گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت

مرده هجر ز بوی تو همه شب جان داشت

روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا

سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت

دل من، گر چه به بیداد شد از زلف تو تنگ

ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت

باز با زلف تو بدخو شد و اینک پس ازین

دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت

سوزش سینه من دید و کنارم نگرفت

که هنوز این تن بد روز تب هجران داشت

ای که گویی تو که در پیش صنم سجده چه شد

این بدان گوی که آن دم خبر از ایمان داشت

جان که از کوی تو بگریخت شبش خوش بادا

جای او یار نگهداشت که جای آن داشت

نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید

کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت

خسرو امشب شرف بندگی جانان یافت

مگس امروز سر مایده سلطان داشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیف فرغانی

آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت

ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت

رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد

آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت

جان بدادیم بپیش در آن یار که او

[...]

بیدل دهلوی

شب‌که طاووس مرا شوق تو بال‌افشان داشت

یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت

هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم

نفسی بود که در پرده دل توفان داشت

رمز بی‌رنگی ما فاش شد از شوخی رنگ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه