گنجور

 
۱۰۵۲۱

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۱۶ - در معنی اینکه ملت محمدیه نهایت زمانی هم ندارد، که دوام این ملت شریفه موعود است

 

... از چمن مانند بو بیرون رود

بست قمری آشیان بلبل پرید

قطره ی شبنم رسید و بو رمید

رخصت صد لاله ی ناپایدار ...

... در بغل یک فتنه ی تاتار داشت

بندها از پا گشود آن فتنه را

بر سر ما آزمود آن فتنه را ...

... عشق از سوز دل ما زنده است

از شرار لااله تابنده است

گرچه مثل غنچه دلگیریم ما ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۲

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۱۷ - در معنی اینکه نظام ملت غیر از آئین صورت نبندد و آئین ملت محمدیه قرآن است

 

... باطن دین نبی این است و بس

برگ گل شد چون ز آیین بسته شد

گل ز آیین بسته شد گلدسته شد

نغمه از ضبط صدا پیداستی ...

... در گلوی ما نفس موج هواست

چون هوا پابند نی گردد نواست

تو همی دانی که آیین تو چیست ...

... در فتد با سنگ جام از زور او

می برد پابند و آزاد آورد

صید بندان را بفریاد آورد

نوع انسان را پیام آخرین ...

... ارج می گیرد ازو ناارجمند

بنده را از سجده سازد سر بلند

رهزنان از حفظ او رهبر شدند ...

... سطوت او زهره ی گردون شکافت

بنگر آن سرمایه ی آمال ما

گنجد اندر سینه ی اطفال ما ...

... خواند ز آیات مبین او سبق

بنده آمد ‘ خواجه رفت از پیش حق

از جهانبانی نوازد ساز او ...

... فقر او از خانقاهان باج گیر

واعظ دستان زن افسانه بند

معنی او پست و حرف او بلند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۳

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲۱ - در معنی اینکه حیات ملیه مرکز محسوس میخواهد و مرکز ملت اسلامیه بیت الحرام است

 

... تا نماید تاب نامشهود خویش

شعله ی او پرده بند از دود خویش

سیر او را تا سکون بیند نظر

موج جویش بسته آمد در گهر

آتش او دم بخویش اندر کشید ...

... فکر خام تو گران خیز است و لنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگی مرغ نشیمن ساز نیست ...

... جان شیرین است او ما پیکریم

تازه رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب گیر از زمزمش ...

... از حساب او یکی بسیاریت

پخته از بند یکی خودداریت

تو ز پیوند حریمی زنده یی ...

... جزو او داننده ی اسرار کل

دهر سیلی بر بنا گوشش کشید

زندگی خون گشت و از چشمش چکید ...

... در ره حق پا به نوک خار خست

گلستان در گوشه ی دستار بست

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۴

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲۳ - در معنی اینکه توسیع حیات ملیه از تسخیر قوای نظام عالم است

 

ای که با نادیده پیمان بسته ای

همچو سیل از قید ساحل رسته ای

چون نهال از خاک این گلزار خیز

دل بغایب بند و با حاضر ستیز

هستی حاضر کند تفسیر غیب ...

... غنچه یی از خود چمن تعبیر کن

شبنمی خورشید را تسخیر کن

از تو می آید اگر کار شگرف ...

... آنکه تیرش قدسیان را سینه خست

اول آدم را سر فتراک بست

عقده محسوس را اول گشود ...

... قطره یی کز خود فروزی محرم است

باده اندر تاک و بر گل شبنم است

چون بدریا در رود گوهر شود

جوهرش تابنده چون اختر شود

چون صبا بر صورت گلها متن ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۵

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲۴ - در معنی اینکه کمال حیات ملیه این است که ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیه ممکن گردد

 

... گوهر آلوده یی خاک رهی

بسته با امروز او فرداش نیست

حلقه های روز و شب در پاش نیست ...

... نسخه بوده تو را ای هوشمند

ربط ایام آمده شیرازه بند

ربط ایام است ما را پیرهن ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۶

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲۵ - در معنی اینکه بقای نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است

 

... ظاهرش زن باطن او نازن است

بندهای ملت بیضا گسیخت

تا ز چشمش عشوه ها حل کرده ریخت ...

... بر سر شامش یکی اختر نتافت

این گل از بستان ما نارسته به

داغش از دامان ملت شسته به

لااله گویان چو انجم بی شمار

بسته چشم اندر ظلام روزگار

پا نبرده از عدم بیرون هنوز ...

... آن تجلی های نامشهود ما

شبنمی بر برگ گل ننشسته یی

غنچه هایی از صبا نا خسته یی ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۷

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۲۹ - الله الصمد

 

گر به الله الصمد دل بسته ای

از حد اسباب بیرون جسته ای

بنده حق بنده اسباب نیست

زندگانی گردش دولاب نیست ...

... از تو خواهم درس اسرار حدیث

لعل تا کی پرده بند اندر یمن

خیز و در دارالخلافت خیمه زن ...

... نیست جز سودای او اندر سرم

من که باشم بسته فتراک او

بر نخیزم از حریم پاک او ...

... تو همی خواهی مرا آقا شوی

بنده آزاد را مولا شوی

بهر تعلیم تو آیم بر درت ...

... در جهان مثل حباب ای هوشمند

راه خلوت خانه بر اغیار بند

فرد فرد آمد که خود را وا شناخت ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۸

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۳۰ - لم یلد و لم یولد

 

... هست نا مسلم هنوز اندیشه ات

ابن مسعود آن چراغ افروز عشق

جسم و جان او سراپا سوز عشق ...

... ای دریغا آن سبق خوان نیاز

یار من اندر دبستان نیاز

آه آن سرو سهی بالای من ...

... نیست از روم و عرب پیوند ما

نیست پابند نسب پیوند ما

دل به محبوب حجازی بسته ایم

زین جهت با یکدگر پیوسته ایم ...

... خلعت حق را چه حاجت تار و پود

هر که پا در بند اقلیم و جد است

بی خبر از لم یلد لم یولد است

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۲۹

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۳۱ - ولم یکن له کفواً احد

 

مسلم چشم از جهان بر بسته چیست

فطرت این دل بحق پیوسته چیست ...

... بوسدش اول شعاع آفتاب

شبنم از چشمش بشوید گرد خواب

رشته یی با لم یکن باید قوی ...

... آنکه ذاتش واحد است و لاشریک

بنده اش هم در نسازد با شریک

مؤمن بالای هر بالاتری ...

... شکوه سنج گردش دوران شدی

ای چو شبنم بر زمین افتنده یی

در بغل داری کتاب زنده یی ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۰

اقبال لاهوری » رموز بیخودی » بخش ۳۲ - عرض حال مصنف بحضور رحمة للعالمین

 

... در جهان شمع حیات افروختی

بندگان را خواجگی آموختی

بی تو از نابودمندیها خجل ...

... داستانی گفتم از یاران نجد

نکهتی آوردم از بستان نجد

محفل از شمع نوا افروختم

قوم را رمز حیات آموختم

گفت بر ما بندد افسون فرنگ

هست غوغایش ز قانون فرنگ ...

... این زر سارا ز دامانم نریخت

عقل آزر پیشه ام زنار بست

نقش او در کشور جانم نشست ...

... تا بیاساید دل بی تاب من

بستگی پیدا کند سیماب من

با فلک گویم که آرامم نگر ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۱

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱ - پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله

 

... همت تو چون خیال من بلند

ملت صد پاره را شیرازه بند

هدیه از شاهنشهان داری بسی

لعل و یاقوت گران داری بسی

ای امیر ابن امیر ابن امیر

هدیه یی از بینوایی هم پذیر ...

... آن قتیل شیوه های پهلوی

بست نقش شاهدان شوخ و شنگ

داد مشرق را سلامی از فرنگ ...

... آن کهن آتش فسرده اندر دلش

مسلم هندی شکم را بنده یی

خود فروشی دل ز دین بر کنده یی ...

... علم اشیا داد مغرب را فروغ

حکمت او ماست می بندد ز دوغ

جان ما را لذت احساس نیست ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۲

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۴۲ - نه پیوستم درین بستان سرا دل

 

نه پیوستم درین بستان سرا دل

ز بند این و آن آزاده رفتم

چو باد صبح گردیدم دمی چند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۳

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۶۸ - تسخیر فطرت

 

... خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد ...

... زشت و نکو زاده وهم خداوند تست

لذت کردار گیر گام بنه جوی کام

خیز که بنمایمت مملکت تازه یی

چشم جهان بین گشا بهر تماشا خرام

قطره بی مایه یی گوهر تابنده شو

از سر گردون بیفت گیر بدریا مقام ...

... من بزمین در شدم من بفلک بر شدم

بسته جادوی من ذره و مهر منیر

گرچه فسونش مرا برد ز راه صواب ...

... تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز

بستن زنار او بود مرا ناگزیر

عقل بدام آورد فطرت چالاک را ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۴

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۱۶ - بهار تا به گلستان کشید بزم سرود

 

... فقیه شهر گریبان و آستین آلود

بهار برگ پراکنده را بهم بر بست

نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود

نظر بخویش فروبسته را نشان این است

دگر سخن نسراید ز غایب و موجود ...

... به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود

چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات

چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود

به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور

بنای بتکده افکند در دل محمود

بخاک هند نوای حیات بی اثر است ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۵

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۱۸ - می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر

 

می تراشد فکر ما هر دم خداوندی دگر

رست از یک بند تا افتاد در بندی دگر

بر سر بام آ نقاب از چهره بیباکانه کش ...

... بسکه غیرت میبرم از دیده بینای خویش

از نگه بافم به رخسار تو رو بندی دگر

یک نگه یک خنده دزدیده یک تابنده اشک

بهر پیمان محبت نیست سوگندی دگر

عشق را نازم که از بیتابی روز فراق

جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر

تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۶

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۳۵ - باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را

 

... بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن

باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را

صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست

تو نشنیده یی مگر زمزمه درای را ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۷

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۵۱ - جهان عشق نه میری نه سروری داند

 

... همین بس است که آیین چاکری داند

نه هر که طوف بتی کرد و بست زناری

صنم پرستی و آداب کافری داند ...

... جز اینکه پور خلیل است و آزری داند

یکی به غمکده من گذر کن و بنگر

ستاره سوخته یی کیمیا گری داند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۸

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۶۵ - صحبت رفتگان (در عالم بالا)

 

... عقل دو رو آفرید فلسفه خودپرست

درس رضا میدهی بنده مزدور را

مزدک ...

... زبان او ز مسیح و دلش ز چنگیز است

گسست عقل و جنون رنگ بست و دیده گداخت

در آ به جلوه که جانم ز شوق لبریز است ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۳۹

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۷۰ - جلال و هگل

 

... خواب بر من دمید افسونی

چشم بستم ز باقی و فانی

نگه شوق تیز تر گردید

چهره بنمود پیر یزدانی

آفتابی که از تجلی او ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۰

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۸۱ - خطاب به انگلستان

 

... فکر نوزاده او شیوه تدبیر آموخت

جوش زد خون به رگ بنده تقدیر پرست

ساقیا تنگ دل از شورش مستان نشوی

خود تو انصاف بده اینهمه هنگامه که بست

بوی گل خود به چمن راه نما شد ز نخست ...

اقبال لاهوری
 
 
۱
۵۲۵
۵۲۶
۵۲۷
۵۲۸
۵۲۹
۵۵۱