گنجور

 
اسدی توسی

به روم اندرون بُد شهی نامجوی

که در رومیه بود آرام اوی

به شاهیش هر سوی گسترده نام

به کامش همه کشور روم رام

بُدش دختری لاله رخ کز پری

ربودی دل از کشی و دلبری

یکی سرو پیوسته با مه سرش

چه ماهی که بُد عنبرین افسرش

گل نیکوی را رخش بوستان

بدان بوستان داده دل دوستان

دو مرجانش از جان بریده شکیب

دو بادامش از جاودان دلفریب

رخش ماه و بر مه ز زنگی سپاه

زنخ سیب و در سیب دلگیر چاه

ز خوبی فزون داشت فّر و هنر

بدو راست بُد پشت بخت پدر

ز دل هر چه رای پدر خاستی

به هر کار تدبیر از و خواستی

بسی خواستندش کیانزادگان

ز هر کشور آمد فرستادگان

پدرش از بنه هیچکس را نداد

که بی او نبودی یکی روز شاد

به کس نیز دختر دل اندر نبست

که ناکام شاهیش رفتی ز دست

به هر کام و شادی شهی سرکشست

شهی‌ گرچه یکروزه‌ باشد خوشست

مهین پایگه پادشایی بود

بر از پادشایی خدایی بود

ندادش پدر چند ازو خواستند

شهان زین سبب دشمنش خاستند

بسی چاره‌ها جست و ترفند کرد

سرانجام پنهان یکی بند کرد

بفرمود تا ساخت مرد فسون

کمانی ز پنجه من آهن فزون

بر اهن ز چوب و سرو کرده کار

کماندسته و گوشه عاجین نگار

ز زنجیر بر وی زهی ساختند

ز گردش پی و توز پرداختند

بیاویخت از گوشه بارگاه

به پیمان چنین گفت پیش سپاه

که دامادم آن کس بود کاین کمان

کشد گرچه باشد ز هر کس کم آن

چو زد پهلوان چند گه رای جفت

نهان از پدر با دل خویش گفت

به کس کار من برنیاید همی

ازین پس مرا رفت باید همی

دهد کاهلی مرد را دل نژند

در دانش و روزی آرد به بند

ز بی شرم زن تیره گردد روان

هم از بی خرد پیر و کاهل جوان

ترا چون نباشد غم کار خویش

غم تو ندارد کسی از تو بیش

سفر نیست آه و که والاگهر

چو بیند جهان بیش گیرد هنر

ز هر گونه بیند شگفتی بسی

گِرد گونه گون دانش از هر کسی

خزان و زمستان تموز و بهار

همه ساله در گردش اند این چهار

شب و روز و چرخ و مه و آفتاب

دمان ابر و تند آتش و تیز آب

همیدون همه بر سفر کردن‌اند

چپ و راست در تاختن بردن اند

هنرشان به کار جهان ساختن

ز گردش پدیدست و از تاختن

مرا نیز گشتن به گیتی رواست

مگر یابم آن کاین دلم را هواست

به راه ار چه تنها نترسد دلیر

که تنها خرامد به نخچیر شیر

چه مردن دگرجا چه درشهر خویش

سوی آن جهان ره یکی نیست بیش

پدرش آگهی یافت شد دل دژم

مکن گفت برمن به پیری ستم

نبینی که پرگار من تنگ گشت

جوانی شد و عمر بیشی گذشت

ز بس کز شب و روز دیدم درنگ

چو روز و چو شب‌ گشت‌ مویم دورنگ

خزان آمد و شد ز طبعم بهار

ببارید برف از بر کوهسار

همی مرگ بر جنگ من هر زمان

کمین سازد آورده بر زه کمان

سپید این همه مویم او ساختست

که هر موی تیریست کانداختست

ندانم درین رای گردون چه چیز

دگر بینمت یا نبینمت نیز

مر امید راهست دامن فراخ

درختیست بر رفته بسیار شاخ

هرآنگه که شد خشک شاخی بروی

بروید یکی نیز با رنگ و بوی

کرا جاه و چیز و جوانیش هست

بهین شادی این جهانیش هست

تو این هر دو داری و فرهنگ و رای

بهین جفت نیز ایدر آید به جای

جهان گر کنی زیر و بر چپ‌ و راست

ز بخشش فزونی ندانی به کاست

دلاور نپذرفت ازو هرچه گفت

که بُد در دلش بویه روی جفت