گنجور

 
سیف فرغانی

مرا که در تن بی قوتست جانی خشک

زعشق دیده تر دارم ودهانی خشک

ترا بمثل من ای دوست میل چون باشد

که حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشک

زچشم بر رخم از عشق آن دو لاله تر

مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک

درو زسیل بلایی بترس اگر یابی

زآب دیده من بر زمین مکانی خشک

اگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنی

بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟

بر توانگر و درویش شکر کم گوید

گدا چو از در حاتم رود بنانی خشک

بآب لطف تو نانم چوتر نشد کردم

همای وار قناعت باستخوانی خشک

زخون دیده وسوز جگر چو مرغابی

منم بدام زمانی تر وزمانی خشک

زسوز عشق رخ زرد واشک رنگینم

بسان آبی تر دان ونار دانی خشک

سحاب وار باشکی کنم جهانی تر

چو آفتاب بتابی کنم جهانی خشک

زآه گرمم در چشمه دهان آبی

نماند تا بزبان تر کنم لبانی خشک

مرا بوصل خود ای میوه دل آبی ده

ازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک

میان زمره عشاق سیف فرغانی

چو بر کناره با مست ناودانی خشک