گنجور

 
۷۸۱

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار دوازدهم

 

گویم بتوفیق خدایتعالی کلیمه اخلاص که لا اله الا الله است کلید در دین مسلمانیست و هر که او را بگیرد بسرای بیت اسلام اندر آید و مرورا کلیمه اخلاص از بهر آن گفته اند که اخلاص بزبان تازی پاکیزه کردن باشد و گوینده این قول باید که پا کیزه کند مر دین خویش را بگفتار این کلیمه از آلایش بت پرستی و پلیدی گفتار ناشنویان و تاریکی مذهب دهریان و جز آن و چون اعتقاد گوینده این قول با گفتارش برابر شود بدور کردن صفات دو مخلوق از لطیف و کثیف از توحید آنگه بقول و اعتقاد درست باشد و پس از آن مرین اعتقاد و قول را عملی در خورد باید کرد تا مر گفتار او را کردار او بردارد و بعالم علوی برد چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیالیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه و همچنانکه کلیمه اخلاص آغاز دین است سوره اخلاص انجام دین است و آغاز و انجام بفرمان صانع حکیم لازم آید که در خورد یکدیگر باشند

و گوییم که سوره اخلاص باز پسین همه قرآن است که فرود آمده است تا گشادن در دین و بستن آن هر دو از پاکیزگی باشد و لیکن کارها و چیزها بآغاز اندر حد قوه باشند و آنچه اندر حد قوه باشد ضعیف باشد و بآخر اندر حد فعل آید و قوی شود پس همچنین کلیمه اخلاص اندر شهاده بحد قوتست و اندر سوره صمد بحد فعل است پس گوییم که خدایتعالی همیگویدقل هو الله احد بگو ای محمد او خدایست یکی تاویلش چنانست که بدانچه همیگوید هو مر کلیمه را میخواهد که او هویت محض است و هویت را گزیر نیست از حقیقت و بدین چهار حرف الله مر چهار اصل را میخواهد که ایشان برگزیده آثار کلیمه باری اند دوازو روحانی اند و دو ازو جسمانی هر یکی بر اندازه مرتبت خویش و با احد آن همیخواهد که چون اینچهار اصل هر یکی نصیب خویش آنچه از کلیمه باری بیافتند یگانه کردند توحید را از صفات و آنچه مرورا جفت است چه از لطیف و چه از کثیف و جدا کردند مر سبحانه را از نامزد کردن اندر آن صفات که اندر گفتار و اندر کردار نفسی و طبیعی با یکدیگر روی باروی شوند از هست و نیست جایگیر و ناجایگیر ستوده و ناستوده و جز آن و ایشان بدین بزرگواری مخصوص شدند بیرون از همه خلایق روحانی و جسمانی و بدان یگانه گشتند پس گفت قوله تعالیالله الصمد گفت خدای صمد است و صمد سید باشد یعنی که او را میانه نباشد یعنی کاواکی درو نباشد تاویل این آیت آنست که همیگوید که چهار حدیکه اینچهار حرف دلیل بر ایشانست چون یگانگی خدایرا بحقیقت بشناختند او را پاکیزه کردند از انواع آلایش و ایشان هر یکی سید و روحانیان گشتند و همه روحانیان و جسمانیان قصد بر ایشان کردند بفایده گرفتن و ایشان بی نیازند و زیر دستانرا از روحانی و جسمانی اندر ایشان راه نماند بباز جستن از حال ایشان بر مثال چیزیکه او را اندرون راه نباشد کسی برو مطلع نتواند شدن بچگونگی آنچه اندرو پوشیده باشد پس گفت قوله تعالیلم یلد و لم یولد گفت نزاد و نزادندش تاویلش آنست که باری سبحانه که پدید آرنده چیزهاست نه از چیزی و مر چیز نخستین را علت چیز های دیگر گردانید و او خود برتر از آنست که علت چیزی باشد چنانکه کسی گوید که چیزها ازو پدید آمده است که اگر چنین بودی او خود علت بودی مر چیز ها را و علت مر چیز ها را چون پدر باشد و پدر چون زاینده باشد و فرزند زاده او و او جلت قدرته علت نیست مر چیزها را و این تاویل لم یلد است و تاویل ولم یولدآنست که او جلت عظمته پدید آمده نیست از چیزی تا آنچیز علت او باشد و او جل جلاله معلول باشد چنانکه فرزند معلول پدر باشد و مر هر چیزیرا که علت باشد او زاده باشد از علت خویش پس خدایتعالی همچنانکه علت چیز ها نیست معلول نیز نیست و هر که خدایتعالی را عالم گوید و یا حکیم یا قادر گوید مر علم را و قدرت و حکمت را علت او گفته باشد از بهر آنکه عالم را علت علم اوست و قادر را علت قدرت اوست و حکیم را علت حکمت اوست پس آنکس گفته باشد که خدایرا بزاده اند پس گفت و لم یکن له کفوا احد همیگوید نبود مرورا در خوری یکی تاویلش آنست که احدیت که او ابداعست علت عقل کل است و عقل کل با همه لطافت و جلالت خویش در خوری مبدع حق نیست و ابداع آنست که اوهام را اندر اثبات او بمجرد راه نیست از بهر آن او را نیست گفتند حکما دانا بدانروی که نخست هستی که هستیها از و پدید آمد عقل بودی و عقل از احدیت پدید آمد و از قضیت عقل چنان لازم آید که هست از نیست پدید آید و چون احدیت را اثبات نبود مرورا نیست گفتند و نیست مر هیچ و هم را طاقت آن کزمایه و همها که آن عقل است بگذرد تا به پدید آرنده عقل برسد اگر کسی تو هم کند محال جسته باشد و چیز ها بمشاهده محسوس مر آنرا بداند بدان گواهی بدهد که پاکست خدای از مانندگی کردن مانندگان

فصل

گوییم که خدایتعالی همیگویدالا لله الدین الخالص همیگوید خدایراست دین خالص یعنی پاکیزه و بی هیچ آمیزش و نفی و اثبات هم بگفتار اندر و هم با عتقاد اندر و هم بفعل اندر و چون کسی گفتار و اعتقاد و کردار خویش را از آمیزشها پاکیزه کند دین خالص او داشته باشد و هر که زبانرا از ناگفتنیها پاک کند گفتار او مر گفتار خدایرا ماند و او شایسته باشد مر خدایرا همچنانکه خدایتعالی مر خاکرا پاکیزه کرد از آلایشها تا شایسته شد مر صورت آدم را پس لازم آمد که بنیاد دین آدم و فرزندان او که ایشان را از بهر آن آفریده اند از سخنی باشد کان مر نفی و اثبات را گرد گرفته باشد و آن کلیمه اخلاص است و اندر نام خدای از نخست بنکره است یعنی بی الف و لام معرفست چون اله و پس از آن این نام نام معرفست چون الله و الف و لام آن نام نکره است که الف و لام معرفه ندارد چون اله و الف و لام دلیلانند بر تنزیل و تاویل بررسول و بر وصی بر محسوس و معقول از بهر آنکه شناختن چیزها بدین شش رویست که یاد کرده باشد و این چیز ها را بصورت توان شناختن و چون صورت نباشد ناشناخته باشد که این از چه سبب است و بچه صورتست اما بحد خود بر شناخته باشد آنجه هیولاهای صورت یافته است اندرینعالم و پس از صورت چون اندر عالم این بود و اندر کلیمه اخلاص نکره پیش از معرفه آمده و منکر اله است ومعرف الله است و نفی کردن نام خدای به لام و الف باشد که بر یکدیگر افتد چون لا و پس ازو نکره بیاید چون لا اله و اثبات کردن با الف و لام باشد که او بازگونه لام و الف است همچنانکه نکره مخالف معرفست و اندر سوره اخلاص ایزد تعالی یگانگی را آشکارا کرد و گفت قوله تعالیقل هو الله احد و اندر کلیمه اخلاص این معنی برمز بود که گفت نیست خدای مگر خدای یعنی یگانه است از بهر آن گفتیم پیش ازین که توحید اندر سوره اخلاص بفعل است و اندر کلیمه اخلاص بقوتست و کلیمه اخلاص پیش از سوره اخلاص است از بهر آنکه چیزها از نخست اندر حد قوت باشند و ضعیف باشند پس بحد فعل رسند و قوی شوند پس گوییم که خدایتعالی مر خود را احد گفت یعنی یگانه و او تعالی جل ذکره یگانه است اندر ذات خویش چون آفرینش و فرمان خویش و امام جعفر صادق علیه السلام چنین خوانده است قل هو الله الاحد و همچنین واجب آید از بهر آنکه الله معرفست و احد نکره است و چون معرف را بمنکر صفت کنی آن معنی آن صفت بر آن افتد با نبازی شود میان معرفه و میان نکره چون معرف را بمعرف صفت کنی خاصه شود آن صفت مر آن معرف را بی هیچ چیز دیگر و دلیل همیکند که اصل نزول قل هو الله الا حد است از بهر آنکه همیگوید الله الصمد همچنانکه نام معرفست صفت نیز معرفست و صمد آن باشد که دیگران قصد بدو کنند بحاجتهای خویش و نیز صمد آن باشد که تجزیت نپذیرد و نیز صمد آن باشد که او را میان تهی نباشد و این صمد همی استوار کند معنی احدی را از بهر آنکه جفتها همه از یکی پدید آید و همکنان بیکی حاجتمند باشند بدانچه هستی ازو دارند این معنی صمد است و چون این سوره اخلاص باز گونه کلیمه اخلاص است لازم آید که اول این سوره معرف و آخرش منکر باشد بر عکس این مقدمه اول کلیمه اخلاص نفی و منکر است چون لا اله و آخرش اثبات و معرفست چون الا الله و نیز گوییم معنی احد را و صمد را همی استوار کند قوله تعالی لم یلد و لم یولد از بهر آنکه زایش میان جفتان موجود است و یگانه را زایش نیست و مر زاده را با آن جفت کزو زاده باشد مناسبت باشد بدانچه او سوم آن دو باشد و پیدا آوردن باری سبحانه و تعالی مرین جفتها را نه جفتی است تا مر این جفتها را بدو مناسبت باشد بلکه بوده شده اند از یکی که او قسمت و تجزیت نپذیرد بهیچ روی و زاده آنکه ازو زاده باشد مانند او باشد چنانکه معلول بعلت و مر چیزها را پدید آوردن ایزد تعالی نه چون پدید آوردن علت است معلول خویش را نبینی که خدایتعالی همیگوید و لم یکن له کفوا احد یعنی نیست اندر خورد مرورا هیچکس از بهر آنکه او یگانه است بذات و بفعل که پدید آورد چیزیرا نه از چیزی بامر خویش و این احد اندر آخر سوره منکر است چنانکه باول معرفست از بهر آنکه احدی یافته نیست اندر مخلوقات و شناخته نیست بلکه آن مر خدایراست و فارسی احدکسی است و بفارسی و احد یکیست و فرق بسیار است میان این دو لفظ چنانکه اگر گوییم کسی بازید پسندیده نیاید بزرگتر از آن باشد که گوییم یکتن بازید پسندیده نیاید پس آنچه همیگوید که مرورا کفوا نیست آن میخواهد که احد مر مخلوق را نیست و این فصل از بهر خداوندان ادب نبشته شد و کسی را که ادب نیست و ندارد دریافتن اینمعنی دشوار است مگر که او را آزمایش افتاده باشد اندر علم تاویل و السلام

ناصرخسرو
 
۷۸۲

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چاردهم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که بکلیمه اخلاص پیدا شود خردمند را که هر چیزیکه هست چون بی نام خدای اضافت کرده شود نفی است اعنی که یا نیست بوده است یا نیست شود و خدایتعالی مثبت است که اوست پادشاه بر نیست و هست تا هست را از نیست پیدا آورد پس از آن پیدا شود بقول اعوذ بالله که راهنمای کیست و فریبنده کیست و کیست که مردم را بدو باز باید گشتن و کیست که مردم را ازو باید گریختن و نماند جز آنکه مرورا اثبات کنی که مرورا شاید پناه گرفتن و استوار داشتن

پس گوییم بسم الله الرحمن الرحیم و نام الله دلیل است بر پدید آوردن خدایتعالی مر چیز های نخستین را نه از چیزی بدانچه این نامی است ناشکافته از چیزی دیگر تا از جهت لفظ مرورا با معنی نسبت نباشد بر مثال بیرون آمدن چیزی نه از چیز دیگر و این دلیل است بر بیرون آوردن خدایتعالی مر روحانیانرا نه از چیزی که هر دو بیکدیگر مانند نام ناشکافته است و چیزی پدید آورده نه از چیزی و باز رحمن نام دوم است ازین ترتیب شکافته است این نام از رحم چنانکه رسول علیه السلام گفت ان الله احب الارحام و امر بوصلها و اشتق لنفسه اسما و هو الرحمن گفت خدای دوست دارد مر ارحام را و بفرمود پیوستن بآن و بشکافت خویشتن را نامی از آن و آن نام رحمن است و دلیل است بر پیدا آوردن خدای مر چیز های آشکارا از پوشیده چون پدید آوردن رحم مر چیز های آشکارا را از پوشیده و رحیم شکافته است از رحمت و گرد گرفته است هم مر چیزهای آشکارا از نخستین و هم مر چیزهای پوشیده بودنی را و رحمت مهر باشد که آن پدید آید اندر دل که پیونداند هر نیکی را بدیگری یا بگسلاند بدی را از دیگری پس خدایتعالی رحمن است بر ما بدانچه ما را بدان حاجت است از آشکاراییها چون خوردنی و آشامیدنی و پوشیدنی و آنچه اندرین سرایست و رحمت است بر باطنهای ما و رساننده است بما آنچه نفسهای ما را بدان حاجت است بر زبان پیغمبران خویش و گماشتگان پیغمبران و شرح آن بر پیغمبر افتد و بر وصی و بر امام و از ایشان بفرودستان ایشان رسد و ازین نامها چنانکه گویم این آیت که مر جملگی این عدد را گرد گرفته است چنانکه گویم این آیت که بسم الله الرحمن الرحیم است چهار کلیمه است دوازده حرفست چون ب س م ا ل ه ر ح ن ی وبه نه پاره است بدین وجه اول بسم دوم الف سویم لله چهارم الف پنجم لر ششم حمن هفتم الف هشتم لر نهم حیم و جمله نوزده حرفست و از جمله ده حرف که بنای این نه آیت بر آنست پنج حرف بر یک حالست و نه مکرر است چون ب س ه ن ی و پنج ازو یک حالست و مکرر است چون م ا ل ر ح پس گوییم که چهار کلیمه ازو دلیل است بر چهار اصل دین دو ازو روحانی و دو ازو جسمانی و نه پاره ازو دلیل است بر دو حد جسمانی و هفت خداوندان ادوار بزرگ و پنج حرف که اندر هر یکی یک پاره بیش نیست دلیلست بر پنج حد روحانی که ایشان هرگز از حال بر نگردند و باقی اند چون اول و ثانی و جد و فتح و خیال و پنج حرف که اندرو بتکرار باز آمده است دلیل است بر پنج حد جسمانی که اندر هر دوری مرتبه ایشان روانست چون ناطق و اساس و امام و حجت و لاحق و سه حرف بسم پیش از چهار حرف الله است دلیل است که از راه سه فرع چون لاحق و حجت و امام مر چهار اصل را بتوان شناخت و اندر آبدست نیز همچنین سه سنت است چون طهارت کردن و دهن و بینی آب کردن پیش از چهار فریضه است چون روی شستن و دست تا بآرنج شستن و سر و پای را مسح کشیدن و پس از بسم الله الرحمن الرحیم دوازده حرفست دلیلست بر دوازده حجت پس از هفت امامان که تایید از ایشان پذیرند و بخلق رسانند و بجملگی نوزده حرفست دلیل است بر هفت خداوندان دور بزرگ که ناطق اول تا ناطق آخر و دوازده حجت ایشان و بر هفت امامان و خداوندان دور کهین اند و به حجتان که از فرمان ایشان باشند که ایشان بر اهل دوزخ که نادانانند موکلانند تا مر ایشانرا از دوزخ برهانند اگر ایشان اطاعت دارند و خدایتعالی مر ایشانرا بر موکلان دوزخ مثل زند بدین آیت قوله تعالیعلیها تسعه عشر و این هفت و دوازده موکلانند از ایزد تعالی بر بیرون آوردن مر نفسهای خلق را از حد قوت بحد فعل تا بنعمت باقی رسند همچنانکه هفت ستاره رونده و دوازده برج موکلند بر پرورش جسد های خلق تا بنعمت فانی اینجهان برسند و مردمان ازین چهار کلیمه مر دو کلیمه بسم الله را بیشتر گویند اندر کارها و سبب آن از دو رویست یکی آنست که این دو کلیمه نخستین دلیل است بر دو حد جسمانی و مردم را رسیدن بروحانی از راه جسمانیست و با او آشناتر است بهم جنسی که بااو دارد از روی جسم و دیگر آنست که این هفت حروف که این دو کلیمه ازوست دلیل است بر خداوندان ادوار بزرگ که ایشان آشکارا اند و حجتان ایشان پوشیده اند مگر از مومنان پس مردم مرین هفت تن را بیشتر شناسند که آن دوازده تن را همچنانکه مر ستارگان رونده را هر کس بشناسند و بینند و مر دوازده برج را جز کسانیکه علم نجوم خوانده اند نتوانند دیدن و شناختن

و نیز گوییم بسم الله نام خدای باشد و رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم نام خدایست اندر دور خویش و وصی او نام خدایست اندر زمان خویش وامام زمان نام خدایست اندر هر روزگاری و دلیل بر درستی این قول آنست که خدایتعالی همیگوید قوله تعالیو لا تا کلوا ممالم یذکر اسم الله علیه همیگوید مخورید از آنچه نام خدای برو یاد نکرده باشند و چیزیکه رسول علیه السلام ازو خوردن نفرموده است اگر صد بار نام خدای برو یاد کنند حلال نشود پس بزرگتر نام خدای رسول باشد که بگفتار او چیزی حرام شد باز بنام خدای یاد کردن حلال نشد و چون رسول نام خدای باشد پس فرزندان او که بفرمان او بجای او بایستند مرامت را نام خدای باشند و هر چه ایشان حلال کنند از گفتار و کردار حلال آن باشد و هر چه حرام کنند حرام آن باشد و تاویل این آیت آنست که علم مگویید مر آنکس را که عهد امام زمان برو نگرفته باشند که بسمل کردن را تاویل عهد گرفتن است و خوردن را تاویل علم پذیرفتن است و بدانچه گوید آنچه نام خدای را برو یاد نکنند مخورید آن همیخواهد که از آنچه نام خدای را یاد نمیکند مخورید و نام خدای اندر هر روزگاری امام زمان باشد یعنی هر که نام امام زمان را نپذیرفت است بدو علم تاویل مگویید

و گوییم رحمن نامیست خاص مر خدای را که معنی آن عامست مر خلق را و رحیم نامیست عام مر خدای را که معنی آن خاص است مر خلق را و معنی این قول آنست که رحمن جز خدای را نگویند و این نام خاص باشد و معنی آن روزی دهنده باشد اندر دنیا و این معنی از خدای مر همه مطیعان و عاصیان راست عام و رحیم نامی است که هم خدایرا گویند و هم بخشایندگانرا از مخلوقات و این نام عام باشد و معنی آن بخشیدن خدایست مر خلق را و در آخرت مطیعان خاص را نه مر مطیعان عام را و اندر اخبار آمده است که روز قیامت دوزخ بانگ همی کند و همی دمد چون رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بیاید قدح آب بر گیرد بسم الله الرحمن الرحیم بگوید و بر آن آب دمد و آن آبرا بدوزخ فرو ریزد اندر وقت آتش فرو نشیند و آوازش پست شود ندا آید بفرمان خدای عزوجل مرورا که ای آتش دوزخ مر ترا چه بود که خاموش گشتی و پست شدی دوزخ جواب دهد که با نام تو مرا طاقت نیست و تاویل این حدیث آنست که دوزخ دشمن خاندان حق است که باهل خویش بانگ همی دارد و قوت خویش همی نماید و چون از آب حقیقت که آن علم حق است یک مسیله از مستجیبی که قدحی است مر آن آبرا که علم حق است ازو پرسد عاجز شود و آوازش پست شود از بهر آنکه امام زمان نام خدایست و مستجیب آن قدحی است که نام خدای بر آن آب که اندروست یاد کرده آید و دشمن خاندان امام که دوزخ است باطل است چون آب بدو رسد همه قوت او ضعیف گردد این است بیان صافی اندر بسم الله الرحمن الرحیم که یاد کرده شد ایزد تعالی در دوزخ جهل را بنام بزرگ خویش بسته کناد بر مومنان و ما را توفیق دهاد

ناصرخسرو
 
۷۸۳

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار پانزدهم

 

... فصل

رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم گفتلا طهاره الا بنیه گفت آبدست روا نیست الا به نیت و تاویل نیت دوستی خاندان حق است که ولایت ایشان از خدای فرض است بر مومنان و هیچ عمل بی ولایت ایشان پذیرفته نیست و هر که نیت طهارت کند بگوید بسم الله و نام خدای امام زمانست و وصی و رسول هر یکی اندر وقت خویش که خدایرا بر ایشان بشناسند چنانکه چیزها را بنام شناسند و گفت مومن بسم الله بوقت طهارت کردن دلیل است بر اعتقاد او کز راه ولی خدای بخدای توان رسیدن که خویشتن را بدو پاک توانست کردن از دشمنان ولی خدا

فصل

آبدست بر هفت اندامست چهار ازو فریضه است چون روی شستن و دست تا بآرنج شستن و مسح سر و مسح پای تا شتالنگ کردن و این چهار فریضه مثل است بر ناطق که او را چهار مرتبه است از نبوت و وصایت و امامت و با بیت و این سه که سنت است چون طهارت کردن و دهن آب کردن و آب به بینی کردن مثل است بر اساس که او را سه مرتبه است از وصایت و امامت و با بیت و مرورا اندر نبوت نصیب نیست و آبدست را آغاز از سنتهاست از بهر آنکه از اساس توان رسید به بیان و شناخت ناطق و ترتیب آبدست نخست از دست شستن است اگر دست پلید باشد و اگر پاک باشد بباید شستن و دست راست مثل است بر ناطق و دست چپ مثل است بر اساس یعنی که اگر مومن را اندر ایشان شکی افتاده باشد از طعنی که شنوده باشد و اعتقادی کرده باشد از حق ایشان منکر شده باشد باید که از آن بگردد و توبه کند آن دست شستن نفسانی باشد ازو پس اگر اندر ایشان اعتقاد فاسد باشد بتوبه حاجتمند گردد همچنانکه اگر دست پلید باشد و یا پاک باشد بباید شستن و بجام آب فرو باید کردن و جام آب را بسوی دست راست باید نهادن و جام آب دلیل است بر داعی و آب که اندروست دلیل علم داعی است و از دیگر روی دست راست دلیل است بر داعی و دست چپ دلیل است بر مستجیب و اندر پیچیدن دو دست بر یکدیگر در وقت شستن دلیل است بر اندر آمیختن مستجیب بداعی بفایده پذیرفتن و اندر آمیختن داعی بمستجیب بفایده دادن مرورا و بدان اندازه که دست چپ خویشتن را اندر دست راست مالد دست راست مرورا پاک کند یعنی هر چند مستجیب از داعی پرسد هم بدان اندازه داعی مر نفس او را بعلم بیان پاک کند و چون دستها پاک شسته باشد آنگه دست راست آب دهد و دست چپ مر جای طهارت را بشوید و تاویلش آنست که داعی علم دهد و مستجیب علم پذیرد و بدان علم جان خویش را از پلیدی گناه و آلودگی معصیت پاک کند و بدیگر روی دست راست دلیل است بر امام و دست چپ دلیل است بر حجت و علم امام مثل بر آبست و علم از امام بحجت رسد چنانکه آب از دست راست بدست چپ رسد و عهدیکه حجت گیرد بر مومن آبدست اوست که از پلیدی معصیت جانش پاک شود و اگر دست چپ را علت رسیده باشد بدست راست طهارت کند یعنی که اگر امام را سببی افتاده باشد که حجت بر پای نکرده خود عهد گیرد و طهور را حد ننهاده اند که چند باید شستن تا پاک شود معنیش آنست که پیدا نیست مر نفس مومن را که تا چند علم باید تا پاک شود از تشبیه و تعطیل که دشمنان اولیای خدای نهاده اند و چون طهارت کرده باشد دست را دیگر باره بشوید معنیش آنست که چون مومن بعلم بیان رسد واجب شود برو بداعی باز گشتن بشکر مرورا که اگر علم تو نبودی من اندر آن بیراهی بماندمی آنگاه آب بدهن برد بدست راست بیشتر سه بار و کمتر یکبار معنیش آنست که داعی بنماید که این علم از من بشنیدی نسبت بمن مکن که این علم من از حجت یافتم و حجت از امام یافت و این سه تن را دلیل سه بار آب بدهن بردنست و دهن دلیل است بر حجت صاحب جزیرت از بهر آنکه دهن در غذای جسم است و حجت در غذای نفس است و علم امام بخلق جز از صاحب جزیرت نرسد و اندر دهن دندانهاست و دندانها مثل حدود است که زیر دست حجت صاحب جزیره باشند و مسواک کردن دلیل است بر علم دادن حجت مر داعیان را تا بدان پاکیزه و نیکنام شوند همچنانه دهن از مسواک پاکیزه و خوشبو شود حجت بداعیان پاکیزه و نیکنام شود و اندر دهان زبانست که آن مثل است بر داعی که او اندر دایره حجت است آنگه آب به بینی برد یعنی بنماید داعی مر مستجیب را که چون علم را از حجت بشناختی بدو نسبت مکن و چنان گمان مبر که علم از حجت است بلکه علم حجت را نسبت بامام کن و بینی دلیل است بر امام و دهن دلیل است بر حجت دهن و بینی را دلیل بر حجت و امام بدان کرده اند که حجت و امام ندر نفسها همان کار کنند که دهن و بینی اندر جسم مردم میکنند از بهر آنکه اگر دهن و بینی بسته شود تن مردم ویران شود همچنین اگر علم حجت و امام باز داشته شود نفس های خلق همه مرده شود و به بهشت جاویدی نرسد و از دهن سخن آید و از بینی سخن نیاید مگر بوی را از دور دریابد معنیش آنست که حجت علم بسخن دهد مردمانرا و داعیانرا و امام بامر و خیال دهد مر حجت را از بینی راهست بدهن معنیش آنست که از امام تایید پیوسته است بحجت پوشیده و اگر مردم خفته باشد یا بیداربینی دم همیکشد و تن را زنده همی دارد معنیش آنست که اگر همه مردم آگاه باشند از حق یا غافل باشند امام از کار خویش نیاساید و همی فایده بریزد و مر جان مردمانرا زنده همی دارد دهن را سوراخ یکی است و بینی را دو سوراخست دلیل آنست که امام را ماده علم از آن دو اصل است اعنی ناطق و اساس و حجت را ماده علم از امامست و پیش از آبدست این سه اندام شستن سنت است دلیل آنست که این سه گماشتگان از چهار اصل دین اند چهار فریضه آبدست دلیل است برایشان و نخست این سه سنت کند آنگه این چهار فریضه همچنانکه نخست سه حرف بسم است آنگه چهار حرف الله است معنیش آنست که مومن را نخست بمرتبه داعی اقرار باید کردن آنگه بحجت و آنگه بامام و تا این سه حد را نشناسی مر آن چهار اصل را نتوانی شناختن و هرگز جهان ازین سه فرع خالی نباشد آنگه روی بشوید و روی دلیل بر ناطق است معنیش آنست که بروی شناسند مردمانرا همچنین بناطق شناسند مر دین را و همه اندامها بپوشند مگر روی را معنیش آنست که همه حدود اندر دین پوشیده اند مگر ناطق و همه اندامها را بر روی شناسند همچنین مر همه حدود علی و سفلی را بعبارت ناطق شناسند که او روی دین است و روی گرد کننده چهار حاسه است چون بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی معنیش آنست که ایزد تعالی چهار مرتبت بزرگ داد مر ناطق را علیه السلام بینایی دلیل است بر مرتبت ناطق که اگر پرده پیش نیاید از مشرق تا بمغرب بویند و شنواییرا آن مرتبت نیست بدانروی که بتوان دیدن نتوان شنیدن و شنوایی دلیل است بر مرتبت اساس بدانروی که بتوان شنیدن و نتوان بوییدن و بویایی دلیل مرتبه امامست و چشایی دلیل مرتبه حجت است که تا چیزی اندر دهن ننهی مزه آن ندانی معنیش آنست که ناطق و اساس و امام را تایید باشد که بدو برسند بر چیزهاییکه هنوز بدیشان نرسیده باشد و حجت را تایید نباشد و نیز آنکه تا چیزی خوردنی اندر دهن ننهد مزه آن نداند معنیش آنست که تا حجت ظاهریرا مطلع نشود مر آنرا تاویل نتواند کردن و دستها تا باز و شستن دلیل بر اساس است از بهر آنکه مردم ببازو الفنجیده آنگه نفقه کند بر خویشتن و تن را ببازو پاک کند معنیش آنست که فایده جانها از راه اساس برسد بجانهای مومنان و پلیدی از جان ایشان بعلم اساس پاک شود و روی یکی و دست دو معنیش آنست که ناطق علم بیکبار گوید چون ظاهر و اساس ظاهر با تاویل گوید و آنکه نخست روی شستن آمد آنگه بازی شستن معنیش آنست که نخست بظاهر ناطق اقرار باید کردن و آنرا پذیرفتن آنگه از ظاهر بتاویل اساس شدن و روی را حد پیدا نکرد اندر شستن چنانکه دستها را حد کردند تا بآرنج بشویند معنیش آنست که ناطق حدود دین را ظاهر نکرد و پوشیده بگفت و اساس مر آنرا پیدا کرد و بشهره گردانید و قوه مغز سر روانست اندر روی و از و بحسها که آن برویست میرسد که اگر آن قوه نیستی همه از کارها بماندی و معنیش آنست که تایید از ثانی که منزلت سر مروراست پیوسته است بناطقان و اساسان و امامان و حجتان که اگر آن نیستی ایشان از کار دین بماندندی و چون از شستن ها فارع شود مسح سر بکشد معنیش آنست که مومن چون برسید بر حدود جسمانی واجب شود برو که نسبت کند مر ایشانرا به ثانی که پایداری ایشان به ثانیست و سر برتر است از همه اندامها یعنی که ثانی برتر است از حدود جسمانی و مسح دلیل است بر اقرار بهستی و شستن دلیل است بر اطاعت و سپس رفتن مسح از بهر آن بود که اندامها را که دلیل حدود جسمانیان بود بفرمود شستن یعنی ایشانرا اطاعت باید داشتن و آن اندامها را که دلیل حدود روحانی بود بفرمود مسح کردن معنیش آنست که مردم را طاقت نیست بروحانی اندر رسیدن مگر باقرار و سر بموی پوشیده است یعنی که ثانی بپرده اندر است و او را نتوان شناختن بحقیقت مگر بدلایل ازین چیز های دیدنی و آنگه مسح بر پای بکشند و مسح پای اقرار است باول و سر و همه اندامها را پای فرو گرفته دارد یعنی پایداری ثانی و همه حدود که فرود ثانی اند ایستادن ایشان باول است نه بایشان و پای دواست و سر یکی همچنانکه دست دو است و روی یکی و مسح پایها محدود است تا شتالنگ همچنانکه شستن دستها محدود است تا آرنج و مسح سر نا محدود است همچنانکه شستن روی نامحدود است روی و سر دلیل ناطق و ثانیست که یکی خداوند تنزیل است و دیگر خداوند ترکیب و ترکیب و تنزیل مانند یکدیگرند و گفتار خداوند تنزیل برمز و مثل است نا محدود همچنانکه شستن روی نا محدود است و سوی عقل محدود است و مسح سر نا محدود است همچنین ترکیبها نا محدود است و مسح پای محدود است و رمز و مثلها نامحدود است ناطق را و اساس را حد کرد و معلوم گردانید و شستن و مسح کردن مرین هفت اندامرا معنی آنست که مومن بعلم مر خدایرا از آن حدود که این اندامها برایشان مثل است دور کند و گوید ایشانرا اندرین علم انبازی نیست با خدایتعالی بلکه ایشان بندگانند خدایرا بپای کرده تا علم را دست بدست بگذرانند و بجان مومنان رسانند و آنکه نخست شستنیها را بشویند و آنگه سرو پایرا مسح کشند نمایش بود از ناطق که نخست بمرتبت من مقر شوند و بمرتبت اساس من آنگه اقرار کنند بمرتبت اول و ثانی

فصل ...

ناصرخسرو
 
۷۸۴

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار بیست و دویم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که نماز آدینه دلیل است بر ناطق از بهر آنکه روز آدینه یکروز است از جمله هفت روز که آنروز مردمان بیکجا جمع شوند همچنانکه ناطق یکیست از جمله هفت امام که پنج امام پیش از و گذشته و او مرتبهای ایشانرا جمله گرد کرده است و او را یوم الجمعه از بهر آن گفتند که آنروز مردمان امت همه گرد شوند بیکجا همچنانکه مرتبهای پیغمبران و امامان اندر محمد مصطفی صلی الله علیه و آله جمله شد که روز آدینه دلیل بر اوست و نماز آدینه دو رکعت کنند و دو خطبه خوانند معنیش آنست که ناطق مر خلق را بچهار اصل دین خواند و خطبه پیش کنند و نماز پس کنند معنیش آنست که ناطق نخست از دو روحانی آگاه شد آنگه دو جسمانی بر پای کرد چون اساس و امام و روز آدینه بر آمدن خطیب بر منبر و پایه بپایه بد و پای استادن و آنگه بپایه دیگر شدن نشانیست که ناطق از درجه مستجیبی بر آمد و بدرجه ماذونی رسید و از درجه ماذونی بدرجه داعی رسید و از درجه داعی بدرجه حجتی رسید و از درجه حجتی بدرجه امامت رسید و از درجه امامت بدرجه نبوت رسید و اندر هر درجه که بود هم ظاهر و هم باطن را بحق کار بست تا بدو چیزی که علم و عمل است بر همه مرتبت بگذشت و ایستادن خطیب بر سر منبر دلیل است بر ایستادن ناطق اندر مرتبت خویش و رو سوی مشرق کردن خطیب دلیل است بر ناطق که رو سوی عقل داشت که او مشرق توحید است و خطبه کردن خطیب بر منبر دلیل است بر مخاطبه کردن ناطق با عقل کل و اندر نخستین خطبه دلیل بر شناختن ناطق مر نفس کل را و فایده پذیرفتن او و از پس او خطبه فرود آمدن خطیب از منبر دلیل است بر جسمانی گردانیدن ناطق مر آن مخاطبتهای روحانی را کز عقل کل و نفس کل یافت بر زبان تازی و نزدیک گردانیدن مر آنرا به شنوندگان آنگه نماز کردن خطیب مر قوم را و پشت کردن او سوی ایشان دلیل است مر گفتار ناطق مر آن سخنها را پوشیده یعنی سخن را دو سوی گفت همچنانکه خطیب را رو سوی دیگر است و نخست خطبه کند آنگه نماز دلیل است بر نخست پذیرفتن ناطق مر علم را از عالم علوی و آنگه بخلق ادا کردن مر آنرا و بدیگر روی روز آدینه دلیل است بر امام حق که بدرجه هفتم از مستجیب است همچنانکه ناطق درجه هفتم از امام و درجه دیگر مستجیب است و ماذون مطلق و داعی محدود و داعی مطلق و حجت جزایر و حجت اعظم و امام هفتم است و مر هفت درجه را بامام آوردنست همچنانکه ناطق مر درجات امامانرا گرد آرنده است و ازین هفت درجه سخن گوی بحقیقت امامست اگر کسی را بشنواند و بگوید که راه حق این است همچنانکه از هفت امامان آن امام هفتم بیرون آید و خویشتن را آشکارا کند و نبوت و شریعت بنهد و نماز آدینه اندر مسجد آدینه دو رکعت کنند و بیرون از مسجد چهار رکعت کنند از بهر آنکه دو خطبه که خطیب کند دلیل است مر خطابت ناطق را با روحانیان و دو رکعت نماز که با الحمد تنهاست هم نشان از دو روحانی است و نیز مسجد جامع دلیل بر مجموع ظاهریست اندر مرتبت امام اما بظاهر باید کردن دو رکعت نماز که با الحمد و سوره است دلیل بر جسمانیان و دلیل بر ظاهریانست و بیرون از مسجد چهار رکعت کنند یعنی که در جزیره مشهد ظاهریان امام را بظاهر و باطن یاد باید کردن و اطاعت داشتن که چهار رکعت دلیل بر دو روحانی و بر دو جسمانیت و گفتن دو خطبه دلیل است بر اساس و حجت که خداوندان تاویل اند و دو رکعت دلیل ناطق و امامست که ایشان خداوندان تالیف ظاهر شریعت اند

ناصرخسرو
 
۷۸۵

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار بیست و هفتم

 

گوییم به توفیق خدای تعالی که نماز کننده چون به نماز ایستد آن نمودن است از و که ناطق و امام راست ایستاده اند اندر کار خدای تعالی چنین که من ایستاده ام اینجا هر چند که او بر آن گونه بندگی نتواند کردن که ایشان کردند و به محراب بایستد و محراب برابر قبله باشد و محراب دلیل است بر اساس و قبله دلیل است بر قایم تأویل آنست که امام فایده های تأیید از اساس پذیرد و دعوت مر خلق را سوی قایم کند و هر که اندر نماز روی از قبله بگرداند نمازش درست نباشد یعنی هر که خدای را طاعت نه بر میانجی قایم دارد خدای تعالی طاعت او را نپذیرد و چون تکبیر کند و نیز دست تا گوش ها بر دارد و بگوید الله اکبر اشارت کرده باشد که خدای تعالی از ده حدود جسمانی و روحانی بزرگ تر است یعنی دیدنی نیست چون این دو گونه خلق و به دست راست پنج انگشت است مر آن عالم را خواهد و پنج حدود روحانی را و به دست چپ نیز پنج انگشت است مر این عالم را خواهد و پنج حدود جسمانی را و بدانچه دست ها تا گوش بر دارد آن خواهد که فایده از ایشان بدو گوش باید پذیرفتن یکی به گوش سر و یکی به گوش دل و آنکه ثنا خواند نفی کردن است صفات همه آفریده را از باری سبحانه و تعالی به میانجی دو اصل دین پس گوید انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین گوید من روی نهادم بدان خدای که بیافرید آسمان ها و زمین را و بشناسانید دیده و نادیده را پاک پرستیدنی و نیستم من از آن انباز گاران به تأویل آسمان ها مر حدود علوی را خواهد و به زمین مر ناطقان را خواهد یعنی که این حدود را خدای آفریده است که داناست به ظاهر و باطن و نیستم من از آن کسانیکه حدود روحانی و جسمانی را گیرم خدای را پس گوید سبحانک اللهم و بحمدک و تبارک اسمک و تعالی جدک و لا اله غیرک معنی ش آنست که خدای ست که حمد مروراست و اللهم پنج حرف است و این تسبیح اول ست که همی گوید پاک ست پدید آرنده من از آنکه ماننده باشد به من و بحمدک تسبیح و تمجید گفتن ثا نیست که همی گوید به حمد تو پدید آمد همه خلق یعنی به میانجی حمد که اول ست و تبارک اسمک گوید برتر است نام تو و بدان مر ثانی را خواهد که مرورا بیافریدی و بنام خویش گردانیدی یعنی از راه اول و ثانی به پرستیدن است مر خدایتعالی را که ایشان راست به حقیقت نام خدای تعالی و تعالی جدک گوید برتر است جد تو که بدو نرسیدی هر کسی مگر ناطقان و لا اله غیرک گوید نیست خدایی جز تو اعوذ باالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم گوید پناه می خواهم به خدای شنوا و دانا از دیو رانده از حق و بدان دیو رانده مر دشمن ولی خدای را خواهد بسم الله الرحمن الرحیم تأویل این ازین پیشتر گفته شده است آنگه الحمد بخواند و الحمد هفت آیت است دلیل است بر هفت امام که بدیشان پیوستگی بجویند به خدای آنگه سوره دیگر بخواند و آن دلیل است بر حجتان که فرود امامن باشند و اطاعت ایشان بفرمان امام واجب است آنگه رکوع کند دلیل است بر اساس که امامان و حجتان را تایید ازوست و رکوع آن باشد که پشت گوز کند و خویشتن را دو تا کند معنیش آنست که ثانی کرم کرد مرا ناطق تا با او دو تا باشیم و گوید الله اکبر و الله چهار حرف است معنیش آنست که اساس بنمود است که خدای بزرگ تر است از چهار اصل دین و اندر رکوع تسبیح بگوید سبحان ربی العلی العظیم و بحمده یعنی پاکست پروردگار بزرگ من و به حمد او آید یعنی به میانجی اول که این حمد اول است و بدین تسبیح پدید کردن بزرگوار ثانی است که تایید اساس ازوست و او خداوند ترکیب این عالم بزرگست آنگه راست بایستد و بگوید سمع الله لمن حمده یعنی خدای بشنوده خواندن آنکس که مرورا از راه عقل بستاید و سپاس دارد و بشناسد او را آنگه سجده کند و سجده دلیل است بر ناطق که اساس و امام و حجت را تایید از راه وی ست و سجود خویشتن را بر زمین افگندن است دلیل است بر آنکه ناطق همه اعتقاد خویش را یک لخت به ثانی سپرد چون رویت بیافت از عالم روحانی و زمین مثل است بر ثانی که اوست بر دارنده همه نفس ها چنانکه زمین بر دارنده همه جسم هاست و سجود نیز خویشتن را سه تایی کردن است یعنی که ناطق سویم بود مر اول و ثانی را و در سجود سر در زمین باشد و در رکوع اندر هوا باشد یعنی که اساس به میانجی از ثانی فایده پذیرد و ناطق بی میانجی از ثانی فایده پذیرد و تسبیح اندر سجود گوید سبحان ربی العلی الاعلی و بحمده گوید پاکست پروردگار من از همه برتر و بدین پروردگار من از همه برتر مر عقل کل را خواهد که او برتر است از حدود روحانی و جسمانی و باری سبحانه و تعالی از آن برتر است که به اول بماندی و چون به اول نماندی پس هیچ حدود فرود تر ازو بدو نماندی و رکوع یکی ست و سجود دو معنیش آنست که ناطق را بهره از اول و ثانی بود و مر اساس را بهره از ثانی بیش نبود آنگه سجود کند و به تشهد بنشیند اندر نخستین رکعت معنیش آنست که قرار خلق اندر این جهان به تأویل اساس است و بر ظاهر ناطق قرار نیست چرا کز آن اندر اختلاف افتند و نفس ایشان بیان اساس را بیابد بیارامد بدین سبب بود که رکعت نخستین از نماز دلیل است بر ناطق و دوم رکعت دلیل است بر اساس و سویم رکعت دلیل است بر اول و چهارم رکعت دلیل است بر ثانی و اندر نماز شام اندر دویم رکعت نشستن است و اندر سویم رکعت هم نشستن است و اندر نخستین نیست دلیل آنست که مر ظاهر ناطق و قرار خلق بر تأویل اساس است و از پس آن نمایش امام زمان است قرار خلق و التحیات هفت حرف است دلیل است که نماز کن گوید مر هفت حد بامر خدای ایستند الصلوات هم هفت حرفست دلیل است که نمازکن گوید هفت ناطق مر خدای را اند الطیباتهم هفت حرفست دلیل است که نماز کن گوید هفت اساس مر خدایرا اند و التحیات خبر فرستادن باشد و این دلیل بر حدود علوی است کز راه ایشان آمد که ناطقان نخست آمدند مر خلق را الصلوات درود فرستادن باشد یعنی نفس کل بیاگاهانید و آگاه گردانید مر خلق را از کار آن جهان و الطیبات پاکیزگی باشد و آن دلیل اساسان باشد که ایشان پاک کردند مر خلق را به تأویل از همه پلیدی های شک و شرک و رحمه الله و برکاته رحمت کرد بر ایشان و بر خلق رحمت خدای اساس است که او بخشیدی بر خلق و برکاته و برکات امامان اند علیهم السلام که از پس یکدیگر بنشستند بفرمان خدای تعالی و خلق را بیدار کردند از خواب غفلت و برستند از تاریکی جهل و برسیدند جایی از آن عالم که نعمت ها از ایشان هرگز بریده نشود و السلام علینا و علی عباد الله الصالحین گوید سلام خدای بر ما و بر بندگان خدای که نیکانند و سلام تایید است و سلام بر ما که ناطقانیم که تایید بر ماست و بندگان نیکان اساسانند و امامان گوید که تایید خدای بر ناطقان و اساسان و امامان که ایشانند خداوندان تایید اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله گوید گواهی می دهم کزین حدود که یاد کردم هیچ یک خدای را ماننده نیستند و خدای ایشان یکی است و به هیچ روی بدیشان نماند و گواهی می دهم که بندگی به حقیقت آن بود که محمد علیه السلام کرد و پیغمبری به حقیقت آن بود که محمد علیه السلام کرد و السلام

ناصرخسرو
 
۷۸۶

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار بیست و هشتم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که اندر دادن زکوه پاکیزه شدن مومن است و زیادتست مر نفس مومن را بدان از بهر آنکه پاکیزگی نفس او اندر پاکیزگی جسم اوست و پاکیزگی جسم او اندر پاکیزگی غذاست و پاکیزگی غذا از حلال کردن مال است و حلال کردن مال بیرون کردن حق خدایست ازو و سزاوار ستدن حق خدای از بندگان رسول اوست و آنکس که بفرمان او ایستد بجای اوست چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیخذ من اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها وصل علیهم ان صلوتک سکن لهم گفت خدایتعالی مر رسول را که بستان از مالهای ایشان صدقه که پاکیزگی مال و نفس ایشانست و بدان صلوه بده بر ایشان صلوه مسکنت ایشانرا و هیچ مومن را شکی نیست اندر فرمان برداری رسول مصطفی صلی الله علیه و آله مر خدایرا و بدانکه هر که بدو زکوه بداد رسول علیه السلام بدانکس صلوه بداد و هر که صلوه بیافت بیار امید و بدانکه هر که زکوه نداد صلوه نیافت و هر که صلوه نیافت نیار امید و همچنین بدانکه هر که صدقه داد پاکیزه گشت و زیادت یافت و هر که نداد پاکیزه نگشت و زیادت نیافت و برابر این فرمان که خدایتعالی مر رسول علیه السلام را داد و او علیه السلام زکوه بستد از مومنان بگزاردن زکوه در بسیاری جای در قرآن آمده است که و اقیموا الصلوه و اتوا الزکوه گفت نماز ها بپای دارید و زکوه بدهید و خبر است از رسول علیه السلام که گفت مانع الزکوه فی النار یعنی منع کننده زکوه اندر آتش است پس نماز بر هر کس واجب است بر درویش و توانگر و زکوه بر توانگر است نه بر درویش و زکوه را ایزد تعالی واجب کرد همچون نماز و بدان آزمایش کرد مر خلق را و وعده کرد مر دهندگانرا بهشت و نام نهاد مر ایشانرا پرهیزگار و بیم کرد مر بازیگرندگانرا و ناپاکیزگانرا بعقاب و نام نهاد ایشانرا شقی یعنی بدبخت و گفت قوله تعالیفا نذرتکم نارا تلظی لایصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی و سیجنبها الا تقی الذی یوتی ما له یتزکی گفت بیم کردم شما را بآتش دوزخ که همی زبانه زند و اندرو نیفتد مگر آن بدبخت تر کسی که رسولرا دروغ زن کرد و روی بگردانید و سر انجام کرانه کند از آن آتش پرهیزگارتر کسی که زکوه مال خویش بدهد

و رسول صلی الله علیه و آله و سلم مر زکوه را که اندر قرآن یادکرده است تفصیل کرده و بفرمود که از کدام مال زکوه باید دادن و از کدام نباید دادن چنانکه نماز را تفصیل کرد و مراد از این همه فرمان مثلها بود بر حکمتها که اندر زیر آن پوشیده است تا مردم از امثال بر ممثول دلیل گیرند ممثول یعنی نمودار شده و بدلیلان خدای عزوجل از آتش دوزخ برهند و هرکه ظاهر را کار بندد و باطن را بجوید و به بیان معرفت خدایتعالی را شناسد رستگار شود از بهر آنکه مردم بدارش باولیای خدای پیوسته شوند و از گروه دیو ابلیس روزگار خویش برهند و اگر نه آن بودی پس چرا ایزد تعالی بواجب کردن زکوه بر بعضی از مالها واجب نا کردن بدیگر مالهاخو است تا خلق بدانستن معانی آن بدلیلان دین و خزینه داران علم یقین پیوسته شوند و زکوه را بر همه ستوران و بر همه مالها واجب گردانید ایزد سبحانه و تعالی ولیکن واجب نکرد بر کسی که هزار دینار زر پیرایه دارد چیزی اندر عمر خویش اگر صد سال زیست یا بیش از آن و دین کرد بر کسی که دویست درهم دارد پنج درم چون یکسال بر آن بگذرد یا بیش از آن و واجب کرد بر کسی که پنج اشتر زهی دارد یک گوسفند صدقه دادن هر سال و اگر صد اشتر بارکش دارد هیچ چیز واجب نکرد و بر گاو زهی زکوه واجب کرد و بر برزه گاو و خر اگر چه بسیار است واجب نکرد و چون حال اندر زکوه این است که یاد کردیم واجب است بر خردمند باز جستن از حکمت که زیر این فرمان نهفته است از خزینه داران حکمت خدای تا بدان از آتش دوزخ جاویدانی رهایی یابد

و شرح صفات زکوه که رسول علیه السلام بفرمان خدایتعالی فرموده است بگوییم و بیان کنیم و بنماییم یکیک بجود خداوند تقدس و تعالی گوییم که خدایتعالی همیگوید و اقیموا الصلوه و اتوا الزکوه همیگوید نماز را بپای دارید و زکوه را بدهید و بنماز همی اطاعت ناطق را فرماید از بهر آنکه اطاعت ناطق اطاعت خدایست و بی اطاعت او طاعت نیست و او علیه السلام نهایت مردمست و رسول علیه السلام گفت الفرق بین الکفر و الایمان ترک الصلوه گفت فرق میان کافری و گروندگی دست باز داشتن از نماز است و نماز طاعت خدای خویش است یعنی میان آنکه مرورا کافرگویند و میان آنکه مومن گویندش فرق دست باز داشتن از طاعت خدای خویش است و زکوه دلیل است بر اساس از بهر آنکه پاکی نفس از آلایش شک و شبهت تاویل اوست و پارسی زکوه پاکی است نبینی که خدایتعالی همیگوید قد افلح من زکیها گفت رسته شد هر که نفس را پاک کرد پس خدایتعالی میفرماید که نماز کنید و زکوه بدهید پس لازمست برامت تا ظاهر شریعت ناطق را بپای دارند و باطن آنرا بتاویل اساس بدانند و شریعت ناطق را تاییل این است که هر حدی فایده از آنکه بالاتر اوست بگیرد و بدان حدیکه فروتر اوست برساند تا ناطق را و اساس را اطاعت داشته باشد و نماز و زکوه باطن را بجای آورده باشد و خبر است از رسول علیه السلام که گفته استلا صلوه لمن لا یوتی الزکوه گفت نماز نیست مر آنکس را که زکوه ندهد یعنی اطاعت ناطق نداشته باشد آنکس که اطاعت اساس ندارد معنی این قول آنست که شریعت ناطق همه رمز و اشارت و مثل است پس هر که مر مثال را معانی و اشارت را رموز نداند بیفرمان شود و رسیدن بمعنی جز از راه تاویل اساس نیست پس درست شد که هر که اطاعت اساس ندارد اطاعت ناطق نداشته باشد و هر که اطاعت ناطق ندارد طاعت خدایتعالی نداشته بود و هر که طاعت خدایتعالی ندارد کافر باشد و بیرون آمدن معنی قول رسول علیه السلام که هر که زکوه ندهد مرورا نماز نیست و هر کرا نماز نیست او کافر است اینست و معنی این خبر که گفت باز دارنده زکوه اندر آتش است چنانست که هر مومنی که تاویل را نپذیرد که پاکی نفس اندروست او از جمله اهل ظاهر باشد که ظاهر سبب است مر رسانیدن آنرا بآتش قیامت

و زکوه را صدقه نیز گویند که دلیل است بر تایید کز عقل بناطقان و اساسان و امامان برسد و نفسهای ایشان بدان از شک و شبهت پاکیزه شود آن مرا ایشانراست خاصه از دیگر حدود که ایشان از شک بیقین رسیده اند و همان زکوه بحجتان برسد و صدقه دلیل است بر تاویل که آن نصیب داعیان و ماذونان و مستجیبانست و زکوه که آن تایید است نصیب ایشانست و لفظ صدقه شکافته از صدق است و صدق راست گفتن باشد یعنی راستگوی داشتن باشد خداوند تاویل را تا نفس او پاک شود از شک و شبهت و تاویل راستگوی کند شریعت را نبینی که خدایتعالی همیگوید اندر قصه موسی و هارون قوله تعالی فارسله معی رد یصد قنی همیگوید موسی بخواست از خدایتعالی که هارون را بمن بفرست تا مرا راستگوی کند یعنی که تاویل شریعت بگوید تا خلق حقیقت آن بدانند و رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفت امیرالمومنین علی را علیه السلام انت الصدیق الاکبر گفت تویی راستگوی کننده من بزرگتر یعنی بتاویل حقیقت مرا سوی خردمندان راستگوی تو کردی پس اساس نهایت راستگوی دانست مر ناطق را و امیرالمومنین علی را انت الصدیق الاکبر گفت یعنی تویی راستگوی کننده بزرگتر یعنی تو راستگوی کننده منی چنانکه اساسان همه راستگوی کنندگان ناطقان بودند و تو بزرگتر از همه اساسانی چنانکه من بزرگتر از همه پیغمبرانم

پس گوییم که هر چه اندر محمد علیه السلام حدود علوی راست از علم حقیقت همه صدقست از بهر آنکه مومنان بدان تاویل که بیابند رسولرا راستگوی دارند و صدق را بدو منسوب کنند و اختلاف برخیزد و هر حدی از حدود دعوت صدقه است مر آنرا که فرود ازوست از آنکه برتر اوست و آنچه از برتر از خویشتن پذیرند آن فریضه خداست برایشان که هر یکی را بفرموده است اطاعت داشتن مر آنرا که برتر ازوست و آن به هشت مرتبت است چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیانما الصدقات للفقرا و المساکین و العالمین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل فریضه من الله گفت صدقات مردرو یشان راست یعنی حدود مر ناطقرانست و ایشانرا فقرا بدان گفت که اندرین عالم کسی نیست که ایشان از و فایده گیرند ولیکن درویش اند سوی حدود علوی همین معنی است که میگوید اندر قصه ابراهیم علیه السلام قوله تعالیو اتخذالله ابراهیم خلیلا و ظاهر قول آنست که خدایتعالی ابراهیم را درویش خویش گرفت و خلیل حاجتمند باشد که نفس کل ابراهیم را درویش خویش گرفت و از ینست قول اعرابی که وصیت کرد و گفت اجعلوانخلی فی الاخل الاقربگفت خرمایستان مرا مر آن درویش تر خویشاوندان مرا کنید این مقدار از آن اهل ادب گفته شد و باز بسخن خویش شویم و گوییم در صدقات از پس فقیران مر مسکینانرا خواست و بدان مر اساسانرا خواست اندر هر زمانی که سکون امت بر تاویل ایشانست و گفت و العاملین علیها کار کنانرا بر صدقات و بدان مر امامانرا خواست از بهر آنکه ناطق کتاب و شریعت تالیف کرد و اساس مر آنرا تاویل گفت بفرمان رسول و هر دو را بامام سپردند تا ایشان بدان کار کنند تا بقیامت و گفت و المولفه قلوبهمیعنی که دلهای کسانرا ایشان جمله کرده است و بدان مر حجتانرا خواست که خدای تعالی دلهای ایشانرا فراهم آورد بدانچه ایشانرا بهره مند گردانید تا جمله شدند و بر پای داشتند دعوت را بتاویل و بیان چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیلو انفقت ما فی الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم و لکن الله الف بینهم گفت ای محمد اگر نفقه کردی تو هر چه اندر زمین است هم نتوانستی دلهای ایشانرا فراهم آوردن و تالیف افگندن ولیکن خدایتعالی میان ایشان الفت افگند یعنی اگر تو هر چه اندر دعوت که زمین دین است بیان آن بتاویل با ایشان بگفتی ایشان فراز نیامدندی و گردن کشیدندی با یکدیگر ولیکن خداوند تعالی ایشانرا از تاویل الفت افگند و گفت و فی الرقاب و بدان مر داعیانرا خواست که ایشان عهد اندر گردن مومنان کنند و گفت و الغارمین و اندر تفسیر غارمین کسی را گویند که برو وام باشد و نتواند توختن و بدان مر ماذونان مطلق را خواست که او پرورش کند فرزندیرا که ازو نزاده است و پذیرنده است و مونت او بکشد بآموختن علم مرو را و روزی کندش از آنچه خدایتعالی مرو را داده است از علم روحانی و گفتو فی سبیل الله یعنی اندر راه خدای و بدان مر ماذون محدود را خواست که مومن راه خدا ازو پذیرد و گفت و ابن السبیل یعنی زاده راه و بدان مستجیب را خواست که او فرزند راه خدایست ماذون محدود را که او سبیل خداست و مستجیب پسر است

پس این هشت مرتبت که یاد کردیم هر یکی صدقه ستانند از آنکه برتر است ازو و صدقه دهند مر آنرا که فروتر است ازو و مر یکدیگر را همه راستگوی دارند و بیکدیگر اقرار کنند و هر یکی ازین هشت مرتبت صدقه گیرند از آن حد که بر تر است ازو و صدقه دهند مر آن حد را که فروتر ازوست و اطاعت هر یک ازایشان مر برتر از خویشتن را فریضه خداست و اندر اخبار آمده است که مردی بیامد سوی رسول صلی الله علیه و آله بوقتی که صدقه بخش کرد و ازو علیه السلام چیزی خواست رسول علیه السلام گفتان کنت من الثمانیه و الا فهودا فی البطن و صداع فی الراس لا صدقهگفت اگر از مرتبه های هشت گانه هستی و یا آنکه تراست دردی در شکم و یا دردیست اندر سر مر ترا ازین صدقه نصیب نیست و برابر بر آن صدقه هشت گانه مرین هشت مرتبه را یاد کرد که گفتیم و بشکم مر دعوت باطن را خواست و بدرد شکم مر شک را خواست و بسر مر امام خواست و بدردسر مر منکر شدن او را خواست و معنی این حدیث آنست که هر که اندر ناطق به شک است و امام را منکر است و ازین هشت مرتبت نیست مرو را از بیان نصیب نیست و خبر است از رسول صلی الله و آله و سلم که گفت صدقه حرامست بر من و اهل بیت من معنیش آنست که مرا و امام راحاجت نیست بجسمانیان تا از ایشان علم آموزند و راستگوی دارندشان از بهر آنکه همه جسمانیان درویشانند و ناطقان و اساسان و امامان علیهم السلام توانگرانند و این معنی آنست که خدایتعالی همیگوید و الله الغنی و انتم الفقرا همیگوید خدای توانگر است و شما همه درویشانید یعنی ناطق و هر که بجای او ایستد از اساس و امام دانایانند و شما همه نادانانید و خدای تعالی همیگوید اندر حق گروهی از ملحدان و فلاسفه و دهریان که همه گمان برند که ایشان چیزی دانند و رسول چیزی ندانست قولهلقد سمع الله قول الذین قالوا ان الله فقیر و نحن اغنیا سنکتب ما قالوا گفت بشنود خدای گفت آن کافرانرا که گفتند خدای درویش است و ما توانگریم و سر انجام بنویسیم آنچه ایشان گفتند تاویلش آنست که گروهی گفتند ما دانیم آنچه محمد بداند و بدانچه همیگوید بنویسیم آنچه ایشان گفتند یعنی اندر کتاب پیدا کنیم نبشته ظاهر بر آنچه ایشان همی دانند و نوشته دلیل است بر ظاهر از آنچه نوشته کثیف است وگفته حق لطیف است پس همیگوید مر آن علم را که ایشان همی لطیف دانند ما اندر ظاهر کثیف گردانیم

اکنون بسر سخن خویش باز شویم و گوییم توانگر رسول خداست و اهل او و درویشان آن گروهند که خدایتعالی اندرحق ایشان همیگوید قوله تعالیو الذین فی اموالهم حق معلوم للسایل و المحروم گفت آنها که اندر خواسته های ایشان حق داشته اند مر خواهنده را و درمانده را و اندر تفسیر گفته اند که برین سایل مرگربه را خواسته است و بمحروم مر سگ را و خداوندان تاویل بمال علم را خواسته اند و بگربه مستجیب را خواسته اندکه او از اهل خانه دعوتست چنانکه گربه از اهل خانه کس است و بسگ مر مومن معهود را خواسته است که بعهد خویش باشنده است و خدایتعالی زکوه را فریضه کرده است بر هشت چیز بزر و سیم و اشتر و گاو و گوسفند و خرما و مویز و گندم و جو و دیگر دانها و این هشت چیز که زکوه برو فریضه است دلیل باشد برین هشت مرتبت که یاد کردیم با اصلین که ماده این هشت از آن دو اصل است ...

ناصرخسرو
 
۷۸۷

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و یکم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که روینده آنست که زیادت پذیرد و از مردم هم بجسم زیادت پذیر است و هم بنفس و خدایتعالی بدانچه زیادت جسم ازوست ده یک واجب کرده است تا آن دلیل باشد مر مومن را بر آن ده حد که نفس را زیادتی از ایشانست و هر که این ترتیب را بداند پرورش جسم و نفس او براستی حق باشد پس گوییم آن ده حد که پرورش نفس ازوست پنج ازو روحانیست چون قلم و لوح و اسرافیل و میکاییل و جبراییل و پنج ازو جسمانی است چون رسول و وصی و امام و حجت و داعی و جسمانیان آلاترا کار بندند اندر فایده دادن مر فرو دستان خویش را بر اندازه توانایی خویش و روحانیان بجسم حاجتمند نیستند اندر فایده دادن مر فرودستان خویش را مگر بوحی و تایید و این حد ها اندر مرتبها اند برتر و فروتر همچنانکه برگها و دانهای درختان بر فرود آمدن که غذای جسم از آنست و همچنانکه اندر هر دانه بغذا دادن مر جسم را بر اندازه آن دانه قوتی است اینچنین مر هر حدیرا ازین ده حد بر اندازه مرتبت خویش قوتیست اندر پرورش نفسها چه روحانی و چه جسمانی و اندر همه دانها که جسم را زیادت کند شریفتر گندمست و آن مثل است مر هر حدیرا ازین ده حد بر آن حد کزو برتر است چنانکه مر اساس را ناطق بمنزلت گندمست و مر امام را اساس بمنزلت گندمست و هم برین ترتیب هر حدی برین مر حد فروردین را گندمست پس واجب است بر داعی که او مثل است بر خداوند کشت و دانه مثل است بر مستجیب که مرو را اندر نفس بخواهد رویانید که بخواندش سوی حدی ازین ده حد که یاد کرده باشد تا بدان حد خواندن و آگه کردن اعتقاد او را درست کند اندر دین و چون این یک حد را معلوم مستجیب کرد بدان اندازه که او سزاوار اوبود داعی ده یک بیرون کرد از آن کشتها که داشت و پاکیزه شد بعلم او و خوش گشت و ده یک از آنچه بروید از زمین بر همه کس واجب است که او را کشتها و زرعست اندک و بسیار یعنی که این ده حد که یاد کردیم بمرتبت از یکدیگر برترند و هر یکی از آنکه برتر ازوست پذیرنده است بدانکه فروتر ازوست دهنده باشد تا هر یکی از آن حدها که اندر میانه اند هم دهنده باشند و هم ستاننده مگر آن حد برین که او از امر باریست سبحانه و تعالی دهنده است بحقیقت و ستاننده نیست و آن فروردین حد که مستجیب است ستاننده حقیقت است و دهنده نیست تا آخر عالم دین ماننده شده است باول خویش و دایره گشته است

و چون بیان کردیم که بر هر توانگری واجب است ده یک گزاردن گوییم بر آن کشتها که آب از آسمان خورد و از جویها ده یک واجب است و بر آنکه آب از دولاب خورد بیست یکی و تاویل آنکه آب از آسمان خورد و از جویها مثل حدودند که ایشانرا تایید و تاویل هر دو است چون ناطق و اساس و امام و حجت و مثل آنچه نیم ده یک واجب شود آن حدود است که ایشانرا از تایید بهره نیست چون داعی و ماذون و مستجیب و ایشانرا تاویل است و نیمه مویدانند و آنچه مویدانند از حدود علوی خبر دهند و قوت فرستند یعنی کسانیکه تایید یافته باشند و صاحب فیض شده باشند مر فرود یانرا ازده یکی باشند و آنچه نیمه مویدانند مر فرود یا نرا از حدود جسمانی سخن گویند نیمه مویدانند اندر حد تاویل این بیست یک باشد و تاویل آنکه نماز بر هر کسی که از گرویدگانست واجب است و زکوه بر توانگران واجب است و بر درویشان نیست آنست که نماز کردن خویش را پاک کردنست و بر هر کسی لازمست بپاکی خویشتن کوشیدن و زکوه دادن پاک کردن دیگریست و تا کسی خود پاک نباشد کسی دیگر را نتواند پاک کردن و تا کسی علم نداند کسی را نتواند علم آموختن پس نماز کنندگان مثل اند بر همه امت و زکوه دهندگان مثل اند بر حدود دین

اندر تاویل خمس

و تاویل آنکه از و پنجیک باید دادن آنست که اول از غنیمت که از کافران یافته باشند پنجیک واجب شود بقول خدایتعالی که همیگوید قوله تعالیو اعلموا انما غنمتم من شی فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی و الیتامی و المساکین و ابن السبیل گفت بدانید آنچه شما بیابید از غنیمت چیزی بدرستیکه خدایراست از آن پنج یک و مر پیغمبر را و مر خویشاوندان پیغمبر را و مر یتیمان را و درویشان درمانده را و مر مسکینان را و فرزندان سبیل را و از گنج نهاده که کسی بیابد و از کان گوهر پنجیک بباید دادن مرین پنجگانه را و خدایتعالی پنجیک پدید کرده و نخست خویشتن را گفت پس گوییم آنچه خدایتعالی خویشتن را گفت رسول راست اندر هر زمانی و امام راست اندر هر روزگاری که ایشان مهمات گذاران خدا اند و از آنست که امام را از غنیمت دو بهره باید گرفتن و آن رسم رفته است اندر لشکرها مر سالاران لشکر را که ایشان خویشتن را بجای امام نهاده اند معنی این آنست که رسول خدا را دو منزلت است از تاویل و تنزیل و بخویشاوندان مر اساس را میخواهد که او بدو روی خویش ناطق بود و به یتیمان مر امامانرا خواهد که ایشانرا اندر عالم جسمانی پدر و مادر نباشد و پرورش ایشان بتایید است از عالم علوی و بمسکینان مر حجتانرا خواهد که بر بیان و تاویل و شرح ایشان دلها و نفسهای مومنانرا سکونست و بفرزند سبیل مرداعی را خواهد که اوست اندر راه خدای تا گمراهانرا براه آورد و غنیمت از کافران یافته شود از مال ایشان بامت و بظاهریان برسیده است و مومنانرا غنیمت گشت و این پنج حدود مر آنرا گرفتند و دیگر را بامت بخشیدند از مومنان که ایشان زیر دستان ایشان بودند و گنج مثل است بر عقل اول که او گنج خدایست که همیگویدقوله تعالیاو یلقی الیه کنز گفت کافران گفتند که چه بودی که اگر برپیغمبر گنج افگندندی اگر او پیغمبر بودی پس تاویل آنکه هر کس گنج یابد از آن پنج یک ببایدش دادن آنست که آنکس که او گنج یافت ناطق بود کز عقل کل تایید یافت لاجرم یک حد بپای کرد که پنج حد را تایید ازو بود و آن حد اساس بود که زیر او امام اوست و حجت و داعی و ماذون و مستجیب و کان گوهر دلیل است بر حدود علوی نبینی که آنچه از کان بیرون آید از گوهر آنرا بباید پالودن و از آلایش پاک کردن تا مردمان مر آنرا پسندند همچنانکه آنچه ناطق از حدود علوی پذیرفت مرورا با لفاظ مهذب یعنی آراسته کرده بیرون آورد و به اساس سپرد و اساس مر آنرا در آتش خاطر خویش بگداخت و مثلها و رمزها کزو بمنزلت آلایش بود یکسوکرد و بتاویل بامام داد و باز امام مر آنرا دیگر باره بگداخت و نقره گردانید تا ضعیفان امت را که درویشان بودند بستدن آسان باشد و آنچه دشوار باشد از و جدا کرد و بحجت خویش داد و هر حدی از آن لطافت نصیب خویش تصرف کردند تا چون بمستجیب رسید که او درویش بود مر آن را بی هیچ کراهیتی بستد و تمام شد تاویل زکوه رستنی بجود خدایتعالی و السلام

ناصرخسرو
 
۷۸۸

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و دویم

 

گوییم که زکوه فطر بر سر مردم است و زکوه مال بر توانگرانست و تاویل زکوه فطر اقرار مومن است مر امام را که فرود ازو چند حد است و بچه مرتبه است نه بینی که زکوه فطر خرد و بزرگ نر و ماده آزاد و بنده بباید دادن و چون مومن زکوه فطر بدهد اقرار کرده باشد مر امام خویش را که مستجیم و خیر و شر من بفرمانست و چون دو تن را زکوه فطر بدهد آن تاویل زکوه ماذون باشد که او را دو مرتبت است یکی مرتبت ماذونی و یکی مرتبت مستجیبی و چون سه تن را زکوه فطر بدهد آن تاویل زکوه داعی باشد که مرورا سه مرتبت است چون مرتبت داعی و مرتبت ماذون و مرتبت مستجیب و چون چهار تن را زکوه فطر بدهد آن تاویل زکوه حجت باشد که مرورا چهار مرتبت است چون حجتی و داعیگری و ماذونی و مستجیبی پس اندر گزاردن زکوه فطر هر سری از بزرگ و خرد و نرو ماده و آزادو بنده آن حق که فرمان بر انست اقرار است ازو مر امام را که فرود از من چند حد است همچنانکه اندر گزاردن زکوه مال اقرار مومن است مر امام را که علم من اندر دعوت بچه مرتبت است و چون مال بیشتر باشد زکوه بیشتر باید دادن چنانکه ناطق که مرتبت او اندر علم بلندتر است پرورش او بزرگتر است اندر دعوت هر کرا مال ظاهر کمتر است زکوه کمتر باید دادن همچنانکه هر که مرتبت او اندر علم فروتر است پرورش او کمتر است اندر دعوت و شرح اینحال آنست که توانگری بحقیقت ناطق راست و پرورش او مر اساس راست که اندر حد دعوت حد عظیم است و نصیب او از ناطق مرتبت تاویل است بر مثال توانگری که زکوه مال او بسیار باشد و دیگران همه فروتر از ناطق اند و درویشانند بسوی او چنانکه خدایتعالی بر ایشان مثل میزند قوله تعالیو الله الغنی و انتم الفقراگفت خدای توانگر است و بدان مر ناطق را خواست و شما همه درویشانید و بدان دیگر حدود را همی خواست که همه عالم اندر علم بدو حاجتمندند بار دیگر توانگر اساس است و زکوه مال او کمتر است از زکوه مال ناطق بد آنچه پرورش اساس مر امام راست و پرورش امام مر حجت راست و زکوه مال او کمتر از زکوه مال اساس است و زکوه مال حجت کمتر از زکوه مال امام است و پرورش حجت مر داعی راست و آن زکوه مال حجت است و پرورش داعی مر ماذون راست و آن زکوه مال داعیست و پرورش ماذون مر مستجیب راست و آن زکوه مال ماذونست و مستجیب درویش بحقیقت است

و چون بیان نموده شد مختصر سخن بگوییم و آنچه گوییم اینست که چون این مومن زکوه مال ظاهر با مام بگزارد اقرار کرده باشد که دست گزار من اندر دنیا همین مال دنیاست که پایداری جسم من بر آنست چه مقدار است و این اطاعت باشد سوی امام و چون از هر سری از میان خویش زکوه فطر بدهد ازواقرار باشد بسوی امام که فرمان برچند کس روانست ازعیال و فرزندان و دوستان و این نیز ازو شکری باشدو اطاعت مر خدایرا سوی ولی خدا و تاویل دادن زکوه مال ظاهر آنست که مام مرمومن را همیگوید فرود از من چند حد است که من مر ایشارا بنفس پرورش کنم وآن پرورش من مرایشانرا زکوه علم است و تاویل دادن زکوه فطر از مومنان آنست که مر خداوندخویش راشکر کندو باز نماید که فرود از من چند مرتبت است که علم از من بدیشان همی رسد همچنانکه زکوه فطر مردم آنکس رادهند که روزی جستن مرورا ازو باشد و آنکس که بظاهر مرآن دو زکوه رابگزارد و بباطن معنی آن بداند آن مومن مخلص باشد و امام زمان بفرمان خدایتعالی او را بپذیرفتن زکوه فطر خریده باشد و مال اورا بپذیرفتن زکوه مال ظاهر ازوخریده باشد چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالی ان الله اشتری من المومنین انفسهم واموالهم بان لهم الجنه این است تاویل حق دادن ذکات ازمال ظاهر و ذکوه فطر که یادکرده شد واکنون مشبع اندرچندی زکوه فطر و بیان آن مون مخلص را بنماییم

فصل- اندر چندی زکوه فطر

گوییم بتوفیق خدایتعالی که زکوه رسول خدا صلی لله علیه وآله وسلم فرمود دادن بفرمان خدای عزوجل از هرسری خرد و بزرگ و نرو ماده و آزاد و بنده صاعی خرما یا صاعی مویز یا صاعی مویز یا صاعی گندم یا صاعی جو از صاعی که بمکه و مدینه خرید و فروخت بدانست و خود آن صاع را بشناسند و آن صاع را صاع نبی گویند که بچهار من گندم پر شود پیغمبر علیه السلام برسر هر یکی ازین چهار گونه خلق از آن صاع چهار من یکصاع بفرمود دادن ازین چهار گونه بار درخت و بار گیاه و از آن دو گونه بار درخت بود چون خرما و مویز و دو گونه بار گیاه چون گندم و جو و تاویل آنست کز مومنان اقرار خواست بچهار حد دین که وجود خلق را پدید آمدن از ایشانست و بازگشت هم بدیشانست چون اول و ثانی و ناطق و اساس خرما دلیل است بر اول که او بذات خویش استاده است و شرف او برتر از همه شرفهاست چنانکه بار درخت خرما شریفتر از همه بار درختان است و مویز نیز دلیل است بر ثانی که درخت او بذات خویش نایستد بلکه دیگری خواهد که برو تکیه کند همچنانکه ثانی بذات خویش استاده نیست بلکه پایداری او باولست و قوت او باوست و مویز را قوت و طعم کمتر از قوت خرماست و آن دلیل است بر آنکه قوت نفس فروتر از قوت عقل است و گندم دلیل است بر ناطق کز گندم شریفتر تخمی نیست همچنانکه از ناطق شریفتر اندر عالم مردمی نیست و جو دلیل است بر اساس که او از گندم بدرجه کمتر است همچنانکه اساس را مرتبت فروتر از مرتبت ناطق است و هر یک صاع گندم را دو صاع جوبها باشد همچنانکه ناطق را دو مرتبت است از تالیف و تایید و اساس را یک مرتبت است از تاویل و معنی آنکه فرمود کزین چهار چیز یک صاع چهار منی بدهند آنست که فرود این چهار حد که یاد کرده شد چهار حد دیگرست اندر عالم دین که قوت تایید مر ایشانرا هم ازین چهار اصل است و آن چهار حد امام است و حجت بر مثال اول و ثانی و داعی و ماذون بر مثال ناطق و اساس یعنی هر که ازین چهار یکصاع چهار منی بدهد اقرار کرده باشد و پیوسته باشد بیک حدی ازین چهار حد فروتر که ایشان پیوسته اند بدین چهار حد برین و معنی آنکه از هر سری خرد و بزرگ نر و ماده بنده و آزاد این زکوه بباید دادن آنست که خرد دلیل است بر حد فروتر و بزرگ دلیل است بر حد برتر چنانکه مستجیب خرد است بحقیقت و ناطق بزرگ است و نر دلیل است بر فایده دهنده و ماده دلیل است بر فایده پذیرنده و بنده دلیل است بر مومن محدود که او را اطلاق نکرده اند و آزار دلیل است بر ماذون مطلق و آن حدود کزو برتر اند دو مرتبت است چون بزرگ و نر و بزرگ و نر و آزاد بر اطلاق اندر دو عالم عقل است و اندر عالم جسمانی بزرگ و نرو آزاد بر اطلاق ناطق است اینچنین تا بآخر مستجیب که او بحقیقت خرد و بنده و ماده است تا بقوت آن بزرگان و آزادان و نران او نیز بزرگ و نر و آزاد شود اگر بطاعت بایستد و تاویل آنکه زکوه فطر پیش از نماز عید باید دادن آنست که اقرار مومن بحدود دین پیش از آن باید کردن که پدید آمدن قایم علیه السلام باشد و عید دلیل است بر قایم علیه افضل التحیه و السلام و شرکت ابلیسان دور آنست که نادان اندرین طاعت آن بود که خویشتن را اندر لباس دانایان بیرون آورد بدانچه بجای امام حق بایستاد از زمین عراق و امت را گفت بهر زمین از صاع آن زمین باید دادن و صاع عراق دو بهره است از صاع نبی چنانکه سه صاع عراق دو صاع مکه باشد و آن دو من و نیم باشد و شش استار و چهار درم سنگ و دو دانگ مردمان نادان چون آن بشنودند بر ایشان سبکتر آمد پذیرفتن و دون همتان بر فرمان ابلیسان دور بایستادند چون تاریکی شب فتنه اندر جزیره خراسان بالا گرفت و نور ایمان از آن زمین گسسته شد بکوتاه کردن اولیای خدای دست عنایت خویش از آن ضعیفان دین که اندر آن زمین بودند و کسی ندیدند که ایشانرا از حقیقت حال خبر داری دهد گفتند که این صاع که ما همی فطر بدو دهیم دو من و نیم و هفت استار است و مر آنرا تاویل نهادند بعضی بضعیفی خویش بی آنکه از معدن حکمت مر ایشانرا اندر آن فرمان بود و زیر دستان مومنان از ایشان مر آنرا بپذیرفتند و بر آن استوار شدند و فریب ابلیس ملعون در خلق رفت و گمان خویش بر بیشتر از امت راست کرد مگر اندک از مردم که ایشان بر نور ایمان بماندند و از مکر دیو فریبنده برستند چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیو لقد صدق علیهم ابلیس ظنه فا تبعوه الا فریقا من المومنین گفت ابلیس گمان خویش بر ایشان راست کرد و از پس او برفتند مگر گروهی از گرویدگان یادکردیم اندر باب فطر آنچه فرمان رسول صلی الله علیه و آله بر آن بود که فرمان خدایتعالی است و خلاف که اندر میان امت افتاده است بگفتار و اشارت ابلیسان دور باز نمودیم و سبب ضعیفایی مومنان بر تاویل بر ضعیفان حدود گفتیم اکنون فصلی اندر آنچه فرمان خداوند زمان علیه السلام بدانست اندر زکوه فطر مومنان مخلص را اندر جزایر هفت گانه یعنی هفت اقلیم که بر آن همی روند یاد کنیم تا هر که چشم او اندر تاریکی شب فتنه از دیدن آفتاب حقیقت باز نمانده است مر آنراببیند و تاویل آن گوییم که چون خداوندان حق علیهم السلام دیدند که ابلیسان دور مر امت را از پس خویشتن اندر وادی جهل گمراه کردند و مر صاع پیغمبر را بصاع خویشتن بدل کردند و روی آن نماند که آنحال مر همه خلق را معلوم کرده شود فرمان دادند متابعان خویش را از سر هر مومنی خرد و بزرگ و آزاد و بنده و نرو ماده بهای آن یکصاع بار درخت و یا بار گیاه درمی و دانگی دادن و اندرین دو حکمت عظیم بود از خداوندان حق بر خداوندان فطر و مومنانرا پیدا آمد یکی آنکه صاع مکه و صاع عراق و چندین دیگر از آن میان بر خاست تا بغلط نیفتد که این صاع چند من است و آن صاع چند من است و از شبهت بیرون آید و دیگر حکمت آن بود میان یکصاع خرما یا مویز یا گندم یا جو تفاوت بسیار است و جایی هست که یکصاع خرما را بها هم چندانست که بیست صاع گندم چون زمین خراسان و ماورا النهر و جایی هست که یکصاع گندم رابهاست هم چندانکه بیست صاع خرما را بهاست چون پنج نهر دیلمان و ثمانیه و جز آن و چون خداوندان حق علیهم السلام مر آن صاع فطری را معلوم کردند این تفاوت از میان برخاست و راستی پیدا آمد از فرمان رسول و به برکت فرزندان او این راستی که امروز میان خلق بفعل است پیش ازین بحد قوت بوده است

اکنون اندر تاویل درمی و دانگی زکوه فطر که خداوندان زمان علیهم السلام از مومنان بستدند سخن گوییم بفرمان خداوند زمان علیه السلام که درمی و دانگی هفت دانگست و آن دلیل است بر هفت امام حق پس از دو رسول و ازین هفت دانگ شش دانگ بیک جمله است و آن درمی است و یک دانگ ازو جداست پس آن درمی که بیک جمله شش دانگست دلیل است بر آن شش امام حق که پس از رسول علیه السلام بودند و یک دانگ جدا دلیل است بر هفتم امام که مرو را مرتبت قایم است که از شش امام بمنزلت جداست هرچند که او را نیز نام امامست و از آفاق عالم گواه برین شش ستاره رونده است چون زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد و قمر که ایشان همه اندر یکمرتبه اند بدانچه همه را روشنایی کمتر است و آفتاب هم خداوند روشناییست همچون ایشان ولیکن بشرف او از ایشان برتر است و روشنایی او با گرمی است و اندر پدید آمدن او ناپدید شدن ایشانست و از نفس انسانی گواه برین هفت اعضای رییسه است چون جگر و شش و سپرز و زهره و گرده و مغز سرکه مر هر یکی را اندر جسد مردم فعلی است همچنانکه مر دل راست ولیکن پایداری این شش بدلست که هفتم ایشانست گوییم که چون مومن درمی و دانگی زکوه فطر با مام خویش بگزارد اقرار کرده باشد بشناختن مر شش امام را که دورهای ایشان پیش از دور خداوند قیامت است چنانکه درمی را پیش از دانگی گویند و نیز از او اقرار باشد بشناخت آن هفتم که خداوند قیامت است و دور او بآخر همه دورهاست همچنانکه دانگی که او پس از درمی است و نیز گوییم که درمی دوازده نیم نیم دانگ است و آن دلیل است بر دوازده حجت اندر عالم بفرمان خداوند زمان که برای بپای داشتن ظاهر و باطن ایستاده اند و دانگی دو نیم دانگست و آن دلیل است بر امام و باب و ناطق و اساس و لیله القدر و خداوند قیامت و تنزیل و تاویل و ظاهر و باطن و هر که از مومنان این درمی و دانگی زکوه فطر با مام خویش بگزارد ازو اقرار باشد بر دوازده حجت و ناطق و اساس و امام و باب و بدان دو گانیها که یاد کرده شد و چنانکه دوازده حجت اگر چه از ناطق و اساس بمرتبت جدا اند بزبان پیداکننده ایشانند و متابعت و اطاعت ایشان همی کنند و جز بدیشان ایستاده نیستند همچنانکه درمی هر چند از آن دانگی جداست اما در می بی آن دانگی تمام نیست اندرین فرمان و نه آن دانگی بی آن در می پذیرفته است و این درمی و دانگی چهارده نیم دانگست دلیل است بر هفت امام و هفت حجت که خدایتعالی بدان بر رسول خویش منت نهاد بدانچه گفت قوله تعالی و لقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم درمی و دانگی بیست و هشت طسوجه است و آن دلیل است بر حجت ظاهر و بر دوازده داعی آنست که هر حجتی را داعی میباشد و نیز دلیل است بر دو اصل روحانی یعنی عقل و نفس و سه فرع روحانی یعنی جدو فتح و خیال و ناطق و اساس و هفت امام و دوازده حجت جزایر و داعی و ماذون پس هر که در می و دانگی فطر بامام زمان خویش بگزارد اطاعت داشته باشد مرین حدود را که اندر دعوت بفرمان خدا ایستاده اند

و نیز گوییم که در می و دانگی بتازی در هم و دانق باشد و نوشته او چنین آید درهم و دانق و این دو کلیمه هر یکی بچهار حرف است میان ایشان یک و او میانجی است و آن دلیل است که چهار حرف درهم بر چهار اصل دین است چون اول و ثانی و ناطق و اساس و چهار حرف دانق دلیل بر چهار فرع دینند چون حجت و داعی و دو ماذون و و او در میان این دو کلمه که هر یکی چهار حرف است و بحساب جمل شش است دلیل است بر شش امام حق که ایشان فایده از آن چهار اصل گیرند و بدین چهار حد فروردین دهند و دلیل بر درستی این قول آنست که گوییم که در هم دلیل است بر دو اصل روحانی بر دو اصل جسمانی از آنست که دال و را که باول این کلیمه انداز یکدیگر جدااند بر مثال اول و ثانی که ایشان بسیط اندو مرکب نیستند و ها و میم بیکدیگر پیوسته اند بر مثال ناطق و اساس که ایشان مرکب اند از جسم و نفس و باز دال و الف از اول دانق نیز از یکدیگر جدا اند بر مثال حجت و داعی اند کز ایشان هر یکی را منزلت دیگر است که حجت خداوند تایید است و داعی خداوند تاویل است و دو ماذون اندر یک منزلتند که هر دو را پروردگار داعیست همچنانکه نون و قاف اندر دانق بیکجا پیوسته اند اندر سواد همچنانکه دال و را از درهم پیش از ها و میم اند اول و ثانی پیش از ناطق و اساس اند و همچنانکه دال و الف از دانق پیش از نون و قاف است اینچنین حجت و داعی پیش از دو ماذونند اول و ثانی مر ناطق و اساس را بدان منزلت اند که حجت و داعی مر دو ماذون را و نیز گوییم نخست درهم است و آخر دانق است و این دو کلیمه است از پس یکدیگر که مانند یکدیگراند از بهر آنکه اندر هر دو کلیمه باول دو حروف جدا جداست و بآخر دو حرف پیوسته است چنین درهم و دانق همی نماید که دور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بدو قسم است و از هر قسمی ما را گشایش است و آغاز هر کار از دو اصل بسیط است از بهر آنکه آغاز هر کلیمه دو حرف جداست پس گوییم که این دور که ما اندروییم بدو قسمت است یکی قسم اولیاست و آن دور امامانست و دیگر قسم خلقان است و آن دور قیامت است و هر دو قسم را بازگشت بدو اصل روحانیست و گوییم که قسم دور امامانرا سبب دور خلقانست از بهر آنکه آغاز را سبب و علت آن باشد که انجام او باشد و اندرین درمی و دانگی همین دلیل پیداست از بهر آنکه درمی ترکیب از دانگی یافته است و اندر درمی دانگی هست اندر دانگی درمی هست پس درست کردیم که دانگی علت درهم است چنانکه قایم علیه السلام علت بودش همه انبیاست و اولیا و دانگی برو دلیل است و درمی بر شش صاحب شریعت دلیل است و بودش انبیا را قایم علیه السلام علت است چنانکه بودش درمی را دانگی علت است و نیز گوییم که در هم را چون بحساب جمل شرح کنی نخست ازو حرف دالست که چهار باشد و دیگر حرف راست که دویست باشد دلیل است که چهار مویدند چون ناطق و اساس و امام و حجت که ایشان را تایید از دو اصل است چون حرف را مثل بر دو اصل روحانی است که را دویست است و دویست دو عقد باشد و آن دلیل است بر دو اصل و ها پنج است و میم چهل است که چهار عقد باشد و آن دلیل است مر چهار حد را که فرود از دو اصل است اساسین و فرعین یعنی ناطق و اساس و امام و حجت و پنج حرف ها دلیل است بر پنج حدود که فرود از ایشانند چون حجت و داعی و دو ماذون و مستجیب که بازگشت همه بچهار اصل است این همچنانست که ها بیم پیوسته است و باز دانق را چون از راه جمل حساب کنی دال ازو چهار است و الف یکی است دلیل است که چهار اصل دین را بازگشت بوحدت باری سبحانه و تعالی است و نون محض پنجاه باشد که پنج عقد است و قاف صد که یکعقد است دلیل است که آن پنج حد فروردین را که یاد کردیم از حجت و داعی و دو ماذون و مستجیب قوه علم از امام است که یکعقد است و مومن مخلص آنست که بفرمان خداوند خویش زکوه فطر بگزارد و معانی آن ازین کتاب معلوم کند تا هم حق گزارده باشد و هم حق شناخته و همچون نسناس بگفتار نادان مشغول نشود تا اندر بیابان جهل از تشنگی علم هلاکت نشود یاد کردیم از معنی فطر و تاویل آن سبب خلافی که میان امت افتاده بود و از فریب ابلیس و ابلیسیان دور علیهم اللعنه آنچه خداوندان بصیرت را بدان از رنج جهل راحت باشد و السلام

ناصرخسرو
 
۷۸۹

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و سوم

 

گوییم که روزه را بتازی صوم گویند و صوم باز ایستادن باشد از چیزی که مردم اندر آن بوده باشند و روزه واجب است بر هر مسلمانی که بالغ باشد و حاضر باشد از سال یکماه کان شناخته شده است بماه رمضان و آن یکماه سی روز تمام باید بی نقصان و هر روزی روزه را از شب باید نیت کردن بروزه داشتن آن روز و از آنچه روزه را تباه کند خویشتن را نگاه باید داشتن و آن طعام خوردنست و شراب خوردن و جماع کردن و غیبت کردن و کارهای ناشایسته کردن و تاویل روزه آنست که نخست بدانی که حال نفس اندر دین برابرست با حال جسد و اندر حال تندرستی صلاح جسد وابسته است به طعام خوردن و شراب خوردن و اندر حال بیماری علاج جسد وابسته است بطعام ناخوردن و بازداشت شراب ازو و طعام نفس تنزیل و ظاهر شریعت است و شراب نفس تاویل گشادنست و بیان شریعت پس همچنین صلاح نفس وقتی اندر کار بستن شریعت است و ظاهر و دانستن و تاویل او و آن بهنگامی باشد که حدود دین بر پای باشد و عالم دین بیخلل بر مثال تندرستی جسد و باز وقتی صلاح نفس اندر پوشیده داشتن باطن شریعت است چون مومنان بترسند بر هلاک شدن خویش از مخالفان دین پس روزه داشتن مردم بظاهر طاعت خدایست و خویشتن را بمانند کردنیست بفرشتگان که از طعام و شراب بی نیاز اند و دور کردنست خویشتن را از خوی ستوری که هر چه یابند بهر وقتی که باشد میخورند این عادت سخت نا ستوده است و کم خوردن عادتیست ستوده و کم خوار را نیز همه کس دوست داشته اند و باطن روزه بایستادن حدود دین است از شرح و بیان باطن کتاب و شریعت و دلیل بر درستی این قول سخن خدایست که اندر سوره مریم علیها سلام آمده است قوله تعالیفا ما ترین من البشر احدا فقوا لی انی نذرت للرحمن صوما فلن اکلم الیوم انسیاهمیگوید مریم را پس اگر بینی از مردم کسی را پس گوی که من نیت روزه کرده ام خدایرا پس سخن نگویم من امروز با هیچ مردمی و اندر خبر آمده است که ماه رمضان نامی است از نامهای خدای و آن ماهیست فاضلتر از همه ماهها و اندر خبرست که اندرو مر فرشتگانرا بینند و درهای آسمانرا اندرو و به نیکی ها بگشایند و اندرو جوانمردی فرمود کردن با ضعیفان بر اندازه توانایی خویش و سالی دوازده ماهست و ماه رمضان از آن یازده ماه دیگر شریف تر است و بیان تاویل آن این است که هر پیغمبریرا وصی و هر امامی را دوازده حجت باشد یکی از دوازده حجت پیغمبری وصی او باشد و یکی از دوازده حجت وصی امام باشد که از پس وصی بجای او ایستد و یوسف علیه السلام حجت بود از پس امام که یعقوب بود و امام همی خواسته بودند مرورا بخیال بنمودن که آن یازده حجت دیگر و امام روزگار و باب او همی او را اطاعت خواهند داشت چنانکه خدایتعالی فرمود که قوله تعالی انی رایت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین گفت من دیدم یازده ستاره را و ماه و آفتاب مرا سجده کردند و بیازده ستاره یازده حجت را خواست که او دوازدهم ایشان بود و بآفتاب مر امام را خواست و بماه مر بابرا خواست و بسجده کردن ایشان مر خویشتن را آن خواست که ایشان مرا اطاعت دارند و ماه مثل است بر وزیر و وصی وزیر ناطق باشد بر اشارت ایزد تعالی و بروزه داشتن ماه رمضان آنست که هر که او بدعوت تاویل پیوسته شود باید که حقیقت شریعت از پوشیدگی جوید نه از ظاهر و روز دلیل است بر ظاهر و تنزیل و شب دلیل است بر باطن و تاویل پس ما را بفرمودند اندر ماه رمضان بروز آن جمع کردن تا شب مر آنرا بخوریم و همچنین است آنکس که بدعوت تاویل اندر آید بشنود مر ظاهرها را و حقیقت را از عین آن ظاهر نجوید بلکه حقیقت را از راه تاویل بجوید تا بیابد و مثل آن چنانست که اگر کسی خواهد که از ظاهر حال بداند که گوشت خوک را چرا ایزد تعالی حرام کرد و گوشت گوسفند حلال باز نتواند یافت مرین معنی را اندر ظاهر و این دو گوشت نه بعقل ناپرورده تواند دانست که چرا گوشت خوک را که او زیانکار است نباید خوردن و آزردن و گوشت گوسفند را که بی زیان است بباید خوردن و آزردن و اگر بظاهر حال بنگریم بعقل خویش چنان لازم آید که زیانکار را بباید خوردن و آزردن و بی زیان را نباید خوردن و آزردن چون علم حقیقت بیاموزد آنگه معنی ناخوردنی گوشت خوک بداند و زیان از خوردن او بشناسد و اندر گوشت گوسفند نیز نه اندر جسد بلکه اندر نفس و متابع رمضانرا که مومن است آن دانستن از راه تاویل است نه از عین ظاهر آنچیزی که مانده باشد بخوردن آنکه بروز جمع کرده باشد و روز برو گذشته باشد تا خوردنی جسدانی را که بروز زمانی جمع کرده باشد اندر شب زمانی بخورد چون روزه ظاهر دارد اندر ماه رمضان یعنی ظاهر خوردنی جسمانی که بشریعت یافته باشد که آن روز دین است اندر شب دین که آن تاویل حقیقت است خوردنی باشد و چون روزه نفسانی دارد بشناسد آنکس که او ماه خدایست و شهر از شهرگی گرفته اند و بدانچه همیگوید شهر رمضان بدان مر آنکس را همیخواهد که سوی او خدای مشهور است و آنکس آنست که قرآن اندرو فرستاده خدایست و قرآن اندر آنکس فرو فرستاده است که خلاف و شبهت از مثلهای قرآن او تواند بیرون بردن و آنکس وصی ناطق است علیه السلام نبینی که خدایتعالی همیگوید قوله تعالیشهر رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی للناس و بینات من الهدی و الفرقان گفت ماه رمضان آنست که فرو فرستادند اندرو قرآنرا تا راه راست بنماید مردمانرا و بیانهارا از راه راست او جداکند یعنی مشهور خدای آنست که قر آن اندر ذات او فرود آمده تا راه راست بنماید مردمانرا و پوشیده هارا پیدا کند و جدا کند حق را از باطل پس گفت قوله تعالفمن شهد منکم الشهر فلیصمهپس هر که بیابد از شما مرین ماه را پس روزه دارد یعنی هر کس که اساس را بشناسد مرتبت او را پنهان دارد از دشمنان دین چنانکه گفت قوله تعالیو من کان مریضا او علی سفر فعده من ایام اخرگفت هر که بیمار باشد یا بر سفر گو روزه را مداردمگر روزهای دیگر شمردکه باز بگیرد معنیش آنست که هرکس که نفس او بیمار باشد بنا یافتن تاویل او از حال بحال گردنده باشد و ضعیف باشد چون بیماران یا بسفر باشد یعنی طلب کننده مر حقیقت را روا نباشد که خاموش باشد بلکه باید که همی جوید وهمی پرسد تا حق را بیابد وآنگاه تندرست شود و بخانه باز شود پس از آن مر تبت اساس را پنهان دارد از مخالفان دین ومعنی آنکه بیمار ومسافر روزهای دیگر شمرند وروزه بگیرند آنست که هر که تاویل اساس را نتواند پذیرفت روا باشد کز حجت وداعی وماذون تاویل پذیرد که ایشان روز های دیگرند مر اساس را و هر یکی از ایشان روز نداندر عالم دین پس گوییم که تاویل یکماه از دوازده ماه روزه داشتن آنست که اندر حدود از جمله دوازده حجت اساس یک حجت بود که مرتبت اورا مستور باید داشتن و او بدین مرتبت مخصوص باشد از یازده یار خویش همچنانکه ماه رمضان شریف شده است بسوی خلق که آن یازده ماه دیگر که یاران ویند آن شرف ندارند و تاویل آنکه ماه رمضان نهم ماهست از جمله ماهها آنست که مرتبت حدود دین دوازده است از مستجیب تا بعقل چون مستجیب و ماذون محدود و ماذون مطلق و داعی محدود و داعی مطلق و حجت و باب و امام و وصی و ناطق و ثانی و اول و وصی نهم مرتبت است همچنانکه ماه رمضاه نهم ماه هست از سال و پس از ماه رمضان از سال سه ماهست چون شوال و ذوالقعده و ذوالحجه همچنین پس از وصی سه مرتبت است اندر دین چون ناطق و نفس و عقل و اندر عدد این حال هم موجود است از بهر آنکه عدد بدوازده مرتبت است نه ازو آحاد است دهم عشر اتست و یازدهم مآتست و دوازدهم هم الوفست و ازپس هزار همه تکرار است هم برین صورت احاد مرتبت جسمانیان و متعلمان است ووصی برتر درجه است که او بنهم منزلت است و ناطق را مرتبت عشراتست از حساب که او نهایت آدمیانست و کمال صورت انسانیت نبینی خدای مرده را که آن مرتبت ناطق است همی کامل خواند قوله تعالیتلک عشره کامله و مرتبت مایه مر نفس راست و مرتبت الوف مر عقل راست اما تاویل آنکه مر هر روزیرا که روزه دارد از شب آن روز نیت باید کردن آنست که مر ظاهر کتاب و شریعت تاویلپذیر آمده است و سبب آن تاویل بود که پس از ظاهر بود بر مثال سخنی که بآواز و کلمات و حروف بگویند پس سبب آن آواز و کلمات و حروف آن معنی بوده باشد که نفس شنونده نخست شنود و سخن از گوینده بر آن معنی پذیر آید پس روزه ظاهر را از شب ظاهر نیت باید کردن تا درست باشد و همچنین نخست معنی روزه بباید دانستن آنگه روزه داری تا آن نیت که آن شناخت روزه است سبب باشد مر روزه داشتن را که آن روزه داشتن پوشیده داشتن مرتبت اساس است از دشمنان دین و اما تاویل آنکه روزه سی روز تمام بباید داشتن آنست که این سی مرتبت را نخست بباید شناختن تا از آن بتاویل رسیم و آن سی مرتبت آنست که آفاق و انفس بر درستی آن گواهست و از آن سی مرتبت شش مرتبت آفرینش لاندر جسدهاست چنانکه خدایتعالی مر آنرا یاد کرده است از نطفه و سلاله و علقه و مضغه و لحم و عظام تا بدان هفتم مردم تمام شود و برابر آن اندر آفرینش نفسها شش مرتبت است از طهارت و نماز و روزه و زکوه و حج و جهاد تا بولایت تمام شود و برابر آن اندر پیغمبری شش مرتبت است چون آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد مصطفی علیهم السلام تا نطفه نبوت تمام شود و برابر آن از پس پیغمبر شش امامست که تمام آن اندر پدید آمدن قایم حق است علیه السلام و مر هر شش را ازین ششها که یاد کرده شد هفتمین است که تمامی آن شش از هر منزلتی اندر هفتم اوست چنانکه مر شش مرتبت انجامی جسد را هفتم روح است که تمامی آن شش مرتبت اندروست و نیز برابر این هفت مرتبت جسمانی اندر جسد هفت اعضای رییسه است چون مغز و دل و جگر و شش و سپر زوزهره و گرده که زندگی جسم اندروست و برابر هفت رکن شریعت معنیها آنست که از دانش آن پیوستن است بر ولایت و برابر طهارت پاکیزه کردن نفس است و برابر نماز اطاعت و برابر روزه خویشتن نگاه داشتن از ناشایسته و برابر زکوه علم گفتن و برابر حج خویشتن را رسانیدن بامام و برابر جهاد قهر کردن مر دشمنان دین را بعلم و برابر هفت امام مر هر امامی را اندر عصر او تایید است که آن جان و نفس شریف اوست که بر خلق بدان سالاری کند و برابر مرتبت ناطق مرتبت قایم قیامت است که مقصود از آمدن و خبر دادن ایشان مر خلق را اوست

از جمله سی مرتبت که روزه را بنیاد بر آنست شش مرتبت ناطقانراست و هفت مرتبت امامانرا ست و بر آن از موضوع شریعت گواهان گذرانیدیم

اکنون گوییم کز آن پس دوازده مرتبت است اندر آفرینش جسم و نفس و هم اندر عالم دین و اندر آفرینش جسمی آن دوازده آنست که بر جسم مردم از بیرون دوازده سوراخست سوی اندرون چون دو بینی و دو گوش و دو چشم و دهن و دو پستان و ناف و دو فرج و اندر آفرینش نفسی برابر آن دوازده عقل است و نفس و فهم و فکرت و ذهن و خاطر و حفظ و خیال و وهم و متصرفه و تمییز و تقسیم و اندر عالم دین برابر آن دوازده صاحب جزیره است که هر یکی بجزیره مخصوص است و مثل آن اندر آنچه بصلاح اینجهان و جسمی باز گردد چنانست که از ما کسی دانسته شود که اندر هر جزیره از جزایر چه چیز یافته شود از طعام و شراب و دارو و هر گاه که بچیزی از آن حاجتمند شود بباید رفتن بدان جزیرت و طلب کردن آنچیز را که او حاجت است همچنین داعی باید که صاحب جزیر تانرا بداند که آنچه مرا پرستد از ایشان بیابیم و از هر چه پرسندش باک ندارد و بداند و آنچه از او پرسند جواب همه پرسندگان بتواند دادن ...

ناصرخسرو
 
۷۹۰

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و پنجم

 

گوییم که چون جسد مردم ازینعالم بود و نفس مردم از عالم عقلانی بود محسوسات مر نفس حسی را سوی این عالم خواند و معقولات مر نفس ناطقه را سوی آن عالم خواند و مردم اندر میان این دو خواننده بسه قسمت شدند گروهی از پس خواهش های حسی رفتند و مر نفس شهوانی را اجابت کردند و گروهی از پس معقولان مر خواننده عقل و نفس را اجابت کردند بفرمان خداوندان شریعت ها برفتند و گروهی اندرین دو میان بماندند و بدیها به نیکی ها بهم بیامیختند و چون حال خوانندگان این بود که یاد کردیم اکنون گوییم واجب آمد بر مردم بکوشش کردن اندر یاری نمودن و پذیرفتن حالها و فرمانهای نفسهای روحانی را تا مر نفس شهوانی را فرو کشند بفرو خوردن خشم وگردن دادن مر خداوندان شریعت را بدانچه گویند و فرمایند از نصایح دین و دنیا پس از مردم گروهی آن بودند که همگی روی خویش سوی هوای شهوانی نهادند و شروط شریعت ها را کار نبستند و بنا شایستها کار کردند تا خردمندان و دینداران را از آن واجب شد کوتاه کردن دست های آن مفسدان از آنچه همی کردند از ناشایستها و خدایتعالی بفرمود مر رسول را جهاد کردن چنانکه گفت قوله تعالییا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم گفت ای پیغمبر جهاد کن با کافران و منافقان و دل سطبر کن بر ایشان و فرمان او جهاد مر امام راست و روا نباشد جهاد جز با او و اگر او جهاد کند یا نکند و جزیت ستاند کسی را با او حرفی نیست و چون مردم از دو چیز بودند که یاد کردیم یکی جسم و دیگر نفس جهاد نیز بدو قسم آمد جهاد جسمانی از بهر پذیرفتن جسد دین را که از شریعت است و آن خبر است که رسول صلی الله علیه و آله گفت امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله گفت فرموده شده ام بجنگ کردن با مردمان تا بگویند لا اله الا الله از بهر آنکه جسد مجبور است و مرو را استحالت و زوالست و خداوند جهاد جسد دین ناطق است و هر امامی که بجای پیغمبر ایستد خدیوند جهاد است و جهاد دیگر از بهر پذیرفتن جان دین را که تاویل است و آن جهاد روحانی است و آن باختیار است نه بجبر چنانکه خدایتعالی گفت لا اکراه فی الدین از بهر آنکه روح مختار است و او را استحالت و زوال نیست و جهاد نیز بر دو قسم است و چون خداوند جهاد نفس دین اساس است هر حجتی که او مر امام را بداند بدان منزلت باشد که اساس مر ناطق را و خداوند جهاد نفسانی اساس باشد و خبر است از رسول علیه السلام که گفتافضل الجهاد مجاهده النفس گفت بهترین جهاد آن است که با نفس کرده شود و دلیل بر آنکه اساس خداوند جهاد نفسانی بود هم رسول علیه السلام میفرماید که خیر کم بینکم من یقا تلکم علی تاویل القرآن کما قا تلتکم علی تنزیله گفت اندر میان شما بهتر از شما کسی هست که با شما جنگ کند از بهر تاویل شریعت چنانکه من کار زار کردم از بهر تنزیل و او را از پس جهاد کتاب کردن اندر دین واجب آمد با ا این دو گروه از کافران و منافقان و همچنانکه نفس شریف تر از جسم است و او اصل است و جسم فرع است جهاد نفسانی اصل جهاد جسمانی است و شریفتر است از جهاد جسمانی و نخست باید که از راه دین بر کافران عرضه کند و ایشان را سوی کلیمه اخلاص خواند و اگر نشنوند آنگه بجهاد جسمانی بیرون باید آمدن و هم چنانکه اندر حرب جسمانی فریب و مکر شرط است نیز اندر جهاد نفسانی مکر و فریب شرطست چنانکه رسول علیه السلام میفرمایدالحرب خدعه مکرو فریب اندر جهاد نفسانی آنست که نخست از اعتقاد ظاهر بدو رسی تا چیست و کدام سخن است که دل او بیشتر بر آن آرامد و بدان سبب مرورا سوی خویش توانی کشیدن و از آن راه باید که با او اندر آیی چنانکه او نداند که تو بر آن طریق نیستی و او بر آنست تا مرورا بحق فراز توان آوردن آنگه چون فریفته شد و برو سخن گشاده آمد روا نباشد که کار فریب بکار دارد بلکه راست همی باید گفت و حق را بدو همی باید نمودن بر اندازه او و خدایتعالی گفت قوله تعالی اذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتمو هم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فدا حتی تضع الحرب اوزارها همیگوید ای آنها که بگرویدید چون بدیدید مر آنها را که کافر شدند بر شما باد بگردن زدن ایشان را تا چون چنان گردند که بیفتند و نتوانند رفتن یا خواسته بدهند یا مکافات از آن پس بندها استوار کنید تا آنکه او زارهای خویشتن بنهند یعنی سلاحها که کار زار بآن کنند بیفگنند و این آیت بظاهر معنی ندهند از بهر آنکه چون کسی را گردن زده شد بند و پیمان نتواند پذیرفتن و معنی این آیت آنست بتاویل که گردن جسدانی راه گذر حواس مرومست و همه قوت های دیدن و شنودن و بوییدن و چشیدن و سودن از راه گردن بجسد پیوسته است نبینی که چون گردن زده شود همه قوتها ناچیز شود و طعام و شراب از راه گردن بجسد رسد و زندگی جسد از راه گردن است پس همچنین هر کسی که کسی را امام گیرد و بر سیرت او رود پیوستن او بدان امام و گرفتن سیرت او مر نفس آنکس را بجای گردن بود و آن امام مر نفس او را بمنزلت سر باشد و هر چه مر جسد را اندر محسوس هست همچنان مر نفس را اندر و معقول هست و چون حجت و داعی مر ظاهری را سخن باززند آن ظاهری همی کوشد اندر جزیره که بدان مر سخن او را رد کند و همی گوید سخن از امام خویش که بدان طریق خویش را درست کند پس نخست بر داعی آن واجب است که مر آن ظاهری را پیدا کند که امام تو باطل است و اعتقاد او را اندر حقوق مندی امام او بریده کند آنگه برو رد کند از سخن اعتقادها که او از امام خویش گرفته بود تا اصل و فرع اعتقادش نا چیز شود پس باطل کردن داعی از امام ظاهر سوی آن ظاهری گردن زدن نفسانی او باشد پس از آن رد حجت های او را بحجتهای حق بر جای ماندن باشد مر ظاهریرا و لفظ اذا اثخنتمو هم را معنی آنست که چون این کرده باشید که گفتیم و ظاهری بر جای بماند که حجت ندارد اگر که خود حجت از امام جدا افتاده باشد خود عهد میثاق برو بندد و سخن برو بگشاید و آن سخن گشادن بر دو گونه باشد یا داعی نا پرسیده بگوید مرورا چیزی و آن آنست که خدایتعالی بلفظ عرب مر آنرا میگوید قوله تعالیفاما منا یا آن باشد که داعی مر مسیول معهود را جواب گوید و آن آنست که خدایتعالی مر آنرا همیگوید قوله تعالیو اما فدا پس من دادن نا خواسته باشد و فدا عوض چیزی دیگر باشد که داده شود میان داعی و معهود این دو حال همی باشد از بهرآنکه چون معهود بر آموختن حریص باشد داعی سخن برو نا پرسیده منت نهد و بگویدش او چون از آن حریصی نیفتد که سخن از او بریده کند بلکه از آن همی پرسد او جواب همی گوید و تا حرب نفسانی میان داعی و مستجیب بپایست این دو حال همی باشد چون معهود را شبهت زایل شد حرب از میان برخاسته باشد و ایشان مر سلاحهای خویش را بنهند آنگه از آن پس هم امنیت داشته باشند در سخن گشادن و در راحت افزودن و خدایتعالی همی گوید قوله تعالیو کل انسان الزمناه طایره فی عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقاه منشوراو تفسیر این آیت آنست که میگوید هر آدمی را و بال او اندر گردن او کریم و بیرون آریم مرورا اندر روز قیامت نامه که همه بینندش باز کرده و مفسران از معنی آیت بیرون نتوانستند شدن و بیچاره گشتند و بیکدیگر حواله کردند و تاویل این آیت آنست که گفتیم که پرورش جسم از راه گردن است مر همه خلق را و جانوران را پس آنچه پرورش نفس بدو باشد آن گردن او باشد و عنق گردن باشد و گردن بسر پیوسته باشد و بدانچه همی گوید هر آدمی را و بال او در گردن او کردیم آن همی خواهد که و بال مردم آنست که مردم بودنی ها را از چشم دارند که باشد و زود آید و تاویل این و بال کار کردن مردم است که مردم بدان ثواب خویش چشم دارند که آن کار بکنند و بدان پیوستگی کنند بامام خویش و آن پیوستگی گردن نفسانی او باشد پس کارش کان و بال اوست اندر گردن اوست که خویش را پیوسته کند بامام حق یا باطل پس گوییم که چیز های محسوس را بحواس توان دیدن و یافتن و گردن جسمانی رهگذر قوتهای حواس است سوی دل و چون مردم را ه بر حقیقت او یابند دلیل باشد بر درستی جسد خویش و راهگذار حواس او و هم چنین مردم معقولات را از راه گردن نفسانی یابد و آن پیوند نفس او باشد با نفس امام او تا قوت امام او با قوت او رسد و معقولات بداند اگر امام او راست و داناست آنچه بدو رسد از معقولات بی شبهت باشد و اگر کج و نادان و دروغ زن باشد صورتهاش واژگون افتد چنانکه اگر دماغ فاسد باشد خطاها مر دل را همه صواب نماید پس گوییم بدین شرح که بکردیم درست شد که آن امام که نماینده راهست مر قوم خویش را اگر حق است یا باطل بمنزلت گردن است مر ایشانرا و نیکبختی قوم اندر امام بسته است از بهر آنکه قوم آن کنند که امام نشان دهد و اگر گردن درست باشد همه تن تندرست باشد و کارهاش درست آید و اگر گردن کج و نادرست باشد همه تن بکجی آن کج و نادرست باشد

باز گردیم بشرح جهاد و گوییم چون جهاد بر دو گونه بود یکی جسدانی و دیگر نفسانی واجب است بر هر مومنی که حرب کند با کافران بشمشیر و خون ایشان بریزد و مر جسدهای ایشان را ویران کند از بهر آنکه ایشان مر جسد دین را که آن ظاهر شریعت و کتاب بود نپذیرفتند و خون نیز بر دو قسم است یکی خون طبیعی و دیگر خون روحانی خون طبیعی آنست که اندر رگهای حیوانست روان شده و خون روحانی شک ها و شبهت هاست همی رود اندر رگهای باطن از راه فکرت و وهم و ذکر پس خدایتعالی بفرمود پیغمبر خویش را جهاد کردن با کافران و ریختن از ایشان خون جسدانی را از آن پس که مرورا منکر شدند و ظاهر شریعت را که آن جسد دین بود نپذیرفتند و این جهاد بشمشیر جسمانی بود بآهن جسمانی و هم چنین بفرمود مر مومنانرا تا بریزند خون روحانی را بآهن روحانی و بهر سلاحی که باشد که او را از آهن روحانی کنند از نفس های منافقان همچنانکه بشاید ریختن خون جسدانی را از جسدهای کافران بهر سلامتی که باشد از آهن جسمانی و چون خون کافری بریزی جسدش بیار آمد از جنبش طبیعی هم چنین هر گاهیکه خون روحانی را از منافقان بریزی بیرون شود شک و شبهت که اندر دل او بود و آن مخالف از خلاف و منازعت بیار آمد و همچنانکه ریختن خون جسمانی باهن طبیعی بود کز کوههای جسمانی بیرون آرند ریختن خون روحانی بآهن روحانیست کز کوههای روحانی بیرون آید و کوه روحانی حجت است و آهن روحانی مثل است بر امام حق که با او خون ریختن حلال است از چیزیکه او را بسمل کنی و خدایتعالی حرام کرد بر مسلمانان گریختن از پیش کافران چنانکه گفت قوله تعالییا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زحفا فلاتولو هم الادبار و من یو لهم یومیذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فیه فقد با بغضب من الله و ماویه جهنم و بیس المصیر گفت ای گرویدگان چون دیدید کافران را بجنگ آمده پس پشت بدیشان مدهید و هر که پشت بدیشان کند آنروز مگر که بگردد تا جنگ کند چنانکه از چپ بار است شود و از راست بچپ و اگر بسوی گروه خویش تابد تا باز آید آنکس بخشم خدای اندر آویزدو جای او دوزخ است پس همچنین واجب است از راست بچپ و از چپ براست شدن بر مومنان چون خواهند که جنگ نفسان کنند با منافقان و کار بر ایشان سخت شود که سلاحهای روحانی بر گیرند تا نترسند از منافقان دور و مقر نیایند بر حقوقمندی مر منافقانرا که آن از مومنان گریختن است و پشت گردانیدن باشد که ظاهر ایشان را قوت کند و بدین سبب بود که رسول علیه السلام هر کسی را اندر حرب با همگوشه خویش فرمود بیرون آمد شدن و جهاد کردن اما تاویل آنکه فرمود چون کارزار کنید بر رویهای یکدیگر نزنید آنست که منکر مشوید مر ظاهر را که او رویست مر تاویل را و بر اندامهای دیگر فرمود زدن یعنی که ظاهر را دست باز مدارید و تباه مکنیدش و حجت مر منافقانرا از آفرینش کالبدها آرید اما نهی کرد رسول علیه السلام از کشتن کودکان و فرمود بگذاشتن ایشان را و بفرمود کشتن پیران احبار و رهبان اندر حرب معنیش آنست که مثل کودکان خرد بدان کسانست که مر ایشان را عقل نیست و اندر نتوانند یافتن علم و حقیقت را و مثل پیران بر آنست که اعتقاد ایشان استوار شده باشد و از آن نگردند و مثل احبار و رهبان بر علمای ظاهر است که از راه خویش نگردند از بهر دوستی ریاست دنیا پس رسول علیه السلام بفرمود مر ایشانرا عهد گرفتن و مفاتحت کردن که متابع شوند همچنانکه کودک خرد را نباید کشتن و بباید بردن دلیل بر آنست که مستجیب را علم بباید آموختن و دستور نباید دادن بدعوت کردن و جهاد بیفرمان امام روانیست دلیل بر آنست که دعوت روانیست اندر جزیره مگر از آن پس که امام حجت بپای کند اندر آن جزیره و همچنانکه مبارز اندر حرب جسمانی یکتن باشد مبارز اندر مناظره که حرب روحانی است حجت است که اندر جزیره باشد واندر حرب ظاهر مقدمه است و قلب و میمنه و میسره و ساقه اندر حرب روحانی همچنین است خداوند حرب ناطق است که او پیدا کرد مراتب حدود را و مقدمه اساس است که او بر پیش صف است مر حدود جسمانی را پس از ناطق و قلب امام است که او دل لشکر مومنانست و معدن آرامش تایید است و میمنه حجت است که مومنان از عذاب خداوند بیمن برکت او رهایش یابند و میسره داعی است که داعی مومنان را از دشواری تنزیل بآسانی تاویل رساند و ساقه ماذونست که همی خواند مر خلق را سوی رحمت خدای و رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفتالخیل معقود فی نواصیها الخیر الی یوم القیامه گفت اسب را نیکی بسته است اندر موی پیشانی تا بقیامت تاویلش آنست که دعوت گسسته نشود از حجتان و موی پیشانی حجتان داعیان اند تا هنگام آشکارا شدن قایم قیامت علیه افضل التحیه و السلام این است بیان جهاد که یاد کردیم بجود خدایتعالی و السلام

ناصرخسرو
 
۷۹۱

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و ششم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که مردم گوهریست لطیف بر ساخته بر گوهر کثیف و مرکب است از دو عالم محسوس و معقول یکی جسم مردم که دیدنی و شنودنیست و دیگر نفس مردم که دیدنی و شنودنی نیست و جسم مردم که دیدنی و شنودنی است همی ساخته نشود مگر بمیانجی دو همجنس که او سوم ایشان است که آن پدر و مادر اوست پس لازم آید که آن گوهر لطیف که با این گوهر کثیف جفت است اندرین کالبد آراسته و ساخته نشود مگر بدو همجنسی که او سوم ایشان است چون جسم را تمامی اندر آن بود که بخورشهای این جهانی برسد از لذات جسمانی بمیانجی پدر و مادر گفتیم که تمامی نفس نیز اندر آن باشد که او بلذات عالم روحانی برسد بمیانجی پدر و مادر نفسانی پس بحکم ضرورت اثبات شد مر نفس مردم را از پدری و مادری همچنانکه جسم مردم را از پدر و مادر چاره نیست و چون پدر جسمانی مردم فایده دهند بود و مادرش فایده پذیرنده بود گفتیم که پدر روحانی نیز فایده دهنده باشد و مادر نفسانی فایده پذیرنده باشد پس گفتیم که آن پدر دینی که او را مر نفس مومن را بمحل پدر است رسولست صلی الله علیه وآله و سلم و آن مادر دینی که او مر نفس مومن را بمحل مادر است وصی اوست و تنزیل ناطق مر صورت نفسانی مومن را بمرتبه نطفه پدر است و تاویل وصی مر آنصورت نفسانی را بمرتبت نطفه مادر است و بفراز آمدن هر دو نطفه روحانی صورتی پدید آید آراسته مر عالم روحانی را همچنانکه بفراز آمدن دو نطفه جسمانی بر آراسته صورتی پدید آید مر عالم جسمانی را و گواهی دهد بر درستی اینحال گفتار رسول علیه السلام که گفتانا و انت یا علی ابو و ام المومنین گفت یا علی من و تو پدر و مادر مومنانیم و استوار کرد مر این خبر را قول خدایتعالی که گفتالنبی اولی با المومنین من انفسهم و ازواجه امها تهم گفت پیغمبر سزاوارتر است بگرویدگان از نفسهای ایشان بدیشان و زنان او مادران ایشانند و چون زنان پیغمبران مادر مومنان باشند پیغمبر پدر ایشان باشد چنانکه رسول علیه السلام گفتالارض امکم و هی بکم بره یعنی زمین مادر شماست و او بشما نیکو کردار است پس بحکم این حدیث درست شد که رسول آسمانست و او پدر است مومنان را از بهر آنکه زنان پیغمبر را خدایتعالی مادر مومنان گفت و پیغمبر گفت مادر شما زمین است پس درست شد که رسول آسمان است و پدر است و زنان او مثل بزمین اند و مادر مومنانند از نیکویی که باشند و نیکویی جز از خردمندان نیاید و اگر بیاید مر آنرا نیکو نگویند و آسمان مر زمین را مایه دهنده باشد بباران و تابش ستارگان و زمین مر آنرا بپذیرد و برساند بگوهر های کانی و چیز های رستنی و انواع حیوانات و خدایتعالی همیگوید قوله تعالی و تری الارض هامده فاذا انزلنا علیها الما اهتزت و ربت و انبتت من کل زوج بهیج گفت ببینید زمین مرده را پس چون فرو فرستادیم برو مر آبرا بجنبید بیفزود و برویانید از هر جفت نیکو و تاویل این آیت آنست که تاویل را پایداری و هستی و تنزیل است و ناطق را محل آسمان است چنانکه بیان نمودیم پس تنزیل بمحل باران باشد و چون وصی را منزلت است تاویل را منزلت آن چیزها باشد که بمادت آسمانی پدید آید و ناطق تدبیر گر جملگی عالم دین است و مرگ بدو باز بسته نیست بلکه بدو زندگی باز بسته است و همی گوید ایزد تعالی و انزلنا من السما ما طهورا لنحیی به بلده میتایعنی که چون آبرا فرو فرستادیم زمین مرده زنده شد پس گوییم که تنزیل بر مثال جسد است و تاویل بر مثال روح است مرورا و مرگ جسد را بجدا شدن روح باشد از جسد و ظاهر شریعت هم بر مثال کالبدهاست بخودی خویش و تاویل بر مثال روح است بخودی خویش و مر زمین را منزلت تاویل است چنانکه گفتیم و آسمان را منزلت تنزیل است بدین سبب بود که مرگ را بر زمین باز خواند و زندگی را باسمان باز خواند و چون درست شد که زایشهای عالم جسمانی را از زمین و آسمان چاره نیست لازم آید که پدر و مادر نفسانی اندر هر زمانی یافته باشد مر مومنانرا پس باید که پدر و مادر نفسان خویش را بشناسند تابی نصیب نمانند و رسول علیه السلام گفت من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه و الجاهل فی النار گفت هر که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد مرگ او مرگ جاهلان باشد و اندر مرگ جاهلان کسی بمیرد که او را پیغمبر نباشد و آنکس اندر آتش باشد پس هر که امام را بشناخت برو واجب شود اطاعت امام اگر بحضرت امام باشد و اگر بحضرت امام نباشد برو واجب شود اطاعت آنکس که امام او را بپای کرده باشد بدان جزیره که اوست و هیچ گروهی نیست از کیش ها و مذاهب مختلف که ایشان منکر باشند امامی را مگر معطلان ودهریان که ایشان خود علم ندارند و علم را منکرند و گویند علم خود نیست البته هیچ مذهبی نیست که اندرو داناتر و نادان تر نیست و دانایان مر نادانانرا امامند مگر آنست که گروهی دعوی کنند که امام حق آنست که ما تابع اوییم پس همه خلق اندر نام امامت مختلفند واندر معنی امامت معتقدند پس واجب است بر مومن بشناختن امام زمان خویش را تا لازم آید اطاعت داشتن مر امام را پس بنگریم تا امام مر دین را باید یا مر دنیا را یا هر دو را

گوییم اگر امام مر دنیا را بایستی بی دین پس دین بیکار بودی و بی سالار و خدایتعالی بزرگتر از آنست که چیزی را بیکار کند خاصه مر دین را که او شریفتر از همه چیزهاست و اگر امام مردین را بایستی بی دنیا سیاست دنیا باطل بودی و محال بودی که ایزد تعالی مر امام را بر شریفتر چیزی مهتر کردی و خسیس تر چیزی از او باز داشتی پس دانسته شد که امام هم دین را بایستی و هم دنیا را واجب است پس بنگریستیم اندر جزای کار امام که از بهر آیات محکمه را می بایستی یا از بهر آیات متشابه را و محکم خود بی نیاز است از آنکه داشت و گسترده است و امام از بهر آیات متشابه را بایست از بهر آنکه علم متشابه را کسی اندر یافت نتوانست باستدلال مگر خداوند تاویل و نیافتیم اندر امت کسی را که او دعوت کننده باشد بگشادن آیات متشابه را مگر گروهی از اهل بیت رسول پس آهنگ بدیشان کردیم و نزدیک ایشان یافتیم علم متشابه قرآنرا و شریعت را و بدانستیم که ایشانند خداوندان امر خدایتعالی و اطاعت ایشان بر ما واجب است کردن بر این آیت قوله تعالی یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم یعنی ای کسانیکه ایمان آورده اید اطاعت دارید خدایرا و رسول را و اطاعت خداوندان فرمان دارید که ازو در میان شما اند پس گوییم که او را هفت چیز بباید تا امامت او را باشد نخست اشارت بسپردن امام گذشته که او را با مامت نصب کند و دیگر نسبت شریف باید که از اهل بیت رسول باشد تا او از دعای ابراهیم بهره مند باشد و سه دیگر علم دین بایدش که بدان بلند شود درخت امامت و چهارم باید که پرهیزگار باشد چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیان اکرمکم عند الله اتقیکم گفت گرامی ترین شما نزدیک خدایتعالی متقی ترین شما است پنجم باید که جهاد کننده باشد بدست با کافران و بزبان با منافقان ششم خصلت های نیکو باید ش جز امامت چنانکه اندر پیغمبر بود جز نبوت از خوی نیک تا خدایتعالی مرورا گفتو انک لعلی خلق عظیم هفتم آن باید که او بی نیاز باشد از دعوی کردن مر خویشتن از امامت از بهر آنکه چون او دعوی کند خصم گردد زیر حکم حاکم آید آنگاه چون او خصم بود حاکم نتواند بودن آن او را گناه باشد چون ایشان دعوی کند یاد کردیم از بیان اصلها و فرعها اندرین کتاب اینقدر بسنده باشد مستجیب عاقل را

و آن هفت ستون مسلمانی را که بنیاد دین بر آنست بیان کنیم و آن برین هفت حد دلیل است چنین که یاد کرده شد نخست شهادت و آن دلیل است بر سابق کز جهت او درست شد توحید مر ناطق را بدانچه ایزد تعالی برتر است با صفت و بی صفت و بی جفت و نماز دلیل است بر ثانی که شریعت ناطق را بتوانست تالیف کردن بمادت خویش که او مانند بود مر ترکیب عالم را کز نفس پدید آید و زکوه دلیل است بر ناطق که بپای کرد مر اساس را از بهر دعوت کردن سوی علم حقیقت که اندروست پاکیهای نفسها از پلیدیهای شرک و نفاق و حج کردن دلیل است بر اساس که بدو تمام شود خانه دین که چهارم رکن اوست مر دین را و بچار رکن خانه تمام شود و روزه ماه رمضان دلیل است بر امام از بهر آنکه مرو را کاری معلوم نیست چنانکه مر اصل دین را معلوم بود مگر مرورا نگاه داشت امانت است پس باستاد امام اندر حد روزه داشتن یعنی خاموش بودن زیرا که امام را بیان کردن نیست و جهاد کردن دلیل است بر حجت که حجت نیاساید از دعوت کردن بلکه همیشه جهاد همی کند و نترسد از ملامت و اطاعت اولی الامر دلیل است بر داعی از بهر آنکه اطاعت امام بدان واجب شود بر مومن که داعی مرورا بدان حریص کند و بنمایدش آنچیزی که اندر اطاعت امامست اکنون گوییم اندر بیان چیزها که مومن را از دانستن آن چاره نیست تا نفس راه جویان بجستن آن پاکیزه شود و السلام

ناصرخسرو
 
۷۹۲

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چهل و دویم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی و نور خداوند شریعت علیه السلام که کشتن خطا آنست که مرد شکاری صید همی خواهد زدن و تیر او بر کسی دیگر آید که هلاک همی شود و ایزد تعالی دیت کشته بفرمود بماندگان کشته رسانیدن چنانکه گفت قوله تعالی و من قتل مومنا خطا فتحریر رقبه مومنه و دیه مسلمه الی اهله گفت هرکه بکشت مومنی را بخطا برو واجب شود برده آزاد کردن که مومن باشد آن برده و سپردن دیت آن مرد کشته بماندگان آن کشته و این همه از فرمانهای مجمل است که مفصل آن وابسته است بسنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از بهر آنکه اندر کتاب خدایتعالی پیدا نیست که دیت مرد مومن چند است و اگر کشنده را که او را بخطا کشته باشد مال نباشد این دیت از کجا باید دادن و سنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بظاهر آنست که دیت مرد مومن هزار مثقال زر پاک است چنانکه هزار مثقال از دوازده هزار درم سنگ سیم پاک است ازو و دیت زدن نیم دیت مرد باشد چنانکه زن را نیم نصیب مرد است و چون کسی مومنی را بخطا بکشد دیت آن کشته بعاقل و عاقله کشنده است که ماندگان کشته از ایشان بستانند و عاقل و عاقله کشنده برادران و پسران عم و خویشان او باشند از کسی که او بخطا بکشت چیزی نستانند و آن دیت را از پسران عم آن کشنده بسه دفعه ستانند نه بیکبار و بماندگان کشته دهند تا فرمان خدایتعالی و سنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بجای آورده باشند و اگر نه آن بودی که زیر حکم او علیه السلام حکمت عظیم بودی لازم نیامدی که آن کس که کار کار اوست دست از و باز داشتن و خویشان بیگناه او را گرفتن و دیت از ایشان ستدن و هر که تاویل این نداند این حکم سوی او محال نماید ولیکن مراد از موضوع شریعت که بنیاد او بر جسمانیات فانی است آنست که تا معنی اندر روحانیات باقی باشد و اندر جسمانی آن فرمان چنان نماید که بر قاعده عدل است چون حال اندر روحانی بر قاعده عدل باشد از بهر آنکه جسم بعدل سزاوار نیست و اگر کسی مر جسم را عدل جوید محال جسته باشد بر نفس از بهر آنکه هر که گوید نفس نباید بمیرد خواسته باشد که نفس همیشه نه بجای خویش باشد و ستم است چیزی را نه بجای خویش خواستن و داشتن پس گوییم که اندر تاویل این است که کشتن بخطا اندر باطن آن باشد که داعی که مثل بشکاری اوست مستجیب را همچنان سخن اندازد که او را بدان کسر کند بر مثال تیری باشد که از بهر شکار اندازد پس اندر آن سخن مستجیب معهود که مومن است متحیر شود و نفس او از طریق حق بیفتد و آن کشته شدن او باشد بخطا از بهر آنکه این سخن مرو را نکبت آن داعی است ولیکن برد باری آن است که آن مستجیب زندگی روحانی از آن داعی باز نیابد از بهر آنکه چون از آن سخن که از و بشنود بدان از حق بیفتاد نیز از او سخن نتواند شنیدن و پسر عم این داعی که خطا کرد داعی صاحب جزیره دیگر است از بهر آنکه صاحب جزیرتان هردوازده برادران یکدیگرند از پدری امام زمان و از مادری باب او پس داعیان صاحب جزیرتان مر یکدیگر را عم زادگان باشند بحقیقت اندر نسبت نفسانی و همچنین ماذونان آن داعی مر ماذونان دیگر داعی را نبیرگان عم باشند برین نسبت از بهر آنکه داعیان پسران عم صاحب جزیره اند پس باید داعی دیگر صاحب جزیره مرین کشته نفسانی را سخن گوید و حقیقت آن حال مرو را باز نماید کز آن داعی باز افتاد تا دل او بدان قرار گیرد و بعهد باز آید و دیگر طریق حق پذیرد و آن زنده شدن او باشد و ستدن دیت آن کشته بدل است از زنده کردن کشته و تاویل آنکه آن دیت از پسران عم آن کشنده بخطا بسه دفعت و بسه قسمت ستانند آنست که داعی زنده کننده باید مومن مستجیب بخطا کشته را بنماید مرتبت ناطق و مثل ها و رمز های کتاب و شریعت که بر چه طریقه است و باز مرتبت اساس اندر تاویل مجرد او را بنمایدکه چگونه است و باز مرتبت امام که او سوم خداوند تایید است بنمایدکه او جمع کننده این سه مرتبت است تا مرده را روح حقیقت ازین سه مرتبت همی بحاصل آید و بمثل سخن ناطق چون کالبد مجرد است و سخن اساس چون جان مجرد است و پیوستن امام مرین دو مرتبت را بیکدیگر چون فراز آمدن تن است بجان که هر دو بجملگی مردمند تا آن مردم بشناخت این سه مرتبت بروح باقی باز آیند و این تاویل آن سه قسم باشد که دیت از کشتن بخطا چنان روا باشد ستدن نه بیکبار باشد و این بیان است از آفتاب روشن تر کسی را که چشم دل روشن است

و تاویل آنکه دیت مرد را هزار دینار زر است و دوازده هزار درم نقره آنست که هزار مرتبت امام است که او نهایت حسابست همچنانکه امام نهایت امت است وزر مرتبت ناطق است اندر زمان خویش و مثقال زر را دوازده درم سنگ نقره بهاست و نقره که سیم است مثل است بر مرتبت اساس اندر زمان خویش و بر مرتبت حجت اندر هر روزگاری و او نشانست بر آنکه دوازده تاویل امام است اندر حجت همچنانکه عوض کشته جسمانی یا هزار مثقال زر است یا دوازده هزار درم سنگ نقره این است که بیان کردیم و السلام

ناصرخسرو
 
۷۹۳

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چهل و ششم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که نکاح ظاهر آنست که زنی را بمردی دهند بزنی و معنی آن آنست که آن زن پس از آن نکاح بفرمان آن مرد باشد و اطاعت او بر خویشتن واجب داند و مر فایده ها و معنی مردی را ازو پذیرنده باشد و مر آن زن را ولیی باشد که مرو را بشوی دهد و دو مرد راستگوی آنجا گواه باید که باشد تا عقد و نکاح درست باشد و روا باشد و روا باشد مر آن مرد را بدان زن دست فراز کردن و هر نکاح که بدین شرط نباشد آن سفاح بود چنانکه رسول علیه السلام گفتلا نکاح الابولی و شاهدین عدل گفتنکاح بولی و بدو گواه عدلست و خدایتعالی گفتفانکحوهن باذن اهلهن گفت پس بزنی بخواهید کنیز کانرا با مر خواجگان ایشان و کسی را که ولی نباشد سلطان ولی آنکس باشد چنانکه رسول علیه السلام گفت خبر السلطان ولی من لاولی له و عقد و نکاح بی کابین درست نباشد و آن مالی باسد نامزد کرده که مرد بپذیرد که آن مقدار مال بدان زن دهد که بند نکاح ظاهر بی آن مال اندک و بسیار درست نباشد چون این شرطها بجای آورده باشد نکاح درست باشد و فرزندی که از میان ایشان زاید حلال زاده باشدو میراث پدر و مادر مر آن فرزند را حلال باشد و نماز ظاهر از پی آن فرزند بشاید کردن پس اگر گرد آمدن مرد با زن بدین شرط نباشد آن نکاح را سفاح خوانند و فرزندی که از میان ایشان زاید حرام زاده بود و از پدر و مادر میراث نیابد و بدیشان باز نخواندش و از پس آن فرزند نماز روا نباشد چنانکه رسول علیه السلام گفتلا صلوه خلف اولاد الزنا و اگر هر شرطی ازین شرطها را معنی نبودی کار بستن آن بیفایده و هذیان بودی و دست باز داشتن آن باقی بودی و این همه آیات قرآن و اخبار رسول ضایع و هذیان بودی

و ما اندر تاویل نکاح و شرطهای آن سخن گوییم بجود ولی زمان که نکاح بر دو گونه است جسمانی و روحانی و گواهی دهد بر درستی این قول خبر رسول صلی الله علیه و آله که گفت امیر المومنین علی را علیه السلام اناو انت یا علی ابو و ام المومنین گفت من و تو ای علی پدر و مادر مومنانیم و چون رسول ووصی او علیه السلام پدر و مادرگرویدگان باشند اندر زمان خویش لازم آید که اندر هر زمانی آنکس که بجای رسول است پدر مومنان باشد و اندر هر زمانی باید که مومنان را پدر و مادر باشد پس امام زمان اندر هر روزگاری پدر مومنان باشد و حجت او مادر مومنان باشد و مومنان فرزندان روحانی باشند مر ایشانرا و این امام حجت خدایست بر خلق و صاحب جزیرت حجت امامست و داعی حجت صاحب جزیرتست و امام و حجت سلطان باشند پس اندر نکاح نفسانی هر حدی از حدود دین ولی مومنانست اندر حد خویش چنانکه رسول علیه السلام گفت السلطان ولی من لاولی له رسول صلی الله علیه و آله ولی خلق بود اندر زمان خویش و چون ازین عالم بگذشت ولایت خویش با امیرالمومنین علی بن ابی طالب سپرد چنانکه روزی در غدیر خم گفتمن کنت مولاه فعلی مولاه و امیرالمومنین علی آن ولایت بفرزندان خویش سپرد و هم چنین هر امامی ولی خلق باشد پس از رسول علیه السلام که آن ولایت بفرزندان خویش سپرد کز پس او امام باشند و امامان را خدایتعالی گواهان خویش خواند بدانچه گفت خدایتعالیوکذلک جعلناکم امه وسطا لتکونوا شهدا علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا گفت همچنان شما را امت میانجی بکردیم تا شما بر مردمان گواهان باشید و رسول بر شما گواه باشد و چون رسول جای خویش بگواهی خدا بوصی خویش سپرد دانستیم او بر وصی گواهست و چون گواهی او بر وصی درست است دانستیم که گواهان بر خلق فرزندان اویند پس گوییم که اندر نکاح نفسانی آنروز که رسول علیه السلام بغدیر خم مر خلق را گرد آورد و از ایشان پرسید که نه از شما بشما سزاوار ترم ایشان گفتند بلی و آن رضا ستدن او بود از امت تا ایشان نفسانی دهد تا نسل ایشان مر انعالم را پیوسته شود و آنروز رسول علیه السلام ولی خلق بود اندر نکاح نفسانی و و صی او شوی بود مر نفسهای امت را و عقل و نفس دو گواه عدل بودند پس اندر خلق اثر عقل و بفس حاضر بودند و آن دو گواه عدل بودند پس قول رسول علیه السلام درست آمد بدانچه گفت لا نکاح الا بولی و شاهدین عدل و بدان نکاح مر نکاح نفسانی را خواست که ولی آن نکاح او بود و وصی او اندر آن نکاح مرد بود و نفوس خلق بجملگی زن بودند مر آن مرد را و نفس و عقل اندر آن عقد گواهان عدل بودند و هر فرزندی کزین نکاح پاکیزه بحاصل آمد حلال زاده بود و مال پدر خویش حلال یافت و از پس او روا بود نماز کردن و هر نکاح که جز این بود سفاح بود و شرح اینحال آنست که رسول علیه السلام سوی خلق پیغمبر خدای بود تا بدان خلق را علم آموزد و نفسانی بزایش روحانی بدانند از ظاهر شریعت و بدانستن معنی آن پاکیزه شوند مر سرای آخرت را و رسول علیه السلام مر همه خلق را اندر دین بمنزلت پدر بود از بهر آنکه او آورنده دین بود پس شوی دختران آنکس که پدر خواهد نه آنکس که دختران اختیارکنند و چون دختران بیفرمان پدر شوی کنند بی دو گواه و ولی نابکار باشند و فرزندان ایشان حرام زاده باشند و هرکه بیفرمان رسول که او پدر دین است امام گزیند او بیفرمان پدر شوی کرده باشد و عقل و نفس مرو را بدرستی آن نکاح گواهی ندهند نبینی که مومنان فرزندان رسول و وصی اند و رسول و وصی چگونه دین بگواهی آفاق وانفس یافته اند و انوار عقل و نفس اندر آن ظاهراست و نشان حلال زادگی اندر آن پیداست که مرورا آفاق وانفس اندردین گواهند و ظاهری را که از مادر ناپاک و بی نکاح زاده گواه ندارند بر پاک زادگی خویش و آفاق وانفس که آثار عقل و نفس اندر و ظاهر است بیفرمان خدای و رسول مرو را گواهی ندهند چنانکه گفت قوله تعالی ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم گفت گواه نکردم برایشان آفرینش آسمانها و زمین را و نه مر آفرینش نفسهای ایشان را و خداوند زمان علیه السلام هر روزگاری ولی خلق باشد و هرجزیرتی را بحجتی دهد و نفوس پذیرندگان علم را بنکاح نفسانی از حجت پذیرند بگواهی ناطق و اساس که ناطق را اندر عالم محل عقل است و اساس را محل نفس است و نشان اندر آن آفاق و انفس اند و این بدان حجت نمایند که این دو حد عظیم بدان نکاح بر خلق گواه باشند تا فرزندان پاکیزه از میان ایشان زایند مرپذیرفتن لذات عالم روحانی را و داعیان از میان ایشان همی پدید آیند از نسل پاکیزه پدر که حجت است و میراث خویش همی گیرند و آن میراث عالم ملکوت است و مومنان از پس ایشان نماز همی کنند و آن نماز شنودن علم حق و بپای داشتن حقیقت است و از امت آن کسان که بمراد و هوای خویش امام گرفتند بی گواه و بی ولی شوی کردند و فرزندان ایشان حرام زاده اند و از پس ایشان نماز روا نیست یعنی از ایشان نباید علم دین شنیدن و مومن مخلص آنست که اندر نکاح روحانی جهد کند تا برضای رسول علیه السلام نزدیک شود که خبر است از رسول صلی الله علیه و آله و سلم که گفت تنا کحوا تکثروا فانی اباهی بکم یوم القیامه علی سایر الامم گفت زنا شوهری کنید تا بسیار شوید که من بشما فخرکنم در روز قیامت بر دیگر امتان و بدین نکاح مر نکاح نفسانی را خواست و آن زایش علم است و فخر رسول علیه السلام بعلم بود و فرزندان او آن کسانند که عالم اند چنانکه در خبر است العلما ورثه الا نبیا گفت دانایان و ارثان پیغمبرانند و دلیل بر درستی این قول که بنکاح نفسانی همین مردم حلال زاده و رستگار شوند آنست که اندر اخبار آمده است که رسول علیه السلام روزی جوانی را دید مرورا گفت جفتی داری آن جوان گفت ندارم ای رسول الله رسول علیه السلام گفت تزوج فانک من اخوان الشیاطین گفت جفت گیر که تو برادر دیوانی اگر بظاهر قول بنگریم چنان لازم آید که هرکه زن ندارد او برادر دیو باشد و بعکس این هر که زن دارد او برادر فرشتگان باشد و بظاهر حال این قیاس راست نیست از بهر آنکه مردان و زنان بی جفت بسیارند که ایشان باپرهیز و پارسااند و مردان و زنان باجفت بسیارند که ایشان از فساد نپرهیزند و قول رسول علیه السلام چنان باید که مخالف نیفتد و نیز خدایتعالی مرعیسی و یحیی را سید و حصور خواند و مرایشان را همی نشاید برادر دیوان گفت بدانچه ایشان خویشتن داران بودند و جفت نبستند و مرفرعون را که زن او را نامزد کردن نتوان او را مشرف عالی خواند پس دانستیم که این صلاح نه اندر جفت جسمانی است بلکه اندر جفت روحانی است و قول رسول علیه السلام مر آن مرد را که گفت جفت داری نه بدانروی گفت که جفت جسمانی داری بلکه بدانروی بود که کسی داری که مر ترا چیزی همی آموزد و تو بنفس ازو پذیری و یا کسی داری که تو مرو را علم همی آموزی و تو مرو را فایده دهی تا تو از مردم باشی و چون آن مرد گفت ندارم مرو را بدیو باز خواند از بهر آنکه رسول علیه السلام مرین دو تن را مردم بخواند بدین خبر که گفت الناس اثنان عالم و متعلم و سایرهم کالهمج گفت مردم دو تن اند یکی عالم یکی دانا و یکی متعلم یعنی علم آموزنده و دیگران همه حشراتند و مردم آنند که بنفس خویش عم همی پذیرند از آنکه برتر ازوست و همی آموزاننده مر آنرا که فروتر ازوست و او از برادران فرشتگانست از بهر آنکه عظیم تر فرشته اندر عالم جسمانی رسول بود علیه السلام که بدین صفت بود زیرا که بدینعالم از آنعالم همی فایده پذیرفت و بدینعالم بخلق همی رسانید و هر که خواهد از برادران او باشد بدین صفت بایدش بودن که بر نکاح روحانی بی آن دو گواه و ولی مرد زن نکند و زن شوی نکند گوییم کابین در نکاح نفسانی علم تاویل است که آن بزرگتر از همه مالها است که امام از حجت پذیرد و باهل جزیرت بدهد و ایشان همه بدین مرو را بشوی بپسندند نبینی که چون شوی کابین زن را پذیرد و نتواند دادن زن مرورا بحاکم برد وکابین طلب کند و اگر شوی کابین نیابدزن با او نباشد و جدا شود و شوی دیگر کند همچنین اگر مستجیبان وداعیان از صاحب جزیرتان علم بیان بگواهی آفاق و انفس نیابند روی از و بگردانند و بحضرت امام باز گردند تا مرایشان را بدیگر صاحب جزیرت دهد چون از صاحب جزیرت ایشان عاجزی و درویشی نفسانی ظاهر شود باز نمودیم از ظاهر باطن نکاح و سفاح آنچه واجب بود وبیان آن بگفتیم بر قدر کفایت مر مومن مقتدی را ایزد سبحانه و تعالی توفیق رفیق گرداناد

ناصرخسرو
 
۷۹۴

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چهل و هشتم

 

گوییم بتویق خدایتعالی که جهاد کردن واجب است بر مسلمانان با ترسایان و جهودان و مغان و گبران کافران و هر که از ایشان اهل کتابند مر امام را رواست گزیت بستدن و از ایشان دست باز داشتن اگر خواهد آن گزیت را صرف کردن اندر مصالح دین و قوی گردانیدن مومنان و مسلمانان برقهرکردن دشمنان دین و بازداشتن شرایشان از پیرامن اهل دین و هر موضعی که اندر شریعت است باطن آن اندر نفوس خاق را برابر یافته است بنا و پایداری آن ظاهر بر آن باطن است و خبر است از رسول علیه السلام که گفت الغلاه نصاری هذه الامه و النواصب یهودها و الخوارج مجوسها گفت غالیان ترسایان امتند و ناصبیان جهودان امتند و خارجیان مغان امتند و از مغان مر خارجیان را خواست که فدویانند و مغان را کتاب نیست که بدان کارکنند و از پس آن روند چنانکه مر جهودان را و ترسایان را کتاب هست که از پس آن رونده اند و تاویل این قول آنست که غالیان و ناصبیان امام ثابت کنند همچنانکه جهودان و ترسایان کتاب دارند از تورات و انجیل و تاویل کتاب امام است و خارجیان امام ثابت نکنند و گویند امام هرکه باشد روا باشد چون عادل باشد همچنانکه مغان را که مثل ایشان اند کتاب معلوم نیست گوییم هر گروهی که ایشانرا کتاب نیست از ایشان گزیت نستانند چنانکه مغان و بت پرستان از جهودان و ترسایان که کتاب دارند گزیت بستانند و معنی این موضوع و تاویل آن آنست که هر که امام ثابت کند بعضی از قول او بباید پذیرفتن و مرورا هم بقول او رد باید کردن چنانکه گزیت از اهل کتاب ستانند و بدان مر ایشانرا قهرکنند کز ایشان ستده باشند و هرکه امام ثابت نکند هیچ قول او را نباید پذیرفتن که او دانش را باطل کرده است و مثال این چنان باشد که ناصبیان گویند که امام ثابت است و معلوم است کز قریش است از جمله خلایق و ما این قول را از ایشان بگیریم بر مثال گزیت ستدن از اهل کتاب باشد آنکه قول ایشان را بر ایشان رد کنیم آنست کهگوییم آری که امام از قریش است و ایشانرا بمالیم یکی بدانچه گوییم چنانکه شما مر قریش را از همه خلق بیرون کردید بدین حکمکه امام از ایشان است همچنین این یکتن که امام او باشد و از قریش است از همه قریش جداست تا بدین قول با قرار ایشان مر ایشانرا بمالیم چنانکه گزیت از اهل کتاب بستانند و مرایشانرا بمالند و آن جزای قول ایشان باشد که لفظ گزیت از جزا گرفته اند و جزیت از اهل ملت دوازده درم ستانند و آن ستدن اقرار است برحقوق مندی دوازده حجت که بقای جاویدانی بجان مومنان را از راه ایشان برسد بفرمان خداوند زمان علیه السلام و نفوس مومنان بدیشان رسته شود از عذاب جاویدانی همچنانکه بگزاریدن دوازده درم که مثل بر عدد ایشان است جانهای اهل ملت بقای گذرنده یابند اندر اینعالم این است تاویل کتاب گزیت که یاد کرده شد

ناصرخسرو
 
۷۹۵

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار پنجاهم

 

گوییم که صلوه دادن بر رسول فرمان برداریست مر خدای تعالی را از بهر آنکه خدایتعالی میگوید قوله تعالی ان الله و ملایکته یصلون علی النبی یا الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما همیگوید خدایتعالی و فرشتگان او همی صلوه فرستند بر رسول و ای آنها که گرویده اید صلوه دهید برو و سلام کنید سلام کردنی بسیار و خبر است از رسول علیه السلام که گفت لا تصلوا علی صلوه بترا گفت بر من صلوه دم بریده مدهید اصحاب گفتند یارسول الله صلوه دم بریده کدام است گفت آنست که بگویند اللهم صل علی محمد و نگویندو علی آل محمد پس صلوه واجب است دادن بر رسول در وقت یاد کردن مرو را چنانکه او خود گفته است اللهم صل علی محمد و علی آل محمد و صلوه بزبان تازی از پس رفتن باشد و مر اسب پیشرو را سابق گویند و آن را که از پس دیگری رود چنانکه از پی بهیچ سو نیاید مصلیگویند و در تفسیر صلوه هر گروهی سخنی گفته اندکه صلوه از خدای بر رسول رحمت است و از فرشتگان استغفار است و از امت دعاست مر رسول را و بدین تفسیر راست نیاید که همی من صلوه دهم بر رسول و همی فرشتگان و شما ای مومنین صلوه دهید از بهر آنکه چون ما صلوه دهیم بدین فرمان که ما را گفت و این لفظها که نوشته شد که بگویید چنان است که گفته باشیم خدایرا که تو بر رسول صلوه ده و این از ما آن باشد که آنچه خدایتعالی ما را فرمود که شما بکنید ما مرو تبارک اسمه و تعالی جده را گوییم که تو بکن آنچه ما را همی فرمایی و نیز روا نباشد که ما مر رسول را مرتبتی خواهیم که آن مرورا نیست که مرتبت او سوی خدایتعالی بیش از آنست که نفوس ما را طاقت آن باشد کز آن بر اندیشیم و چون درست است که رسول علیه السلام شفیع ماست سوی خدایتعالی محال باشد که ما مرورا بدین دعا از خدایتعالی شفاعت خواهیم و نیز گوییم فرمان رسول علیه السلام چنانست که گوییم ای خدا تو این صلوه بر رسول چنان ده که بر جد او ابراهیم دادی و چون محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم خاتم و سید پیغمبرانست محال باشد که ما مرو را آن خواهیم که خدای مر ابراهیم را داده است چه او شریفتر از همه پیغمبرانست سخت بسیار پس تاویل صلوه بر رسول و آل رسول آنست که بدانی از پس او باید رفتن بفرمانبرداری اساس و مر اساس را بفرمانبرداری امام و مر امام را بفرمانبرداری حجت بباید شناختن و تنزیل را بتاویل و مثال را به ممثول بباید پذیرفتن و از محسوس بر معقول دلیل گرفتن و این فرمان از خدایتعالی بدین رویست تا مومنان اعتقادکنندکه متابعت فرزندان رسول که امامان حق اند واجب است همچون متابعت رسول و فرمانبرداری حدود فرمانبرداری امام است و فرمانبرداری امام فرمانبرداری اساس است و فرمانبرداری اساس فرمانبرداری ناطق است و فرمانبرداری ناطق فرمان برداری خداست تعالی جده و مومنان باید که از پس یکدیگر روند اندر راه دین تا پیوسته شوند از حد فرودین بحد برین و آن تسلیم بحق باشد از پس رفتن براستی و مومن مخلص آنست که نماز خویش را بصلوه بر رسول علیه السلام آراسته دارد و بداند که نماز بی صلوه روا نیست و معنیش آنست که دعوت حق جز بمتابعت فرزندان رسول که امامان حق اند روا نیست و صلوه را که بزبان بگوید معنیش را بداند که آن سپس رفتن باشد مر فرمان ناطق را و اطاعت اساس و امام و حجت را بنفس و مال و تن تا فرمانهای خدایتعالی را که بزبان رانده است کار بسته باشد تا رستگار باشد انشا الله تعالی

ناصرخسرو
 
۷۹۶

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲ - فصل اندر ذکر سبب تصنیف این کتاب و نام او

 

ابو معین ناصر بن خسرو بن الحارث گوید سپاس خدای را تعالی که یاد کردیم واجبست که اندر تالیف این کتاب سخن گوییم از بهر آنک این کتاب نوست و هرچ حادث شود حدوث او را علتی باشد و هر حادثی را پنج علت لازمست نخست ازو علت فاعله چون درودگر که تخت کند و دیگر علت آلتی چون تیشه و اره و جز آن که صنع این درودگربدان پدید آید و سه دیگر علت هیولانی چون چوب که صنع از درودگر او پذیرد و چهارم علت صوری چون صورت تخت کآن اندر نفس درودگر باشد و پنجم علت غایی که تخت ار بهرآن کنند و آن نشستن پادشاه باشد بر تخت

حکمای دین حق و فلسفه را اتفاقست بر آن که نخستین علت معلولی علت غایی آنست از بهر آنک باز بینی علت تخت بر نشستن پادشاه بزور صنع از درودگر با آلت و از چوب بسبب فرمان پادشاه پدید آید که بر تخت خواهد نشستن پس آخر چیزی که بر مصنوع پدید آید اول علت آن مصنوع باشد و بدین روی گویند حکما این قول معروف را اول الفکر اخر العمل نبینی که نخست اندیشه درودگر آن باشد که شاه را تختی باشد و آخر کارش آن باشد که شاه بتخت برنشیند و چرایی عالم بآخر مردم پدید کند و سپس ازو چیز پدید نیاید گفتند قصد صانع عالم باول این صنع حاصل کردن مرد بود تا از صنعش بآخر مردم پدید آمد

و بجای خویش اندرین کتاب ازین معنی سخن بشرح گوییم که هر کتابی را که تألیف کرده شود همین پنج علت لازم است

نخست علت فاعله و این مؤلف کتاب باشد و دیگر علت آلتی و آن قلم و کارد است و سه دیگر علت هیولایی و آن کاغذ و حبر است و چهارم علت صورتی و آن سخن و خطبست و پنجم علت تمامی و آن رسانیدن آن علم است که اندر آن کتاب است بجوینده و علت همه علتها که فزون از علت فاعله است این علت تمامی است که یاد کردیم از بهر آنک مؤلف کتاب و مصنف معانی و مرتب الفاظ آنچ کنند از بهر آن کند تا جوینده آن علم کو همی نداند بدان برسد بدانچ همی نداندو اگر عدل ناپسندیدن ستم است بر مظلوم پس جاهل را بعلم رسانیدن بزرگتر عدلست از بهر آنک جهل ستمی ظاهر است و اگر از آنچ ما را بدان دست رس باشد مستحقی را بهره دادن احسانیست و اگر مر خویشاوندان را از مال خویش چیزکی دادن فرمان خدای است خویشان ما مردمانند از جملة حیوان پس مرایشان را از علم که انسانیت آنست نصیبی دادن طاعت خدایست چنانک فرمود مر رسول خویش را بدین آیت قوله ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ابتا ذی القربی و این همه صفت رسول است و ما را آگاه کرد کاین سه کار که همی کنم مرا خدای فرموده است وز بهر آن مر هر حادثی را حکما این پنچ علت ثابت کردند که هر گاه کزین پنج علت یکی زایل شود این حادثه پدید نیاید اعنی اگر درودگر را دست افزار و چوب و صورت تخت همه حاصل باشد و کسی تخت نخواهد درودگر تخت نکند و اگر درودگر باشد و دست افزار دارد و تخت داند کردن و شاه تخت خواهد و چوب کو علت هیولانی است نباشد تخت حاصل نیاید و اگر هر چهار علت باشد اعنی درودگر و چوب و علم درودگر و صورت تخت و شاه خواهد و لیکن دست افزار نباشد این مصنوع که تختست موجود نشود

و حکماء دین حق گفتند که علت هر محدثی هفت است و تا هر هفت علت نباشد آن محدث موجود نشود نخست علت فاعله اعنی صانع و دیگر علت آلتی و سه دیگر علت هیولانی و چهارم علت صوری و پنجم علت مکانی و ششم علت زمانی و هفتم علت تمامی از بهر آنک صانع مصنوع را اندر مکانی تواند کردن بزمانی و این هر دو نیز از علتها حدوث محدثات اند و این نیکوتر است از بهر آنک اندر آفرینش عالم پدید است که علت حدوث موجودات و موالید هفت استاره اند بر هفت فلک که مدبران اشخاص اند علت محدثات نباتی و حیوانی و معدنی ایشان اند بتقدیر عزیز علیم

و اکنون گوییم نفس سخن گوی است که مردم بدان بر عالم مفضلست و بدان نیز بر زمین و آب و هوا و آتش مسلطست و نیز بر حیوانات زمینی مسلطست تا هر یکی را اندر منافع خویش کار همی بندد همی بر دین اسلام سلاری کنند که همی گویند که هر که گوید من بدانم که سقمونیا طبیعت مردم را نرم کند یا بدانم که سکنجبین مر صفرا را بنشاند او کافرست جهل ازین قوی تر چگونه باشد کفر بر گروهی مستولی شده است که نه طبیعت طبیب همی گوید سقمونیا من آفریده ام یا منجم گوید آفتاب را و کسوف رامن همی فرود آرم و اگر طبیب بر آنچ همی بداند که هلیله رنج حرارت و صفرا را از طبیعتها دفع کند کافر است نیز هر که بداند که آب رنج تشنه را ونان رنج گرسنه را دفع کند کافر باشد از بهر آنک هم دارو و هم طعام و هم شراب آفریدها خداست این ضلالت و کفر را که اغلب این امت را افتاده است نهایتی نیست

و باز گردیم بسخن خویش آفریده شدن چیزها با چگونگی و یا چرایی اندر عالم از خدای تعالی و آنگاه نهادن هر نفس چگونگی و چرایی جوی را اندر مردم برا بر است آفریدن چیزهاء خوردنی مر نفس حسی را چو دیدند اندر مردم خوردنیها را مزهاست و چیزها با چگونگی را معانیست و نفس حسی خورنده از چیزی که از آن مزه نیابد قوی نشود و نفس ناطقه از چیز با کیفیت اگر دیدنی باشد یا شنودنی اگر معنی نیابد دانا نشود و چنانک نفس حسی از طعام و شراب مزه جوید نفس ناطقه نیز از دیدن و شنودن علم معنی جوید و عالم جسمی بجملگی از افلاک مدورات و کواکب مختلف المقادیر و الافعال و الالوان و الحرکات همه مکیفات است و چیزها زمین از جواهر و نبات و حیوان با بسیاری انواع و اشکال و صورتها و مزها و رنگها و فعلهاء مختلف همه مکیف و دانستنی است مردم را و هر نفسی از نفسها مردم همی خواهد که بداند که چرا آسمان گردانست و زمین استاده است و چرا آفتاب همیشه روشنست و چرا ماه گاهی زیادتست و گاهی ناقص و گاهی پیداست و گاهی پنهان و چرا خاک سخت است و آب نرم و چرا کلوخ بآب بیاغارند نرم شود و سنگ و آهن بیاغارند نرم نشود و چرا کلوخ کو بآب همی نرم شود و بآتش همی سخت شود و سنگ گردد و باز سنگ و آهن که بآب همی سخت شوند بآتش همی نرم شوند و جز آن چیزها که آن همی بینند و همی ندا نند که چرا چنانست پس بقیاس عقلی برهانی گوییم که آفریدن این چیزهاء دانستنی و آوردن مرین نفس دانش جوی را اندر مردم و تقاضای نفس مردم و حریصی او بر باز جستن این چیزها چنانست که خدای بدان صنع که کرده است مر نفس مردم را همی گوید بپرس و بدانک چرا چنین است و گمان مبر که این صنع باطلست و خود همچنین همی گوید اندر کتاب خویش این ایت قوله و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار و امروز فقها لقبان دین اسلام همی گوید اگر کسی گوید امروز همی از آمدن افتاب پدید آید یا من بدانم که کدام ستاره رونده است و کدام ثابت است او کافر است و جهل را بر علم گزیده اند و همی گویند ما را با چون و چرایی آفرینش کار نیست و رسول علیه السلام گفت اندر آفرینش اندیشه کنید و اندر آفریدگار اندیشه مکنید بدین خبر تفکروا فی ا لخلق و لا تفکروا فی الخالق و چون تفکر اندر خا لق روا نیست بحکم این خبر که یاد کردیم درست شد که تفکر اندر آفرینش واجبست چنین که اندرین خبرست از بهر آنک اگر تفکر اندر خلق همچنانک اندر خالق ما روا ن بودی پس خلق با خالق برابر بودندی سخنی که از نفس قدسی نبوی رود و از خاطری پدید آید که منزل روح الامین باشد چنین درست و قوی و برهانی باشد

و هر که اعتقاد چنان دارد کز چرایی و چگونگی آفرینش تفحص بباید کردن آنکس هر نفس ناطقه علم جوی را و نیز بر حیوانات زمینی مسلطست بتسلیط الهی تا همه را بندگان خویش کر ده است و مردم نیز بدین نفس سزاوار خطاب خدای تعالی شدست موکل است اعنی نفس سخن گوی بتوکیل الهی بر تجسس از آنچ بیند و شنود و از مکیفات کآن چونست و از مقولات که معنی آن چیست و پرسیدن کودکان از نام چیزهاء گوناگون و رنگارنگ که همی بینند از مادر و پدر که آن چیست و این بر درستی این قول که گفتیم نفس مردم بر تجسس مجبولست گواه ماست ولیکن چو کودک خرد و ضعیف باشد بنام گفتن آن چیز که بشنود خرسند شود و بجوید کاین چیز را فعل چیست و چه کار را شاید که معنی چیز نام حقیقی او باشد و نیز این پرسیدن کودکان از نام چیزها دلیلست بر آنک آدم علیه السلام نخست بتعلیم الهی بر نام چیزها مطلع شده است تا فرزندانش همی نخست نام چیزها جویند چنانک خدای تعالی گفت قوله و علم آدم الاسما کلها حشویان امت گفتند خدای تعالی نام همه چیزهایی که اندر عالم آفریده بود مر آدم را بیاموخت تا او بدانستن این نامها بر فرشتگان فضل یافت بدا نچ ایشان نام چیزها ندانستند و این سخن سخت رکیک و بی معنی است از بهر آنک بدانچ کسی بمثل هلیله بیند و بداند که نام آن هلیله است و دیگری نام آن نداند و گوید نام این هلیله نیست بل این را بمثل کلوخ نام است مر ایشان را بر یکدیگر فضلی نبا شد هر دو ندانند که فعل هلیله چیست و چه کار را شاید وزو چند باید خوردن و چو یکی بداند که فعل او چیست و چه کار را شاید وزو چند باید خوردن و آن دیگر نداند مر آن دانا را بشناخت فعل هلیله بر آن نادان فضل باشد اما بنام گفتن چیزها فضل نباشد کسی را بر کسی از بهر آنک یک چیز را عرب بنامی گوید و ترک بنامی و هند بنامی و رومی بنامی و حبشی بنامی و معنی فعل آن چیز که این گروهان مر او را بنامهاء مختلف بگویند یکی معنی باشد

پس درست کردیم که اهل تفاسیر بدانچ گفتند خدای تعالی حکیم و علیم است و مر مصطفی خویش را که آدم علیه السلام بود نام چیزها بیاموخت تا بدان فرشتگان فضل یافت محال و خطا گفتند و حکمای دین گفتند که نام حقیقی چیزها معنیها و فعلهاء آنست و خدای تعالی مر آدم را علیه السلام این نامها را آموخت تا هر چه اندر عالم بدید بدانست که فعل او چیست و منفعت او و فرزندان او اندر آن چیز چیست و هر عامی را از علوم چو طب و تنجیم و جز آن پیغامبری استخراج کرده است بتعلیم الهی که آن پیغامبر از آدم علم آموخته بوده است و آدم گفتند بدین نامها مفضل شد بر فرشتگان که خدای آموخت شان بالهام نا بنامهاء گفتنی

علماء دین حق مر علم طب را و علم نجوم را همی دلیل اثبات نبوت کنند بر فلسفه که بر نبوت وحی را منکراند و همی گویند که آنکس که بدانست از اول دارویی کآن از روم خیزد دانگ سنگی باید و دارویی کآن را از چین آرند نیم درم سنگ باید و دارویی کآن از هندوستان آرند نیم دانگ سنگ باید و همه را جمع باید کردن یکی را کوفته و یکی را گداخته و یکی را سوخته بمثل تا فلان علت را از مردم دفع کند ناچار پیغامبری بود و خدای را آموخت مراورا که منافع مردم و دفع علتها اندرین چیزها بدین مقادیر است و گرنه کسی این داروها نتوانستی دانستن نه بآزمایش و نه بچشیدن و همی گویند آنکس که نخست بدانست که اندر آسمان از چندین هزار ستاره که همی بینیم هفت است که گردنده است و سیر هر یکی بشناخت و فعل و طبع هر یکی بدانست پیغامبری بود و ب تعلیم خدای دانست این عالی علم را پس با حجت دینی بر ایشان همی از علم ایشان لازم آید اثبات نبوت و امروز گروهی که خدای تعالی مر او را از بهر اجتماع برگرد علم پدید اورده است ابداع باطل کرده باشد و هر که آفرینش را باطل کند کافر شود چنانک همی گوید قوله و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما باطلا ذلک ظن الذین کفروا فویل للذین کفروا من النار و سبب استیلاء جهل بر اغلب این است

و بعلت کافر خواندن این علما لقبان مر کسانی را که علم آفرینش دانند جویندگان چون و چرا خاموش گشتند و گویندگان این علم خاموش ماندند و جهل بر خلق مستولی شد خاصه بر اهل زمین ما که خراسان است و دیار مشرق امیر بدخشان عین الدوله والدین وزین المله شمس الاعلی ابوالمعالی علی بن اسد گوید درین معنی شعر

فخر دانا بدا نش و ادبست

فخر نادان بجامه و سلبست

ادب و دانش از ادیب اکنون

خوار ور چند مرد با ادبست

ناکسان پیشگاه و کامروا

فاضلان دور مانده وین عجبست

سبب این همه نداند کس

جز همان کو مسبب سببست

علی بن اسد چنین گوید

کین جهان سر بسر غم و تعبست

و هیچ کس کتابی نکرد اندر چون و چرای آفرینش از بهر آنک از آن پنج علت که هر کتابی را پیش ازین ثابت کردیم که بباید زایل شد جوینده این علم کآن علت تمامیست و دیگر گویندة این علم کو علت فاعله است و بزوال این دو علت از اهل این زمین علم دین زایل شد و کس نماند بدین زمین که یاد کردیم که علم دین حق را که آن از نتایج روح القدس است با علم آفرینش کآن از علایق فلسفه است جمع توانست کردن از بهر آنکه فیلسوف مرین علما لقبان را بمنزلت ستوران انگاشت و دین اسلام را از جهل ایشان خوار گرفت و این علما لقبان مر فیلسوف را کا فر گفتند تا نه دین حق ما ند بدین زمین و نه فلسفه و تا فیلسوف متدین نبا شد و چون من از حضرت مقدسه نبوی امامی زاد الله تقدیسها بفرمان امام حق و فرزند رسول مصطفی و وراث مقام جد خویش و خازن حکمت حکیم علیم معد ابی تمیم الامام امیرالمومنین صلوات الله علیه و علی آبایه الطاهرین و ابنایه الاکرمین بدین زمین باز آمدم و با آنک مر کتب علماء فلسفه را درس کرده بودم علم دین حق را کآن تاویل و باطن کتاب شریعت است بحفظ داشتم اندر سال چهار صدوشصت ودوم از تاریخ هجرت رسول صلی الله علیه و آله امیر بدخشان که معروف است بعین الدوله ابوالمعالی علی بن الاسد الحارث ایده الله ب نصره که بیدار دل و هوشیار مغز و روشن خاطر و تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایب رای و قوی حفظ و پاک ذهن و پسندیده خویست و با این ممادح و مناقب متدین است قصیدیی را که گفته بود خواجه ابوالهیثم احمدبن الحسن الجرجانی رحمه الله و اندرو سوالهاء بسیار کرده است و بخط خویش نبشته بود اندر آخر آن نخست که این را از حفظ خویش نبشتم نزدیک من فرستاد و از من اندر خواست بوجه تشفع و تضرع و تقرب آنک بسیار کسان را از امرا و سلاطین و روسای دنیاوی را همی همال خویش نداشت و بنیکوتر الفاظی و نرم تر قولی التماس کرد تا سوالاتی که اندر آن قصیده است بنام او حل کرده شود و بدین تقرب کاندر حقایق العلوم و دقایق الحکم ازین هشیار امیر و بیدار ملک دید و با آنک دنیا با زخازف خویش روی بدو داشت و درگاه رفیعش ب صدر ملکی متصدر بود بدانج اندرگاه موسم و مجمع احرار و طلاب دنیا بود و بر ملک میراثی اسلاف خویش مالک بود شاد شدم و خدای تعالی را شکر کردم بدان که اندرین روزگار غالب خلق روی از دین حق گردانیده اند و بازار حکمت کاسد است و مزاج اهل شریعت فاسد است بزرگی یافتم که با ولایت دنیاوی همی مراحل ولایت دین را بشنا سد و ملک و میراث با آنچ او مر آن را بقهر از اعدای اسلاف اشراف خویش بستدست او را همی از طلب علم دین و بصایر و حقایق مشغول نتواند کردن

و چون مرین کتاب را علت فاعله از نفس من حاضر بود و علت صوری از صورتها علمی اندرو مصور بود و علت آلتی و هیولانی موجود شد و علت تمامی از طا لبی بدین بزرگی حاصل آمد وا ندر مکانی حصین متمکن بودم حاجت بزمان ماند و پس وجود این کتاب واجب شد و چون بنیاد این کتاب بر گشایش مشکلات دینی و معضلات فلسفی بود نام نهادم مر این کتاب را جامع الحکمتین و سخن گفتم اندرو با حکما دینی بآیات کتاب خدای تعالی و اخبار رسول او علیه ا لسلام و با حکماء فلسفی و فضلاء منطقی ببرهانهاء عقلی و مقدمات منتج مفرج از آنچ حکمت را خزینه خاطر خاتم ورثه الانبیاست علیهم السلام و شمتی از حکمت نیز اندر کتب قدماست و نخست این قصیده را کز خاطر این ملکزاده یافتیم ثبت کنیم آنگاه بترتیب کتاب مشغول شویم انشاالله تعالی

ناصرخسرو
 
۷۹۷

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳ - قصیده احمد بن حسن جرجانی

 

قال الشیخ احمدبن الحسن الجرجانی

یکیست صورت هر نوع و نیست زینت گذار ...

... نه ده شد و نه بهشتش ببود نیز قرار

چرا که آبا هفت و دوازده است بنام

و امهات بگفتار و اتفاق چهار ...

... غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد

بسا سوار که بستن ندا ند او شلوار

بسا کسا که همی من شمارد او خود را ...

... چرا تعهد بایدش و دایه و تدبیر

بخوابندش و بدا ردش بر بر و بکنار

سباع و مرغ و دده زو بسی ضعیف ترند ...

... ویا نخست زمین بود کوست مرکز دور

و دایره نبود جز بنقطه پرگار

پس ار چنین شمری چون بایستاد زمین ...

... ز بهر فایده آوردم این بزرگ نثار

جواب خواهم کردن بنظم اگر نه بود

چنین که هست گرفته مکان خرما خار

و گر بنظم نگویم بنثر و بتشجیر

چنان که بخرد میوه چند ازآن اشجار ...

... رداش سازم یکی و ا ز دلیل ازا ر

بجوی و بنویس آنگه بخوان و باز بپرس

پسش بیاموز آنگه بدان وبر دل کار ...

ناصرخسرو
 
۷۹۸

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۴ - فصل اندر اثبات صانع و ذکر توحید او سبحانه

 

گوییم جملگی خلق با بسیاری اخلاق و اعتقادات ایشان بدو فرقت اند یکی فرقت دهریان اند که اهل تعطیل اند و گویند عالم قدیم است و مر او را صانع نیست بل صانع موا لید از نبات و حیوان خرد افلاک و انجم است که همیشه بودست و همیشه باشد و دیگر فرقت که بصانع مقرند نیز بدو گروهند یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست چون ترسایان که سه گویند آب و ابن و روح القدس و چون ثنویان که دو گویند یکی یزدان و دیگر اهرمن و نور و ظلمت را قدیم گویند و دیگر گروهی گویند صانع یکیست و با آنک بیکی صانع مقرا ند بپنج صنف اند یکی که گویند صانع یکیست و لیکن پرستیدنی یکی بیشست و ایشان بت پرستان اند که بخدای مقر اند و گویند بتان را پرستیم تا ما را بخدا نزدیک کند چنانک خدای تعالی می گوید قوله و الذین اتخذوا من دونه اولیا ما نعبدهم الا لیقربونا الی الله زلفی اهل تاویل گفتند که این سخن مثل است بر کسانی که از امت که همی گویند مارا بیرون از محمد علیه السلام و عترت او کسانی را دوست باید داشتن که ما را ااز ایشان بخدای تعالی نزدیکی افزاید و دیگر صنف ترسایان اند که گویند که خدا سه است و هر سه یکی است و پرستیدنی است و دیگر صنف ثنویان اند که گویند که قدیم دو است و لیکن پرستیدنی یکی است که یزدان استو چهارم صنف فیلسوفانند که گویند پرستش نیست بر خلق مر خدای را تعالی بل علم است بدو و بقدرت و عظمت و ملک او و پنجم صنف موحدا نند که گویند خدا یکیست و پرستیدنی هم اوست

و چون درست کنیم که خدای یکیست هم قول دهری باطل شود و هم قول ترسا و هم قول ثنوی و موحدان که صانع و معبود یکی دارند با بسیاری اختلاف ایشان نیز سه گروهند یک گروه اهل تقلیداند و عامه با ایشانست وبر ظاهر کتاب ا ستاده اند و گویند خدای را بدان صفات گوییم که او سبحانه مر خویشتن را گفته است اندر کتاب خویش و هر صفتی که ان سزای او نیست و ان صفت اندر کتاب اوست ما آنرا ندانیم و نگو ییم و تاویل آن خدای دا ند چنانکه همی گوید قوله و ما یعلم تاویله الا الله و برین نیز نیفزایند و دیگر گروه متکلمانند از معتزله و کرامی گویند نظر واجب است اندر توحید و ما بدلایل و نظر فکری تشبیه را ازو سبحانه نفی کنیم و سه دیگر گروه شیعت خاندان رسول اند که گویند مر کتاب خدای را تاویل است اما بتاویل عقلی گویند صفات مخلوق را از خالق نفی کنیم و میان تشبیه و تعطیل گویند منزلتی است که توحید ما بر آنست و خبر آرند از امام جعفر ا لصادق علیه السلام که از وی پرسیدند که حق تعطیل است یا تشبیه او گفت منزله بین ا لمنزلتین ...

... و نخست گوییم میان این هر سه گروه از موحدان اجماع است بر آنک خدای از صفات آفریدگان خویش بری است و این قول حشویان امت است اندر توحید این گروه که اهل تفسیر ظاهر کتاب و شریعت اند با آنک مقراند که خدای بصفات افریدگان موصوف نیست و هیچ چیزی چنو نیست و حجت برین قول از کتاب خدای این ایت آرند که می گوید قوله الیس کمثله شیء و هو السمیع االبصیر چنین گویند که خدا یکی است و این صدق و حق است آنگاه بر ظاهر قول که اندر کتاب است همی گویند که خدای تعالی دانا و بینا و شنواست و ما گوییم این قوم بدین قول از اجماع موحدان بیرون شدند از بهر آنک اجماع آنست که خدای تعالی بصفات خلق موصوف نیست و بخلق خویش نماند بهیچ روی از رویها و چون مردی باشد دانا و بینا و شنوا و خدا نیز دانا و بینا و شنوا باشد پس بقول اهل تقلیدآن مرد ناچار مانندة خدا باشد و این تشبیهی ظاهر است که همه گویند

پس درست کردیم که این گروه مر قول خویش را که گفتند هیچ چیز مانند خدا نیست نقض کردند و ازین پیمان گذشتند چون همی گویند مردی همچون خدای دانا و بینا شنواست و چون این گروه ظاهر کتاب را گفته اند تفسیر ظاهر این آیت که همی گوید لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر چنین باشد که همی گوید که هیچ چیز چنو نیست و او شنوا و بیناست پس آخر این آیت که همی گوید او شنوا و بیناست مر اول آیت را که همی گوید چنو هیچ چیز نیست همی نقض کند از بهر آنک مردم نیز بینا و شنواست همچو سبحانه بقول اهل تقلید و قول خدا متناقض نباشد پس مر این آیت را بتاویل حاجت است و لیکن ظاهری گوید علم خدا و شنودن و دیدن او ذاتی و حقیقی است و علم و شنوایی و بینایی مردم مجازی و عاریتی است جواب ما مر اورا آنست که گوییم چه گویی که چو مردی خردمند با چشم روشن و گوش شنوا افتاب را بر آسمان بیند روشن و تابنده و بداند این افتاب است و روشن است و بشنود از دیگری که آفتاب روشن است دیدن او مرآفتاب روشن را که روشن است و دانستن او که افتاب روشن است و همی شنود قول آنکس همی گویدآفتاب روشن است یا نه یا اگر خواهد که علم حقیقی و ذاتی را از علم عاریتی و مجازی از مرد جدا کند گوید خدای تعالی مر آفتاب را روشن نداند و روشن نبیندش و اگر کسی گوید افتاب روشن است او چنان شنود که همی گوید آفتاب تاریک است تا علم و سمع و بصر خدای را از علم و بصر و سمع مرد جدا کرده باشد و این محال و کفری باشد ازو که بگوید بر خدای تعالی و اگر گوید خدای مر آفتاب را روشن دند و روشن بیند و قول آنکس را که گوید آفتاب روشن است همچنان شنود که آن مرد شنوده باشد اقرار کرده باشد که این مرد بدین دانش و دیدار و شنودن مانند خدای است و ظاهری مر این تشبیه را که برو لازم کردیم هیچ دفعی و حجتی ندارد مگر آنک گوید خدای مارا بیند و ما او را نه بینیم

نیز گویند خاصتر نامی مر خدای را تعالی وحده الله است معنی آن باشد بلغت عرب که دیگران را بیند و ایشان او را نبینند واین بیت را در تفسیرآورده اند ...

... و هو الله لا یری و یری هو

جواب ما مر اورا آنست که گوییم این فضیلتی نیست که اهل تقلید مرین را بخدای تعالی باز بستند بل این تشبیهی است هرچ نا ستوده از بهر آنک خدای تعالی همی گوید ابلیس و اتباع او شما را ببینند و شما مر ایشان را نبینند بدین آیت قوله انه یریکم هو و قبیله من حیث لا ترونهم و هر که اندر علم توحید برای تاریک خویش سخن گویدو شرح شرع کند چنانک آن گروه همی کنند سخنی که اندر توحید بگوید و مر آن را ستایش پندارد نکوهش باشد چنین که ظاهر کردیم و هر که بجهل خویش بجای ستایش نکوهش را نهد نیز بخطاء خویش اندر راه بهشت سوی آتش دوزخ رود چنانک خدا تعالی گفت اندر خطاء قوم نوح علیه ا لسلام قوله مما خطییاتهم اغر قوا فا دخلو انارا فلم یجدوا لهم من دون الله انصارا

اهل تفسیر ظاهر گفتند که این سخن مر قوم نوح را همی گوید که بطوفان غرقه شدند و اهل باطن و تاویل گفتند سخت خدای تعالی اندر قرآن بر سبیل مثل است چنانک گوید قوله ولقد ضربنا للناس فی هذا ا لقران من کل مثل و خدای تعالی این کتاب کریم را بسفارت جبرییل و وساطت محمد المصطفی علیه السلام سوی ما فرستاد که امت مصطفی ایم بر ما واجب است که امثال را که اندر قران است از خویشتن دور نیندازیم بل مر ان را تنبیه و تحذیر خویش دانیم از خدای تعالی و مثل بپارسی مانند باشد پس واجب است بر ما که مانند انها نباشیم که مثل بد در ش‍‍ان ایشانست بل از آنها باشیم که مثل نیک در شان ایشان است چنانک خدای تعالی گفت قوله للذین لا یومنون بالاخرة مثل السو ولله المثل الاعلی و هوا لعزیز ا لحکیم و اهل ظاهر مثل کتاب خدای را بر خویشتن نگیرد و بعذاب خدای هلاک شود چنانک همی گوید عادرا یعنی قوم هود را و ثمود را یعنی قوم صالح را و اصحاب الرس را که قوم شعیب بوده اند مثلها زدیم و همه را هلاک کردیم چون مثلها را تدبیر نکردند قوله و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بین ذلک کثیرا و کلا ضربنا له الامثال و کلا تبرنا تتبیرا

و گفتند اعنی اهل تاویل کنون این دور محمد مصطفی است صلی الله علیه و آله و سلم بدین خبر مثل اهل بیتی فیکم کمثل سفینه نوح من رکبها نجا و من تخلف عنها غرق و هر که از ین امت بحکم این خبر دست اندرین سفینه نزند که نوح دروست و اندرین کشتی ننشیند بطوفان جهل و آب فتنه هلاک شود و گوییم کین هلاک که خدای مر عاد را و ثمود را و اصحاب الرس را همی گوید نه هلاک جسدی و مرگ بدنی است بل هلاک جهل و ضلالت است و وجوب عذاب جاویدان و دلیل بر درستی این قول است که این گروهان را بمرگ جسدی هلاک کرد و مر پیغامبر ایشان را که هود و شعیب و صالح علیهم السلام بودند نیز بمرگ جسدانی میرانید پس چه فرق بود میان هلاک کافر و میان هلاک پیغامبران و چون بدین آیت مر عاصیان را همی بهلاک کردن یاد کند این قول دلیل است بدانک پیغامبران ایشان هلاک شدند بدان هلاک که ایشان هلاک شدند ...

... باز گردیم بتوحید اهل تقلید و گوییم همی دعوی کنند که ما اهل ظاهر تفسیریم انگاه ببسیار جایها از ظاهر تفسیر همی گریزند و بتاویل اندر همی آویزند و یا بر جهل همی ستیزند چنانک خدای تعالی اندر قرآن همی روی گوید خویشتن را بدین آیت قوله فاینما تولوا فثم وجه الله ان الله و اسمع علیم تفسیر راست این قول آنست که همی گوید هر کدام سو که شما روی از آن سو کنید آنجاست روی خدا که خدا فراخست و خدا داناست و بحکم ظاهر این آیت این عالم بمیان روی خدای اندر باشد و آن فراخترین آسمان که فلک الاعلی است و کلیت عالم اندر جوف فراخ اوست روی خدای باشد تا هر کدام سوی ما روی بتابیم روی خدای از آن سوی باشد اهل تقلید گفتند بدین همی قبله را خواهد یعنی خانه کعبه را

و بدین قول که ایشان گفتند سه محال لازم آید یکی آنک واجب آید که آن خانه شریف که از سنگ و چوب فراز آورده مردمست روی خدای باشد بقول ایشان و این محال عظیم است بل کفرست و دیگر آنک واجب آید اگر کسی پشت سوی خانه کعبه بنماز بایستد روی او سوی قبله باشد و این نیز محالست و سدیگر محال آنست که سخن خدای را گردانیده باشند از بهر آنک خدای تعالی همی گوید روی خدای از آن سوی است و دیگر جای خدای تعالی همی گوید هر چیزی هلاک شونده است مگر روی خدای بدین آیت قوله کل شیء ها لک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون تفسیر این چنان گفتند خود رایان امت که هر چیزی بمیرد الا که خدای نمیرد و وجه خدای را اینجا هویت او گفتند و این وجه را نگفتند که قبله است و هر دو تفسیر محال است از بهر آنک وجه بلغت عرب روی چیز باشد نه قبله باشد و نه ذات چیز و این تفسیر نباشد بل تحریف سخن خدای باشد و خدای تعالی همی نکوهد گروهی را که سخن او را از جای بگردانند بدین آیت قوله یحرفون ا لکلم من بعد مواضعه

حشویان گفتند بدین سخن جهودان را همی خواهد که نعت پیغامبر از توریه بگردانیدند و اهل تاویل گفتند کلمه خدا منزلت نبوت است و بدین هر گروهی را همی خواهد که امامت را از خانه رسول بگردانیدندکه جای آن بود و دیگر جای همی گوید سخنان مرا بدل کردن نیست بدین آیت قوله لا تبدیل لکلمات الله این همان معنی است که یاد کردیم و خدای تعالی همی گوید و دست خویش را یاد میکند بچند جای مر رسول خویش را که آنها که همی باتو بیعت کنند بیعت همی با خدای کنند دست خدا زبر دست ایشانست ...

... و دیگر جای خدای تعالی پهلوی خویش را یاد کرد چنانک گفت قوله ان تقول نفس یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله و ان کنت لمن الساجدین اهل تفسیر گفتند بدین جنب همی کار خدای را خواهدو دیگر جای خدای تعالی همی چشم خویش را یاد کند بدین آیت قوله ولتصنع علی عینی هر موسی را علیه السلام همی گوید یا موسی چشم من باشی و ترا همی بینم اندرین قول چنان پیداست که وقتی بود که خدای تعالی موسی را همی ندید تا چنان کردش که بچشم همی دیدش و عظیم تر مشکل بر اهل تقلید و تبطیل توحید ایشان قول خدایست که همی گوید قوله تعالی و ما قدروا الله حق قدره و الارض جمیعاقبضته یوم القیمه و السموات مطویات بیمینه سبحانه و تعالی عما یشرکون همی گوید خدای تعالی کافران قدر او ندانستند و زمین بروز قیامت اندر مشت او باشد و آسمان ها بدست راست او اندر نوشته باشد اندرین آیت چنان پیداست که زمین بروز قیامت اندر قبضة دست چپ خدای باشد از بهر آنک همی آسمانها را اندر دست راست یاد کند و چون یک دست را بدست راست تخصیص کرد دست دیگر چپ باشد

اهل تفسیر خود رایان گفتند ما بدین آیت بگرویم ولکن تفسیر آن ندانیم و اقرار بنادانی جهل باشد نه علم پس این گروه که قول خدای را همی ندانند خدای را چگونه دانند و جو اهل تقلید همی دعوی کنند که ما بر ظاهر کتاب کار کنیم کتاب را بمذهب ایشان تاویل نیست پس مر خدای را بمذهب ایشان دست راست و دست چپ و روی و چشم و پهلوی است و خدای تعالی از جایی بجایی شود چنانک همی گوید قوله وجاء ربک و الملک صفا صفا و این همه صفات مخلوقات است و این همه آیت بریشان لازم کردست که ایشان مشبه اند نه موحدا ند از بهر آنک بتفسیر مقرا ند و نباید ایشان را که گویند ما نگوییم که خدای را سبحانه این جوارح است پس از آنک تاویل ما را منکر شده اند

پس ظاهر کردیم که این گروه که همی دعوی توحید کنند مشرک اند بحق از بهر آنک خدای را همی بصفات مخلوق گویند و این انبازی دادن باشد مردم را با خدا چه بعلم و شنوایی و بینایی و چه بجوارح و از جای بجای شدن و ایمان این گروه بشرک مقرون است چنانک خدای تعالی همی گوید قوله و ما یومن اکثر هم با لله الا و هم مشرکون این قول بر این گروه است که بیشتر از خلق که عامه است با ایشان است و با قرار خویش جهال اند چو همی گویند ما ندانیم تفسیر دستهاء خدا چیست و محرفان کلمات خدای اند چو همی گویند معنی وجه خدای قبله است و معنی ید خدا قوت است و جز آن و قول خویش را بدین تفسیرها نقض کرده اند از بهر آنک قول اولی ایشان آنست که همی گویند خدای بی چون و بی چگونه است و بتفسیر ایشان خدای بصفات مخلوق است با چونی و چگونگی و گویند خدای را نودو نه نامست و هر نامی را معنی دیگر است و هر عاقلی داند که آنکس که نودو نه معنی با او باشد یک چیز نباشد و از آن نودو نه چیز باشد بذات خویش و این تکثیری باشد نه توحید در سخن این گروه و توحید ایشان پس از آنک از خللها و زللها ایشان بعضی یاد کردیم بگذاریم و قول دیگر گروهی را شرح کنیم و با لله ا لعون و علیه ا لتکلان

ناصرخسرو
 
۷۹۹

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۵ - قول متکلمان مذهب کرامی‌اندر توحید

 

سخن متکلمان مذهب کرامی اندر توحید آنست که گویند خدای یکیست و هیچ چیزی بدو نماند و این اصل توحید است و لیکن موحد آنست که چون بصفات خدای رسد این اصل تباه نکند وازین متکلمان گروهی اند که گویند خدا جسم است نه چون اجسام و گویند خدا عالم و قادر وحی است و بدیگر صفات محمود که مردم را اندر آن شرکت است خدار را صفت کنند و گویند همچنان که علم او نه چون علمها است و قدرت او نه چون قدرتهاست و زندگی او نه چون زندگیهاست جسم او نه چون جسمهاست این بنیاد توحید ا ین طایفه است و با فروع بسیار است

و ما گوییم که این قول که گفتند که خدای جسم است نه چو اجسام قولی بی معنی و با طل است و این قولها گفتندکه عالم است نه چو علما و قادر است نه چون قادران وزنده است نه چون زندگان محال است و توحید ا ین گروه بدین قول نه توحید است بل شرک است اما بدلیل بدانک قول کسی که گوید جسم است نه چو اجسام باطل باشد و معنی آنست که حد جسم جوهریست متجزی و با مساحت و مر او را سه بعدست از طول و عرض و عمق حد جسم نه رنگست و نه سختی و نه تری از بهر آنک آتشی کو گرم و خشک است و روشن و متحرک است جسم است و آب که ضد آتش است سردو تر و تاریک وساکن است و بهمة صفات خویش از آتش جداست نیز جسم است و جسمیت هر دو را در بر گرفته ا ست بدانچ ا ین هر دو اندر مکان اند و هر دو را جزوها و هر یکی را ا زین دو ضد طول و عرض و عمق ا ست و هر که گوید جسمیست نه چو اجسام گفته باشد که جسم ا ست نه چوجسم و ا ین قول باطل و بی معنی باشد همچنانک اگر کسی گوید مردم است نه چو مردم یا گوید آتش ا ست نه چو آتش باطل گفته و چو جسم آنست که اورا طول و عرض و عمق ا ست کسی که گوید جسم است گفته باشد جوهریست با طول و عرض و عمق و چو بر عقب ا ین گوید نه چو جسم ها گفته باشد که ا ین جوهر با طول و عمق و عرض را نه طول ا ست و نه عمق و نه عرض و این قولی باطل و متناقض باشد و اما دلیل بر آنک قول ا ین گروه بدانچ همی گویند خدای عالمیست نه چو علما و قادریست نه چون قادران وزنده ا یست نه چون زندگان محال ا ست آنست که گوییم از مردمان بهری علما اند بقول خدای تعالی که از بنی اسرا ییل گروهی را علما گوید بدین آیت قوله اولم یکن لهم ا ن یعلمه علماء بنی ا سرا ییل پس بپرسیم ازین متکلمان که چه گویید کاین گروه که خدای مر ایشان را علما گوید علمی دانستند که آن خلاف علم خدای بود اگر گویند که علم ایشان موافق علم خدای بود اقرار کرده باشند که خدای تعالی اندر آن علم همچو ایشان بود بی هیچ خلافی و قول خویش را که گفته اند که خدای تعالی عالمیست نه چون علما نقض کرده باشند و اگر گویند علم علما خلاف علم خدای بود تا درست کنند که خدا عا لمیست نه چو علما قول خدای را که ایشان را علما گفت و هر که جهال را علما گوید دروغ گفته باشد پس گفته باشند که قول خدای که مر جاهل را علما گوید دروغست

و همچنین آید سخن اندر مشارکت مردم بقدرت با خدای تعالی گوییم خدای خلق را فرمود که نماز کنید و زکوةدهید چه گوید متکلم خدای دا نست که مرا ایشان را بر نماز کردن و فرمان بردن قدرت است یا دانست که ایشان را بر آن قدرت نیست اگر گوید که دانست که ایشان بر آن کو همی فرماید قدرت ندارند گفته باشد که محال فرمودشان و قول خدا که همی گوید قوله لا یکلف الله نفسا الا وسعها رد کرده باشد و اگر این متکلم گوید علم خدای بر بودنیها و بودها محیط است و شاهد و غایب زیر علم اوست و علم مردم جز بر چیز حاضر محیط نیست و قدرت خدای بر آفرینش آسمانها و زمینهاست و جز آن و قدرت مردم بر یکی خانه یا جز آن ا ست پس خدای عالمی باشد نه چون علما و نیز قادری باشد نه چون قادران

جواب ما مر او را آنست که گوییم علما و قادران و زندگان همه بیک مرتبت نیستند اندر بسیاری و اندکی علم و قدرت و زندگی ولکن اندر حد علم و قدرت و زندگی شرکا اند چنانک پشه یی زنده است و سگی نیز زنده است و سگ را بر دویدن قدرت است و پشه را نیز بر پریدن قدرت است و عالمی که بسیار علم داند عالم است و آنک اندک علم دا ند نیز عالم است چنانک خدا همی گوید قوله و فوق کل ذی علم علیم پس مر آن کم علم را بسبب بسیاری علم از عالم تر از حد بیرون نکرد بل هر دورا عالم گفت پس درست کردیم که هر که خدای را بدین صفات که که مردم بدان موصوف اند صفت کند توحید او شرک باشد

و اگر این متکلم گوید پس اگر گوییم خدای عالم نیست گفته باشیم که جاهل است و اگر تو گویی که قول من که گفتم خدای قا در ا ست خطاست گفته باشی که خدای عاجز است و اگر گویی روا نیست که گوییم خدا زنده است گفته باشی که مرده است و این همه کفر و محا ل است جواب ما اورا آنست که گوییم جهل برابر علم باشد و همچنانک گویی روا نیست که گویی جاهل است نیز روا نیست که گویی عالم است از بهر آنک عالم و جاهل هر دو صفت مردم است و تو مر خدای را عالم از بهر آن گفتی که تا جاهل نبایدش گفتن و گمانت چنانست که خدای را همی جاهل از بهر آن نگویی که این نامی زشت است و عالمش از بهر آن گویی که این نامی نیکوست و همی پنداری که خدای را عاجز از بهر آن نشاید گفتن که این نام نکوهیده است و ظنت چنانست که چو مر اورا سبحانه بدین نامهاء زشت و نکوهیده نشاید خوا ندن بنامها ستوده و نیکو شاید گفتن و این ظن تو از خطاست نیکو بشنو سخن منطقی و توحید را و بشغب مشغول مباش و بدان و آگاه باش که خدای را بدین صفتها زشت چو جاهل و عاجز و مرده و جزآن از بهر آن صفت نشاید کردن که این صفات مردم است نه بدان که این صفات زشت است که صفات زشت و نیکو هر دو مردم راست و چو دانستی که خدای را بدین صفت زشت همی بدان نشاید صفت کردن که این صفات مردم است نه بدان که این صفات زشت است ترا معلوم شد که همچنین نیز خدای را بدان صفت نیکو نشاید صفت کردن از بهر آنک آن نیز صفت مردمست و ما را رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم صفات مخلوق را فرمود از خدای تعالی نفی کردن نه صفات زشت را و تو ای متکلم از صفت کردن مر خالق را بیک صفت مخلوق حذر کنی و بدیگر صفت مخلوق مر اورا صفت کنی واین از تو خطا و شرک است و هر چند علم و جهل ضدان اند هر دو صفت هاء مردم اند که نه مردم همه عالم است تا جاهل صفت او نباشد یا نیز همه مردم جاهل است تا عالم صفت او نباشد بل هر یکی ازین دو ضد صفتی است از صفات مردم بجای خویش چنا نک هر چند سردی و گرمی صدان اند هر دو صفت هاء جسم اند که نه همه جسم گرم است تا سرد صفت او نبا شد یا همه جسم سرد است تا گرم صفت او نبا شد و چو یک صفت مردم را کآن جهل است بر خدای روا ندا شتی علم را کو نیز صفت مردم بود برو سبحانه روا نبایستی داشتن از بهر آنک چنانک علم صفتی است که روا ست که مردم بدو موصوف باشد جهل نیز صفتی است که رواست که مردم بدو موصوف باشد و چنانک گرمی صفتی است که رواست که جسم بدو موصوف باشد سردی نیز صفتی است که رواست که جسم بدو موصوف باشد و یکی ازین دو صفت مخالف بجسم سزاوارتر از آن دیگر نیست هر چند که ضدان اند همچنین از علم و جهل یکی بمردم سزاوارتر از آن دیگر نیست

پس درست کردیم که خدا را بصفت جهل و عجز گفتن از بهر آن روا نیست کاین صفتهاء مخلوق است نه بدانک این صفتها زشت است و چون چنین است بضد این دو صفت نیز کآن علم و قدرت است مر او را سبحانه و تعالی صفت کردن روا نیست از بهر آنک این نیز صفات مخلوق است و متکلم لقبان این امت را بدین روی غلطی بزرگ افتاده است که بصفات نیکوی خویش خدای را همی صفت کنند وز صفات زشت خویش او را همی تنزیه کنند و بدین سبب اندر شرک افتاده اند و خبر ندارند که هر که چیزی را پرستد که صفت او صفت مخلوق باشد او مخلوق پرست با شد نه خالق پرست و او موحد نباشد بل مشرک باشد و رسول مصطفی علیه السلام گفت شرک اندر امت من پوشیده ترست از بانگ پای مورچه سیاه که اندر شب تاریک بر سنگ سخت برود و بدین خبر الشرک فی امتی اخفی من دبیب نمله سوداء فی لیلة ظلماء علی صخرة صماء و غلطی بزرگ و خطایی ردی همی مرین گروه را که لقب ایشان کرامی است و دعوی کلام کنند نیز ا فتا ده ا ست و آن آنست که گویند صواب و خطا و طاعت و معصیت از بنده بخواست خدای آیدو مرا با ایشان یکی درین معنی سخن رفت گفتم چرا چنین همی گویند که معصیت بخواست خدای آید گفت از بهر آنک آنکس که گوید بنده معصیت بنا خواست خدای کند بر خدا قهر لازم کرده باشد بدانچ گوید بنده آن کرد که خدای نخواست گفتم پس اگر ازین زشتی خدای را تنزیه کردیع بدین تنزیه زشتی دیگر را - ازین زشت تر بخدای تعالی باز بستی بدانچ گفتی بخواست تا بنده یی معصیت کند و بنده نتوانست جز از کردن کو خواست آنگاه مر او را بدان عقوبت کند که این مردی بهوس زشت باشد و چون ازو روا نباشد پس از خدای بخشنده عقل اوست چگونه روا باشد و هوس مخلوق را نشاید خالق را چگونه شاید این فریق مخلوقات را ناشناخته قصد معرفت خالق کرده اند و خویشتن را بهوس ها و تفکرهاء باطل خویش اندر آتش همی افکنند بدانچ از فرمودهاء خدای تعالی و وراث رسول او روی گردا نید ند

ناصرخسرو
 
۸۰۰

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۶ - قول متکلمان مذهب اعتزال ‌اندر توحید

 

توحید متکلمان مذهب اعتزال آنست که گفتند نخست چیزی که بر مردم واجب است شناخت خدای است از بهر آنک اندر شناخت خدای مردم را رغبت است بکارهاء ستوده و پرهیز است از چیزها زشت و نکوهیده از بهر آنک چو مردم دانست که مر اورا صانع است و بودش او بصنع صانعی حکیم است و تکلیفهاء دینی را بر خویشتن واجب کرده بیند اندر کارهاء ستوده رغبت کند و از زشتیها بپرهیزد و ما گوییم این قاعده یی نیکوست عقلی اندر ایجاب معرفت خدای بر خویشتن

آنگاه گفتند این گروه که شناخت خدای نه بضرورت حاصل آید و نه بتقلید از بهر آنک اگر خلق را شناخت خدای بضرورت آمدی همه خلق اندر معرفت خدای یکسان بودندی چنانک اندر معرفت دفع کردن گرسنگی بطعام و معرفت دفع کردن تشنگی بآب که آن ضروری ا ست همه خلق بیک منزلت اند و گفتند تقلید با طل است از بهر آنک اگر تقلید حق بودی تقلید آنک گوید عالم قدیم است نیز حق بودی همچنانک تقلید آنک گوید عالم محدث است حق ا ست و گفتند چو تقلید باطل ا ست اندر شناخت خدای و ضروری نیست جز نظر چیزی نما ند و حجت بر ایجاب نظر قول خدای را سبحانه دارند که همی گوید بگوی مر خلق را که بنگرید که چیست اندر آسمانها و زمین یعنی از نشانیهاء حکمت آنگاه گفت و سود ندارد نشانیها راندن پیغامبران مر گروهی را که نگرویدند بدین آیت قوله قل انظروا ما ذا فی السموات و الارض و ما تغنی ا لایات و ا لنذر عن قوم لایومنون

و ما گوییم آنچ گفتند که شناخت خدای ضروری نیست صواب گفتند ولکن آنچ گفتند بر اطلاق که تقلید باطل است خطا گفتند و چواز شرح توحید این گروه اندر اثبات صانع بپردازیم بیان آنچ خطا گفتند بکنیم و دلیل این گروه بر اثبات صانع عالم آنست که گفتند ما اندر عا لم همی به بینیم که اجسام از حالی بحالی همی گردد کآن گشتن مر آن اجسام را اندر آن حالها جز بفاعلی نباشد چنانک خدای تعالی می گوید قوله و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین ثم جعلناه نطفة فی قرار مکین ثم خلقنا ا لنطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین

همی گوید مردم را بیافریدم از گلی بیرون آخته از جایی چنانک از میان انگشتان بیرون جوشد گل چون بفشارندش آنگاه مر آن را آبی اندک کردیم اندر قرار گاهی استوار آنگه مر آن نطفه را خون بسته کردیم آنگه مر آن خون بسته را چون گوشت خا ییده کردیم آنگاه مر آن را استخوان آفریدیم آنگه آن استخوانها را بگوشت بپوشا نیدیم آنگاه آفرینش دیگر کردیمش بزرگست خدای که آفریدن او نیکوتر ست از آفریدن همه آفرینندگان

و ما همی دانیم گفتند که این اجسام اندرین حالها جز بفاعلی قادر و بخواست او همی نگردد و واجب آید که آن فاعل پیش ازین اجسام بوده باشد تا حالها را بر جسم حادث همی کند و چون حدثها بر جسم همی زو پدید آید فاعل قدیم باشد که پیش ازین حادثات باشدو گفتند بدین دلیل صانع قدیم و گرداننده حال اجسام ثابت است آنگاه گفتند چون صانع عالم ثابت شد واجب ا ست دانستن که صانع عالم است و قادرست وزنده و شنواست و بیناست و قدیم است

این متکلمان مر ین شش صفت ذات خدای را گویند و گفتند اگر کسی گوید که چه دانند که صانع قادرست گوییم ما همی بینیم کز دو تن آنکش کردن نه چون آن دیگرست که فعل نتوا ند کردن پس ناچار مرین را که فعل تواند کردن صفتی لازم آید که فعل ازو بدان صفت آید و چون صانع عالم فاعل عالم است مر ا ورا صفتی کنیم که فعل ازو بدان صفت آید و آن صفت قدرت است پس گفتیم که او قادرست و گفتند اگر کسی گوید که چرا گفتند که صانع داناست گوییم ما اندر عالم فاعلی همی بینیم که فعل او محکم نیست و فعل صانع عالم محکم ا ست پس واجب آید که مر او را صفتی ا ست که فعل محکم ازو بدان صفت آید و فعل آن فاعل که مر او را آن صفت نیست همی محکم نیاید پس آن صفت را که فعل ازو محکم آید علم گفتیم پس دانستیم که صانع عالم قادر است و نیر عالم است و گفتند اگر کسی گوید چه دا نید که صانع عالم زنده است گوییم ما اندر موجودات موجودی همی بینیم که قادر و عالم ا ست پس واجب آید که موجودی را که او عالم و قادرست صفتی هست که بدان صفت مر او را ممکن است که علم و قدرت دارد و آن صفت مر آن موجود را کو نه عالم است و نه قادر است نیست و آن صفت را زندگی گفتیم

پس دانستیم که صانع عالم کو هم دا ناست و هم قادرست زنده ا ست از بهر آنک هرچ مر اورا علم و قدرت هست زنده ا ست و چون علم و قدرت صانع درست شد زندگیش درست شد و گفتند اگر کسی گوید چه دا نید که صانع شنواست و بیناست گوییم که اندر عالم هر که او زنده ا ست و بی آفت ا ست او شنواست و بیناست و اندر یا بنده چیزهاء اندر یافتنی است و هر شنونده و بیننده یی را شنوا یی و بینا یی او جز بدا ن نیست که او زنده ا ست و بی آفت و چو چنین است و درست کردیم که صانع قدیم زنده است و مر اورا آفتی نیست دانستیم که شنوا و بینا ست و اندر یابنده چیزهاء اندر یافتنی ا ست و گفتند اگر کسی گوید چه دا نید که صانع عالم قدیم است گوییم دلیل بر آنک او قدیم ا ست آنست که چو صنع او همی بینیم ناچار صانع این صنع یا معدوم باشد یا موجود و اگر موجود با شد یا محدث باشد یا قدیم و روا نیست که صانع عالم معدوم باشد از بهر آنک معدوم نه قادر باشد و نه عالم و نه زنده و ما درست کردیم که صانع عالم قادر و عالم وزنده و سمیع و بصیر ا ست پس معدوم نیست و چو معدوم نیست پس موجود است آنگاه گوییم چو موجود است یا محدث است یا قدیم است و روا نیست که صانع محدث باشد ار بهر آنک اگر محدث باشد مر او را صانع دیگر باید که محدث نباشد و اگر آن صانع نیز محدث باشد مر او را صانع دیگر باید و همچنین همی باز شود تا صانعی که محدث نباشد بل قدیم باشد پس ثابت شد که گفتند که صانع عالم محدث نیست و چون محدث نیست قدیمست

آنگاه گفتند اگر کسی گوید که خدای عالم و قادر و زنده و و شنونده و بینا و قدیم است بصفات یا بذ ات قادرو عالم و حی و سمیع و بصیر و قدیم است گوییم که این صفتها مر اورا ذاتی است او قادر بقدرت و عالم بعلم نیست و زنده بزندگی نیست بل این صفات مر اورا بذ ات است از بهر آنک اگر این صفتها مر اورا ذاتی نبودی هر یکی ازین صفتها یا محدث بودی یا قدیم اگر هر صفتی محدث بودی واجب آمدی که پیش از حدوث این صفات خدای نه قادربودی و نه عالم و نه زنده و اگر خدای پیش از حدوث این صفتها قادر و عالم و حی نبودی این صفتها از که یافتی چو مر اورا خود بی این صفتها فاعل نبودی و نیز روا نیست گفتن کآین صفتها مر اورا قدیم بودی چه واجب آمدی که قدیم یکی نبودی بل او قدیم بودی و قدرت او و علم او وذات او وسمع و بصر او و قدم او صفت قدیم بودی پس گفتند درست کردیم که قدیم یکیست که صفات او نه محدث است و نه قدیم بل ذاتی است ...

... دلیل بر درستی این قول که گفتیم دهری بر تقلید نیست بل بر عادت استآنست که کسی اندر عالم نبودست که دعوی پیغامبری کرده است و خلق بتعطیل دعوت کرده است البته ما گوییم تعطیل اندر گردن مردمان آنکس تقلید نکردست که بپارسی معنی تقلید چیزی باشد که آن را در گردن مردمان کرده باشند بل دهری بر عادت نفس حسی بهیمی که آن اندر مردمست برفتست و عادت نفس بهیمی دست با ز د ا شتنست از شریعت و یا پذیرفتن دین بتقلید چنانک ستوران چنین اند و تقلید این دینهاء الهی ا ست که پیغا مبران علیهم السلام آورده اند از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد علیه السلام و علی آله و دین اسلام تقلید است اندر گردن مسلمانان بقهر چنانک خدای تعالی گفت قوله یا ایها لذین آمنوا قاتلو ا لذین یلونکم من الکفار و لیجدوا فیکم غلظه و اعلموا ا ن الله مع ا لمتقینگفت ای گرو ندگان جنگ کنید با گروهی از کافران که شما را نزدیک اند و ایشان اندر شما سختی و درشتی می بینند بسبب دین و بدا نند که خدای با پرهیزکارانست

و بت پرستان بر عادت بودند نه بر تقلید ازین پیغامبران کسی خلق را بت پرستیدن تقلید نکردست بل از پیغا مبران تقلید دین خدا را بودست اندر گردن خلق و هر که امروز بر ظاهر دین اسلام است و بی آنک بداند که چرا این دین حق ا ست و توحید بی تشبیه و بی تعطیل دارد ا و بر عادت مقلدان پیشین ا ست و متابع مقلد مقلد باشدو این محققان و موحدان از مقلدان همی حاصل آیند و هر که تقلید نپذیرد بتحقیق نرسد چو بتوحید و بتحقیق از تقلید شاید رسیدن تقلید حق باشد نه باطل و پیدا ست که تقلید آنک گوید عالم محدث است نه چو تقلید آنکس ا ست که گوید عالم قدیم است بل این تقلید مقدمه حق است و مقدمه حق حق باشدآنگاه هر که از رسول علیه السلام کتاب و شریعت بتقلید پذیرفت بریشان آموختن تاویل کتاب و شریعت واجب کرد چنانک خبرست از رسول علیه السلام که روزی با یاران نشسته بود گفت از شما کسی باشد که با شما جنگ کند بر تاویل کتاب چنانک من کردم و بکشتمشان بر تنزیل آن بدین خبر قوله ان منکم لمن یقاتلکم علی تاویل ا لکتاب کما قاتلکم علی تنزیله پس ابوبکر گفت ای رسول الله من آنکس هستم که این جنگ کنم رسول گفت نه پس عمر گفت یا رسول الله من هستم آنکس گفت نه پس عثمان گفت من هستم یا رسول الله گفت نه گفتند پس کیست آنک بر تاویل کتاب جنگ کند رسول گفت ذاک خاصف النعل گفت آنکسست که همی نعل دوزد بنگرستند علی بن ا بی طالب رضی الله عنه بود بصفه دیگر نشسته بود و نعلین پیغامبر همی دوخت که شراکش گسسته بود و همی اندر کشید آنگه دانستند که خداوند تاویل کتاب و شریعت اوست و توحید حق اندر تاویل کتاب و شریعت ا ست نه اندر بطن تاریک امت چنانک این گروه گفتند که ما اندر سخن ایشا نیم از بهر آنک خلق را بتوحید رسول خدای خوا ند بفرمان خدای نه بفرمان خرد دین گرفتند برای خویش تا مر ایشان را نظر باشد چنانک خدای تعالی همی گوید بگو خلق را که بمن همی وحی کنند که خدای شما یکی است تعالی و تقدس شما همی پذیرید این را و خویشتن را بمن همی سپارید بر ین سخن یا نه بدین آیت قوله قل انما یوحی ا لی ا نما ا لهکم اله واحد فهل ا نتم مسلمون

ودلیل بر آن که توحید بی تشبیه اندر تاویل کتاب خدای ا ست آنست که جز بتاویل اختلاف و اشتباه کا ندر کتاب ا ست با تفاق نیا ید و روا باشد که ظاهر قولها مختلف باشد ولکن روا نباشد که قول خدای متناقض باشد تا جایی که گوید جز خدای هیچ نیست قوله لیس کمثله شی و جایی میگوید من گوینده ام که همی گویم قوله قول هوالله ا حد شما نیز بگویید این قول را که شما نیز همچون من گویندگا نید و شما بینا و شنوا یید و من بینا و شنوا یم و جایی همی گوید خدای آفریدگار همه چیزهاست بدین آیت قوله الله خالق کل شی ودیگر جای همی گوید آفریدگاران بسیارند و خدای از آن همگان نیکو آفریننده ترست قوله فتبارک الله ا حسن ا لخالقین و جایی همی گوید که خدای آنست که او مر شما را بیافرید و روزیتان داد بدین آیت قوله الله الذی خلقکم ثم رزقکم و دیگر جای همی گوید خدای بهترین روزی دهندگانست بدین آیت قوله والله خیر الرزا قین و جای دیگر همی گوید بر یکدیگر افسوس مکنید قوله یا ایها ا لذین آمنو لا یسخر قوم من قوم و جایی همی گوید که کافران بر مومنان همی افسوس کنند خدا نیز بر کافران افسوس کند بدین آیت قولهفیسخرون منهم سخر الله منهم و لهم عذا ب ا لیم و جایی همی گوید چو فرعون و قوم او مارا بخشم آوردند از ایشان کینه کشیدیم و غرقه کردیمشان بدین آیت قولهفلما آسفونا انتقمنا منهم فاغر قناهم ا جمعین پس چو مردی مر دیگری را بخشم آرد آن خشم گرفته مر او را بزند یا بکشد یا دشنام دهدش و خدای را گروهی بخشم آرند تا مر ایشان را بکینه غرقه کند مشابهت میان خالق و مخلوق بیش ازین چگونه باشد و جایی همی گوید خدای بدانچ شما اندر دل پنهان دارید و آنچ مر آن را آشکار کنید داناست بدین آیت قوله ا ن الله یعلم ما یسرون وما یعلنون و جایی همی گوید گروهی را که عاصی شدند هلاک کردیم پس از آن شما را اندر زمین خلیفه کردیم تا بنگریم که شما چگونه کنید بدین آیت قولهثم جعلنا کم خلایف فی الارض من بعدهم لننظر کیف تعلمون

اگر اینها را که توحید بدان تباه شود همه بر شمردیمی کتاب دراز گشتی و اندرین که یاد کردیم عقلا را هدایتی ا ست سوی طلب تاویل تا شبهت ها بدان ازو زایل شود و اگر این متکلمان مر خدای را عالم ثابت کردند خدای همی بندگان خویش را علما گوید بدین آیت قولهانما یخشی الله من عباده ا لعلما پس ظاهر شد که عالم گفتن مر او را سبحانه شرک است و اگراین متکلمان مر خدای را تعالی قادر ثابت کردند خدای همی بندگان خویش را قادران گوید بدین آیت قوله وغدوا علی حرد قادرین پس این نیز شرک است و اگر این متکلمان مر خدای را سبحانه زنده گفتند خدای تعالی بندگان خویش را همی زندگان گوید بدین آیت قوله ولا تحسبن ا لذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون این شرک است و اگر این متکلمان مر خدای را سبحانه شنوا ثابت کردند خدای تعالی همی بندگان خویش را شنوا ثابت کردند بدین ایت قوله حتی عا د کا لعرجون ا لقدیمگفت ار قول کا فران بدین آیت فسیقولون هذ ا افک قدیم این بدعتی است که این گروه اختراع کرده اند و نامیست که ایشان نهاده اند خدای را بجهل خویش

و اما سخن ما اندرین توحید این گروه بدانچ گفتند خدای تعالی عالم نه بعلم است و قادر نه بقدرت است و حی نه بحیات ا ست و سمیع و بصیر نه بسمع و بصر ا ست بل ذات او آنست که گوییم اتفاق ا ست عقلارا بر آنک مر صفت را بذات خویش قیام نیست بل قیام او بموصوف است و موصوف بذات خویش قایم است پس بدین احتجاج بی شبهت روا نباشد که خدا ی تعالی بصفتی موصوف باد کآن صفت خود هویت باشد و نه نیز آن صفت بدان قایم بود و اگر صفت او جز هویت او باشد صفت مر اورا عرض باشد و هویت او محل اعراض نیست پس مر اورا صفتی نشاید گفتن البته و اندر توحید اهل تایید مر این قول را سپس ازین مستوفی شرح کنیم و چو بقول این گروه ذاتی باشد کآن شش صفت مختلف باشد یکی علم و دیگر قدرت و سدیگر زندگی و چهارم شنوایی و پنجم بینایی و ششم قدیمی این ذاتی باشد بشش قسمت ار بهر انک معلوم است که علم جز قدرت است و قدرت جز علم است و این هر دو نیز جز زندگی اند و این هر سه جز شنوایی اند و این هر چهار جز بینایی اندع و این هر پنج جز قدیمی اند و این هر شش صفات اند اگر هویت باری سبحانه شش مخالف است این جوهری است بشش قسمت و این نه توحید باشد که تکثیر باشد که یک ذات هم علم است و هم قدرت و قولی بی معنی است پس اگر علم و قدرت هر دو یکیست واجب آید که هر که عالم باشد قادر باشد پس هر که گوید که خدای عالم است گفته باشد قادر است و اگر چنین باشد خود بر یک صفت از این شش صفت اختصار باید کردن تا چون آن صفت بگویی هر شش صفت گفته باشی

پس اگر چنین نیست و هر صفتی را بذات خویش معنی دیگرست یک جوهر شش صفت متکثر باشد متوحد و منفرد نباشد بل هر که گوید عالمی است بی علم گفته باشد که جاهل است و هر که گوید قادری است بی قدرت گفته باشد که عاجز است و دیگر صفتها را همی نفی لازم آید و همچنان باشد که پیش ازین گفتیم از قول گروهی که گویند که خدا جسم ا ست نه چو اجسام و این چنان باشد که گوید جسمی است نه چو جسم و این هذیانی باشد این قول که گفتند آن صفت ها صفات ذات ا ست سودایی بود که اندر دل این گروه افتاد که چون مر آن سودا را بقول بگفتند درست نیامد و بگفتار و تفتیش جز چنان آمد که اندر خاطرهاء پر وسواس ا یشان ا فتاده بود

و اما سخن از آن ضعیف تر که اینها گفته اند کس نگفت بر ا ثبات آنک خدا بینا و شنواست که گفتند بدان دانستیم که خدا بیناست و شنواست که هر که زنده است وبی آفت است بینا و شنواست پس دانستیم که چون خدای زنده بی آفت ا ست بینا و شنواست سبحانه العظیم تشبیه از این ضعیف تر چگونه باشد که همی ظن برند که خدای همچون مردم بی آفت ا ستو چرا نگویند که خدا نیز خورنده و بوینده و رونده است چون همی بینند که هر که زنده و بی آفت ا ست نیز خورنده و بوینده و رونده است و چون همی گویند که باید که خدا بینا یا اندر یابنده چیزها اندر یافتنی باشد پس مزه و بوی چیزها نیز اندر یافتنی ا ست اگر خدای خورنده و بوینده نیست پس مزه ها را اندر نیابد و بویها را اندر نیابد و اگر مزها و بویها را اندر نیابد پس او زنده بی آفت نیست اگر نیز از جایی بجایی نشود زنده بی آفت نیست و اما آن قول که گفتند اگر خدای بیش از یکی بودی عالم را نظام نبودی قولی صواب و متکلمانه است

هر که مرین نقد را که ما در توحید این گروه یاد کردیم بحق بشنود و بعقل تامل کند داند که این نقدی حق است و توحید نباشد یک ذات را بشش صفت مختلف گفتن بل تکثیر باشد و خدا را بصفات مخلوق صفت کردن توحید نباشد بل تشبیه باشد این گروه همی چیزی برتر از خویشتن بینند و همی خویش را خدای گمان برند ذلک هو ا لضلال ا لبعید

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۵۵۱