گنجور

 
۱۲۴۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۷ - مدح سیف الدوله محمود

 

وقت گل سوری خیز ای نگار

بر گل سوری می سوری ببار

بربط سغدی را گردن بگیر ...

... خسرو محمود شهنشاه دهر

مهر فروزنده به هنگام بار

آتش سوزنده به هنگام رزم

مهر فروزنده به هنگام بار

آن ملک عصر که هرگز بر او ...

... سبز شود باغ طرب خلق را

در غم و اندوه نماند غبار

ای خرد و جود و سخا یار تو ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۱ - ستایش دیگر از او

 

... نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین

به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار

چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه ...

... در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب

هزار بار غلط کردم از میانه شمار

گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر ...

... چو باده بودی بر دست من برآوردی

نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار

همی نواختی آن لعبت بدیع که هست ...

... چو باده او را بودی بخواندمی پیشش

مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار

امیر غازی محمود سیف دولت و دین ...

... جم و فریدون گر جشن ساختند رواست

چنین بود ره و آیین خسروان کبار

نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر

که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار

چو رسم پارسیان ناستوده دید همی ...

... خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم

عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار

هزار سال بزی شاد تا به هر سالی ...

... به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش

به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار

زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸ - مدح عمدة الملک رشیدالدین

 

... چون سخای تو بد صافی و پاک

که نیفتد به روز منت بار

همه دو روی و دوستند و عزیز ...

... هر درستی که بود ازو بشکست

لشکر دین بنازجان اوبار

زآن شکسته که بود زود ببست ...

... تحفه سعد گنبد دوار

آنکه باران ابر او کرده ست

فصل های جهان ز جود بهار

طبع او بحر گشت و بحر سراب

کف او ابر گشت و ابر غبار

از پس عز خدمتش همه ذل ...

... بر میانست چون قلم زنار

تا همی گردد و همی بارد

بر زمین آسمان و ابر بهار

چرخ مانند بر معادی گرد

ابر کردار بر موالی بار

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹ - باز در ثنای او

 

آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار

رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار

خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط ...

... خاک نبینی به ره خرده نقره بساط

ابر نبینی ازو ریزه کافوربار

شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان ...

... باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ

رعد دمش خاسته در دل ابر غبار

خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها ...

... جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار

قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ

سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار

داری جاه عریض مرتبت سرفراز

به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار

هست محلی تمام عالی چون آسمان ...

... مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد

سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار

داده و انگیخته مجلس بزم تو را ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۳ - مدح سلطان مسعود

 

... سطوت آن عقاب عمر شکر

ضربت آن نهنگ جان اوبار

شود از تیغ ابر پیکر او

تربت گنگبار دریا بار

مرکبش را چه آب گیر و چه بحر ...

... طبع پهن تو بحر گوهر موج

دست راد تو ابر لؤلؤ بار

خورد زنهار جود تو بر گنج ...

... برنیاید ز آب بحر بخار

ور ببارد سحاب بخشش تو

برنخیزد ز خاک دشت غبار

عدل تو کرد حمله هیبت ...

... هر که راندش ز پیش هیبت تو

ندهدش نزد خویش دولت بار

هر کرا دولت تو کرد عزیز ...

... هیچ بیمار و یک شکسته نماند

در جهان ای شه از صغار و کبار

به جز ار آنکه دلبران را هست ...

... شاخ هایی دمد ز همت تو

که همه فتح و نصرت آرد بار

تا بود خاک را به ذات سکون ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی

 

... خداوندا زبان بنده تو

به شکر تو چو ابری شد شکربار

نگه کن تا عروسان ثنا را ...

... همش هر جشن جاه و خلقت شاه

همش هر روز عز خدمت بار

همش توقیع سیم و غله بوده ...

... بیاراید کنون دارالکتب را

به توفیق خدای فرد جبار

ز هر دارالکتب کاندر جهانست ...

... کند مشحون همه طاق و رف آن

به تفسیر و به اخبار و به اشعار

گر این گفتار او باور نیاید ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - مدح علاء الدوله مسعود

 

... دستش هزار بحر گشاید به گاه جود

رویش هزار مهر نماید به روز بار

اقبال او بر آب روان بر کشد بنان

انصاف او بر آتش سوزان کند نگار

تا دست او چو ابر ببارید بر جهان

در باغ ملک شاخ جلالت گرفت بار

ای کرده اختیار ز شاهان تو را خدای ...

... با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن

با سهم تو ز بحر برآید همی غبار

در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش

در خشم عفو خویی و در کینه بردبار

شاهی زمین گشایی و بر اوج آسمان ...

... ای خسروی که باشد بر صحن صید تو

پیل دمانت باره و شیر ژیان شکار

گردون ز وقت آدم تا وقت ملک تو ...

... از لشکرش هنوز نجنبیده یک نفر

کز هول او نهیب برآمد ز گنگبار

چون رستم از غلاف برآورد گاوسار ...

... گویی ز روی هاشان تابد همی ظفر

گویی ز یشکهاشان بارد همی دمار

هست این همه که گفتم تا رفت و بازگشت ...

... ناسود مغز عاقل او تا به مغز او

ناورد بوی حضرت تو باد مشکبار

تا خاک بارگاه نبوسید پیش تو

بر کام دل نگشت بهر نوع کامگار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶ - هم در ثنای او

 

... به خشت و تیر به هر بیشه عمر و جان بر بود

ز گرگ عمر شکار و ز شیر جان اوبار

فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند ...

... بکند پایه کفر و بسوخت مایه شرک

به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار

چو گشت نیمی آراسته ز لشکر حق ...

... بخواست نیز که نفس عزیز رنجه کند

به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار

زمین هند به چشمش چو نقطه خرد نمود ...

... گهی چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند

گهی چو شیر ژیان بر کنار دریا بار

به روز روشن راند چو ابرها لشکر ...

... ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار

ز گنگبار درین وقت بازگشته بود

گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار ...

... مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون

که خاک بوسه کند پیش تخت شه گه بار

به شاه شرق نماید خجسته دیداری ...

... همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان

گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار

ز ملک کامل در دیده های عدل تو نور

ز عدل شامل بر شاخه های برگ تو بار

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۴۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - مدح علاء الدوله مسعود شاه

 

شکوفه طرب آورد شاخ عشرت بار

که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار ...

... گشاده چتر همایونش آسمان کردار

مبارزان همه بر بارها فکنده عنان

مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار ...

... هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک

زمین ز موکب میمون او عبیر غبار

براند سخت و بیاموخت باد را رفتن ...

... سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار

مبارزانش چو شیران دست شسته به خون

به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار ...

... ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم

ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار

سپه به لشکر برهان پور ملعون زد ...

... چو بندیان دگر پالهنگ در گردن

بداشت او را در بارگاه حاجب بار

به هند شاها فتوح بود دارالملک ...

... خزانه ها را در هند بازگشت بدوست

چو بازگشت همه رودها به دریا بار

سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را ...

... ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش

پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار

شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه ...

... ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج

ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار

چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست ...

... به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر

به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار

نبوده طعن تو را حامل آتشین باره

نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار ...

... ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد

ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار

به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح ...

... به چپ و راست فرو راند جویها هموار

بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت

ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار

به مرزها در دلهای زاجران همه تخم

به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار

شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف ...

... چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد

چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار

ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین

به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸ - هم در ثنای او

 

... که ز گوگرد بازجست آذر

بر او بار لطف چندان کرد

که بر آذر شکوفه گشت شرر ...

... در خوی و خون شده زران و کفت

باره نصرت و عنان و ظفر

وان همه صاعقه به یک ذره ...

... التفات عنایتش برداشت

بار رنج از تن من مضطر

اصطباع رعایتش دریافت ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - ستایش ظهیرالدوله ابراهیم

 

... ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او

فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار

تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ

که برفروزد ازو بخت آسمان کردار ...

... ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی

ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار

بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را ...

... چرا ز دولت عالی تو پیچم روی

که بنده زاده این دولتم به هفت تبار

نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد ...

... خبر نداشتم از حکم ایزد دادار

نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود

نه جست باید روزی ز کف تو ناچار ...

... ز پارگین بشناسند بحر در آگین

ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار

سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر ...

... مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر

به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار

به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم ...

... نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها

به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار

نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۱ - هم در ثنای آن پادشاه و تهنیت فتح اکره

 

... ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ

ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار

بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست

مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار

به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم ...

... بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین

خدایگان جهان خسرو صغار و کبار

ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک ...

... چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت

چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار

رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب ...

... حصار اگره پیدا شد از میانه گرد

بسان کوه بر او باره های چون کهسار

به حسن رتبت او نارسیده دست قضا ...

... اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی

کنم ز تن که به بالای این حصار انبار

جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین ...

... حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را

گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار

همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه ...

... پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند

من این حصار بگیرم به عون ایزد بار

سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک

مبارزان را چون لیل می نمود نهار

حصار اگره مانده میانه دو سپه ...

... هر آن سواری کاندر میان آتش رفت

و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار

برون شد او چو براهیم آزر از آذر ...

... به تیغ کردند از خون دشمنان هدی

زمین اگره همچون زمین دریا بار

چو در حصار بجوشید تارک گبران ...

... ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور

ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار

حسام بران در سر به معدن دانش ...

... چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار

تبارک الله چشم بد از کمالش دور

چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار ...

... هر آنچه اکنون اندر زمین او روید

چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار

کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند ...

... همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز

ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار

سعادت ازلی با تو روز و شب همبر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵ - ستودن ترکان و ستایش سلطان مسعود

 

... در دستشان کمان ها مانند ابرها

در زخم تیرهاشان باران تند بار

در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل ...

... پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم

خورشید را به تیر بپوشند روز بار

باره برون جهانند از آتشین مصاف

بیلک برون گذارند از آهنین حصار

رحمت برین سران سرافراخته چو سرو

کاندر سرای ملک رزانند روز بار

رحمت برین یلان که به میدان کر و فر ...

... سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز

هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار

امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی

امسال بیند آنچه ندیدست هند پار ...

... وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا

آتشکده شود دل رایان گنگبار

از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان

بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار

گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶ - در ثنای ملک ارسلان

 

... گردون دادگستر و مهر جهان فروز

سلطان تاجدار و جهاندار بردبار

ای اختیار مملکت و افتخار عصر ...

... کاری که جست رای تو آمد تو را به سر

تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار

نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو ...

... گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان

گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار

آری ز ترک خانان بسته به بند پای

رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار

دانی که با خدای جهان چند نذر کرد ...

... تا سایه ور درختی گردد نهالکی

بنگر که چند آب درآید به جویبار

شاها فراخ سالست این سال ملک تو ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸ - مدح سیف الدوله محمود

 

... وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار

اگر ببارد ابر رضای او بر من

خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار

وگر برین دل من مهر مهر او تابد

درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار

همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر ...

... شهنشهی که به شاهنشهی او دولت

به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار

شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم

چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار

همی گشاید کشور همی ستاند ملک

به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار

به بندگیش بزرگی همی شود راضی ...

... خدایگانا مهر تو فکر توست مگر

کزو نباشد خالی دل صغار و کبار

اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹ - هم در ستایش او

 

... چرا شوند به بیهوده جاهلان مغرور

یقین بدان که بلاشک ندامت آرد بار

هر آنکه کارد اندر زمین جهل غرور ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۰ - وصف بهار و مدح ثقة الملک طاهر بن علی

 

... ابرها درفشان و لؤلؤ بیز

بادها مشک سار و عنبر بار

هر دو شاخی ز باد پنداری ...

... ای ثناخر کریم شکر گزار

تا همی ابروار باری تو

شاخ های امید دارد بار

گشت واقف بلند همت تو ...

... جامه از هول بر مخالف تو

گشت کام نهنگ جان اوبار

روز عیشش به تلخی و تنگی ...

... کین تو گر نهد به آب قدم

زو بخیزد چو خشک رود غبار

ذکر تو بر صحیفه احسان ...

... سرکشان را ز من سبک شد دل

دستها را ز من گران شد بار

کند شد مرگ راز من دندان ...

... بقعه رام کرده کاندر وی

مرگ بارید بر علی عیار

باز نشناخت هیچ وقت همی ...

... تیره شد روز من چو مهر بتاب

تشنه شد جان من چو ابر ببار

ای خزان را به طبع کرده بهار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - ستایشگری

 

... آفتابی گاه بزم و آسمانی گاه رزم

خسروی روز شکار و کیقبادی روز بار

جوهر ارواح با کین تو بگذارد عرض ...

... صورت عالم دگرگون شد به صنع کردگار

بار کافور ترست از شاخ خشک بیدمشک

کابر لؤلؤ بار بوده باز شد کافور بار

آب چون می بوده روشن گشته شد همچون بلور ...

... نوبهاری روی بنماید چو روی دوستان

گرچه یابی آب بسته بر کران رودبار

باز ابر آرد ز دریا در و لؤلؤ روز و شب ...

... شهریارا ماهی آمد بس عزیز و محترم

با مبارک عهد و مهر ایزد پروردگار

می به رغبت نوش و سنگ انداز کن با دوستان ...

... رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه

بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار

ای چو مهر و ابر دایم نورمند و سودمند ...

... تا بتابد مهر بر عالم بسان مهر تاب

تا ببارد ابر بر گیتی بسان ابر بار

کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۵۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۳ - به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است

 

... دانی که کامگارتر از تو نبود کس

در مرتبت زهر که صغارند و از کبار

خارا خمیر گشت به فرمان او همی

سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار

عدلش همی بشست ز دندان مار زهر ...

... یارب تمام کن تو امید امیدوار

هر چند بارهای گران بر زمین بسیست

آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار

آمد گه برآمدن آفتاب تو ...

... تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر

تا خاک را غبار بود ابر را بخار

عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲۶۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱ - هم در مدح او

 

... گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون

در باغ رزم شاخ بسد گشت بار تیغ

لاله کند به خون رخ چون زعفران خصم ...

... دست زمانه یاره شاهی نیفکند

در بازویی که آن نکشیدست بار تیغ

گلهای لعل گردد در بوستان ملک ...

... آواز تندر آرد در گوش باد گرز

باران خون چکاند در تن بخار تیغ

چونان همی درآید در کار و بار حرب

کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تیغ

گه بر تن گروهی درد دثار عمر ...

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۶۵
۶۵۵