گنجور

 
۱۱۱۸۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۷ - به یکی از دوستان نگاشته

 

امید گاها میانه سرکار و این خاکسار پیمان بر آن رفت که تا هنگام بازگشت دوبار افزون رنج افزای یاران در بند و به دیدار مهرآویز رامش زای این گروه که همه را از دل و جان بنده ام و به جان و دل پرستنده آسوده روان و خرسند نشوم تا اکنون که بیست و ششم ماه است پای درنگم در دامن بود و گوش بر در و چشم بر روزن تا یار یزد سپارم کی لگام گرای سامان اردکان آید و مرا از پیوند گوشه تنهایی دست آویز شکست پیمان گردد زاده آزاده آقا عبدالله امروز را شکوه ساز و گله اندیش به سرافرازی ام گام فرسا گشته که این خانه نشینی و گوشه گزینی را در پاس پیمان منست کمند مهرت به شکار ما بر نتافت و پیوند یگانگی با همه بستگی ها ساز سستی گرفت این رنگ ها را بهانه جستی و بیگانه وش در خانه نشستی پاسخی دلپذیر که روانش آرام گیرد و زبانش در کام خزد نداشتم ناچار پای بی نیازی بر تارک پیمان سوده روانه در بند گردیدم به فر خجسته دیدار ایشان و دیگر خویشان دست پریشانی از دل بر کران زیست و پای ناکامی از گل بر آمد به درستی دانست که پیمان سرکاری را پاس اندیشم و گرنه بندگی های دیرین به جای خویش است

کی باشد از در درآیی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش تویی نیست بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پویی ها و مردم جویی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۸ - پاسخ نامه‌ای است که به دوستی نگاشته

 

برخی تن و جانت گردم نامه روان پرور که آورده جان و دل است نه پرورده آب و گل تارک بختیاری را کلاه کیانی شکست و کام امیدواری را چشمه زندگانی گشود چندان دیده بر آن سودم که از دوده سیاهی نماند و رخنه از کاوش مژگان سر در تباهی نهاد سپاس تندرستی و آرامش سرکاری را بوسه اندیش آستان نیاز و به رامش و درنگی در خور دلخواه دمساز آمدم پاک یزدان کارهای یزد را به دستی که خواهش دوستان است و کاهش دشمنان بی آنکه درنگ خداوندی دراز افتد و کمند تاب و نیروی بندگان به کوتاهی انباز ساخته و پرداخته باز آیند و در آن کنج دنج که دام و دد را بار و نیک و بد را راه گفت و گزاری نیست پیوند و آمیز درویشانه ساز گردد امروز به یاد بوی گل از گلاب جستن شادی اندوز خجسته دیدار سرور مهربان مولازاده شدم تا مگر گرد گسستگی بدین بستگی پرداخته و کار رستن بدین پیوستن ساخته آید

درد آرزومندی را بهبودی نخاست و سودای تاسه و تلواس را سودی نرست شعر ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۱ - از قول محمد صادق بیک کرد به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر گدایی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت پشه بال همایی گشود و بنده یال خدایی بست شعر

طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش ...

... برسد عمر به پایان و به پایان نرسد

باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته

 

... بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور

درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب

گویا به دستی که دلخواه دوستان بود کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ گنج کامی اندوخته نگشت همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدایی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت

این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است خواست پاک یزدان سر مویی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد

چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت

افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد

میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوییم

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۳ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... ساقیا ساغر می تا لب بغداد بیار

با اینکه رشکم در آب و گل نسرشته اند و آز بر جان و دل ننوشته برآن بنوره والا و بنیاد بلند بالا که این آغاز پستی و انجام هستی خواست و داد خدایی ترا افراخت همواره رشک می آرم و اشک می بارم سامانی چنان آرام و آباد روانی چنین آسوده و آزاد دربار مردانه مردی بزرگ زاد و نه آستان بسته فرزانه رادی فرخ نهاد فراخ آستین نه آشوب آویز و جنگی نه آسیب توپ و تفنگی نه زخم زوبین و خشت نه رنج گرفت و کشت نه بدنامی تاراج و تازی نه بی اندامی سرهنگ و سربازی نه بیم شبخون و شبگیر نه ترس زندان و زنجیر نه سودای پخته و خامی نه تلواس دانه و دامی هر شامت باده بخت به جام است و هربامت ساده سخت به دام گاهی خم باده را پشت بر شکم داری و گاه ساده خم را شکم بر پشت این از همه خوشتر که مراین رامش و گامت در فرگاه دو مهین پیشوا و دو گزین بزه بخشا دست داده و رخت نهاده که به فر خاک و خون ایشان گناهکاری و آمرزش دوش به دوش است و لغزش و پذیرش گوش به گوش آلودگی هم خفت آسودگی و تن آسایی جفت فرسودگی سروشی چند که به چرخ اندر اوارجه ساز زیبا و زشتند و روزنامه نگار دوزخ و بهشت از بیم ایشان نام گناه نیارند و اگر نگارند چشم پوشی های یزدان گناه نشمارد و نگاه نگمارد و تباه خواهد و سیاه کند با آن آبادی و آن آزادی و آن خواجه راد و آن دل آزاد و آن زیب و آرایش و آن کام و آسایش و آن باده خام و آن ساده رام رباعی

کی رای به روم رو به ری خواهی کرد ...

... اکنون نکنی گناه کی خواهی کرد

نامه های سیاه همه آنجا سفید است و بیم های بزرگ آنجا همه امید امروزت از این راد خداوند راه گشایش از همه در باز است و فردا از آن بار خدای که همه از اوست نی نی که خود همه اوست همه کار بخشایش بساز اگر برگ نوا و سامان و نواخت را فرو فزایش جویی و در این رنج لانه و آن گنج خانه هر دو آرام و آسایش تا زبان را نیروی گویایی است و پای را بازوی پویایی چار اسبه راه سپاسداری رو و ده مرده راز ستایشگزاری ران

باری در خواست آنکه به پاس این رامش و سپاس این آرامش هر هنگامت از باده و جام و ساده و کام آسودگی رست و دل از خاکبوس آن فرخ فرگاه و فرخنده درگاه که نمازگاه زمین و آسمان است و بوسه جای پادشاه تا پاسبان چاره این آلودگی خواست چهره سایی و لابه سرایی این سیاه نامه تباه هنگامه را نیز از بار خدای و پاک روان آن دو بزرگوار باز نمای نیاز آویز و نیازی نمازانگیز درخواه پیداست که در آستان آسمان پایه و درگاه آفتاب سایه تشنه نینوا کشته کربلا که جان و سر و پدر و مادر و زن و فرزند و خویش و پیوند هر که هر چه دارم برخی خون و خاکش باد هم از این خاکسار فراموش نخواهی کرد و از باز گفت در خواهی که رفت پیدا و نهفت خاموش نخواهی زیست

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

... زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جویی افتاده به چرب گویی و نرم خویی بر سرکار آرو و رخت از خانه به بازار افکن مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است به دست آری و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد و جای نشست و درنگ افتد دیده از والا و پست کالا بردوز و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند

در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته زیان سود انگار و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است و این پیشه کمین کار بندگان خواهی گفت این خاتون بی خواجه سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر مصرع دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن

باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگویی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار که به گفت و گزارش رام آرند و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد شعر

نشاید برد انده جز به انده

که نتوان کوفت آهن جز به آهن

و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد

پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم

چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش روان از ساخت و ساز یورت های چادرگله و گرمخانه دادکین و شکست و بست کویمفازه پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز که باری است بردنی و کاری است کردنی در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد شعر

سپردم به زنهار اسکندری ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۵ - به آقا باقر شیرازی که در فین کاشان سکونت داشته نگاشته

 

سرکار قدرت از تندرستی و فر گوهر و به افتاد کارت رهی را آگهی داد و اختر ناساز روی در فرهی و روز ناکامی سر در کوتهی آورد فزود مهر و پاس پیمان که درباره من نیز از تو روشن و آشکارا دیده و شنیده بود هم بر سر انجمن به شیواتر سخن باز راند و در جرگ همگنانم بدین مژده رامش خیز دل خوش و سرافراز داشت مصرع گفتم که این نخست خداوندی تو نیست همواره زیان آورده ایم و سود برده و تن فرسوده ایم و جان پرورده و همچنین باز نمود که با سه گرانمایه جفت که ترا انباز خورد و خفتند و دمساز شنید و گفت تازه نگاری خواسته و بستر به شکفته بهاری آراسته دیدارش خجسته و خرم باد و پیوندش همایون سوری بی ماتم اگر خدای نخواسته ماه نو پیمان و یار تازه پیوند از آن خوی ناساز و سرشت زنانه که بیشتر زنان راست و به خواست خدا او را بخشی از آن نیست رشک آمیز و بهانه انگیز باشد دیگر بستگان را که از خود رستگانند و با تو پیوستگان بهر چوب رانی و بهر نام خوانی فرمان تر است

فرزندی اسد را که مهمان دار دور و نزدیک است و کارگزار ترک و تازیک از آسیب و گزندش نگهداشت باید و در اندرز و پندش فرو گذاشت نشاید بدانایی گذران کن و با بینایی نگران باش گروهی بی دانش و دید که خسته بیم وامیدند و بسته گفت و شنید آرایش هستی در گاو و خر بینند و آسایش زیست در سیم و زر از در دلسوزی و تیمار نه سرزنش آرایی و آزار همی گویند با کاستی های درآمد و فزود بیرون شد و وام بسیار و آمد و رفت فراوان بی نیازی های گوهر و کام سوزی های گردون سر چهار خاتون هنرمند و چندان ستوده فرزند دلریشی چنان خسته و درویشی چنین رسته را با این کار درهم و ساز شوریده چه جای جفت جستن بود و خود را مفت خستن

ندانند و نبینند که کارها از چنبر دانش بیرون است و داد و خواست ما با خواست و دادخدایی دگرگون یکی را بی سود و سرمایه برگ رامش به ساز است و دیگری را با همه هستی از پی یکروزه نان بهرخوانی دست در یوزه دراز گشاده روزی را با تنگی سال چه کار و توانگر نهاد را از رنج درویشی چه تیمار من دانم تو از این بندها آزادی و با این همه ویرانی آباد گوش از مفت آنان و گفت ما هر دو آکنده دار و از این ستایش و آن بیغاره فراهم و پراکنده مشو هر شب به کامرانی تنگش در بر کش و هر روز به شادمانی زندگانی از سر گیر عمر است چنان کش گذرانی گذرد

تیمار نان آن خورد و اندوه سامان آن برد که مایه زیست برگ و نوا را دید نه بار خدا را از خوشه و خرمن راز بهروزی خواند نه خداوند روزی که میرزا محمد نیز این روزها پیوند یاری بسته و بیرون دروازه از شهر کناری جسته آنچه خود گفت از در چهر و پیکر باغ ها بهار است و شهرها نگار لانه تارش خانه خورشید افتاد و کلبه تنگش کاخ جمشید با او نشست و از همه برخاست بر وی افزود و از همه درکاست در نگشاده در بست و میان در بسته بر گشود گاهی اگر برآید و راهی پیماید جز تا کوی درویش توانگر منش و توانگر درویش روش پناه افسر و نگین داور آسمان و زمین سرکار فخری نخواهد بود در آن در به راهی دست به کار است و بندگان خدا را در خور خود کارگزار نامه و پیامی می رساند مزد و نیازی می ستاند گلش بی گیاه است و کارش روبراه همواره او را فزایش باد و ترا آسایش من نیز بی بستگی و بارستگی در رسته ری ره سپارم و به بوی فرخنده دیدارت زنده و روزگذار تا کی از این بند گران گزندم رهایی روید و با سر آن کوی و کنار آن جوی و گذشت آن شاخ و نشست آن کاخ که خانه آزادی و چشمه زندگی و درخت مینو و سپهر میناست آشنایی زاید اگرت کاری هست نگارآور که پذیرش و انجام را سر بر آستانم و جان در آستین

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۶ - در مورد مهمانی محمودخان سیور ساتچی در ری نگاشته

 

... چشم تو اگر بشنود افسانه ما را

گاه به دست آویز ژاژی خام و لاغی سرد زیر آب پخته پاکان گرم گرم کشیدی و گاه بگفتی مفت وچنگی سست پرده کیش بزرگان و پس و پیش آدم تا احمد سخت و رایگان بردریدی پیشکاران را تاب باختن آورد و یاران را خواب تاختن شب را ساز باربستن خاست و چراغ را گاه بار نشستن این یاوه گرای هرزه درای به یکی چشمزد زبان در کام نبرد و از گواژه و دشنام پخته و خام و نکوهش ننگ مردم و نام خود آرام نکرد درد دیگر آنکه نوبت گفتن و شنفتش گوش از گفت مفت و چشم از لب خرمهره سفت گرفتن همان بود و به کوب انگشت و آسیب مشت تهی گاه و زانو سفتن همان گوش دریدن گرفت و هوش پریدن خروس بسرودن پر زد و شبخوان به گلدسته برتاخت تاب تباهی انگیخت و چشم سیاهی آورد بردباری زیان کرد و گشاد از گوش بر زبان افتاد به آموزگاری نه چوب کاری دهنش بستم و سخنش گسستم

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته

 

آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی

فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر مویی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۰ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته

 

خطر این چند گاه که ریش سفیدیتبت و توحید بر تو راست و استوار افتاد تا امروز که انجام نخستین ماه بهار است چه کار کرده ای و از گزو انار ونهال خرما و سنجد و هسته و یونجه و پسته ودیگر درخت های زودگذر و دیر پای چه به بار آورده ای بی کاست و فزود آنچه کنون خرم و سبز است و گمان خوشیدن نیست و امید جوشیدن هست بر نگار و بر شمار و با من فرست تا این راز پوشیدن پیدا و بیکارگی یا کاردانی تو نیز آشکارا شود

پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست اگر گرم وگیرا بر سرکار نیایی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیایی سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۳ - به آقا محمد جندقی پیشخدمت سیف الله میرزا نوشته

 

... که سبزه بردمد از خاک کشتگان غمت

آری تو خداوندی و ما بنده ما مرده ایم و تو زنده زنده را با مرده چه کار و بنده را با خداوند چه بازار با این پستی و با آن بلندی و این خواری و آن ارجمندی که مرا داده اند و ترا نهاده کی بار بر بر و دوش افتد و کجا کام کنار و آغوش خیزد مصرع ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند گنجشک را با شاهین بیشه هم آشیانی و گدا را با جمشید اندیشه کامرانی نیست شبه با گوهر نیاویزد و شرنگ با شکر نیامیزد بارگاه خداوندی را بر پایه برتر از آنست که ما کوتاه آستینان را بر آستان بلندش دست چهرسایی افتد و پیشگاه ناز از آن بی نیازتر که چون من آلوده نهادی تردامان را بار نماز آرایی باشد بیت

در گهی را که می نیارد گشت ...

... نه که دشوار و دیر جاویدان

زیر و بالاست بار اهریمن

باری از آنجا که خورشید رخشان بر سنگ سیاه نیز تابد و ابر دریا دل بر خوشیده گیاه نیز بارد اگر سال و ماهی از آن دست و لب که جاودانم کام جان و دام گردن باد نامه و پیامی خیزد گناهی نخواهد داشت

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۵ - به احمد صفائی فرزند خود به جندق نوشته

 

... نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری

تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز مصرع چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید به خواست خدا خواهم فرستاد خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیایی شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد گاه دربایست بکار برند اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد و اندیشه امروز و فردار انگیزد زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای

جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام بیت ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۶ - به نواب اردشیر میرزا هنگامیکه در طهران ناخوش بوده نوشته

 

... روزی دو ازین پیش آن جوان هاشمی گوهر که در شمار نزدیکان درگاه است و گزیدگان فرگاه به راهی اندر فراز آمد گزارش فرخ روزگار سرکاری باز جستم گفت خدا را ستایش رنج جان گزا و اندوه شکنج فزا بنه کن و خانه پرداز بر کران زیست و همراه خورشید شهریاران و جمشید کامکاران که تو سن چرخش رام و دو پیکر و ماهش ساخت و ستام باد شکار کبک و تیهو و نخجیر گوزن و آهو را رخش و فتراک سبک و گران فرمود چهر نیازم بر این خوش سرود و زیبا نوید زمین سود و کلاه گوشه آرامش و کامم سپهر سای افتاد

امیدوارم فرخجسته روان خداوندی را هرگز از گردش تیر و کیوان گزند نزاید و از جنبش ماه و پروین نژند نپاید کمترین چاکر ماه و هفته پیدا و نهفته بیشتر در کوی سرکار میرزاعبدالحسینم هر هنگام ایستاده گان بار و آگاهان کار همایون بزم مینوفر والا از رنج افزایی من بنده گرفت و دریغی نیست آگاهی فرستند پای از سر ساخته چار اسبه خواهم تاخت

برآرد روزگارت از سه لب کام ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته

 

یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنایی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پایی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم

باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید

تمثیل سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد ترش بازنشست و تلخ گفتن در نهاد و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام بیت ...

... همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را

با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل

درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای رویین بر پای و سر به دلجویی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته

 

... تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم یاوه گرای هرزه درای ستم باره زنهار خواره آدمی روی اهریمن خوی کج پلاس ستیزه تلواس روباه رنگ سیاه گوش آهنگ لاف تراش گزاف کلاش هیچ شناخت پوچ نواخت هوش پریده چشم دریده گدا تا سه سیاه کاسه بی آبروی بیهده گوی دستان ساز بستان تازریو پیشه رنگ اندیشه شوربخت وارون تخت خود سپاس خدا نشناس دشوار گذشت آسان گیر زود گرسنه دیر سیر آذر سرشت دوزخ سرنوشت که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ که مرگ را به بهای جان خواستارم و نیستی را به گوهر هستی خریدار با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است و چنبر اژدر چوگان زلف نگار زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جویی را به کاهی نسنجد بیت

من کند خیز او تند رو من سست پای او سخت دو

او بیش گو من کم شنو تا چیست خود انجام ما

با آن رنج ها که دیدم و شکنجه ها که کشیدم اگر بازم اندیشه بازگشت آن درگشته که زمینش آسمان سان سرگشته باد پیرامون روان گردد بی مغز خامی دیوانه کیش و بی هیچ سخن دشمن خون خویش خواهم بود چنان پندار امدم و از تاب ایوار و شبگیر و تف بیابان و کویرم بی گزند بلوچ و آسیب ترکمان رستگی رست مرا چه سود و ترا کدام بهبود همچنان از درد آرام نجسته و از گرد اندام نشسته بی دردان را به دستور پیشین راز کنکاش است و نامردان را ساز پرخاش بار خدا گل ما را با آن گروه بد دل دگرگون سرشت و هر یک را بر تخته پیشانی چیز دیگر نوشت مصرع رگ رگ است این آب شیرین و آب شور نه آن کینه کیشان مهر درویشان خواهند گرفت و نه این پیر پریشان راه ایشان یا رد سپرد

خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم مصرع نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم

سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسایی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته

 

دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست و شکنج جان انگیخت اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم مصرع گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش

همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه نه من تنها که جای هیچ کس نیست و راه پرواز شاهین تا مگس کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو پس کجایی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری

سخن بسیار است و شیون بی شمار ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه بیت ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته

 

دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنایی نداشت پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی

چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آیی پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته من او را سنجیده به جای نیاورده ام و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد بیت ...

... که گوهر فروش است یا پیله ور

کارت بسیار است و دستت گرانبار چگونه سفارش های تبت و توحید را نگارش توان و پسته و هسته باغ هنر را گزارش من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند باغ هنر را روز ماهه انجام جستم از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته بیت

گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه ...

... من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

سخن سرایی چیست یا شیوا درایی کدام جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانیدکیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار منی جو به از خرمنی گوهر است و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار در کوب و بردار باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه شاید جایی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدایی اندازد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

... زی پیشه کیمیاگری نگراید

باری پس از رسید نگارش و دریافت گزارش چاراسبه راه چادر گله کن و یک دله جان از تاسه و تلواس هر اندیشه یک ساز به دستیاری باغکاران و راغ شیاران پارچه زمینی خوش بوم و بر بی دار و درخت بادگذار آفتاب سپار از همه کشخوان دست گزین آر و خود کوه نشست و کاه خیز به سرکاری باز ایست تا کرته در چشم تو نیک و شایان شیار افتد و ترازوکش و سنجیده هم بند و هموار سیاه بار و دیگر خاکروبه که کوکنار را شاید را شاید هر چه گویند و باید درافکن و آن مایه تخم که سزاست مر آن پیر جوان دانش و بینای کور بینش را سپار پیمانی آسوده از ننگ فراموشی و زیان شکست بستان که به هنگام در کارد و کیش آبیاری و پرستاری بیکی چشمزد در پای تنبلی و تن آسایی نماند با تلخ گویی و تندخویی گوش کش و دل گزارش ساز که اگر در این کشت و کار چون دیگر کار و کشت ها بازی گوشی آرد و هنجار تیتال و تر فروشی کیفر کوب و کند است و باد افراه چوب و بند از جندق یا مفازه مزدوری کهن یا تازه کاردان و کاردزن که در توز تریاک و اندوز این سودش دانش و دستی است زیر سر گیر و به هنگام خود بازآور و به کار انداز هم خود سودی خواهی اندوخت و هم برزگرها را دندان شره از این شیره خون آلود خواهد شد

به خواست خدا از آن پس همه ساله این خاک سرشته و این تخم کشته خواهد گشت زیرا که اگر دریاها از ابر سیاه کاسه خشکی پذیرد و پشک گاو و گوسپند در کم یابی و پرآبی مشکی گیرد آن مایه خاشاک و آب خواهند داشت که سی نی زمین و صد پی جوی خوشیده لب و تفسیده روان نپاید پس از بخش مار و مور و ملخ و زنبور و راسو و موش آهو و خرگوش و گاو و خر و اسب و استر دهقان و لشگری بومی و گذری دزد و مزدور نزدیک و دور چرنده و پرنده درنده و خزنده ودیگر برون شد هر چه ماند چید و ریخت کوفت و بیخت برد و پخت داد و خورد به خوشه و مشت دامن آکنده دار و به خروار و خرمن بر دوست و دشمن پراکنده ساز مصرع ره چنین رو که رهروان رفتند

یغمای جندقی
 
۱۱۱۹۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته

 

سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته درد پایی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمایی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند

هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز

گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم

خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ

اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ شعر

جای شتاب است نه گاه درنگ ...

... در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پویی و آسوده گویی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ به کدخدای و کارگشایی در میان افکن

احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرایی و پای ویله درایی بازو در انداز اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت خاکی نرفت و سنگی نسفت بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران کار را باش که سود در کردار است نه گفتار کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش صفایی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته

 

اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان

این نگارش نازیبا که تراست اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود بیت

جایی که شتر بود به یک پول

خر قیمت واقعی ندارد

نه بر ما که بر خود ستم کردی و از دریایی گهرزاد هست و بودبانم گنج ماندی و مارگزیدی گل افکندی و خار درودی هر که گوش از پند خردمندان گران دارد و هوش از اندرز دیرینه روزان دانش آموز بر کران خواهد دیر یا زودش سود و سرمایه ساز زیان آرد و نکوهش وبیغاره دور و نزدیک بر او دست و زبان ساید آنگاه خواهی دانستن که توانستن نیاری و اختر بدفرمای روزی بیدارت خواهد ساخت که من در خواب باشم هنوزت پای پویایی باز است و دست جویایی دراز خواه سمنان خواه ری خواه قزوین خواه جی هر جا اندیشه دانش اندوختن آری و دیگ پیشه آموختن افروزی جامه و جای و دربای زندگی و آرامش بیش از آنکه ترا باید و از من آید آغاز سال فراهم خواهم داشت و به دلنگرانی و چشمداشت دل پراکنده و روانت دژم نخواهم ماند اگر هم نپذیری و نخواهی و به فرمان شوربختی و سخت رویی کودنی و زیرکی را در نفزایی و بر نکاهی از مهر انداز کینه نخواهم کرد و از آن سفید چشمی که سرانجام مایه رنگ زردی است سنگ سیاه بر سینه نخواهم کوفت چون بار خدا نخواهد از خواست ما چه گشاید و بر آنچه بختش خامه بر کاستی مانده از کوشش ما چه فزاید بیت

مبادا آنکه او کس را کند خوار ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۵۸
۵۵۹
۵۶۰
۵۶۱
۵۶۲
۶۵۵