گنجور

 
سیف فرغانی

دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقیق

ولیک نیست مرا دولت و ترا توفیق

بکارگاه جمال تو در همی سازند

سمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیق

مدام مستم چون ریخت ساقی جنت

شراب عشق توم در دل چو جام رقیق

مراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیل

مراست در رهت ای آفتاب سایه رفیق

در وصال طلب می کند چو ماهی آب

دل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیق

بهشت وصل بیارای و جلوه کن دیدار

کز اهل رحمتم، ای هجر تو عذاب حریق

چو مرغ در قفس و همچو ماهی اندر دام

همی تپد دل تنگم درین گرفته مضیق

شکر بلعل تو نسبت همی کند خود را

ولی چه نسبت دردی خمر را برحیق

حدیث بنده ز تأثیر عشق نظم گرفت

بآسیا چو رسد مغز گندم است دقیق

اگر چه خال و خط و زلف و روست ترکیبش

درو مجاز نباشد گرش کنی تحقیق

ز طعن کس مکن اندیشه سیف فرغانی

ز قطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق