گنجور

 
۱۴۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیستم - اندر تَوَکُّل

 

... ابوعلی رودباری گوید عمروبن سنانرا گفتم مرا حکایت کن از سهل بن عبدالله گفت سهل گفت نشان توکل سه چیزست آنک سؤال نکند و چون پدیدار آید باز نزند و چون فرا گیرد ذخیره نکند

ابوموسی دیبلی گوید ابویزید را از توکل پرسیدند مرا گفت تو چگویی گفتم اصحاب ما گویند اگر بر دست چپ و راست تو شیر اژدها باشد باید که اندر سر تو هیچ حرکت نباشد بایزید گفت این غریب است ولکن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت می نازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همی گدازند و تو تمیز کنی بر دل بر ایشان از جمله متوکلان نباشی

سهل بن عبدالله گوید اول مقام اندر توکل آنست که پیش قدرت چنان باشی که مرده پیش مرده شوی چنانک خواهد میگرداند مرده را هیچ ارادت و تدبیر و حرکت نباشد

حمدون قصار گوید توکل دست بخدای تعالی زدن است

احمد خضرویه گوید حاتم اصم کسی را گفت از کجا خوری گفت ولله خزاین السموات والارض ولکن المنافقین لا یفقهون و بدانک محل توکل دلست و حرکت ظاهر توکل را منافی نیست پس از آنک بنده متحقق باشد بدانک تقدیر از قبل خدای است اگر بر وی دشوار شود بتقدیر او بود و اگر اتفاق افتد بآسان بکردن او بود

انس گوید رضی الله عنه مردی آمد بر اشتری و گفت یا رسول الله اشتر بگذارم و توکل بر خدای کنم گفت نه اشتر ببند و توکل بر خدای کن ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و دوم - در یقین

 

... از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت در قول پیغامبر علیه السلام در حق عیسی علیه السلام که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطایف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم

جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند

علی بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور وطنهاست و یقین خطرهاست یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گویی روا میدارد حصول یقین خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و ششم - در عُبودیّت

 

... فانه اصدق اسمایی

و گفته اند دو چیزست که چون بترک او بگویی بحقیقت عبودیت رسی بالذت آرام گرفتن و اعتماد کردن بر حرکت چون این دو از تو بیفتاد عبودیت بجای آوردی چنانک واسطی گوید حذر کنید از لذت عطا که آن حجابی است اهل صفا را

ابوعلی جوزجانی گوید رضا سرای عبودیت است و صبر در اوست و تفویض خانۀ اوست آواز از در بود و فراغت اندر سرای است و راحت اندر خانه ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و پنجم - در فِراسَت

 

... ابوعبدالله تروغبدی بزرگ وقت بودست بطوس همی شد کسی با وی بود چون بخرو رسید گفت نان خر آن قدر که ایشانرا کفایت بود بخرید گفت بیشتر بخر آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عقبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم دست و پای بسته دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر

استاد امام رحمه الله گوید در پیش استاد ابوعلی دقاق رحمه الله بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سلمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او در حال او سکون بدو اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها مجلدی سرخ پشت چهارسوی نهادست اشعار حسین منصورست در آنجا آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی پرسیدند او را از حال او گفت مسیلۀ مشکل بود مرا معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم مرا گفت حال ایشان همچنان بود چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرحمن آن سخن رفت متحیر شدم گفتم چون کنم میان ایشان آخر اندیشیدم گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمایی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب الصیهور فی نقض الدهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر گفت او را بگوی من این مجلد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم

حسن حداد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم جماعتی از درویشان نزدیک او بودند مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیار رسیدم پیری دیدم بشکوه وبهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود پیش ایشان بردم و قصۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و یکم - در فَقْر

 

... مرتعش گوید درویش باید که همتش از قدمش درنگذرد

ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت هیچ چیز برنگرفت برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طرطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبدالله مبارک بود از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مخلدبن الحسین بود گفتی سلطان منت بر ننهد و برادران منت بر نهند

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن دین او جمله بشود ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و ششم - در تَوحید

 

... شبلی گوید توحید صفت موحد بود بحقیقت و حلیۀ موحد بود اندر رسم

جنید را پرسیدند از توحید خاص گفت آنک بنده خویشتن را در پیش مجاری تقدیر حق افکنده بود تا احکام قدرت او در بحار توحید او برو میرود بفناء او از نفس او و از دعوت خلق او را و از استجابت او بحقایق وجود او و وحدانیت او در حقیقت قرب او بذهاب حس و حرکت او بیستادن حق او را در آنچه مراد اوست ازو و آن آن بود که آخر حال بنده باز آن گردد که اول بوده است و باشد چنانک بود پیش از آنک بود

بوشنجی را پرسیدند از توحید گفت که صفات او بصفات خلق نماند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و نهم - در محبَّت

 

... سمنون محبت را مقدم داشتی بر معرفت پیشینگان معرفت را مقدم داشته اند بر محبت و نزدیک محققان ایشان محبت هلاک شدن است اندر لذت و معرفت شهود بود اندر حیرت و فنا اندر هیبت

ابوبکر کتانی بمکه وقت موسم حدیث محبت همی گفت پیران همه اندر آن سخن می گفتند و جنید بسال کمتر از همگنان بود گفتند بیار تا چه داری ای عراقی جنید ساعتی سر در پیش افکند و اشک از چشم وی فرو ریخت پس گفت بندۀ بود از نفس خویش بیرون آمده و بذکر خداوند خویش متصل شده قیام کننده باداء حقوق او بدل و بدو نگران انوار هیبت او دل او را بسوخته بود و شرب او صافی گشته از کاس و داد او و جبار او را کشف کرده از اسباب غیبت او اگر سخن گوید بخدای گوید و اگر حرکت کند بامر خدای بود و اگر بیارامد با خدای بود و بخدای بود و خدای را بود پیران همه بگریستند و گفتند هیچکس درین زیادت نیارد خدای تعالی ترا نیکویی بسیار دهاد ای تاج عارفان

گویند حق تعالی بداود علیه السلام وحی فرستاد که من حرام بکرده ام بر دلها که دوستی من و آن دیگری در وی شود ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ

 

... محمد داود دینوری گوید اندر بادیه بودم بقبیلۀ رسیدم از قبایل عرب مردی مرا مهمان کرد غلامی را دیدم سیاه بر پای ایستاده و بند ها بر پای او نهاده و اشتران را دیدم اندر پیش خانه افتاده و مرده این غلام مرا گفت تو امشب مهمانی و این خداوند من کریم است مرا شفیع باش که ترا رد نکند خداوند خانه را گفتم من بخانۀ تو طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی گفت مرا این غلام درویش بکرده است و مال من تباه کرد گفتم چه کرد گفت این غلام آوازی دارد خوش و سبب معاش من از پشت این اشتران بودی بار گران برنهاد و سه روزه راه بیک روز بگذاشت بحدا چون بار فرو گرفتند اشتران همه برجای خویش هلاک شدند چنانک می بینی ولیکن با اینهمه او را بتو بخشیدم غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آواز آن غلام بشنوم از وی اندر خواستم مرد گفت ای غلام حدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می کشید حدا کرد اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده بودم بخوشی از هیچکس من در روی افتادم آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد

جنید را پرسیدند که چون است که مردم آرمیده بود چون سماع بشنود حرکت اندر و پایدار آید گفت آنگه که خداوند تعالی فرزند آدم را از پشت آدم علیه السلام بیرون آورد برمثال ذره و بایشان خطاب کرد گفت الست بربکم خوشی سماع کلام خداوند تعالی بر ارواح ایشان ریخت چون سماع شنوند از آن یاد کنند روح بحرکت اندر آید

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که سماع حرامست بر عام زیرا که ایشانرا نفس ماندست و زاهدانرا مباحست از بهر آنک ایشان مجاهدت کرده باشند و مستحب است اصحاب ما را از برای زندگی دل ایشان ...

... آنجا نبود مگر پژمردگی زیر موارد هیبت چنانک خدای میگوید فلما حضروه قالوا انصتوا

ابوعثمان حیری گوید سماع به سه روی بود سماع مریدان و مبتدیان و ایشان احوال را استدعا کنند بدان و برایشان از فتنه و ریا بباید ترسیدن از آن دیگر سماع صادقان بود بدان اندر آن احوال خویش زیادت جویند و سماع بر موافقت وقت شنوند سه دیگر سماع اهل استقامت بود از عارفان این گروه اختیار نبود بر خدای بر آنچه حال برایشان درآید از حرکت و سکون

ابوسعید خراز گوید که هر که دعوی کند که او مغلوبست در وقت سماع و حرکات که میکند مالک او نیست علامت او آن بود که در آن مجلس که او را وجد بود راحت پیدا آید ...

... و گفته اند اهل سماع بر سه گونه باشند خداوندان حقیقت باشند ایشان بوقت سماع با حق خطاب می کنند و گروهی بدل با خدای خطاب می کنند بر آن معنی که می شنوند ایشان بصدق مطالب باشند در آنچه با خدای اشارت کنند و سه دیگر درویشی مجرد بود از علایقها ببریده و از دنیا و از آفتهای وی دور شده بر خوش دلی سماع می کند این قوم بسلامت نزدیکتر باشند

خواص را پرسیدند چونست که مردم بسماع قول حرکت کنند و بقرآن حرکت نکند گفت زیرا که سماع قرآن را فرا گرفتنی باشد که کس حرکت نتواند کرد از هول و قوت و غلبۀ او وسماع قول ترویح بود مردم اندرو بحرکت آید

جنید گفت چون مرید را بینی که سماع را دوست دارد بدانک از بطالت بقیتی باوی ماندست ...

... از دقی حکایت کنند که گفت بمغرب دو پیر بودند یکی را جبله گفتندی و دیگر زریق این زریق روزی بزیارت جبله شد و هر دو شاگردان بسیار داشتند مردی از اصحاب زریق چیزی برخواند یکی از اصحاب جبله بانگی بکرد و در وقت بمرد چون دیگر روز بود جبله گفت زریق را کجا است آن مرد که دی چیزی برخواند بگو تا آیتی برخواند آن مرد برخواند جبله بانگی بکرد قاری بمرد جبله گفت یکی بیکی و ستم آن کرد که پیش دستی کرد

ابراهیم مارستانی را پرسیدند از حرکت بوقت سماع گفت شنیده ام که موسی علیه السلام اندر بنی اسراییل قصه میگفت یکی برخاست و پیراهن بدرید خدای تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که گو دل بدر برای من نه جامه

ابوعلی مغازلی شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عزوجل مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوت خویش تبری کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... استاد امام گوید قدس سره که کرامات این است که علم را برو نگاه داشتند

و گویند فضیل بر کوهی بود از کوههای منا و گفت که اگر ولیی از اولیای خدای این کوه را گوید که برو برود کوه در حرکت آمد فضیل گفت ساکن باش که بدین نه ترا می خواهم کوه ساکن شد

عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقبیس دیدم به مکه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که به بصره روزه گشادمی بیاوردی عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم دَر وصیّت مریدان

 

... و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید

و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا در سفر یا در حضر بظاهر نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود بسر خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد

و از آداب مریدان نیست وردها بسیار داشتن بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بر ناچار بود ایشانرا از آن گزاردن فرایض و سنن راتبه است اما زیادت از نماز نافله یاد کرد بدل ایشانرا تمامتر بر دوام ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۷ - فصل

 

اما آداب مرید اندر سماع باختیار خویش البته اگر واردی برو درآید که او را بحرکت آرد و در وقت آن نبود که خویشتن را نگاه دارد بمقدار غلبۀ وارد او را در حرکت معذور دارد چون آن غلبه زایل شد واجب بود برو نشستن و آرام گرفتن زیرا که حرکت کردن بخوش آمدن وجد بی غلبه و ضرورتی درست نبود اگر چنانست که آنرا عادت کند بدان خوش آمدن وجد حرکت میکند او را از حقایق هیچ چیز کشف نیفتد غایت احوال او آن بود که دل او خوش گردد و در جمله حرکت نقصان حال بود مرید را و پیر را الا باشارتی بود از مقتضی وقت یا غلبۀ که تمیز از وی برخیزد یا مریدی بود که شیخ او را اشارت کند بحرکت آن هنگام حرکت کند باشارت پیر باکی نبود چون پیر از آن جمله بود که او را حاکم بود بر امثال او اما چون درویشان او را اشارت کنند بمساعدت در حرکت باید که مساعدت کند ایشانرا بدان نگاه داشته بود پس اگر این مرید را در حالت صدقی بود آن صدق حالت او درویشانرا باز دارد از آنکه درو مساعدت خواهند

اما فکندن خرقه حق مرید آن بود که آنچه از خویشتن جدا کرد باز سر آن نشود الا که شیخ او را فرماید که باز سر آن شو وقت فراز ستاند بر نیت عاریت پس آن وقت بعد از مدتی آنرا بدرویشی دهد چنانکه دل آن پیر ازو نرنجد چون در میان قومی افتد که عادت ایشان افکندن خرقه بود و داند که ایشان باز سر آن شوند اگر در میان ایشان پیری نبود که واجب بود حشمت حرمت او نگاه داشتن و طریق آن مرید آن بود که باز سر خرقه نشود و نیکوتر آن بود که ایشانرا مساعدت کند پس بقوال بخشد چون ایشان باز سر آن شده باشند و اگر خرقه ننهند هم روا بود چون عادت قوم داند که ایشان باز سر خرقه شوند که در سنت ایشان زشتست باز سر خرقه شدن نه مخالفت او ایشانرا بازین همه موافقت پس باز سر ناشدن مرید مسلم نبود البته تقاضا کردن بقوال که صدق حال او خود قوال را بتکرار آرد یا دیگری را بر آن دارد که باز خواهد و هرکس که تبرک کند به مرید برو ستم کرده باشد که آن او را زیان دارد از کم قوتی او واجب بر مرید آن بود که بترک جاه بگوید و آن کس که بدو تبرک نموده باشد تا ازین آفت رسته باشد

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و پنجم: اندر خریدن اسب

 

بدان ای پسر اگر اسب خری زنهار گوش دار تا بر تو غلط نرود که جوهر اسب و آدمی یکسانست اسب نیک و مرد نیک را هر قیمتی که نهی برگیرد چنانک اسب بد و آدمی بد را هر چند نکوهی توان نکوهیدن و حکما گفته اند که جهان به مردمان بپای است و مردم به حیوان و نیکوترین حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدایی است و هم از مروت و در مثل است که اسب و جامه را نیکو دار تا اسب و جامه ترا نیکو دارد و معرفت نیک و بد اسب از مردم دشوارترست که مردم را با دعوی معنی باشد و اسب را نباشد بل که دعوی اسب دیدارست تا از معنی اسب خبر یافی اول به دیدار نگر که اگر به هنر غلط کنی بدیدار غلط نکنی که اغلب اسب را صورت نیکو بود و بد را بد باشد پس نکوتر صورتی چنانک استادان بیطار گفته اند آنست که باید دندان او باریک بود و پیوسته و سپید و لب زیرین درازتر و بینی بلند و فراخ و برکشیده و پهن پیشانی و درازگوش و میان گوشها برکشیده و گشاده و آهخته گردن باریک بنگاه گردن ستبر و ستبر خرده گاه و زبرین قصبه کوتاه تر از زیرین خرد موی سمهاء وی سیاه و دراز و گرد پاشنه بلند پشت کوتاه تهی گاه فراخ سینه میان دست و پایهاء او گشاده دم کشن و دراز بویه دم او باریک و سیاه خایه و سیاه چشم و سیاه مژه و در راه رفتن هوشیار و مالیده خردگاه کوتاه پشت معلق سرین عریض کفل و درون سون ران او پرگوشت بهم در رسته چون سوار بر خویشتن حرکت کند باید که از حرکت مرد آگاه باشد این هنرها که گفتم علی الاطلاق در هر اسبی باید که بود و در هر اسبی که اینها بود نیک بود و آنچ در اسبی بود و در دیگری نبود که بهترین رنگهاء اسب کمیت و خرماگون است که هم نیکو بود و هم در گرما و سرما صبور باشد و رنج کش اما اسب چرمه خنگ ضعیف بود اگر خایه و میان رانهاء وی و دم و دست و پای و فش و ناصیه {و} دم سیاه بود نیک باشد و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود نیک بود و بر وی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود و اسب سمند باید که همچنین باشد و ادهم باید که سیاه ترین بود و نباید که سرخ چشم بود که بیشتر اسب سرخ چشم دیوانه باشد و معیوب و اسب بوز کم باشد که نیک باشد و ابرش بیشتر بد باشد خاصه چشم و کون و خایه و دم او سپید بود و اسب دیزه که سیاه قوایم باشد و بر آن صفت بود که زرده را گفتیم نیک بود و اسب ابلق ناستوده بود و کم نیک باشد و هنرها و عیب اسبان بسیار است چون هنرهاء اسبان بدانستی عیب هاء ایشان نیز بدان که اندر ایشان نیز چند گونه عیب است و عیبی که بکار زیان دارد و بدیدار زشت باشد اگر نه چنین باشد لیکن میشوم بود و صاحب گشن باشد و باشد که تا علتهاء بد و خویهاء بد دارد که بعضی بتوان برد و بعضی نتوان برد و هر عیب و علتی را نامی است که بدان نام بتوان دانستن چنانک یاد کنم بدانک علت اسب یکی آنست که گنگ باشد و اسب گنگ بسیار {راه} گم کنند و علامتش آنست که چون مادیان را بویند اگر چه بر فرو هلد بانگ نکنند و اسب اعشی یعنی کور بتر بود و علامت وی آنست که بسبب چیزی که اسبان از آن نترسند بترسد و برمد و هر جای بد که ندانی برود و پرهیز نکند و اگر اسب بد کر بود علامت وی آنست که چون بانگ اسبان شنود جواب ندهد و مادام گوش باز پس افکنده دارد اسب چپ بد بود و خطا بسیار کند و علامت وی آنست کی چون او را بدهلیزی در کشی نخست دست چپ اندر نهند و اسب اعمش آن بود که روز بد بیند و علامتش آن است که حدقه چشم وی سیاه بود که به سبزی زند و مادام چشم گشاده دارد چنانک مژه بر هم نزند و این عیب باشد و باشد که در هر دو چشم باشد هر چند به ظاهر اسب احول معیوب بود اما عرب و عجم متفق اند که مبارک باشد و چنین شنوده ام که دلدل احول بود و اسب ارجل یک پای یا یک دست سپید باشد اگر پای چپ و دست چپ سفید بود شوم بود و اسب ازرق اگر به هر دو چشم بود روا بود و اگر به یک چشم ازرق باشد معیوب بود خاصه که چپ بود و اسب مغرب بد بود یعنی سپید چشم بد بود و اسب بوره نیز بد بود و اسب اقود نیز بد بود یعنی راست گردن و چنین اسب اندر وحل نیک ننگرد و اسب خود رنگ هم بد بود از بهر آنک هر دو پایش کج بود و بپارسی کمان پای خوانند و بسیار افتد و اسب قالع شوم بود آنگاه بالاء کاهل و گردپای موی دارد و مهقوع هم و آنک کردنا زیر بغلش بود اگر به هر دو جانب بود شوم تر بود و اسب فرشون هم شوم بود که کردنای بالاء سم دارد از درون سون و از برون سون روا باشد و اشدف بد بود یعنی سم در نوشته و آن را احنف نیز خوانند و آنک دستش یا پایش دراز بود هم بد بود به نشیب و فراز و آنرا افرق خوانند و اسب اعزل هم بد بود یعنی کج دم و او را کشف گویند یعنی همیشه عورتش پیدا باشد و اسب سگ دم نیز بد بود و اسب افحج نیز بد بود آنک پای بر جای دست خود نتوان نهاد و اسب اسوق نیز بد باشد دایم لنگ بود از آن بود که در مفاصل غدد همی دارد و اسب اعرون هم بد بود و از آن بود که در مفاصل دست استخوان دارد و اگر در مفاصل پای دارد افرق خوانند هم بد بود و سرکش و گریزنده و بسیار بانگ و ضراط و لگدزن و آنک در سرگین افکندن درنگ نکند و آنک نر بسیار فرو هلد بد بود و اسب زاغ چشم کور بود

حکایت در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت هدیه نوروزی و گفت زندگانی خداوند دراز باد هدیه نوروزی نیآوردم از آنک بشارتی دارم به از هدیه احمد فریقون گفت بگوی چوپان گفت ترا دوش هزار کره زاغ چشم زاده ست احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کره شب کور بزاد ...

عنصرالمعالی
 
۱۵۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و سیوم: اندر ترتیب علم طب

 

بدان ای پسر که اگر طبیب باشی باید که اصول علم طب بدانی نیک چه اقسام علمی و چه اقسام عملی و بدانی که آنچ در تن موجودست یا طبیعت است یا خارج از طبیعت و طبیعی سه قسم است یک قسم از وی آنست که ثبات و قوام تن بدوست و یک قسم آنست که توابع است آن چیزها را که ثبات و قوام تن بدوست و یک قسم آنست که تن را از حال بحال میگرداند و آنک خارج است از طبیعت یا بفعل مضرت رساند با واسطه یا بی واسطه یا خود نفس ضرر فعل بود اما آن قسم که ثبات و قوام تن مردم بدوست یا از جنس مادت است یا از جنس صورت آنک از جنس مادت است یا سخت دورست چون اسطقسات و عددش چهارست هوا و آتش و خاک و آب یا نزدیک تر از اسطقساتست چون امزجه و عددش نه است یکی معتدل و هشت نامعتدل چهار مفرد و چهار مرکب یا نزدیک تر از امزجه است چون اخلاطش و عددش چهارست چون گش و صفرا و سودا و خون یا نزدیکتر از اخلاطست چون اعضا و عددش نزدیک وجه چهارست و نزدیک وجه دو و معنی این سخن کی گفتیم آنست که ترکیب الاعضا از اخلاطست و ترکیب اخلاط از مزاج است و ترکیب مزاج از اسطقساتست و اسطقسات دورترین ماده است و آنچ از جنس صورت است بر سه قسم است نفسانی و حیوانی و طبیعی است نفسانی قوت است و حس است و این پنج قسم است بصر و ذوق و سمع و شمر و لمس و قوت است و حرکت و عدد و اقسام وی بر حسب عدد اقسام اعضایی است که آن را حرکت است و قوت سیاست و این بر سه قسمت است تخیل و فکرت و ذکر و حیوانی بر دو قسم است فاعل و منفعل و طبیعی بر سه قسمت است مولده و مرتبه و غاذبه و افعال بر عدد قوی است نفسانی و حیوانی و طبیعی از بهر آنک روح خادم قوی است چون برین جمله باشد راست عدد افعال بر عدد قوی باشد و آنک توابع است چیزهایی را که قوام و ثبات تن بدوست چون فربهی که تابع سردیست مزاج است و چون لاغری که تابع گرمی است مزاج است چون سرخی گونه تابع {خون} است یا چون زردی که تابع صفراست و چون حرکت {نبض } تابع قوت فاعله است {از} حیوانی چون خشم که تابع قوت منفعله است از حیوانی چون شجاعت که تابع اعتدال {قوت} حیوانی است و چون عفت که تابع اعتدال {قوت} شهواتی است چون حکمت که تابع اعتدال نفس ناطقه است و چون عرضها و کیفیات که تابع مادت باشد یا تابع صورت و آنک تن را از حال بحال بگرداند اسباب ضروری خوانند و این شش قسم است اول هواست دوم طعام سیوم حرکت و سکون چهارم خواب و بیداری پنجم گشادگی طبیعت و بستگی ششم احداث نفسانی چون اندوه و خشم و بیم و مانند این و اینها را از بهر آن ضروری گویند که مردم را چاره نیست از هر یک و هر یک را ازین جمله تأثیرست در تن مردم هر کدام تمام تر چون یکی ازین جمله بر حال اعتدال باشد {استعمال این جمله مردم را بر صواب و بر وجه اعتدال بود و} چون بعضی را ازین جمله از حال اعتدال تغیر افتد یا استعمال مردم بعضی را ازین جمله بر وجه خطا باشد بیماری و علتی پدید آید بر موجب افراطی که رفته باشد و آنک خارج از طبیعت است سه قسم است بسبب مرض و سبب عرض و سبب بر سه قسم است یا سبب بیماری اعضاهاء متشابه باشد یا سبب بیماری اعضاهای آلی یا سبب تفرق الاتصال اما سبب بیماری اعضاهای متشابه یا سبب بیماری گرم باشد و این بر پنج قسمت است یا سبب بیماری سرد و این بر هشت قسمت است یا سبب بیماری تر یا سبب بیماری خشک و هر یک ازین بر چهار قسمت است سبب بیماری اعضاهاء آلی یا سبب بیماری باشد که اندر خلقت افتد {یا اندر مقدار یا در وضع یا اندر عدد و سبب بیماریهای خلقت یا سبب بیماری شکل باشد و یا سبب بیماری تعقیر و تجویف واین بر هفت قسم است یا سبب خشونت و آن بر دو قسم باشد یا سبب ملاسة باشد و این بر دو قسمت است و سبب بیماریهاء مقدار بر سه نوعست و سبب بیماریهاء وضع و سبب بیماریهاء عدد هر یک دو نوعست تفرق الاتصال چهار نوعست و مرض بر سه قسمت است بیماریهاء اعضاء متشابه و بیماریهاء آلی و تفرق الاتصال که آنرا مرض مشترک خوانند در اعضاهاء متشابه افتد و هم در اعضاء آلی و بیماری اعضاء متشابه بر هشت قسمت است چهار مفرد گرم و سرد و تر و خشک و چهار مرکب گرم و تر و گرم و خشک {و سرد و تر} و سرد و خشک و بیماریهاء آلی بر چهار نوعست بیماریهایی که در خلقت افتد و در مقدار و در وضع و در عدد بیماریهاء خلقت چهار قسمت است آنک در شکل افتد و در سقعه و آنک بر طریق خشونت افتد و آنک بر طریق ملاست و بیماریهاء مقدار بر دو گونه است آنک از طریق زیادت افتد و آنک از طریق نقصان و بیماریهاء وضع هم بر دو گونه است یا عضو از جایگاه خویش زایل شود یا پیوند دیگر اعضا بفساد آورد و بیماری هاء عدد هم بر دو گونه است یا بر طریق زیادت بود یا بر طریق نقصان و تفرق الاتصال یا در اعضاء متشابه افتد یا در اعضاء آلی یا در هر دو عرض بر سه قسمت است یا عرضها باشد که تعلق بافعال دارد {یا باحوال تن یا اندر استفراغات پدیدار آید و آنچه تعلق بافعال دارد} آن بر سه قسمت است و {آنچه تعلق بر احوال دارد بر چهار قسم است} آنچ تعلق باستفراغات دارد بر سه قسمت است و باید که بدانی که علم بر دو قسمت است علم است و عمل قسم علم اینست که گفتم و بگویم که هر علمی از نیک و بد ترا گفتم که از کجا طلب باید کرد تا هر یک را بشرح و استقصا بدانی که از کجا باید طلبیدن که این علمها که ما یاد کردیم جالینوس بشرح و استقصا یاد کند بیشتر در سته عشر و بعضی بیرون سته عشر اما علم اسطقسات آن قدر که طبیب را بکار آید کتاب اسطقسات طلب کن از جمله سته عشر و علم مزاج از کتاب مزاج طلب کن از ستة عشر و علم اخلاط از مقالت دوم طلب کن از کتاب قوى الطبیعه هم از جمله سته عشر و علم اعضاء متشابهه از تشریح کوچک طلب کن هم از سته عشر و علم اعضاء آلی از تشریح بزرگ طلب کن بیرون سته عشر و علم قوی طبع از کتاب قوى الطبیعه طلب کن از ستة عشر و قوی حیوانی از کتاب النبض طلب کن هم از جمله سته عشر {و قوی نفسانی از رای بقراط و افلاطون طلب } و این کتاب است از جمله تصنیف جالینوس بیرون سته عشر و اگر خواهی که مسخر شوی درین کتاب و از پایگاه طلب بگذری علم اسطقسات و علم مزاج از کتاب الکون و الفساد و از کتاب السماء و العالم طلب کن و علم قوی و افعال از کتاب النفس و کتاب الحس و المحسوس وعلم اعضا از کتاب الحیوانات و اقسام الامراض از مقالت نخستین از کتاب العلل و الأمراض طلب کن از جمله ستة عشر و اسباب اعراض از مقالت سیم هم ازین کتاب طلب کن و اسباب امراض از مقالت چهارم و پنجم و ششم طلب کن هم ازین کتاب که گفتم

فصل چون قسم علمی یاد کردم ناچاره سمتی از قسم عملی یاد کنم اگر چه سخن دراز شود از بهر آنک علم و عمل چون جسم و روح هر دو بهم است جسم بی روح و روح بی جسم تمام نبود و چون معالجت خواهی کردن اندیشه کن از خورشهاء پیران و جوانان و بیمار خیزان که معالجت بیماران بر دو گونه است و معالج باید که هیچ گونه معالجتی ابتدا نکند تا نخست آگاه نگردد از قوت بیمار و نوع علت و سبب علت و مزاج و سال و صنعت بیمار و شخص و طبعش و جایگاه و حال مزاج ...

عنصرالمعالی
 
۱۵۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در ستایش سلطان محمود

 

... که خسروی را قبله است و ملک را محراب

به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت

ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۵۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - مدح یکی از اکابر

 

... گوهر شب چراغ تار شود

هست ممکن که قوت و حرکت

عرض پنجه چنار شود ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۵۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵ - مدح یکی از صدور

 

... گرم نابوده عرصه پیکار

گشت بی نور و ماند بی حرکت

زان نهیب حسام جان او بار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۵۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸ - هم در ثنای او

 

... جان پذیرد همی نبات و حجر

حرکت گیرد و بصر یابد

پنجه سرو و دیده عبهر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۵۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵ - شکوه از روزگار و ناله از زندان

 

... مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ

خوب گفتار و پر هنر حرکت

بدلم شد به خامشی و درنگ ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۵۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱ - وصف بهار و مدح آن شهریار

 

... به جام لاله دراز رنگ باده مانده نشان

به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت

به شاخ بلبل بی رود می زند دستان ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۶۰

خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » خیام فیلسوف

 

... با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است ۳۴ چرخ ناتوان و بی اراده است اگر قدرت داشت خودش را از گردش باز می داشت در گردش خود اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی ۳۳

بر طبق عقاید نجومی آن زمان خیام چرخ را محکوم می کند و احساس سخت قوانین تغییرناپذیر اجرام فلکی را که در حرکت هستند مجسم می نماید و این در نتیجه مطالعه دقیق ستاره ها و قوانین منظم آن هاست که زندگی ما را در تحت تأثیر قوانین خشن گردش افلاک دانسته ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشته زیرا که برعلیه سرنوشت شورش می کند و ازین لحاظ بدبینی در او تولید می شود شکایت او اغلب از گردش چرخ و افلاک است نه از خدا و بالاخره خیام معتقد می شود که همه کواکب نحس هستند و کوکب سعد وجود ندارد

افلاک که جز غم نفزایند دگر ۲۸در نوروزنامه ص ۴۰ به طور نقل قول می نویسد و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید به تقدیر و ارادت باری تعالی و به شخصی پیوندد بدین اوتار و قسی گذرد نظامی عروضی در ضمن حکایتی که از خیام می آورد می گوید که ملکشاه از خیام درخواست می کند که پیشگویی بکند هوا برای شکار مناسب است یا نه و خیام از روی علم نیورنیوار Météro ...

... این آرزوی نیستی که خیام در ترانه های خود تکرار می کند آیا با نیروانه بودا شباهت ندارد در فلسفه بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث به هم پیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی استاحوال جهان و اصل این عمر که هستخوابی و خیالی و فریبی و دمی است ۱۹۰

اغلب شعرای ایران بدبین بوده اند ولی بدبینی آن ها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد در صورتی که در نزد خیام یک جنبه عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیله تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش می داند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه می کند وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمه کیف و لذت بدیعی و زیبایی هستند هیچ کدام را به عرش نمی رساند و مقام جداگانه ای ندارند از همه این چیزهای خوب و خوش نما یک لذت آنی می جسته ازین لحاظ خیام یک نفر پرستنده و طرفدار زیبایی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوش گوار خوش آهنگ و خوش منظر را انتخاب می کرده یک فصل از کتاب نوروزنامه در باره صورت نیکو نوشته و این طور تمام می شود و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد پس خیام از پیش آمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلا از قهر کردن معشوقه و یا نداشتن پول نمی نالد درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایه احساس خویس به اساس آفرینش می فرستد این شورش در نتیجه مشاهدات و فلسفه دردناک او پیدا شده بدبینی او بالاخره منجر به فلسفه دهری شده اراده فکر حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده

ای بیخبران جسم مجسم هیچ استوین طارم نه سپهر ارقم هیچ است ۱۰۱بنظر می آید که شوپن آور از فلسفه بدبینی خودش به همین نتیجه خیام می رسد برای کسی که به درجه ای برسد که اراده خود را نفی بکند دنیایی که به نظر ما آن قدر حقیقی می آید با تمام خورشیدها و کهکشان هایش چیست هیچ ...

خیام
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۳۵