گنجور

 
۱۶۸۲

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رسیدن رسولان قیصر به زمین بوس شاه مصر کشور و حرف ناامیدی شنیدن و پا از سر بزم خسروی کشیدن و مقدمهٔ جدال و آغاز قتال

 

... یکی را خود زر بر کوهه زین

چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین

یکی بر اسب جولانی نشسته

به زین زر رکاب سیم بسته ...

... به پایش سایه وار افکند خود را

غبار راه اسبش ساخت خود را

ز توسن گشت خسرو هم پیاده ...

وحشی بافقی
 
۱۶۸۴

شیخ بهایی » دیوان اشعار » مثنویات پراکنده » شمارهٔ ۲

 

... چند باشم مورع الخاطر

ز استر و اسب و مهتر و قاطر

تا کی از دست ساربان نالم ...

شیخ بهایی
 
۱۶۸۵

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۷ - «فی ذم العلماء المشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقرا»

 

علم یابد زیب از فقر ای پسر

نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر

مولوی را هست دایم این گمان

کان بیابد زیب ز اسباب جهان

نقص علم است ای جناب مولوی ...

شیخ بهایی
 
۱۶۸۶

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۱۰ - فی أن البلایا و المحن فی هذا الطریق، وان کانت عسیرة، لکنها علی المحب یسیرة بل هی الراحة العظمی والنعمة الکبری

 

... راه عشق است این ره حمام نیست

ترککان چون اسب یغما پی کنند

هرچه باشد خود به غارت می برند ...

شیخ بهایی
 
۱۶۸۷

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۱۴ - فی ذم أصحاب التدریس مقصد هم مجرد أظهار الفضل و التلبیس

 

... لیس درسا انه بیس المرض

اسب دولت برفراز عرش تاخت

آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت

شیخ بهایی
 
۱۶۸۸

شیخ بهایی » نان و پنیر » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... نیست با وجه زهادت معتبر

نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر

گرچه اینها غالبا سد رهند ...

شیخ بهایی
 
۱۶۸۹

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت در حال طفولیت آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضا چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده اى در جواب پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من اما چون اطاعت پدر امری است واجب لا علاج راضى به پسر وزیر شدم اما در شب عروسى وعده ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل هاى باغچه حرم است چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد در همان شب برادر زاده ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید قضا را مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت چون نیمى از شب بگذشت و خدمه ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید بدین بهانه خود را خلاص و بى نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است دختر با تفکرات بسیار در خیابان می رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد دختر را دید رفت و خود را در قدم دختر انداخت دختر گفت الحال محل تواضع نیست بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم پسر با دختر آمد قضا را مهتران در خواب بودند دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید دید که دختر دیر کرد از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید پریشان گردید و ترک خانه ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد موش گفت اى گربه حال این قضیه نقل ما و توست اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی داشت اکنون چرا سرگردان می شد گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت اى موش بر من استهزاء می کنى و حالا که مرا در خانه ى خود نگاهداشته اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته اى امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند موش گفت اى شهریار بزرگان را حوصله از این زیاده می بایست باشد به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى خاطر جمع دار که مخلصت برجاست چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد تتمه ى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می خواندند

کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم ...

... بیهوده کشى از طمع خود خوارى

گربه به دست بر سر می زد و می گفت اگر در این وقت ملک الموت مرا قبض روح می کرد بهتر از این گفتگوى تو بود مرا گمان چنین بود که چون بدر خانه ى تو آمدم با این همه نیکى و مروت که من در حق تو کردم عاقبت تو هم نیکى در حق من خواهى کرد اکنون معلوم من شد که تو چه در خاطر دارى موش گفت اى گربه نمی دانم چرا اینقدر کم حوصله اى در مصاحبت و رفاقت خوش طبعى و دروغ و راست بسیار گفته می شود و تو بر یک طریق ایستاده و همه را به راست حمل می کنى مشکل است که رفاقت ما و تو بى رنجش خاطر بسر رود و اگر نه دو کلمه ى دیگر از تمثیل بیش نمانده است که به اتمام رسد و قورمه هم پخته شده و یخنى هم آورده خواهد شد حال مستمع باش تا به دیوان پادشاه عادل برسى و ببینى که به چه قسم به عدالت کوشید اولا پسر وزیر را طلب کرد و گفت اى پسر وزیر چون مدت مدید زحمت کشیدى تو را از امراى خود دختر بدهم و جمعیت بسیار همراه تو کنم تا تو را به وطن خود برسانند پسر وزیر چون آزار مسافرت بسیار کشیده بود خوشحال گردید پس پادشاه تهیه ى اسباب عروسى را مهیا نمود و دخترى از وزراى خود را به جهت پسر عقد بست و عروسى نمود و به پسر داد بعد از آن پسر را طلبیده جمعیت بسیارى همراه او نمود و گفت اى پسر چون به وطن خود می روى شاید آن دختر پادشاه که به عقد تو بود زنده باشد و در مملکت دیگر بدست کسى گرفتار باشد و تو او را نتوانى یافت چنانچه به تصرف کسى آید از براى دنیا و آخرت تو هر دو نقصان دارد و مورد سرزنش خواهى بود پسر گفت اى پادشاه او را به مصلحت شما مطلقه می سازم فى الحال صیغه ى طلاق او را جارى نمود و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد اى گربه تو هم باید طلاق خام طمعى را بدهى و عروس غیر را برداشته با توکل و قناعت متوجه وطن اندوه شوى

به هر کارى که باشد ابتداى او به نادانى

در آخر حاصلش نبود بجز درد پشیمانى

گربه فریاد برآورد و گفت اى موش این مرتبه خوش طبعى را از حد گذرانیدى موش گفت اى شهریار در تمام عمر خود روزى مثل امروز بر من خوب نگذشته است در اول روز به چنگال تو بی مروت ظالم گرفتار و در آخر روز من فارغ و تو به درگاه بخشش و کرم من امیدوار گربه با خود گفت دیگر بیش از این طعنه و سرزنش از زیردستان نمی توان شنید بیا برو تا وقت دیگر باز با خود گفت اینهمه صبر کردى لمحه ى دیگر سهل است شاید که کارى ساخته شود والا که در آخر الامر میتوان رفت بعد از آن گربه گفت بیش از این آزار ما کردن جایز نیست چرا تو اینقدر بر ما استهزاء می کنى موش گفت همان حرف اولى را می زنى نه من تو را خبر کردم که خوش طبعى بسیار ممدوح است و می بایست تو از هیچ سخنى نرنجى اکنون گوش دار تا ببینى که پادشاه عادل با دختر و کشتیبان و پادشاه طامع و پسر چه کرد پس روزى دیگر پادشاه کشتیبان را طلبیده خطاب کرد که اى حرامزاده سخن خلاف چرا گفتى من از باطن کردار تو آگاهم در صورتیکه شخصى تو را محرم خود بداند خیانت لایق آنکس است اکنون تو را به جزاى خود می رسانم پس فرمود تا او را به سیاست تمام بکشند اى گربه گویا یکی است مقدمه ى تو و آن کشتیبان که خیانت در حق آن پسر کرد تو مرا به کنج عجز پیچیده بودى و می خواستى به ضرب چنگال پاره پاره نمایى و خیانت نسبت به من در خاطر داشتى اکنون جزاى تو حسرت و ندامت است اما کشتن از من نمی آید تا وقتیکه خود به جزاى خود برسى گربه گفت آه از گردش روزگار و از ب یعقلى و لاابالیگرى من که به حیله اى خود را اسیر تو ساختم موش گفت اى گربه این طبع نازکى و مغرورى تا تو را هست با کسى رفاقت مکن گربه گفت بیش از این چگونه تاب بیاورم موش دیگر سلوک سکوت اختیار کرد گربه موش را آواز داد موش جواب نداد لمحه اى که بر آمد صداى موش به گوش گربه رسید پرسید که کجا بودى موش در جواب گفت اى شهریار رفتم تا ببینم که کار سفره به چه سرانجام رسیده دیدم گوشت پخته و حلوا آماده گردید اما هنوز درست بریان نشده تا این دو کلمه نقل شود سفره آماده شده است پس اى گربه مستمع باش تا ببینى روز دیگر پادشاه عادل پادشاه خاین را طلبیده و آن چهل حرمسرا را فرمود که آوردند و گفت اى مرد حقیقت کار تو بر من معلوم شده که از آن خیانت که در خاطر داشتى این همه رنج و تعب را کشیدى و مدتى از ملک و لشکر بازماندى چنانچه از تو خیانت به ظهور رسیده حالا که آن چهل حرم تو بدست تو آمد دیگر توبه کن از این امر قبیح چرا که پادشاهان پاسدار عصمت مردمند گنج بسیارى به او بخشید و او را روانه ى ملک خودش نمود اى گربه تو نیز با من خیانت در نظر داشتى اکنون من تو را به اعزاز و اکرام تمام بسر منزل خود می فرستم گربه آه بر کشید و فریاد کرد و گفت خداواند روزى باشد که این قضیه بر تو گذشته باشد موش گفت اى گربه ى نادان دماغ سرشار سفره در راه است اینقدر صبر کن که مثال تمام شود بعد از آن معلوم تو خواهد شد که مهربانى این حقیر به آن شهریار چه مقدارست زمانى مستمع باش پادشاه آن پسر را طلبیده گفت اى پسر تو دختر را ببینى می شناسى یا نه گفت بلى می شناسم پادشاه آن پرده را از پیش برداشت پس چون پسر دختر را دید تا مدتى حیران و متعجب بود که آیا این واقعه را در خواب مى بینم یا در بیدارى آخر الامر پادشاه دختر را عقد او بسته با مال و اسباب بی شمار روانه ى ملک خودشان گردانید ایشان مال را برداشته متوجه منزل و دیار خود گردیدند اى گربه به دلیل کل طویل احمق صادق می آید حماقت تو که با این همه عداوت که با من کردى هنوز توقع مهربانى از من دارى گربه گفت به دلیل کل قصیر فتنة درست می آید و این رباعى را بخواند

گویى تو به من کل طویل احمق ...

... پاى چوبین سخت بى تمکین بود

و دیگر از این مقوله گفتگو بسیار است اما تا کسى با ایشان ننشیند و اختلاط ننماید نمی داند گربه گفت آیا از معرفى الهى خبر دارند موش گفت هر گاه خدا را نشناخته باشند چگونه عبادت می کنند و رتبه از کجا بهم می رسانند البته می شناسند و مى دانند گربه گفت اى موش دیگر چیزى از تعریف و توصیف و اخبار و آثار و کردار و افعال ایشان می دانى بگو تا بشنویم شاید که در این باب مهارت تمام به هم رسد و کمال مراد حاصل شود اسرار حاصل نمودن ایشان آسان نیست به واسطه ى آنکه سلوک و ریاضت و علم شکستگى و بردبارى ایشان زیاده از حد و بیان است از آن جمله حلم و و ستارى در این مرتبه است که حسین منصور مرد حلاجى بود یک روز زنى در دکان او آمد که پنبه بخرد و آن زن پیر بود چون زن نشست در حالت نشستن بادى از آن پیر زن جدا شد چون حسین حلاج آن صدا را بشنید متوجه آن نشد و گرم حلاجى خود شد که مبادا آن پیره زن خجل شود و به سبب آن حلم و ستارى داراى آن مرتبه شد که می دانى گفت انا الحق گربه گفت اى موش دیگر از صفات ایشان و کشف و کراماتشان چیزى یافته اى باز بیان کن موش گفت بلى چرا که از بزرگان ایشان در بغداد از کثرت سلوکى که داشته اند مرتبه ى ایشان در عالم تقرب و وصال به جایى رسید که ما فى جبتى سوى الله را گفته اند گربه گفت دیگر بیان فرما موش گفت از بسیارى رنج و تعب و کثرت ریاضت و عبادت گفت سبحانى ما اعظم شأنى و این منزلت را نیافت جز به صرف عبادت و ایشان از این قبیل کلمات بسیار گفته اند گربه گفت اى موش خوب کردى که مرا آگاه ساختى از مرتبه ى ایشان پس سهل چیزى مانده که رتبه ى ایشان را به فرعون برسانى زیرا ایشان هم دعوى خدایى کرده اند موش گفت اى شهریار شما ایشان را از فرعون کمتر می شمارید فرعون دعوى خدایی کرد ایشان نیز کردند چرا شما بکند چیزها نمیرسد به کنه چیزها نمی رسید مگر ایشان از فرعون کمتر بودند ایشان گفتند ما اعظم شأنى و لیس فى جببتى سوى الله و انا الحق و امثال اینها اما فرعون یک مرتبه گفت ألیس لى ملک مصر و مرتبه ى دیگر گفت انا ربکم الا على و لکن مشایخ کبار صوفیه از آن روز که واصل شدند تا روز وفات می گفتند سبحانى ما اعظم شأنى بنا بر این رتبه و منزلت مشایخ از فرعون بیشتر است گربه گفت اى موش از براى صوفى شدن و بندگى کردن و به گمان غلط خود را از خلق ممتاز ساختن مرا حکایتى بخاطر آمده که سخت مناسب است باین نقل تو موش گفت بگو تا بشنوم گربه گفت روایت کرده اند که یکى از مردم احشامات به شهر اصفهان رفت که گله ى گوسفند بفروشد قضا را آنوقت جلاب بسیار آمده بود و گوسفند فراوان و نمى خریدند آن شخص احشامى گوسفند را به قراء و بلوکات برده و به وعده بفروخت و از آن گوسفندان که فارغ شد آن مرد احشامى بخاطرش رسید که تا هنگام اتمام وعده مدتى خواهد بود و مرا هم منزلى و دکانى و جایى نیست بهتر آن است که کدخدا شویم شاید تا ایام وعده سرانجامى داشته باشیم بارى آن شخص زنى را از جایى سراغ نمود و دلاله یى را فرستاد اهل آن زن این معنى را قبول نمودند اما اقوام آن زن قبول ننمودند و گفتند که داماد را باید ببینیم پس از این دلاله گفت الحال چون ریش تو سفید و رخت تو کثیف شده باید به حمام بروى و ریشت را رنگ ببندى و دارو بکشى و رخت پاکیزه بپوشى تا آندم من ترا ببرم و مردم عروس تو را ببینند آن مرد احشامى لر به حمام رفت و گفت دارو بیاورید و از احمقى که داشت نپرسید که این داروى ریشست یا موضع دیگر از نادانى او را برداشته بریش و سبیل خود مالیده بعد از چند دقیقه به گمان آنکه ریشش رنگ گرفته است آب ریخت پس از آن موى ریش و سبیل او فرو ریخت آن مرد به خیال آنکه رنگ بستن به همین نحو و منوال است پس از آنکه از حمام بیرون آمد به دکان دلاکى رفت که اصلاح نماید چون وارد دکان شد و نشست دلاک را گفت بیا و مرا اصلاح بکن دلاک چون نظرش بر او افتاد گفت مگر تو کیف خورده اى آن مرد خیال کرد آدمى تا کیف نخورد او را اصلاح نمی کنند گفت بلى کیف خورده ام مرد دلاک آینه را به دست او داد چون نظر نمود اثرى از ریش و سبیل خود ندید حالا اى موش معرفت بسیار حاصل کردن باین قسم و بدون تعقل و فهم موافقت برنگ ریش داد

ایا صوفى گرت پرواى ریشست ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... این عقل را نتیجه ی دیوانگی شمر

محقق تفتازانی در شرح کشاف پیرامن این آیه از سوره ی نساء و اذا قیل لهم تعالوا الی ما انزل الله گوید بنی حمدان شاهانی بودند با سیماهایی زیبا زبانهایی فصیح دستانی بخشنده و بین ایشان ابوفراس در بلاغت و اسب سواری و شجاعت و فضل بر دیگران پیشی داشت

آن چنانکه صاحب بن عباد - که خدایش رحمت کناد - درباره ی او گفت شعر بشاهی شروع و به شاهی دیگر ختم شد یعنی امرؤالقیس و ابوفراس ...

... فرخ آن ترکی که استیزه نهد

اسبش اندر خندق آتش جهد

چشم خود از غیر و غیرت دوخته ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۱

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت اول

 

... تا این که از بیکار ماندن دل از مشغولیات خود و نیز اجبار به ماندن در منزل دلگیر شدم به ویژه که هرگز بیکارگی را که از صفات جاهلان است دوست نداشته ام

از این رو دل خواست که به کاری دست زنم که مرا از اندوه به خود مشغول سازد و با آن که شعر سرودن کار من نیست نیک تر از سرودن شعر مناسب این امر نیافتم

از این رو در این اندیشه بودم که اسب خاطر در کدام وادی سردهم که دوستی خردمند از من خواست که هرات را در ابیاتی چند از همه وجوه توصیف کنم

و در آن حقایق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سلیقه را مسرور سازد این شد که هر چند چشم آبریزان بود به خود گفتم که گمشده ات را یافتی

سپس به نظم این قصیده در بحر رجز بنحوی نوظهور و زیبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را به حدیث می گذرانند روز را به نظم این شعر سر کردم و هنگامی که تمام شد آن را زاهره نام نهادم و اینک تو و آن صد بیت فاخر

بی شک هرات شهری لطیف بی همتا مناسب و نامی است و نیز متناسب و آرام بخش و طرفه و با اعتدال و والاست

در خندق اطراف شهر آب جاری است و دیوارهایش سر به فلک کشیده فضایش دل را فراخی می دهد و آدمی را به سرور و نشاط وامی دارد ...

... هوای این شهر از بیماری ها مصون است گویی نسیم بهشت در آنجا می ورزد چنان که دل را فراخی می دهد غم را می راند سینه را می گشاید و دل را درمان می بخشد

وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان به پا می شود و نه هوا راکد می ماند گویی نسیم هرات چنان زنی زیباست که در شهر دامن کشان می خرامد

از این رو کسانی که روزگار تهیدست شان ساخته است و جا و لباسی ندارند بهتر از هرات مقامی نیابند چرا که هوای این شهر مناسب ایشان است

چه جامه ای هنگام سرمای زمستان کافی است و جرعه ای آب به گرمای تابستان جامه ایشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگی شان را به گرما فرونشاند ...

... به بهایی سخت اندک و ناچیز می فروشندشان زیرا که سخت فراوان است مردان خود از صحرا می آورندشان چرا که به کرایه کردن مکاری نمی رسد

مدارسی که در هرات بنیان شده همانندی در دیگر شهرها ندارد نامی ترین آنها مدرسه مرزاء است که ساختمانی باشکوه دارد ساختمانی مناسب مستحکم برافراشته که گویی خود به فراخی شهری است

در زیبایی و استحکام بی نظیر است بسا که همانندش در هیچ جا یافت نیابد پاره ای جاهایش را چونان بهشت عدن با طلای سرخ زینت کرده اند ...

... سرو در بستانش گویی زیبارخی است که دامن فراخویش کشیده و بوستان های متعددش میعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها هر گونه آدمی از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روی همی کنند

نه اندوهی دارند و نه گویی از محاسبه شان باکی است گله گله هر زمانشان بینی و هر دم کسی دیگری را به بانگ همی خوانند در چنین روزی هیچ چیز جز نکاح پیرزنان ممنوع نیست

یاد بادا یاد بادا از روزگارانی که به هرات گذراندیمشان ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... فرخ آن ترکی که استیزه نهد

اسب او از خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش اول - قسمت اول

 

... گوسفندش را شبانی میکنم

خانه اش را پاسبانی میکنم

گه بمن از لطف نانی میدهد ...

... از سگ گرگین گبران کمتری

ترککان چون اسب یغما پی کنند

هر چه بپسندند غارت می کنند ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... حدیثی از پیامبر ص بخط نیایم - تربتش نیکو باد - نگاشته شده است که سه روز روزه داشتن در هر ماه برابر روزه داشتن تمامی عمر است و خشم از دل ببرد

در حدیث آمده است که نیک ترین اسب آن است که سیاه بود با لب بالا و بینی و ساق های سفید با اندکی سپیدی در پیشانی بدان شرط که دست راستش فاقد سپیدی باشد و اگر اسب سیاهی بدان گونه یافت نشود سرخ مایل بسیاه با همان صفات نیکوست

از سخنان امیر مومنان ع جهل آدمی به نقص خویش از بزرگترین گناهان اوست ...

... به پروردگار شکایت همی برم چرا که بدل نیازی است که با گذشت روزگار نیز همچنان است که بود

شیخ الطایفه در التهذیب آغاز کتاب مکاسب بشیوه ی حسن یا صحیح از حسن بن محبوب از جزیر نقل کرده است که گفت شنیدم که ابو عبدالله ع میفرمود از خداوند بپرهیزید و نفس هایتان را با ورع هلاک سازید و آن را با اطمینان و بی نیازی به خدا از خواستن چیزی از صاحبان قدرت اطمینان دهید

نیز بدانید آن کس که در طلب چیزی که در دست صاحب قدرت یا شخصی مخالف دین اوست بوی خضوع کند خداوند وی را بورطه درافکند و بر او خشم گیرد ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش سوم - قسمت دوم

 

... سپس واژه ی مفرد عربی را که در دلالت بدان معنی مترادف آن واژه بود بجایش می نهند و سپس بسراغ کلمه ی بعدی روند تا سراسر جمله ای که خواهند ترجمه شود

این روش بدو سبب نامناسب است چرا که از سویی پاره ای واژه های یونانی در زبان عربی یافت نمی شود و در این گونه ترجمه پاره ای از واژه های یونانی بحال خویش می ماند

دیگر این که چگونگی ترکیب کلمات در هر زبان با زبان دیگر متفاوت است همچنین از حیث بکار بردن مجاز که در همه ی زبانها زیاد است نیز نقصی در ترجمه پدید می آید

روش دوم اما روش حنین بن اسحاق و جوهری و کسانی جز آنهاست و آن این که جمله ای تمام خوانده می شود و معنیش در ذهن مترجم پرورده می گردد

سپس آن معنی را بزبانی دیگر در جمله ای مناسب آن معنی همی ریزد و بدون آن که اعتنا کند که واژه های این دو جمله یکی است یا نه این روش درست تر است و بهمین سبب نیز هست که کتابهای حنین بن اسحاق جز در زمینه ریاضی نیازمند پیرایش نیست

چه کتابهایی که وی در طب منطق طبیعی و الهی ترجمه کرده است نیازی به اصلاح ندارد اما ریاضی وی ارزشمند نیست بهمین سبب کتاب اقلیدس و مجسطی و فاصله ی آن دو را ثابت بن قره حرانی پیراسته است ...

... پیش از آن که احمد بن طولون دادگری پیشه کند ستم بسیار می کرد مردم از ستم وی به سیده نفیسه شکایت بردند بانو پرسید کی برخواهد نشست گفتند فردا وی کاغذی بنوشت و بر سر راه احمد بایستاد و فریاد برآورد هان احمد بن طولون

هنگامی که احمد او را دید بشناخت از اسب فرود آمد و آن رقعه بگرفت و بخواند دید در آن نوشته است پادشاهی یافتید مردگان را اسیر ساختید قدرت یافتید زورمندی بکار بردید

حکومتتان دادند ستم روا داشتید روزیتان فراوان دادند روزی مردمان ببریدید در صورتی که نیک میدانید که تیره آه سخت دلدوز است به ویژه اگر از دلهایی برخیزد که شما به دردشان آورده اید و اجسامی که شما عریانشان ساخته اید ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش چهارم

 

... بین راه به منزلی فرود آمدیم ناگهان ماری بیرون آمد مردمان به کشتنش شتافتند و پسر عمم من بر آن ها پیشی گرفت و آن را بکشت

همان زمان دیدیم که مار به وی در پیچید و پسر عم بسرعت براه افتاد ما جن را نمی دیدیم از این رو عده ای بر اسب و دیگر چهارپایان پریدند و خواستند بازش گردانند نتوانستند و وی بهمان ترتیب دوان از چشم افتاد

این واقعه بر ما سخت و سنگین آمد تا این که عصر آن روز ناگاه وی را دیدیم که با آرامش و وقار بسیار می آمد ...

... دنیا را از دو جهت - یکی متعلق بدان و یکی متعلق به غیر آن - دخترک و پیرزال گویند اما از جهت اول که معنای حقیقی آن است این که از زمان پیدایی بشر تا زمان ابراهیم خلیل اللهع دنیا را دخترک گویند و از آن زمانش تا بعثت پیامبرص میانسالش گویند و از آن پس تا رستاخیز پیر زالش نامند

اما از جهت دوم که معنای مجازی آن است به نسبت آغاز کار هر ملتی دخترکش نامند و به مناسبت پایان کارش پیرزال

به مناسب آغاز هر دولت یا آغاز عمر هر شخص نیز میتوان دنیا را دخترک دانست و واضع شطرنج بسیاری از مردم بغلط پندارند که صولی واضع شطرنج است

یعنی ابوبکر محمد بن یحیی بن صول تکین کاتب و این از آن روست که وی در شطرنج ضرب المثل بوده است در صورتی که واضع شطرنج صصه بن داهر هندی است ...

... مهره ها را به تعداد روزهای ماه سی مهره گرفته است و تاس ها همانند افلاک است چه همانند آنها همی گردد و نقطه های روی هر دو وجه آنها نیز به تعداد سیارات است یعنی هفت چنانکه شش در مقابل یک و پنج در مقابل دو و چهار در مقابل سه قرار دارد

نیز چنان ساخته که کار بازیگر چونان قضا و قدر گاهی بسود وی و گاه بزیان وی بود بازیگر مهره ها را متناسب با نقوش تاس همی گرداند

اما اگر دقت نظری وی را بود داند چگونه حرکت کند و چسان حیله ورزد تا به هنگام حکم تاس غلبه بر خصم تواند و این همان دیدگاه اشاعره نیز هست ...

... و این هر دو بیت از آن جمیل است و اولی را کثیر بدزدیده بود و دومی را فرزدق

گواراترین چیزها کشتن دشمنان و برنشستن بر اسبان رهوار است نیز این که قاصدی پیام وعده دلدار آرد یا دلدار بی وعده به دیدار آید

عاشقی را پرسیدند چه خواهی تا ترا آریم گفت چشم رقیبان دندان سخن چینان و جگر حسودان ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش سوم - قسمت دوم

 

... از سخنان بزرگان غیبت کوشش عاجزان است

رفتم بر اسب تا به به جرمش بکشم

گفتا که نخست بشنو این عذر خوشم ...

شیخ بهایی
 
۱۶۹۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش چهارم

 

... زردشتی گفت امیر لحظه ی درنگ کن مگر شما در کتابتان نخوانده اید فرأیت من اتخذالهه هویه گفت بلی گفت من هوای نفس زیر پا گذارم تا مبادا بر من پیروز گردد ابومسلم گفت آنچه گفتی حق است

حکیمان سیر آدمی را با عقل و هوای نفس و حرص وی به سوارکاری همانند کرده اند که سگی نیز با خود دارد حال اگر سگ را پیش اندازد پیشرو ایشان را بر هر جیفه ای برد و از راه به چپ و راست منحرف شود و سوار کار و اسب را در پی خود گمراهی و هلاک افکند

اگر پیشرو اسب بود به کوهها و بیشه ها برشود راه بگذارد و به جاهای خشک و خالی و خارزار رو کند و همگی را به رنج افکند

حال اگر پیشرو سوار کار بود نیکوترین راه را بگزیند و ایشان را به گواراترین سرچشمه ها و بهترین حاها برد و حال اسب و سگ و سوارکار بهبود گردد

شرف خواهی بگرد مقبلان گرد ...

... قطر پاره ای از دوایری که با دست می ساخت از پنج ذرع بیشتر بود نیز با دست و بدون کمک از خط کش خط هایی می کشید که با گذاردن خط کش نیز راست درمی آمد

یکی از بزرگان گفت اگر دنیا تنها همین یک عیب را داشته باشد که عاریتی است شایسته است که صاحب همت بدان التفات نکند چنان که صاحبان مروت از عاریت اسباب تحمل دوری می کنند

شیخ بهایی
 
۱۶۹۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت اول

 

... اگر طالبی کاین زمین طی کنی

نخست اسب بازآمدن پی کنی

سخن ماند از عاقلان یادگار ...

شیخ بهایی
 
۱۷۰۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... جمعی مردی را که با وی همواره مداعبت می کردند خواندند پاسخ نگفت و سپس گفت دیروز به چهلمین سال زندگی پا نهادم و دیگر از سنم خجالت همی کشم

گزیده ای از گفتار جارالله زمخشری کسی که حسد کارد مصیبت درود بیش گفتن لغزشی ناگفته است تا کی صبح و شام کنم و امروزم از دیروز بدتر بود اسب تیزتک را نیز تازیانه باید

نور خورشید پنهان نشود و نور حق خاموش نگردد رشوت باطل را نیز پیروزی دهد پنداری روزه داری و در گوشت برادرت افتاده ای

جز به مصاحبت اشخاص مناسب راضی مشو زمانی که سرکشان افزایش گیرند خداوند طاعون بهرشان فرستد چنان که مبتلای زکام از بوی گل لذت نبرد احمق نیز از حکمت لذت نیابد خوشا آن کس که پایان عمرش چونان آغاز عمرش بود و اعمالش موجب رسواییش نبود

ای بیخبر از درد دل و داغ نهانی ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۸۳
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۱۱۷