گنجور

 
سیف فرغانی

گربشنوی که ناله کند دردمند عشق

عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق

درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست

زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق

رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر

رخشی است بهر رستم دلها سمند عشق

داروی جان و مرحم دلهای خسته اند

قومی بتیر غمزه او دردمند عشق

دامن ز خود فشانده و دست اندر آستین

پای از جهان برون و سر اندر کمند عشق

چون خوشه کوب خورده گاو جهان نیند

زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق

جاه رفیع دنیی دون آرزو کنی

با پست همتان ننشیند بلند عشق

چندانکه کار تو بپسند تو می رود

می دان که خدمتی زتو ناید پسند عشق

عشقت ز زحمت دو جهان باز می خرد

بفروش هرچه داری و بنیوش پند عشق

اینست کار او که ببرد ترا زتو

واصل شوی چو صبر کنی برگزند عشق

ای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیف

گر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق