گنجور

 
سیف فرغانی

هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقست

حق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقست

در ادای حق ودر ادراک حکمتهای تو

نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست

غرقه دریای شوقت از ملایک برترست

کشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقست

ملک عالم بر در دل رفت درویش ترا

گفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقست

پای مال اسب همت کرد شاه این بساط

نطع گردون راکه از انجم هزاران بیذقست

ازسر ره چون کسی را دور شد خرسنگ نفس

بعد از آن بر فرق اکوان پای سیرش مطلقست

هردم از دریای دل موج اناالحق می زند

تشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقست

عاشق تو درمیان خلق با رخسار زرد

همچو اندر خیل انجم ماه زرین بیرقست

اندر آن هیجا که شاهان را علم شد سرنگون

این شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقست

سر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفق

برکسی کین درزند ابواب رخصت مغلقست

سیف فرغانی برین درگاه ازهر تحفه یی

درد دل را قیمت وخون جگر را رونقست