گنجور

 
۱۴۶۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۴ - پیدا کردن علاج حسد

 

... و بدین سبب بود که یکی از انبیا درمانده بود با زنی که او را سلطنتی بود و شکایت بسیار می کرد به خدای تعالی وحی آمد فر من قدامها حتی تنقضی ایامها از پیش او بگریز تا مدت او بگذرد که آن مدت که در ازل تقدیر کرده اند هرگز بنگردد

و یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین اندر بلایی مانده بود بسیاری دعا و زاری همی کرد تا وحی آمد بر وی که آن روز که آسمان و زمین را تقدیر کردم قسمت تو این آمد چه گویی قسمت از سر گیرم برای تو و اگر کسی خواهد که به حسد وی نعمتی باطل شود هم زیان با وی گردد که آنگاه به حسد دیگری نعمت وی نیز باطل شود و به حسد کفار نیز نعمت ایمان وی باطل شود چنان که حق تعالی می گوید ودت طایفه من اهل الکتاب لو یصلونکم پس حسد عذاب حاسد است به نقد اما ضرر آخرت بیشتر که خشم وی از قضای خداست و انکار وی بر قسمتی که وی به کمال حکمت خود کرده است و کسی را به سر آن راه نداده است و چه جنایت بود در توحید بیش از این و آنگاه شفقت و نصیحت مسلمانی دست بداشته بود که ایشان را بد خواسته بود و با ابلیس در این خواست همباز باشد و چه شومی بود بیش از این و اما آن که محسود را سود در دنیا آن است که چه خواهد جز آن که حاسد وی در عذاب بود همیشه و چه عذاب بود بیش از حسد که هیچ ظالم نیست که با مظلوم ماند جز حاسد و محسود اگر از مرگ تو خبر یابد باید بداند که از عذاب حسد رستی رنجور شود که همیشه آن خواهد که وی در نعمت محسود باشد و تو در رنج حسد و اما منفعت دینی محسود آن باشد که وی مظلوم باشد چه ظلم حاسد و باشد که حاسد به زبان و معاملت نیز به سبب حسد تعدی کند و بدان تعدی حسنات حاسد با دیوان محسود شود و سییات محسود با گردن حاسد نهند پس خواستی که نعمت دنیا از وی بشود بنشد و نعمت او در آخرت نیز بیفزود و تو را عذاب و رنج دنیا نقد شد و عذاب آخرت را بنیاد افکندی پس پنداشتی که دوست خودی و دشمن وی چون بدیدی برعکس آمد دشمن خودی و دوست ویی و خود را رنجور می دادی و ابلیس را که دشمن میهن توست شاد می داری که ابلیس چون دید که تو را نعمت علم و ورع و جاه و مال نیست ترسید که اگر بدان راضی باشی ثواب آخرت حاصل آید خواست که ثواب آخرت از تو فوت شود و کرد که هرکه اهل علم و دین دوست دارد و به جاه و حشمت ایشان راضی بود فردا وی با ایشان باشد که رسول ص گفت که هرکه کسی را دوست دارد فردا با وی بود چه گفته اند مرد آن است که یا عالم است یا متعلم یا دوستدار ایشان است و حاسد از این هرسه محروم است و مثل حاسد چون کسی است که سنگی بر بالا اندازد تا به دشمن خود زند بر وی نیاید و بازگردد و بر چشم راست وی آید و کور شود و خشم زیاده شود دیگر بار سخت تر اندازد و هم باز گردد و بر چشم دیگرش آید پس دیگر بار سخت تر اندازد و باز برافتد و سر وی بشکند و همچنین می کند و دشمن به سلامت دشمنان وی را می بینند و می خندند و این حال حاسد است و سخریت شیطان بود این همه آفت حسد است پس اگر بدان کشد که به دست و زبان تعدی کند و غیبت کند و دروغ گوید و از حق انکار کند مظلمه آن خود بسیار بود پس هرکه بداند که حسد زهر قاتل است اگر عقل دارد آن حسد از وی بشود

و اما علاج عملی آن است که به مجاهدت اسباب حسد را از باطن خود بکند که سبب حسد کبر است و عجب و عداوت و دوستی جاه و حشم و غیر آن چنان که اندر خشم گفتیم باید که این اصول به مجاهده از دل قلع کند و مسهل این بود تا خود حسد نبود اما چون حسد پدید آمد تسکین کند بدان که هرچه حسد فرماید به خلاف آن کند چون اندر وی طعن کند ثنا گوید و چون تکبر کند تواضع کند و چون فرماید که اندر ازالت نعمت وی سعی کند او را یاری دهد ...

غزالی
 
۱۴۶۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۷ - پیدا کردن مذمت دنیا به اخبار

 

... و عیسی ع گفت یا حواریان من دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست و گفت چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد

و عیسی ع را گفتند چرا جامه نکنی گفت کهنه دیگران مرا کفایت بود یک روز باران و رعد وی را بگرفت تا همی دوید تا جایی جوید خیمه ای دید آنجا شد زنی دید بگریخت غاری بود آنجا شد شیری دید اندر آنجا بگریخت گفت بارخدایا هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند

و یک بار عیسی ع با حواریان به شهری بگذشت اهل آن شهر همه مرده و اندر میان راه افتاده گفت یا قوم این همه در خشم خدای سبحانه مرده اند و اگر نه اندر زیر خاک بودندی گفتند خواهیم که بدانیم تا سبب آن چه بوده است آن شب عیسی ع بر سر بالایی رفت و آواز داد که با اهل شهر یکی جواب داد که لبیک یا روح الله گفت قصه شما چیست گفت شب به سلامت بودیم بامداد در این عذاب افتادیم گفت چرا گفت برای آن که دنیا دوست داشتیم و اصل معصیت را اطاعت داشتیم گفت دنیا را چگونه دوست داشتید گفت چنان که کودک مادر را چون بیامدی شاد می شدیم و چون برفتی غمناک می شدیم گفت دیگران چرا جواب ندادند گفت ایشان هر یکی لگامی از آتش در دهان دارند گفت تو چون نداری جواب داد من اندر میان ایشان بودم لیکن نه از ایشان بودم چون عذاب بیامد من نیز در عذاب بماندم و اکنون بر کنار دوزخم ندانم نجات یابم یا نه

عیسی ع گفت یا حواریان نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت و گفت بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا و گفت یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود ...

... و عیسی ع را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد گفت دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد

این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم

اما آثار علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت پنجم دنیا را بدانست و بینداخت ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد و یکی از حکما همی گوید هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است ...

غزالی
 
۱۴۶۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم

 

... و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد دنیا همه اندر پنج چیز است بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود زین للناس حب الشهوات الآیه یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند ذالک متاع الحیوه الدنیا این است برخورداری خلق اندر دنیا

پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود بلکه دنیا بر سه درجه است مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن و ورای آن مقدار حاجت است ورای آن مقدار زینت و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول ص او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی چون عمر اهل عرفات را جمع یافت بر منبر بود گفت یا مردمان هرکه عراقی است بنشیند یک مرد بماند گفت تو از قرنی گفت آری گفت اویس را دانی گفت دانم وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست گفت وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول ص شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت چون این بشنیدم به کوفه شدم وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند سلام کردم جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم به من نداد گفتم رحمک الله و غفرلک یا اویس چگونه ای و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی وی نیز در من نگریست و گفت حیاک الله یا هرم بن حیان یا برادر من گفتم نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده گفت نبانی العلیم الخبیر آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند اگر چه یکدیگر را ندیده باشند گفتم مرا خبری روایت کن از رسول ص تا یادگار من باشد گفت تن و جان من فدای رسول ص من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شییا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت یا پس حیان پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود پس گفت یا عمراه گفتم رحمک الله عمر نمرده است گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم حواستم که یک ساعت با وی بروم نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم

پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم

غزالی
 
۱۴۶۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵۷ - پیدا کردن فضل و ثواب سخاوت

 

... آثار علی ع گوید چون دنیا بر او اقبال کند خرج کن که از خرج کم نشود و چون از تو بگریزد خرج کن که بنماند یکی قصه ای نوشت به حسین بن علی ع فراستد و گفت حاجت تو رواست گفتند چرا نبشته برنخواندی گفت ترسم از خدای تعالی که از دل ایستادن او پیش من از من پرسید و محمد بن المنکدر رحمهم الله روایت کند که از ام ذره خادمه عایشه رضی الله عنه که وی گفت عبدالله زبیر رضی الله عنه دو غراره صد و هشتاد درم سیم پیش عایشه فرستاد طبق خواست و همه به مستحقان قسمت کرد شبانگاه نان بردم و پاره ای روغن زیت تا روزه گشاید و گفتم یا ام المومنین این همه خرج کردی اگر به یک درم ما را گوشت خریدی چه بود گفت اگر یاد دادی بخریدمی

و چون معاویه به مدینه بگذشت حسین فرا حسن ع گفت سلام بر وی مکن چون معاویه بیرون شد حسن گفت ما را وام است از پس وی بشد و وام خود بگفت شتری از پس مانده بود معاویه پرسید که بار آن چه است گفتند زر است هشتاد هزار دینار گفت همچنان به حسن تسلیم کنید تا در وجه وام کند و ابوالحسن مداینی گوید حسن و حسین و عبدالله جعفر رضوان الله علیهم اجمعین هرسه به حج می شدند شتر زاد بگذاشته بودند بر جای گرسنه و تشنه به نزدیک پیرزنی از عرب بگذشتند گفتند هیچ شراب داری گفت دارم گوسفندی داشت بدوشید و شیر به ایشان داد گفتند هیچ طعام داری گفت ندارم مگر این گوسپند بکشید و بخورید بکشتند و بخوردند و بگفتند ما از قریشیم چون از این سفر بازآییم نزدیک ما آی تا با تو نیکویی کنیم و برفتند چون شوهر وی باز آمد خشمگین شد و گفت گوسفندی به قومی دادی که خود نمی دانی که ایشان که اند پس روزگار برآمد پیرزن و شوهر وی به سبب درویشی به مدینه افتادند و برای قوت سرگین شتر می چیدند و می فروختند و بدان روزگار همی کردند یک روز آن پیرزن به کوی فرو شد حسن به در سرای خویش نشسته بود او را بشناخت گفت یا پیرزن مرا همی دانی گفت نه گفت من آن مهمان توأم فلان پس بفرمود تا وی را هزار گوسفند و هزار دینار بدهند و وی را با غلام خویش نزدیک حسین رضی الله عنه فرستاد گفت برادرم تو را چه داد گفت هزار گوسفند و هزار دینار حسین نیز هم چندان بداد و غلام خود همراه کرد تا به نزدیک عبدالله بن جعفر رضی الله عنه و حال بگفت گفت ایشان هردو چند دادند گفت دو هزار گوسفند و دو هزار دینار گفت اگر ابتدا پیش ما رسیدی ایشان را اندر رنج نیفکندی یعنی هم چندان بدادمی که ایشان را بایستی داد و بفرمود تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند به وی دادند پیرزن با آن همه نعمت پیش شوهر شد

مردی در عرب به سخا معروف بود بمرد قومی از سفر می آمدند گرسنه بودند بر سر گور او فرود آمدند و گرسنه بخفتند یکی از ایشان شتری داشت آن مرده را به خواب دید که گفت این شتر تو به نجیب من فروشی گفت فروشم و از روی نجیبی نیکو بازمانده بود به او فروخت و آن مرده آن شتر را کشت چون از خواب بیدار شدند شتر را کشته دیدند دیگ برنهادند و بپختند و بخوردند چون بازگشتند کاروانی پیش آمد یکی در میان کاروانان خداوند شتر را آواز می داد و نام او می برد و می گفت هیچ نجیبی خریده ای از فلان مرده گفت خریده ام لیکن در خواب و قصه بگفت گفت آن نجیب این است بگیر که من او را به خواب دیدم که گفت اگر تو پسر منی این نجیب من به فلان کس ده ...

غزالی
 
۱۴۶۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵۹ - پیدا کردن ثواب ایثار

 

... و ثواب ایثار عظیم است و حق تعالی بر انصار بدین ثنا گفت و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه و رسول ص گفت هرکه چیزی یابد که وی را آرزوی آن باشد آرزوی خویش اندر باقی کند و بدهد حق تعالی وی را بیامرزد عایشه رضی الله عنه می گوید اندر خانه رسول هرگز سیر نخوردیم و توانستیم ولیکن ایثار کردیم و رسول ص را مهمان فرا رسید و اندر خانه هیچ چیز نبود یکی از انصار درآمد وی را به خانه برد و طعام اندک داشتند چراغ بکشتند و طعام پیش وی نهادند و دست همی آوردند و همی بردند و نمی خوردند تا مهمان بخورد دیگر روز رسول ص گفت حق تعالی عجب داشت از خلق شما و سخای شما با آن مهمان و این آیت فرود آمد و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه

و موسی ع گفت یارب منزلت محمد فرامن نمای گفت طاقت آن نداری لیکن از درجات وی یکی فراتو نمایم چون فرانمود بیم آن بود که از نور عظمت آن مدهوش شود گفت بارخدایا این به چه یافت گفت به ایثار با خلق گفت یا موسی هیچ بنده ای اندر عمر خویش یک بار ایثار نکند که نه شرم دارم که با او حساب کنم ثواب وی بهشت باشد هرکجا که خواهد

و عبدالله بن جعفر یک بار اندر خرماستان فرود آمد غلام سیاه نگهبان آن بود سه قرص آوردند برای غلام سگی اندر آمد غلام یکی فراوی انداخت بخورد دیگر بینداخت بخورد سه دیگر بینداخت بخورد عبدالله گفت اجراء تو چند است گفت این که دیدی گفت چرا جمله با سگ دادی گفت اینجا پگاه سگ نبود این از جای دور آمده بود نخواستم که گرسنه باشد گفتم تو امروز چه خوری گفت صبر کنم گفت سبحان الله مرا از سخاوت ملامت همی کنند این غلام از من سخی تر است بفرمود تا خرم استان را بخریدند و آن غلام را بخریدند وی را آزاد کرد و آن خرم استان را به وی داد

و رسول ص از قصد کافران می گریخت علی رضی الله عنه بر جای وی بخفت تا اگر کافران قصد کنند خویشتن را فدا کرده باشد حق جل جلاله وحی کرد به جبرییل و میکاییل که میان شما برادری افکندم و عمر یکی دراز کردم کیست از شما که ایثار کند هر یکی از ایشان آن عمر درازترین می خواست از بهر خود حق تعالی گفت چرا چنان نکنید که علی کرد وی را با محمد برادری دادم جان خویشتن فدا کرد و وی را ایثار کرد و بر جای وی بخفت هردو به زمین شوید و وی را از دشمن نگاه دارید بیامدند جبرییل نزدیک سر وی بایستاد و میکاییل نزدیک پای وی گفت بخ بخ یا پسر بوطالب که حق تعالی با فرشتگان خویش به تو مباهات می کند و این آیت فرود آمد که و من الناس من یشری نفسه ابتغاه مرضات الله و الآیه ...

غزالی
 
۱۴۶۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۳ - اصل نهم

 

بدان که کبر و خویشتن بزرگی صفتی مذموم است و به حقیقت خصمی است با حق عزوجل که کبریا و عظمت وی را سزد و بس و بدین سبب اندر قرآن مذمت بسیار است جبار و متکبر را چنان که گفت کذلک یطبع الله علی کل قلب متکبر جبار و گفت و قد خاب کل جبار عنید و گفت از زبان موسی ع انی عذت بربی و بربکم من کل متکبر لا یومن بیوم الحساب و رسول ص گفت اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی مقدار یک حبه یا یک خردل کبر باشد و گفت کس باشد که بزرگ خویشتنی پیشه گیرد تا آنگاه که نام وی اندر جریده جباران نویسند و همان عذاب به وی رسد که به ایشان

و اندر خبر است که سلیمان ع دیو و پری و مرغان و مردم همه را بفرمود تا بیرون ایند دویست هزار آدمی و دویست هزار پری گرد آمدند باد وی را برگرفت و تا به نزدیک آسمان برد تا آواز ملایکه و تسبیح ایشان بشنید و بر زمین فرو برد تا به قعر دریا برسید آنگاه آوازی شنید که اگر یک ذره کبر بودی در دل سلیمان وی را به زمین فرو بردیمی پیش از آن که بر هوا بردیمی

و رسول ص گفت متکبران را اندر قیامت چنان کنند که بر صورت موران در زیر پای خلق افتاده باشند از خواریی که باشند به نزدیک حق تعالی و گفت اندر دوزخ وادیی است که آن را هبهب گویند حق است بر خدای تعالی که متکبران را و جباران را آنجا فرود آورد و سلیمان ع گوید که گناهی که با آن هیچ طاعت سود ندارد کبر است

و رسول ص گفت که حق تعالی ننگرد اندر کسی که جامه بر زمین کشد بر سبیل تکبر و خرامیدن به فخر و گفت یک بار مردی همی خرامید و جامه فخر پوشیده به خویشتن فرو نگریست حق تعالی وی را به زمین فرو برد و هنوز می شود تا به قیامت و گفت هرکه بزرگ خویشتنی کند و اندر زمین بخرامد و خدای تعالی وی را بیند پس روز قیامت خدای را بیند با خویش به خشم

و محمد بن واسع یک بار پسر را دید که همی خرامید وی را آواز داد و گفت دانی که تو کی ای مادرت را به دویست درم خریدم و پدرت چنان است که اندر میان مسلمانان هرچند چون وی کمتر باشد بهتر باشد و مطرف بن محمد مهلب را دید که همی خرامید گفت یا بنده خدای خدای تعالی این چنین رفتن را دشمن دارد گفت هان مرا نمی دانی گفت دانم اول آبی گنده آخر مرداری رسوا اندر میانه حمالی پلید

غزالی
 
۱۴۶۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۴ - فضیلت تواضع

 

رسول ص گفت هیچ کس تواضع نکرد که خدای عزوجل او را عزی نیفزود و گفت هیچ کس نیست که نه بر سر وی لگامی است به دست دو فرشته چون تواضع کند لگام بر بالا کشند و گویند بارخدایا وی را برکشیده دارد و اگر تکبر کند فرو کشند و گویند بارخدایا فرود همگنانش دار و گفت خنک آن کس که تواضع کند نه از بیچارگی و نفقه کند مالی که جمع کرده است نه در معصیت و رحمت کند بر بیچارگان و مخالطت دارد با حکیمان و عالمان

و بومسلم مدینی گوید که از جد خویش حکایت می کنم که وی گفت که رسول ص یک بار به نزدیک ما مهمان بود و روزه داشت وی را به روزه گشادن قدحی شیر بردیم عسل اندر او کرده چون بچشید شیرینی یافت گفت این چیست گفتیم عسل اندر او کرده ایم از دست بنهاد و نخورد و گفت نمی گویم که حرام است ولیکن هرکه حق را تعالی تواضع کند خدای وی را برکشد و رفعت دهد و هرکه تکبر کند خدای وی را حقیر گرداند و هرکه به نفقه به نوا کند خدای تعالی وی را بی نیاز دارد و هرکه بی نوا کند خدای تعالی وی را درویش دارد و هرکه یا کرد خدای تعالی بسیار کند حق تعالی وی را دوست گیرد

و یک راه درویشی افگار بر در حجره رسول ص سوال کرد و رسول ص طعام همی خورد وی را اندر خواند همه خویشتن فراهم گرفتند رسول ص وی را بر ران خود نشاند و گفت بخور و یکی از قریش وی را استقذار کرد و به کراهیت به وی نگریست بنمرد تا به علت مبتلا شد و رسول ص گفت خدای تعالی مرا مخیر بکرد میان آن که رسولی باشم بنده یا ملکی باشم نبی توقف کردم و دوست من از ملایکه جبرییل ع بود به وی نگریستم گفت حق تعالی را تواضع کن گفتم آن خواهم که بنده باشم و رسول باشم ...

... و یکی را آبله برآمده بود درآمد و قوم طعام همی خورند به نزدیک هرکه بنشستی آن کس از بر وی برخاستی رسول ص وی را به نزد خود بنشاند و گفت سخت دوست دارم کسی را که حوایج با دست گیرد و با خانه برد اهل وی را برگی باشد و بدین کبر از وی بشود و گفت صحابه را که چیست که حلاوت عبادت بر شما نمی بینم گفتند حلاوت عبادت چیست گفت تواضع و گفت هرگه متواضع را بینید با وی تواضع کنید و چون متکبران را بینید تکبر کنید تا حقارت و مذلت ایشان پدید آید

آثار عایشه رضی الله عنه می گوید شما غافلید از فاضلترین عبادت و آن تواضع است و فضیل گفت تواضع آن است که حق قبول کند از هرکه باشد اگر همه کودک و اگر جاهلترین خلق باشد ابن المبارک گوید تواضع آن باشد که هرکه به دنیا از تو کمتر باشد خویشتن از وی فروتر داری تا فرانمایی که به زیادت دنیا خویشتن را قدر نمی داری و هرکه دنیا بیش از تو دارد خود را از وی فزون تر داری تا فردا نمایی که وی را به سبب دنیا نزدیک تو هیچ قدری نیست و خدای تعالی وحی فرستاد به عیسی ع که هرگه که تو را نعمتی فرستم اگر به تواضع پیش آن بازآیی آن نعمت بر تو تمام کنم ابن السماک هرون الرشید را گفت یا امیر المومنین هرکه حق تعالی وی را مالی و جمالی و حشمتی داد اندر مال مواسات کند و اندر حشمت تواضع کند و اندر جمال پارسا باشد حق تعالی بفرماید که نام وی اندر دیوان خالصان نویسند هرون قلم و کاغذ بخواست و بنوشت

سلیمان ع اندر مملکت خویش بامداد توانگران را بپرسیدی آنگاه به نزدیک درویشان بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینان بنشست و چند کس از بزرگان اندر تواضع سخن گفتند حسن بصری گفت تواضع آن بود که بیرون شوی هیچ کس را نبینی که وی را بر خود فضل دانی و مالک دینار گفت اگر کسی بر در مسجد منادی کند که کسی که بدترین شماست بیرون آید هیچ کس خویشتن را در پیش من نه افگند مگر به قهر ابن المبارک این بشنید گفت بزرگی مالک از این بود

و یکی اندر پیش شبلی آمد گفت من انس تو چه ای گفت آن نقطه که در زیر پا باشد یعنی که از آن فروتر چیزی نباشد گفت ابادالله شاهدک خدای تو را از پیش تو برگیراد که خویشتن را آخرتر به جای فرود آوردی و یکی از بزرگان علی ع را به خواب دید گفت مرا پند ده گفت چه نیکو بود تواضع توانگران پیش درویشان برای ثواب آخرت و نیکوتر از آن تکبر درویش بر توانگران به اعتماد فضل حق سبحانه و تعالی یحیی بن خالد گوید که کریم چون پارسا شود متواضع گردد و ناکس و سفیه چون پارسا شود تکبر اندر وی پدید آید ...

غزالی
 
۱۴۶۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۷ - پیدا کردن اسباب کبر و علاج آن

 

... سبب اول اندر کبر علم است که عالم چون خویشتن به کمال آراسته بیند دیگران را در حق خود چنان بهایم بیند و این بر وی غالب شود و اثر این آن بود که از مردمان مراعات و خدمت و تعظیم و تقدیم چشم دارد اگر نکنند عجب دارد و اگر وی بدیشان نگرد یا به دعوت کسی شود منتی داند به نزدیک وی و از علم خویشتن منتی بر خلق نهد و اندر حدیث آخرت خود را از ایشان بهتر داند به نزد حق تعالی و کار خویش امیدوارتر بیند و بر ایشان بترسد و گوید همه را خود به دعای من و ارشاد من حاجت است و از دوزخ به من خلاص خواهند یافت

و بدین سبب گفت رسول ص آفه العلما الخیلاعه آفت علما بزرگ خویشتنی است باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند باریکی صراط مستقیم بشناسد ما و هرکه آن به حقیقت شناخت چنین کس را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم که علم حقیقی آن باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند و باریکی صراط مستقیم بشناسد و هرکه آن شناخت خویشتن را همیشه از کبر دور بیند و مقصر داند و از خطر عاقبت کار خویش و از هراس آن که علم بر وی حجب خواهد بود به تکبر نپردازد چنان که گفت ابودردا رضی الله عنه که به هر علمی که زیادت شود دردی زیادت شود

اما آن کسانی که علم همی آموزند و کبر ایشان زیادت همی شود از دو وجه است یکی آن که علم حقیقی علم دین است نیاموزند و آن علمی است که بدان خود را بشناسند و از این علم درد افزاید و شکستگی نه تکبر اما چون علم طب و حساب و نجوم و نحو و لغت و علم جدل و خلاف آموزند از این جز تکبر نیفزاید و قریب ترین و عزیز ترین علمی علم فتاوی بود چه آن علم اصلاح خلق دنیاست پس آن علم دنیاست اگرچه دین را در آن حاجت بود از آن خوف نخیزد بلکه چون بر آن مجرد بایستد و دیگر علم نخواند دل تاریک شود و کبر غالب گردد ولیس الخبر کالمعاینه نظاره کن اندر این قوم که چگونه اند

و همچنین علم طیارات مذکران و سجع و طامات ایشان و طلب سخنها که خلق را به نعره آورد و نکته ها که بدان اندر مذاهب تعصب کنند تا عوام پندارند که آن از راه دین است این همه تخم کبر و حسد و عداوت اندر دلها بکارد و درد و شکستگی نیفزاید که باد بطر و فخر افزاید و دیگر وجه آن است که باشد که کسی علم نافع خواند چون تفسیر قرآن و اخبار و سیرت سلف و ازاین جنس علوم که در این کتاب و در کتاب احیا بیاورده ایم و هم متکبر شود و سبب آن بود که باطن وی اندر اصل خبیث افتاده است و اخلاق بد دارد و همت وی از خواندن علم و گفتن درنگذشته بود تا بدان تحمل کند نه برزیدن علم پس چون دارویی که اندر معده افتد پیش از احتما به صفت خلط معده گردد و چون آبی که از آسمان بیاید یک صفت بود و به هر نباتی که همی رسد صفت وی را همی افزاید اگر به تلخ رسد تلخ تر شود و اگر به شیرین رسد شیرین تر شود

ابن عباس رضی الله عنه روایت می کند از رسول که قومی باشند که قرآن خوانند و از حنجره ایشان برنگذرد و گویند کیست که قرآن چون ما خواند و که داند آن که ما دانیم آنگاه با اصحاب نگریست و گفت ایشان از شما باشند یا از امت من ایشان همه علف دوزخ باشند عمر رضی الله عنه گوید از جباران علما می باشید و آنگاه علم شما به جهل شما وفا نکند و خدای تعالی رسول ص را به تواضع فرمود و گفت و احفض جناحک لمن اتبعک من المومنین و بدین سبب بود که صحابه بر خویشتن هراسان بودند از کبر تا حذیفه یک بار امامی کرد پس گفت امامی دیگر طلب کنید اندر دل من همی آید که من از شما بهترم و هرگه که ایشان از خیال کبر ترسند دیگران چرا نترسند و چون رهند

و چنین عالم کجا یابند اندر این روزگار بلکه عزیز باشد عالمی که بداند که این صفت مذموم است و از وی حذر همی باید کرد که بیشتر خلق اندر این غافل بوند و نیز به تکبر خویش فخر کنند و گویند ما فلان را به کس نداریم و وزن ننهیم و اندر وی ننگریم و امثال این پس اگر کسی را از این معنی آگاهی بود سخت عزیز بود و دیدار وی عبادت بود و همه کس را به وی تبرک باید کرد و اگر نه آنستی که اندر خبر است که روزگاری بباید که هرکه ده یک معاملت شما بکند نجات یابد بیم نومیدی بودی ولیکن اندکی اندر این روزگار بسیار است چه اندر دین یاور نمانده است و حقایق دین مندرس شده است و هرکه راه رود بیشتر آن بود که تنها رود و یار ندارد و رنج وی مضاعف شود پس باید که با وی کفایت کند بدین ...

... طبقه سوم آن که بر زبان نیز اظهار و تفاخر و مباهات کنند و بر خود ثنا گویند و احوال و کرامات دعوی کنند عابد گوید فلان کسیت و عبادت وی چیست و من همیشه به روزه باشم و شب بیدار باشم و همه روز ختم کنم و هیچ کس قصد من نکند که هلاک شود و فلان مرا برنجاند و دید آنچه دید و مال و فرزند وی هلاک شد و باشد که این نبرد کند تا اگر قومی را بیند که نماز شب می کند وی جهد کند تا ایشان عجز آورند و اگر روزه دارند وی مدتی گرسنه بنشیند

و اما عالم گوید که من چندین نوع علم دانم فلان چه داند و استاد وی که بوده است و اگر مناظره کند اندر آن کوشد تا خصم را اسیر آرد و اگر همه به باطل بود و شب و روز اندر آن باشد تا عبارتی و سجعی غریب یاد گیرد تا اندر محافل بگوید و بدان خویشتن را اندر پیش دیگران افکند که لغت غریب و الفاظ اخبار یاد گیرد تا بر دیگران زیادت آورد و نقصان ایشان فرانماید و آدم کدام عابد و عالم باشد که از چنین معانی خالی باشد اندک یا بسیار پس چون این همه بیند و همی شنود که رسول ص همی گوید که هرکه در دل مقدار یک حبه کبر است بهشت بر وی حرام است وی را جز درد و بیم و اندوه نیفزاید و به تکبر نپردازد و دانسته باشد که خدای همی گوید تو را نزد ما قدری است اگر نزدیک خویش بی قدری و اگر خود را قدری شناسی نزدیک ما بی قدری و هرکه از حقایق دین این فهم نکند وی را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم

سبب سوم کبر به نسبت باشد تا گروهی که علوی باشند یا خواجه زاده باشند پندارند که مردمان همه مولا و غلام ایشانند اگرچه پارسا باشند و اغلب این کبر اندر باطن ایشان باشد اگرچه اظهار نکنند و امثال این ابوذر رضی الله عنه گفت با یکی جنگ کردم و گفتم یابن السوداء یا سیاه بچه رسول ص گفت بیرون مشو که هیچ سفید بچه را بر سیاه بچه فضلی نیست ابوذر گفت بخفتم و آن مرد را گفتم پای بر گردن من و روی من نه بدین سخن که گفتم با تو نگاه کن که چون وی را معلوم شد که این کبر است چه تواضع کرد تا آن کبر را بشکند و دو مرد به نزدیک رسول ص تفاخر کردند یکی گفت پسر فلان بن فلانم تو کیستی رسول ص گفت ایشان را که دو کس اندر پیش موسی ع فخر کردند یکی گفت که من پسر فلان بن فلانم و تا نه پدر برشمرد از مهتران به موسی ع وحی آمد که او را بگو که هر نه اندر دوزخ و تو دهم ایشان و رسول ص گفت که کسانی که اندر دوزخ انگشت شده اند فخر بدیشان دست بدارید اگرنه خوارتر باشید از گوزری که نجاست آدمی بیند همی بوید و همی چشد ...

غزالی
 
۱۴۶۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۳ - پیدا کردن علاج عجب

 

بدان که عجب بیماری است که علت آن جهل محض است و علاج آن معرفت محض است پس کسی که شب و روز اندر علم و عبادت است گوییم که عجب تو از آن است که این بر تو همی رود و تو راهگذر آنی یا از آن که از تو در وجود می آید و قوت تو حاصل می شود اگر از آن است که در تو می رود و تو راهگذر آنی راهگذری را عجب نرسد که راهگذر مسخری باشد و کار به وی نبود و وی اندر میانه که بود و اگر گویی من همی کنم و به قوت و قدرت من است هیچ دانی تا این قوت و قدرت و ارادت و اعضا که این عمل بدان بود از کجا آوردی اگر گویی به خواست من بود این عمل گویم این خواست را و این داعیه را که آفرید و که مسلط کرد بر تو و که سلسله قهر اندر گردن تو افکند و فراکار داشت که هر که را داعیه بر وی مسلط کردند وی را موکلی فرستادند که خلاف آن نتواند کرد و داعیه نه از وی است که وی را به قهر فراکار دارد پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خویشتن از جهل است که به تو هیچ چیز نیست باید که تعجب تو به فضل حق تعالی بود که بسیار خلق را غافل گرداند و داعیه ایشان به کارهای بد صرف کرد و تو را ار عنایت خویش استخلاص فرستاد و داعیه را بر تو مسلط کرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همی برد

و اگر پادشاهی اندر غلامان خود نظر کند و از میان همه یکی را خلعت دهد بی سببی و خدمتی که از پیش کرده بود باید که تعجب وی از فضل ملک بود که بی استحقاق وی را تخصیص کرد نه به خود پس اگر گوید ملک حکیم است تا اندر من صفت استحقاق ندیدی آن خلعت خاص به من نفرستادی گویند تو صفت استحقاق از کجا آوردی اگر همه از عطای ملک است پس تو را جای عجب نیست و همچنان بود که ملک تو را اسبی دهد عجب نیاوردی و آنگاه غلامی دهد عجب آوری و گویی مرا غلامی داد که اسب داشتم و دیگران نداشتند و چون اسب نیز وی داده باشد جای عجب نبود بلکه چنان بود که هر دو به یک بار به تو دهد

همچنین اگر گویی مرا توفیق عبادت از آن داده است که وی را دوست داشتم گویند این دوستی اندر دل تو که افکند اگر گویی دوست از آن داشتم که بشناختم وی را و جمال وی بیافتم گویند این معرفت و این دیدار که داد پس چون همه از وی است باید که عجب تو به نبود به جود و فضل وی بود که این صفات در تو بیافرید و داعیه و قدرت و ارادت بیافرید اما تو در میان هیچ کس نه ای و به تو هیچ چیز نسیت جز آن که راهگذر قدرت حق تعالی ای و بس

غزالی
 
۱۴۷۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۴ - فصل (سوال و جواب)

 

... پس هر که حقیقت توحید بشناخت هرگز وی را عجب نبود و عجب آن که عاقل درویش تعجب کند که جاهل را مالی دهد و گوید من عاقلم چرا مرا محروم کرد و این قدر نشناسد که عقل بهترین نعمتهاست و آن نیز وی را داده است اگر هر دو به وی دادی و آن دیگر را از هر دو محروم کردی به عدل نزدیک نبودی و باشد که این عاقل که شکایت می کند اگر گویند عقل خویش با مال وی بدل کن نکند

و زنی نیکو و درویش زن زشتی را بیند با پیرایه بسیار گوید این چه حکمت است که نعمت به زشتی که بر وی نزیبد و این مقدار نداند که آن که به وی داده است بهتر است و اگر هردو به وی دادی به عدل نزدیکتر نبودی و این چنان بود که پادشاهی یکی را اسبی دهد و دیگری را غلامی تعجب کند که اسب من دارم چرا غلام به دیگری می دهد این از جهل است و از این بود که داوود ع یک بار گفت بار خدایا هیچ شب نیاید که نه یکی از آل داوود تا روز نماز کند و هیچ روز نیاید که نه یکی روزه دارد وحی آمد که ایشان را این از کجا آید اگر توفیق من نبود اکنون تو را یک لحظه به خود بازگذارم چون به وی بازگذاشت آن خطا برفت که اندر همه عمر حسرت و ندامت آن بود و ایوب ع گفت بار خدایا این همه بلا بر من ریختی و یک ذره هوای خویش بر مراد تو اختیار نکردم میغی ناگاه پدید آمد و از آن منادی شنید به ده هزار آواز که آن صبر تو از کجا آمد چون بدانست پاره ای خاکستر بر سر کرد و گفت بارخدایا از فضل تو بود و توبه کردم و حق تعالی همی گوید و لو لا فضل الله علیکم و رحمته مازکی منکم من احد ابدا ولکن الله من یشاء اگر نه فضل ما بودی هیچ کس را به پاکی خود راه ندادیمی تا به کاری دیگر رسد و رسول ص از این گفت که هیچ کس به عمل خویش به نجات نرسید گفتند و نه تو گفت و نه من الا به رحمت حق تعالی و از این بود که بزرگان همی گفتند کاشکی ما خاکی بودیمی و یا خود نبودیمی پس کسی که این بشناسد وی خود به عجب نپردازد

غزالی
 
۱۴۷۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۹ - پیدا کردن پندار و علاج آن

 

... طبقه اول از اهل پندار علمایند که گروهی از ایشان روزگار خود همه در علم کنند تا علوم حاصل کنند و اندر معامله تقصیر کنند و دست و زبان و چشم و فرج از معاصی نگاه ندارند که ایشان اندر علم خود به درجه ای رسیده اند که ایشان را عذاب نبود و به معامله ماخوذ نباشند بلکه به شفاعت ایشان همه نجات یابند و مثل ایشان چون بیماری است که علم علت خویش برخواند و همه شب تکرار همی کند و به سخنی نیکو بنویسند و شروط داروی علت نیک بداند و هرگز شربت بنخورد و بر تلخی وی صبر نکنند تکرار صفت شربت وی را کجا سود دارد

و حق تعالی همی گوید قد افلح من تزکی و دیگر همی گوید و نهی النفس عن الهوی همی گوید فلاح کسی را بود که پاک گردد نه بدانکه علم پاکی بیاموزد و به بهشت کسی رسد که هوای خود را خلاف کند نه آن که بداند هوا را خلاف نباید کرد و این سلیم دل را اگر این پندار از آن اخبار خاسته باشد که اندر فضل علم آمده است چرا آن اخبار که اندر حق علمای بد آمده است برنخواند که اندر قرآن او را به خر ماننده کرده است که کتاب اندر پشت دارد و به سگ مانند کرده است و می گوید عالم بد را در دوزخ اندازند چنان که پشت و گردن وی بشکند و آتش وی را بگرداند چنان که خر آسی را گرداند و همه اهل دوزخ بر وی گرد آیند که تو کیستی و این چه نکال است گوید من آنم که فرمودم و نکردم

و رسول ص همی گوید که عذاب هیچ کس در قیامت عظیم تر از عذاب عالمی نیست که وی به علم خویش کار نکند و بودردا همی گوید وای بر آن که نداند یک بار و وای بر آن که بداند و بدان کار نکند هفت بار یعنی که علم بر وی حجت شود و گروهی اندر علم و عمل هردو تقصیر نکردند ولیکن همه اعمال ظاهر به جای آوردند و از طهارت دل غافل ماندند و اخلاق بد از باطن بیرون نکردند چون کبر و ریا و حسد و طلب ریاست و بدخواستن اقران خویش را و شادشدن به رنج ایشان و اندوهگین بودن به راحت ایشان و از این اخبار غافل شدند که همی گوید اندک ریا شرک است و اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی یک ذره کبر است و حسد ایمان را چنان تباه کند که آتش هیزم را و آن که همی گوید حق تعالی به صورت شما ننگرد به دلهای شما نگرد

پس مثل این قوم چون کسی است که چیزی بکارد و وی را خار و گیاه از اصل می بباید کند تا کشت وی قوت گیرد پس این خاشاک سر از زمین همی برآرد سر آن همی درود و بیخ آن اندر همی گذارد هرچند که به رد زیادت بالد ...

... و سیرت رسول ص و ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم و جامه خلق ایشان فراموش کنند و پندارند که آنچه ایشان همی کردند خوار داشتن اسلام بود و اکنون اسلام به تجمل وی عزیز خواهند شد و اگر حسد اندر ایشان پدید آید گوید این صلابت حق است و اگر ریا پدید آید گوید این مصلحت خلق است تا طاعت بشناسند و اقتدا کنند و چون به خدمت سلاطین شوند گویند این نه تواضع است ظالم را که آن حرام است بلکه برای شفاعت مسلمانان است و مصلحت ایشان و اگر مال حرام ایشان بستانند گویند این حرام نیست که این را مالک نیست و اندر مصالح باید کرد و مصلحت اسلام اندر من بسته است و اگر انصاف دهد و حاسب برگیرد داند که مصلحت دین بیش از آن نیست که خلق از دنیا اعراض کنند و کسانی که به سبب وی اندر دنیا رغبت کرده باشند بیش از آن بود که از دنیا اعراض کرده باشند پس عز اسلام اندر نابودن وی بسته باشد و مصلحت آن است اسلام را که وی و امثال وی نباشند این و امثال این پندارها و غرورها باطل است و علاج و حقیقت این اندر این اصول که از پیش رفته است بگفته ایم و بازگفتن آن دراز بود

و گروهی خود اندر نفس علم غلط کرده باشند و آنچه از علم مهمتر بود چون تفسیر و اخبار و علم معامله دل و علم اخلاق و طریق ریاضت و آنچه اندر این کتاب بیاورده ایم و اعوان و آفات معامله راه دین و طریق مراقبت دل که این همه فرض عین است خود حاصل نکرده باشند و ندانند که این از جمله علوم است و همه روزگار یا اندر جدل و مناظره و یا اندر تعصب کلام یا اندر فتاوی خصومات خلق اندر دنیا و جمای علمها که وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص با قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از غفلت و ایمنی به خوف و تقوی نخواند همه روزگار بدان مستغرق دارند و پندارند که خود علم همه آن است و هرکه روز به دین دیگر آورد از علم اعراض کرد و علم را مهجور گردانید و تفصیل این پندارها دراز است و اندر کتاب غرور اندر احیا آورده ایم که این کتاب تفصیل احتمال نکند

و گروهی به علم وعظ مشغول باشند و سخن ایشان همه سجع و شعر و نکته و طامات بود و عبادت آن به دست همی آرند و مقصود ایشان آن بود تا خلق نعره زنند و بر ایشان ثنا گویند و این مقدار ندانند که اصل تذکیر آن است که آتش مصیبتی اندر دل پیدا آید که خطر کار آخرت بیند پس به نوحه گری این مصیبت مشغول شود و تذکیر واعظ نوحه این مصیبت باشد اما نوحه گری که ماتم آلود نباشد و سخن عاریتی همی گوید اندر دل هیچ اثر نکند و مغرور این قوم نیز بسیارند و شرح آن دراز بود ...

... طبقه دوم زاهدان و عابدان اند و اهل پندار نیز اندر میان ایشان بسیارند گروهی مغرورند بدان که به فضایل از فرایض بازمانند چون کسی که وی را وسوسه طهارت باشد که بدان سبب نماز از وقت بیفکند و مادر و پدر و رفیق را سخن درشت گوید و گمان بعید اندر نجاست آب به نزدیک وی قریب بود و چون فرالقمه ای رسد پندارد همه چیزی حلال است و باشد که از حرام محض حذر نکند و پا بی پا حبله بر زمین ننهد و حرام محض همی خورد و سیرت صحابه فراموش کند

و عمر رضی الله عنه گفت هفتاد بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که اندر حرام نیفتم و با این به هم از سبوی پیرزنی ترسا طهارت کرد پس این قوم احتیاط لقمه با احتیاط طهارت آورده اند و باشد که اگر کسی جامه ای که گازر شسته بپوشد پندارند که گناهی عظیم است و رسول ص جامه ای که کفار به هدیه فرستادندی اندر پوشیدی و هرجامه که از غنیمت کفار بیاوردندی درپوشیدی او و صحابه و هرگز کس حکایت نکرد که بر آب آوردندی بلکه سلاح کفار بر میان بستندی و با آن نماز کردندی و نگفتندی که باشد که آب فرا آهن داده باشند یا لک اندر وی کرده باشند یا پوست که پیراسته باشند به شرط نماز نکرده باشند پس هرکه اندر معده و اندر زبان و دیگر اعضا این احتیاط نکند و در این مبالغه کند ضحکه شیطان بود بلکه اگر همه به جا آورد چون به آب ریختن به اسراف رسد یا نماز از اول وقت درگذرد هم مغرور باشد و هرکه این احتیاط اندر کتاب طهارت گفته ایم به جای تواند آورد کفایت باشد

و گروهی که وسوسه بر ایشان غالب شود اندر نیت نماز تا بانگ همی دارند یا دست همی افشانندباشد که رکعت اول فوت کنند و این مقدار ندانند که نیت نمازهمچون نیت وام گزاردن و زکوه دادن است و هیچ کس از ایشان زکوه دیگرباره بندهد و وام دیگر باره ندهند بر وسوسه نیت و گروهی را وسوسه اندر حرف سوره الحمد بود تا از مخارج بیرون آورند و وی را دل با معنی باید داشت تا به وقت الحمد همه شکر گردد به وقت ایاک نعبد همه توحید و عجز گردد و به وقت اهدنا همه تضرع گردد و وی دل همه با آن دارد تا این ایاک از مخرج بیرون آید

چون کسی که از پادشاهی حاجت خواهد خواست همی گوید ایها الامیر و این به قوت همی گوید تا اینها درست گوید و میم امیر درست گوید شک نیست که مستحق سیلی و مقت بود و گروهی هر روز ختمی کند و قرآن بهذرمه همی خوانند و همی دوند به سر زبان و دل از آن غافل و همه همت ایشان آن که تا ختمی بر خویشتن شمرند که ما چندین ختم کردیم و امروز چندین هفت یک قرآن خواندیم و ندانند که این قرآن نامه ای است که به خلق نبشته اند اندر وی امر و نهی و وعده و وعید و وعظ و تخویف و انذار می باید که به وقت عید همه خوف گردد و به وقت وعد همه نشاط گردد و به وقت مثل همه اعتبار گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به وقت تخویف همه هراس گردد و این همه احوال دل است بدان که بر سر زبان همه جنباند اندر آن چه فایده باشد

و مثل وی چون کسی باشد که پادشاهی به وی نامه ای نویسد و اندر وی فرمانها بود وی بنشیند و نامه از بر بکند و همی خواند و از معانی آن غافل و گروهی به حج شوند و مجاور بنشینند و روزه فراگیرند و حق روزه بگزارند به نگاهداشت دل و زبان و حق راه نگزارند به طلب زاد حلال و همیشه دل ایشان با خلق باشد که ایشان را از مجاوران شناسند و گویند ما چندین موقف بایستاده ایم و چندین سال مجاور بنشستیم و این مقدار ندانستند که اندر خانه خویش با شوق کعبه بهتر از آن که در کعبه با شوق ریای آن که خلق بدانند که وی مجاور است یا طمع آن که چیزی به وی دهند و با هر لقمه ای که می ستاند بخلی اندر وی پدید آید که ترسد که کسی از وی بستاند یا بخواهد ...

... و هرکه شوخگین تر بودی که همه خویشتن از وی فرا گرفتندی رسول ص او را به نزدیک خویش بنشاندی و دست فرا وی دادی و کدام احمق بود احمق تر از آن که برتر از استاد دکان گیرد این سلیم دلان چون شرع پیغمبر ورزند و سیرت وی را اختلاف کنند چه احمقی باشد از این بیشتر

طبقه سیم صوفیانند و اندر میان هیچ قوم چندان غرور نباشد که اندر میان ایشان که هر چند راه باریکتر باشد و مقصود عزیزتر بود غرور بیشتر راه یابد

و اول تصوف آن است که سه درجه حاصل کرده بود یکی آن که نفس وی مقهور شده باشد و اندر وی نه شهوت مانده بود و نه خشم نه آن که از اصل بشده بود ولیکن مغلوب شده باشد تا اندر وی هیچ تصرف نتوان کرد جز به اشارت بر وفق شرع چون قلعه ای که گشاده شود و اهل آن قلعه را نشکند ولیکن منقاد شوند قلعه سینه وی هم چنین بر دست سلطان شرع فتح افتاده بود دوم آن که این جهان و آن جهان را از پیش برخاسته بود و معنی این آن است که از عالم حس و خیال برگذشته بود که هر چه اندر حس و خیال آید بهایم را اندر آن شرکت است و همه نصیب شهوت و شکم و فرج است و بهشت نیز نصیب آن عالم حس و خیال بیرون نیست که هر چه جهت پذیر بود و خیال را با وی کار باشد نزدیک وی همچنان شده بود که گیاه نزدیک کسی که لوزینه و مرغ بریان یافته بود چه بدانسته بود که هر چه اندر حس و خیال آید خسیس است و نصیب ابلهان باشد و اکثر اهل الجنه البله

سوم آن که همگی وی را حق تعالی و جلال حضرت وی گرفته بود و این آن باشد که جهت را و مکان را و حس را و خیال را با وی هیچ کار نبود بلکه خیال و حس و علمی را که این خیزد با وی همچنان کار باشد که چشم را به آواز و گوش را به الوان که به ضرورت از آن بی خبر بود چون بدینجا رسید به سر کوی تصوف رسید و ورای این مقامات و احوال باشد وی را با حق تعالی که از آن عبارت دشوار توان کرد تا گروهی عبارت از آن بیگانگی و اتحاد کنند و گروهی به حلول کنند و هر که را قدم اندر علم راسخ نباشد و آن حال او را پیدا آید تمامی آن معنی عبارت نتوان کرد و هر چه گوید صریح کفر نماید و آن اندر نفس خویش حق بود ولیکن وی را قدرت عبارت نبود از آن این است نموداری از کار تصوف و اکنون نگاه کن تا غرور و پندار دیگران بینی

گروهی از ایشان بیش از مرقع و سجاده و سخن طامات ندیدند آن بگرفته باشند و جامه تصوف و سیرت ظاهر ایشان بگرفته و همچون ایشان بر سر سجاده همی نشینند و سر همی فرو برند و باشد که وسوسه خیالی که اندر پیش همی آید سر همی جنبانند و همی پندارند که کار ایشان خود آن است این چون پیرزنی عاجز بود که کلاه بر سر نهد و قبا در بندد و سلاح اندر پوشد و بیاموخته باشد که مبارزان اندر مصاف جنگ چون کنند و شعر و رجز چون گویند و همه حرکات ایشان بدانسته بود چون پیش سلطان شود تا نام وی اندر جریده بنویسند سلطان بود که به جامه و صورت ننگرد برهان خواهد وی را برهنه کند یا با کسی مبارزی فرماید پیرزنی ضعیف مدبر بیند بفرماید تا وی را فرا پای پیل افکنند تا هیچ کس زهره آن ندارد که به حضرت چنین پادشاهی استخفاف کند

و گروهی باشند که از این نیز عاجز آیند که زی ظاهر ایشان نگاه دارند جامه خلق بپوشند و مرقع های نیکو رنگ و کحلی به دست آورند و خود پندارند که چون جامه رنگ کردند این کفایت بود ندانند که ایشان جامه عودی از آن کردند که اندر مصیبتی بودند اندر دین که کبود بر آن لایق بود این مدبر چون چنان مستغرق نیست که به جامه شستن نپردازد و چنان مصیبت زده نیست که جامه سوگ دارد و چنان عاجز نیست که هر کجا جامه بدرد خرقه اندر وی دهد تا مرقع شود بلکه فوطه های نو به قصد پاره کند تا مرقع دوزد اندر ظاهر صورت نیز ایشان موافقت نکرده باشد که اول مرقع دار عمر رضی الله عنه بود که بر جامه وی چهارده پاره بردوخته بود و بعضی از آن ادیم بود و گروهی دیگر از این قوم بتر باشند که چنان که طاقت جامه جریده و مختصر ندارد طاقت گزاردن فرایض و ترک معصیت نیز ندارند برگ آن ندارند که به فقر بر خویشتن اقرار دهند که اندر دست شیطان و شهوت اسیرند گویند کار دل دارد و به صورت نظر نیست و دل ما هیشه اندر نماز است با حق تعالی و ما را بدین عبادت و اعمال حاجت نیست که برای مجاهدت کسانی فرموده اند که ایشان اسیر نفس اند و ما را نفس بمرده است و دین ما دو قله شده است که به چنین چیزها آلوده نشود و متغیر نگردد و چون به عابدان گویند این مزدوران بی مزدند و چون به علما نگرند گویند اینان اندر بند حدیث اند و راه فرا حقیقت ندانند و چنین قوم کشتنی اند و کافرند و خون ایشان به اجماع امت مباح است

و گروهی دیگر به خدمت صوفیان برخیزند و حقیقت خدمت آن بود که کسی خود را فدای این قوم کند و به جملگی خود را فراموش کند اندر عشق ایشان چون کسی از ایشان مشغلی سازد تا به سبب ایشان مالی به دست آرد و ایشان را تبع خویش سازد تا نام وی به خدمت بیرون شود و مردمان وی را حرمت دارند و از هر کجا باشد می ستاند حلال و حرام و بدیشان همی دهد تا بازار وی را حرمت تباه نشود و پوشیده بماند که مغرور فریفته بود

و گروهی هستند که ایشان راه ریاضت تمام بروند و شهوت خود را مقهور کنند و همگی خویشتن به حق تعالی دهند و بر سر ذکر اندر زاویه بنشینند و احوال ایشان را نمودن گیرند تا از چیزی که خواهند خبر یابند و اگر تقصیر کنند تنبیهی بینند و باشد که پیغمبران و فرشتگان به صورت نیکو دیدن گیرند و باشد که خویشتن را به مثل در آسمان بینند و فرشتگان بینند و حقیقت این کار اگر چه درست بود همچون خوابی باشد که درست و راست بود ولیکن این خفته را اندر خیال آید و آن بیدار را اندر خیال آید و وی بدین چنان غره شود که گوید هر چه اندر هفت آسمان و زمین بود چندین بار بر من عرضه کردند و پندار که نهایت کار اولیا خود این است و وی هنوز سر یک موی از عجایب صنع تعالی اندر آفرینش ندانسته باشد پندار که خود تمام شد به شادی این مشغول شود و اندر طلب فراتر نشود باشد که آن نفس که مقهور شده بود اندک اندک پدیدار آمدن گیرد و وی خود پندار که چون چنان چیزها به وی نمودند وی خود از نفس خویش ایمن شد و به کمال رسید

و این غروری عظیم است بلکه بر این هم اعتماد نبود اعتماد بر آن بود که نهاد وی بگردد و مطیع شرع شود که هیچ صفت وی را اندر وی هیچ تصرف نماند شیخ ابوالقاسم گرگانی قدس الله روحه گفته است که بر آب رفتن و اندر هوا شدن و از غیب خبر دادن این هیچ کرامات نبود که کرامات آن بود که کسی همه امر گردد یعنی همگی وی طوع و فرمان شرع شود که بر وی حرام نرود و این اعتماد را شاید

اما این دیگر همه ممکن بود که از شیطان بود شیطان را نیز از غیب خبر است و کسانی که ایشان را کاهن گویند از بسیاری کارها خبر دهند و چیزهای عجب بر ایشان برود و اعتماد بر این است که وی بایست وی برخیزد و شرع به جای آن بنشیند اگر بر شیر نتوانی نشست باک مدار آن سگ غضب که در سینه توست وی را چون در زیر پای آوردی و مقهور کردی بر شیر نشستی و اگر از غیب خبر نتوانی داد باک مدار که چون عیب و غرور نفس خود بدانستی و از آفات و تلبیس وی آگاه شدی عیب او عیب توست چون غیب خود شناختی از غیب خبر یافتی و اگر بر آب نتوانی رفت و در هوا نتوانی پرید باک مدار چون از وادیهای دنیا پرستی و مشغله دنیا باز پس انداختی بادیه بگذاشتی و اگر به یک بار پای بر زیر کوه نتوانی نهاد باک مدار که اگر پای بر یک درم شبهت بنهادی عقبه بگذاشتی که حق تعالی در قرآن عقبه این را گفته است فلا اقتحم العقبه و ما ادریک ما العقبه این است بعضی از انواع غرور در این قوم و تمام گرفتن آن دراز شود

طبقه چهارم توانگران و ارباب اموالند و اهل پندار و غرور اندر این بسیارند گروهی مال بر مسجد و رباط و پل خرج همی کنند و بود که از حرام خرج کرده باشند و فریضه آن است که با خداوند دهند اندر عمارت همی کنند تا معصیت زیادت شود و پندارند که کاری بکردند و گروهی از حلال خرج کنند بر عمارت خیر ولکن مقصود ایشان ریا باشد اگر یک دینار خرج کند چنان خواهند که نام خویش بر خشت پخته ای بر آن جا نویسند و اگر گویند منویس یا نامی دیگر بنویس که خدای تعالی خواهد دانست که این که کرده است نتواند شنید و نشان این آن باشد که اندر قرابات و همسایگی وی کس باشد که به یک نان محتاج بود و درویشان باشند و آن بدیشان فاضلتر بود و نتواند که بر خشت پخته اندر پیشانی وی نتواند نوشت بناه الشیخ فلان اطال الله بقاء ...

... تمام شد رکن مهلکات کیمیای سعادت

و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله و صحبه الاخبار

غزالی
 
۱۴۷۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳ - فضیلت و ثواب توبه

 

بدان که حق تعالی همه خلق را به توبه فرموده است و گفته و توبوا الی الله جمیعا ایها المومنون لعلکم تفلحون گفته است هرکه امید فلاح دارد توبه کند و رسول ص گفت هرکه توبه کند پیش از آن که آفتاب از جانب مغرب برآید توبه وی پذیرفته است و گفت پشیمانی توبه است و گفت اندر رهگذر مردم مایستید که آن را لاف گاه گویند که کس باشد که بایستد آنجا و هرکس که بگذرد بر وی خندند و هر زن که فرا رسد اندر وی سخنهای زشت همی گویند از آنجا برنخیزد تا آنگاه که دوزخ را واجب نگردد مگر توبه کند

و رسول ص گفت هر روز هفتاد بار توبه کنم و استغفار کنم و گفت هرکه از گناهان توبه کند گناه وی فراموش گرداند بر دست و پای وی و بر آنجا که اندر وی معصیت کرده باشد تا چون حق را بیند بر وی هیچ گواه نباشد و گفت خدای تعالی توبه بنده فراپذیرد پیش از آن که جان به حلق رسد و اندر غرغر افتد و گفت حق تعالی دست کرم گشاده است کسی را که به روز گناه کرده است تا به شب توبه کند و بپذیرد و کسی را که به شب گناه کند و تا روز توبه کند و بپذیرد تا آنگاه که آفتاب از مغرب برآید

و عمر رضی الله عنه همی گوید که رسول ص گفت توبه کنید که من روزی صد بار توبه می کنم و گفت هیچ آدمی نیست که نه گناهکار است ولیکن بهترین گناهکاران تایبانند و گفت هرک از گناهی توبه کند همچون کسی بود که اصلا گناه نکرده است و گفت توبه از گناه آن است که هرگز با سر آن نشوی و گفت یا عایشه این که خدای تعالی می گوید ان الذین فارقوا دینهم و کانوا شیعا لست منهم اهل بدعت اند و هرکه گناه دارد وی را توبه است مگر مبتدع را که ایشان را توبه نیست من از ایشان بیزارم و ایشان از من

و گفت چون ابراهیم ع را به آسمان بردند مردی را دید با زنی زنا همی کرد بر ایشان دعا کرد هلاک شدند دیگری را دید که معصیت همی کرد بر وی نیز دعا کرد وحی آمد که یا ابراهیم بگذار تا مگر از سه کار یکی حاصل آید یا توبه کند بپذیرم یا استغفار کند بیامرزم و یا از وی فرزندی آید که مرا پرستد و من وی را در کار او کنم نشنیدی که از نامهای من یکی صبور است ...

غزالی
 
۱۴۷۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵ - پیدا کردن آن که توبه واجب است بر همه کس و اندر همه وقت

 

... این همه جنایت دل است و اصول معاصی است و از این همه توبه واجب است تا هر یکی از این با حد اعتدال برد و مراین شهوت را مطیع عقل و شرع گرداند و این مجاهدت دراز بود و اگر از این نیز خالی باشد از وسواس و حدیث نفس و اندیشه های ناکردنی خالی نبود و از این همه توبه واجب است و اگر از این نیز خالی باشد هم از غفلت از ذکر حق تعالی اندر بعضی احوال خالی نبود و اصل همه نقصانها فراموش کردن حق تعالی است اگر همه اندر یک لحظه بود و از این توبه کردن واجب است اگر چنان شد به مثل که همیشه بر سر ذکر و فکر است و خالی نیست اندر ذکر و فکر مقامات متفاوت است که هریکی از آن درجات نقصان است به اضافت با آن که فوق آن است و قناعت کردن به درجه نقصان باز آن که تمام تر از آن ممکن است عین خسران است و توبه از آن واجب بود

از آن بود که رسول ص گفت من اندر هر روز هفتاد بار توبه کنم و استغفار کنم این بود باشد که کار مهتر ص اندر دوام در ترقی و زیادت بود و به هر قدمگاه که رسیدی کمالی دید که آن قدمگاه پیشین اندر وی مختصر بودی از آن قدمگاه گذشته توبه کردی و استغفار کردی چه اگر کسی کاری کند که از آن درمی به دست تواند آورد چون به دستاورد شاد شود و اگر بداند که دیناری به دست تواند آورد و وی به درمی قناعت کرد اندوهگین شود و از تقصیر خویش تشویر خورد تا آنگاه که دیناری به دست آورد و شاد شود پندارد که ورای این خود نیست چون بدانست که گوهری به دست توانست آورد که هزار دینار ارزد هم تشویر خورد و از تقصیر خویش پشیمان گردد و توبه کند

و برای این گفته اند حسنات الابرار سییات المقربین کمال پارسایان اندر حق بزرگان نقصان بود که از آن استغفار کنند ...

غزالی
 
۱۴۷۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸ - فصل (پیدا کردن آنچه صغایر بدان کبایر شود)

 

بدان که صغیره امیدوار بود که عفو وی را دریابد ولیکن به بعضی از اسباب عظیمتر گردد و خطر آن نیز صعب بود و آن شش است

اول آن که اصرار کند چون کسی که پیوسته غیبت کند و جامه ابریشمین دارد یا سماع بر ملاهی کند که چون معصیتی بر دوام رود اثر آن در تاریکی دل عظیم بود همچنان که طاعتی که بر دوام رود اثر آن اندر روشنی عظیم بود و برای این بود که رسول ص گفت بهترین کارها آن است که پیوسته بود اگرچه اندک بود و مثل این چون قطره آب باشد که متواتر بر سنگی همی آید لابد سنگ سوراخ شود و اگر آن به یک بار بر وی ریختندی آن اثر نکردی پس که هرکه به صغیره ای مبتلا شود باید که استغفار همی کند و پشیمانی همی خورد و عزم همی کند که نیز نکند تا گفته اند که کبیره به استغفار صغیره است و صغیره به اصرار کبیره

دوم آن که گناه را خرد دارد و به چشم حقارت به وی همی نگرد گناه بدین بزرگ شود و چون گناه را عظیم دارد خرد گردد چه عظیم داشتن از ایمان و خوف خیزد و این دل را حمایت کند از ظلمت گناه تا پس اثری نکند و خرد داشتن از غفلت و الفت گرفتن بود با گناه و این دلیل آن کند که با دل مناسبت گرفته است و مقصود از همه دل است هرچه در دل اثر بیش کند آن عظیمتر است و اندر خبر است که مومن گناه خویش را چون کوهی بیند که بر زبر وی باشد و همی ترسد که بر وی افتد و منافق چون مگسی بیند که بر بینی نشیند و بپرد و گفته اند گناهی که نیامرزند آن است که بنده گوید این سهل است کاشکی همه گناه من چنین بودی و وحی آمد به بعضی از انبیا که به خردی گناه منگرید به بزرگی آن نگرید که فرمان او را خلاف همی کنید و هر بنده که به جلال حق تعالی عارف تر خطر این گناه نزدیک وی عظیمتر یکی از صحابه همی گوید شما کارها همی کنید که آن چون موی دانید و ما هر یکی از آن چند کوهی دانستیمی و بر جمله سخط حق تعالی اندر معاصی پنهان است و ممکن است که اندر آن است که تو آن را آسان تر همی بینی چنان که گفت و تحسبوا هینا و هو عندالله عظیم

سوم آن که شاد شود به گناه و آن را غنیمتی و فتوحی داند و بدان فخر آورد و باشد که به بارنامه بگوید که فلان را فریفتم و مال وی ببردم و وی را بمالیدم و دشنام دادم و خجل کردم و اندر مناظره وی را تشویر دادم و امثال این و هرکه به سبب هلاک خود شاد شود و فخر کند دلیل آ بود که دل وی سیاه شده است و هلاک از آن آن بود

چهارم آن که چون پرده بر کنار وی نگاه دارد پندارد که این خود عنایت است اندر حق وی نترسد از آن که این امهال و استدراج بود تا بتمامی هلاک شود ...

غزالی
 
۱۴۷۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹ - فصل (در بیان توبه درست و علامت آن)

 

بدان که اصل توبه پشیمانی است و نتیجه آن ارادتی که پدید آید اما پشیمانی را علامت آن است که بر دوام اندر اندوه و حسرت بود و کار وی گریستن و زاری و تضرع بود چه کسی که خویشتن را بر شرف هلاک بیند از حسرت و اندوه چگونه خالی باشد و اگر او را فرزند بیمار بود طبیبی ترسا گوید که این بیماری پرخطر است و بیم هلاک است معلوم است که چه آتش اندوه و بیم اندر میان جان پدر افتد و معلوم است که نفس وی بر وی عزیزتر است از فرزند و حق تعالی و رسولص صادق تر از طبیب ترسا و بیم هلاک آخرت عظیم تر از بیماری مرگ و دلالت معصیت بر سخط حق تعالی ظاهر تر از دلالت بیماری بر مرگ پس اگر از این خوف و حسرت نخیزد آن بود که ایمان هنوز از آفت معصیت پدید نیامد است و هر چند که این آتش سوزان تر بود اثر وی اندر تکفیر گناهان عظیمتر بود چه آن زنگار ظلمت که بر دل نشسته بود از معصیت جز آتش حسرت و پشیمانی آن را نگدازد و اندر این سوز دل صافی و رفیق شدن گیرد و اندر خبر است که با تایبان نشیند که دل ایشان رقیق تر بود و هر چند که دل صافی تر همی شود از معصیت نفوتر همی شود و حلاوت معصیت اندر دل به تلخی بدل همی شود و یکی از انبیا شفاعت کرد اندر قبول توبه یکی از بنی اسراییل وحی آمد که به عزت من که اگر اهل آسمانها از حق وی شفاعت کنند نپذیرم تا حلاوت آن گناه اندر دل وی همی ماند

و بدان که معصیت اگر چه به طبع مشتهی بود ولیکن اندر حق تایب همچون انگبین باشد که پرزهر بود کسی که یک بار از آن بچشید و رنج بسیار دید چون دیگر بار اندیشه آن کند مویهای وی به تیغ خیزد از کراهیت آن و شهوت حلاوت آن به خوف زبان آن پوشیده شود باید که این تلخی در همه معاصی یابد که آن معصیت که وی کرد زهر از آن بود که اندر وی سخط حق تعالی باشد و همه معاصی همچنین بود

اما ارادتی که از این پشیمانی خیزد به سه چیز تعلق دارد اندر حال و ماضی و مستقبل اما حال آن که به ترک همه معصیتها بگوید و هر چه بر وی فرض است بدان مشغول شود اما مستقبل آن که عزم کند که تا آخر عمر بر این صبر کند و با حق تعالی به ظاهر و باطن عهدی محکم بکند که هرگز با سر معصیت نشود و اندر فرایض تقصیر نکند چون بیمار که بداند که میوه وی را زیان می دارد عزم کند که نخورد اندر عزم سستی و تردد نبود اگر چه ممکن است که شهوت غلبه کند و ممکن نبود که توبه به سر تواند برد به عزلت و خاموشی و لقمه حلال که به دست آورده باشد یا بر کسب آن قادر بود و تا از شبهات دست بندارد توبه تمام نبود و تا شهوت را شکسته نکند شبهات را دست بنتواند داشت

و همچنین گفته اند که هر که شهوتی بر وی مستولی شود هفت بار به جهد دست بدارد بر وی آسان گردد بعد از آن و اما ارادت به ماضی خلق از آن تعلق دارد که گذشته را تدارک کند بدان که نظر کند تا چیست بر وی از حقوق خدای عزوجل و از حقوق بندگان که اندر این تقصیر کرده است اما حقوق حق تعالی دو قسم است فرایض و ترک معاصی اما فرایض باید که باز اندیشد از آن روز که بالغ شده است یک یک روز اگر نماز فوت کرده است یا جامه پاک نداشته است یا نیت وی درست نبوده است که ندانسته باشد یا اندر اصل اعتقاد وی خللی و شکی بوده است که ندانسته باشد همه قضا کند و زکوه از آن روز باز که مال داشته است اگر چه کودک بوده است حساب کند و هر چه بنداده یا به مستحقان نرسانیده است و اوانی زرین و سیمین که داشته است و زکوه آن بنداده همه را حساب و معلوم کند و بدهد و اگر روزه ماه رمضان نیز تقصیر کرده است یا نیت فراموشی کرده است یا نه به شرط کرد است همچنین و از این جمله آنچه به یقین داند قضا کند و هر چه اندر شک بود غالب ظن فراگیرد و اجتهاد کند آنچه به یقین داند خود را محسوب دارد و باقی قضا کند این تمامتر بود و اگر آنچه غالب ظن بود نیز محسوب دارد روا باشد

اما معصیتها از اول بلوغ باز جوید از چشم و گوش و دست و زبان و معده و جمله اعضا تا چه معصیت کرده است اگر کبیره کرده است چون زنا و لواطت و دزدی و شرب خمر و آنچه حد خدای تعالی واجب آید توبه کند و بر وی واجب نیست که اقرار دهد پیش سلطان تا حد وی برانند بلکه پنهان دارد و تدارک آن به طاعت بسیار همی کند و هرچه صغایر بد همچنین مثلا اگر به نامحرم نگرسته باشد یا دست بی طهارت به مصحف کرده باشد و یا جنب اندر مسجد نشسته باشد یا سماع رودها کرده باشد هریکی را کفارت کند بدانچه ضد وی باشد تا آن را محو کند که خدای تعالی همی گوید ان الحسنات یذهبن السییات ...

غزالی
 
۱۴۷۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰ - فصل (هشت کار پس از گناه کفارت بود)

 

هرکه اندر دوام توبه وی بر گناهی بود باید که بزودی به کفارت و به تدارک آن مشغول شود و آثار دلیل کند بر آن که هشت کار است که چون پس از گناه برود کفارت گناه بود چهار اندر دل است یکی توبه یا عزم اندر توبه و دوستی آن که دیگر بار آن نکند و بیم آن که بر آن معاقب باشد و امید عفو و چهار به تن است یکی آن که دو رکعت نماز بکند و پس از آن هفتاد بار استغفار کند و صد بار بگوید سبحان الله العظیم و بحمده و صدقه بدهد آن مقدار که تواند و یک روز روزه دارد و اندر بعضی آثار است که طهارتی نیکو بکند و اندر مسجد شود و دو رکعت نماز بکند

و اندر خبر است که چون گناهی کردی اندر سر طاعتی بکن تا کفارتی بود و چون آشکارا کردی طاعتی آشکارا بکن و بدان که استغفار به زبان که دل اندر میان نباشد بس فایده ندهد و شرکت دل بدان بود که اندر وی هراسی و تضرعی باشد اندر طلب مغفرت و از تشویر و خجلت خالی نبود و چون این بود اگرچه عزم مصمم نکرده است امیدوار بود و بر جمله استغفار به زبان و غفلت دل هم از فایده خالی نباشد که زبان را از بیهوده منع کند و از خاموشی نیز بهتر بود که زبان چون به خیر عادت کرد میل به کلمه استغفار بیش کند از آن که به لعب و هذیان وغیر آن ...

غزالی
 
۱۴۷۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲ - فصل (توبه از بعض گناهان درست بود یا نه)

 

بدان که خلاف کرده اندر آن کسی از بعضی گناهان توبه کند درست بود یا نه گروهی گفته اند محال بود که کسی از زنا توبه کند و از خمر نکند که اگر برای آن سمی کند که این معصیت است آن نیز هم معصیت است پس چنان که محال بود که از یک خم شراب توبه کند و از دیگر نکند که هر دو برابرند آن معصیت نیز همچنین باشد و درست آن است که ممکن بود که این چنین توبه باشد بدان که زنا صغیرتر از خمر داند و از صعب ترین توبه کند یا بدانکه خمر شوم تر از زنا داند که اندر زنا افکند و هم اندر کارهای دیگر و باشد مثلا که از غیبت توبه کند و از خمر نکند و گوید این به خلق تعلق دارد و خطر این بیشتر بود بلکه روا بود که از بسیار خوردن خمر توبه کند نه از اصل

و گوید هر چند بیش خوری عقوبت زیادت بود و من در اصل با شهوت خویش می برنیایم اندر زیادتی در خوردن می برآیم شرط نیست که چون شیطان مرا عاجز آورد اندر کاری اندر آن نیز که عاجز نباشم موافقت وی کنم این هم ممکن است اما آمده است که التایب حبیب الله و ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین و ظاهر آن است که این درجه محبت کسی را بود که از همه توبه کند و پاک بود و آن که همی گوید که توبه از بعضی درست نیاید مگر این گوید والا هر صغیره ای که از آن توبه نکند فرایض کفارت آن صغیره شود و آن چون نابود گردد و توبه به یک بار از معاصی دشوار بود که بتدریج بود و بدان قدر که میسر گردد ثواب یابد

غزالی
 
۱۴۷۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۵ - پیدا کردن جمله اقسام نعمت و درجات آن

 

بدان که نعمت حقیقی سعادت آخرت است که آن مطلوب است در نفس خویش نه برای نعمتی دیگر ورای آن و آن چهار چیز است بقایی که فنا را به وی راه نبود و شادیی که به اندوه آمیخته نبود و علمی و کشفی که اندر وی کدورت و ظلمت جهل نبود و بی نیازیی که فقر و نیاز را به وی راه نبود و فذلک این با لذت مشاهده حضرت الهیت آید که ملال و زیان را به وی راه نبود نعمت حقیقی این است که وسیلت و راه این است و در نفس خویش مطلوب نیست و نعمت تمام این بود که از وی وی را خواهند نه چیزی دیگر را

و برای این گفت رسولص العیش عیش الاخره و این کلمه یک راه رسولص در غایت شدت بود گفت تا خود را از رنج دنیا سلوت دهد و یک راه در غایت شادی در حج وداع که دین به کمال رسیده بود و همه خلق روی به وی آورده بودند وی بر پشت اشتر بود و از وی اعمال حج می پرسیدند چون آن کمال بدید این کلمه بگفت تا دل وی به لذت دنیا بازننگرد و یکی گفت بار خدایا اسیلک تمام النعمه رسولص بشنید گفت دانی که تمام نعمت چه باشد گفت نه گفت آن که در بهشت شوی

اما آن نعمتها که در دنیا باشد هر چه وسیلت آخرت نیست به حقیقت آن نعمت نیست اما آنچه وسیلت آخرت است تفاریق آن با شانزده چیز آید ...

... اما رشد آن بود که با هدایت در وی تقاضای رفتن راهی که بدانست پدید آید چنان که گفت ولقد اتینا ابراهیم رشده و کودک که بالغ شود اگر داند که مال چون نگاه دارد و ندارد وی را رشید نگویند اگرچه هدایت یافته است

و اما تسدید آن بود که حرکات اعضای وی را از جانب صواب به آسانی حرکتی دهند تا بزودی به مقصود می رسد پس از ثمرت هدایت در معرفت است و ثمرت رشد در داعیه و ثمرت تسدید در قدرت و آلات حرکت و اما تایید عبارت است از مدد فرستادن از غیب در باطن به تیزی بصیرت و در ظاهر به قوت بطش و حرکت چنان که گفت و ایدک بروح القدس و عصمت بدین نزدیک بود و از آن باشد که در باطن وی مانعی پدید آید از راه معصیت و شرک اما مانع نداد بتمامی که از کجا آمد چنان که گفت و لقد همت به وهم بهالولا ان رای برهان ربه

این است نعمتهای دنیا که زاد راه آخرت است و این را به اسباب دیگر حاجت است و آن اسباب را اسباب دیگر تا آنگه که به آخر به دلیل المتحرین و رب الارباب رسد که مسبب الاسباب است و شرح جمله حلقه های سلسله اسباب دراز است و این قدر اینجا کفایت است

غزالی
 
۱۴۷۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۶ - پیدا کردن سوء خاتمت

 

بدان که بیشتر خایفان از خاتمت ترسیده اند برای آن که دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است و نتوان دانست که دل بر چه قرار گیرد در آن وقت تا یکی از عارفان می گوید اگر کسی را پنجاه سال به توحید بدانسته باشم چون چندان از من غایب شد که از پس دیواری شد گواهی ندهم وی را به توحید که حال دل گردان است ندانم به چه گردد و دیگری می گوید اگر گویند که شهادت بر در سرای دوست تر داری یا مرگ بر مسلمانی بر در حجره گویم مرگ بر در حجره که ندانم تا به در سرای اسلام ماند یا نه و ابوالدردا سوگند خوردی که هیچ کس ایمن نباشد از آن که ایمان وی به وقت مرگ بازستانند و سهل تستری می گوید صدیقان در هر نفسی از سوء خاتمت می ترسندو سفیان رضی الله عنه به وقت مرگ جزع می کرد و می گریست گفتند مگری که عفو خدای تعالی از گناه تو عظیم تر است گفتاگر دانمی که بر توحید بمیرم باک ندارم اگر چند کوهها گناه دارمی و یکی از بزرگان وصیت کرد و چیزی که داشت کسی را دید و گفت نشان آن که بر توحید بمیرم فلان چیز است اگر آن نشان بینید بدین مال شکر و مغز بادام بخر و بر کودکان شهر افشان و بگوی که این عرس فلان است که به سلامت بجست و اگر این نبینی مردمان را بگوی تا بر من نماز نکنند و غره نشوند به من تا پس از مرگ باری مرایی نباشم

و سهل تستری گوید که مرید از آن ترسد که در معصیت افتد و عارف از آن که در کفر افتد ابوزید گوید چون به مسجدی شوم بر میان خویش زناری بینم که ترسم که مرا به کلیسا برد تا آنگاه که در مسجد روم و هرروز پنج بار همچنین باشم و عیسی ع حواریان را گفت شما از معصیت ترسید و ما پیغامبران از کفر ترسیم و یکی از پیغامبران به گرسنگی و تشنگی و برهنگی و محنت بسیار مبتلا بود سالهای بسیار پس به خدای تعالی بنالید حق گفت دلت از کفر نگاه می دارم بدین خرسند نه ای که دنیا می خواهی گفت بارخدایا توبه کردم و خرسند شدم و خاک بر سر کرد از تشویر سوال خویش و یکی از دلایل سوء خاتمت نفاق بود و ازاین بود که صحابه همیشه بر خویشتن می ترسیدند از نفاق و حسن بصری گوید اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هرچه در روی زمین است دوست تر دارمی و گفت اختلاف باطن و ظاهر و دل و زبان از نفاق است

غزالی
 
۱۴۸۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف

 

... حاتم اصم گوید به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست دانی که آدم چه دید و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول ص وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند

سری سقطی گوید هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم گویم مگر رویم سیاه شده است و عطا سلمی از خایفان بود چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلایی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست اگر من بمردمی خلق پرستندی احمد بن حنبل گوید دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند اجابت افتاد بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت پس ساکن شدم و یکی را دیدند از عباد که می گریست گفتند چرا می گریی گفت از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای گفت چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند گفت صعب گفت حال من چنان است

و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال و کاشکی من آن کس بودمی و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را یک روز از خواب برخاست گفت یا امیرالمومنین خوابی عجیب دیدم گفت هین بگوی گفت دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو پس نرفت که در دوزخ افتاد گفت هین گفت پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند و هم چنین برفت و در حال بیفتاد گفت هین گفت سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد گفت هین گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد ...

غزالی
 
 
۱
۷۲
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۶۵۵