گنجور

 
۴۱

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - تنبیه و موعظت

 

... در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست

ما را بدان امید بسی در زیان شود ...

سعدی
 
۴۲

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

 

... به راحت نفسی رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر ...

سعدی
 
۴۳

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - نصیحت

 

... با دوستان مشفق و یاران مهربان

بنشسته و شراب مروق کشیده گیر

هر بنده ای که هست به بلغار و هند و روم ...

سعدی
 
۴۴

سعدی » مواعظ » مراثی » ترجیع بند در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر

 

... جزای تشنه مردن در غریبی

شراب از دست پیغمبر ستاناد

در آن عالم خدای از عالم غیب ...

سعدی
 
۴۵

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲

 

نه هر که طراز جامه بر دوش کند

خود را ز شراب کبر مدهوش کند

بدعهد بود که یار درویشی را ...

سعدی
 
۴۶

سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

... دریا و نمی رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را

بی خوابی کشت در تیاقت ...

سعدی
 
۴۷

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

... در کنار من و من مهجورم

من از شراب این سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش

گفتم ای سبحان الله دوران با خبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور ...

سعدی
 
۴۸

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

... از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات به در آید قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده

فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم

ظمأ بقلبی لا یکاد یسیغه ...

سعدی
 
۴۹

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

... ور ترازوی آهنین دوش است

فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی

امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس ...

سعدی
 
۵۰

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۱ - در تقریر دیباچه

 

... آبش از بحر سینۀ ابرار

سفینه ای مشحون از غرایب فنون و عجایب بوقلمون در او صدهزار ابکار افکار که امهات بلاغت و آبای براعتند متوطن در خفایای زوایای مهوشان فواید و تنگ چشمان فراید طوطیان طوبی ارواح و بلبلان قفس اشباح از خرمن حال به منقار قال آورند متمکن و لآلی که مشاطۀ فصحا و بلغا به حلی و حلل فصاحت و بلاغت از عرایس و عوانی اسماع و اطباع اکابر و اکارم و افاضل و فواضل بیارایند از لطایف انشاء و انشاد شراب صبوحی و صبوح بهاری از طراوت الفاظ و معانی چون یاقوت رمانی و جواهر عمانی هم مشام ارواح از روایح آن معطر و هم مسامع قلوب به ترقب نفحات آن معنبر مضامین ضمایر در او مضمر و سواتر سرایر در او مستتر منظوماتش چون جمال معشوقان دلربا و منثوراتش چون حال عاشقان انگشت نما در او غث و سمین با هم در کمین و جد و هزل با هم همنشین عرب و عجم با هم آمیخته ترک و هندو در هم آویخته حبشی و قرشی از یک خانه شده و همه با هم چو انار یکدانه گشته قلم بر صفحات او رقاصی کرده و ملاح فکر در بحور آن غواصی نموده گاه فهم در او سباح و گاه وهم در او ملاح چهرۀ امید از عکس آن گلشن و دیدۀ آرزو از ضیاء آن روشن در سفر قرین و در حضر همنشین و خیر جلیس فی الزمان کتاب اگر همچنین عنان بیان با دهان قلم سپرده آید گرد حصول این فصول و دقایق این حقایق بر نیاید و اگرچه از تیر تازی چون قلم به سر درآید

لم یبق فی الأرض قرطاس و لاقلم ...

سعدی
 
۵۱

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۳ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۷۶-۱۵۱]

 

... ۱۳۶ پیشوای همه ملتی عزیز دارد و به حرمت نشاند

۱۳۷ پادشاهی که به لهو و شراب از مصالح مملکت غافل نشیند و مهمات امور مملکت به نویسندگان باز گذارد ایشان هم به جذب منافع خویش از مهمات رعیت فارغ نشینند بسی برنیاید که ملک خراب گردد

۱۳۸ از بدگویان مرنج که گناه از آن توست چرا چنان نباشی که نیکو گویند ...

سعدی
 
۵۲

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق

 

... رو باز گشادی و در نطق ببستی

حیرت از آنجا خاست که مکاشفت بی وجد نمی شود و وجد از ادراک مشغول می کند سبب این است و موجب همین است که پختگان دم خامی زده اند و رسیدگان اقرار ناتمامی کرده و ملایکه ملأ اعلی به عجز از ادراک این معنی اعتراف نموده که ما عرفناک حق معرفتک پایان بیابان معرفت که داند که روندۀ این راه را در هر قدمی قدحی بدهند و مستی تنک شراب ضعیف احتمال در قدم اول به یک قدح مست و بیهوش می گرداند و طاقت شراب زلال محبت نمی آرند و به وجد از حضور غایب می گردند و در تیه حیرت می مانند و بیابان به پایان نمی رسانند

در این ورطه کشتی فرو شد هزار ...

سعدی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode