گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

آن دلارامی که آرامی نباشد با منش

کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش

آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود

کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش

زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب

روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش

از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست

عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش

جامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هست

خرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنش

گر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیست

زآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منش

در کمان ابرو آورد و بسوی من فگند

یار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنش

داشت پیش آتش رویش فتیلی از نظر

زآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنش

باد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذرد

همچو بلبل در نوا آید زبان سوسنش

خسروان او را غلامند این زمان در ملک روم

همچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنش

بر امید وصل او چون سیف فرغانی که دید

طوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش