گنجور

 
۱۱۴۱

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب دوم: در آفرینش پیغامبران

 

بدان ای پسر که حق سبحانه و تعالی این جهان را به حکمت آفرید نه خیره آفرید که بر موجب عدل آفرید و بر موجب حکمت چون دانستی که هستی به از نیستی و صلاح به از فساد و زیادت به از نقصان و خوب به از زشت و بر هر دو دانا و توانا بود و آنچ بود به بود و به کرد بر خلاف دانش خود نکرد و بهنگام کرد و آنچ در موجب عدل بود و بر موجب جهل و فساد و گزاف نکرد و ننهاد پس نهادش بر موجب حکمت آمد تا چنانک زیباتر بود بنگاشت چنانک توانا بود بی آفتاب روشنایی دهد و بی ابر باران دهد بی طبایع ترکیب کند و بی ستاره تأثیر نیک و بد بر عالم پدید کند و چون کار بر موجب حکمت آمد بی واسطه هیچ پیدا نکرد و واسطه سبب کرد و نظام کون را چون واسطه برخیزد و شرف منزلت ترتیب برخیزد چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود و فعل را نظام لابد بود آن واسطه نیز لازم بود واسطه پدید کرد تا یکی قاهر بود و یکی مقهور و یکی روزی خواره بود و یکی روزی دهنده و این دوی که بر یکی خدای گواه بود پس تو چون واسطه بینی و نه بینی نگر تا به واسطه بنگری و کم و بیش از واسطه نبینی از خداوند واسطه بینی و اگر زمین بر ندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه که ستاره از داد و بیداد چندان آگاه است که زمین از بر دادن چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد ستاره را نیز هم چنانست نیکی نمای بد نتواند نمودن چون جهان به حکمت آراسته شد آراسته را زینت لابد باشد پس درنگر درین جهان تا زینت وی را بینی از نبات و حیوان و خورش ها و پوشش ها و انواع خوبی که این همه زینتی است از موجب حکمت پدید کرده چنانک در کلام خود می گوید و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقنا هما الا بالحق چون دانستی که حق سبحانه و تعالی جهان را بیهوده نیافرید بیهوده باشد که داد نعمت و روزی ناداده ماند و روزی آنست که روزی به روزی خواره دهی تا بخورد داد چنین بود مردم آفرید تا روزی خورد و چون مردم پدید کرد تمامی نعمت مردم بود و مردم را لابد بود از سیاست و ترتیب سیاست و ترتیب بی راهنمایی خام بود که هر که روزی خواری که روزی بی‎ ترتیب و عدل خورد سپاس روزی دهنده نداند و این عیب روزی دهنده را بود که روزی خویش به بی دانشان دهد و روزی ده بی عیب بود و روزی خواره را بی دانش نگذاشت چنانکه در قرآن می گوید علم الانسان مالم یعلم و در میان مردم پیغامبران را فرستاد تا راه دانش و ترتیب روزی خوردن و شکر روزی ده به مردم آموختند تا آفرینش این جهان به عدل بود و تمامی عدل به حکمت و این حکمت نعمت و تمامی نعمت به روزی خواره و تمامی روزی خواره به پیغامبران راه نمود و بر روزی خواره چندان فضل است که روزی خواره را بر روزی راه نماید پس چون از خرد برنگری چندان حرمت و شفقت و آرزو که روزی خواره را بر نعمت و روزی است واجب کند که حق راه نمای خویش بشناسی و روزی ده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی و دست به ایشان زنی و همه پیغامبران را به راست گویی داری از آدم تا پیغامبر ما صلوات الله علیهم اجمعین فرمان بردار باشی بر دین و شکر منعم به تمامی بگزاری و حق فرایض نگاهداری تا نیک نام و ستوده باشی

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهارم: اندر فزونی طاعت از راه توانستن

 

... کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود

حکایت وقتی رییس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعم تر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همی آمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده رییس بخارا را دید بدان سان ساز و تن آسانی روی بوی کرد و گفت وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود تو در آن ناز و نعمت همی روی و من درین شدت رییس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی درویش گفت چرا گفت از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی می کنی و مرا بخوانده اند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة تو بی فرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمان برداران چرا برابری کنی هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده

پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست مکنت و نعمت و توانایی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزی ده او بود و دیگران روزی خواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزی ده قوی کند پس اگر این خدمتکار که روزی ده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد اما زکوة در سالی یک بارست و بر تو فریضه است لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقه ده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزوجل

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر

 

بدان و آگاه باش که مردم بی هنر مادام بی سود باشند چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر چنانک گفته اند الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم داستان مباش آن نشانی بود نام آن بود که تو به هنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنرها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جل جلاله از همه آفریده های خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران به ده درجه که در تن اوست پنج از درون و پنج از بیرون اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست نه برین جمله که آدمی راست پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی که گفته اند هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی فایده دوری گزین که سخن بی سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملاء هیچ کس را پند مده که گفته اند النصح بین الملاء تقریع اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد چنانک به سخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود به عطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفته مال زودتر شوند که فریفته سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن به غلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا بازیابی و به زیان و به غم مردم شادی مکن تا مردمان به زیان و غم تو شادی نکنند داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است علیه السلام الدال علی الخیر کفاعله و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان به تو رسد پیش از آنک بجای دیگر روی و چون تو با کسی نکویی کنی بنگر که اندر وقت نکویی کردن هم چندان راحت به تو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج به وی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود به کسی بد نیاید و چون به حقیقت بنگری بی ضجرت تو از تو به کسی رنجی نرسد و بی خوشی تو راحتی از تو به کسی نرسد درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هرکه در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کرده ست چون به حقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن برحقم و مرا بدین سخن مصدق دارند پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یک روز بر دهد

حکایت شنیدم که متوکل را بنده ای بود فتح نام بغایت خوبروی و روزبه و همه منبرها و ادب ها آموخته و متوکل او را به فرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی این فتح خواست که شنا کردن آموزد ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می نمود که شنا آموخته ام یک روز پنهانی استاد به دجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی می رفت فتح را بگردانید چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد چون وی را آب باره ببرد و بر کنار دجله سوراخ ها بود چون به کنار آب به سوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد بدین وقت باری خود را ازین آب خون خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند و هر جای طلب می کردند تا سر هفت روز را اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد فتح را بدید شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی گفت پنج هزار دینار نقد بدهم ملاح گفت یافتم فتح را زنده زورقی بیاوردند و فتح را ببردند متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند وزیر را بفرمود و گفت که در خزینه من رو هر چه هست یک نیمه به درویشان ده بدادند آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنه هفت روزه است فتح گفت یا امیرالمؤمنین من سیرم متوکل گفت مگر از آب دجله سیر شدی فتح گفت نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوییت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکویی خواهد کرد تا نترسد چنین منادی کردند روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس متوکل گفت به چه نشان مرد گفت به آن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف متوکل گفت نشان درست است اما چندگاهست که تو درین دجله نان می اندازی محمد بن الحسین گفت یک سال است متوکل گفت غرض تو ازین چه بود مرد گفت شنوده بودم که نیکی کن و به آب انداز که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود آنچ توانستم همی کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد متوکل گفت آنچ شنیدی کردی بدانچ کردی ثمره یافتی متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده اند و بر روزگار القایم بامرالله من به حج رفتم ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانه خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم

پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را به نکوکاری به مردمان نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش و به زفان دیگری مگوی و به دل دیگر مدار تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کارها داد از خود بده که هرکه داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه گین مشو که این فعل کودکان باشد و بکوش تا به هر محال از حال خویش نکردی که بزرگان به هر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهای جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد به خاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکویی کن و پیران قبیله خویش را حرمت دار چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت الشیخ فی قومه کالنبی فی امته ولکن به ایشان مولع مباش تا هم چنانک هنر ایشان می بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی به مقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن به گمان ایمن مباش که زهر به گمان خوردن از دانایی نباشد و به هنر خود غره مشو و اگر به بی خردی و بی هنری نان بدست توانی آوردن بی خرد و بی هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را به زیان نزدیک کند از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را به منفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود یا بکار بستن آن چیز که {دانی} یا به آموختن آن چیز که ندانی

سقراط گفت که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه ای بهتر از شرم نیست پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت از بهر آنک هرگاه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم بل که نیز از دشمنان یابم اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود آن فعل بد از خویشتن دور کنم پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی نه از دانا و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن که فزونی بر همه هم سران خویش به فضل و هنر توان کرد چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون تر دانند از همه سران تو به قدر و به فضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او به فضل و هنر جهد کند تا فاضل تر و هنرمندتر شود پس هرگاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود که گفته اند که کاهلی فساد تن باشد اگر تن ترا فرمان برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند نه بمراد که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند پس تو تن خود را به ستم فرمان بردار گردان و بقصد او را به طاعت آر که هر که تن خود را فرمان بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان بردار خویش کردی به آموختن هنر سعادت دو جهان یافتی که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایه همه نیک ها اندر دانش و ادب است خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راست گویی و پاک دینی و پاک شلواری و بی آزاری و بردباری و شرمگینی است اما به حریت شرمگینی اگر چه گفته اند که الحیاء من الایمان بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد که بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرض های خویش بازماند چنانک شرمگینی نتیجه ایمانست بی نوایی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی شرمی هر دو بباید دانست آنچ بصلاح نزدیک تر است می باید کرد که گفته اند که مقدمه نیکی شرمست و مقدمه بدی هم شرمست اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم صحبت مگیر خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک نام گردد نبینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش خویی و مردمی پیشه کن و از خوهای ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمره زیان کاری رنج باشد و ثمره رنج نیازمندی و ثمره نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستوده خلقان باشی و نگر تا ستوده جاهلان نباشی که ستوده عام نکوهیده خاص باشد چنانک شنودم

حکایت گویند روزی افلاطون نشسته بود با جمله خاص آن شهر مردی به سلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می گفت در میانه سخن گفت ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می کرد و ترا دعا و ثنا می گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است خواستم که شکر او به تو رسانم افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد این مرد گفت ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی افلاطون حکیم گفت مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید ندانم که چه کار جاهلانه کرده‎ ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده تا توبه کنم از آن کار مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد

حکایت شنودم که محمد زکریا الرازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش دیوانه ای پیش او باز آمد در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید محمد بازگشت و به خانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی خوری گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی که گفته اند کل طایر یطیر مع شکله

و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش لکن یک باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردن است اگر چه بی گناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری که خانه کم آزاری در کوی مردمی ست و اصل مردمی گفته اند که کم آزاری است پس اگر مردمی کم آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار از آنچ مردم باید در آینه نگرد اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است بیت

ما را صنما بدی همی پیش آری ...

... پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکویی کنی چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی پس ناخوش و زشت بود دو زشت به یک جا و از یاران مشفق و نصیحت پذیرنده و آزموده نصیحت پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت بنشین زیراک فایده تو ازیشان به وقت خلوت باشد چنین سخن ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی آنگاه به فضل و هنر خویش غره مشو و مقید آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جمله نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی چنانک در حکایت آورده اند

حکایت شنیدم که به روزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می بایست کی کند به بزرجمهر یعنی که مرا چنین وزیریست پیش رسول با بزرجمهر گفت ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم بزرجمهر گفت نه ای خدایگان خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد پرسید که همه چیز که داند گفت همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده اند

پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است

که سقراط با بزرگی خویش همی گوید که اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را به یک بار دعوی کرد من مطلق بگفتمی که من هیچ چیز ندانم و عاجزم ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید و آن بیت اینست نظم

تا بدآنجا رسید دانش من ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۴

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخن‌دانی

 

ای پسر باید که مردم سخن دان و سخن گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغ گوی مباش و خویشتن به راست گفتن معروف کن تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی و لیک راست به دروغ ماننده مگوی که دروغ به راست ماننده به که راست به دروغ ماننده که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد

حکایت بدان ای پسر که من به روزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم به غزا رفتم به گنجه که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاک دین و بیش بین چنانک ملکان ستوده باشند همه جد بودی بی هزل چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی گفت و من همی شنودم و جواب همی دادم سخن هاء من او را پسندیده آمد با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم از بس احسان ها که می کرد با من من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم و پیوسته به طعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من می پرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم می بررسیدی تا روزی از ولایت ما سخن می پرسید و عجایب هاء هر ناحیت می برفت می گفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوه پایه و چشمه ایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند یکی ازیشان بی سبوی همی آید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمین هاء آن دیه هر کجا از آن کرم می یافت از راه به یک سو می افکند تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود چنانک بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن می بود تا پیروزان دیلم گفت امیر گله تو کرد گفت فلان مردی پای بر جای است چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت من در حال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رییس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و به چهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید خاصه پیش من اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند

اما بدان که سخن از چهار نوعست یکی نادانستنی و ناگفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد} اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیه السلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب چون یک وجه نزول و مانند این پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیایی بدآن بسته است و به هر دو جهان بکار آید از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد که آن نه شرع بود چون بگویی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید یا آزار آن دوست یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست یکی نیکو و یکی زشت سخن که به مردمان نمایی نکوترین نمای تا مقبول بود و مردمان درجه تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن بدانند نه سخن را به مردم که مردم نهان است زیر سخن خویش چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می گوید المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن به عبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد

حکایت شنیدم که هارون الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهای او از دهان بیرون افتادی به یک بار بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست معبر گفت زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد چنانک کس نماند هارون الرشید گفت این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم خواب گزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت خواب گزار گفت بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانی تر از همه اقربا باشد هارون الرشید گفت دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد اما عبارت از عبارت بسیار فرق است این مرد را صد دینار فرمود

و حکایتی دیگر به یاد آمد مرا اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفته اند النادرة لاترد و نیز گفته اند قل النادرة ولو علی الوالدة شنودم که مردی با غلام خود خفته بود غلام را گفت کون ازین سون کن غلام گفت ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت مرد گفت بگوی غلام گفت بگوی روی از آن سوی کن اندر هر دو سخن غرض یکی است باری به عبارت زشت نگفته باشی مرد گفت شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم

پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت تا هم سخن گوی باشی و هم سخن دان و اگر سخنی گویی و ندانی چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند که وی نیز سخن گوی است اما سخن دان نیست و سخن گوی و سخن دان آن بود که هرچه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جمله عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیه باشد نه مردم اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و به ناجایگاه ضایع مکن تا بر دانش ستم نکرده باشی اما هرچه گویی راست گوی و دعوی کننده بی معنی مباش و اندر همه دعوی ها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و به چیزی که {ندانی} به هیچ نرسی ...

... پس ای پسر سخن گوی باش نه یافه گوی که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هرکه سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی اگر مشتری چرب یابی همی فروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هرکه از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو که مردم از سخن شنیدن سخن گوی شود دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همی دهند و هم آنجا می پرورند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود چون بزرگ شود گنگ بود تا بروزگار همی شنود و همی آموزد آنگاه گویا شود دلیل دیگر هرکه از مادر کر زاید لال بود نه بینی که لالان کر باشند پس سخن ها بشنو و یاد گیر و قبول کن خاصه سخن های پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفته اند که پند حکما و ملوک شنودن دیده خرد روشن کند کی سرمه و توتیای چشم حکمت است پس این قول را کی گفتم به گوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن ازین سخن ها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد از قول نوشین روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کاربند باشی و کار بستن این سخن ها و پندهاء آن پادشاه ما را واجب تر باشد که ما از تخمه آن ملوکیم

و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمه الله به تربت نوشین {روان} رفت آنجا کی دخمه او بود اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده بر فراز تخت وی بود بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود بزفان پهلوی مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست

اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهره مند بودند و هرگز هیچ کس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت اکنون چون وقت عاجزی آمد هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخن ها بر دیوار نوشتم تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخن ها و پند های من پای رنج آن کس بود اینست که نوشته است و بالله التوفیق

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۵

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هشتم: اندر یاد کردن پند‌های نوشروان عادل

 

اول گفت تا روز و شب آینده است و رونده از گردش سال ها شگفت مدار

و گفت مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یک بار از آن پشیمانی خورده باشند

گفت چرا ایمن خسبد کسی که آشنا ی پادشاه باشد ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۶

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی

 

... حکایت در شهر مردی درزی بود بر دروازه شهر دوکان داشتی بر گذر گورستان و کوزه ای در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازه ای که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی تا روزگاری برآمد درزی نیز بمرد مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت در دوکانش بسته دید همسایه او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست همسایه گفت که درزی نیز در کوزه افتاد

اما ای پسر هوشیار باش و به جوانی غره مشو در طاعت و معصیت به هرحال که باشی از خدای عزوجل می ترس و عفو می خواه و از مرگ همی ترس تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد از بهر آنکه پیران چیزها دانند که جوانان ندانند اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند از آنکه پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بی حرمتی کنند زیراکه اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بی شک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمره آن برداشته جوانان را بتر که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران به گزاف مگوی که جواب پیران مسألت باشد

حکایت شنیدم که پیری بود صد ساله پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و می آمد جوانی به تماخره وی را گفت ای شیخ این کمانک بر چند خریدی تا من نیز یکی بخرم پیر گفت اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان به تو بخشند ...

... شب زود درآید که نماز دگر آمد

و از این دست که پیر نباید که به عقل و فعل جوانان باشد و بر پیران همیشه به رحمت باش که پیری بیماری است که کس به عیادت او نرود و پیری علتی است که هیچ طبیب داروی او نسازد الا مرگ از بهر آنکه پیر از رنج پیری نیاساید تا نمیرد هر روز اومید بهتری باشد مگر علت پیری هر روز بتر باشد و اومید بهتری نبود و از بهر آنکه در کتابی دیده ام که مردی تا سی و چهار سال هر روزی بر زیادت بود به قوت و ترکیب پس از سی و چهار سال تا چهل سال هم چنان بود زیادت و نقصان نگیرد چنانکه آفتاب میان آسمان برسید بطی ألسیر بود تا فرو گشتن و از چهل سال تا پنجاه سال هر سالی در خود نقصانی بیند کی بار ندیده باشد و از پنجاه تا به شست به هفتاد در هر ماهی در خود نقصانی بیند که در ماه دیگر ندیده باشد از شست تا به هفتاد در هر هفته در خود نقصانی بیند که در دیگر هفته ندیده باشد و از هفتاد تا به هشتاد هر روز در خود نقصانی بیند که دی ندیده باشد و اگر از هشتاد درگذرد هر ساعت در خود نقصانی بیند و دردی و رنجی که در دیگر ساعت ندیده باشد و حد عمر چهل سالست چون نردبان چهل پایه بر رفتن بیش راه نیابی هم چنانک بر رفتی فرود آیی بی شک و از آن جانب که بر رفته باشی باید آمدن و خشنود کسی بود که هر ساعت دردی و رنجی دیگر بدو پیوندد که در ساعت گذشته نبوده باشد پس ای پسر این شکایت پیری بر تو دراز کردم از آنکه مرد از وی سخت در گله است و این نه عجب است که پیری دشمن است و از دشمن گله بود هم چنانکه من گفتم نظم

اگر کنم گله از وی عجب مدار از من ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب دهم: اندر خویشتن‌داری و ترتیب خوردن و آداب آن

 

بدان ای پسر که مردم عامه را در شغل های خویش ترتیب و اوقات پدید نیست و به وقت و نا وقت ننگرند و خردمند ان و بزرگان هر کاری را از آن خود وقتی دارند بیست و چهار ساعت شباروزی را بر کار های خویش ببخشند میان هر کاری وقتی نهاده و حد و اندازه پدید کرده تا کارهای ایشان به یک دیگر نیآمیزد و خدمت گاران ایشان را نیز معلوم بود که به هر وقت به چه کار مشغول باید بودن تا شغل های ایشان همه بر نظام باشد اما اول تجربت طعام خوردنی بدانکه عادت مردمان بازار ی چنان است که طعام بیشتر به شب خورند و آن سخت زیان دارد دایم با تخمه باشند و مردمان لشکر ی پیشه را عادت چنانست که وقت و نا وقت ننگرند هر گاه کی یابند بخورند و این عادت ستوران ست که هر گاه که علف یابند بخورند و مردمان محتشم و خاص در شباروزی یک بار خورند و این طریق خویشتن دار ی است ولکن مرد ضعیف گردد و بی قوت پس چنان باید که مردم محتشم بامداد خلوت بکند و آنگاه بیرون آید و به کدخدا یی خویش مشغول شود تا نماز پیشین بکند آنقدر نیز که راتب باشد رسیده باشد و آن کسان که با تو طعام خورند حاضر فرمای کردن تا با تو طعام خورند اما طعام به شتاب مخور آهسته باش با سر خوان با مردمان حدیث همی کن چنانکه در شرط اسلام است ولکن سر در پیش افکنده دار و در لقمه مردمان منگر

حکایت شنودم که وقتی صاحب { اسماعیل بن} عباد نان می خورد با ندیمان و کسان خویش مردی لقمه ای از کاسه برداشت مویی در آن لقمه او بود صاحب بدید گفت آن موی از لقمه بیرون کن مرد لقمه از دست بنهاد و برخاست و برفت صاحب فرمود که باز آریتش صاحب پرسید که یا فلان نان ناخورده از خوان چرا برخاستی مرد گفت مرا نان آن کس نشاید خورد که موی در لقمه من بربیند صاحب سخت خجل شد از آن سخن ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب یازدهم: اندر ترتیب شراب خوردن و شرایط آن

 

... کز اندازه خویش بیرون شود

پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه به اسراف طعام خوری به هفت ساعت هضم شود سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و به جگر رساند تا جگر قسمت کند بر احشای مردم از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند به روده فرستد هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهره ور باشی و هم از طعام اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن که نقلان نامحمود بود و به دشت و باغ به سیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور با خانه آی و مستی به خانه کن که آنچه زیر آسمانه خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد که سایه سقف خانه بهتر و پوشیده تر از درخت بود از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمه سیری و از قدح مستی که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست که سیری در لقمه بازپسین است چنانکه مستی در قدح بازپسین پس لقمه نان و قدحی شراب کمتر خور تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمره سیکی خوردن دو چیز است یا بیماری است یا دیوانگی پس چرا مولع باید بود به کاری که ثمره او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر به اتفاق صبوحی کنی به اوقات کن که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشته اند اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد بخار امروزین با وی بازگردد ثمره او جز ماخولیا نباشد که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد دیگر به وقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضا های تو خسته و رنجور باشند از رنج نبیذ و از رنج بی خوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی به واجب کرده نیاید اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی به عذری واضح روا بود اما ناکرده به که عادتی بد است و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد به هیچ وقت اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و به نزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود از آنک در سالی پنجاه آدینه بود پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروق هاء تو از بخار ملال شده باشد اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت

عنصرالمعالی
 
۱۱۴۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب دوازدهم: اندر مهمانی کردن و مهمان شدن و شرایط آن

 

اما مردم بیگانه را هر روز مهمان مکن از آنک هر روز به حق مهمان نتوان رسیدن بنگر تا یک ماه چند بار مهمانی توانی کردن آنکه سه بار توانی کردن یک بار کن و آن سه بار اندرو خرج کن تا خوان تو از همه عیبی مبرا بود و زبان عیب جویان بر تو بسته باشد و چون مهمان در خانه تو آید هر کس را پیش باز می فرست و تقربی همی کن و تیمار هر کس به سزای او می دار چنانکه بوشکور گوید شعر

اگر دوست مهمان بود یا نه دوست

شب و روز تیمار مهمان نکوست

و اگر میوه بود پیش از طعام میوه ها تو پیش آر تا بخورند و یک زمان توقف کن و آنگه خوردنی ها آور و تو منشین تا آنگاه که مهمانان بگویند یک بار و دوبار که بنشین آنگاه با ایشان مساعدت کن و نان بخور و فروتر از همه کس نشین مگر مهمان بزرگ باشد که نشستن ممکن نبود و از مهمانان عذر مخواه که عذر خواستن طبع عامه و بازاریان بود و هر ساعت مگوی ای فلان نان نیک بخور و هیچ نمی خوری شرم مدار که از جهت تو چیزی نتوانستم کردن انشاءالله که بعد ازین عذر آنها بخواهیم این نه سخنان محتشمان بود این لفظی بود که به سالها مهمان یک بار توان کرد از جمله بازاریان که از چنین گفتار مردم شرمسار شوند و نان نتوانند خوردن و نیم سیر از خوان تو برخیزند و ما را به گیلان رسمی نیکوست چون مهمان را به خانه برند خوان بنهند و کوزه های آب حاضر کنند و مهمان خداوند و متعلقان همه بروند مگر یک تن از جای دور باز ایستد از بهر کاسه نهادن تا مهمان چنان که خواهد نان بخورد آنگه بیش نان پیش آید و رسم عرب نیز چنین است چون مهمانان نان خورده باشند بعد از دست شستن گلاب و عطر فرمای آوردن و چاکران و غلامان مهمان را نیکو دار که نام و ننگ ایشان بدر برند و اندر مجلس اسفرغم ها بسیار فرمای نهادن مطربان فاخر فرمای آوردن و تا نبیذ نیکو نبود مهمان مکن که خود پیوسته مردم نبیذ خورند سیکی و سماع باید که خوش باشد تا اگر در خوان و کاسه تو تقصیری بود عیب تو بدین بپوشد و سیکی خوردن بزه است تا بزه بی مزه نکرده باشی پس چون اینهمه که گفتم کرده باشی از مهمانان حق شناس و حق ایشان بر خود واجب دان

حکایت چنان شنیدم که ابن مقله نصر بن منصور التمیمی را عمل بصره فرموده بودند سال دیگر بازخواندند و حساب کردند و او مردی منعم بود خلیفه را بدو طمعی افتاده بود چون حساب کردند مالی بسیار بر وی باقی ماند پسر مقله گفت این مال بگزار یا به زندان رو نصر گفت یا مولانا مرا مال هست ولیکن اینجا حاضر نیست یک ماه مرا امان ده تا بدین مقدار مرا به زندان نباید رفت پسر مقله دانست که آن مرد را طاقت آن مال هست و راست می گوید گفت از امیرالمؤمنین فرمان نیست که تو باز جای روی تا این مال بگزاری اکنون هم اینجا در سرای من در حجره ای بنشین و این یک ماه مهمان من باش نصر گفت فرمان بردارم در سرای ابن مقله محبوس بنشست و از قضا را اول رمضان بود چون شب اندر آمد ابن مقله گقت فلان را بیارید تا با ما روزه بگشاید فی الجمله این نصر یک ماه رمضان پیش او افطار کرد چون عید کردند و روزی چند برآمد پسر مقله کس فرستاد که آن مال دیر می آرند تدبیر این کار چیست نصر گفت من زر دادم پسر مقله گفت که را دادی گفت به تو دادم پسر مقله در طیره شد نصر را بخواند و گفت ای خواجه این زر که را دادی نصر گفت من زر ندادم ولیکن این یک ماه نان تو را یکان بخوردم ماهی بر خوان تو روزه گشادم و مهمان تو بودم اکنون چون عید آمد حق من این باشد که از من زر خواهی پسر مقله بخندید و گفت که خط بستان و به سلامت برو که آن مال به دندان مزد به تو دادم و من آن زر را بهر تو بگزارم نصر بدین سبب از مصادره برست پس از مردم منت پذیر و تازه روی باش اما بیهوده خنده مباش و نبیذ کم خور و پیش از مهمان مست مشو چو دانی که مهمانان مست شدند آنگه از خویشتن شگرفی می نمای و یاد مردم می کن و نوش می خور و با مهمان تازه روی و خوش باش اما بیهوده خنده مباش که بیهوده خندیدن دوم دیوانگی است چون مهمان مست شود و بخواهد رفت یکی دو بار خواهش کن و تواضع نمای و مگذار که برود سیوم بار رخصت ده تا برود و اگر غلامان تو خطایی بکنند در گذار و پیش مهمانان با ایشان عتاب مکن و روی ترش مباش و با ایشان جنگ مکن که این نیک نیست و آن نیک است اگر چیزی ترا ناپسندیده آید بار دگر چنان فرمای کردن بدین یک بار صبر کن و اگر مهمان تو هزار محال بکند و بگوید از وی بردار و خدمت وی بزرگ دان

حکایت چنان شنیدم که وقتی معتصم خلیفه مجرمی را گردن همی فرمود زدن پیش خویش آن مرد گفت یا امیرالمؤمنین به حق خدای مرا یک شربت آب ده و مهمان کن و آنگاه هر چه خواهی می کن که سخت تشنه شده ام معتصم بر حکم سوگند فرمود تا او را آب دهند چون آب دادند به رسم عرب گفت کثر الله خیرا یا امیرالمؤمنین مهمان تو بودم بدین یک شربت آب اکنون از طریق مردمی مهمان کشتن واجب نکند مرا مفرمای کشتن و عفو کن تا بر دست تو توبه کنم معتصم گفت راست گفتی حق مهمان بسیار است ترا عفو کردم بیش از این خطا مکن که حق مهمان داشتن واجب است ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن

 

جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی خواه به پیری و خواه به جوانی پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان است از عشق تا توانی پرهیز کن که عاشقی کار با بلاست خاصه پیری و هنگام مفلسی که یک ساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد که سر تاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت هر چند که دردی خوش است اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخو ی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقه تو فریشته مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو از آنکه عادت خلق چنین است پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد از آنچه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود اول چشم بیند آنگه دل پسندد چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود آنگاه متقاضی دیدار او کند اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را به بینی چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالب تر شود پس قصد دیدار سیوم کنی چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر

پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت که کار از دست تو رفته باشد هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را به دل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن به چیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید زود خود را از آن بتوانی رهانیدن ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید به عقل دفع آن تواند کرد از بهر آنک عشق علت است چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است به سبب علت عشق و دارو ی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که آدمی را از چهار چیز ناگریز بود اول نانی دوم خلقانی سیم ویرانی چهارم جانانی و هر کسی را به حد و اندازه او از روی حلال اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر در عاشقی کس را وقت خوش نباشد هر چند آن عاشق بیتی می گوید نظم

این آتش عشق تو خوش است ای دلکش ...

... حکایت به روزگار جد من شمس المعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد بهای وی دو هزار دینار احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد امیر {را} گفت ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد امیر گفت ترا بباید رفت پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و به هزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستاردار ی داد چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی چندگاه برآمد روزی امیر دست بشست این غلام دستار به وی داد امیر دست پاک کرد و در غلام همی نگریست بعد از آنکه دست خشک کرده بود هم چنان دست در دستار همی مالید و درین غلام می نگریست مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت ابوالعباس غانم را گفت این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند تا آنگاه موی روی برآرد آنگاه پیش من آید ابوالعباس غانم وزیر بود گفت فرمان خداوند راست اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست امیر گفت امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال به نگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و به صلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش من به عشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه به نزدیک خلقان

بلی جوان هر چه بکند معذور باشد اما یک باره به ظاهر عشق را نباید بود هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش تا خلل در ملک راه نیابد

حکایت شنودم که به غزنین ده غلام بود به خدمت سلطان مسعود و هر ده جامه دار ان خاص بودند از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را به غایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست از بهر آنک هر عطایی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد از آزاد و بنده تا روزی گفت هر چه پدر من ایاز را داده بود از اقطاع و معاش نوشتکین را منشور دهید آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بوده ست ...

... مردم نبود هر که نه عاشق باشد

هر چند که من چنین گفته ام تو بدین دو بیتی من کار مکن جهد کن تا عاشق نباشی پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یکدیگر فارغ نباشند چنانک یکی را گفتند کی عیب داری گفت نه گفتند عیب جوی داری گفت بسیار گفت چنان دانکه معیوب ترین خلق توی اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او به چشم همه کس چنان نماید که به چشم تو چنانک شاعر گفت نظم

ای وای منا گر تو به چشم همه کس ها ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۱

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب شانزدهم: اندر آیین گرمابه رفتن

 

بدان ای پسر که چون به گرمابه روی بر سیری مرو که زیان دارد و در گرمابه نیز به جماع کردن مشغول مباش البته خاصه در گرمابه گرم

محمد بن زکریا الرازی گوید عجب کسی که در گرمابه جماع کند و مفاجا در وقت نمیرد اما گرمابه سخت خوب چیزی است و شاید گفت که تا حکیمان بناها نهاده اند از گرمابه چیزی بهتر نساخته اند لیکن با همه نیکی هر روز یک بار نشاید رفت تا هم تن را سود دارد و هم به عیب منسوب نگردند و به رعنایی و هر روزی سود ندارد بل کی زیان دارد که اعصاب و مفصل ها نرم کند و سختی وی ببرد و طبیعت عادت کند هر روز به گرمابه شدن چون یک روز نیابد آن روز چون بیماری باشد و اندام ها درشت شود پس چنان باید که هر دو روزی یک بار شوی و چون زمستان و تابستان در گرمابه روی اول در خانه سرد یک زمان توقف کن چنانک طبع از وی حظی بیابد آنگاه در خانه میانه رو و آنجا یک زمان بنشین تا از آن خانه نیز بهره بیابی آنگاه در خانه گرم رو و آنجا یک زمان بنشین تا حظ خانه گرم نیز بیابی چون گرمی گرمابه در تو اثر کرد در خلوت خانه رو و سر آنجا بشوی و باید که در گرمابه بسیار مقام نکنی و آب سخت گرم و سخت سرد بر خود نریزی باید که معتدل باشد و اگر گرمابه خالی باشد غنیمتی بزرگ باشد که حکما گرمابه خالی را غنیمتی دانند از جمله غنیمت ها چون از گرمابه بیرون آیی موی را سخت خشک باید کردن آنگاه بیرون رفتن که موی تر به راه رفتن نه کار خردمندان باشد و از آن محتشمان و نیز از گرمابه بیرون آمده با موی تر پیش محتشمان رفتن نشاید که در شرط ادب نیست نفع و ضرر گرمابه گفتم اینست جمله اما در گرمابه آب خوردن و فقاع خوردن از آن پرهیز کن که سخت زیان دارد و به استسقا ادا کند مگر مخمور باشی آنگاه روا بود که سخت اندک بخورد تسکین خمار را تا زیان کمتر دارد و الله اعلم بالصواب

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هجدهم: اندر شکار کردن

 

... اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطره جان هیچ حاصل نشود چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرف المعالی پس بگذار تا کهتران تو بتازند تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند پادشاهان خراسان باز به دست نپرانند ملوک عراق را رسم آنست که به دست خویش برانند هر دو گونه روا بود تا اگر پادشاه نباشی چنانک می خواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست

اما هیچ باز را بیش از یک بار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند یک بار پران و نظاره همی کن اگر صید گیرد یا نه باز دیگر بستان تا به طلب آن برود که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود نه طلب طعمه و اگر پادشاه به سگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همی‎ کند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن خاصه پادشاه و ملوک را این ست تمامی شکار کردن و شرط او

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب نوزدهم: اندر چوگان زدن

 

... حکایت چنین گویند که عمرو لیث به یک چشم نابینا بود چون امیر خراسان شد روزی به میدان رفت که گوی زند او را سفه سالاری بود ازهرخر نام این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی عمرو لیث گفت چونست که شما گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری ازهر گفت از بهر آنک ما را دو چشم است اگر گوی در چشم ما افتد به یک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری اگر اتفاق بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد عمرو لیث گفت با این همه خری راست گفتی پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم

اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را سوار هشت بیش نباید تو بر سر یک میدان ببای و یکی به آخر میدان و شش در میان میدان گوی می زنند هرگاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز زن و اسب به تقریب همی ران اما اندر کر و فر مباش تا از صدمه ایمن باشی و مقصود تو نیز به حاصل آمده باشد اینست طریق چوگان زدن محتشمان و بالله توفیق

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۴

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و سیوم: اندر برده خریدن و شرایط آن

 

ای پسر اگر برده خری هشیار باش که آدمی خریدن علمی است دشوار که بسیار بنده نیکو بود که چون به علم در وی نگری خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جمله بازرگانی هاست بدانک برده خریدن علم آن از جمله فیلسوفی است که هر کسی که متاعی خرد که آنرا نشناسد مغبون باشد و معتبر ترین شناخت آدمی است کی عیب و هنر آدمی بسیارست و یک عیب باشد که صد هزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الی به علم فراست و تجربت و تمامی علم فراست نبوت است که به کمال او هر کسی نرسد الا پیغامبر ی مرسل کی به فراست بتوان دانستن نیک و بد مردم از باطن اما چندانک شرط است اندر شرای ممالیک هنر او و عیب او بگویم به قدر طاقت خویش تا معلوم شود بدانک در شرای ممالیک سه شرط است یکی شناختن عیب و هنر ظاهر و باطن ایشان از فراست دیگر آنکه از علت های نهان و آشکارا آگه شدن به علامت سه دیگر دانستن جنس ها و عیب و هنر هر چیزی اما اول شرط فراست آنست که چون بنده بخری نیک تأمل کن از آنکه بندگان را مشتری از هر گونه باشد کسی بود که بر وی نگرد و به تن و اطراف ننگرد و کسی باشد که بر وی ننگرد به تن و اطراف نگرد نفیس و نعیم خواهد یا شحم و لحم اما هر کس که در بنده نگرد اول در روی نگرد که روی او پیوسته توان دیدن و تن او به اوقات بینی اول در چشم و ابرو ی او نگاه کن و آنگاه در بینی و لب و دندان پس در موی او نگر که خدای عزوجل همه آدمیان را نکویی در چشم و ابرو نهاده است و ملاحت در بینی و حلاوت در لب و دندان و طراوت در پوست روی و موی سر را مزین این همه گردانید از بهر آنک موی را از بهر زینت آفرید چنان باید که اندر تن همه نگاه کنی چون دو چشم و ابرو نیکو بود و در بینی ملاحت و در لب و دندان حلاوت و در پوست طراوت بخر و به اطراف وی مشغول مباش پس اگر این همه نباشد باید که ملیح بود و به مذهب من ملیح بی نیکویی به که نیکوی بی ملاحت و گفته اند که بنده از بهر کاری باید بباید دانست که به چه فراست باید خریدن به علامت او هر بنده ای که از بهر خلوت و معاشرت خری چنان بود که معتدل بود به درازی و کوتاهی و نرم گوشت و رقیق پوست و هموار استخوان و میگون و سیاه موی و سیاه ابرو و گشاده چشم و ابرو و بینی و باریک میان و فربه سرین باید که باشد و گرد زنخدان و سرخ لب و سپید دندان و هموار دندان و همه اعضاء درخور این که گفتم هر غلامی که چنین باشد زیبا و معاشر باشد و خوش خو و وفادار و لطیف طبع و سازگار و علامت غلام دانا و روزبه راست قامت باید معتدل موی و معتدل گوشت سپیدی لعل فام پهن کف گشاده میان انگشتان پهن پیشانی شهلا چشم گشاده روی بی حد خنده ناک روی و این چنین غلام را از بهر علم آموختن و کدخدایی فرمودن و خازنی به هر شغلی ثقة بود و علامت غلامی که ملاهی را شاید نرم گوشت و کم گوشت باید که بود خاصه بر پشت و باریک انگشتان نه لاغر و نه فربه و بپرهیز از غلامی که بر روی او گوشت بسیار بود که هیچ نتواند آموختن اما باید که نرم گوشت بود و گشاده میان انگشتان و تنک پوست و مویش نه سخت دراز و نه سخت کوتاه و نه سخت سرخ و نه سخت سیاه شهلا چشم زیر پای او هموار این چنین غلام هر پیشه ای که دقیق بود زود آموزد خاصه خنیا گر ی و علامت غلامی که سلاح را شاید ستبر موی بود و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر انگشت و ستبر استخوان و پوست و اندام او درشت بود و سخت مفاصل کشیده عروق رگ و پی همه بر تن پیدا و انگیخته و پهن کف و فراخ سینه و کتف ستبر گردن اگر او اصلع بود به باشد و تهی شکم و برچده سرین و عصب ها و ساق پای وی چون می رود برکشیده می شود بر بالا و درهم کشیده روی بباید باید که سیاه چشم بود و هر غلام که او چنین بود مبارز و شجاع و روزبه بود و علامت غلامی که خادمی سرای زنان را شاید سیاه پوست و ترش روی و درشت پوست و خشک اندام و تنک موی و باریک آواز و باریک پای و ستبر لب و پخج بینی و کوتاه انگشت منحدب قامت و باریک گردن چنین غلام خادمی سرای زنان را شاید اما نشاید که سفید پوست بود و سرخ گونه و پرهیز کن از اشقر خاصه فرود افتاده موی و نشاید که در چشمش رعونت و تری بود که چنین کس با زن دوست بود یا قواده بود و علامت غلامی که بی شرم بود عوانی و ستوربانی را شاید باید که گشاده {ابرو} و فراخ و ازرق چشم بود و پلک های چشم وی ستبر و اشقر بود و چشمش کبود و سپیدی چشم او منقط بود به سرخی دراز لب بود و دندان و فراخ دهن بود چنین غلام سخت بی شرم و ناپاک بود و بی ادب و شریر و بلا جو ی و علامت غلامی که فراشی و طباخی را شاید باید که پاک روی و پاک تن و باریک دست و پای بود و شهلا چشمی که به کبودی گراید و تمام قامت و خاموش و موی سر او میگون و فرو افتاده چنین غلام این کارها را شاید اما به شرطی که گفتم از جنس خبر باید داشت چه جنس و عیب و هنر هر یک بباید دانستن یاد کنیم بدانکه ترک نه یک جنس است و هر جنسی را طبعی و گوهری دیگرست و از جمله ایشان از همه بدخو تر قبچاق و غز بود و از همه خوش خوتر و به عشرت فرمان بردار تر ختنی و خلخی و تبتی بود و از همه شجاع تر و دلیر تر ترقای بود و تاتار ی و یغمایی و چگلی آنچ علمی بود زود معلوم کند و از همه بلاکش تر و کاهل تر و سازنده تر چگلی بود و به جمع معلوم کند که از ترک نیکویی به تفضیل و زشت بی تفضیل نخیزد و هندو به ضد اینست چنانک چون در ترک نگاه کنی سر بزرگ بود و روی پهن و چشم ها تنگ و پخج بینی و لب و دندان نه نیکو چون یک یک را بنگری به ذات خویش نه نیکو بود ولکن چون همه را به جمع نگری صورتی بود سخت نیکو و صورت هندوان به خلاف اینست چون یک یک را بنگری هر یک به ذات خویش نیکو نماید ولیکن چون به جمع بنگری چون صورت ترکان ننماید اما ترک را ذاتی و رطوبتی و صفایی و جمالی هست که هندو را نباشد اما به طراوت دست از همه جنس ها برده اند لاجرم از ترک هرچه خوبتر باشد به غایت خوب باشد و آنچ زشت باشد بغایت زشت باشد و بیشتر عیب ایشان آنست که کند خاطر باشند و نادان و شغب ناک باشند و ناراضی و بی انصاف و بدمست می بهانه و با آشوب و پر زیان باشند و به شب سخت بددل باشند و آن شجاعت که به روز دارند به شب ندارند و سخت دل باشند اما هنر ایشان آنست که شجاع باشند و بی ریا و ظاهر دشمن و متعصب به هر کاری که به وی سپاری و نرم اندام باشند به عشرت و از بهر تجمل به ازیشان هیچ جنس نیست سقلابی و روسی و آلانی قریب به طبع ترکان باشند ولیکن از ترکان بردبار تر باشند و در میان ایشان چند عیب اما آلانی به شب دلیرتر از ترک باشد و خداوند دوست تر بود اگر به فعل نزدیک تر بود لیکن همچون ترک نفیس باشند و عیب ایشان دزدی است و بی فرمانی و نهان کاری و بی شکیبایی و کیدکاری و سست کاری و خداونددشمنی و بی وفایی و گریزی اما هنرش آن باشد که نرم اندام باشد و مطبوع باشد و گرم مغز و آهسته کار و درشت زبان و دلیر و راه بر و یادگیر و عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل بود و راه بر و سست طبع و کاهل و زودخشم و خداونددشمن و گریزپای و حریص و دینار دوست و هنرش آن بود کی خویشتن دار و مهربان و خوش بوی و کدخدای سرای و روزبه و نکو خو ی و زبان نگاه دار بود اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و دزد و شوخگین و گریزنده و بی فرمان و بیهوده گوی و دروغ زن و کفردوست و بددل و بی قوت و خداونددشمن و سرتاپای به عیب نزدیک تر بود که به هنر ولیکن تیزفهم و کارآموز باشند و عیب هندوان آن بود که بدزبان باشند و در خانه کنیزکان از وی ایمن نباشند اما اجناس هندو نه چون دیگر قوم باشند از بهر آنک همه خلق با یکدیگر آمیخته اند مگر هندوان و از روزگار آدم باز عادت ایشان چنین است که هیچ پیشه ور به خلاف یک دیگر پیوند نکند چنانک بقال دختر به بقال دهد و بخواهند و قصابان با قصابان و خبازان با خبازان و لشکری با لشکری و برهمن به برهمن پس درجه ایشان هر جنسی ازیشان طبعی دیگر دارند و من شرح هر یک نتوانم داد کتاب از حال خود بگردد اما بهترین ایشان هم مهربان بود و هم بخرد و راد و شجاع بود و کدخدای بود و برهمن و دانشمند بود و نوبی و حبشی بی عیب ترند و حبشی از نوبی به بود که در ستایش حبشی خبر بسیارست از پیغامبر علیه السلام این بود معرفت اجناس و هنر و عیب هر یک اکنون سهم آنست که آگاه باشی از علتهاء ظاهر و باطن به علامات و آن چنان است که در وقت خریدن غافل مباش و به یک نظر راضی مباش که به اول نظر بسیار خوب باشد که زشت نماید و بسیار زشت بود که خوب نماید دیگر آنک چهره آدمی پیوسته به رنگ خود نباشد گاه به خوبی گراید و گاه به زشتی و نیک نگاه کن در همه اندام تا بر تو چیزی پوشیده نگردد و بسیار علتهاء نهان بود که قصد آمدن کند و هنوز نیامده باشد تا چند روز بخواهد آمدن آن را علامت ها بود چنانک اگر در گونه لختی زرفامی باشد و رنگ لبش گشته بود و پژمرده باشد چشمهاش دلیل بواسیر بود و اگر پلک چشم آماس دارد دلیل استسقا بود و سرخی چشم و ممتلی بودن و رگها پیشانی دلیل صرع دموی بود و دیر جنبانیدن مژگان و لب جنبانیدن بسیار دلیل مالیخولیا کند و کژی استخوان بینی و ناهمواری بینی دلیل ناسور و بواسیر بینی باشد و موی سخت سیاه و سخت ستبر و کشن چنانک جای جای سیاه تر بود دلیل کند که موی او رنگ کرده باشند و بر تن جای جای کی نه جای داغ بود داغ بینی و وشم کرده نگاه کن تا زیر او برص نباشد و زردی چشم دلیل یرقان بود و هنگام خریدن غلام را بخوابان ستان و هر دو پهلوی وی بمال و نیک بنگر تا هیچ دردی و آماس در آن ندارد پس اگر دارد درد جگر و سپزر باشد چون این علت ها نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی از بوی دهان و بوی بینی و ناسور و گرانی گوش و سستی گفتار و ناهمواری سخن و رفتن بر طریق و درستی و سختی بن دندان ها تا بر تو مخرقه نکنند آنگاه چون این همه که گفتم دیده باشی و معلوم گردانیده هر بنده که بخری از مردم بصلاح خر تا در خانه تو هم بصلاح باشد و تا عجمی یابی پارسی گوی مخر که عجمی را بخری به خوی خویش توانی برآوردن و پارسی گوی را نتوانی و به وقتی که شهوت بر تو غالب باشد بنده را به عرض پیش خویش مخواه که از غلبه شهوت در آن وقت زشت به چشم تو خوب نماید نخست تسکین شهوت کن و آنگاه به خریدن مشغول شو و آن بنده ای که به جای دیگر عزیز بوده باشد مخر که اگر وی را عزیز نداری یا بگریزد یا فروختن خواهد یا به دل دشمن تو شود و چون وی را عزیز داری از تو منت ندارد که خود جای دیگر هم چنان دیده باشد و بنده از جایی خر که او را در خانه بد داشته باشند که به اندک مایه نیک داشت تو از تو سپاس دارد و ترا دوست گیرد و هرچند گاهی بندگان را چیزی ببخش مگذار که پیوسته محتاج درم باشند که به ضرورت طلب درم روند و بنده قیمتی خر که گوهر هر کسی به اندازه قیمت وی بود و آن بنده ای که خواجه بسیار داشته باشد مخر که زن بسیار شوی و بنده بسیار خواجه را ستوده ندارند و آنچ خری روزافزون خر و چون بنده به حقیقت فروختن خواهد مستیز و بفروش که هر بنده و زن که طلاق و فروختن خواهد بفروش و طلاق ده که از هر دو شادمانه نباشی و اگر بنده به عمدا کاهلی کند و به قصد در خدمت تقصیر کند نه به سهو و خطا وی را روزبهی میآموز که وی به هیچ حال جلد و روزبه نشود زود فروش که خفته را به بانگی بیدار توان کرد و تن زده را به بانگ چند بوق و دهل بیدار نتوان کرد و عیال نابکار بر خود جمع مکن که کم عیالی دوم توانگری است خدمتگار چندان دار که نگریزد و آن را که داری بسزا نکو دار که یک تن را ساخته داری به بود که دو تن را ناساخته و مگذار که در سرای تو بنده برادرخوانده گیرد و کنیزکان با ایشان خواهر خواندگان گردند که آفت آن بزرگ باشد بر بنده و آزاد خویش بار به طاقت او نه تا از بی طاقتی بی فرمانی نکند و خود را به انصاف آراسته دار تا آراسته آراستگان باشی بنده باید که برادر و خواهر و مادر و پدر خواجه خویش را داند و بنده نخاس فرسوده مخر که بنده باید که از نخاس چنان ترسد که خر از بیطار بنده ای که به هر وقت و به هر کاری فروختن خواهد از خرید و فروخت خویش باک ندارد دل بر وی منه که از وی فلاح نیابی و زود به دیگری بدل کن و چنان طلب کن که گفتم تا مراد به حاصل آید

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۵

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و ششم: اندر زن خواستن

 

... فرزند چه پروری و زن چون داری

اما چون زن کنی طلب مال مکن و طلب کار نیکویی زن مباش که به سبب نیکویی معشوق گیرد زن باید که پاکیزه و پاک دین و کدبانو و دوست دار شوی و شرمناک و پارسا و کوتاه دست و چیز نگاه دارنده باشد تا نیک بود که گفته اند که زن نیک عافیت زندگانی بود اگر چه زن مهربان و خوبروی باشد و پسندیده تو به یک بار خود را به دست او مده و زیر فرمان او مباش که اسکندر را گفتند چرا دختر داراب را به زنی نکنی که بس خوب روی است گفت زشت باشد که چون ما بر مردمان جهان غالب شدیم زنی بر ما غالب شود اما زن محتشم تر از خود مخواه و باید که دوشیزه خواهی تا در دل او جز مهر تو مهر کسی دیگر نباشد و پندارد که همه مردان یک گونه باشند طمع بر مردی دیگر نیفتدش و از دست زن زفان دراز بگریز که گفته اند که کدخدایی زود گریزد چون زن با امانت نبود و نباید که چیز ترا در دست گیرد و نگذارد که تو بر چیز خویش مالک باشی اگر نه چنین بود زن تو باشی و مرد او زن از خاندان صلاح باید خواست و باید که بدانی که دختر که بود که زن از بهر کدبانویی خانه خواهند نه از بهر تمتع که از بهر شهوت در بازار کنیزکی توان خرید که چندین رنج و خرج نباید و باید که زن تمام و رسیده و عاقله باشد و کدبانویی مادر و پدر خود دیده باشد اگر چنین زنی یابی در خواستن وی تقصیر مکن و جهد کن تا وی را غیرت ننمایی و اگر رشک خواهی نمودن زن نخواهی بهتر باشد که زنان را رشک نمودن به ستم ناپارسا کردن باشد و بدانکه زنان به غیرت مردان را بسیار هلاک کنند و نیز تن خود را به کمترین کسی دهند و از رشک و حمیت باک ندارند اما چون زن را رشک ننمایی و با وی دو کیسه نباشی بدآنچ حق سبحانه و تعالی ترا داده باشد وی را نیکو داری از مادر و پدر و فرزند بر تو مشفق تر باشد و خویشتن را از وی دوستر کسی مدان و اگر رشک نمایی از هزار دشمن دشمن تر بود و از دشمن بیگانه حذر توان کرد و از وی نتوان و چون دوشیزه خواستی اگر چه به وی مولع باشی هر شب با وی صحبت مکن گاه گاه کن تا پندارد که همه کس چنین باشند تا اگر وقتی ترا عذری باشد این زن از برای تو صبر کند که اگر هر شب با وی خفتن عادت کنی وی را چنان آرزو کند دشوار صبر کند و زنان را به دیدار و نزدیکی هیچ مرد استوار مدار اگر چه مرد پیر بود و زشت شرط غیرت آن باشد که هیچ خادم جوان را در خانه زنان راه ندهی اگر چه ساده باشد مگر خادمان پیر و زشت و سالخورده که اعتماد بر ایشان بود و شرط غیرت نگاه دار و مرد بی غیرت را به مرد مشمار که آنرا که غیرت نباشد دین نباشد و بی حمیت را مرد مشمار و چون زن خویش را برین جمله داشتی که گفتم اگر خدای تعالی ترا فرزندی دهد اندیشه کن بر پروردن او و زن از قبیله دیگر خواه تا بیگانگان را خویش کرده باشی که اقرباء تو خود اهل تو باشند برین جمله دان که نمودم و الله اعلم بالصواب

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۶

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی

 

بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشه ها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان دار ی است که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشه ای باشد باید که آن کار نیک بداند تا از آن کار بر بتواند خوردن اکنون چنانک می بینم هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیار ست هر یکی را جدا شرح ممکن نشود که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود ولکن هر صفت که هست از سه وجه است یا علمی که تعلق به پیشه ای دارد یا پیشه ای که تعلق به علم دارد {یا خود پیشه ای ست به صرافت خرد} اما علمی که تعلق به پیشه ای دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشه ای که تعلق به علم دارد خنیاگر ی و بیطار ی و مانند این و این هر یکی را سامانی ست چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشه ها خود معروف است به شرح کردن حاجت نیست چندانک صورت بندد سامان هر یک به تو نمایم از بهر آنک از دو بیرون نیست یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد از اتفاق روزگار و حوادث زمانه باری به وقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی اگر نیاز نبود هم مهتری باشی که مهتران را علم پیشه ها دانستن لابد است بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی مگر به حرفه ای در وی آمیزی چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا به عالم نرسد و در نجوم یا تقویم گری و مولودگری و فال گویی و آرایش گری به جد و هزل درو نرود نفع دنیا به منجم نرسد و در طب تا دست کاری و رنگ آمیزی و هلیله دهی با صواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود پس بزرگوارترین علمی علم دین است که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و به حرفه آن نفع دنیاست پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد تا دنیا و آخرت به دست آید اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع که بی اصول فروع تقلید بود

فصل پس اگر از پیشه ها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص به کتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بی شرم و حق شناس استاد خود باید که کتاب ها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو به چیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش به تقلید راضی مشو هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد

فصل و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسأله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بی حجتی و به تقلید خود قانع مباش و به تقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز به خط معتمد ان کار مکن هر کتابی را و جزوه ای را مقدم مدار اگر روایتی شنوی به راویان سخن مجهول منگر به راویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن مگر که به راویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و به تعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی به خصم نگر اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن به مسأله ها و الا سخن را موقوف گردان و به یک مثال قناعت کن و به یک حجت طرد و عکس مگوی هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظره فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را به قیاس و ممکنات گوی و در مناظره اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات به هم عیب نبود جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بی معنی مگوی

فصل پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایم اند چنانکه خواهی همی گوی تا به سخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار چنانکه در مجلس تو نشسته باشند تا به هر نکته ای که تو بگویی وی نعره ای زند و مجلس گرم کند چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و به صلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد از بهر آنکه گفته اند کل شییی من الثقیل ثقیل و متحرک باش به وقت گفتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار به شیرین سخنی و به بهترین چیز همی فروش کی به وقت قبول بخرند لکن در قبول دایم با ترس باش که خصم در قبول پدیدار آید و به جایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواسته اند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار تا دیگر باره مکرر نشود و به هر وقت تازه روی باش و در شهر ها بسیار منشین که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی به ظاهر و باطن خوب دار چون نماز و روزه به طوع و چرب زبان باش و در بازار مباش که عام بسیار نگرد تا به چشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کرده ایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی به عبارتی نیکو به کار بر تا خجل نشوی و به دعوی کردن بی معنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد تا در سخن دعوی بی حجت نکرده باشی که ثمرت دعوی بی حجت شرمساری آرد پس اگر از دانشمندی به درجه بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا به علم دین و شناسنده طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد تا اگر مظلومی به حکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی می رود و حقی از وی باطل می شود آن مظلوم را فریاد رسی و به تدبیر و حیله حق آن مستحق را به وی رسانی

حکایت مردی بود به طبرستان او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیش بین و با تدبیر وقتی به مجلس او مردی به حکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد قاضی خصم را پرسید خصم انکار کرد قاضی مدعی را گفت گوا داری گفت ندارم قاضی

گفت پس خصم را سوگند دهم مدعی زار بگریست و گفت ای قاضی سوگندش مده که سوگند به دروغ خورد و باک ندارد قاضی گفت من از شریعت نتوانم بیرون شدن یا ترا گواه باید یا وی را سوگند دهم مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت زینهار مرا گواه نیست وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم تدبیر کار من کن قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست می گوید گفت یا خواجه قصه وام دادن با من بگوی تا بدانم که اصل این چگونه بوده است مظلوم گفت ایها القاضی این مردی بود چندین ساله دوست من اتفاق را بر پرستاری عاشق شد قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت شب و روز چون شیفتگان می گریست و زاری می کرد روزی به تماشا رفته بودیم من و وی تنها بر دشت همی گشتیم زمانی بنشستیم این مرد سخن کنیزک همی گفت و زار زار می گریست دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود او را گفتم ای فلان ترا زر نیست به تمامی بها ی وی و مرا نیست هیچ کس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست به سال ها ی دراز جمع کرده ام این صد دینار به تو دهم باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر به زیان یا به سود خواهند بفروشم و زر به تو دهم من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی اکنون چهار ماه برآمد نه زر می بینم و نه کنیزک می فروشد قاضی گفت کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی گفت به زیر درختی قاضی گفت چون به زیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم پس خصم را گفت هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا می بخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که قاضی می گوید بیا و گواهی ده خصم تبسم کرد قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید مدعی گفت ایها القاضی می ترسم که آن درخت به فرمان من نیآید قاضی گفت این مهر من ببر و درخت را بگوی که این مهر قاضی است می گوید که بیا و گواهی ده چنانکه بر توست پیش من مرد مهر قاضی بستاند و برفت خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست قاضی به حکم های دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد تا یک بار در میان حکمی که می کرد روی سوی این مرد کرد و گفت فلان آنجا رسیده باشد و گفت نی هنوز ای قاضی و قاضی به حکم مشغول شد آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت ترا قاضی همی خواند چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت ایها القاضی رفتم و مهر عرضه کردم نیامد قاضی گفت تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد روی به خصم کرد و گفت زر این مرد بده مرد گفت تا من اینجا نشسته ام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد قاضی گفت هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفته ای چون من پرسیدم که این مرد به درخت رسیده باشد گفتی نی هنوز که ازینجا تا آنجا دور است اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت ترا به چه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که کدام درخت و من هیچ درخت نمی شناسم که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمی دانم که وی کجا رفته است مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و به خداوند داد

پس همه حکم ها از کتاب نکنند از خویشتن نیز باید که چنین استخراج ها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانه خویش سخت متواضع باشی اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بی خنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گو ی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسأله ای که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسأله و مذهب چنانک گفتم تجربت ها نیز به کار دار که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرع است و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که به چند وقت حکم نکند اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم به وقت گرمابه برآمدن و چهارم به وقت دلتنگی و پنجم به وقت اندیشه دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند بر قاضی شرط حکم کردن است نه متفحصی که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند زود حواله به گواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بی باک اند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز به دست خویش قباله و منشور ننویسد الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر تا مگر از آن نفعی یابی که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و به نزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و دوم: اندر تجارت کردن

 

ای پسر بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشه ای نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون به حقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه وران است و زیرکان گویند که اصل بازرگانی بر جهل نهاده اند و فرع آن بر عقل چنانک گفته اند لولا الجهال لهلک الرجال یعنی اگر نه بی خردان اندی جهان تباه شدی و مقصود م ازین سخن آنست که هر که به طمع افزونی از شرق به غرب رود و به کوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد از دزد و صعلوک و حیوان مردم خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} به ایشان رساند و به مردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز به بازرگانی نباشد و چنین کارهای مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است یکی معامله و یکی مسافره معامله مقیمان را بود که متاع کاسد به طمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدام است بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و به طمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد چه بسیار دوستی به سبب اندک مایه سود زیان تباه شده ست و بر طمع بیشی به نسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد {چنانکه من گویم رباعی

گفتم که اگر دور شوم من ز برش ...

... حکایت شنودم که روزی بازرگانی بود بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد چون معامله به پایان رسید میان بازرگان و بیاع به حساب قراضه ای زر خلاف شد بیاع گفت ترا بر من دیناری زرست بازرگان گفت دیناری و قراضه ای است بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می نمود و فریاد همی کرد و از قول خود به هیچ گونه باز نمی گشت تا بیاع دلتنگ شد و دینار ی و قراضه ای به بازرگان داد بازرگان بستاند و برفت هر که آن می دید مرد بازرگان را ملامت می کرد شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه شاگردانه بده بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد کودک بازگشت بیاع گفت ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می دیدی که چه می کرد در میان جماعتی و شرم نمی داشت تو طمع کردی که ترا چیزی دهد کودک زر به استاد نمود مرد عاجز گشت با خود گفت سبحان الله این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است برو ظنی نمی توان برد به خطا این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت یا شیخ چیزی عجب دیدم از تو یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله به شاگرد من بخشیدی آن صداع چه بود و این سخاوت چیست مرد گفت ای خواجه از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر به یک درم مغبون گردم چنان بود که نیمه عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشد پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل

اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز به سرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان نخست بخوان و آنگاه برسان که بسیار بلاها در نامه سر بسته باشد نتوان دانست که حال چون باشد اما بر نامه نیازمندان زنهار مخور و به هر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و به خبر تهنیت تقصیر مکن و بی همراه براه بیرون مشو و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح دار ان مرو و منشین که صعلوک اول قصد سلاحدار کند اگر پیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد مگر که به صلاح باشد که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا به راه پیش آید او را به تازه رویی سلام کن و خویشتن را به مضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن ولیکن به لطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی زاد و توشه به راه بیرون مشو و به تابستان بی جامه زمستان مرو اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا به سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن تا اگر وقتی به ضرورت رنجی رسد آسا ن تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گو ی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی به نسیه ستاند و داد مکن پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را به هر وقت میآزمای و آزموده به ناآزموده مده و معتمدی بدست آید که در مثل است که دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید اما هر کرا آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار و گنجشگی نقد به که طاووسی به نسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که به طمع اندک سرمایه بسیار به باد دهی و اگر بر خشکی واقعه ای افتد که مال بشود مگر جان بماند در دریا هر دو را بیم بود مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که به جمع آید و به جمع بشود ولکن از بهر آثار تعجب را یک بار در نشینی روا بود به وقت توانگری که رسول گفته است صلى الله علیه و سلم ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و به وقت ستد و داد بی مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله به دست کسان باز مده که گفته اند که به دست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیان های خویش جمله همیشه شمار کرده دار و به دست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معامله خود باز می پرس و مطالعه همی کن تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کرده است غلط سوی اوست کان خیانت با خود کرده است

حکایت مردی بود گوسفنددار و رمه های بسیار داشت و او را شبانی بود به غایت پارسا و مصلح هر روز شیر گوسفندان چندانکه بودی خود را از سود و زیان و کم بیش هم چندانک به حاصل کردی به نزدیک خداوندان گوسفندان بردی آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و به شبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت می کرد و پند می داد که ای خواجه با مسلمانان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می کرد تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد بیت

گفتی آن آب قطره قطره همه ...

... و یک روز شبان به شهر آمد و پیش خداوند گوسفندان رفت بی شیر مرد پرسید که چرا شیر نیاوردی شبان گفت ای خواجه ترا گفتم که آب بر شیر میآمیز که خیانت باشد فرمان من نکردی اکنون آن آب ها که همه به نرخ شیر مردمان را داده بودی جمله شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان ترا جمله ببردند

و تا بتوانی از خیانت کردن بپرهیز که هر که به یک بار خاین گشت هرگز کسی برو اعتماد نکند و راستی پیشه کن که بزرگترین طراری راستی است نیک معامله و خوش ستد و داد باش و کس را وعده مکن چون کردی خلاف مکن و خربده مگوی چون گویی راست گوی تا حق تعالی بر معامله تو برکت کند و در معاملات در حجت ستدن و دادن هشیار باش چون حجتی بخواهی داد تا نخست حق به دست نگیری حجت از دست منه و هر کجا روی آشنایی طلب کن و اگر بازرگان باشی و هیچ بار به شهر ی نرفته باشی با نامه محتشمی رو به تعرف خویش اگر بکار آید و الا زیانی ندارد و نتوان دانست که حال چون باشد و با مردم ساخته باش و با مردم ناسازنده و جاهل و احمق و کاهل و بی نماز و بی باک سفر مکن که گفته اند الرفیق ثم الطریق و هر که ترا امین دارد گمان او در حق خویش دروغ مکن و هر چه خواهی خرید نادیده و نانموده مخر و هر که ترا امین دارد امین خود و او باش و آنچ بخواهی فروختن اول از نرخ آگاه باش و به شرط و پیمان مفروش تا آخر از داوری و گفت و گوی رسته باشی و طریق کدخدایی نگاه دار که بزرگترین بازرگانی کدخدایی است از آن خانه باید که کدخدایی پراکنده نکنی و حوایج خانه در سالی به یک بار به وقت نوقان جمله بخری از هر چه ترا بکار آید دو چندان که در سال بکار شود بخر پس از نرخ آگاه باش و چون نرخ گران شود از هر چیزی نیمی بفروش از آنچ خریده باشی تا آن یک سال رایگان خورده باشی و درین بزه نبود و نه بدنامی و هیچ کس ترا بدین معنی به بخل منسوب نکند که این از جمله کدخدایی است چون در کدخدایی خویش خللی بینی تدبیر آن کن تا دخل خود زیادت بینی تا آن خلل در کدخدایی تو راه نیابد پس اگر چاره زیادت کردن دخل ندانی از خرج کمتر کن همچنان بود که در دخل زیادت کرده باشی پس اگر از بازرگانی نیکو نیفتد و خواهی که در علمی شریف باشی از گذشت علم دین هیچ علمی سودمند تر و شریف تر از علم طب نیست که رسول گفته است صلی الله علیه و سلم العلم علمان علم الادیان و علم الابدان

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه

 

... حکایت می گویند که به روزگار فضلون مامان که پادشاه گنجه بود دیلمی یی بود محتشم و مشیر او پس هر که گناهی کردی از محتشمان مملکت که بند و زندان بر وی واجب گشتی فضلون او را بگرفتی و زندان کردی این دیلم که مشیر او بود پادشاه را گفتی که آزاد را میآزار چون آزردی گردن بزن و چند کس به مشورت این دیلم هلاک شده بودند از محتشمان مملکت اتفاق را این دیلم مشیر گناهی کرد پادشاه او را فرمود گرفتن و به زندان کردن دیلم کس فرستاد که چندین و چندین مال بدهم مرا مکش فضلون مامان گفت از تو آموختم که آزاد را میآزار و چون آزردی بکش دیلم مشیر جان در سر کار بدآموزی کرد

و اگر از نیک نکوهیده شوی دوستر از آن دارم که از بد ستوده شوی و آخر همه تمنا ها نقصان شناس و به دولت غره مشو و از کار سلطان حشمت طلب کن که نعمت از پس حشمت دوان آید و عز خدمت سلطان نه از توانگری است و اگر چه در عمل پادشاه فربه شوی خویشتن را لاغر نمای تا ایمن باشی نبینی که تا گوسفند لاغر بود از کشتن ایمن باشد و کس به کشتن او نکوشد و چون فربه شود همه کس را به کشتن او طمع افتد و از بهر درم خداوند فروش مباش که درم عمل سلطان چون گل بود نیکو بود و خوش و مشهور و عزیز و لکن چون گل کم عمر بود هر چند که منافع عمل سلطان چون گل پنهان نتوان کردن و هر درمی که در خدمت و عمل سلطان جمع شود از غبار عالم پراکنده تر شود و حشمت و خدمت خداوند خداوندان بهترین سرمایه است و درم از آن جمع شود پس از بهر سود سرمایه از دست مده و تا سرمایه بر جای بود امید سود دایم باشد و اگر سرمایه از دست رود در سرمایه نتوانی و هر که درم از نفس خود عزیز تر دارد زود از عزیزی به ذلیلی افتد و رغبت کردن به جمع مال در میان عز هلاکت مرد بود مگر به حد و اندازه جمع کند و خلق را نصیبی می کند تا زبان خلق بر وی بسته شود و چون در خدمت سلطان بزرگ شدی و پایگاه یافتی هرگز با خداوند خویش خیانت مکن اگر کنی آن تعلیم بدبختی بود از بهر آنک چون مهتری کهتری را بزرگ گردانید وی مکافات آن ولی نعمت خیانت کند دلیل آن بود که خداوند تبارک و تعالی بزرگی ازو باز گیرد از بهر آنک تا محنتی بدآن مرد نرسد مکافات خداوند خویش نکویی را بدی نکند

حکایت چنانک پسر فضلون ابوالسوار ابوالبشیر حاجب را با سفهسالاری به بردع می فرستاد ابوالبشر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنک آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و درین معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالبشر گفت چنان است که خداوند می فرماید که هیچ کس بی اجل نمیرد و لکن تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان به بردع نرود

و دیگر از کار دوست و دشمن غافل مباش که باید که نفع و ضرر تو به دوست و دشمن برسد که بزرگی بد آن خوش باشد که دوست و دشمن را به نیکی و بدی مکافات {کنی} و مردم که محتشم شد نباید که درخت بی بر باشد و از بزرگی توانگری خواهد و بس و کس را از وی نفع و ضرر نباشد که جهود باشد که وی را صد هزار دینار باشد و چون نفع و ضرر او به مردم نرسد از کم تر کس بباشد پس منافع خویش از نعمت و کامروا یی چنان و مردمی از مردمان باز مگیر که در خبر است از پیغامبر ما صلوات الله و سلامه علیه خیر الناس من ینفع الناس و خدمت مهتری که دولت او به غایت رسیده باشد مجوی که به فرود آمدن نزدیک باشد و گرد دولت پیر شده مگرد که اگر چند عمر مانده باشد آخر مردمان او را مرگ نزدیک تر دارند از جوانان و نیز کم پیری بود که روزگار با وی وفا کند و اگر خواهی که در خدمت پادشاه جاودان بمانی چنان باش که عباس مر پسر خویش عبدالله را گفت بدان ای پسر که این مرد یعنی عمر خطاب رضی الله عنه ترا پیش شغل خویش کرده ست و از همه خلق اعتماد بر تو کرده است اکنون اگر خواهی که دشمنان تو بر تو چیره نشوند پنج خصلت نگاه دار تا ایمن باشی اول باید که هرگز از تو دروغ نشنود دوم پیش او کس را عیب مجوی سیوم با وی هیچ خیانت مکن چهارم فرمان او را خلاف مکن پنجم راز او با هیچ کس مگوی که از مخلوق برستی و مقصود بدین پنج چیز توان یافت و دیگر در خدمت ولی نعمت خویش تقصیر مکن و اگر تقصیری رود خود را به مقصری به وی نمای و اندر آن تقصیر خود را نادان ساز تا بداند که تو بدو قصدی نکرده ای و آن تقصیر خدمت از تو به نادانی شمرد نه به بی ادبی و نافرمانی که نادانی از تو به گناه نگیرند و بی ادبی و نا فرمانی به گناه شمرند و پیوسته به خدمت مشغول باش بی آنک بفرماید و هر چه کسی دیگر خواهد کردن بکوش تا تو کنی و چنان باید که هر گاه ترا بوینند در خدمتی بوینند از آن خویش و مادام بر درگاه حاضر باش چنانک هر کرا طلب کند ترا بیند زیرا همت ملوک اینست که پیوسته در آزمایش کھتران باشند چون یک بار و دو بار و ده بار ترا طلب کند هر باری در خدمتی یابد و مقیم بر درگاه خویش بیند و در کارهای بزرگ بر تو اعتماد کند {چنانکه قمری گرگانی گوید بیت

پیش تو ما را سخن گفتن خطر کردن بود ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۵۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و نهم: در آیین کاتب و شرط کاتبی

 

... و نامه خویش را در حدیث استعارات و امثال و آیت های قرآن و خبر های رسول علیه السلام آراسته دار و اگر نامه پارسی بود پارسی یی که مردمان درنیابند منویس که ناخوش بود خاصه پارسی یی که معروف نباشد آن خود نباید نوشتن به هیچ حال و آن ناگفته به و تکلف های نامه تازی خود معلوم است که چون باید نوشت و در نامه تازی سجع هنر است و سخت نیکو و خوش آید لکن در نامه پارسی سجع ناخوش آید اگر نگویی بهتر بود اما هر سخن که گویی عالی و مستعار و شیرین تر و مختصر گوی و کاتب باید که دراک بود و اسرار کاتبی معلوم دارد و سخن های مرموز زود دریابد

حکایت چنان شنودم که جد تو سلطان محمود رحمه الله نامه ای نوشت به خلیفه بغداد و گفت باید که ماوراءالنهر را به من بخشی و مرا بدان منشور دهی تا من بر عام منشور را عرضه کنم یا به شمشیر ولایت بستانم یا به فرمان و منشور تو رعیت فرمان من برند خلیفه بغداد گفت در همه ولایت اسلام مرا متدین تر و مطیع تر ازیشان نیست معاذالله که من آن کنم و اگر تو بی فرمان من قصد ایشان کنی من همه عالم را بر تو بشورانم سلطان محمود از آن سخن طیره شد و رسول را گفت که خلیفه را بگوی چه گویی من از ابومسلم کمترم مرا این شغل خود با تو افتاده ست اینک آمدم با هزار پیل تا دارالخلافه را به پای پیلان ویران کنم و خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان به غزنی آرم و تهدیدی عظیم نمود به بارنامه پیلان خویش رسول برفت و بعد از چندگاه بازآمد و سلطان محمود بنشست و حاجبان و غلامان صف زدند و پیلان مست را بر در سرای بداشتند و لشکر ها تعبیه کردند و رسول خلیفه بغداد را بار دادند رسول بیامد و نامه قریب یک دسته قطع کاغذ منصوری نوشته و پیجیده و مهر کرده پیش سلطان محمود نهاد و گفت امیرالمؤمنین می گوید نامه را برخواندم و تجمل تو شنیدم و جواب نامه تو جمله اینست که درین نامه نوشته است خواجه بونصر مشکان که عمید دیوان رسایل بود دست دراز کرد و نامه را برداشت و بگشاد تا بخواند اول نامه نوشته بود که

بسم الله الرحمن الرحیم و آنگاه صدری نهاده چنین الم و آخر نامه نوشته الحمدلله و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین ...

... جواب پیلان خداوند می دهد شنودم که سلطان محمود را تغیر افتاد و تا دیری به هش نیامد و بسیار بگریست و زاری کرد چنانک دیانت آن پادشاه بود و عذر های بسیار خواست از امیرالمؤمنین و آن سخن دراز ست ابوبکر قهستانی را خلعتی گرانمایه فرمود و او را فرمود تا در میان ندیمان نشیند و قاعده درجه ش بیفزود بدین یک سخن دو درجه بزرگ یافت

حکایت و نیز شنودم که به روزگار سامانیان امیر بوعلی سیمجور در نیشابور بود گفتی که من مطیع امیر اسفهسالار خراسانم ولیکن به درگاه نرفتی و آخر دولت و عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را به عنف به دست آوردندی پس به اضطرار ازو به خطبه و سکه و هدیه راضی بودندی و عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود و مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی جلد و زیرک تمام و با رای سدید و به همه کار کافی امیر بوعلی او را از خوجان بیاورد و کاتبی حضرت بدو داد و او را تمکینی تمام بداد در شغل و هیچ شغل بی مشورت او نبود از بهر آنکه مردی سخت کافی بود و احمد بن رافع الیعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود مردی بود سخت فاضل و محتشم و شغل ماوراءالنهر زیر قلم او بود و این احمد رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بوده بود به مناسبت فصل مکاتبت دوستی داشتندی روزی وزیر امیر خراسان با امیر خراسان گفت اگر عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلی سیمجور نباشد بوعلی را به دست تواند آورد که این همه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبار ست نامه ای باید نوشتن به بوعلی که اگر تو طاعت دار منی و چاکر منی چنان باید که چون نامه به تو رسد بی توقف سر عبدالجبار خوجانی را به دست این قاصد بفرستی به درگاه ما تا ما بدانیم که تو در طاعت مایی که هر چه تو می کنی معلوم ماست که به مشورت او می کنی و الا من که امیر خراسانم اینک آمدم به تن خویش ساخته باش چون این تدبیر بکردند گفتند به همه حال این نامه به خط احمد رافع باید که احمد رافع دوست عبدالجبارست ناچاره کس فرستد و این حال بازنماید و عبدالجبار بگریزد امیر خراسان احمد رافع را بخواند و بفرمود تا نامه ای به بوعلی نویسد درین باب و گفت چون نامه نوشتی نخواهم که سه شباروز از خانه من بیرون بیایی و نخواهم که هیچ کس تو و از آن من ترا ببیند که عبدالجبار دوست توست اگر به دست نیاید دانم که تو وی را آگاه کرده باشی و بازنموده تو باشد احمد رافع هیچ نتوانست گفتن می گریست و با خود می گفت کاشکی که من هرگز کاتب نبودمی تا دوستی با چندین فضل و علم بخط من کشته نشدی و این کار را هیچ تدبیر نمی دانم آخرالامر این آیت یادش آمد که ان یقتلوا أو یصلبوا با خویشتن گفت هر چند که او این رمز نداند و بسر این نیفتد من آنچ شرط دوستی بود بجای آرم چون نامه بنوشت عنوان بکرد و بر کناره نامه به قلم باریک الفی نوشت و بر دیگر جانب نونی یعنی که ان یقتلوا نامه بر امیر خراسان عرضه کردند کس عنوان نگاه نکرد چون نامه برخواندند و مهر کردند و به جمازه بان خاص خود دادند و جمازه بان را ازین حال آگاه نکردند گفتند رو و این نامه را به علی سیمجور ده آنچ به تو دهد بستان و بیار و احمد رافع سه شباروز به خانه خویشتن نرفت با یک دلی پر خون چون مجمز به نشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد چنانک رسم باشد ابوعلی برخاست و نامه را بگرفت و بوسه داد و گفت کی حال امیر خراسان چگونه است و عبدالجبار خطیب نشسته بود نامه را به وی داد و گفت مهر بردار و فرمان عرضه کن عبدالجبار نامه را برداشت و در عنوان نگاه کرد پیش از آنکه مهر برگرفت بر کران نامه نوشته دید الفی و بر دیگر کران نونی در حال این آیت یادش آمد که ان یقتلوا دانست نامه در باب کشتن اوست نامه را از دست بنهاد و دست بر بینی نهاد یعنی که مرا خون از بینی بگشاد گفت بروم و بشویم و باز آیم همچنان از پیش بوعلی بیرون رفت دست بر بینی نهاده و چون از در بیرون رفت و جایی متواری شد زمانی منتظر او بودند بوعلی گفت خواجه را بخوانیت همه جای طلب کردند و نیافتند گفتند بر اسب ننشست همچنان پیاده برفت و به خانه خویش نرفت کس نمی داند که کجا رفت بوعلی گفت دبیری دیگر را بخوانیت بخواندند و نامه را در پیش مجمز برخواندند چون حال معلوم شد همه خلق به تعجب بماندند که با وی که گفت که اندرین نامه چه نوشته است امیر ابوعلی اگر چه شادمانه بود در پیش جمازه بان لختی ضجرت نمود و منادی کردند در شهر و عبدالجبار کس فرستاد در نهان که من فلان جای متواری نشسته ام بوعلی بدان شادی کرد و فرمود که همانجا که هستی می باش چون روزی چند برآمد جمازه بان را صلتی نیک بداد و نامه ای بنوشتند که حال برین جمله بود و سوگندان یاد کردند که ما خبر ازین نداشته ایم چون مجمز پرسید و ازین حال معلوم شد امیر خراسان درین کار عاجز شد خطی و مهری فرستاد که من او را عفو کردم بدان شرط که بگوییت که به چه دانست که در آن نامه چه نوشته است احمد رافع گفت مرا به جان زینهار دهیت تا بگویم امیر خراسان وی را زینهار داد وی بگفت که حال چگونه بود امیر خراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامه خویش بازخواست تا آن رمز بویند نامه را باز آوردند بدید همچنان بود که احمد رافع گفته بود همه خلق از ادراک آن عاجز بماندند

و دیگر شرط کاتبی آن است که مادام مجاور حضرت باشی و یادگیرنده و تیز فهم و نافراموش کار و متفحص باشی بر همه کاری و تذکره همی دار از آنچ ترا فرمایند و از آنچ ترا نفرمایند و بر همه حال اهل دیوان واقف باش و از معاملت همه عاملان آگاه باش و تجسس کن و به همه گونه تعرف احوال می کن اگر چه در وقت به کارت نیاید وقت باشد که به کارت آید ولیکن این سر با کسی مگوی مگر وقتی که ناگزیر بود و به ظاهر تفحص شغل وزیر مکن ولکن به باطن از همه کارها آگاه باش و بر حساب قادر باش و یک ساعت از تصرف و کدخدایی و نامه های معاملات نوشتن خالی مباش که این همه در کاتبان هنر ست و بهترین هنری مر کاتبان را زبان نگاه داشتن است و سر ولی نعمت نگاه داشتن است و خداوند خویش را از همه شغل ها آگاه کردن اما اگر چنانکه بر خطاطی قادر باشی و هر گونه خطی که بنگری همچنان بنویسی این چنین دانش به غایت نیکو و پسندیده است لیکن با هر کسی پیدا مکن تا به تزویر کردن معروف نگردی کی اعتماد ولی نعمت از تو برخیزد و اگر کسی دیگر تزویر کند چون ندانند که کی کرده ست بر تو بندند و بهر به هر محقراتی تزویر مکن تا روزی به کار آیدت و منافعی بزرگ خواهد بود اگر بکنی کس بر تو گمان نبرد که بسیار کاتبان فاضل محتشم وزیران عالم را هلاک کردند به خط تزویر چنانکه شنیده آمده است ...

عنصرالمعالی
 
۱۱۶۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهلم: در شرایط وزیری پادشاه

 

بدان ای پسر که اگر چنان بود که بوزارت افتی محاسب و معامل و ملت شناس باش و معامله نیکو شناس و با خداوندان خویش راستی کن و انصاف ولی نعمت خویش بده و همه خویشتن را مخواه که گفته اند من اراد الکل فاته الکل همه بتو ندهند اگر در وقت بتو دهند بعد از آن ترا خواستار آید اگر اول فرا گذارند بآخر نگذارند پس چیز خداوند کار خود نگاه دار و اگر بخوری بدو انگشت خور تا در گلوت نماند اما بیک بار دست عمال فرو مبند چون جربو از آتش دریغ داری کباب خام آرد تا دانکی بدیگران نگذاری درمی نتوانی خوردن و اگر بخوری محرومان خاموش نباشند و یله نکنند که پنهان ماند و نیز همچنانک با ولی نعمت خویش منصف باشی با لشکر و رعیت منصف تر باش و توفیرهاء حقیر مکن که گوشت از بن دندان بیرون سیری نکند که توفیر برزگتر از سود باشد و بدان کم مایه توفیر لشکری را دشمن کرده باشی و رعیت را دشمن خداوندگار خویش کرده و اگر کفایتی خواهی نمودن توفیر از مال جمع کردن بعمارت کوش و از آن بحاصل کن و ویرانی هاء مملکت آباد دار تا ده چندان توفیر پدید آید و خلقان خدای تعالی را بی نوا نکرده باشی

حکایت بدانک ملکی از ملوک پارس بر وزیر خشم گرفت و او را معزول کرد و وزیری دیگر نصب کرد و معزول را گفت خود را جای دیگر اختیار کن تا بتو بخشم تا تو با نعمت و حشم خود آنجا روی و مقام تو آنجا باشد وزیر گفت نعمت نخواهم و آنچ دارم بخداوند بخشیدم و هیچ جای آبادان نخواهم که مرا بخشد اگر بر من رحمت خواهد کرد از مملکت مرا دیهی بخشد ویران بحق ملک تا من با اتباع خود بروم و آن دیه را آبادان کنم و آنجا بنشینم ملک فرمود که چندان دیه ویران که خواهد بدو دهید در همه مملکت پادشاه بجستند یک ده ویران و یک بدست جای ویران نیافتند که بدو دادندی و پادشاه را خبر دادند وزیر گفت ای ملک من میدانستم که در همه ولایت جای که در تصرف من بود هیچ ویران نیست اکنون چون ولایت از من گرفتی بدان کس ده که هر گاه از وی باز خواهی همچنین باز بتو دهد که من دادم چون این سخن معلوم شد ملک از وزیر معزول عذر خواست و او را خلعت فرستاد و وزارت بدو باز داد

پس در وزارت معمار و دادگر باش تا زبان و دست تو همیشه دراز بود و زندگانی تو بی بیم بود اگر لشکر بر تو بشورند خداوند را ناچاره دست تو باید کوتاه کردن تا دست خداوند تو کوتاه نکند پس آن بیدادی تنها نه بر تن خود کرده باشی بر لشکر و بر خداوند و بر خویشتن کرده باشی و آن توفیر تقصیر کار تو گردد پس پادشاه را بعث کن بر نیکویی کردن با لشکر و رعیت که پادشاه برعیت و لشکر آبادان باشد و دیه بدهقان پس اگر در آبادانی کوشی جهانداری کنی و بدانک جهانداری با لشکر توان کرد و لشکر بزر توان داشت و زر بعمارت کردن بدست آید و عمارت بعدل و انصاف توان کردن پس از عدل و انصاف غافل مباش اگر چه بی خیانت و صاین باشی همیشه از پادشاه ترسان باش و هیچ کس را از پادشاه چندان نباید ترسید که وزیر را و اگر پادشاهی خرد بود خرد مشمار که مثال پادشاه زادگان چون مثال بچه مرغابی بود و بچه مرغابی را شنا کردن نباید آموخت که پس روزگاری بر نیاید که تا وی از نیک و بد تو آگاه گردد پس اگر پادشاه بالغ و تمام باشد از دو بیرون نباشد یا دانا بود یا نادان اگر دانا بود و بخیانت تو راضی نباشد بوجهی نیکوتر دست تو کوتاه کند و اگر نادان و جاهل باشد نعوذبالله بوجهی هر کدام زشت تر بود ترا معزول کند و از دانا مگر بجان برهی و از نادان و جاهل بهیچ روی نرهی و دیگر هر کجا پادشاه رود او را تنها مگذار تا دشمنان تو با وی فرصت بدی نجویند و فرصت بد گفتن تو نیابد و او را از حال خویش بنگر دانند و غافل مباش از پیوسته پرسیدن از حال ولی نعمت و از حال او آگاه بودن چنان که نزدیکان او جاسوس تو باشند تا هر نفسی که او زند تو آگاه باشی و هر زهری را با زهری ساخته داری و از پادشاهان اطراف عالم آگاه باش و چنان باید که در هیچ ملکی دوست و دشمن نو شربتی آب نخورند که کسان ایشان ترا باز ننمایند و تو از مملکت وی همچنان آگاه باش که از مملکت پادشاه خویش

حکایت شنودم که بروزگار فخرالدوله صاحب اسمعیل بن عباد دو روز بسرای نیامد و بدیوان ننشست و کس را بار نداد منهی فخرالدوله را باز نمود فخرالدوله کس فرستاد که خبر دلتنگی تو شنودم ترا اگر جای دلتنگی هست در مملکت بازنمای تا ما نیز مصلحت آن بر دست گیریم و اگر از ما دلتنگی هست بگوید تا عذر بازخواهیم صاحب گفت معاذالله که بنده را از خداوند دلتنگی باشد و حال مملکت بر نظام است و خداوند بنشاط مشغول باشد که این دلتنگی بنده زود زایل گردد روز سیوم بسرای آمد بر حال خویش خوشدل فخرالدوله پرسید که دلتنگی از چه بود گفت از کاشغر منهی من نوشته بود که خاقان با فلان اسفهسالار سخنی گفت نتوانستم دانستن که چه گفت مرا نان بگلو فرو نشد از آن دلتنگی که چرا باید که بکاشغر خاقان ترکستان سخنی گوید و ما اینجا ندانیم امروز ملاطفه دیگر آمد که آن چه حدیث بود دلم خوش گشت

پس باید که بر احوال ملوک عالم مطلع باشی و حالها باز می نمایی بخداوند خویش تا از دوست و دشمن ایمن باشی و حال کفایت تو معلوم شود و هر عملی که بکسی دهی بسزاوار عمل ده و از بهر طمع جهان در دست بیدادگران مده {که بزرجمهر را پرسیدند که چون تویی در میان شغل و کار آل ساسان بود چرا کار ایشان مضطرب گشت گفت زیرا که در کارهای بزرگ استعانت بر غلامان کوچک کردند تا کار ایشان بدان جایگاه رسید} و عامل مفلس را شغل مفرمای که وی تا خویشتن ببرگ نکند ببرگ تو مشغول نشود نه بینی که چون کشتها و {پا}لیز ها را آب دهند اگر جوی کشت و پالیز تر باشد آب زود بپالیز رسد از آنک جای نم ناک آب بسیار نخورد و اگر جوی خشک باشد و از دیرباز آب نخورده باشد چون آب در آن جوی افکنند تا نخست جوی تر و سیرآب نشود آب را بکشت و پالیز نرساند پس عامل بی نوا چون جوی خشک است نخست برگ خویش سازد آنگاه برگ تو و دیگر فرمان خویش را بزرگ دار و مگذار که کسی فرمان ترا خلاف کند بهیچ نوع ...

عنصرالمعالی
 
 
۱
۵۶
۵۷
۵۸
۵۹
۶۰
۶۵۵