گنجور

 
سیف فرغانی

ای گلستان حسن ترا بنده عندلیب

درد مراست نرگس بیمار تو طبیب

بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران

هرچند گل نیاز ندارد بعندلیب

در حال من نظر کن و از آه من بترس

کز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیب

زنهار با غریب و گدا لطف کن که من

در کوی تو گدایم و در شهر تو غریب

در شهر با توام خبر عشق فاش شد

از اشکم این تواتر و از شعرم این نسیب

عقلم چنان برفت که امروز عاجزست

ز اصلاح من معلم وز ارشاد من ادیب

حسنت رضا نداد بسامان (کار) من

لیلی روا نداشت که مجنون بود لبیب

با روی چون نگار تو خاک رهست گل

با زلف مشکبار تو درد سرست طیب

با جز تو دوستی نبود شغل اهل دل

حاشا که دستکار مسیحا بود صلیب

این بنده از وصال تو محروم بهر چیست

او در طلب مجد و تویی در دعا مجیب

تیر دعای من بنشانه نمی رسد

الرمی قد تواتر والسهم لایصیب

من داعی توام باجابت امیدوار

داعیک لایرد و راجیک لایخیب

نبود شکیب از گل روی تو سیف را

تا عندلیب منبر گل را بود خطیب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode