گنجور

 
سیف فرغانی

گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بود

آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود

همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد

گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود

شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت

گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود

هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را

سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود

باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم

بتماشای مه روی نگار آمده بود

برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت

گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود

عشق از بلبل شوریده بباید آموخت

کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود

از گریبان گلش دست تعلق نگسست

بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود

از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا

همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود

دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود

گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود

گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی

بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود

حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست

همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود

فارس وهم باندیشه وصفش نرسید

گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود

بر درش از اثر صحبت عشاق شناس

سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود

عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت

سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود