گنجور

 
سیف فرغانی

وصف حسنش نمی توانم گفت

با همه کس اگر چه دانم گفت

آنچه جویم نمی توانم یافت

وآنچه بینم نمی توانم گفت

تو مرا بد مبین که من او را

نیک دانم ولی ندانم گفت

آشکارا نمی توانم کرد

آنچه آن دوست در نهانم گفت

گفتم او را مرا بخود برسان

مستعد باش، من بر آنم گفت

تا تویّی تو ای فلان نرسد

چون ترا من بخود رسانم؟ گفت

هرچه پرسیدمش جوابم داد

ره بدو خواستم، نشانم گفت

عاقبت راه یابی از پس در

بنشین پیش آستانم گفت

بشکرها نظر مکن تا من

چون مگس از خودت نرانم گفت

منشین با کسی که او دور است

تا بنزد خودت نشانم گفت

لقمه یی خواستم ازو شیرین

گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:

غم من خور که دل قوی کندت

شاد گشتم چو وجه نانم گفت

بره عشق چون شدم نزدیک

دور بود از ره بیانم گفت

عقل ناگه بپیش باز آمد

زود بنهاد در دهانم گفت

گفتم ای عقل کیستی تو بگو

سروسالار کاروانم، گفت

اولین صادری ز حضرت علم

گر ندانسته یی من آنم گفت

گفتم از بهر من چکار کنی

تا بمنزل خری برانم گفت

گفتمش ترک بار و خر گفتم

کدخدا کار خان و مانم گفت

گفتمش خان و مان ندارم من

مال را نیز پاسبانم گفت

گفتمش مال ترک کرده ماست

ملک را نیز قهرمانم گفت

گفتمش ملک ما غم عشق است

در ره از خدمتی نمانم گفت

گفتمش ره دراز و پرخطر است

من یکی پیر ناتوانم گفت

چون زمانی برفت و عاجز گشت

وقت شد کز تو بازمانم گفت

چون رسیدیم بر سر ره عشق

الوداعی چو دوستانم گفت

چون زمین پیش او ببوسیدم

صاحب اقطاع آسمانم گفت

گفتم ای عشق من چه چیز توام

بزبان شکر فشانم گفت

همه آداب ره روی زآن پس

یک بیک دولت جوانم گفت

غم من با دل چو دفتر تو

وین سخن نی بترجمانم گفت

چون مرکب شدند حاصل شد

قلمی از تو در بنانم گفت

بتو بر رَقّ عالم ار خواهم

بنویسم هر آنچه دانم گفت

من بجاروب نیستی از دل

گرد هستی فرو فشانم گفت

تا نکردی همه چو قرآن صدق

هرگزت نزد خود نخوانم گفت

من همای سعادتم لیکن

هستی تست استخوانم گفت

مرغ دل زندگی بمن یابد

من جگر خواره جان جانم گفت

در مکانها همی نگنجم از آنک

گهر کان لامکانم گفت

چون گرفتار من شوی دردم

من ترا از تو وارهانم گفت

دست تسلیم در کف من نه

تا ترا از تو واستانم گفت

سخن عشق ازین جهان نبود

هرچه گفت او از آن جهانم گفت

قصهٔ آن طرف درین جانب

می نشاید باین و آنم گفت

تا نگویم حدیث عشق، ببر

از دل اندیشه از زبانم گفت