گنجور

 
سیف فرغانی

با رخ خوب تو قمر چه بود

بالب لعل توشکر چه بود

پیش گفتار تو شکر چه زند

پیش رخسار تو قمر چه بود

آرزو دارم از تو من نظری

خود مرا آرزو دگر چه بود

وعدها کردی و نکرد وفا

ای بخیل آخر این قدرچه بود

جان دهم در بهای وصل تو لیک

قیمت جان مختصر چه بود

گوهر کان جسم ما جانست

چون بدادیم قدر زر چه بود

بدهان دلی زجان شده سیر

بخورم جز غم تو هرچه بود

چند گویی بمن که خواهم رفت

آخر این رفتن تو برچه بود

غرضت قصد سیف فرغانیست

ورنه مقصودت ازسفر چه بود