گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت

مرده هجر ز بوی تو همه شب جان داشت

روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا

سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت

دل من، گر چه به بیداد شد از زلف تو تنگ

ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت

باز با زلف تو بدخو شد و اینک پس ازین

دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت

سوزش سینه من دید و کنارم نگرفت

که هنوز این تن بد روز تب هجران داشت

ای که گویی تو که در پیش صنم سجده چه شد

این بدان گوی که آن دم خبر از ایمان داشت

جان که از کوی تو بگریخت شبش خوش بادا

جای او یار نگهداشت که جای آن داشت

نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید

کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت

خسرو امشب شرف بندگی جانان یافت

مگس امروز سر مایده سلطان داشت