گنجور

 
۸۶۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

مریدی از مریدان شیخ از عراق بخدمت شیخ می آمد شیخ را جامهای نیکو می آورد و همه راه با خویشتن در پندار می بود کی شیخ را عظیم خوش خواهد آمد ازین تحفها چون بیک فرسنگی میهنه رسید شیخ گفت ستور زین کنید چون اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمتش به صحرا رسیدند درویش را پنداری کی بود زیادت شد و بدین تصور حب دنیا در دل او زیادت شد و پیش شیخ آمد و در پای شیخ افتاد شیخ گفت آن جامها که جهت ما آوردۀ بیار درویش در حال جامها به خدمت آورد شیخ بفرمود تا آن همه جامها را پاره پاره کردند و بر هر خار بنی پارۀ ازآن بیاویختند درویش چون بدید منفعل شد و عظیم شکسته شد شیخ بدین حرکت بدو نمود کی دنیا را به نزد ما چه قیمت است و آن پنداشت تو به سبب این جامها همه دنیاپرستی بوده است و این طایفه می باید کی نه بدنیا فرود آیند و نه بعقبی بازنگرند دنیا بر دل آن درویش سرد گشت و چون بمیهنه رسید پرورش یافت و از عزیزان این طایفه شد

محمد بن منور
 
۸۶۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۴۳

 

آورده اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه می آمد چون از طوس بیامد به دروازۀ نوبهار رسید و شیخ تنها می راند و جمع درویشان از پس بودند و اول عهد ترکمانان بود خراسان ناایمن ترکمانی چهار پنج بشیخ رسیدند و خواستند کی اسب شیخ باز ستانند شیخ مرا به چهار کس بر اسب نشانده اند چندان صبر کنید کی ما را فرو گیرند و اسب شما راست تا ایشان درین سخن بودند جمع در رسیدند شیخ گفت ما را فرو گیرید و این اسب بدیشان دهید جمع گفتند ما مردم بسیاریم هیچ بدیشان ندهیم شیخ گفت نباید که ما گفته ایم کی این اسب از آن شماست بدیشان دهید چنان کردند کی اشارت شیخ بود ترکمانان اسب بستدند و برفتند شیخ باجماعت بدیه فرود آمد نماز دیگر جمع ترکمانان بیامدند و اسب بازآوردند و اسب دیگری نیکو با آن بهم آوردند و از شیخ بسیار عذر خواستند و گفتند ای شیخ این جوانان ندانستند دل با ایشان خوش گردان شیخ اسبان را قبول نکرد و گفت هرچ ما از سر آن برخاستیم با زباسرآن نرویم چون شیخ این بگفت ترکمانان توبه کردند و موی از سر بستردند و آن سال جمله به حج رفتند به برکۀ شیخ

محمد بن منور
 
۸۶۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۵۶

 

در آن وقت کی شیخ بوسعید بنشابور بود یک شب جمع را در خدمت شیخ بخانقاه صندوقی بردند بدعوت و این خانقاه در همسرایگی سید اجل حسن بود چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی ظاهر گشت و در رقص درآمدند سید حسن را خواب ببشولید از رقص صوفیان از چاکران خویش بپرسید کی چه بوده است گفتند شیخ بوسعید درین خانقاه صندوقی است و او را دعوت کرده اند صوفیان رقص می کنند سید اجل صوفیان را منکر بودی گفت بر بام شوید و خانقاه بر سرایشان فرو گذارید چاکران سید اجل بر بام آمدند و سر خانقاه باز می کردند و خشت بخانقاه بزیر می انداختند اصحابنا بشولیدند شیخ گفت چه بوده است گفتند کسان سید اجل خشت در خانقاه می اندازند شیخ گفت آنچ فرو انداخته اند بیارید جملۀ خشتها بر طبقی نهادند و به خدمت شیخ آوردند چاکران سید از بام نظاره می کردند شیخ آن یک یک خشت را بر می گرفت و بوسه می داد و بر چشم می نهاد و می گفت هرچ از حضرت نبوت رود عزیز و نیکو بود و آن را بدل و جان باز باید نهاد عظیم بد نیامد کی بر ما این خرده فرو شد کی خواب چنین عزیزی بشولیدیم ما را بخانقاه کوی عدنی کویان باید شد حالی برخاست و بر اسب نشست و صوفیان هر دو خانقاه در خدمت شیخ برفتند و قوالان همچنان در راه می گفتند تا بخانقاه و آن شب سماعی خوش برفت و چون چاکران سید اجل حسن با سرای سید شدند گریان و رنجور سید اجل اعتقاد کرد کی صوفیان کسان او را زده اند بپرسید کی شما را چه بوده است که بدین صفت می گریید ایشان ماجرایی کی رفته بود یک یک حکایت کردند سید چون بشنید پشیمان شد از آن حرکت کی گفته بود گفت آخر چه رفت گفتند جمله برفتند سید اجل رنجور شد و بگریست و آن داوری صوفیان از باطن او جمله بیرون آمد و همه شب برخویشتن می پیچید دیگر روز بامداد بگاه برخاست و فرمود تا ستور زین کردند و بر نشست تا بعذر شیخ آید شیخ خود بگاه برنشسته بود و با جماعت متصوفه بعذر سید می آمد هر دو بسر چهار سوی نشابور بهم رسیدند یکدیگر را در بر گرفتند و بپرسیدند و از یکدیگر عذر می خواستند و می گفتند ترا باز باید گشت تا سید اجل گفت اگر هیچ عذر مرا قبول خواهد بود شیخ را باز باید گشت تا من به خدمت شیخ آیم و استغفار کنم شیخ گفت فرمان سید راست هر دو بازگشتند و بخانقاه آمدند و هر دو بزرگ عذرها خواستند و همۀ جمع صافی شدند سید اجل گفت اگر سخن ما را به نزدیک شیخ قبولست امشب شیخ را بخانۀ ما باید آمد شیخ آن شب به نزدیک سید اجل رفت و سید تکلف بزرگانه راست کرده بودو جمع هر دو خانقاه آن شب آنجا بیاسودند و سید اجل را در حق شیخ ارادتی عظیم پدید آمد چنانک در مدتی کی شیخ در نشابور بود سی هزار دینار در راه شیخ خرج کرد

محمد بن منور
 
۸۶۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۶۹

 

هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب زین کنید اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمت برفتند در میان بازارزنی مطربه مست روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید جمع بانگ بروی زدند که از راه فراتر شو شیخ گفت دست ازو بدارید چون آن زن نزدیک شیخ رسید شیخ گفت

آراسته و مست به بازار آیی ...

محمد بن منور
 
۸۶۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۷۱

 

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه استاد امام مجلس می گفت چون از آنجا بکوی عدنی کویان می رفت در راه او را ابرهیم ینال که برادر سلطان طغرل بود پیش باز آمد چون بخدمت شیخ رسید از اسب فرود آمد و سرفرود آورد و خدمت کرد شیخ گفت سر فرودتر آر او سر فرودتر آورد شیخ گفت فرودترآ و فرودتر آورد تا سر به نزدیک زمین آورد شیخ گفت تمام شد بسم الله برنشین او برنشست و شیخ براند و بخانقاه آمد مگر به خاطر درویشی بگذشت کی این چه تواند بود کی شیخ کرد با برادر سلطان طغرل شیخ روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش تو ندانی که هرکه بر ما سلام کند از بهر او کند قالب ما قبلۀ تقرب خلقست والا مقصود حقست جل جلاله ما خود در میان نیستیم و هر خدمت کی جهت حق باشد هر چند بخشوع نزدیکتر بود مقبولتر بود پس ما ابرهیم ینال را خدمت حق تعالی فرمودیم نه خدمت خود پس شیخ گفت کعبه را قبلۀ مسلمانان گردانیده اند تا خلق او را سجود می کنند و کعبه خود در میان نه آن درویش در زمین افتادو بدانست کی هرچ پیران کنند خاطر کسی بدان نرسد و بر هرچ ایشان کنند اعتراض نتوان کرد نه بظاهر و نه به باطن که جز حق نتواند بود

محمد بن منور
 
۸۶۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۲

 

... امروز که معشوقه بعشقم برخاست

بر درگه میر اسب ما باید خواست

شیخ گفت سهل بن عبدالله گوید کی صعب ترین حجابی میان خدای و بنده دعویست ...

... شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می رفت درراهی آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد بوحامد در آن میان برف می جنبید و برف ازو می ریخت آن مرد گفت توهنوز اینجایی گفت نگفته بودی کی اینجای باش دوستان وفا بسر برند

شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران گفتند بگورستان رفته است بر اثر او برفت اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی خویشتن افتاده پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت

شیخ گفت بمرو بودیم پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمده ام شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا می کنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار سی سالست تا می گویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم هنوز اتفاق نیفتاده است ...

محمد بن منور
 
۸۶۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۳

 

وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه می رفت شیخ گفت ای اخی چون گوی می باش در پیش جاروب چون کوهی مباش در پس جاروب

یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد پس گفت می دانید کی این آسیا چه می گوید می گوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت می ستانم و نرم باز می دهم و گرد خود طواف می کنم سفر خود در خود می کنم تا آنچ نباید از خوددور می کنم همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز

محمد بن منور
 
۸۶۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۷

 

ابوالفضل محمدبن احمد العارف النوقانی گفت کی با شیخ بوسعید در نشابور بگورستان حیره بیرون شدیم بجنازۀ عزیز چون برابر خاک احمد طابرانی رسید اسب شیخ بایستاد و چشم شیخ بر خاک احمد طابرانی بماند و یکساعت نیز دران خاک می نگریست پس اسب براند و گفت احمدالطابرانی یتکلم معی

شیخ گفت بخواب دیدم خویشتن و استاد بوعلی دقاق را و استاد ابوالقسم القشیری را کی نشسته بودیم هر سه ندایی درآمدی کی برخیزید و هر یکی چیزی قربان کنید ما هر دوان برخاستیم و آن بجا می آوردیم استاد بوالقسم قشیری هرچند می کوشید آن بجای نمی توانست آوردن و می گریست اگر آن بجای آوردی در جهان چون او نبودی

محمد بن منور
 
۸۶۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ » بخش ۱

 

... وین مفرش عاشقی دوته باید کرد

پس خواجه علیک را که از نشابور بود و مرید شیخ بود گفت بر پای باید خاست علیک برخاست گفت اکنون بنشابور باید رفت بسه روز و بسه روز مراجعت باید کرد و آنجا روی گر را سلام گویی و بگویی ایشان می گویند کی آن کرباس کی برای آخرت نهادۀ در کار ایشان کن علیک هم در ساعت روی براه نهاد و مقصود حاصل کرد شیخ این وصیتها بکرد در مجلس پس هم در مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت در زندگانی شغل طهارت ماتو تیمار می داشتۀ در وفات هم ترا تیمار باید داشت در غسل ما تقصیر مکن و با حسن یار باش و باخبر باش تا درآن دهشتی نیفتد و به شرایط و سنن قیام کنی کی ایشان محفوظند و اگر ترک سنتی رود باز نمایند ستور زین کنید چون اسب زین کردند برنشست و گرد میهنه می گشت و هرجایی کی خلوت کرده بود وداع می کرد حسن مؤدب گفت کی من در رکاب شیخ می رفتم و می اندیشیدم کی بعد از وفات شیخ من خدمة چنین کنم و دلم با وام مشغول بود درین اندیشه بودم شیخ عنان بازکشید و روی به من کرد و گفت شعر

آیا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی ...

محمد بن منور
 
۸۷۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۲

 

حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحق گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی می دوید و آب و علف نمی خورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین می بود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب می خورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرک را ببردند

محمد بن منور
 
۸۷۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۵

 

در ابتداء حالت شیخ قدس الله روحه العزیز مستورۀ از بزرگ زادگان میهنه بخواب دید کی درین موضع کی اکنون مشهد شیخ است آدم علیه السلام آمده بود با جملگی پیغامبران وآنجا ایستاده چنانک مستوره ابرهیم و یعقوب و موسی و عیسی را علیهم السلم یک بیک می دانستی و در آن وقت آن موضع سرایی بود کی آنرا شیخ بخرید و اسب شیخ آنجا بستندی شیخ آنرا عمارت کرد و مشهد ساخت و در آنجا می نشست و صوفیان در آنجا می نشستند و در آن وقت کی شیخ آنرا عمارت می کرد و اسم مشهد بر وی نهاد خواجه امام ابوالبدر مشرقی در خدمت شیخ این قطعه بگفت

بنی شیخ الزمان لنا بناء ...

محمد بن منور
 
۸۷۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

در آن وقت کی سلطان سنجررا به سمرقند کفار خطا بشکست و آن حادثۀ بدان عظیمی بیفتاد خوارزمشاه اتسیز به خراسان آمد چون بباورد رسید و قصد خاوران کرد در دل داشت کی غارت کند چون بیک فرسنگی میهنه رسید بموضعی که آنرا رباط سر بالا گویند اسبی که برنشسته بود بر جای بیستاد چندانکه تازیانه زد نمی رفت جنیبت خواست و برنشست آن اسب نیز پیش نمی رفت وزیر او در خدمت او بود خواجه عراق الصابندی گفت ای پادشاه عادل این موضع را جای عزیز و متبرک نشان می دهند درین بقعه تربت شیخی کی یگانۀ عالم بوده است اندیشۀ کی در حق این بقعه داشتۀ بدل فرمای گفت راست گفتی چنان کنم پس در حال اسب روان شد و او را اعتقادی عظیم در حق شیخ پدید آمد و جاندار خاص را بمیهنه فرستاد بشحنگی و فرمود کی اهل این بقعه را بشارت ده کی ما اندیشۀ که داشتیم بدل فرمودیم و فرمود این جان دار را کی چنان می باید کی ایشان را هیچ زحمت نداری کی این ولایت خاص خزینۀ ماست و فرمود کی سه روز اینجا مقام خواهد بود پس فرزندان شیخ و صوفیان بیرون شدند بسیار اعزاز و اکرام فرمود و جمال الدین بوروح که پسر عم دعاگوی مؤلف این مجموع بود و در فنون علم متبحر دعا و فصلی نیکو بگفت و از حالات شیخ و کرامات و ریاضات او فصولی مشبع تقریر کرد او جمع را باز گردانید و جمال الدین را بازگرفت و بعد نماز خفتن حالی باز و بزیارت آمد جمال الدین را بازگردانید برآن قرار کی بامداد پیش او آید و درین سه روز پیوسته بخدمت باشد چون به لشکر گاه باز شد و مردمان آرام گرفتند آتشی از پیش قبله پدید آمد و هر ساعت آن آتش زیادت می شد و شعاع آن بر آسمان می افتادو آسمان سرخ می نمود چنانک جملۀ کوه میهنه نهاده است و نزدیک رسیده گفت و گوی در لشکرگاه افتاد خوارزمشاه از خواب بیدار شد و آن حال مشاهده کرد و ترس لشکر بدید از آنجا براند وگفت شیخ آتش و اهل میهنه چون بلشکرگاه شدند همه لشکر رفته بودند پس اهل میهنه پرسیدند تا آن آتش چه بوده است معلوم شد که جمعی از برزگران در آن کوه کی نزدیک میهنه است غله کشته بودند و بدروده و خرمنها بسیار جمع کرده درشب آتش کرده بودند قدری آتش در سوادی زار افتاده باد آنرا تهییج کرده و می سوخت و شعاع آن بر اسمان افتادو از جملۀ کرامات شیخ ما یکی این بود که آن فتنه و ظلم خوارزمشاه را رفع کرد و

محمد بن منور
 
۸۷۳

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۴

 

آن کودک نعل بند داس اندر دست

چون نعل بر اسب بست از پای نشست

زین نادره تر که دید در عالم بست

بدری به سم اسب هلالی بربست

مهستی گنجوی
 
۸۷۴

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۵۵

 

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد

وز جمله خسروان تو را تحسین کرد ...

مهستی گنجوی
 
۸۷۵

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۲

 

هر گه که تو نعل اسب یکران بندی

داغی دگرم بر دل حیران بندی ...

مهستی گنجوی
 
۸۷۶

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۴

 

چون اسب به میدان طرب می تازی

از طبع لطیف سحرها می سازی

فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب

خوب و سره و طرفه و خوش می بازی

مهستی گنجوی
 
۸۷۷

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۳۷

 

آن کودک نعلبند و داس اندر دست

چون نعل بر اسب بست از پای نشست

زین نادره تر که دید در عالم پست

بدری بسم اسب هلالی بر بست

مهستی گنجوی
 
۸۷۸

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۵۹

 

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد

وز جمله خسروان تو را تحسین کرد ...

مهستی گنجوی
 
۸۷۹

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱۵۹

 

چون اسب به میدان طرب می تازی

از طبع لطیف سحرها می سازی

فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب

خوب و سره و طرفه و خوش می بازی

مهستی گنجوی
 
۸۸۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲- سورة البقره‏ » بخش ۲۶ - ۷ - النوبة الثانیة

 

... موسی بفرمان خداوند عز و علا از مصر بیرون شد و با وی ششصد هزار مرد جنگی و بیست هزار بود که سن ایشان کم از شصت و بیش از بیست بود چون بیرون آمدند راه نبردند متحیر فرو ماندند تا ایشان را بقبر یوسف نشان دادند در جوف نیل و صندوق مرمر که یوسف در آن نهاده بود بیرون بیاوردند تا با خود بشام برند چنانک یوسف از برادران در خواسته بود و آن نشان پیر زنی داد چنانک در خبر است تا این نکردند راه بریشان گشاده نشد پس فرعون بدانست که ایشان از مصر بیرون شدند ندا فرمود تا چون خروه بانک کند جمله قبطیان ساخته باشند تا از پی ایشان بروند

و رب العزة تقدیر چنان کرد که آن شب هیچ خروه ببانک نیامد تا بوقت اسفار پس فرعون و قبطیان بیرون آمدند لشکری انبوه و جمعی عظیم گفته اند که هزار هزار و هفتصد هزار بودند و از جمله هفتاد هزار اسب هام گون هام رنگ هم بالا بودند و هامان در مقدمه ایشان تا به موسی و بنی اسراییل نزدیک شدند پس لشکر موسی چون بکناره دریا رسیدند در پیش دریا دیدند و از پس دشمنان فریاد برآوردند که یا موسی أوذینا من قبل ان تأتینا و من بعد ما جیتنا هذا البحر اما منا و العدو خلفنا فما الحیلة یا موسی پیش از آمدن تو ما بدست ایشان رنجه و شکسته و کوفته بودیم و پس از آمدن تو هم چنان خود این رنج و عذاب ما روزی بسر نیاید و از ما باز نشود اینک دریا در پیش و دشمن از پس موسی گفت عسی ربکم أن یهلک عدوکم و یستخلفکم فی الأرض چه دانید باشد که خداوند شما آن دارنده و پروراننده شما دشمن شما را هلاک گرداند و شما را بجای ایشان بنشاند چون دشمن نزدیکتر در رسید و ایشان هم چنان متحیر مانده گفتند یا موسی إنا لمدرکون اینک ما را دریافتند موسی گفت کلا إن معی ربی سیهدین چون درماندگی بنی اسراییل بغایت رسید الله تعالی وحی فرستاد بموسی که أن اضرب بعصاک البحر عصا در دریا زن موسی عصا در دریا زد یک بار و فرمان نبرد دیگر باره وحی آمد که یا موسی دریا را بکنیت بر خوان و عصا درو زن موسی دیگر باره عصا بر دریا زد و گفت انفلق یا ابا خالد باذن الله فانفلق فکان کل فرق کالطود العظیم ابن اسحاق گفت پیشتر وحی رسید بدریا که فرمان موسی را منتظر باش و چون عصا بر تو زند شکافته شو گفت دریا از هیبت خداوند بلرزید و تلاطم امواج در وی افتاد و پاره پاره خود را بر یکدیگر میزد تا آن گه که موسی عصا بر وی زد دوازده راه در آن بریده شد آشکارا هر سبطی از اسباط بنی اسراییل یک راه پس الله تعالی باد را فرمود و آفتاب را تا بر قعر دریا تافت و خشک کرد سعید جبیر گفت معویه از ابن عباس رض که در زمین چه جای است که آفتاب یک بار بر آن تافت و نتافت جواب داد که آن راهها که در قعر بحر نهادند بنی اسراییل را پس چون موسی با لشکر خویش در دریا شد قومی گفتند موسی را که این اصحابنا لا نراهم قال سیروا فانهم علی طریق مثل طریقکم قالوا لا نرضی حتی نراهم فقال موسی اللهم اعنی علی اخلاقهم السییة فاوحی الله الیه ان قل بعصاک هکذا فاذا ضرب موسی عصاه علی البحر فصار فیه کوی ینظر بعضهم الی بعض فساروا حتی خرجوا من البحر

اینست که رب العالمین گفت و إذ فرقنا بکم البحر فأنجیناکم پس فرعون را و کسان وی را با آب بکشت

چنانک گفت و أغرقنا آل فرعون گفته اند که چون فرعون بکناره دریا رسید و آن راهها بریده دید در قعر بحر کسان خود را گفت دریا از هیبت من شکافته شد فرو روید بر پی ایشان گویند اسب فرعون از دریا باز رمید و در نمیشد تا جبرییل فرود آمد بر مادیانی نشسته و آن مادیان از پیش فرعون بدریا در کشید اسب فرعون از پی آن در رفت و جمله لشکر از پی وی در شدند و میکاییل بآخر قوم بود ایشان را میراند تا جمله در دریا شدند پس بفرمان خداوند عز و جل دریا بهم باز افتاد و جمله هلاک شدند فرعون چون سلطان قهر خداوند دید و مذلت و خذلان خود گفت آمنت أنه لا إله إلا الذی آمنت به بنوا إسراییل و أنا من المسلمین او را گفتند آلآن و قد عصیت قبل و کنت من المفسدین اکنون می گویی و سرکشی کرده پیش ازین و از تباهکاران بودی این سخن او را بدان گفتند که ایمان پس از آن آورد که بأس و بطش حق بدید و رب العزة جایی دیگر میگوید فلم یک ینفعهم إیمانهم لما رأوا بأسنا و قال تعالی یوم یأتی بعض آیات ربک لا ینفع نفسا إیمانها لم تکن آمنت من قبل و میگویند آن روز روز عاشوراء بود دهم ماه محرم و موسی و بنی اسراییل آن روز روزه داشتند شکر نعمت را و دفع بلیت را

و أنتم تنظرون قیل اخرجوا لهم بعد ذلک فنظروا الیهم فغرقوهم پس از آنک غرق شدند الله تعالی دریا را فرمود تا موج زد ایشان را بیرون او کند و بنی اسراییل در ایشان مینگریستند و پس از آن دریا هیچ غریق را نپذیرفت هر که را غرق کرد بر سر افکند ...

میبدی
 
 
۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۱۱۷