گنجور

 
۷۸۱

عطار » پندنامه » بخش ۵۵ - در بیان تعظیم مهمان

 

ای برادر دار مهمان را عزیز

تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز ...

عطار
 
۷۸۲

عطار » پندنامه » بخش ۶۲ - در بیان سخاوت

 

در سخا کوش ای برادر در سخا

تا بیابی از پی شدت رخا ...

عطار
 
۷۸۳

عطار » پندنامه » بخش ۷۸ - در بیان انتباه از غفلت

 

... ره روی ترک هوای خویش گیر

ای برادر باش با فرمان حق

تا بیابی جنت و رضوان حق ...

عطار
 
۷۸۴

عطار » اشترنامه » بخش ۱۴ - حكایت عیسی علیه السلام با جهودان

 

... این رموز بس عجایب بشنوی

یک برادر زادیی بد مرمرا

دوستر بودی ز جان ودل مرا ...

... جمله بر گفتار رازم بگروید

این برادر کاندرین عالم مراست

نور هر دو دیده وجانم مراست

این برادر صاحب عالم شدست

فارغ از اسرار ما هر دم شدست

این برادر کشته عشق منست

نزد من اسرار اعیان روشنست ...

... گفت با من راز از فرزند من

از برادر قصه و پیوند من

گفت با من آنچه احوال منست ...

... بود اندر شهر شادی دمبدم

یک زنی بد مر برادر را نکوی

بر صفت ماننده مه خو بروی ...

... در همه کاری بدی با فر و کام

این برادر زاد من اندر حرم

دایما بودی نشسته در برم ...

عطار
 
۷۸۵

عطار » اشترنامه » بخش ۲۵ - رسیدن سالك با پرده پنجم

 

... میکند بر معنی دل پرفسوس

آتش طبعی برادر کین تو

میکند آنجا خراب آیین تو ...

عطار
 
۷۸۶

عطار » فتوت نامه

 

... بجز خاکی و مسکینی نگنجد

فتوت ای برادر بردباریست

نه گرمی ستیزه بلکه زاریست ...

... بچشم شهوت اندر دوست منگر

که دشمن کام گردی ای برادر

ز کج بینان فتوت راست ناید ...

عطار
 
۷۸۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر اویس القرنی رضی الله عنه

 

... چون اهل قرن از کوفه بازگشتند اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد در میان ایشان سر آن نمی داشت از آنجا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هرم بن حیان رضی الله عنه هرم گفت چون آن حدیث بشنودم که درجۀ شفاعت اویس تا چه حد است آرزوی وی بر من غالب شد به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازیافتم برکنار فرات وضو می کرد و جامه می شست وی را بشناختم که صفت او شنیده بودم سلام کردم و جواب داد و در من نگریست خواستم تا دستش فراگیرم دست نداد گفتم رحمک الله یا اویس و غفرلک ای اویس خدا بر تو ببخشاید و تو را بیامرزد چگونه ای

گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی اویس نیز بگریست گفت و حیاک الله یا هرم بن حیان خداوند عمرت دراز گرداند ای هرم چگونه ای یا برادر من و تو را که راه نمود به من

گفتم نام من و پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده ...

... گفتم مرا وصیتی دیگر کن

گفت یا بسر حیان پدرت بمرد آدم و حوا بمرد نوح و ابراهیم خلیل بمرد موسی عمران بمرد داود خلیل خدای بمرد محمد رسول الله بمرد ابوبکر خلیفه وی بمردعمر برادرم بمرد و دوستم بمرد واعمراه واعمراه

گفتم رحمک الله عمر نمرده است ...

عطار
 
۷۸۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه

 

... گفت چون عمربن عبدالعزیز {را} -رحمه الله علیه- به خلافت بنشاندند سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند و گفت من مبتلا شدم در این کار تدبیر من چیست

یکی گفت اگر خواهی که فردا تو را از عذاب نجات بود پیران مسلمانان را پدر خود دان و جوانان را برادر دان و کودکان {را} چون فرزند و زنان {را} چون مادر و خواهر

هارون گفت زیادت کن

گفت دیار اسلام چون خانه ی تو ست و اهل آن خانه عیال تو و معاملت با ایشان چنان کن که با پدر و برادر و فرزند زر اباک و احسن اخاک واکرم علی ولدک -یعنی زیارت کن پدر را و نیکویی کن با برادران و کرم کن با فرزندان-

پس گفت می ترسم از روی خوبت که به آتش دوزخ مبتلا شود و زشت گردد ...

... گفت هرکه خود را قیمتی داند او را از تواضع نصیبی نیست

گفت سه چیز مجویید که نیابید عالمی که علم او به میزان عمل راست بود مجویید که نیابید و بی عالم بمانید و عاملی که اخلاص با عمل او موافق بود مجویید که نیابید و بی عمل بمانید و برادر بی عیب مجویید که نیابید و بی برادر بمانید

گفت هرکه با برادر خود دوستی ظاهر کند به زبان و در دل دشمنی دارد خدای -تعالی- لعنتش کند و کور و کر گرداندش

گفتند وقتی بود که آنچه می کردند به ریا می کردند اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند ...

... گفت هرکه حق -تعالی- را بشناسد به حق معرفت پرستش او کند به قدر طاعت

گفت فتوت در گذاشتن بود از برادران

گفت حقیقت توکل آن است که به غیر خدای -عز و جل- اومید ندارد و از غیر او نترسد ...

عطار
 
۷۸۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

... نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمة الله علیه به زیارت آن غار رفته بود گفت سبحان الله اگر این غار پرمشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اینجا بوده است این همه روح و راحت گذاشته

پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت او بدان نام مهین خدای را بخواند در حال خضر را دید علیه السلام گفت ای ابراهیم آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم برآمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالت است

گفت ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوییم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت و سکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننماییم چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد شاد شدیم گفتیم الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد حالی به جان های ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو ...

... گفت هوا عظیم سرد بود و باد سرد خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود

نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد

نقل است که سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد آرزویی از وی خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجاست ...

... گفتم بر کجا نشینم

گفت یا برادر بر گردن من نشین

سه منزل مرا بر گردن نهاد و ببرد ...

عطار
 
۷۹۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بشر حافی رحمة الله علیه

 

... نقل است که بلال خواص گفت در تیه بنی اسراییل می رفتم مردی با من می رفت الهامی به دل من آمد که او خضر است گفتم به حق حق که بگوی که تو را نام چیست

گفت برادر تو خضر است

گفتم در شافعی چه گویی ...

... گفت شما توکل برزاد حاجیان کرده اید و این بیان آن سخن است که در جواب آن صوفی گفته است که اگر در دل کرده بودی که هرگز از خلق چیزی قبول نخواهم کرد این توکل بر خدای بودی

نقلست که بشر گفت روزی بخانة درآمدم مردی را دیدم گفتم تو کیستی که بی دستوری درآمدی گفت برادر تو خضرم گفتم رعا کن مرا گفت خدای گزاردن طاعت خود بر تو آسان گرداناد و گفت طاعت تو بر تو پوشیده گرداناد

نقل است که یکی با بشر مشورت کرد که دوهزار درم دارم حلال می خواهم که به حج شوم ...

... گفتم نی رسول الله

گفت به سبب آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت نگاه داشتی و برادران نصیحت کردی و اصحاب مرا و اهل بیت مرا دوست داشتی خدای تعالی تو را از این جهت به مقام ابرار رسانید

نقل است که بشر گفت یک شب مرتضی را به خواب دیدم گفتم مرا پندی ده گفت چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان برای طلب ثواب رحمان و از آن نیکوتر تکبر درویشان بر توانگران از اعتماد بر کرم آفریدگار جهان ...

... و گفت نگریستن بر بخیل دل را سخت گرداند

و گفت ادب دست به داشتن میان برادران ادب است

و گفت با هیچ کس ننشستم و هیچکس با من ننشست که چون از هم جدا شدیم مرا یقین نشدکه اگر به هم ننشستیمی هر دو را به بودی ...

... گفت من خواهر بشر حافی ام

احمد زار بگریست و گفت این چنین تقوی جز از خاندان بشر حافی بیرون نیاید و و گفت تو را روا نبود زینهار گوش دار تا آب صافی تیره نشود و اقتدا بدان مقتدای پاک کن - برادر خویش - تا چنان شوی که اگر خواهی تا در مشعلة ایشان دوک ریسی دست تو تو را طاعت ندارد برادرت چنان بود که هرگاه - که دست به طعامی دراز کردی که شبهت بودی - دست او طاعت نداشتی

گفتی مرا سلطانی است که دل گویند او را رغبت تقوی است من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم

عطار
 
۷۹۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه

 

... سفیان گفت ای پسر تو را می باید که بخوری و من دوستی خدای به دوستی دنیا نفروشم که به قیامت درمانم

نقل استکه هدیه ای پیش سفیان آوردند و قبول نکرد گفت من از تو هرگز حدیث نشنیده ام سفیان گفت برادرت شنیده است ترسم که به سبب مال تو دل من بر او مشفق تر شود از دیگران واین میل بود

و هرگز از کسی چیزی نگرفتی گفتی دانمی که در نمی مانم بگیرمی ...

... گفت اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمانان خورند

نقل است که حاتم اصم را گفت تو را چهار سخن گویم که از جهل است یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است و نادیدن قضا کافری است دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق و نادیدن این کافری است

نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید ...

عطار
 
۷۹۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سری سقطی قدس الله روحه

 

... و گفت خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه

و گفت اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود

وجنید گفت یک روز بر سری رفتم می گریست ...

... گفت زندگانی من کراء این نکند تا یک روز درآمد پیرزنی را دید که خانه وی می رفت

گفت ای برادر مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی اکنون نامحرمی آورده ای

گفت ای خواهر دل مشغول مدار که این دنیا است که در عشق ما سوخته است و از ما محروم بود اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا از روزگار ما نصیبی بود او را جاروب حجره ما بدو دادند ...

... گفتند خبر نداری که دوش از آسمان ندایی آمد که هرکه خواهد که بر ولی خاص خدای نماز کند گو بگورستان شو نیزیه روید و نفس وی چنین بود که مریدان چنان می خواستند و اگر خود از وی جنید خاست تمام بود و سخن اوست که ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید که ضعیف شوید و در تقصیر بمانید چنین که من مانده ام و این وقت که این سخن گفت هیچ جوان طاقت عبادات او نداشت و گفت سی سالست که استغفار می کنم از یک شکر گفتن گفتند چگونه

گفت بازار بغداد بسوخت اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند گفتم الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار می کنم و گفت اگر یک حرف از وردی که مراست فوت شود هرگز آنرا قضا نیست و گفت دور باشید از همسایگان توانگر و قرایان بازار و عالمان امیران

و گفت هرکه خواهد که به سلامت بماند دین او و براحت رساند دل او و تن او و اندک شود غم او گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایی ...

... و گفت حسن خلق آنست که خلق را نرنجانی و رنج خلق بکشی بی کینه و مکافات

و گفت از هیچ برادر بریده مشو در گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب

و گفت قوی ترین خلق آنست که با خشم خویشتن برآید ...

عطار
 
۷۹۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز

 

... نقل است که یکی روز بر منبر آمد چهارهزار مرد حاضر بودند بنگریست نیکو و از منبر فرود آمد گفت از برای آنکس که بر منبر آمدیم حاضر نیست

نقل است که برادری داشت به مکه رفت و به مجاوری بنشست و به یحیی نامه ای نوشت که مرا سه چیز آرزو بود دو یافتم یکی مانده است دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند مرا آرزو بود که آخر عمر خویش به بقعه فاضلتر بگذارم به حرم آمدم که فاضلتر بقاع است و دوم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوی من آماده دارد کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد سوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ تو را ببینم بود که خداوند این روزی کند

یحیی جواب نوشت که آنکه گفتی آرزوی بهترین بقعه بود تو بهترین خلق باش و به هر بقعه که خواهی باش که بقعه به مردان عزیز است نه مردان به بقعه - و اما آنکه گفتی مرا خادمی آرزو بود یافتم اگر تو را مروت بودی و جوانمردی بودی خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی تو را خادمی باید بود مخدومی آرزو می کنی مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده بنده را بنده باید بودن چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار توست اگر تو را از خدای خبر بودی از من تو را یاد نیامدی با حق صحبت چنان کن که تو را هیچ جا از برادر یاد نیاید - که آنجا فرزند قربان باید کرد - تا به برادر چه رسد اگر او رایافتی من تو را به چه کار آیم و اگر نیافتی از من تو را چه شود

نقل است که یکبار دوستی را نامه ای نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری هرکه به خواب بیند که می گرید تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنیا بگری تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی ...

... گفت ای مادر شرم می دارم که بایست نفسانی خواهم از خدای بیا تو بده که آنچه بدهی از آن او بود

نقل است که یحیی با برادری به در دهی بگذشت برادرش گفت خوش دهی است

یحیی گفت خوشتر از این ده دل آنکس است که ازین ده فارغ است استغنی بالملک عن الملک ...

عطار
 
۷۹۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعلی دقاق رحمةالله علیه

 

... و گفت اگر عقوبت کند اظهار قدرت بود و اگر بیامرزد اظهار رحمت بود و همه کس بیش نرسد

و گفت غربت آن نیست که برادر یوسف را بدرمی چند بفروختند غریب آن مدبر است که آخرت را بدنیا فروشد

و گفت باید که هرکه این آیت بشنود ولاتحسبن الذین قتلوافی سبیل الله الی آیه بجان درباختن بخیلی نکند ...

عطار
 
۷۹۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... نقلست که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد وگوسفندی و گفت این صوفیان را آورده ام چون شیخ بشنود گفت از شما هر که نسبت به تصوف درست می تواند کرد بستاند من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید

نقلست که شیخ گفت دو برادر بودند ومادری هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار اومی کنید گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم ولیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند

نقلست که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاده همچنین درین مدت نماز بامداد بر وضوی نماز خفتن کرد روزی ناگاه بالشی خواست اصحاب شاد گشتند گفتند شیخا چه افتاد گفت بوالحسن استغنا و بی نیازی خدای تعالی امشب بدید و مصطفی گفته است صلی الله علیه و سلم که هر که دو رکعت نماز بکند و هیچ اندیشه دنیا بر خاطرش نگذرد در همه گناه ازوی بریزد چنانکه آن روز که ازمادر زاده بود احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشه دنیا بر او گذر نکرد و چون سلام داد پسر را بشارت داد که آن نماز بگزاردم چنانکه اندیشه دنیا درنیامد مگر این حکایت شیخ را بگفتند شیخ گفت این بوالحسن که دراین کلاته نشسته است سی سال است تا بدون حق یک اندیشه بر خاطر او گذر نکرده است

نقلست که روزی مرقع پوشی از هوا درآمد پیش شیخ پا بر زمین می زد ومی گفت جنید وقتم و شبلی وقتم بایزید وقتم شیخ بر پا خاست و پا بر زمین زد و گفت مصطفی وقتم و خدای وقتم و معنی همان است که در اناالحق حسین منصور شرح دادم که محو بود و گویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت چنانکه گفت علیه السلام انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن

نقلست که روزی در حالت انبساط کلماتی می گفت به سرش ندا آمد که بوالحسنا نمی ترسی از خلق گفت الهی برادری داشتم او از مرگ همی ترسیدی اما من نترسم گفت شب نخستین از منکر و نکیر ترسی گفت اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد گفت از قیامت و صعوبات او ترسی گفت می اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود وبوالحسن نماند موکل خوف و مبشر رجای بر من باز ننشیند

نقلست که شبی نماز همی کرد آوازی شنود که هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند شیخ گفت ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند آواز آمد نه از تو نه از من ...

... و گفت مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتی بودی او را زهره نبودی که در آن محلت که با من بودمی درآید

و گفت عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن دربند آن بود که سرروی بدل برادری رساند

و گفت هرکه مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم در بهشت نشود گو اینجا میا و برمن سلام مکن ...

... پرسیدند از اخلاص گفت هرچه بر دیدار خدا کنی اخلاص بود و هرچه بر دیدار خلق کنی ریا بود خلق در میانه چه می باید جای اخلاص خدا دارد

پرسیدند که جوانمرد بچه داند که جوانمرد است گفت بدانکه اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکی کرده بود آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او بود

پرسیدند که ترا ازمرگ خوف هست گفت مرده را خوف مرگ نبود و هروعیدی که او این خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشیدم ذره نبود و هروعده که خلق را کرده است از راحت ذره نبود در آنچه که من چشم می دارم ...

عطار
 
۷۹۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی

 

... و گفت جهد کنید که چون از سابقان نتوانید بودن باری از دوستان ایشان باشید المرء مع من أحب و گفت جهد کن در دنیا تا از غفلت بیدار شوی که در آخرت پشیمانی سود ندارد

و گفت در راه که روی برادران را از خود در پیش دار تا خدا تو را در پیش دارد

و گفت هیچ گناه عظیم تر از آن نیست که کسی برادر مسلمان را حقیر دارد

و گفت مومن تا لذات دنیا ترک نکند لذت ذکر حق تعالی نیابد ...

... و گفت خداوندا نعمت های تو بر ما بیشمارست از جمله آن توفیق دادی تا به زبان ذکر تو می کنم و به دل شکر تو می گویم و تو خداوند قادر کریم و ما بندگان عاجز مسکین سپاس تو را و شکر تو را و نعمت ها همه از فضل توست

و گفت هر که دست دراز کند تا برادری مسلمان را بزند از من نیست

و گفت پیش چهار کس دست تهی مروید پیش عیال و بیمار و صوفی و سلطان ...

عطار
 
۷۹۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه

 

... سوال کردند از منقطعان راه که بچه چیز منقطع شدند گفت از آنکه در نوافل و سنن و فرایض خلل آوردند

سؤال کردند از صحبت گفت نیکویی صحبت آن باشد که فراخ داری بر برادر مسلمان آنچه برخود می داری و در آنچه او را بود طمع نکنی و قبول کنی جفای او انصاف او بدهی و از وی انصاف طلب نکنی ومطیع او باشی و او را تابع خود ندانی و هرچه از وی بر تو رسد تو آن را از وی بزرگ و بسیار شماری و هرچه از تو بدو رسد احقر و اندک دانی

و گفت فاضلترین چیزی که مردمان آن را ملازمت کنند درین طریق محاسبت خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم ...

... و گفت اولیا مشهور بود اما مفتون نبود

نقلست که چون شیخ ابوعثمان بیمار شد طبیب آوردند گفت مثل اولیاء من مثل برادران یوسف است که پرورش دهنده قدرت بود و برادران تدبیر در کار او می کردند یعنی تدبیر خلق نیز از تقدیر قدرت است

نقلست که بوقت وفات سماع خواست وصیت کرد که بر جنازه من امام ابوبکر فورک بر من نماز کند این بگفت و وفات کرد علیه الرحمة

عطار
 
۷۹۸

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۶

 

یا أیها الذین آمنوا إن من أزواجکم و أولادکم عدوا لکم فاحذروهم و إن تعفوا و تص ف حوا و تغفروا فإن الله غفور رحیم

مرد ملک طلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست

دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود شما همه خلیفه زادگان اید از گلخن تا ننگ دارید شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند چون شما را آن همت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام رب العالمین را بشما برسانند در بهشت ...

بهاء ولد
 
۷۹۹

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۵۳

 

... هر جا که دو تن فراهم آیند

این است حدیث کای برادر

روزی که به زخم گرز خسرو ...

ظهیر فاریابی
 
۸۰۰

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۴ - داستان خرس و بوزنه و درخت انجیر

 

... خرمن عقل و عافیت سوزد

آواز داد که ای برادر موضعی بغایت نزه و خرم و متنزهی بی رنج و غم یافته ای هوای او دل را موافق و غذای او بنیت را ملایم و لایق دولتی صافی و مملکتی مستخلص از آمد و شد مزاحمان فارغ و از اختلاف صادر و وارد منزه قدر این نعم جسیم و ارج این مواهب عظیم می دانی و صدقات و صلات به درویشان می رسانی و دانم که عشر و خمس این غلات و نزل و ریع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی آخر زکات این ثمرات به مساکین برسان که سر الناس من اکل وحده و بزرگان گفته اند

نیکویی کن چون که ترا دسترس است ...

... بالوان اکرام و انواع انعام

پس قدری انجیر از درخت فرو افکند و از برای زیادت مراعات شاخه ها بیفشاند خرس راهی دراز پیموده بود و هاضمه معده اش در طب آمده انجیر به اشتهای قوی و شره تمام خوردن گرفت چون لذت حلاوت انجیر که طعم عسل و ذوق شکر داشت به مذاق او رسید شرهش زیادت گشت و شهوتش در کار آمد الحاح پیش گرفت و گفت ای برادر ذوقم را هنوز شرهی و شوقی هست و این انجیر سلسله شهوت معده مرا درجنبانید تکلفی کن و تلطفی فرمای که از مایده کرام بی زله اشباع بر نتوان خاست چه هر ضیافتی که اطعمه او کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر و بال و بز بود بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خرس به کار می برد تا هیچ نماند و زوایای معده و خبایای سینه اش هنوز خالی و خاوی بود خرس دیگر باره آواز داد که مایده ملوک مایده شرف است نه مایده علف اما مایده دوستان که از برای دوستان نهند مایده علف و عایده تلف باشد و الثالث خیر یکبار دیگر نزیل منزل خود را نزلی ده و این غریق انعام خویش را نقلی بوزنه دانست که خرس حرامزاده و کار افتاده است فصاحت با وقاحت برآمیخته و چربزبانی را سرمایه لقمه های چرب گردانیده جواب داد که ای خرس آن قدر که قوت دو سه روزه من بود ایثار کردم و مقدم تو را به اهتراز و استبشار تلقی و استقبال نمودم ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه ورد این حال گردانیدم اما تو خود مهمان شوخ روی و وقح افتاده ای اگر من جمله ارزاق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیرنگردی و اختلال و توهین در اسباب معاش من پدید آید و وهن و فتور در اکتساب و ادخار من ظاهر گردد و این انجیرستان هر سال یک بار بار آرد که توتی اکلها کل حین باذن ربها و مرا سال تا سال قوام معیشت و نظام کار بدوست خرس چون این کلمات بشنید گفت این انجیرستان به ریسمان مادر نخریده ای و هنوز تخته وقف هیچ کس بر سقف گیتی ندوخته اند و اگر تو بدین موضع استیلا داری چون من اینجا رسیدم تملک و استیلای تو باطل شد مدتی درین زرع و ضرع تفکه و تنزه نمودی و روزگار دراز درین نشیب و فراز پرواز کردی اکنون به هیچ حال ترا با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومه نباشد بوزنه گفت اگر تو به قوت حسی و شوکت جسمی بر من تهوری کنی و ضمیمی رانی من به درگاه پادشاه پادشاهان بنالم تا داد من از تو طلب کند و انصاف من از نو بستاند و الله غالب علی امره جبار بحقیقت و قهار بی شبهت اوست ظالمان را دست قهر او به حبس مذلت می برد و جایران را جبروت او در چاه محنت می اندازد خرس از استماع این مقدمات در خشم شد چون باد حمله آورد و چون آتش بر بالای درخت دوید چون بر سر درخت رسید شاخ بشکست و خرس نگونسار درگشت و مهره گردنش خرد بشکست و به دوزخ رفت

ولم تزل قله الانصاف قاطعه ...

ظهیری سمرقندی
 
 
۱
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۹۵