گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

ای سر طره تو پای دلم را زنجیر

تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر

وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت

همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر

نگرانی نبود سوی گلستان بهشت

بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر

تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند

شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر

پایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاست

از بلندی که برو دست نیابد تقریر

عشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفت

از پی دفع زیان سود ندارد تدبیر

نزد بیدار دلان روز وصالست آخر

در شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیر

بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم

گوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیر

آیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان

محکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییر

ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیم

آفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیر

بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار

ابروی همچو کمان تو و تیر تقدیر

گر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانی

رو نگرداند ازو همچو نشانه از تیر

بی مداد مدد تو قلم فکرت ما

کند شد تا نکند نقش خیالت تحریر

سیف فرغانی از بخت شکایت دارد

ورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر