گنجور

 
اقبال لاهوری

مسلم چشم از جهان بر بسته چیست؟

فطرت این دل بحق پیوسته چیست؟

لاله ئی کو بر سر کوهی دمید

گوشهٔ دامان گلچینی ندید

آتش او شعله ئی گیرد به بر

از نفس های نخستین سحر

آسمان ز آغوش خود نگذاردش

کوکب وامانده ئی پنداردش

بوسدش اول شعاع آفتاب

شبنم از چشمش بشوید گرد خواب

رشتهٔ ئی با لم یکن باید قوی

تا تو در اقوام بی همتا شوی

آنکه ذاتش واحد است و لاشریک

بنده اش هم در نسازد با شریک

مؤمن بالای هر بالاتری

غیرت او بر نتابد همسری

خرقهٔ «لا تحزنوا» اندر برش

«انتم الاعلون» تاجی بر سرش

می کشد بار دو عالم دوش او

بحر و بر پروردهٔ آغوش او

بر غو تندر مدام افکنده گوش

برق اگر ریزد همی گیرد بدوش

پیش باطل تیغ و پیش حق سپر

امر و نهی او عیار خیر و شر

در گره صد شعله دارد اخگرش

زندگی گیرد کمال از جوهرش

در فضای این جهان های و هو

نغمه پیدا نیست جز تکبیر او

عفو و عدل و بذل و احسانش عظیم

هم بقهر اندر مزاج او کریم

ساز او در بزم ها خاطر نواز

سوز او در رزم ها آهن گداز

در گلستان با عنادل هم صفیر

در بیابان جره باز صید گیر

زیر گردون می نیاساید دلش

بر فلک گیرد قرار آب و گلش

طایرش منقار بر اختر زند

آنسوی این کهنه چنبر بر زند

تو به پروازی پری نگشوده ئی

کرمک استی زیر خاک آسوده ئی

خوار از مهجوری قرآن شدی

شکوه سنج گردش دوران شدی

ای چو شبنم بر زمین افتنده ئی

در بغل داری کتاب زنده ئی

تا کجا در خاک می گیری وطن

رخت بردار و سر گردون فکن