گنجور

 
۸۴۲۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۶

 

... هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد

در بند چه بند استش در بست چه بست استش

موضوع خیالات است آرایش این محفل

چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش

برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید

دنیا گله ای دارد کاین شور شکست استش ...

... چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم

هر چند بنای ما سنگ است شکست استش

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۷

 

... به اوضاع جنون زان زلف بی پروا نی ام غافل

که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش

چو آتش دامن او هرکه گیرد رنگ اوگیرد ...

... شکفتن با مزاج کلفت انجامم نمی سازد

چو آن چینی کز ابروی تغافل رنگ بست استش

به کانون خیال آن شعله موهومی انجامم

که در خاکستر امید دم صبح الست استش

بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی

شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۶

 

... هرکه را سرمایه رنگی ست می گردد سرش

مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی

کز خیال سایه بالی ست بالین پرش ...

... رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن

جای پهلو ناله می غلتد به روی بسترش

دولت تیز جفاکیشان بدان بی غیرتی ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۹

 

به ساز نیستی بسته ست شور ما و من بارش

بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش ...

... زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن

سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش

کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی خواهد ...

... مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش

به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان

شکست سایه دارد هر چه می افتد ز دیوارش ...

... به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد

طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش

در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمی باشد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۳

 

... که در هر سر خمستان دگر می جوشد از شورش

گزند ذاتی از بنیاد ظالم کم نمی گردد

به موم از پرده زنبور نتوان برد ناسورش ...

... به یاد صبح پیری کم کم از خود بایدم رفتن

ز آه سرد محمل بسته ام بر بوی کافورش

فلک هنگامه تمثال زشتیهای ما دارد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۶

 

... به رنگ مو که رسوایی ست وقف کاسه شیرش

نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن

که با آب گهر شسته ست حیرت خون نخجیرش ...

... به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت

نفس دارد بنایی کز هوا کردند تعمیرش

به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۱

 

... به مضمون جهان اعتبارم خنده می آید

چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش

به شوخی بر نمی آمد دماغ ناز یکتایی ...

... اگر شخص تمنا دامن ترک طلب گیرد

چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش

به غفلت پاس ناموس تحیر می کند دل را ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱۵

 

... شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش

دل و آیینه رازش معاذالله چه بنماید

کف خاکی که درکسب صفاکردند بهتانش ...

... که آتش در طلسم دود نتوان کرد پنهانش

به رنگ بیضه طاووس چشم بسته ای دارم

که یک مژگان گشودن می کند صد رنگ حیرانش ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۸

 

... گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش

صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش

ز شبنم کاری خجلت سیاهی شسته می روید

نگاه دیده نرگس به دور چشم شهلایش

خیال از هر بن مویش به چندین نافه می غلتد

ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش ...

... زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی

نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش

چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۴

 

طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش

بنالد موج از دریا تهی ناکرده پهلویش

گلستانی که حرص احرام عشرت بسته است آنجا

به جای سبزه می روید دم تیغ از لب جویش ...

... سری دارم که سامان نیست جز تسلیم زانویش

به زلفی بسته ام دل از مضامینم چه می پرسی

دو عالم معنی باریک قربان سر مویش ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۳

 

... جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ

داغ محرومی همان بند غرور سروریست

شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ

در هوای برگ گل شبنم عبث خون می خورد

خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ

گریه ات رنگی نبست از دیده حیران چه سود

بی می از کیفیت خمیازه ساغر چه حظ ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸۳

 

... ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ

نیست جز بستن لب چیدن دامان صدف

به قناعتکده ام ره نبرد صحبت غیر ...

... اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل

طفل چندی بنشانم به دبستان صدف

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۷

 

... فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست

ابر رحمت خضر می رویاند از صحرای بنگ

تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد

پر برون می آرد اینجا سعی منقار خدنگ

از هوس عمریست چون آیینه مژگان بسته ایم

کم نگردد از سر ما سایه دیوار زنگ ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۸

 

... سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل

وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز

بر سر زانو گذار گردن خم در بغل ...

... بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک

زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۲

 

در چمن گر جلوه ات آرد به روی کار گل

رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل

رازداران محبت پرتنک سرمایه اند ...

... الفت دلها بهار انبساط دیگر است

شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل

ناله از انداز جرأت در عرق گم می شود ...

... ساغر بی باده یعنی بی جمال یار گل

برنفس بسته ست فرصت محمل فیض سحر

ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۷

 

... که نساخت کاسه رنگ و بو به مزاج خنده گدای گل

به خیال غنچه نشسته ام به هوای آینه بسته ام

ز دل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پای گل

بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب

تو هم آبگینه به خاک نه که خم است طاق بنای گل

ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی کر و فر ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷۱

 

... به دامن که زنم دست از او جدا شده ام

جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت

چه سرمه زد به خیالم که بی صدا شده ام ...

... نبودم این همه کامروز خودنما شده ام

چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست

ز خنده منفعلم محرم حیا شده ام ...

... ز زندگی خجلم از سر که وا شده ام

به هستی ام غم بست و گشاد دل خون کرد

ستمکش نفسم بند این قفا شده ام

مباش منکر بی دست و پایی ام بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۸

 

... بس که شد آیینه ام صاف از کدورت های وهم

راز دل تمثال می بندد برون سینه ام

کاوش از نظمم گهرهای معانی می کشد ...

... حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است

تا مژه واری ورق گردانده ام پاربنه ام

در خراش آرزویم بس که ناخن ها شکست ...

... تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت

بر هوا بسته است تشویش نفسها زینه ام

بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۳۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۲

 

تو کریم مطلق و من گدا چه کنی جز این که بخوانی ام

در دیگری بنما که من به کجا روم چو برانی ام

کسی از محیط عدم کران چه ز قطره واطلبد نشان ...

... سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس

چه قدر عرق کندم نفس که به شبنمی بستانی ام

ز کدورت من و ما پرم غم بار دل به که بشمرم ...

... که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانی ام

نه به نقش بسته مشوشم نه به حرف ساخته سرخوشم

نفسی به یاد تو می کشم چه عبارت و چه معانی ام ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱۴

 

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم

به دست افتاد مضمونی کزین بحرش جدا بستم

نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم

چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم

دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه می پرسی

قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم

فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید

زگرد دانه گردیدن کمر چون آسیا بستم

عدم آیینه تمثال ما و من نمی باشد

فضولی کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم

فغان در سینه ورزیدم نفس خون شد ز بیکاری

به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم

کم مطلب گرفتن نیست بی افسون استغنا

چو گوهر صد زبان از یک لب بی مدعا بستم

ندارد بی دماغی طاقت بار هوس بردن

من و ما کاروان ها داشت محمل بر دعا بستم

خمار حرص می باید شکست از گردباد من

سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم

دماغ وضع آزادی تکلف برنمی دارد

نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم

سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق گم شد

چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم

بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی

ندانم از هوسها دست شستم یا حنا بستم

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۲۰
۴۲۱
۴۲۲
۴۲۳
۴۲۴
۵۵۱