گنجور

 
۲۱

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است

 

... زرین کمری سیمبری موی میانی

خورشیدوشی ماهرخی زهره جبینی

یاقوت لبی سنگدلی تنگ دهانی ...

... در باب سخن نادره سحر بیانی

بی زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی

آهی و سرشکی و غباری و دخانی

سعدی
 
۲۲

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - تنبیه و موعظت

 

... در جستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب

در حال ما چو فکر کند بدگمان شود ...

... حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار

بهر ریا به خانه هر گورخوان شود

وان همسر عزیز که از عده دست داشت ...

... و آن جسم زورمند کفی استخوان شود

از خاک گورخانه ما خشتها پزند

و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود ...

... و احرار را عنایت حق سایبان شود

بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه

بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود ...

سعدی
 
۲۳

سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

... مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست

آن خرمن گل نه گل که باغ است ...

... ما أطیب فاک جل باریک

از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک ...

... با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده ام کله دار

من سرو ندیده ام قباپوش ...

... یا بود و به بخت ما کنون نیست

جان برخی روی یار کردم

گفتم مگرش وفاست چون نیست ...

... آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت ...

... جز سوی تو میل خاطرم نه

جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم ...

... شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد ...

... بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو

چون می گذری بگو به طاوس ...

سعدی
 
۲۴

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱۰

 

... وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد

پیر بودم به وصال رخ خوبش همه روز

باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد ...

... مشتری از سر شادی به کمان باز آمد

آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید

تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد ...

سعدی
 
۲۵

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۲۰

 

... که هیچ نوع نبخشد که باز نرباید

بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم

به جای من دگری همچنین بیاساید

ازین قدر نگریزد که مرغ و ماهی را

به قدر خویش حقیر آشیانه ای باید ...

سعدی
 
۲۶

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۴۱ - حکایت

 

... که امشب در شبستانش کنی دود

وز آنجا کرد عزم رخت بستن

که حکمت نیست بی حرمت نشستن

شهنشه بامداد از خواب برخاست

نه روی از چپ همی گشتش نه از راست ...

... شنیدم قصه های دلفروزت

مبارک باد سال و ماه روزت

ندانستند قدر فضل و رایت ...

سعدی
 
۲۷

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴

 

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع از قله کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد

درختی که اکنون گرفته ست پای

به نیروی شخصی برآید ز جای ...

... چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی از شب در گذشت

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقا در آن میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته توقع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت ...

سعدی
 
۲۸

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

... چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر است و داعیه طیب عیش و آن که از این جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود

هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست

به غیر مصلحتش رهبری کند ایام ...

... کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی

گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا برگشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت

زر نداری نتوان رفت به زور از در یار ...

... بدوزد شره دیده هوشمند

در آرد طمع مرغ و ماهی به بند

چندان که ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود در کشید و بی محابا کوفتن گرفت یارش از کشتی به در آمد تا پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند کل مداراة صدقة

چو پرخاش بینی تحمل بیار

که سهلی ببندد در کارزار ...

... که بود کز حصار سنگ آید

چندان که مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوت یافت سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد

پشه چو پر شد بزند پیل را ...

... که نماید به چشم مردم دوست

چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که به عیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آن گه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت سر برآورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبرد تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت

من ذا یحدثنی و زم العیس ...

... مسکین در این سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بود بالای سرش ایستاده همی شنید و در هییتش نگه می کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان

پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه زآنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته

چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور ...

سعدی
 
۲۹

سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۱ - مجلس اول

 

... جانها فدای روی او او محتشم او محترم

در خبر است از آن مقتدای زمره حقیقت و از آن پیشوای لشکر طریقت و از آن نگین خاتم جلال و از آن جوهر عنصر کمال و از آن اطلس پوش والضحی و از آن قصب بند واللیل اذا سجی و از آن طیلسان دار ولسوف یعطیک ربک فترضی آن صاحب خبر و للاخرة خیر لک من الاولی آن مهتری که اگر حرمت برکت قدم او نبودی راه دین از خاک کفر پاک نگشتی الیوم اکملت لکم دینکم آن سروری که اگر هیبت دست او نبودی قبای ماه چاک نگشتی که اقتربت الساعة و انشق القمر

به از این بشنو آدم صفی خلعت صفوت از او یافت ادریس با تدریس رفعت از او گرفت روح پر فتوح در قالب نوح به عزت او درآمد طیلسان صعود بر سر هود او کشید کمر شمشیر خلت بر میان خلیل او بست منشور امارت به نام اسماعیل او نبشت خاتم مملکت در انگشت سلیمان او کرد نعلین قربت در پای موسی او کرد عمامه رفعت بر سر عیسی او نهاد

این مهتر و این بهتر و این سید و این سرور که شمه ای از نعت او شنیدی چنین می فرماید من جاوز اربعین سنة فلم یغلب خیره بشره فلیتجهز الی النار یعنی هر آن کس که در این سرای فتور و متاع غرور که تو او را دنیا می خوانی سال او به چهل برسد و خیر او بر شر او غالب نگردد و طاعت او بر معصیت راجح نیاید او را بگوی که رخت برگیر و راه دوزخ گیر عظیم وعیدی و بزرگ تهدیدی که مر عاصیان امت احمد راست عمر عزیز خود را به حبه ای حرام فروخته و خرمن بر آتش معصیت سوخته و بی قیمت به قیامت آمده دلیل این کلمه را مثالی بگویم و دری ثمین از دریای خاطر بجویم

آن شمع را دیده ای که در لگن برافروخته اند و محبت او در دل اندوخته و طایفه ای به گرد او درآمده و حاضران مجلس با او خوش برآمده هر کس به مراعات او کمر بسته و او بر بالای طشت چون سلطان نشسته که ناگاه صبح صادق بدمد همین طایفه بینی که دم در دمند و به تیغ و کارد گردنش بزنند از ایشان سؤال کنند که ای عجب همه شب طاعت او را داشتید چه شد که امروز فرو گذاشتید همان طایفه گویند که شمع به نزدیک ما چندان عزیز بود که خود را می سوخت و روشنایی جهت ما می افروخت اکنون چون صبح صادق تاج افق بر سر نهاد و شعاع خود به عالم داد شمع را دیگر قیمت نباشد و ما را با او نسبت نه

پس ای عزیز من این سخن را به مجاز مشنو که خواجگی دنیا بر مثال آن شمع برافروخته است و طایفه ای که به گرد او در آمده اند عیال و اطفال و خدم و حشم اویند هر یکی به نوعی در مراعات او می پویند و سخن بر مراد او می گویند که ناگاه صبح صادق اجل بدمد و تندباد قهر مرگ بوزد خواجه را بینی که در قبضه ملک الموت گرفتار گردد و از تخت مراد بر تخته نامرادی افتد چون به گورستانش برند اطفال و عیال و بنده و آزاد به یکبار از وی اعراض کنند از ایشان پرسند که چرا به یکبار روی از خواجه بگردانیدند گویند خواجه را به نزدیک ما چندان عزت بود که شمع صفت خود را در لگن دنیا می سوخت و دانگانه از حلال و حرام می اندوخت عمر نفیس خود را در معرض تلف می انداخت و مال و منال از جهت ما خزینه می ساخت اکنون تندباد خزان احزان بیخ عمرش از زمین زندگانی برکند و دست خواجه از گیر و دار کسب و کار فروماند ما را با او چه نسبت و او را با ما چه مصلحت

آورده اند که در باغی بلبلی بر شاخ درختی آشیانه داشت اتفاقا موری ضعیف در زیر آن درخت وطن ساخته و از بهر چند روزه مقام و مسکنی پرداخته بلبل شب و روز گرد گلستان در پرواز آمده و بربط نغمات دلفریب در ساز آورده مور به جمع نفحات لیل و نهار مشغول گشته و هزاردستان در چمن باغ به آواز خویش غره شده بلبل با گل رمزی می گفت و باد صبا در میان غمزی می کرد چون این مور ضعیف ناز گل و نیاز بلبل مشاهده می کرد به زبان حال می گفت از این قیل و قال چه گشاید کار در وقت دیگر پدید آید

چون فصل بهار برفت و موسم خزان درآمد خار جای گل بگرفت و زاغ در مقام بلبل نزول کرد باد خزان در وزیدن آمد و برگ از درخت ریزیدن گرفت رخساره برگ زرد شد و نفس هوا سرد گشت از کله ابر در می ریخت و از غربیل هوا کافور می بیخت ناگاه بلبل در باغ آمد نه رنگ گل دید و نه بوی سنبل شنید زبانش با هزاردستان لال بماند نه گل که جمال او بیند و نه سبزه که در کمال او نگرد از بی برگی طاقت او طاق شد و از بینوایی از نوا باز ماند فرو مانده با یادش آمد که آخر نه روزی موری در زیر این درخت خانه داشت و دانه جمع می کرد امروز حاجت به در او برم و به سبب قرب دار و حق جوار چیزی طلبم

بلبل گرسنه ده روز پیش مور به دریوزه رفت گفت ای عزیز سخاوت نشان بختیاری است و سرمایه کامکاری من عمر عزیز به غفلت می گذاشتم تو زیرکی می کردی و ذخیره می اندوختی چه شود اگر امروز نصیبی از آن کرامت کنی مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال تو لحظه ای به طراوت گل مشغول بودی و دمی به نظاره بهار مغرور نمی دانستی که هر بهاری را خزانی و هر راهی را پایانی باشد

ای عزیزان قصه بلبل بشنوید و صورت حال خود بدان جمله حمل کنید و بدانید که هر حیاتی را مماتی از پی است و هر وصالی را فراقی در عقب صاف حیات بی درد نیست اطلس بقا بی برد فنا نه اگر قدم در راه طاعت می نهید ان الابرار لفی نعیم برخوانید که جزای شماست و اگر رخت در کوی معصیت می کشید و ان الفجار لفی جحیم برخوانید که سزای شماست در بهار دنیا چون بلبل غافل مباشید و در مزرعه دنیا به زراعت اطاعت اجتهاد نمایید که الدنیا مزرعة الاخرة تا چون صرصر خزان موت در رسد چون مور با دانه های عمل صالح به سوراخ گور در آیید کارتان فرموده اند بی کار مباشید تا در آن روزها که شهباز اذا وقعت الواقعة پرواز کند و پر و بال لیس لوقعتها کاذبة باز کند و کوس القارعه بجنباند از تبش آفتاب قیامت مغزها در جوش آید و از هیبت نفخه صور دلها در خروش معذور باشی و پشت دست تحسر به دندان تحیر نبری که چنین روزی در پیش داری و جهد کنی که در این ده روزه مهلت زواده ای حاصل کنی و ذخیره ای بنهی که روز قیامت روزی باشد که خلایق زمین و ملایکه آسمان متحیر و متفکر باشند و انبیا لرزان و اولیا ترسان و مقربان و حاضران مستعان

گر به محشر خطاب قهر کند ...

سعدی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode