گنجور

 
اوحدی

خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود

از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود

باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب

روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود

زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده

تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود

بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان

پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود

بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی

گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود

شاد بنشست و بپرسید و شمردم بر وی

غصه هایی که ز هجرش به شمار آمده بود

عارض نازک او را ز لطافت گفتی

گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود

کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من

باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟

پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی

هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود

خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری

او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود