گنجور

 
اسدی توسی

پدر گفت گرت ازشدن چاره نیست

بدین دیگر اندرز باری بایست

بسا کس که او جُست راه دراز

چو شد نیز نامد سوی خانه باز

یکی از پی مرگ و از روز تنگ

دگر از پی دشمن و نام و ننگ

شدن دانی از خانه روز نخست

ولیک آمدن را ندانی درست

بلایی ز دوزخ سفر کردنست

غم چیز و تیمار جان خوردنست

درو رنج باید کشیدن بسی

جفا بردن از دست هر ناکسی

به ره چون شوی هیچ تنها مپوی

نخستین یکی نیک همره بجوی

کجا رفت خواهی ببر بردنی

بپرهیز و مَستان ز کس خوردنی

چو تنها بُوی رنج دیده بسی

مده اسپ را بر نشیند کسی

مشو در ره تنگ هرگز سوار

ز دزدان بپرهیز در رهگذار

مکن تیره شب آتش تابناک

وگر چاره نبود فکن در مغاک

به هر ره مشو تا ندانی درست

هر آبی مخور نازموده نخست

همی تا بود دشت و آباد جای

به ویرانی اندر مکن هیچ رای

به کاری چو در ره درایی ز زین

نخست از پس و پیش هر سو ببین

به هنجار ره چون درافتی ز راه

همی کن به ره داغ هر پی نگاه

کجا گم شدی چون فرو رفت هور

بران برنشان ستاره ستور

وگر جای آرام در خور بود

بُوی تا گه روز بهتر بود

به رفتن مرنجان چنان بارگی

که آرد گه کار بیچارگی

ز یک روزه دو روزه ره ساختن

به از اسپ کشتن ز بس تاختن

به هر جای از اسپ مگذار چنگ

همیشه عنان دار یا پالهنگ

به ره خوب جایی گزین بی گزند

بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند

همیشه کمان بر زه آورده باش

پسیچ کمین گاه‌ها کرده باش

پیاده ممان کت بگیرد عنان

ز خود دور دارش به تیر و سنان

ز چیز کسان وز بد انگیختن

بپرهیز و ز خیره خون ریختن

مشو شب به شهر اندر از ره فراز

بر چشمه و آب منزل مساز

مدار اسپ و ناآزموده رهی

مکن جز که با مهربان همرهی

به شهری که بد باشد آب و هوا

مجوی و مخور هر چت آید هوا

به بیماری اندیشه را تیز کن

ز هر خوردنی زود پرهیز کن

چو بینی‌ خورش‌های‌ خوش گرد خویش

بیندیش تلخی دارو ز پیش

مشو یار بدخواه و همکار بد

که تنها بسی به که با یار بد

نباید که بد پیشه باشدت دوست

که هرکس چنانت شمارد که اوست

مخور باده چندان کت آید گزند

مشو مست از و خرمی کن پسند

مگو راز با زفت و بیچاره دل

مخواه آرزو تا نگردی خجل

ز پنهان مردم به دل ترس دار

که پنهان مردم فزون ز آشکار

همه جانور در جهان گونه گون

برون پیسه باشند و مردم درون

مشو سوی رودی که نایی به در

به یک ماه دیر آی و بر پل گذر

به گرداب در غرقگان را دلیر

مگیر ار نباشی بر آن آب چیر

شنا بر چو بی آشنا را گرد

چو زیرک نباشد نخست او مُرد

چو در دشمنی جایی افتدت رای

درآن دشمنی دوستی را بپای

چنان بر سوی دوستی نیز راه

که مر دشمنی را بود جایگاه

به دشمن چو داری به چیزی نیاز

زی‌ او خوش‌ چو زی‌ دوستان سرفراز

گر از خواسته نام جویی و لاف

بخور بی نکوهش بده بی گزاف

چنان خور که نایدت درد و گداز

چنان بخش کت نفکند در نیاز

خوری و بپوشی ز روی خرد

از آن به که بنهی و دشمن خورد

ز بهر خور و پوش باید درم

چو این دو نباشد چه بیش و چه کم

مبر غم به چیزی که رفتت ز دست

مرین را نگه‌ دار اکنون که هست

چو اندک بود خواسته با کسی

ز رادیش زفتی نکوتر بسی

درم زیر خاک اندر انباشتن

به از دست پیش کسان داشتن

به خانه در از یافتن زرّ ناب

چنان است کندر جهان آفتاب

همه کارها را سرانجام بین

چو بدخواه چینه نهد دام بین

مخند ار کسی را رخ از درد زرد

که آگه نیی زو تو او راست درد

چو از سخت کاری برستی ز بخت

دگر تن میفکن در آن کار سخت

خوی آن که نشناسی و رای اوی

نهان راز و تدبیر با او مگوی

که گر نیک باشد بود نیکساز

وگر بد بود بد سگالدت باز

مکن دزدی و چیز دزدان مخواه

تن از طمع مفکن به زندان و چاه

ز دزدان هر آن کس که پذیرفت چیز

به دزدی ورا زود گیرند نیز

چو خواهی که چیزی ندزددت کس

جهان را همه دزد پندار و بس

به گفتار با مهتران بر مجوش

به زور آنکه بیش از تو با او مکوش

مزن رای با تنگ دست از نیاز

که جز راه بد ناردت پیش باز

ز بهر گلو پارسایی مکن

به خوان کسان کدخدایی مکن

مشو یار بدبخت و کم بوده چیز

که از شومی‌اش بهره یابی تو نیز

مکن خو به پُر خفتن اندر نهفت

که با کاهلی خواب شب هست جفت

برین باش یکسر که دادمت پند

گرفتش به بر دیر و بگریست چند

سپهبد دل از هر بدی ساده کرد

بدین پند کار ره آماده کرد