گنجور

 
سیف فرغانی

کسی کو غم عشق جانان نداشت

چو زنده نفس می زد و جان نداشت

گدای توام ای توانگر بحسن

چنین مملکت هیچ سلطان نداشت

تویی آن شفایی که بیمار دل

بجز درد تو هیچ درمان نداشت

دلی را که اندوه تو جمع کرد

غم هر دو کونش پریشان نداشت

از آن مشتغل شد بشیرین خود

که خسرو چو تو شکرستان نداشت

بملک ارسکندر بود مفلس است

که همچون خضر آب حیوان نداشت

بخارست جانی که عاشق نشد

دخانست ابری که باران نداشت

غم عشق خور سیف اگر زنده ای

هر آنکس که این غم نخورد آن نداشت

مرو بی محبت که مفتی عشق

چنین مؤمنی را مسلمان نداشت