گنجور

 
سیف فرغانی

آن نکوروی که روی از نظرم پنهان داشت

از وی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت

رفت و از چشم، مرا راوق خون افشان کرد

آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت

جان بدادیم به پیش در آن یار که او

از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت

نوبهار آمد و بر طرف چمن پیدا شد

گل که از شرم رخش روی ز ما پنهان داشت

روی او دید دگر حسن فروشی نکند

گل سوری که به بازار چمن دکان داشت

تو چه یاری که دمی یاد نیاری زآن کو

جز به یاد تو نمی‌زد نفسی تا جان داشت

خون همی‌خورد و غم عشق تو را می‌پرورد

دل که بر خوان تکلف جگری بریان داشت

روزگاریست که تا سوز فراقت چون شمع

هر شبی شوق تو تا روز مرا گریان داشت

عشق آمد که تو را می‌بکشم تیغ به دست

نشدم مانع حکمش که ز تو فرمان داشت

وصل تو آب حیاتست و رهی بی تو نمرد

زآنک بر سفره روزی دو سه روزی نان داشت

درد ما را به جز از دیدن تو درمان نیست

جان دهم از پی دردی که چنین درمان داشت

چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت

معدن ملک که چون تو گهری درکان داشت

سیف فرغانی اگر سکه زند می‌رسدش

زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode