گنجور

 
سیف فرغانی

دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری

که بهم جمع شود عاشقی و مستوری

آمدن پیش تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل

تو که این حال نبودست ترا معذوری

پیش عشاق تو بهتر زغنا درویشی

نزد بیمار تو خوشتر زشفا رنجوری

گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری

گر بدست اجل از پای درآید تن من

از می عشق بود در سر من مخموری

ما جهان را بتو بینیم که در خانه چشم

دیده مانند چراغست وتو در وی نوری

پرده از روی برانداز دمی تا آفاق

بتو آراسته گردد چو بهشت از حوری

سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار

پادشازاده ملکی چکنی مزدوری