گنجور

 
سیف فرغانی

ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور دار

وز شراب وصل خود جان مرا مخمور دار

نسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشق

ای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور دار

از عطاهای ید اللهی بدست خود بنه

در دلم اسرار و آن اسرار را مستور دار

تا شکروار از مگس دردسری نبود مرا

انگبینم در درون پوشیده چون زنبوردار

روز او چون شب سیه گردد اگر خورشید را

حکم فرمایی که روی از سایه ما دور دار

سعی کردم تا طواف کعبه وصلت کنم

ای دلم را قبله تو سعی مرا مشکور دار

ای طبیب عاشقان بفرست جان داروی وصل

کین دل از هجر تو رنجورست و من رنجوردار

لشکر هجران تو گر حمله بر قلبم کند

اندر آن هیجا مرین اشکسته را منصوردار

آنچه تو داری بما خود کی رسد ما کیستیم

آنچه ما داریم بستان وز کرم معذوردار

پیش ازین تقصیر کردم بعد ازین در حضرتت

همتم را بر ادای خدمتت مقصور دار

بیت احزانست دل بی تو خرابیها درو

نظم حال ما زتست این بیت را معمور دار

از رسیدن در وصال تو مرامن مانعم

من ترا در خور نیم از من مرا مهجور دار

سیف فرغانی چو دایم وصف حسنت می کند

تا بتو معروف گردد شعر او مشهور دار