گنجور

 
سیف فرغانی

ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت

ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت

برای دنیی فانی ز دست دادی دین

نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت

چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین

که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت

ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین

ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت

نه گند بخل ازین سروران ممسک شد

نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت

بدست مردم بی خیر مال و ملک بود

عروس بکر که اندر فراش عنین رفت

ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش

که از سرای برآید فغان که مسکین رفت

اگر چه جامه درد وارث و کند ناله

بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت

یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست

بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت

بدین عمل نتواند رهید در محشر

که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت

میان مسند اقبال و چار بالش بخت

چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت

وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز

نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت

ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان

متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت

سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند

شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت

بسوی اِشکم گور ای پسر ز پشت زمین

بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت

چو روبه ار بدغا بود سام، نماند

چو بیژن ار بوغا شیر بود گرگین رفت

بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور

که در طریق تنعم بکفش زرین رفت

گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت

امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت

ز قبر محنت او خارهای بی گل رست

ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت

ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت

ز روی چون گل او نقطه های مشکین رفت

بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد

بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت

مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی

که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت

زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود

بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت

دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش

چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت