گنجور

 
سعدی

ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر

در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر

بستان و باغ ساخته و اندران بسی

ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر

هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهاده‌اند

آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر

با دوستان مشفق و یاران مهربان

بنشسته و شراب مروق کشیده گیر

هر بنده‌ای که هست به بلغار و هند و روم

آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر

هر ماهرو که هست در ایام روزگار

آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر

هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان

هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر

چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت

صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر

آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ

وین طنطنه که می‌شنوی هم شنیده گیر

چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی

پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر

در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان

مانند خضر گرد جهان در دویده گیر

تو هم‌چو عنکبوتی و حال جهان مگس

چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر

گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود

عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر

روز پسین چه سود به جز آه و حسرتت

صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر

سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر

روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر