گنجور

 
بیدل دهلوی

تو کریم مطلق و من گدا چه کنی جز این‌که بخوانی‌ام

در دیگری بنما که من به کجا روم چو برانی‌ام

کسی از محیط عدم‌کران چه ز قطره واطلبد نشان

ز خودم نبرده‌ای آن‌چنان که دگر به خود برسانی‌ام

به کجاست آن قدرم بقا که تأملی کندم وفا

عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانی‌ام

به فسردنم همه تن الم به تردّد آبله در قدم

چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانی‌ام

سحر طلسم هوا قفس همه‌جاست منفعل هوس

چه قدر عرق کندم نفس که به شبنمی بستانی‌ام

ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم

ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانی‌ام

ز حضور پیری‌ام این‌قدر اثر امتحان قبول و رد

که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانی‌ام

نه به نقش بسته مشوشم نه به حرف ساخته سرخوشم

نفسی به یاد تو می‌کشم چه عبارت و چه معانی‌ام

همه عمر هرزه دویده‌ام خجلم کنون که خمیده‌ام

من اگر به حلقه رسیده‌ام تو برون در ننشانی‌ام

ز طنین پشهٔ بی‌نفس خجل است بیدل هیچکس

به کجایم و کی‌ام و چی‌ام که تو جز به ناله ندانی‌ام