گنجور

 
سیف فرغانی

بگشادی رو که رنگی بستست بر رخ تو

حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته

خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن

امید در تو شیرین فرهاد وار بسته

من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو

سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته

گر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثی

گردد زبان نطقم بی اختیار بسته

ای لطف حق زخوبی صد در گشاده بر تو

بر سیف در چه داری در روز بار بسته

اکنون که شد دل من در عشق یار بسته

یارب در وصالش برمن مدار بسته

تا صید او شدستم زنجیر می درانم

همچون سگی که باشد وقت شکار بسته

بگشاد دی بپیشم آن زلف چون رسن را

من تنگدل بماندم زآن دم چو بار بسته

وامروز بهر کشتن بربست هر دودستم

دیدم بروز ماتم دست نگار بسته

زآن ساعتی که عاشق بویی شنوده از تو

ای ازرخ تو رنگی گل برعذار بسته

پیوند نسبت خود از غیر تو بریده

تا بر تو خویشتن را برگل چو خار بسته

بیهوده گوی داند همچون درآیم آنکس

کو اشتری ندارد با این قطار بسته

تا تو بحسن خود را بازار تیز کردی

شد آفتاب ومه رادکان کار بسته