ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۴
... آن به آید کاندرین مقصود گیتی نسپری
اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار
آب حیوان زاید آتش گر بآتش بنگری ...
ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۶
... چو روزگار مه و سال امر او جاریست
چو آفتاب شب و روز نام او سفری
ایا بزرگ عمیدی کجا ز پایۀ قدر ...
... تو پیش دیدۀ او شعله های پر شرری
هوای تو زدلم لحظه ای سفر نکند
گر از هری سفری گردم ار بوم حفری
چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست ...
ازرقی هروی » مقطعات » شمارهٔ ۷
... زین قصه همی حالت من بنده بداند
داند که میان دو سفر بندۀ درویش
بی یاوری شاه چه بیچاره بماند ...
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۷۶ - داستان شاه روم و دخترش
... غم تو ندارد کسی از تو بیش
سفر نیست آه و که والاگهر
چو بیند جهان بیش گیرد هنر ...
... دمان ابر و تند آتش و تیز آب
همیدون همه بر سفر کردن اند
چپ و راست در تاختن بردن اند ...
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۷۷ - در صفت سفر
... ولیک آمدن را ندانی درست
بلایی ز دوزخ سفر کردنست
غم چیز و تیمار جان خوردنست ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » دیباچه » بخش ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رضی الله عنه و أرضاه کرده است خواجه امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمه الله که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قدس الله روحه العزیز بود و به انواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فایده آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد این نسخه پارسی به کرمان آوردند از خراسان در آن عهد کی خواجه امام اجل زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمد النیسابوری رحمة الله علیه در کرمان بود شیخ الشیوخ احمدبن ابراهیم المعروف به پارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آن را حاجت بود بتصحیح از خواجه امام ابولفتوح رحمه الله درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه به اصلاح حاجت است بدان قیام نماید این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم در این کتاب است و اگرچه این کس کی نقل باز پارسی کرده ست شخصی عزیز بود و به انواع فضل متحلی اما هم کسی بایستی کی در درجه استاد امام بودی تا در این شروع توانستی کرد و می خواست که خود باز پارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا به جوار حق عزاسمه انتقال کرد باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او در این مشکور گرداناد بمنه علی الجمله بر لفظ او بسیار رفته ست کی مصنف این کتاب رسالت استاد امام رضی الله عنه از جمله بزرگان وقت خویش بوده ست در علم و معاملت چنانک رجوع جمله باز وی بوده ست و به همه زبان ها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربیت و نثر و نظم و غیر آن امام بود و در همه متبحر شده و تصانیف نیکو او را میسر شده و در شرق و غرب منتشر و مقتدی و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فایده گرفته اند و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده اما حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن به نهایت حقیقت به درجه ای بوده ست کی چشم ها بر مثل خویش ندید و بر این جمله ایمه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متفق اند کی سید وقت خویش و دیار اسلام بوده ست و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سر خداوند سبحانه و تعالی در میان خلق و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبه علم و سالکان راه خدای جل جلاله ظاهر شده که هرکه یک روز در پیش او زانو زده ست برای علم یا برای یافتن مقصود بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجه امام اجل محمدبن یحیی کی یگانه وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم به وجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خواب است و همچنین در بند این آرزو بود به چند نوبت این خواب بدید چون متکرر شد گفت اکنون واجب شد برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش به اشارة او نهاده این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام و بر مشقه سفر و مفارقت وطن متأسف همی بود و با خود می گفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون به دهلیز رسید استاد امام رحمه الله کس فرستاد و او را بازخواند و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویه خویش رفت این شیخ را بخواند و گفتچون به طلب ما آمده بودی چرا باز خواستی گردید و از این سفر چرا متحیر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را به مصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رحمه الله ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطن شد و هرچه میسر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قدس الله روحه العزیز و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی به بسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد
گویند که مریدی بود استاد امام را رحمه الله مردی معتمد به سکون حکایت کرد کی در عهد استاد امام رحمه الله یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد به نیشابور و گفت من در دیار شام بودم و به مسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم و البته هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدتی بر این برآمد به خاطرم در آمد کی بازگردم بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی یکی از ایشان گفت اگر تو را آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند پس خاموش همی بودم به خاطرم درآمد دیگرباره که باز پرسم که به غیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رحمه الله من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم کسی کی حال او بر این جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام در این نوع که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش چنان که واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش باز این آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق این است ...
... باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم
... ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت ده بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزویی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۱۹ - ابوتراب عسکر بن الحُصَیْن النَّخشبی
... ابوتراب روزی به یکی نگریست از شاگردان خویش دست بخربزه پوستی دراز کرده بود و سه روز گرسنگی کشیده بود ابوتراب گفت دست بخربزه پوست می دراز کنی تو تصوف را نشایی تا بازار باید شدن ترا
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزویی نخواست الا یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی دیهی رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی
ابن جلا گوید ابوتراب اندر مکه آمد و خوشروی بود گفتم طعام کجا خوردی گفت خوردنی ببصره و دیگر به نباج و دیگر اینجا
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۳۶ - ابوعبداللّه محمّد بن علیّ الترمذی
... ابوبکر بلخی گوید کی ابوبکر وراق گفت اگر طمع را پرسند که پدرت کیست گوید شک اندر مقدور و اگر گویند پیشۀ تو چیست گوید ذل و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان
ابوبکر وراق شاگردان خویش را از سفر بازداشتی گفتی کلید همه برکتها صبرست اندر موضع ارادة تا آن گاه که ارادت تو درست شود چون ارادت درست شد برکتها بر تو گشاده گشت
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۵۱ - ابوحمزة الخراسانی
... ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید محرم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود
مردی او را گفت مرا وصیتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۱۸ - تلوین و تمکین
... تتحیر الالباب دون نزوله
صاحب تلوین دایم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متصل گشته و علامت آن که متصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشریت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت چون بنده باین حال دایم گردد صاحب تمکین بود استاد بو علی دقاق رحمه الله گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود و مصطفی صلوات الله و سلامه علیه صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصۀ یوسف علیه السلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود موی بر وی بنجنبید آن روز زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید اما از قوة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود اما از قوۀ او یا از ضعف وارد از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صلی الله علیه وسلم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی و دیگر مصطفی صلی الله علیه وسلم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزوجل خبر داد از وقتی مخصوص وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صلی الله علیه وسلم ان الملایکة لتضع اجنحتها لطالب العلم رضی بما یصنع فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قایم بود بحق دیگر آنچه گویند که بنده تا دایم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد او اندر حال خویش ممکن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد مقدورات او را اندازه نباشد او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکن بود پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی اما آنک مصطلم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حس و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دایم باشد و وی محو بود آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او آن متصرف بود اندر ظن خلقان بلکه مصرف بود اندر حقیقت قال الله تعالی و تحسبهم ایقاظا وهم رقود ونقلبهم ذات الیمین و ذات الشمال وبالله التوفیق
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۲۶ - نَفْس
و از آن جمله نفس است نفس اندر لغت وجود چیزی بود و نزدیک این قوم مراد از اطلاق نفس نه وجودست و نه قالب کی نهاده اند بلکه مراد بنفس آنست کی معلول بود از اوصاف بنده و نکوهیده بود از افعال و اخلاق او پس معلولات از اوصاف بنده بر دو گونه بود یکی کسب او بود چون معصیت و مخالفت دوم خویهای دنی که اندر نفس خویش نکوهیده است چون بنده معالجت کند و مجاهدت نماید آن اخلاق دنی و نکوهیده از وی دور شود در مستمر عادت
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدش اینست برجمله و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محل خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محل اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخر بود یکدیگر را جمع آن یک مردم بود و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محل دیدنست و گوش محل شنیدنست و بینی محل بوییدن و دهان محل چشیدن و سمیع و بصیر و ذایق و شام این جمله است همچنین محل اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت
... از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسر ازیشان جدا می باش
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت
... ابوعبدالله بن احمد الصغیر گوید ابوعبدالله خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر روزه گشادن را من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است مرا هفتاد چوب بزدند یکی مرا بازشناخت گفت این ابوتراب است از من عذر خواستند یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی
ابونصر تمار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم الحمدلله که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند امشب بهم روزه گشاییم بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و هفتم - در ارادت
... و گفته اند از صفات مرید یکی آنست که نوافل بر وی دوست گردانند و نصیحت کند خلق را باخلاص و با خلوت ویرا انس بود و بهرچه از احکام بر وی همی رود صبر کند و کار او را ایثار کند و از دیدار او شرم دارد و آنچه ویرا جهد بود بذل کند محبوب خویش را و هر سببی که داند او را به وی رساند بر دست گیرد و از همه چیزها بکمتر ین درجه قناعت کند و باید که ویرا به دل قرار نباشد تا آنکه بخدای عزوجل رسد
ابوبکر دقاق گوید آفت مرید سه چیز است زن خواستن و حدیث نوشتن و سفر کردن
و از وی پرسیدند که چرا دست بداشتی از حدیث نوشتن گفت مرا ارادت از آن بازداشت ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ
قال الله تعالی هوالذی یسیرکم فی البر والبحر
علی ازدی گوید که عبدالله عمر رضی الله عنه ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صلی الله علیه وسلم چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سبحان الذی سخر لنا هذا وما کناله مقرنین و انا الیٰ ربنا لمنقلبون پس گفتی اللٰهم انانسألک فی سفرنا هذا البر والتقوی ومن العمل ماترضی هون علینا سفرنا اللهم انت الصاحب فی السفر والخلیفة فی الاهل اللهم انا نعوذ بک من وعثاء السفر وکآبة المنقلب وسوء المنظر فی الاهل والمال
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آیبون تایبون لربنا حامدون
و چون رای بسیار ازین طایفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است
و این طایفه مختلف اند اندرین ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حج اسلام و غالب بر ایشان اقامت بودست چون جنید و سهل عبدالله و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبدالله مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهایی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جایی بجایی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند
از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که گفت مردی بود بفرخک دیهی است بر کنار نیشابور پیری از پیران این طایفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است کسی او را پرسید که سفر کردی ایهاالشیخ گفت سفر زمین اگر سفر آسمان سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام برای تو مقصودم دیدار تو است من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال
احنف همدانی گوید اندر بادیه بودم تنها بمانده دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور یارب بمهمان تو همی آیم اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یارب این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد آوازی شنیدم از پس پشت بازنگرستم اعرابیی دیدم بر اشتری نشسته مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم گفت نگفتست من استطاع الیه سبیلا آنکس بمکه شود که تواند او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو گفت این شتر را خدمت توانی کرد گفتم توانم از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو ...
... از حصری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حج و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو
از محمدبن اسماعیل الفرغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکر زقاق و کتانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتانی از اول شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زقاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد بر طهارت نماز خفتن بکردیمی چون کسی بر ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی
رویم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند
ابوعبدالله مغربی سفر کردی دایم و شاگردان وی بازو بودندی و دایم محرم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی
گفته اند هرکه یار او او را گوید برخیز گوید تا کجا همراه نباشد و همراهی را نشاید ...
... جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود
مزین کبیر گوید اندر سفر بودم با خواص کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست
ابوعبدالله نصیبی گوید سی سال سفر کردم هرگز خرقه بمرقع ندوختم و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی
استاد امام رحمه الله گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میان معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فسیکفیکهم الله قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید علمی باید کی او را نگاه دارد و ورعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد
و کتانی چون درویشی یکبار بیمن شدی پس بار دیگر باز شدی او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیمن از بهر رفق شدست
ابراهیم خواص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رکوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی
از ابوعبدالله رازی حکایت کنند گفت از طرسوس بیرون شدم تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام درویشی مرا نعلینی آورد نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حق صحبت
گویند خواص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند
گوید کتانی از مادر دستوری خواست تا بحج شود مادرش ویرا دستوری داد بیرون شد و اندر بادیه شد بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است بازگشت و آمد تا بسرای خویش در بزد و مادر وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی بر من حکم کن آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتفاق افتاد مرا با سجزی اندر سفر از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدویی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیت داشت بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدویی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت
ابوعبدالله خفیف گوید اندر حال جوانی بودم درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من مرا بسرای خویش برد گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مرقع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن از قادسیه برفتم با جماعتی از درویشان راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد اندر حال توبه کردم و ساکن شدم راه بما نمودند حج بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و هفتم - در احوال این طایفه وقت بیرون شدن از دنیا
... بشر حافی را گفتند اندر وقت وفات یا بانصر پنداری زندگانی درین جهان دوست میداری گفت بحضرت پادشاه شدن سخت است
گویند هرگاه که یکی از شاگردان سفیان ثوری بسفر شدی او را گفتی چه فرمایی گفت اگر مرگ یابید جایی مرا بخرید چون ویرا اجل نزدیک آمد گفت مرگ آرزو همی خواستم اکنون مرگ سخت است
در حکایت همی آید که چون امیرالمؤمنین حسن بن علی را سلام الله علیهما اجل فرا رسید بگریست گفتند چه بگریانید ترا گفت نزدیک خداوندی میشوم که او را ندیده ام ...
... و بداء الهوی یموت الکرام
و جان تسلیم کرد او را بشستم و اندر کفن کردم و نماز برو کردم و دفن کردم چون از کار وی فارغ شدم ارادۀ سفر از من بشد بازگشتم و بمکه باز آمدم
یکی را گفتند مرگ خواهی گفت شدن باز آن بخیر امید دارم بهتر از مقام باز آنکس که از شر او ایمن نباشم ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاهم - در شوق
... استاد ابوعلی گوید که داود علیه السلام روزی بصحرا بیرون شده بود تنها خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که ای داود چونست که ترا تنها می بینم گفت بار خدایا شوق تو اندر دلم اثر کرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است گفت برو باز نزدیک ایشان شو اگر تو بندۀ گریختۀ را باز درگاه من آری نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسلاران اثبات کنم
گویند که پیرزنی را یکی از خویشان از سفر باز آمد و قوم خانه همه شادی میکردند و آن پیرزن میگریست او را گفتند چرا می گریی گفت بازآمدن این جوان باز خانه مرا یاد داده است ببازگشتن بخدای تعالی
ابن عطا را از شوق پرسیدند گفت سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل
... و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت او را شیر می داد جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن ابوهریره رضی الله عنه گوید گویی که اندر پیغامبر صلی الله علیه وسلم می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و وی را عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جباری است از جباران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی می گفت حسبی الله و این خبر اندر صحیح بیاورده اند
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه تن را از پیشینگان به سفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند سنگی عظیم از آن کوه برفت و در آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هر کسی را خدای را بخوانیم به صدق و به کرداری نیکو که ما را بوده است
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی روزی به طلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده آن سنگ پاره باز شد چنانک روشنایی پدید آمد ...
... و دیگر حدیث اویس قرنی و آنچه عمربن الخطاب رضی الله عنه دید از حال اویس و آنچه رفت میان او و هرم بن حیان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصه او فرو گذاشتم که آن معروف است و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانکه به حد استفاضت رسیده است و اندرین تصنیف ها بسیار کرده اند و ما به طرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی ان شاءالله
و از جمله آن حدیث عبدالله عمر رضی الله عنهما است اندر سفری بود جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر او شیر را براند از راه گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد بر وی مسلط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلط نکردندی و این خبر معروفست
و روایت کنند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم علاءبن الحضرمی را به غزا فرستاد دریایی پیش آمد که ایشان را از آن بازداشت آن مرد نام مهین دانست دعا کرد و بر آب همه برفتند ...
... حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده نوری باز گردید گفت بعزت تو که نگذرم الا در زورق
احمدبن یوسف بنا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه ابوتراب از یکسو شد می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم اکنون تو معلوم من شدی بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز
از ابونصر سراج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سندی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم وی را از کجا آوردی گفت به وادییی رسیدم این دیدم چون چراغ می تافت این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن ...
... احمدبن محمدالسلمی گوید نزدیک ذوالنون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم گردبرگرد اوبر طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند مرا گفت تویی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی به من داد تا به بلخ از آن درم نفقه می کردم
ابوسعید خراز گوید اندر سفری بودم هر سه روز چیزی پدیدار آمدی بخوردمی و برفتمی یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم هاتفی آواز داد که سببی دوستر داری یا قوتی گفتم قوتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم
مرتعش گوید از خواص شنیدم که گفت وقتی راه بادیه گم کردم اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سلام علیک تو راه گم کرده گفتم آری گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غایب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم هرگز نیز پس از آن راه گم نکردم و در سفر گرسنگی و تشنگی مرا نبود
ابوعبید بسری چون ماه رمضان آمدی زن را گفتی در خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده به روزن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی زن در خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی ...
... کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم به نگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را
گویند جماعتی با ایوب سختیانی در سفر بودند چند روز آب نیافتند رنجور شدند ایوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم شما را آب دهم گفتیم بپوشیم دایره ای درکشید از میان دایره آب برآمد همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم حماد زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه گفت چنان است که می گوید من نیز آنجا حاضر بودم
بکر عبدالرحمن گوید با ذوالنون مصری بودیم در بادیه در زیر درخت ام غیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنون بخندید و گفت شما رطب آرزو می کنید لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت ام غیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت ...
... فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر بیاوردم و پیش او بنهادم او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او زنی در من آویخت گفت رزمۀ جامه از آن من بدزدیدی مرا بدر شحنه بردند خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رزمۀ جامه بیاورد باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حق اولیاء خدا گویی گفتم توبه کردم
خیرالنساج گوید از خواص شنیدم که اندر سفری بودم تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم کسی دیدم که آب بر روی من همی زد و چشم باز کردم مردی دیدم نیکو روی بر اسبی خنگ نشسته مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم اندکی روز بگذشت گفت مرا چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صلی الله علیه وسلم از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد
مظفر جصاص گوید که من و نصر خراط شبی در جایی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خراط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جل جلاله فایدۀ او در اول ذکر آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است علیه السلام ...
... عبدالواحد زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت
ایوب حمال گوید ابوعبدالله دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی در گوش خر گفتی میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی
گویند بو عبدالله دیلمی دختر خویش را بشوهر داد خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند همان جامه همان ببازار برد بیاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در من یزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد ...
... بشر حارث گوید اندر خانه رفتم مردی دیدم آنجا نشسته گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد
ابراهیم خواص گفت اندر سفری بودم بویرانی اندر شدم بشب شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند
گویند نوری در میان آب شده بود دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد ...
ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم دَر وصیّت مریدان
... و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو یک قدم اندر ارادت درست نبود او را زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را بحاصل کند قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاه نفس خویش خواهد اما در دنیا و اما در آخرت
پس واجب بود برو که سر خویش نگاه دارد مثلا از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نفسی از نفسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اما بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود
و روا نبود که پیر زلت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حق خدای بود جل جلاله و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها بلکه واجب بود که تجربت کند او را چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذل و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی و شهوت و رخصت نجوید و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فترت او ...
... و بدانک مرید را اندرین باب بلاها باشد باول و آن آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند منکر تا بحدی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن چون بنده بترک مبالات بدان مشغول شود آن ازو بریده گردد
از آداب مرید بلکه از فرایض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل بحق رسد که سفر مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید او را برجای بدارد و چون شری خواهد بدو او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او برسمی اندر ظاهر بسنده کنند و سفر همی کنند غایت نصیب ایشان ازین طریقت حج بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهر سلام بدین قناعت کنند ایشانرا دایم سفر همی باید کرد تا آسایش ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت او را زیان دارد عظیم اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مستوحش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند هریکی را ازیشان بر خویشتن حقی واجب داند و حق خویش بر کس واجب نبیند
و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید
و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا در سفر یا در حضر بظاهر نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود بسر خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد
و از آداب مریدان نیست وردها بسیار داشتن بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بر ناچار بود ایشانرا از آن گزاردن فرایض و سنن راتبه است اما زیادت از نماز نافله یاد کرد بدل ایشانرا تمامتر بر دوام ...
... و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود کسی را نیابد که بدو اقتدا کند تا او را ادب درآموزند که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد
و بدانکه شناخت خداوند خانه اول بر زیارت خانه و اول معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلت است و نشاط نفس ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر
و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند ...