گنجور

 
سیف فرغانی

ای رقعه حسن را رخت شاه

ماییم زحسن رویت آگاه

روی تو مه تمام بر سرو

رخساره گل شکفته بر ماه

در کوی تو کدیه کردن ای دوست

نزد همه همچو مال دلخواه

ما از همه کمتریم در ملک

ما از همه پس تریم در راه

کس نور صفا ندید در ما

کس آب بقا نیافت در چاه

نی مسند فقر را زمن صدر

نی رقعه عشق را زمن شاه

بر بسته گلو چو میخ خیمه

پوشیده نمد چو چوب خرگاه

از صورت من جداست معنی

آمیخته نیست دانه با کاه

زین خرقه بود فضیحت من

کز پوست بود هلاک روباه

بر کسوت حال من چنانست

این خرقه که بر پلاس دیباه

آلوده بصد دراز دستی

این دامن وآستین کوتاه

ای گشته زیاد دوست غافل

ذکرش ز زبان حال آگاه

چندان بشنو که حلقه گردد

در گوش دل توهای الله

تا دوست بدامت اوفتد سیف

ازخویش خلاص خویشتن خواه

 
 
 
سید حسن غزنوی

ای صاحب آن دو زلف کوتاه

شب پوش منه تو بر رخ ماه

منمای به آفتاب رویت

کز رشک مباد گم کند راه

منگر به ستاره تا ستاره

[...]

سلمان ساوجی

امید من است زلف او آه

ز امید دراز و عمر کوتاه

یک شب دل من به زلف او بود

گم کرد دران شب سیه راه

وز تیره شب آتش رخش دید

[...]

کمال خجندی

چندین چه بلا و درد است این آه

از عشق تو بر دل من ای ماه

از مجمر سینه می بر آرم

هر لحظه هزار نکهت آه

در راه غمش به سر رو ای دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه