گنجور

 
سیف فرغانی

زاندیشه تو که هست جان در وی

دل چون قفس است و طوطیان در وی

در نعت تواند طوطیان یک یک

همچو لب تو شکر فشان در وی

هر دل که غم تو اندرو نبود

مرده شمرش که نیست جان در وی

از هر دو جهان نشان نمی گیرد

آن دل که تست یک نشان در وی

هرنکته زعلم این چنین عاشق

در تست هزار بحروکان در وی

عرشیست علیه استوی الرحمن

نی چون فلکست واختران در وی

من ازسخن تو لب بهم گیرم

چون کار نمی کند زبان در وی

در ذکر معانی تو می باید

لفظی زگهر هزار کان در وی

آنجا که مقام عاشقان تست

نازل چو زمین شد آسمان در وی

در بحر غمت که بی کنارست آن

ماییم فتاده تا میان در وی

مارا وترا ازین جهان ای جان

هرچند که کردم امتحان در وی

جانیست زحزن عالمی با او

روییست زحسن یک جهای در وی

گر جان منست دلپذیرم نیست

هرچیز(که) ازتو نیست آن در وی

در وصف تو شعر سیف فرغانی

دریست کشیده ریسمان در وی