گنجور

 
سیف فرغانی

حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد

عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد

جان من بی‌تو ز تن در زحمت است

رنج یوسف از برادر می‌کشد

هر کرا عشقت گریبان‌گیر شد

از دو عالم دامن اندر می‌کشد

از تمنای کلاه وصل تست

هرکه بی‌تو زحمت سر می‌کشد

بر سر کویت ز عزت آفتاب

خاک را چون سایه در بر می‌کشد

در پی تو رهبر عشقت مرا

هر زمان در کوی دیگر می‌کشد

در ره عشقت ترازو دار چرخ

مفلسی را همچو زر بر می‌کشد

گردن جانم ز گوهرهای تو

همچو گوشت بار زیور می‌کشد

می‌خورد اندوه هجر از بهر وصل

جام زهری بهر شکر می‌کشد

سال‌ها شد کز پی ابریشمی

روی بربط زحمت خر می‌کشد

سیف فرغانی سخن‌ها گفت لیک

محرمی چون نیست دم درمی‌کشد

در سخن دل را مدد از روی تست

معدن از خورشید گوهر می‌کشد