گنجور

 
مسعود سعد سلمان

با روی تازه و لب پر خنده نوبهار

آمد به خدمت ملک و شاه کامگار

سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک

ذات عزیز او را پرورد در کنار

گردون دادگستر و مهر جهان فروز

سلطان تاجدار و جهاندار بردبار

ای اختیار مملکت و افتخار عصر

شایسته اختیاری و بایسته افتخار

چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد

چون کارزار گردد بر مرد کارزار

هر حمله ای که آری شاها ثنا کند

بر تو روان رستم و جان سفندیار

کاری که جست رای تو آمد تو را به سر

تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار

نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو

از نوع بختیاری ای شاه بختیار

هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز

فغفور پرده دارت و کسری رکابدار

صاحبقران شوی و بگیری همه جهان

وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار

گردند خسروان زمانه فدای تو

وز خسروان تو مانی در ملک یادگار

گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان

گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار

آری ز ترک خانان بسته به بند پای

رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار

دانی که با خدای جهان چند نذر کرد

آن اعتقاد روشن تو در شبان تار

اقبال پایدار تو را استوار کرد

زان عهد پایدار تو و نذر استوار

در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام

ای کرده روزگار تو را دولت انتظار

داند خدای عرش که گیتی قرار داد

کز رنج دل نیابم شبها همی قرار

من بنده سال سیزده محبوس مانده ام

جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار

زین زینهار خوار فلک جان من گریخت

در زینهارت این ملک زینهار دار

در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند

در بندهای سخت بتر مانده سوگوار

دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن

لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار

بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من

عورات بی نهایت و اطفال بی شمار

بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب

من بی نصیب گشته و مانده امیدوار

شاها به حق آنکه به کام تو کرده است

کار جهان خدای جهاندار کردگار

پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم

بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر

گیرم گناهکارم و والله که نیستم

نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار

تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست

در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار

گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان

هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار

این گفتم و ندانم تا چند مانده است

این روح مستحیل درین عمر مستعار

ور من رهی بمانم گنج بماندت

زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار

عمری دراز باید تابنده ای چو من

گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار

تا سایه ور درختی گردد نهالکی

بنگر که چند آب درآید به جویبار

شاها فراخ سالست این سال ملک تو

وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار

لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب

بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار

یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین

دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار

نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب

نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار

شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ

ساقی بیار جام می لعل خوشگوار

فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک

انصاف پیشکار تو و عدل دستیار

دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر

شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار

ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک

تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار

جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر

جز بر مراد تو نبود بخت را مدار