گنجور

 
۶۶۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۶ - عکه، عین‌البقر

 

و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آن را مدینه عکا نویسند شهر بر بلندی نهاده است زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه می زند و مسجد آدینه در میان شهرست و از همه شهر بلندترست و اسطوانه ها همه رخام ست و در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبرست علیه السلام و ساحت مسجد را بعضی فرش سنگ انداخته اند و بعضی دیگر را سبزی کشته اند و گویند که آدم علیه السلام آنجا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش باره به غایت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب میناست و بیشتر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی ست که جهت محافظت کشتی ها ساخته اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد و دیوارها بر لب آب دریا درآمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته اند بی دیوار الا آنکه زنجیرها از این دیوار بدان دیوار کشیده اند که چون خواهند که کشتی در مینا آید زنجیر ها سست کنند تا به زیر آب فرو رود و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها را بکشند تا بیگانه قصد آن کشتی ها نتواند کرد و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ایست که بیست و شش پایه فرو باید شد تا به آب رسید و آن را عین البقر گویند و می گویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آنجا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می گویند

و چون ازاین شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی ست که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام و این موضع از راه برکنارست کسی را که به رمله رود مرا قصد افتاد که بروم و آن مزار های متبرک را ببینم و برکات آن از حضرت ایزد تبارک و تعالی بجویم

مردمان عکه گفتند که قومی مفسد در این راه باشند که غریب را تعرض رسانند و اگر چیزی داشته باشد بستانند من نفقه ایی که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم از دروازه شرقی روز شنبه بیست و سوم شعبان سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه اول روز زیارت قبر عک کردم که بانی شهرستان او بوده است و او یکی از صالحان و بزرگان بوده و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر می بودم ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی مردی عجمی با من پیوست که او از آذربایجان بود و یک بار دیگر آن مزارت متبرکه را دریافته بود دوم کرت بدان عزیمت روی بدان جانب آورده بود بدان موهبت شکرانه باری را تعالی و تبارک دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا رفیق راه بداد تا بر عزمی که کرده بودم وفا بکردم

ناصرخسرو
 
۶۶۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۹ - حیفا

 

بعد از آن از آنجا برفتیم و به دیهی رسیدیم که آن را حیفا می گفتند و تا رسیدن بدین دیه در راه ریگ فراوان بود از آن که زرگران در عجم به کار دارند و ریگ مکی گویند و این دیه حیفا بر لب دریاست و آنجا نخلستان و اشجار بسیار دارند آنجا کشتی سازان بودند و آن کشتی های دریای را آنجا جودی می گفتند از آنجا به دیهی دیگر رفتیم به یک فرسنگی که آن را کنیسه می گفتند از آنجا راه از دریا بگردید و به کوه در شد سوی مشرق و صحراها و سنگستان ها بود که وادی تماسیح می گفتند چون فرسنگی دو برفتیم دیگر بار راه به کنار دریا افتاد و آنجا استخوان حیوانات بحری بسیار دیدیم که در میان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده از بس موج که بر آن کوفته بود

ناصرخسرو
 
۶۶۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۲ - بیت المقدس

 

... سواد و رستاق بیت المقدس همه کوهستان است همه کشاورزی و درخت زیتون و انجیر و غیره تمامت بی آبست و نعمت های فراوان و ارزان باشد و کدخدایان باشند که هریک پنجاه هزار من روغن زیتون در چاه ها و حوض ها پر کنند و از آنجا به اطراف عالم برند و گویند به زمین شام قحط نبوده است و از ثقات شنیدم که پیغمبر را علیه السلام و الصلوة به خواب دید یکی از بزرگان که گفتی یا پیغمبر خدا ما را در معیشت یاری کن پیغمبر علیه السلام در جواب گفتی نان و زیت شام بر من

اکنون صفت شهر بیت المقدس کنم شهری است بر سر کوهی نهاده و آب نیست مگر از باران و به رستاق ها چشمه های آب است اما به شهر نیست چه شهر بر سنگ نهاده است و شهری بزرگ ست که آن وقت که دیدیم بیست هزار مرد در وی بودند و بازارهای نیکو و بناهای عالی و همه زمین شهر به تخته سنگ های فرش انداخته و هرکجا کوه بوده است و بلندی بریده اند و همواره کرده چنانکه چون باران بارد همه زمین پاکیزه شسته شود و در آن شهر صناع بسیارند هر گروهی را رسته ای جدا باشد و جامع مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامع ست چون از جامع بگذری صحرایی بزرگ ست عظیم هموار و آن را ساهره گویند و گویند که دشت قیامت آن خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند کرد بدین سبب خلق بسیار از اطراف عالم بدانجا آمده اند و مقام ساخته تا در آن شهر وفات یابند و چون وعده حق سبحانه و تعالی در رسد به میعادگاه حاضر باشند خدایا در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمین یا رب العالمین

بر کناره آن دشت مقبره هایی ست بزرگ و بسیار مواضع بزرگوار که مردم آنجا نماز کنند و دست به حاجات بردارند و ایزد سبحانه و تعالی حاجات ایشان روا گرداند اللهم تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا و سییاتنا و ارحمنا برحمتک یا ارحم الراحمین

میان جامع و این دشت ساهره وادی یی ست عظیم ژرف و در آن وادی که همچون خندق ست بناهای بزرگ ست بر نسق پیشینیان و گنبدی سنگین دیدم تراشیده و بر سر خانه ای نهاده که از آن عجب تر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند و در افواه بود که آن خانه فرعون است و آن وادی جهنم پرسیدم که این لقب که بر این موضع نهاده است گفتند به روزگار خلافت عمر خطاب رضی الله عنه بر آن دشت ساهره لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگریست گفت این وادی جهنم است و مردم عوام چنین گویند هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخیان شنود که صدا از آنجا برمی آید من آنجا شدم اما چیزی نشنیدم

و چون از شهر به سوی جنوب نیم فرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند چشمه آب از سنگ بیرون می آید آن را عین سلوان گویند عمارات بسیار بر سر آن چشمه کرده اند و آب آن به دیهی می رود و آنجا عمارات بسیار کرده اند و بستان ها ساخته و گویند هر که بدان آب سر و تن بشوید رنج ها و بیماری های مزمن از او زایل شود و بر آن چشمه وقف ها بسیار کرده اند و بیت المقدس را بیمارستان نیک ست و وقف بسیار دارد و خلق بسیار را دارو و شربت دهند و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند و آن بیمارستان و مسجد آدینه بر کنار وادی جهنم است و چون از سوی بیرون مسجد آن دیوار که با وادی است بنگرند صد ارش باشد به سنگ های عظیم برآورده چنانکه گل و گچ در میان نیست و از اندرون مسجد همه سر دیوارها راست است و از برای سنگ صخره که آنجا بوده است مسجد هم آنجا بنا نهاده اند و این سنگ صخره آنست که خدای عزوجل موسی علیه السلام را فرمود تا آن را قبله سازد و چون این حکم بیامد و موسی آن را قبله کرد بسی نزیست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سلیمان علیه السلام که چون قبله صخره بود مسجد در گرد صخره بساختند چنانکه صخره در میان مسجد بود و محراب خلق و تا عهد پیغمبر ما محمد مصطفی علیه الصلوة و السلام هم قبله آن می دانستند و نماز را روی بدان جانب می کردند تا آنگاه که ایزد تبارک و تعالی فرمود که قبله خانه کعبه باشد و صفت آن به جای خود بیاید

می خواستم تا مساحت این مسجد بکنم گفتم اول هیأت و وضع آن نیکو بدانم و ببینم بعد از آن مساحت کنم مدت ها در آن مسجد می گشتم و نظاره می کردم پس در جانب شمالی که نزدیک قبه یعقوب علیه السلام است بر طاقی نوشته دیدم در سنگ که طول این مسجد هفتصد و چهار ارش است و عرض صد و پنجاه و پنج ارش به گز ملک و گز ملک آن است که به خراسان آن گز را شایگان گویند و آن یک ارش و نیم باشد چیزکی کم تر زمین مسجد فرش سنگ است و درزها به ارزیز گرفته و مسجد شرقی شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند روی به مشرق باشد درگاهی عظیم نیکو مقدار سی گز ارتفاع در بیست گز عرض اندام داده برآورده اند و دو جناح باز بریده درگاه و روی جناح و ایوان درگاه منقش کرده همه به میناهای ملون که در گچ نشانده بر نقشی که خواسته اند چنان که چشم از دیدن آن خیره ماند و کتابتی همچنین به نقش مینا بر آن درگاه ساخته اند و لقب سلطان مصر بر آنجا نوشته که چون آفتاب بر آن جا افتد شعاع آن چنان باشد که عقل در آن متحیر شود و گنبدی بس بزرگ بر سر این درگاه ساخته از سنگ منهدم و دو در تکلف ساخته روی درها به برنج دمشقی که گویی زر طلاست

زر کوفته و نقش های بسیار در آن کرده هر یک پانزده گز بالا و هشت گز پهنا و این در را باب علیه السلام گویند چون از این در در روند بر دست راست دو رواق است بزرگ هر یک بیست و نه ستون رخام دارد با سرستون ها و نعل های مرخم ملون درزها به ارزیز گرفته بر سر ستون ها طارق ها از سنگ زده بی گل و گچ بر سر هم نهاده چنان که هر طاقی چهار پنج سنگ بیش نباشد و این رواق ها کشیده است تا نزدیک مقصوره و چون از در در روند بر دست چپ که آن شمال است رواقی دراز کشیده است شصت و چهار طاق همه بر سر ستون های رخام و دری دیگر است هم بر این دیوار که آن را باب السقر گویند و درازی مسجد از شمال به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بریده است ساحت مربع آمده که قبله در جنوب افتاده است و از جانب شمال دو در دیگر است در پهلوی یکدیگر هر یک هفت گز عرض در دوازده گز ارتفاع و این در را باب الاسباط گویند و چون ازین در بگذری هم بر پهنای مسجد که سوی مشرق می رود باز در گاهی عظیم بزرگ است و سه در پهلوی هم بر آن جاست همان مقدار که باب الاسباط است و همه را به آهن و برنج تکلفات کرده چنان که از آن نیکوتر کم باشد و این در را باب الابواب گویند از آن سبب که مواضع دیگر درها جفت جفت است مگر این سه در است و میان آن دو درگاه که بر جانب شمال است در این رواق که طاق های آن بر پیلپای هاست قبه ای است و این را به ستون های مرتفع برداشته و آن را به قندیل و مسرج ها بیاراسته و آن را قبه یعقوب علیه السلام گویند و آن جای نماز او بوده است و بر پهنای مسجد رواقی است و بر آن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزه صوفیان است و آنجا جاهای نماز و محراب های نیکو ساخته و خلق از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند و نماز همان جا کنند الا روز آدینه به مسجد درآیند که آواز تکبیر به ایشان برسد

و بر رکن شمالی مسجد رواقی نیکوست و قبه ای بزرگ نیکو و بر قبه نوشته است که هذا محراب زکریا النبی علیه السلام و گویند او اینجا نماز کردی پیوسته و بر دیوار شرقی در میان جای مسجد درگاهی عظیم است به تکلف ساخته اند از سنگ منهدم که گویی از سنگ یکپاره تراشیده اند به بالای پنجاه گز و پهنای سی گز و نقاشی و نقاری کرده و ده در نیکو بر آن درگاه نهاده چنان که میان هر دو در به یک پایه بیش نیست و بر درها تکلف بسیار کرده از آهن و برنج دمشق و حلقه ها و میخ ها بر آن زده و گویند این درگاه را سلیمان بن داود علیه السلام ساخته است از بهر پدرش و چون به درگاه در روند روی سوی مشرق از آن دو در آنچه بر دست راست باب الرحمه گویند و دیگر را باب التوبه و گویند این در است که ایزد سبحانه و تعالی توبه داود علیه السلام آنجا نپذیرفت و بر این درگاه مسجدی است نغز وقتی چنان بوده که دهلیزی و دهلیز را مسجد ساخته اند و آن را به انواع فرش ها بیاراسته و خدام آن جداگانه باشد و مردم بسیار آنجا روند و نماز کنند و تقرب جویند به خدای تبارک و تعالی بدان که آنجا توبه داود علیه السلام قبول افتاده همه خلق امید دارند و از معصیت بازگردند و گویند داود علیه السلام پای از عتبه در اندرون نهاده بود که وحی آمد به بشارت که ایزد سبحانه و تعالی توبه او پذیرفت او همان جا مقام کرد و به طاعت مشغول شد و من که ناصرم در آن مقام نماز کردم و از خدای سبحانه و تعالی توفیق طاعت و تبرا از معصیت طلبیدم خدای سبحانه و تعالی همه بندگان را توفیق آنچه رضای او در آن است روزی کناد و از معصیت توبه دهاد به حق محمد و آله طاهرین

و بر دیوار شرقی چون به گوشه رسد که جنوبی است و قبله بر ضلع جنوبی است و پیش دیوار شمالی مسجدی است سرداب که به درجه های بسیار فرو باید شدن و آن بیست گز در پانزده باشد و سقف سنگین بر ستون های رخام و مهد عیسی آنجا نهاده است و آن مهد سنگین است و بزرگ چنان که مردم در آنجا نماز کنند و من در آنجا نماز کردم و آن را در زمین سخت کرده اند چنان که نجنبید و آن مهدی است که عیسی به طفولیت در آنجا بود و با مردم سخن می گفت و مهد در این مسجد به جای محراب نهاده اند و محراب مریم علیها السلام در این مسجد است بر جانب مشرق و محرابی دیگر از آن زکریا علیه السلام در اینجاست و آیات قرآن که در حق زکریا و مریم آمده است نیز بر آن محراب ها نوشته اند و گویند مولد عیسی علیه السلام در این مسجد بوده سنگی از این ستون ها نشان دو انگشت دارد که گویی کسی به دو انگشت آن را گرفته است گویند به وقت وضع حمل مریم آن دو ستون را به دو انگشت گرفته بود و این مسجد معروف است به مهد عیسی علیه السلام و قندیل های بسیار برنجین و نقره گین آویخته چنان که همه شب ها سوزد و چون از در این مسجد بگذری هم بر دیوار شرقی چون به گوشه مسجد بزرگ رسند مسجدی دیگر است عظیم نیکو دوباره بزرگ تر از مسجد مهد عیسی و آن را مسجد الاقصی گویند و آن است که خدای عزوجل مصطفی را صلی الله علیه و سلم شب معراج از مکه آنجا آورد و از آنجا به آسمان شد چنان که در قرآن آن را یاد کرده است سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجدالحرام الی المسجدالاقصی الآیه و آن جا را عمارتی به تکلف کرده اند و فرش های پاکیزه افکنده و خادمان جداگانه ایستاده همیشه خدمت آن را کنند

و چون به دیوار جنوبی بازگردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست و ساحت است و پوشش مسجد بزرگ که مقصوره در اوست بر دیوار جنوبی است و غربی این پوشش را چهارصد و بیست ارش طول است در صد و پنجاه ارش عرض و دویست و هشتاد ستون رخامی است و بر سر اسطوانه ها طاقی از سنگ درزده و همه میآن دو ستون شش گز است همه فرش رخام ملون انداخته و درزها را به ارزیز گرفته و مقصوره بر وسط دیوار جنوبی است بسیار بزرگ چنان که شانزده ستون در آنجاست و قبه ای نیز عظیم بزرگ منقش به مینا چنان که صفت کرده آمد و در آن جا حصیرهایی مغربی انداخته و قندیل ها و مسرج ها جداجدا به سلسله ها آویخته است و محرابی بزرگ ساخته اند همه منقش به مینا و دو جانب محراب دو عمود رخام است به رنگ عقیق سرخ و تمامت ازاره مقصوره رخام های ملون و بر دست راست محراب معاویه است و بر دست چپ محراب عمر است رضی الله عنه و سقف این مسجد به چوب پوشیده است منقش و متکلف و بر دیوار مقصوره که با جانب ساحت است پانزده درگاه است درهای به تکلف بر آنجا نهاده هر یک ده گز علو در شش گز عرض ده از آن جمله بر آن دیوار که چهارصد و بیست گز است و پنج بر آنکه صد و پنجاه گز است و از جمله آن درها یکی برنجی بیش از حد به تکلف و نیکویی ساخته اند چنان که گویی زرین است به سیم سوخته نقش کرده و نام مأمون خلیفه بر آنجاست گویند مأمون از بغداد فرستاده است و چون همه درها باز کنند اندرون مسجد چنان روشن شود که گویی ساحت بی سقف است اما وقتی که باد و باران باشد و درها باز نکنند روشنی از روزن ها باشد

و بر چهار جانب این پوشش از آن شهری از شهرهای شام و عراق صندوق هاست و مجاوران نشسته چنان که اندر مسجد حرام است به مکه شرفهاالله تعالی و از بیرون پوشش بر دیوار بزرگ که ذکر رفت رواقی است به چهل و دو طاق و همه ستون هاش از رخام ملون و این رواق با رواق مغربی پیوسته و در اندرون پوشش حوضی در زمین است که چون سر نهاده باشد زمین مستوری باشد جهت آب تا چون باران آید در آنجا رود و بر دیوار چنوبی دری است و آنجا متوضاست و آب که اگر کسی محتاج وضو شود در آن جا رود و تجدید وضو کند چه اگر از مسجد بیرون شود به نماز نرسد و نماز فوت شود از بزرگی مسجد و همه پشت بام ها به ارزیز اندوده باشد و در زمین مسجد حوض ها و آبگیرها بسیار است در زمین بریده چه مسجد به یک بار بر سر سنگ است چنان که هر چند باران ببارد هیچ آب بدان فرود آید و و حوض های سنگین در زیر ناودان ها نهاده سوراخی در زیر آن که آب از آن سوراخ به مجری رود و به حوض رسد ملوث ناشده و آسیب به وی نرسیده و در سه فرسنگی شهر آبگیری دیدم عظیم که آب ها که از کوه فرود آید در آنجا جمع شود و آن را راه ساختند که به جامع شهر رود و در همه شهر فراخی آب در جامع باشد اما در همه سراها حوض های آب باشد از آب باران که آنجا جز باران نیست و هرکس آب بام خود گیرد و گرمابه ها و هر چه باشد همه آب باران باشد و این حوض ها که در جامع است هرگز محتاج عمارت نباشد که سنگ خاره است و اگر شقی یا سوراخی بوده باشد چنان محکم کرده اند که هرگز خراب نشود و چنین گفته اند که این را سلیمان علیه السلام کرده است و سر حوض ها چنان است که چون تنوری و سر چاهی سنگین است بر سر هر حوضی تا هیچ چیز در آن نیفتد و آب می دود چنان که هوا صافی شود و اثر نماند هنوز قطرات باران همی چکد

ناصرخسرو
 
۶۶۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۷ - رمله، عسقلان، طینه، تنیس

 

... شنیدم که ملک فارس بیست هزار دینار به تنیس فرستاده بود تا به جهت او یک دست جامه خاص بخرند و چند سال آن جا بودند و نتوانستند خریدن و آن جا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند شنیدم که کسی آن جا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دینار زر مغربی فرمود و من آن دستار دیدم گفتند چهار هزار دینار مغربی ارزد و بدین شهر تنیس بوقلمون بافند که در همه عالم جای دیگر نباشد آن جامه ای زرین است که به هروقتی از روز به لونی دیگر نماید و به مغرب و مشرق آن جامه از تنیس برند و شنیدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنیس را به وی دهد سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود چون آب نیل زیادت شود آب تلخ دریا را از حوالی تنیس دور کند چنانکه تا ده فرسنگ حوالی شهر آب دریا خوش باشد آن وقت بدین جزیره و شهر حوض های عظیم ساخته اند به زیر زمین فرود رود و آن را استوار کرده و ایشان آن را مصانع خوانند و چون راه آب بگشایند آب دریا در حوض ها و مصانع و رود و آب این شهر از این مصنع هاست که به وقت زیاده شدن نیل پرکرده باشند و تاسال دیگر از آن آب برمی دارند و استعمال می کنند و هرکه را بیش باشد به دیگران می فروشند و مصانع وقف نیز بسیار باشد که به غربا دهند و در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نیز از آن سلطان بسیار باشد چه هرچه به کار آید همه بدین شهر باید آورد که آن جا هیچ چیز نباشد و چون جزیره ای است تمامت معاملات به کشتی باشد و آن لشکری تمام با سلاح مقیم باشد احتیاط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد

و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آن جا به خزینه سلطان مصر برسد چنان که آن مقدار به روزی معین باشد و محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر دو تسلیم کنند در یک روز معین و وی به خزانه رساند که هیچ از آن منکسر نشود و از هیچ کس به عنف چیزی نستاند و قصب و بوقلمون که جهت سلطان بافند همه را بهای تمام دهند چنان که مردم به رغبت کار سلطان کنند نه چنان که در دیگر ولایت ها که از جانب دیوان و سلطان بر صناع سخت پردازند و جامه عماری شتران و نمدزین اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند و آن جا آلات آهن سازندچون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آن جا به مصر آورده بودند پنج دینار مغربی می خواستند چنان بد که چون مسمارش برمی کشیدند گشوده می شد و چون مسمار فرو می کرند در کار بود

و آن جا زنان را علتی می افتد به اوقات که چون مصروعی دو سه بار بانگ کنند وباز به هوش آیندو در خراسان شنیده بودم که جزیره ای است که زنان آن جا چون گربگان به فریاد می آیند و آن بر این گونه است که ذکر رفت

ناصرخسرو
 
۶۶۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۸ - قاهره

 

و ازتنیس به قسطنطنیه کشتی به بیست روز رود و ما به جانب مصر روانه شدیم و چون به نزدیک دریا می رسد شاخ ها می شود و پراکنده در دریا می ریزد و آن شاخ آب را که ما در آن می رفتیم رومش می گفتند و همچنین کشتی از روی آب می آمد تا به شهری رسیدیم که آن را صالحیه می گفتند و این روستای پرنعمت و خواربار است و کشتی بسیار می سازند و هر یک را دویست خروار بار می کنند و به مصر می برند تا در دکان بقال می رود که اگر نه چنین بودی آزوقه آن شهر به پشت ستور نشایستی داشتن با آن مشغله که آن جاست و ما بدین صالحیه از کشتی بیرون آمدیم و آن شب نزدیک شهر رفتیم روز یکشنبه هفتم صفر سنه تسع وثلثین و اربعمایه که روز اورمزد بود از شهریورماه قدیم در قاهره بودیم

ناصرخسرو
 
۶۶۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۹ - صفت شهر مصر و ولایتش

 

صفت شهر مصر و ولایتش آب نیل ازمیان جنوب و مغرب می آید و به مصر می گذرد و به دریای روم می رود آب نیل چون زیادت می شود دو بار چندان می شود که جیحون به ترمذ و این آب از ولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید و ولایت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولایت مصر است و سرحدش که اول آن جا رسد اسوان می گویند تا آن جا سیصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهر ها و ولایت هاست و آن ولایت را صعید الاعلی می گویند و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آن جا برنگذرد چه آب از درهای تنگ بیرون می آید و تیز می رود و از آن بالاتر سوی جنوب ولایت نوبه است و پادشاه آن زمین دیگراست و مردم آن جا سیاه پوست باشندو دین ایشان ترسای باشد بازرگانان آن جا روند و مهره و شانه و بسد برند و از آن جا برده آورند و به مصر برده یا نوبی باشد یا رومی دیدم که از نوبه گندم و ارزن آورده بودند هر دوسیاه و بد و گویند نتوانسته اند که منبع آب نیل را به حقیقت بدانند و شنیدم که سلطان مصر کس فرستاد تا یک ساله راه برکنار نیل رفته و تفحص کردند هیچ کس حقیقت آن ندانست الا آن که گفتند که از جنوب از کوهی می آید که آن را جبل القمر گویند و چون آفتاب به سر سرطان رود آب نیل زیادت شدن گیرد از آن جا که به زمستان که قرار دارد بیست ارش بالا گیرد چنان که به تدریج روز به روز می افزاید

به شهر مصر مقیاس ها و نشان ها ساخته اند و عاملی باشد به هزار دینار معیشت که حافظ آن باشد که چند می افزاید و از آن روز که زیادت شدن گیرد منادیان به شهر اندر فرستدکه ایزد سبحانه و تعالی امروز در نیل چندین زیادت گردانید و هر روز چندین اسبع زیادت شدو چون یک گز تمام یم شود آن وقت بشارت می زنند و شادی می کنند تا هجده ارش برآید و ان هجده ارش معهود است یعنی هر وقت که از این کم تر بود نقصان گویند وصدقات دهند ونذرها کنندو اندوه و غم خورند چون این مقدار بیش شود شادی ها کنند و خرمی ها نمایند و تاهجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعیت ننهند و از نیل جوی ها بسیار بریده اند و به اطراف رانده و از آن جا جوی ها ی کوچک برگرفته اند یعنی از آن انهار و بر آن دیه ها و ولایت هاست و دولاب ها ساخته اند چندان که حصر و قیاس آن دشوار باشد همه دیه های ولایت مصر بر سربلندی ها و تل ها باشد و به وقت زیادت نیل همه آن ولایت در زیر آب باشد دیه ها از این سبب بر بلندی ها ساخته اند تا غرق نشود و از هر دیهی به دیهی دیگر به زورقی روند و از سر ولایت تا آخرش سکری ساخته اند از خاک که مردم از سر آن سکر روند یعنی از جنب نیل و هر سال ده هزار دینار مغربی از خزانه سلطان به دست عاملی معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه کنند و مردم آن ولایت همه اشغال ضروری خود را ترتیب کرده باشند آن چهار ماه که زمین ایشان در زیر آب باشد و در سواد آن جا و روستاهاش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تا زیان نشود و قاعده آب چنان است که از روز ابتدا چهل روز می افزاید تا هجده ارش بالا گیرد و بعد از آن چهل روز دیگر برقرار بماند هیچ زیاد و کم نشود و بعد از آن به تدریج روی به نقصان نهد به چهل روز دیگر تا آن مقام رسد که زمستان بوده باشد و چون آب کم آمدن گیرد مردم بر پی آن می روند و آنچه خشک می شود زراعتی که خواهند می کنند و همه زرع ایشان صیفی و شتوی بر آن کیش باشد و هیچ آب دیگر نخواهد شهر مصر میان نیل و دریاست و نیل از جنوب می آید و روی به شمال می رود و در دریا می ریزد

ناصرخسرو
 
۶۶۷

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۴ - صفت شهر قاهره

 

... و فسطاط لشکرگاه را گویند و این چنان بوده است که یکی از از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی صلوات الله علیهم اجمعین که او را المعز لدین الله گفته اند ملک مغرب گرفته است تا اندلس و از مغرب سوی مصر لشکر فرستاده است از آب نیل می بایست گذشتن و بر آب نیل گذر نمی توان کرد یکی آن که آبی بزرگ است و دوم نهنگ بسیار در آن باشد که هر حیوانی که به آب افتد در حال فرو می برند و گویند به حوالی شهر مصر در راه طلسمی کرده اند که مردم را زحمت نرسانند و ستور را  و به هیچ جای دیگر کسی را زهره نباشد در آب شدن به یک تیر پرتاب دور از شهر و گفتند المعزالدین الله لشکر خود را بفرستاد و بیامدند ان جا که امروز شهر قاهره است و فرمود که چون شما آن جا رسید سگی سیاه پیش از شما در آب رود و بگذرد شما بر اثر آن سگ بروید و بگذرید بی اندیشه و گفتند که سی هزار سوار بود که بدان جا رسیدند همه بندگان او بودند آن سگ سیاه همچنان پیش از لشکر در رفت و ایشان بر اثر او رفتند و از آب بگذشتند که هیچ آفریده را خللی نرسید و هرگز کس نشان نداده بود که کسی سواره از رود نیل گذشته باشد و این حال در تاریخ سنه ثلث و ستین و ثلثمایه بوده است و سلطان خود به راه دریا به کشتی بیامده است و آن کشتی ها که سلطان در او به مصر آمده است چون نزدیک قاهره رسید تهی کردند و از آب آوردند و در خشکی رها کردند همچنان که چیزی آزاد کنند و راوی آن قصه آن کشتی ها را دید هفت عدد کشتی است هریک به درازی صد و پنجاه ارش و در عرض هفتاد ارش و هشتاد سال بود تا آن جا نهاده بودند و در تاریخ سنه احدی و اربعین و اربعمایه بود که راوی این تحکایت آن جا رسید و در وقتی که المعز لدین الله بیامد در مصر سپاهسالاری از آن خلیفه بغداد بود پیش معز آمد به طاعت و معز با لشکر بدان موضع که امروز قاهره است فرود آمد و آن لشکرگاه را قاهره نام نهادند آنچه آن لشکر آن جا را قهر کرد و فرمان داد تا هیچ کس از لشکر وی به شهر در نرود و به خانه کسی فرو نیاید و بر آن دشت مصری بنا فرمود و حاشیت خود را فرمود تا هرکس سرایی و بنایی بیناد افکند و آن شهری شد که نظیر آن کم باشد

و تقدیر کردم که در این شهر قاهره از بیست هزار دکان کم نباشد همه ملک سلطان و بسیار دکان هاست که هریک را در ماهی ده دینار مغربی اجره است و از دو دینار کم نباشد و کاروانسرای و گرمابه و دیگر عقارات چندان است که آن را حد و قیاس نیست تمامت ملک سلطان که هیچ آفریده را عقار و ملک نباشد مگر سراها و آن چه خود کرده باشد و شنیدم که در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان که آن را به اجارت دهندد و هرماه کرایه ستانند و همه به مراد مردم به ایشان دهند و از ایشان ستانند نه آن که بر کسی به نوعی به تکلیف کنند و قصر سلطان میان شهر قاهره است و همه حوالی آن گشاده که هیچ عمارت بدان نه پیوسته است و مهندسان آن را مساحت کرده اند برابر شهرستان میارفارقین است و گرد بر گرد آن گشوده است هر شب هزار مرد پاسبان این قصر باشند پانصد سوار و پانصد پیاده که از نماز شام بوق و دهل و کاسه می زنند و گردش می گردند تا روز و چون از بیرون شهر بنگرند قصر سلطان چون کوهی نماید از بسیاری عمارات و ارتفاع آن اما از شهر هیچ نتوان دید که باروی آن عالی است و گفتند که در این قصر دوازده هزار خادم اجری خواره است و زنان و کنیزکان خود که داند الا آن که گفتند سی هزار آدمی در آن قصری است و آن دوازده کوشک است و این حرم را ده دروازه است بر روی زمین هر یک رانامی بدین تفصیل غیر از ان که در زیر زمین است باب الذهب باب البحر باب السریج باب الزهومه باب السلام باب الزبرجد باب العبد باب الفتوح باب الزلاقه باب السریه و در زیرزمین دری است که سلطان سواره از آن جا بیرون رود و از شهر بیرون قصری ساخته است که مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محکم زده اند از حرم تا به کوشک و دیوار کوشک از سنگ تراشیده ساخته اند که گویی از یک پاره سنگ تراشیده اند و منظرها و ایوان های عالی برآورده و از اندرون دهلیز دکان ها بسته و همه ارکان دولت و خادمان سیاهان بوند و رومیان و وزیر شخصی باشد که به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثنی باشد و هرگز آن جا رسم شراب خوردن نبوده بود یعنی به روزگار آن حاکم و در ایام وی هیچ زن از خانه بیرون نیامده بود و کسی مویز نساختی احتیاط را نباید که از آن سک کننند و هیچ کسی را زهره نبود که شراب خورد و فقاع هم نخوردندی که گفتندی مست کننده است و مستحیل شده

قاهره پنج دروازه دارد باب النصر باب الفتوح باب القنطرة باب الزویلة باب الخلیج و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است و هر سرای و کوشکی حصاری است و بیش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نیل باشد سقایان با شتر نقل کنند و آب چاه ها هرچه به رود نیل نزدیک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نیل باشد شور باشد و مصر و قاهره را گویند پنجاه هزار شتر راویه کش است که سقایان آب کشند و سقایان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجین و خیک ها در کوچه های تنگ که راه شتر نباشد و اندر شهر در میان سراها باغچه ها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان سرابستان هاست که از آن نیکوتر نباشد و دولاب ها ساخته اند که آن بساتین را آب دهد و بر سر بام ها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاه ها ساخته و در آن تاریخ که من آن جا بودم خانه ای که زمین وی بیست گز در دروازه گز بود به پانزده دینار مغربی به اجارت داده بود در یک ماه چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالایین از خداوندیش می خواست که هر ماه پنج دینار مغربی علاوه بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا باید که گاهی در آن جا باشم و مدت یک سال که ما آن جا بودیم همانا دو بار در آن خانه نشد و آن سراها چنان بود از پاکیزگی و لطافت که گویی از جواهر ساخته اند نه از گچ و آجر و سنگ و تمامت سرای های قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هیچ آفریده بر دیوار غیری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بایدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هیچ مضرتی به دیگری نرسد و چون از شهر قاهره سوی مغرب بیرون شوی جوی بزرگی است که آن را خلیج گویند و آن را خلیج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سیصد دیه خالصه است و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آن جا بگردانیده و پیش قیصر سلطان می گذرد و دو کوشک بر سر آن خلیج کرده اند یکی را از آن لولو خوانند ودیگری را جوهره و قاهره راچهار جامع است که روز آدینه نماز کنند یکی را از آن جامع ازهر گویند و یکی را جامع نور و یکی را جامع حاکم و یکی را جامع معز و این جامع بیرون شهر است بر لب رود نیل و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل باید کرد و از مصر به قاهره کم از یک میل باشد و مصر جنوبی است و قاهره شمالی و نیل از مصر می گذرد و به قاهره رسد و بساتین و عمارات هر دو شهر به هم پیوسته است و تابستان همه دشت و صحرا چون دریایی باشد و بیرون از باغ سلطان که بر سربالایی است که آن پر نشود دیگر همه زیر آب است

ناصرخسرو
 
۶۶۸

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۷ - آسایش در مصر

 

و در سنه تسع و ثلثین و اربعمایه سلطان را پسری آمد فرمود که مردم خرمی کنند شهر و بازار بیاراستند چنان که اگر وصف آن کرده شود همانا که بعض مردم آن را باور نکنند و استوار ندارند که دکان های بزازان و صرافان و غیرهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جام های زربفت و قصب جایی نبود که کسی بنشیند و همه از سلطان ایمن اند که هیچ کس از عوانان و غمازان نمی ترسید و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کسی ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند و آن جا مال ها دیدم از آن مردم که اگر گویم یا صفت کنم مردم عجم را قبول نیفتد و مال ایشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسایش که آن جا دیدم هیچ جا ندیدم و آن جا شخصی ترسا دیدم که از متمولان مصر بود چنان که گفتند کشتی ها و مال و ملک او را قیاس نتوان کرد

غرض آن که یک سال آب نیل وفا نکرد و غله گران شد وزیر سلطان این ترسا را بخواند و گفت سال نیکو نیست و بر دل سلطان جهت رعایا بار است تو چند غله توانی بدهی خواه به بها خواه به قرض ترسا گفت به سعادت سلطان و وزیر من چندان غله مهیا دارم که شش سال نان مصر بدهم د راین وقت لامحاله چندان خلق در مصر بود که آنچه در نیشابور بودند خمس ایشان به جهد بود و هر که مقادیر داند معلوم او باشد که کسی را چند مال باید تا غله او این مقدار باشد و چه ایمن رعیتی و عادل سلطانی بود که در ایام ایشان چنین حال ها باشد و چندین مال ها که نه سلطان بر کسی ظلم و جور کند و نه رعیت چیزی پنهان و پوشیده دارد و آن جا کاروانسرایی دیدم که دارالوزیر می گفتند در آن جا قصب فروشند و دیگر هیچ و در اشکوب زیر خیاطان نشینند و در بالای رفاآن از قیم آن پرسیدم که اجرت این تیم چند است گفت هر سال بیست هزار دینار مغربی بود اما این ساعت گوشه ای از آن خراب شده عمارت می کنند هر ماه یک هزار دینار حاصل کند یعنی دوازده هزار دینار و گفتند که در این شهر بزرگ تر از این و به مقدار این دویست خان باشد

ناصرخسرو
 
۶۶۹

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۸ - صفت خوان سلطان و قیاس با بارگاه سلاطین عجم سلطان محمود و غزنوی و پسرش مسعود

 

صفت خوان سلطان عادت ایشان چنین بود که سلطان در سالی به دو عید خوان نهد و بار دهد خاص و عام را آنانکه خاص باشند در حضرت او باشند و آنچه عام باشند دردیگر سراها و مواضع و من اگر چه بسیار شنیده بودم هوس بود که به رای العین ببینم با یکی از دبیران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پدید آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطین عجم دیده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود ایشان پادشاهان بودند با نعمت و تجمل بسیار اکنون می خواهم که مجلس امیرالمومنین را هم ببینم او با پرده دار که صاحب الستر می گویند بگفت سلخ رمضان سنه اربعین و اربعمایه که مجلس آراسته بودند تا دیگر روز که عید بود و سلطان از نماز به آن جا آید و به خوان بنشیند مرا آن جا برد چون از در سرای به در شدم عمارت ها و صفه ها و ایوان دیدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطویل انجامد دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات که در هر یک که می رفتم از یکدیگر نیکوتر بود و هر یک به مقدار صد ارش درصد ارش و یکی از این جمله چیزی بود شصت اندر شصت ارش و تختی بتمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز از سه جهت آن تخت همه از زر بود شکارگاه و میدان و غیره بر آن تصویر کرده وکتابتی به خط پاکیزه بر آن جا نوشته وهمه فرش و طرح که در این حرم بود همه آن بودکه دیبای رومی وبوقلمون به اندازه هر موضوعی بافته بودند و دارافزینی مشبک از زر بر کناره ای نهاده که صفت آن نتوان کردوپس از تخت که با جانب دیوار است درجات نقره گین ساخته وآن تخت خود چنان بود که اگر این کتاب سر به سر صفت آن باشد سخن مستوفی وکافی نباشد گفتند پنجاه هزار من شکر راتبه آن روز باشد که سلطان خوان نهد آرایش خوان را درختی دیدم چون درخت ترنج و همه شاخ وبرگ و بار آن از شکر ساخته و اندر او هزار صورت و تمثال ساخته همه از شکر ومطبخ سلطان بیرون از قصر است و پنجاه غلام همیشه در آن جا ملازم باشند واز کوشک راه به مطبخ است در زیر زمین وترتیب ایشان چنان مهیا بود که هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندی و از آن جا بیشر امرا و خواص را راتبه ها بودی واگر مردم شهر جهت رنجوران طلبیدندی هم بدادندی وهمچنین هر مشروب و ادویه که کسی را در شهر بایستی از حرم بخواستندی بدادندی و همچنین روغن های دیگر چون روغن بلسان و غیره چندان که این اشیای مذکور خواستندی بدادندی و همچنین هر مشروب و ادویه که کسی را در شهر بایستی از حرم بخواستندی منعی و عذری نبودی

ناصرخسرو
 
۶۷۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۱ - مکه

 

یکشنبه ششم ذی الحجه به مکه رسیدیم به باب الصفا فرو آمدیم این سال به مکه قحطی بود چهار من نان به یک دینار نیشابوری بود و مجاوران از مکه می رفتند و از هیچ طرف حاج نه آمده بود روز چهارشنبه به یاری حق سبحانه و تعالی به عرفات حج بگذاردیم و دو روز به مکه بودیم و خلق بسیار از گرسنگی و بی چارگی از حجاز روی بیرون نهادند هر طرف و در این نوبت شرح حج و وصف مکه نمی گویم تا دیگر نوبت که بدین جا رسم که نوبت دیگر شش ماه مجاور بود م و آنچه دیدم به شرح بگویم

و من روی به مصر نهادم چنان که هفتاد و پنجم روز به مصر رسیدم و در این سال سی و پنج هزار آدمی از حجاز به مصر آمدمند وسلطان همه را جامه پوشانید و اجری داد تاسال تمام که همه گرسنه وبرهنه بودند تا باز باران ها آمد و در زمین حجاز طعم فراخ شد و باز این همه خلق را درخورد هریک جامه پوشانید و صلات داد و سوی حجاز روانه کرد و در رجب سنه اربعین و اربعمایه دیگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند که به حجاز قحطی است و رفتن حجاج مصلحت نیست بر خویشتن ببخشایند و آنچه خدای تعالی فرموده است بکنند اندر این سال نیز حاج نرفتند و وظیفه سلطان را که هر سال به حجاز فرستادی البته قصور و احتباس نبودی و آن جامه کعبه و از آن خدام و حاشیه و امرای مکه و مدینه و صله امیر مکه و مشاهره او هر ماه سه هزار دینار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادی در این سال شخصی بود که او را قاضی عبدالله می گفتند وبه شام قاضی بوده این وظیفه به دست و صحبت او روانه کردند و من با وی برفتم به راه قلزم و این نوبت کشتی به جار رسید پنجم ذی القعده و حج نزدیک تنگ درآمده اشتری به پنج دینار بود به تعجیل برفتیم

هشتم ذی الحجه به مکه رسیدم و به یاری سبحانه و تعالی حج بگذاردم از مغرب قافله ای عظیم آمده بود و آن سال به در مدینه شریفه عرب از ایشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و میان ایشان جنگ برخاست و از مغربیان زیادت از دو هزار آدمی کشته شد و بسی به مغرب نشدند و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند ششم ذی الحجه ایشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند گفته بوند هرکه مارا در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده ...

ناصرخسرو
 
۶۷۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۵ - ضیقه

 

راه سوی مشرقی جنوبی بود چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضیقه می گفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو دیوار از کوه و میانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده اند که آب بسیار برآمده است اما نه آب خوش و چون از این منزل بگذرند پنج روز بادیه است که آب نباشد هر مردی خیکی آب برداشت و برفتیم به منزلی که آن را حوضش می گفتند کوهی بود سنگین و دو سوراخ در آن بود که آب بیرون می آید و همان جا در گودی می ایستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ می بایست شد تا از جهت شتر آب بیرون آورند و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هیچ نبود و در شبان روزی یک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز دیگر و باقی می رفتند و این منزل جاها که فرود آیند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چیزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر یابند که بسوزند و چیزی پزند و آن شتران گویی می دانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بمیرند و چنان می رفتند که هیچ به راندن کس محتاج نبود و خود روی در آن بیابان نهاده می رفتند با آن که هیچ اثر راه و نشان پدید نبود روی فرا مشرق کرده می رفتند و جایی بودی که به پانزده فرسنگ آب می بود اندک و شور و جایی بودی که به سی چهل فرسنگ هیچ آب نبودی

ناصرخسرو
 
۶۷۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۷ - جده

 

... و این فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان همیشه بوده اند و باشند

جده شهری بزرگ است و باره ای حصین دارد بر لب دریا و در او پنج هزار مرد باشد بر شمال دریا نهاده است و بازار ها نیک دارد و قبله مسجد آدینه سوی مشرق است و بیرون از شهر هیچ عمارت نیست الا مسجدی که معروف است به مسجد رسول الله علیه الصلوة و السلام و دو دروازه است شهر را یکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و دیگر سوی مغرب که رو با دریا دارد و اگر از جده بر لب دریا سوی جنوب بروند به یمن رسند به شهر صعده و تا آن جا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدین شهر جده نه درخت است و زرع هرچه به کار آید از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و امیر جده بنده امیر مکه بود و او را تاج المعالی بن ابی الفتوح می گفتند و مدینه را هم امیر وی بود و من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست چنان که از دروازه مسلم گذر کردم چیزی به مکه نوشت که این مردی دانشمند است از وی چیزی نشاید بستدن

روز آدینه نماز دیگر از جده برفتم یکشنبه سلخ جمادی الاخر به در شهر مکه رسیدیم و از نواحی حجاز و یمن خلق بسیار عمره را در مکه حاضر باشد اول رجب و آن موسمی عظیم باشد و عید رمضان همچنین و به وقت حج بیایند و چون راه ایشان نزدیک و سهل است هر سال سه بار بیایند

ناصرخسرو
 
۶۷۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۸ - صفت شهر مکه شرفها الله تعالی

 

صفت شهر مکه شرفها الله تعالی شهر مکه اندر میان کوه ها نهاده است بلند و هر جانب که به شهر روند تا به مکه برسند نتوان دید و بلندترین کوهی که به مکه نزدیک است کوه ابوقیس است و آن چون گنبدی گرد است چنان که اگر از پای آن تیری بیاندازند بر سر رسد و در مشرقی شهر افتاده است چنان که چون در مسجد حرام باشند به دی ماه آفتاب از سر آن بر آید و بر سر آن میلی است از سنگ برآورده گویند ابراهیم علیه السلام برآورده است و این عرصه که در میان کوه است شهر است دو تیر پرتاب در دو بیش نیست و مسجد حرام به میانه این فراخنای اندر است و گرد بر گرد مسجد حرام شهر است و کوچه ها و بازارها و هرکجا رخنه ای به میان کوه در است دیوار باره ساخته اند و دروازه برنهاده و اندر شهر هیچ درخت نیست مگر بر در مسجد حرام که سوی مغرب است که آن را باب ابراهیم خوانند بر سر چاهی درختی چند بلند است و بزرگ شده و از مسجد حرام بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشیده است از جنوب سوی شمال و بر سر بازار از جانب جنوب کوه ابوقبیس است و دامن کوه ابوقبیس صفاست و آن چنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگ ها به ترتیب رانده که بر آن آستان ها روند خلق و دعا کنند و آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است و به آخر بازار از جانب شمال کوه مروه است و آن اندک بالای است و بر او خانه های بسیار ساخته اند و در میان شهر است و در این بازار بدوند از این سر تا بدان سر و چون کسی عمره خواهد کرد اگر از جای دور آید به نیم فرسنگی مکه هر جا میل ها کرده اند و مسجد ها ساخته اند که عمره را از آن جا احرام گیرند و احرام گرفتن آن باشد که جامه دوخته از تن بیرون کنند و ازاری بر میان بندند و ازاری دیگر یا چادری بر خویشتن در پیچند و به آوازی بلند می گویند که لبیک اللهم لبیک و سوی مکه می آیند و اگر کسی به مکه باشد و خواهد که عمره کند تا بدان میل ها برود و از آن جا احرام گیرد و لبیک می زند و به مکه درآید به نیت عمره و چون به شهر آید به مسجد حرام درآید و به نزدیک خانه رود و بر دست راست بگردد چنان که خانه بر دست چپ او باشد و بدان رکن شود که حجرالاسود در اوست و حجر را بوسه دهد و از حجر بگذرد و بر همان ولا بگردد و باز به حجر رسد و بوسه دهد یک طوف باشد و بر این ولا هفت طوف کند سه بار به تعجیل بدود و چهار بار آهسته برود و چون طواف تمام شد به مقام ابراهیم علیه السلام رود که برابر خانه است و از پس مقام بایستد چنان که مقام مابین او و خانه باشد و آن جا دو رکعت نماز بکند آن را نماز طواف گویند پس از آن در خانه زمزم شود و از آب بخورد یا به روی بمالد و از مسجد حرام به باب الصفا بیرون شود و آن دری است از درهای مسجد که چون از آن جا بیرون شوند کوه صفاست بر آن آستانه های کوه صفا شود و روی به خانه کند و دعا کند و دعا معلوم است چون خوانده باشد فرود آید و در این بازار سوی مروه برود و آن چنان باشد که از جنوب سوی شمال رود و در این بازار که می رود بر درهای مسجد حرام می گردد و اندر این بازار آن جا که رسول علیه الصلوة و السلام سعی کرده است و شتافته و دیگران را شتاب فرموده گامی پنجاه باشد بر دو طرف این موضع چهار مناره است از دو جانب که مردم مکه از کوه صفا به میان آن دو مناره رسند از آن جا بشتابند تا میان دو مناره دیگر که از آن طرف بازار باشد و بعد از آن دو مناره رسند از آن جا بشتابند تا میان دو مناره دیگر که از آن طرف بازار باشد و بعد از آن آهسته روند تا به کوه مروه و چون به آستانه ها رسند بر آنجا روند و آن دعا که معلوم است بخوانند و بازگردند و دیگر بار در همین روز درآیند چنان که چهار بار از صفا به مروه شوند و سه بار از مروه به صفا چنان که هفت بار از آن بازار گذشته باشند چون از کوه مروه فرود آیند همان جا بازاری است بیست دکان روبروی باشند همه حجام نشسته موی سر تراشند چون عمره تمام شد و از حرم بیرون آیند در این بازار بزرگ که سوی مشرق است و آن را سوق العطارین گویند بناهای نیکوست و همه داروفروشان باشند و در مکه دو گرمابه است فرش آن سنگ سبز که فسان می سازند و چنان تقدیر کردم که در مکه دو هزار مرد شهری بیش نباشد باقی قریب پانصد مرد غربا و مجاوران باشند در آن وقت خود قحط بود و شانزده من گندم به یک دینار مغربی بود و مبلغی از آن جا رفته بودند

و اندر شهر مکه اهل هر شهری را از بلاد خراسان و ماوراءالنهر و عراق و غیره سراها بوده اما اکثر آن خراب بود و ویران و خلفای بغداد عمارت های بسیار و بناهای نیکو کرده اند آن جا و در آن وقت که ما رسیدیم بعضی از آن خراب شده بود و بعضی ملک ساخته بودند آب چاه های مکه همه شور و تلخ باشد چنان که نتوان خورد اما حوض ها و مصانع بزرگ بسیار کرده اند که هر یک از آن به مقدار ده هزار دینار برآمده باشد و آن وقت به آب باران که از دره ها فرو می آید پر می کرده اند و در آن تاریخ که ما آن جا بودیم تهی بودند و یکی که امیر عدن بود و او را پسر شاد دل می گفتند آبی در زیر زمین به مکه آورده بود و اموال بسیار بر آن صرف کرده و در عرفات بر آن کشت و زرع کرده بودند و آن آب را بر آن جا بسته بودند و پالیزها ساخته و الا اندکی به مکه می آمد و به شهر نمی رسید و حوضی ساخته اند که آن آب در آن جا جمع می شود و سقایان آن را برگیرند و به شهر آورند و فروشند و به راه رفته به نیم فرسنگی چاهی است که آن را بیرالزاهد گویند و آن جا مسجدی نیکوست آب آن چاه خوش است و سقایان از آن جا نیز بیاورند و به شهر بفروشند

هوای مکه عظیم گرم باشد و آخر بهمن ماه قدیم خیار و بادرنگ و بادنجان تازه دیدم آن جا و این نوبت چهارم که به مکه رسیدم غره رجب سنه اثنی و اربعین و اربعمایه تا بیستم ذی الحجه به مکه مجاور بودم پانزدهم فروردین قدیم انگور رسیده بود و از رستا به شهر آورده بودند و در بازار می فروختند و اول اردیبهشت خربزه فراوان رسیده بود و خود همه میوه ها به زمستان آن جا یافت شود و هرگز خالی نباشد

ناصرخسرو
 
۶۷۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۶۳ - صفت گشودن در کعبه شرفهاالله تعالی

 

صفت گشودن در کعبه شرفهاالله تعالی کلید خانه کعبه گروهی از عرب دارند که ایشان را بنی شیبه گویند و خدمت خانه را ایشان کنند و از سلطان مصر ایشان را مشاهره و خلعت بودی و ایشان را رییسی است که کلید به دست او باشد و چون او بیاید پنج شش کس دیگر با او باشند چون بدان جا رسند از حاجیان مردی ده بروند و آن نردبان که صفت کرده ایم برگیرند و بیارند و در پیش نهند و آن پیر بر آن جا رود و بر آستانه بایستد و دو تن دیگر بر آن جا روند و جامه و دیبای در را باز کنند یک سر از آن یکی از این دو مرد بگیرد و سری مردی دیگر همچون لباده ای که آن پیر بپوشند که در گشاید و او قفل بگشاید و از آن حلقه ها بیرون کند و خلقی از حاجیان پیش در خانه ایستاده باشند و چون در باز کنند ایشان دست به دعا برآرند و دعا کنند و هرکه در مکه باشد چون آواز حاجیان بشنود داند که در حرم گشودند همه خلق به یک بار به آوازی بلند دعا کنند چنان که غلغله ای عظیم در مکه افتد پس آن پیر در اندرون شود و آن دو شخص همچنان آن جامه می دارند و دو رکعت نماز کند و بیاید و هر دو مصراع در باز کند و بر آستانه بایستد و خطبه برخواند به آوازی بلند و بررسول الله علیه الصلوة و السلام صلوات فرستد و بر اهل بیت او آن وقت آن پیر و یاران او بر دو طرف در خانه بایستند و حاج در رفتن گیرند و به خانه در می روند و هر یک دو رکعت نماز می کنند و بیرون می آیند تا آن وقت که نیمروز نزدیک آید و در خانه که نماز کنند روبه در کنند و به دیگر جوانب نیز رواست وقتی که خانه پر مردم شده بود که دیگر جای نبود که در روند مردم را شمردم هفتصد و بیست مرد بودند مردم یمن که به حج آیند عامه آن چون هندوان هر یک لنگی بربسته و موی ها فرو گذاشته و ریش ها بافته و هریک کتاره قطیفی چنان که هندوان در میان زده و گویند اصل هندوان از یمن بوده است و کتاره قتاله بوده است معرب کرده اند و در میان شعبان و رمضان و شوال روزهای دوشنبه و پنجشنبه و آدینه در کعبه بگشایند و چون ماه ذی القعده درآید دیگر در کعبه باز نکنند

ناصرخسرو
 
۶۷۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۹۴ - اصفهان

 

از آن جا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربع مایه بود که به شهر اصفهان رسیدیم از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد شهری است بر هامون نهاده آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاه فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید و شهر دیواری حصین بلند دارد و دروازه ها و جنگ گاه ها ساخته و بر همه بارو و کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندی و دروازه ای و همه محلت ها و کوچه ها را همچنین دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچه ای بود که آن را کوطراز می گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه و چون سلطان طغرل بیک ابوطالب محمدبن میکاییل بن سلجوق رحمة الله علیه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نیشابوری دبیری نیک با خط نیکو مردی آهسته نیکو لقا و او را خواجه عمید می گفتند فضل دوست بود و خوش سخن و کریم و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هیچ چیز نخواهند و او بر آن می رفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واین مرد از دبیران سوری بوده بود و پیش از رسیدن ما قحطی عظیم افتاده بود اما چون ما آن جا رسیدیم جو می درویدند و یک من و نیم نان گندم به یک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم کس ندیده است و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال نهند تباه نشود و بعضی گفتند پیش از اینکه بارو نبود هوای شهر خوشتر از این بود و چون بارو ساختند متغییر شد چنانکه بعضی چیزها به زیان می آید اما روستا همچنان است که بود و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه می افتاد بیست روز در اصفهان بماندم

ناصرخسرو
 
۶۷۶

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار اول

 

... معارضه

اگر کسی گوید که امروز هر گروهی امامی گرفته مخالف یکدیگر ند و شک نیست که دو مخالف هر دو حق نباشند و همه مردم بصلاح اند در دنیا جواب گویم که آن صلاح مر خلق را از پیشروان ناحق است که اندرین مدت گذشته بر آن همی باشند که پیشروان ناحق خویشتن را مانند پیشروان حق کرده اند و اندکی از سیرت ایشان گرفته اند و بظاهر حال رواج کار خویش را کنند ولیکن ایشان در دعوی خویش بر باطل اند چون دروغ و تذویر و مکر و حیلت اندر میان ایشان افتاده است و این حالهای ناپسندیده گواهی همی دهند از متابعان که آنچه پیشروان ایشان همی دعوی کنند دروغ است چنانکه خدایتعالی همی فرماید که قوله تعالی و ان الظالمین بعضهم اولیا بعض و الله ولی المتقین همیگوید ستمکاران گروهی اند از ایشان و دوستان گروهی اند و خدایتعالی دوست پرهیزکارانست و مثل امام ناحق چون مثل برگ درختست که برگ درخت مر آن درخت را که برو باشد آراسته دارد و لیکن نوع درخت خویش را نگاه نتواند داشتن و مثل امام حق چون مثل بار درخت است همان درخت را که برو باشد هم آرایش کند و هم نوع درخت را نگاه دارد بد آنچه هر دانه که از آن درختی بحاصل آید بیخ او بریده نشود و برگ نتواند که دیگر درختی پدید آرد بلکه اگر برگ غلبه کند بر بار مر بار را بسوزد و خداوند باغ مر آن درخت را ببرد از بار ناآوردنش پس از غلبه برگ هم هلاک نوع درخت آید و هم هلاک شخص درخت و اندر بار درخت هم صلاح شخص درخت است و هم صلاح نوع اوست و برگ مانند بار است در آرایش درخت ولیکن تفاوت میان ایشان چندین نوع است که گفته شد و خدایتعالی مرین مثل را یاد کند بدین آیت که قوله تعالی الم ترکیف ضرب الله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السما توتی اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون همیگوید مثل سخن خویش چون مثل درخت خوش است که بیخ او بر جاست و شاخش اندر آسمان است و بار همی آرد اندر هر وقتی به دستور خدای خویش و مثل زند خدای مردمان را مگر ایشان را که یاد کرد

و بدین درخت خوش مر رسول را همی خواهد که بیخش استوار است که دشمنان دین ویرا بر نتوانند کندن و شاخش فرزندان او که بر آسمان پیوسته اند از راه پذیرفتن تایید از عالم علوی و بهر وقتی بار حکمت بفرمان خدایتعالی بخلق همی رسانند و هر که این مثل بداند دست در آن درخت زند و از آن درخت بخورد که زندگی جا وید در آنست و آنگاه گفت قوله تعالی و مثل کلمه خبیثه کشجره خبیثه اجتثت من فوق الارض مالها من قرار گفت مثل سخن پلید چون درخت پلید است که از زمین بریده شده است و مرورا آرام نیست و بد ترین درخت مر مخالفان را همیخواهد که دعوی امامت کردند و قرار نیافت امامت اندر فرزندان ایشان

و بدین بیان که کردیم درست شد که امام آنست که فرزند او امام باشد و نسل او بریده نشود و هر که دعوی امامت کند نسل او بریده شود او دروغ زن بود چنانکه خدایتعالی میفرماید قوله تعالی انا اعطیناک الکوثر فصل لربک و انهر ان شانیک هوالابترگفت ما بدادیم می ترا مرد بسیار فرزند و بدآن مر اساس را خواست پس تو نماز کن مر خدایرا یعنی دعوت حق بپای کن و اشتر بکش یعنی عهد اساس گیر که دشمن تو دم بریده است یعنی که او بیفرزند است و امامت اندرو نماند و اندر ذریت تو بماند ...

ناصرخسرو
 
۶۷۷

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار هفتم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که هر چیزیکه او موجود شده است او نخست اندر حد قوه بوده است تا باز بحد فعل آمده است چنانکه مردم امروز موجود شده است از نخست نبات بوده است تا پدر و مادرش بخوردند و از آن نبات اندر ایشان آبی بحاصل آمد کزو فرزند آمد و چون اینحال معلوم شد گوییم که دوزخ اندر حد قوه نادانیست و بهشت اندر حد قوه علم است از بهر آنکه دانا آن کند که خشنودی خدا و رسول اندر آن باشد تا بدان طاعت به بهشت جاودانی رسد و نادان آن نکند آنچه رستگاری او اندر آن باشد تا بدان سبب بدوزخ جاویدی رسد پس درست شد که بهشت اندرحد قوه علم است و دانایی بحقیقت بهشت است و دوزخ اندر حد قوه جهل است و نادانی بحقیقت دوزخ است که خدایتعالی مرکافرانرا دوزخ وعده کرده است چنانکه در بسیاری جای در قرآن یاد کرده است قوله تعالیو الذین کفروا لهم نار جهنم لا یقضی علیهم فیموتوا و لایخفف عنهم من عذابها کذلک نجزی کل کفورهمیگوید مر کافرانرا عذاب دوزخ است بر ایشان قضای مرگ نکند تا بمیرند و سبک نکند از ایشان عذاب چنین مکافات کنیم هر ناسپاسی را و دیگر جای میگوید کافران نادانانند بمعنی این آیت قوله تعالیقل افغیر الله تامرونی اعبد ایها الجاهلون همیگوید بگو ای محمد که شما مرا میفرمایید که جز خدایرا پرستم ای نادانان چون دوزخیان کافرانند و کافران نادانانند پس دوزخیان نادانان باشند و این از شکل اولست اندر کتاب منطق پس درست کردیم که دوزخ اندر حد قوه جهل است و هر کسی که بنادانی بایستد یا از پس رود و با دانایان دشمن کند او دوزخی باشد و مردم چنان باید که دوست دار دانا باشند و دانای به بحقیقت رسولست علیه السلام اندر دور خویش و وصی او امام روزگار است هر یک اندر عصر خویش و هر که بامام روزگار خویش دشمنی کند و اطاعت او ندارد اطاعت رسول خدای نداشته بود و هر که اطاعت رسول ندارد طاعت خدایتعالی نداشته بود او کافر بود هر که اطاعت امام حق ندارد علم نیابد و هر که علم نیابد ببهشت نرسد اندردوزخ بماند پس گوییم که اندر هر روزگاری متابع امام حق در بهشت است از بهر آنکه خلق ازو بعلم برسند و از علم ببهشت برسند و مخالف امام حق در هر زمانی در دوزخ است از بهر آنکه متابعان ناحق بگفتار او از امام حق دور شوند و نادان بمانند دوزخی شوند و شهادت با معرفت کلید در بهشت است و بی معرفت کلید در دوزخ است و مثلی بگوییم بدینجای تا مومن را صورت درست شود که نادان دوزخی است و دانا بهشتی است و بیان کنیم که دوزخی را بر بهشتی قوتی نیست گوییم که هیچ چیز از جانوران نفس سخن گوی ندارند جز مردم و آثار عقل را جز نفس سخن گوی نپذیرد و هر که عقل ندارد خدایتعالی سوی او پیغمبر نفرستاده است و دلیل بر درستی این قول آنست که بر کودکان بیخرد و بر دیوانگان نماز و طاعت نیست و بمنزلت ستورانند و هر که بر و طاعت نیست بمنزلت ستور است و ستورانرا از بهشت نصیبی نیست و دلیل برآنکه ستورانرا از بهشت نصیب نیست آنست که دست مردم بر جملگی ستوران گشاده است بکشتن و مرورا خوردن از آنچه خوردن او حلالست و ناچیز کردن از آنچه خوردن او حلال نیست از جانوران از بهر آنکه مردم بهشتی است اندر حد قوه و ستور نه بهشتی است و بهشتی را پادشاهی است بر دوزخی لاجرم جانوران اندر پادشاهی او آمدستند هم بدینجهان و مردم مر ستورانرا همی رنجاند و همی فروشد و همی کشد و همی خورد و از آن بروی هیچ ملامتی نیست همچنانکه بدوزخ برند و برنجانند و ناچیز کنند مر دوزخیانرا و آن از دوزخیان طاعت است مر خدایرا پس مردم همچنانکه بر نجانیدن مر ستورانرا اندر راه حج و غزا و کشتن و پاره کردن مر ایشانرا بفرمان چون بخدا همی تقرب کند بر وی از آن حرجی نیست همچنانکه همیگوید که روز قیامت رسول صلی الله علیه و آله بیابد و بدوزخ بردمد و دم او مر دوزخ را سرد کند وردای خویش یعنی کلیم بآتش فرو برد تا عاصیان امت را بر کشند و دوزخ را هیچ قوه نباشد بر دم وردای او همچنانکه دست مردم کوتاهست از مردم دیگر که او ظاهر شریعت پذیرفته است و اندر حد قوه بهشتی گشته است و این مثال درست است پس ظاهر کردیم که مردم نادان اندرینجهان دوزخ اند مر ستورانرا و ددکانرا که ایشان دورخیانند بر آنچه بر ستوران و ددکان همی رسند از آنچه بار کشیدن و سوختن و کشتن و پختن و خوردن و جز آن باشد همی کنند و همی رنجانند و هیچکس بدین ستوران که دوزخیانند نه بخشاید چنانکه خدایتعالی همیگوید اندر جواب دوزخیان که فریاد خواهند کرد قوله تعالی قال اخسیوا فیها و لا تکلمون همیگوید چون ایشان فریاد خواهند کرد خدای گوید دور باشید اندر دوزخ و با من مگویید و نیز گوییم که جانوران که فرود از مردمند و دست مردم بر ایشان گشاده است هفت نوع اند از آن دو نوع آبی اند یکی آنکه پای ندارد و چون مار و ماهی و جز آن و دیگر آنکه پای دارد چون نهنگ و کشف و خرچنگ و جز آن و پنج نوع ازو خاکیست یکنوع از او چهار پاییست که گیاه و دانه خوردن چون گاو و گوسفند و جز آن و دیگر ازو چهار پاییست که گوشت خوردن چون شیر و گرگ و جز آن و دیگر پرنده است که گوشت خورد چون باز و شاهین و جز آن و دیگر پرنده است که گیاه و دانه خورد چون کبوتر و فاخته و جز آن پنجم حشراتند که بپارسی آنرا خزندگان گویند و دست مردم که او دوزخ این ددکانست برایشان گشاده است همچنانکه هفت در دوزخ بر دوزخیان گشاده است چنانکه خدایتعالی همیگویدلها سبعه ابواب لکل باب منهم جز مقسوم همیگوید مر دوزخ را هفت در است مر هر دری را از دوزخیان بهره است بخش کرده و چون اندر جانوران که دوزخیانند هفت قسمت پیدا کردیم گوییم که از مردم هم بدین قسمتها گروهانند که هر گروهی بر سیرت نوعی ازین ددکانند و ستوران چنانکه خدایتعالی همیگوید قوله تعالی و ما من دابه فی الارض و لا طایر یطیر بجنا حیه الا امم امثالکم همیگوید نیست از ددکان و چرندگان اندر زمین و نه پرنده که بپرد مگر امتانند مانند شما پس هر که او بسیرت این ستوران و ددکان نادانست آن دوزخی است همچنانکه پیدا کردیم که ددکان درین جهان دوزخیانند چنانکه هر که دزد و خیانت کار است از مردم بمنزله موش است و هر که مکابره و رباینده است بمنزله گرگ و شیر است و هر که بر حرام حریص است او بمنزله خوکست و مردم بحقیقت رسولست و وصی او امامان علیهم السلام و دست ایشان گشاده است و خدایتعالی گفت تا هر که فرمان ایشان نبرد مر آن کس را بکشند همچنانکه دست مردم گشاده است بر دیگر جانوران بکشتن مر ایشانرا و هر جانوریکه خوردن گوشت او حلال است چون گاو و گوسفند و شتر و جز آن دلیل است بر مردمانیکه ایشان بصلاح باشند و پارسا و فرمان بردار ولیکن علم ندانند پس گوشت ایشان خدایتعالی حلال کرد یعنی که ایشانرا علم بیاموزید و با خویشتن یکی کنید و هر جانوری که گوشت او حرامست چون خوک و شیر و جز آن ایشان دلیل اند بر مردمانیکه اندر ایشان فساد و شر باشد و پند نپذیرند همچنانکه این ددکان مردم را فرمان نبرند پس مر ایشانرا فرمود کشتن و نا خوردن یعنی که دین ایشانرا بر ایشان تباه باید کردن و دین حق ایشانرا نباید آموخت و اندرین معنی خود بجای خود سخن گفته شود پس اینجهان مر دانایانرا در بهشت است و مر نادانان بیفرمانرا در دوزخ است از بهر آنکه ببهشت و دوزخ آنکس رسد که او اندرینجهان آمده باشد و هر که خواهد که ازینجهان بهشت آبادان کند و هر که خواهد که دوزخ آبادان کند و ازین سرای خلق بدین دو جای همی روند چنانکه خدایتعالی همیگویدفریق فی الجنه و فریق فی السعیر

ناصرخسرو
 
۶۷۸

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار هشتم

 

گوییم بتوفیق الله تعالی که چون مردم از دو گوهر بود مرکب شد یکی جسم کثیف و دیگر نفس لطیف و جسم کثیف را غذا از چهار طبع عالم پدید آمد که از آن چهار طبع دو لطیف بودند چون نفس و آن آتش بود و هوا دو کثیف بودند چون جسم و آن خاک بود و آب تا این کالبد کثیف با نفس لطیف پیوسته شد از نبات کزین دو لطیف و دو کثیف پدید آمد غذا پذیرفت و قوی شد لازم آید از روی حکمت که غذای نفس لطیف که بدین کالبد کثیف پیوسته است هم از چهار حد باشد کز آن دو روحانی باشد چون نفس و دو جسمانی باشد چون کالبد تا نفس غذایی کز ایشان یابد قوی شود پس ایزد تعالی از چهار حد شریف غذای نفس مردم پدید آورد دو ازو لطیف بودند و آن نفس و عقل کلی است که این نفس و عقل جزوی که اندر مردم است از آن نفس و عقل کلی اثر است و دو از آن مرکب است و آن ناطق است و اساس که ایشان مردمان بودند بکالبد و فرشتگان مقرب بودند بعقل و نفس تا بعلم شریف ایشان مردم را از درجه دیوی بدرجه فرشتگی رسانند و هر دو چیزیکه ترکیب مردم از آنست حق خویش از آفریدگار خویش بیافتند براستی چنانکه خدایتعالی فرمود قوله تعالی ذلک تقدیر العزیز العلیم و چون مردم را مرکب یافتیم ازین چهار طبع کثیف و از نفس لطیف و لطافت بکثافت پیوسته شده بود و نصیب خویش یافته بود از عالم لطیف بدین عقل غریزی که دیگر حیواناترا نبود واجب آمد کز آن اصل که این مردم را نصیب ازو پیوسته است بیکتن از مردم نصیب بتمام پیوسته شود که این عقلهای غریزی از آن یکتن بپذیرد بدانچه ایشانرا حاجت است و آنکس که این عنایت و نصیب تمام از عقل کل بدو پیوسته شد پیغمبر بود علیه السلام و اگر آن یکتن فایده دهنده نبودی این عقلهای پذیرای همه ضایع بودی و بازی نمودی و دور است صانع حکیم از بازی چنانکه فرمود قوله تعالیافحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لاترجعون گفت چنان پنداشتید که شما را ببازی آفریدیم و شما سوی ما بازگردیده نشوید و چون مردم بنفس لطیف مر یکدیگر را موافق بودند و بکالبد و صورت مختلف بود از جهه جایهای و روزگارهای مخالف که اندرو همی زاید و برو میگذرد و لازم آید که علم آن رسول که سخن خدای آورده بود بر دو گونه بود محکم بود چون نفس و متشابه بود چون کالبد و مر آن سخن را ظاهر بود چون جسم و باطن بود چون نفس و چون مردم از کالبد کثیف بود و نفس لطیف و کار نصیب کالبد آمد و علم نصیب نفس پیغمبران علیهم السلام از آن مردم را کار فرمایند بعلم تا بجسد کار کنند و بنفس علم آن بدانند و از حکمت چنین لازم آمد که هر دو را بر اندازه توانایی خود هر یک کار بستند چنانکه مر جسد بنماز و روزه و حج و جهاد و جز آن کار بست و پیغمبران علیهم السلام مر نفس مردم را به شناساندن معانی آن کار بستند و چون جسد مردم را که کار کن او بود شش جهه بود پیش و پس و راست و چپ و زیر و زبر ایزد تعالی شش رسول کار فرمای بفرستاد سوی ایشان چنانکه بمثل آدم علیه السلام از سوی مردم از سوی سر مردم آمد و نوح علیه السلام از سوی چپ مردم آمد و ابراهیم علیه السلام از سوی پس مردم آمد و موسی علیه السلام از سوی زیر مردم آمد برابر آدم علیه السلام و عیسی علیه السلام از سوی دست راست مردم آمد برابر نوح علیه السلام و محمد مصطفی صلی الله علیه و آله از سوی پیش مردم آمد برابر ابراهیم علیه السلام و چون این شش رسول کار فرمای از شش جانب جسم مردم اندر آمدند و هر یکی مردم را در زمان خود کار فرمودند و بر مزد آن کار وعده کردند که روزی بدیشان دهند بدینگونه پس گوییم که چون مردم را شش جهه بود بجسد و جسد کار کن بود چون از هر جهتی یک کار فرمای آمدند از حکم عقل لازم نه آید که نیز کسی بیاید ازین پس که مردم را کار دیگر فرماید بحکم عقل ازین برهان که نمودیم درست شد که پس از محمد مصطفی صلی الله علیه و آله به پس پیغمبری نیاید و چون عادت مردم آنست که کار بکنند و مزد آن از کار فرمای بستانند لازم آید ازین پس که کسی بیاید بفرمان خدایتعالی که مزد این کار کنانرا بر اندازه کار هر کس بدو دهد و آن قایم قیامت است علیه السلام که خداوند شریعت است بلکه خداوند شماراست که مرین کار های کرده را شمار بکند و بار کارکنان مزدشان بدهد و این کس واجب است بقضیت عقل که بیاید همچنانکه ممکن نیست که نیز کار فرمایی بیاید از بهر آنکه مردم را نیز بجسد جهتی نمانده است که از آن جهت کار فرمایی نیامده است و چون این کار فرمایان خدای عزوجل بیامدند و کارهای مخالف بفرمودند مر خلق را و مر هر یکی را ازین کارها معنی بود که صورت کار سبب آن معنی شده بود همچنانکه صورتهای حیوان و نبات دیگر آمده است که اندر هر یکی معنی است که اندر آن دیگر آن معنی نیست چنانکه صورت جوز از صورت سیب جدا است بدانچه اندر جوز معنی هست که آن معنی اندر سیب نیست و صورت دو سیب هر دو را معنی یکی است و یک صورتست چون صورت دو جوز پس ایزد تعالی با هر وقت کار فرمایی سوی مردم فرستاد معنی دانی هم فرستاد تا مر خلق را بگویند که معنی این کارها چیست تا بقیامت خلق را بر خدای حجت نباشد چنانکه گفت قوله تعالی لیلا یکون للناس علی الله حجه بعدالرسلتا مردمانرا بر خدای حجت نباشد پس از رسولان و بدین رسولان خداوندان تالیف و تاویل را خواست و امامان حق که معنی کتاب و تاویل شریعت را پیدا کنند و جای دیگر گفت قوله تعالی و ان یکذبوک فقد کذب الذین من قبلهم جاءتهم رسلهم بالبینات و بالزبر و بالکتاب المنیر همیگوید و اگر بر دروغ زن داشتند ترا پس درستی که بر دروغ زن داشتند آنکه پیش از ایشان بودند پیغمبران را که بیامدند بایشان بحجتها و دانشها و بکتاب هویدای روشن یعنی فصولها و چون پیغمبرانرا یاد کرد جماعت یاد کرد از بهر آنکه ظاهر شریعتهای ایشان دیگر بود و چون خداوندان تاویل را یاد کرد یکی گفت و کتاب را روشن خواند از بهر آنکه معنی همه کتابها و تالیف شرایع یکی بود هرچند گفتارها و کردارها بلفظ و شکل مخالف یکدیگر بود پس گوییم که وصی آدم مولانا شیث بود علیه السلام و وصی نوح مولانا سام بود علیه السلام و وصی ابراهیم مولانا اسماعیل بود علیه السلام و وصی موسی مولانا هارون بود علیه السلام ووصی عیسی مولانا شمعون بود علیه السلام و وصی محمد مصطفی علی المرتضی بود علیه السلام و میان هر دور پیغمبری ازین پیغمبران شش پیغمبر بود بر مثال شش روز که میان دو روز آدینه باشد و این شش پیغمبر که آمده اند برابر روزی آمده اند از روزهای هفته و آنکه می آید هفتم ایشانست و چون او بیاید این دور بسر شود و قیامت شود و هر کس بجزای کار خویش رسد پس آدم علیه السلام چون روز یکشنبه بود و دلیل بر درستی اینقول آنست که اندر اخبار آمده است که ایزد تعالی آفرینش عالم را بروز یکشنبه آغاز کرد و بروز آدینه از آن پرداخته شد و روز شنبه بیاسود و معنی اینقول پوشیده است اندر میان خلق از آغاز روزها و هر کسی مرین قول را براندازه عقل خویش پذیرفت و جهودان بدین سبب مر روز شنبه را بزرگ دارند و در آن روز کار نکنند یعنی که این روز خدای بیاسوده است و خبر ندارند که پیغمبران که مر خلق را این خبر داده اند آن خواستند تا بدانند که شش تن بخواهد آمدن اندر عالم بفرمان خدایتعالی تا خلق را کار فرمایند و آن هفتمین که بیاید کار نفرماید بلکه او جزا دهد مر خلق را و مر آنروز را شنبه گفتند و بزرگ فرمودند داشتن و آن روز قایم قیامت است علیه السلام

پس گوییم آدم علیه السلام روز یکشنبه بود اندر عالم دین و نوح علیه السلام روز دوشنبه بود اندر عالم دین و ابراهیم علیه السلام روز سه شنبه بود اندر عالم دین و موسی علیه السلام روز چهار شنبه بود اندر عالم دین و عیسی علیه السلام و روز پنج شنبه بود اندر عالم دین و حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم روز آدینه بود اندر عالم دین و روز شنبه را چشم همی دارند خلق که بیاید و آنروز آسایش باشد مر آن کسانرا که این روزها را بحقیقت بشناخته اند و بدانند بحقیقت و بفرمان و بعلم کار کردند و هر که اندر سرای جسمانی بکالبد امروز کار کند و بنفس معنی آن بداند فردا اندر سرای نفسانی ثواب آن بیابد باز گفته شد از واجب شدن و فرستادن پیغمبران علیهم السلام بر اندازه روزگار خویش

ناصرخسرو
 
۶۷۹

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار نهم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که بقای عالم جسمانی اندر قرآنست و دلیل برین قول بگواهی عقل آریم بدانچه گوییم مردم بازپسین همه زایشهاست از زایشهای عالم بدانچه معنی هر سه زایش عالم که معادن و نبات و حیوانست اندروست از بهر آنکه خود بذات خویش جوهر است و شناسنده و قیمت کننده جوهر است و همچون نبات روینده است و همچون حیوان خورنده است و بر عالم سخن گفتن و دانش بر نبات و حیوان فضل دارد پس درست شد کزو تمامتر از عالم چیزی پدید نیامده است و چیزی کزو چیزهای بسیار پدیدآیند بدانچه او تمامتر باشد اصل آنچیزهای نخستین او بوده باشد و پایداری آنچیز های نخستین او بوده باشد و پایداری آنچیزها بدان چیز باشد که اصل اوست

و مثل این فصل چنانست که از درخت جوز بسیار چیز ها پدید آید از برگ و شاخ و بیخ و پوست و باز پسین چیز کزو پدید آید جوز است که اندرو همه معنیهای دیگر چیزها باشد و برایشان بروغن و طعم فضل دارد و او تمامتر باشد و اصل درخت جوز او بوده باشد و پایداری درخت بدو بوده باشد وجه دیگر بدانروی که اگر آن جوز نخستین نبودی آن درخت هستی نیافتی وجه دیگر بدانروی که اگر آن درخت جوز بار نیارد ببرندش و هیزم کنندش

و بسخن خویش بازآییم گوییم چون درینعالم از مردم تمامتر چیزی پدید نیامده لازم آید که پدیده آرنده اینعالم نفس کل است و آنکه نفس مردم که باز پس تر پدید آمد ازو جزو اوست و چون این حال درست شد گوییم اگر مردم را بو هم از عالم بر گیری لازم آید که عالم ناچیز شود بدو روی یکی بدانروی که بر خواستن مردم به بریده شدن مایه او از عالم به بریده شدن نفس کل باشد از عالم و اگر عنایت صانع عالم از عالم بریده شود عالم فنا پذیرد و دیگر بدان روی اگر مردم نباشد اندر عالم همه عالم بیابان شود و نبات نروید از بهر آنکه آبها را بر زمین همین مردم گمارد تا از وی نبات حاصل آید و جاییکه آثار مردم نیست آنجا نبات نیست و اگر آثار مردم نباشد جانوران درنده مر دیگر جانورانرا که در ایشان صلاحست هلاک کنند و عالم به سبب نیستی مردم نیست شود از بهر آنکه داننده مردمست و دانسته عالم است پس داننده دانسته نباشد و این بیان کافی است چون درست کردیم که بقای عالم اندر بقای مردمست گوییم بقای مردم بقرآنست از بهر آنکه هر کسی اندر عالم مالک بملک خویش بقرآنست و باحکامیکه اندروست و اگر کتاب خدای اندر میان مردم نباشد مر یکدیگر را هلاک کنند و کس بعلم آموختن و طلب فضل نرسد آنگه مردم با ستوران برابر شوند چنانکه هست زمینهاییکه اندر میان ایشان حکمت و علم نیست و ایشان همه چون ددکان و درنده شده اند چنانکه بزمین خراسان یکجبانند و بزمین کرمان کوفجان و اندر عرب بدویست که از ایشان جز شر هیچ نیاید که متابعت هوا کنند و پس اندر بادیه از حدود مردمی بیرون شده اند ...

... پس درست شد که بقا و صلاح عالم اندر قرآنست و قرآن سخن خدایست سوی خلق اندر بپای داشتن علم و عمل از بهر آنکه مردم را توانایی بدین دو رویست یا بکنند چون نماز و روزه و زکوه و حج و جهاد و جز آن یا بدانند معانی آنرا و بشناسند نفس لطیف را و تصور کنند مر عالم لطیف را و بدلایل ازینعالم کثیف بدانعالم لطیف روند

و فرمان خدایتعالی اندر قرآن بر دو وجه است یا چون عمل فرموده است و گفته است قوله تعالیو اقیموا الصلوه و آتوا الزکوه گفت نماز را بپایدارید و زکوه را بدهید و چنانکه گفت قوله تعالی و قل اعملوا فسیری الله عملکم و رسوله گفت بگو ای محمد کار کنید که سرانجام کار شما ببیند خدا و پیغمبر او یا گفت بدانید چنانکه گفت قوله تعالیو اعملوا انما اموالکم و اولادکم فتنه گفت بدانید که مالهای شما و فرزندان شما آزمایشند مر شما را و چنانکه گفت قوله تعالیفاعلموا ان الله غفور رحیم گفت بدانید که خدایتعالی آمرزگار و مهربانست پس گویم که قرآنرا آنکس پذیرفته است که هم کننده است و هم داننده و کار را بتازی عمل گوینده و مردانش را علم گویند و هر دو کلیمه از سه حرفست چون ع ل م و عمل نیز یک سخن است از سه حرف چون ع م ل همچنین کار یکی است مردم را اندر دین بسه چیز که مرور است یکی ازو کار گوش مردم است که سخن حق اندر دین بشنود و دیگر کار زبان مردمست که سخن حق بگوید اندر دین از کلیمه اخلاص و جز آن و سه دیگر کار تن مردمست که بکنند از نماز و روزه و حج و جهاد و جز آن و علم نیز یک سخن است از سه حرف همچنین دانش یکیست از مردم بر سه قوه که اندر نفس مردمست یکی قوه حسی که مردم بدان اندر دین محسوس را بداند از اشکال موضوعات شریعت که نماز چگونه باید کردن و روزه چگونه باید داشتن و مناسک چیزیکه حج بدو درست شود چیست و چگونه است و جز آن و دیگر قوه حلق که مردم بدان مر گفتارها را بگویند و بشنوانند مر نفس ناطقه را و شنوده محیط کند و سیم قوه عقل که مردم بدو مر توحید را از تشبیه و تعطیل مجرد کند و بداند که عقل مردم بر چیزها محیط شود و آن عطایی است مرورا و بداند که آن عطا کسی داده است که او از آن برتر است و این اشاره باشد مجرد پس گویم که جملگی دو چیز است که یکی علم و دیگر عمل چون هر دو جمع شوند مردم او را دیندار گویند همچنانکه در مردم نفس و بدنست چون هر دو جمع شوند مرو را مردم گویند و عمل مر دین را چون جسد است و علم مر دین را چون روحست و هر که عمل بی علم کند دین او را جان نباشد باله مردار باشد و خدایتعالی مردار را حرام کرده است اندر کتاب خویش و تاویلش آنست که عمل بی علم ناپذیرفته است یعنی حرام همچنانکه مردار حرامست و هر که علم بیاموزد و کار نکند او را خود دین نبود از بهر آنکه اندر عالم روح بی جسد اثبات نشود و عمل بی علم بهتر از علم بیعمل است همچنانکه مردار به از هیچ چیز باشد و بحساب جمل هم علم و هم عمل هر یکی صد و چهل اند و آن چهارده عقد باشد یعنی همچنانکه صد ده عقد است و چهل چهار عقد باشد همچنانکه هر ده یک عقد باشد بجمله چهارده عقد باشد و چهارده دو هفت باشد که خدایتعالی بدان بر رسول خویش منت نهاد و بدانچه گفت قوله تعالی ولقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم گفت بدادیم مر ترا ای محمد هفتی جفت جفت و تاویل این آیت آنست که مرورا دینی داد بدین دو چیز آراسته یکی علم و دیگر عمل که هر یکی از عقود او بحساب دو هفت است و قرآن عظیم گرد آرنده علم و عمل است چنانکه بیان او گفتیم ازین پیش و اکنون گوییم قرآن آنست که بقای عالم بدوست و اهل اسلام خلاف کردند گروهی گفتند که گفته خدایست و گروهی گفتند آفریده خدایست و هر دو گروه راست گفتند و خود معنی آن ندانستند و ما بدین جایگاه بیان او بگوییم اما بدین روی که قرآن سخن خدایست و یا آفریده نیست که تایید از عقل کل رفته است بمیانجی نفس کل با معنی این سخنها که امروز در مصحفها نوشته است به نفس پاکیزه رسول صلی الله علیه و آله رسیده است و عقل کل آفریده نیست و نه نفس کل بلکه هر دو اند عبد بسیط و پدید آورده نه از چیزی و مخلوق چیزی باشد که پدید آورده باشد از چیزی دیگر چنانکه خدایتعالی گفتو لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین گفت بیافریدیم مردم را از بیرون آمیخته از گل و چون قرآن از عقل و نفس است که مخلوق نیست درست شد که مخلوق نیست و چون مردم را طاقت بدین دو روی بود که یکی چیزی بگفت و کرد مخلوق او را دانست و هر چه آن نه مخلوق بود مر آنرا ناگفته دانست و قرآن مخلوق نیست سخن خدایست و ما بدانروی مر قرآنرا سخن خدای گوییم که قرآن از تایید عقل کل است بمیانجی نفس کل و عقل و نفس از امر خدای بوده شده است و امر خدای تعالی کلیمه است و آن کلیمه را کن عبارت کرده اند پس گفتیم که قرآن کلیمه است که آن کن است و آفریده نیست از چیزی آمدیم از روی قرآن گوییم که قرآن آفریده است بدین روی که امروز در مصحفها نوشته شده است سوره هاست مرکب از آیات و آیتها مرکب است از کلمات و کلمات مرکب است از حروف و چیزیکه او مرکب باشد از چیزهای بسیار او مخلوق باشد پس امروز آنچه در مصحفها نوشته است مخلوقست و چون بر دل رسول صلی الله علیه و آله فرود آمد مخلوق نبود و لاکن چون رسول علیه الاسلام بفرمان خدای مر آنرا بزبان تازی بگفت مخلوق گشت از بهر آنکه رسول علیه السلام مخلوق بود و مخلوق جز بر مخلوق قادرنشود اگر امروز قرآن مخلوق نیستی خلق بدان قادر نشدی و بدان واقف نبودی پیش از آنکه رسول علیه السلام مر قرآنرا بزبان تازی بگفت مر آنرا بنفس صاف خود پذیرفته بود و بسیط بی حروف و بی کلمات بود امروز مخلوقست و بیان این از لفظ قرآن باز نماییم که قرآن چهار حرفست دو ازو بیکدیگر پیوسته چون ق و را و دو ازو از یکدیگر جدا جدا چون الف و نون و این دو لفظ قرآن از قرین گرفته اند پس لازم آید که قرآن از چهار قرین گذشته است که بخلق رسیده است پس از آن چهار دو ازو مرکب اند چون قر و دو ازو بسیط چون آن و ما قرآنرا از آن دو مرکب یافتیم و آن دو مرکب مر قرآنرا از آن دو بسیط یافته بودند و آن دو مرکب ناطق و اساس او که قرینان یکدیگرند و مرکبانند از جسد و نفس همچون این دو حرف نخستین که مرکب شده است اندر لفظ قرآن چون قر و این دو مرکب بدان دو بسیط تمام آید همچنانکه قرآن بآن الف و نون تمامست پس الف و نون مثال است بر عقل و نفس که ناطق و اساس را تایید اندر تالیف و تاویل از ایشانست و ایشان مرکب نیستند و بسیط اند همچنانکه این دو حرف مرکب نیستند و الف دلیل است بر عقل که او از همه حرفها جداست که چون نویسنده بدو رسد خطش بگسلد از بهرآنکه الف را از زبر سو چیزی نیست و او آغاز چیزهاست و حرفها با الف پیوندد و الف بدیگر حرفها نه پیوندد و همچنانکه همه چیزها از زبر سوی بعقل پیوسته است و عقل از زبر سوی بچیزی دیگر پیوسته نیست و نون دلیل است بر نفس کل بدانچه خطی است سربسر فراز خواهد آوردن و هنوز نیاورده است همچنانکه حال نفس کل بفایده گرفتن از عقل کل همین بدرجه عقل کل خواهد رسیدن و هنوز نرسیده است همچنین اندر اینجا یعنی شمردن حروف حرف نون اول نونست و آخر هم نونست دلیل است که هر آخر چون اول خویش خواهد شد و اول عقل است و آخر نفس است و نفس چون عقل خواهد شدن و ازین چهار حرف نخستین قافست و آن دلیل است بر اساس که مومن ازو بناطق راه یابد و بشناسد مرورا و را دلیل ناطق است و قاف بحساب جمل صد باشد و را دویست باشد یعنی که ناطق خداوند دو مرتبه است یکی تاویل و دیگر تالیف و اساس خداوند یکمرتبه است که آن تاویل است و ناطق را مرتبه نریست اندر عالم دین و اساس را مرتبه مادگی است اندر عالم دین چنانکه خدایتعالی گوید قوله تعالیفللذکر مثل حظ الانثیین همیگوید مر نرانرا نصیب همچند دو ماه است و الف دلیل عقل استبحساب یکیست یعنی که عقل علت همه بودنیهاست همچنانکه یکی علت همه عددهاست و نون دلیل نفس است که پدید آرنده چهار طبایع است و موالید پنجم آن همچنانکه نون پنجاه باشد که آن پنج عقد است و قاف و را از قرآن بر مثال عمل است که آن نصیب جسد است مرکب است و الف و نون از قرآن بر مثال علم است که آن نصیب نفس بسیط است و عمل بهره ستورانست بی علم و علم بهره فرشتگانست بی عمل و علم و عمل هر دو بهره مردمست که بجسد با ستوران انبازند و بنفس دانا با ستوران انباز نیستند و با فرشتگان همسرند و میانجی است میان ستوران و فرشته تا بعلم و عمل از ستوری بفرشتگی رسد و لفظهای قرآن مختلف آمد و عملهای شریعتهای پیغمبران همه مختلف آمد از بهرآنکه هر دو مانند کالبد مردم بودند و کالبدها مختلف بود و معانی کتابهای خدای و تاویل شرایع رسولان همه یکی آمد و آنحال خود یکیست از بهرآنکه مانند روح مردم بود و روح را حال گردنده نیست پس لفظ را تنزیل گفتند و معنی را تاویل گفتند پس گوییم بمثال نزدیک و فرق کنیم میان تنزیل و تاویل گوییم خدایتعالی همیگویدو الشمس و ضحیها و القمر اذا تلیها

و تفسیر این آنست که گوید بآفتاب و بچاشتگاه او و بماه که چون از پس او همیرود و این سوگند است از خدایتعالی و تاویلش آنست که بدین آفتاب مر رسولرا همیخواهد اندردین و سپس رفتن ماه مر آفتابرا سپس رفتن وصی او را همیخواهد مرورا اندر دین و سیرت ستوده او و گفتن تاویل کتاب سپس تنزیل و این نیکوتر باشد که خدایتعالی بر رسول خویش سوگند خورد و بوصی او از آنکه بآفتاب و ماهتاب گردنده بیدانش که بر پاک پلید همی تابد سوگند خورد باز نمودیم شرح قرآن و گفتیم واجبی تاویل و ترکیب او از ابتدا بر اختصار و اقتصار

ناصرخسرو
 
۶۸۰

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار یازدهم

 

... و چون این حکم اندر دین حق ثابت است روا نباشد که گوییم رسول علیه السلام این گواهی بداد بر خدای تعالی بی آنکه حقیقت این حال بیافته بود به گواهان عدل و اندر دین حق رواست که کسی گواهی از کسی بپذیرد به دو گواه عدل آنگاه مر خداوند حق را گواهی دهد از قول آنکس که او را گواه کرده باشد پس گویم که روا نیست که رسول صلی الله علیه و آله مر خدای تعالی را بدیده باشد که این قول محالست ولیکن او را بر وحدانیت ایزد تعالی دو گواه عدل گواهی دادند و خلق به جملگی از شنودن گواهی آن دو گواه عاجز بودند و از آن دو گواه یکی این عالم بود و دیگر آفرینش که هر دو مرورا به یک قول مبین گواهی دادند که خدای نیست جز یک خدای تا او بر گواهی ایشان گواهی داد به حق و راست و درست کند مرین قول را خبر رسول صلی الله علیه و آله از او پرسیدند که کیست مر ترا گواهی دهد بدانچه دعوی کنی و همی گویی او گفت علیه السلام لیشهد کل حجر و مدر گفت گواهی دهند مرا هر سنگی و کلوخی و قول خدای تعالی ثبت این خبر را مسند است که همی گوید اندر محکمه کتاب خویش قوله تعالی سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق گفت سرانجام بنماییم شان نشانی های خویش اندر عالم و اندر نفس های ایشان تا پیدا شود مر ایشانرا که او حق است پس بدین آیت درست شد که حق پوشیده به گواهی آفاق و انفس پیدا شود

پس گویم که شهادت از بنده است مر خدای را به مقال و آن به دو بهره است یکی بهره را نسبت به سوی مخلوقست بدانچه گواهی دهنده مخلوق است و آن بهره نفی است همچنانکه گواهی دهنده فانی است چون نفی لا اله و دیگر بهره را نسبت به وحدانیت باری سبحانه و تعالی بدانچه گواهی مروراست و آن بهره اثبات است همچنانکه گواهی مرورا ثبت یافته است چون الا الله پس بهره مخلوق از شهاده نفی کردن صفت هاست از خدای تعالی که آن صفتها باقیست اندر جسمانیان و روحانیان و بهره که آن سوی وحدت باریست آن اثبات محض است بی هیچ آمیزش به چیزی کان اندر دو مخلوق لطیف و کثیف نیست نه به روی نفی و نه به روی اثبات و معنی این قول آنست که جسمانی دیدنی و شنودنی است و نادیدنی و ناشنیدنی نیست و روحانی را گویم که نادیدنی و نابشنودنی است و دیدنی و شنیدنی نیست پس این هر دو اثبات و هر دو نفی را از باری سبحانه نفی باید کردن بدین گونه که گویی دیدنی و دانستنی نیست و نادیدنی و نادانستنی نیست که این همه صفات مخلوقست بدین سبب بود که رسول مصطفی صلی الله علیه و آله مر این کلیمه را به نفی و اثبات بنا کرد و آغاز به نفی کرد یعنی که نیست و انتها به اثبات کرد یعنی که هست از بهر آنکه مردم که گواهست نخست مخلوق را توان دانستن و یافتن که او چون نفی است و آنگاه از مخلوق بر خالق دلیل گیرد که او چون اثباتست پس اعتقاد مردم به دل و با قول او که به زبان است راست باید تا همچنانکه همی گوید به زبان صفتهای مخلوق را از باری نفی کند و به اعتقاد درست اثبات محض را نگاه دارد

و نیز گویم که رسول علیه السلام اندر شهادت نفی را پیش گفت و اثبات را از پس داشت از بهر آنکه مردم که این گواهی همی دهد خدای تعالی را آغاز بودش او از جسد است که او مانند نفی است و انجام کارش به تمام شدن نفس لطیف باقی است که او مانند اثباتست همچنین گویم رسول علیه السلام از نخست این قول خواست که چون گفته شد ناچیز گشت که او نفی است و به آخر از ما اعتقاد درست خواست به دل که او ناچیز نشود که او اثباتست و مر خداوند گفتار را زندگانی داد و مال او نه بستد که هر دو نصیب جسد فانی بود همچون قول فانی و مر خداوندان اعتقاد به اخلاص را که آن باقیست بهشت باقی وعده کرد و دلیل بر درستی این شهاده که رسول علیه السلام آورد و ما را الزام کرد گفتن او و اعتقاد باو آنست که این شهاده راست است و با دو آفرینش یکی جسدانی کثیف که این عالم است همچون نفی و دیگر لطیف و روحانی که آن عالم است و باقیست همچون اثبات و آنکس که این شهاده از بهر اوست پدید آورنده این هر دو است و او پدید آورنده جفت بسیط است چون عقل کل و نفس کل نه از چیزی بر مثال این شهاده از نفی و اثبات که نه از سخن دیگر گرفته شده است و برابر است با حساب یکی و دو که ایشان از اعداد بسیط اند روحانی همچنانکه از دو و یکی عدد سه پدید آمده است که مرکب است و طاقست که او برابر است با سه فرع که اندر عالم است چون جد و فتح و خیال و اندر عالم جسمانی سه بعد است چون دراز و پهنا و زیر و همچنین شهاده از سه حرف ترکیب یافته است و آن الف و لام و هاست بی تکرار و باز اندر عدد پس از سه چهار است که به میانجی دو و سه پدید آمده است و اندر عالم دین از امر باری سبحانه به میانجی عقل و نفس و به میانجی سه فرع روحانی که یاد کردیم چهار فرع پدید آمده است چون ناطق و اساس و فرعین یعنی امام و حجت و اندر عالم جسمانی چهار طبع پدید آمده است پس از دو و سه که هیولی و صورت است و سه بعد که طول و عرض و عمق است و اندر شهاده همچنین از دو فصل شهاده و سه حرف چهار کلیمه ترکیب یافته است و چون عدد به چهار رسد نخستین قسمت تمام شود از بهر آنکه نخستین قسمت طاق است یا جفت و طاق محض یکی است و جفت محض دو است و طاق مرکب سه است و جفت مرکب چهار است و چیزها یا بسیط و یا مرکب است پس لازم آید که چون عدد طاق یا جفت بسیط با طاق و جفت مرکب آمد اصل او تمام شد

پس گویم که هم پس از چهار اندر عدد ترکیب آید و نخست از ترکیب هفت آید از بهر آنکه از ساختن طاق مرکب که سه است و جفت مرکب که چهار است پدید آید و اندر عالم دین برابر او هفت امامست که پس از چهار اصل و سه فرع روحانی ایشانند و اندر عالم جسمانی هفت ستاره رونده است و همچنین اندر شهاده این چهار کلیمه هفت پاره است پس گویم که اندرین عدد پس از هفت که او ترکیب سه با چهار است دوازده است که او از ضرب سه اندر چهار است و اندر عالم دین برابر آن دوازده حجت است و اندر عالم ترکیب دوازده برج است همچنانکه این شهاده که از دو معنی است چون نفی و اثبات و از سه حرف است و چهار کلیمه و هفت فصل و دوازده حرفست پس موافق آید شهاده با ترکیب عدد و آفرینش عالم جسمانی و عالم دین ...

... و چون این ترتیب بدانستیم گوییم نخست حرف لام را آورده است اندر شهاده که او دلیل نفس است آنگاه حرف الف آورده که او دلیل عقل است تا ما بدانستیم و بدانیم که از راه نفس مر عقل را توانیم یافتن همچنین از راه اساس که مرورا درجه نفس کل است اندرین عالم مر ناطق را بدانیم که مرورا درجه عقل است اندرین عالم و میان الف و لام بیست و یک حرف است اندر نهاد حروف یعنی ترتیب حروف از بهر آنکه میان فایده دادن عقل و میان پذیرفتن مر آن فایده را اندرین عالم از راه شخص است اندر عالم دین بیست و یک حد است چون ناطق و اساس و هفت امام و دوازده حجت و همچنین اندر ترکیب عالم که تأیید اندر آن مر نفس را از عقل است میان تایید عقل و میان تمامی ترتیب بیست و یک حد است چون هیولی و صورت و هفت ستاره رونده و دوازده برج است و اندر مردم برابر این بیست و یک حرف جسم است و روح و هفت اعضای رییسه یعنی مغز و دل و جگر و شش و زهره و سپرز و گرده و دوازده مجراست و لام دلیل نفس است و ها دلیل ناطق است و میان ه و لام سه حرفست اندر ترتیب حروف همچنانکه میان نفس کل و میان ناطق سه حد روحانی است چون جد و فتح و خیال و پس از حرف ه یاست و آن دلیل است بدانکه پس از ناطق مصطفی صلی الله علیه و آله جز یک حد نیست و آن قایم است علیه السلام و گواهی دهد بر درستی این قول خبر رسول صلی الله علیه و آله بعثت و انا و الساعه کهاتین گفت فرستاده شدم من با ساعت مانند این دو یعنی دو انگشت یعنی که اندر میانه او چیزی دیگر نیست

پس گویم این چهار حد عظیم که دو ازو روحانی ست چون عقل و نفس و دو ازو جسمانی ست چون ناطق و اساس و یک روحانی با یک جسمانی اندر یک مرتبه آید چنانکه عقل با اساس و نفس با ناطق اندر یک مرتبه اند و یکی خداوند تأیید است که آغاز اوست و دیگر خداوند تأویل است که معنی چیزها را به اول حال باز برد و نفس با ناطق اندر یکمرتبه آید که یکی خداوند ترکیب عالم است و دیگر خداوند تالیف شریعت است و ترکیب اجسام و تالیف قول هر دو یکی است پس گویم که چهار کلیمه شهاده دلیل است بر چهار اصل هر کلیمه برابر اصلی لا دلیل است بر اساس که او به تاویل خویش نفی کند از توحید ماننده بودن مرورا بدآنچه اندر دو عالم لطیف و کثیف است همچنانکه این کلیمه دو حرفست یکی الف چون لطیف و بسیط و دیگر لام چون کثیف و مرکب و هرکه این دو تشبیه را از توحید نفی کند حق تعالی را نفی اندر توحید بجای آورده باشد و کلیمه اله دلیل است بر ناطق که نخستین کسی بود که خلق را سوی پرستش خدای خواند از جسمانی و این کلیمه سه حرفست چنانکه ناطق را سه مرتبه است رسالت و وصایت و امامت و اساس را دو مرتبه است یکی وصایت یعنی اساسیت و دیگر امامت همچنانکه کلیمه اساس از دو حرفست و نیز ماده ناطق از سه فرع روحانیست چون جد و فتح و خیال و ماده اساس از فتح است و خیال و نصیب او از جد بواسطه ناطق است نه به ذات او و کلیمه الا دلیل است بر ثانی از بهر آنکه ثانی بود که خدای را از اول دور کرد و چون مرورا با تضرع گردن داد که دید مر مبدع عقل را و گفت نیستم من و نه سابق من خدای و نیست خدای مگر آنکه سابق مرا یعنی عقل به وحدت خویش پدید آورد و این کلیمه نیز بر سه حرف است همچون کلیمه ثانی و ثانی خداوند ترکیب است و ناطق خداوند تالیف است و میان تالیف و ترکیب مناسبت است و معنی سه حرف کلیمه ثانی آنست که او خداوند سه مرتبه است بدانچه فایده از عقل پذیرد بی واسطه و خداوند ترکیب عالمست و فرستنده تایید است از عقل بسوی ناطق و کلیمه الله دلیل است بر عقل کل که او نهایت همه مخلوقاتست از لطیف و کثیف همچنانکه این کلیمه نهایت شهادتست و کلیمه اثباتست چنانکه الا کلیمه نفی است یعنی که از عقل پدید آمده است اثبات توحید و اگر نه آن بودی که ثانی خاضع و گردن داده بودی مر مبدع عقل را هیچ مخلوق از عقل نگذرانیدی مر خدایتعالی را و کلیمه الله چهار حرفست بدانروی که تاویل اساس و تالیف ناطق و ترکیب ثانی و تایید اول همه مجموعند اندر هویت سابق و این چهار جوی است که خدای تعالی وعده کرده است مر ترس کاران را اندر بهشت قوله تعالی مثل الجنه التی وعد المتقون فیها انهار من ما غیرآسن و انهار من لبن لم یتغیر طعمه و انهار من خمر لذه للشاربین انهار من عسل مصفی و تاویل بهشت کلیمه باریست و چهار جوی که یاد کرده است این چهار حد است که اندر هر جویی از جوی های آن عالم اندرین جوی ها از مایه کلیمه باری بهره رونده است بدانچه زندگانی چیزها بدوست از روحانی و جسمانی و آن آب که اندر عقل روان گشت از کلیمه باری حدودیکه پس ازوست همچنانکه به یکی شدن آب با خاک که نبات و حیوان پدید آمده است و به یکی شدن عقل با کلیمه باری ثانی و جد و فتح و خیال و دیگر حدود علوی و سفلی پدید آمده است پس آب گنده و ناشنونده است یعنی گردنده نیست از حال خویش و تغیر نپذیرد ذات او و دلیل بر درستی این قول آنست که چون مردم چیزی را به قوت عقل بیابد همیشه مر آن چیزها را همچنان یابد که پیش یافته بود کز حال خویش نگردد چنانکه چون آب به فعل سرد است هر چند آب گرمی عرضی بپذیرد عقل داند که جوهر او سرد و تر است و همچنان یابدش که هست و از کلیمه باری سبحانه اندر نفس کل شیر رفته است که آن غذای هر فرزندیست و مر حیوان را از راه شیر فرزندی همچون خویشتن به حاصل آید و تغیر نپذیرد ذات او همچنین از نفس کل ترکیب این عالم پدید آمد تا ازین ترکیب پدید آید فرزندی که قبول کند فایده های نفس کل را و آن مردیست قایم قیامت علیه السلام که تمامی فواید نفس کل او پذیرد و از کلیمه باری سبحانه اندر ناطق خمر رفته است که قوتهای جسد بدوست و مردم بدو متحیر و بیهوده گوی شوند پس همچنین از ناطق تالیف شریعت رفته که خوبها و خواستها بدو نگاه داشته است چون قوی شدن جسد نجمر و اختلاف اندر خلق افتاد از جهت مثلها و رمزها که اندر کتاب و شریعت است کز آن مردم متحیر و بیهوش گشته اند همچنانکه از خوردن خمر بیهوش شوند و از کلیمه باری سبحانه اندر اساس عسل رفته است که او شیرین است و خوش است و اندرو تندرستی است از بیماریها که از غلبه تری خیزد قوتست اندرو مزاج گرمی را و همچنین از اساس تاویل کتاب و شریعت آمد که تحیر و اختلاف بدو گسسته شد و راستی حق ظاهر گشت و پرهیزکارانرا که مر ایشانرا بهشت وعده کرده است مر هفت امام و دوازده حجت را همیخواهد این چهار چیزاند که حروف نامهایشان یازده است چون ما و لبن و خمر و عسل دلیل است بر چهار اصل و هفت امام و این اشارتست کزین چهار جوی که در عالم علویست هفت تن پدید آمده است مر گسترانیدن نور ایشانرا از دوازدهم بدین چهار حد ایزد تعالی سوگند یاد کرده است بد آنچه همیگوید قوله تعالیو التین و الزیتون و طور سینین و هذا البلد الامین پس گویم که به تین مر سابق را همیخواهد که به بکلیمه باری پیوسته است بی هیچ میانجی و او را انجیر بدان گفت که انجیر را بیرون و اندرون خوردنیست و طبیعت چیزی ازو رد نکند و بپذیردش و همه را غذا گیرد همچنانکه نفس پاکیزه مر فواید عقل را بجملگی بپذیرد و چیزی از آن رد نکند و فواید عقل مر نفس را غذاست مر پدید آوردن صورت لطیف را و مثل زیتون بر نفس کل است که فواید عقل او بپذیرد بیواسطه و مثل او بزیتون بدانست که زیتون را بعضی ازو خوردنیست چون روغن و پوست او و بعضی افگندنیست چون دانه و ثفل او یعنی که هر نفسی که او پاکیزه است مر عقل را اطاعت دارد بدانچه عقل مرورا فرماید و آن نفس سوی عقل پسندیده بود و پذیرفته چون روغن و پوست زیتون که خوردنیست و هر نفسی که او پلید است و فرو مایه است و اطاعت ندارد و مر عقل را بدانچه فرمایدش و باز نایستد از آنچه باز داردش و فواید عقل نپذیرد و از پس هوای خویش رود آنکس رانده و افگنده و خوار است همچون دانه و ثفل زیتون و برین سبب بعضی نفسها را ثواب لازم است و بعضی را عقاب لازم شد و طور سینین مثل است بر ناطق که او فواید نفس کل را پوشیده پذیرفته و باهل عالم از راه شریعت برسانید و اساس را بپای کرد تا تاویل آن بخلق رساند از بهر آنکه طور سینین کوهست و ظاهر کوه زشت و درشت و تاریکست که بیننده را از مقدم او ستوده آید نگریستن و اندرون کوه گوهرهای نیکو و گرانمایه است که بیننده را از دیدار او راحت رسد چون یاقوت و زمرد و بیجاده و زر و سیم و برنج و مس و دیگر گوهران پس همچنین شریعت ناطق از ظاهر بر شک و اختلافست و خردمند را دشوار آید بر پذیرفتن آن ولیکن چون بر حقایق آن برسد از راه تاویل و معانی او بداند نفس عاقل مر آنرا بپذیرد و براحت برسد و نیز ازو ستوه نشود چنانکه از ظاهر بیمعنی بستوه بود چنانکه کوه بذات خویش مر فواید ستارگانرا بپذیرد پوشیده و ناطق نیز فواید حدود علوی را بذات خویش بپذیرد پوشیده و هذا البلد الامین مثل است بر اساس که بدو امن افتاد مر خردمند را از شک و شبهت ظاهر و هر که از تاویل او ماند او اندر راه اختلاف و شبهت افتاد و هر که بتاویل او رسید از اختلاف ظاهر رسته شد و ازین چهار چیز که ایزد تعالی بدیشان سوگند یاد کرده است دو چیز ازو رستنیها است و دو چیز ازو از جایگاهست و چاره نیست مر رستنی را از جایگاه و معنیش آنست که عقل و نفس روحانی اند چنانکه رستنی را روح است و ناطق و اساس جسمانی اند ولیکن این دو رستنی اندر کوه و شهر باشند همچنین فواید و نور عقل و نفس از راه ناطق و اساس پدید آید خورندگان این دو میوه را چه از روحانی و چه از جسمانی و بلذات آن برسند و التین و الزیتونهر یکی یک کلیمه است و طور سنینو هذا البلد الامین هر یکی دو کلیمه است تا خردمندان بدانند که عقل و نفس که روحانی اندر بر یکحالند و ناطق و اساس که جسم و روح اند خداوندان دو حالند

همچنین چهار اصل را همیخواهد بدین آیت که همیگوید و وعده همیکند مر اصحاب الیمین را که ایشان خداوندان علم حقایق اند قوله تعالی فی سدر مخضود و طلح منضود و ظل ممدود و ما مسکوب نخست مر عقل راهمیگوید و دیگر مر نفس را همیخواهد که به نضد و نظم عالم ازوست و سویم مر ناطق را همیخواهد که بار شریعت را او کشیده است تا بقیامت و چهارم مر اساس را همیخواهد که تاویل او بنفسها فرو ریخته است از راه لواحق یعنی امیران دین چون امام و حجت و داعی حق چون ازین چهار اصل فارغ شد چنانکه گفت قوله تعالیو فاکهه کثیره لا مقطوعه و لاممنوعه و بدان مر امامانرا خواست که خیرات ایشان از عالم بریده نیست و عدد ایشان بسیارست پس ایزد تعالی اینجا که چهار اصل را بچهار جوی مثل زده است عقل را بآب مثل زده است و اینجا که این چهار اصل را که بدین چهار چیز مثل زد اساس را بآب مثل زد تا خردمند بداند که دایره عقل باساس سر بسر آورده است و آب بآب بپوسته است

پس گوییم که حال میان این چهار اصل راست است اندر آنچه هر یکی از ایشان فایده پذیرند از کلیمه باری سبحانه و تعالی همه معنیها یکیست چنانکه خدایتعالی همیگوید قوله تعالیسوا منکم من اسر القول و من جهر به و من هو مستخف باللیل و سارب بالنهار همیگوید یکسانست از شما آن کس که گفتار را پنهان دارد و آنکس که آشکارا گوید و آنکه بشب پوشیده باشد و آنکه بروز پیداست پس بدانکه قول پوشیده گوید عقل را همیخواهد کزو تایید بدانچه فرود ازوست از نفس و ناطق و اساس پوشیده رود و بدانکه سخن آشکارا گوید مر نفس را همیخواهد که ترکیب عالم ازو آشکار است و بدانکه بشب پوشیده باشد مر اساس را همی خواهد که دور او پوشیده و علم او بسر رسد بخلق و بدانکه بروز آشکار است مر ناطق را همیخواهد که دعوت ظاهر کتاب و شریعت او آشکار است پس گوییم که بپوشیده دادن علم تاویل اساس مانند عقل است که تایید ازو پوشیده رسد بفرود ازو و ناطق به پیدا کردن کتاب و شریعت مانند نفس است اندر پیدا کردن ترکیب عالم

و نیز گوییم چهار کلیمه شهاده دلیل است بر چهار جوی بهشت که اندر قرآن یاد کرده است اینجا همیگوید قوله تعالیو لمن خاف مقام ربه جنتان همیگوید آنرا که از خدای خویش بترسد دو بهشت است و بدان مر عقل و نفس را همیخواهد ذو اتا افنان همیگوید این دو بهشت است با شاخها و بدان شاخها مر ناطق و اساس و امامان حق علیهم السلام را همیخواهد فیهما عینان تجریان همیگوید اندر آن دو بهشت دو چشمه است همی رونده چشمه آب و شیر که روان شده است مر نفس و عقل را از کلیمه باری سبحانه و تعالی چنانکه شرح آن گفتیم چون ازین دو حد روحانی پرداخت فرمود و من دونهما جنتان و گفت فرود از آن دو بهشت دو بهشتست کمتر از آن و بدین دو بهشت مر ناطق و اساس را خواست مدهامتان همیگوید آن دو سبز و سبزی از دو رنگ خالص آید چون کبودی و زردی و این رنگ سبز مرکب است از دو رنگ یعنی ناطق و اساس جسمانیانند مرکب و هر که بدیشان پیوسته شود روح یابد چنانکه هر چه از نبات سبزه است روح دارد فیهما عینان نضاختان همیگوید اندرین دو بهشت دو چشمه فزاینده است و آن چشمه خمر است و چشمه عسل که روان شده است مر ناطق را و اساس را از کلیمه باری

و همچنین حدود را یاد کند خدایتعالی بدین آیت قوله تعالی و من آیاته اللیل و النهار و الشمس و القمرلاتسجدوا للشمس و لاللقمر و اسجدوالله الذی خلقهن همیگوید از نشانیهای اوست شب و روز و آفتاب و ماهتاب سجده مکنید مر آفتاب و ماه را و سجده کنید مر خدایرا که ایشان را بیافریده است پس بشب مر ناطق را همیخواهد که او پوشیده است مر چیزها را چنانکه روز پیدا کننده چیزهاست و بروز مر اساس را همیخواهد که او بیان کننده رمزهاست چنانکه روز پیدا کننده چیزهاست که شب مر آنرا پوشیده داشته است و بآفتاب مر عقل را همیخواهد و بماه مر نفس را که عقل مر نفس را فایده دهنده است چنانکه آفتاب مر ماه را نور دهد و بدانچه همیگوید مر آفتاب و ماه را سجده مکنید مر خدایرا سجده کنید که ایشانرا آفریده است آن همیگوید که خدایرا صفت عقل و نفس مگویید و اعتقاد مدارید که خدای آن نیست که او خداوند تایید است یا خداوند ترکیب که این هر دو آفریدگانند و بیشتر از خلق امروز عقل پرستانند آنکسان همی پندارند که ایشان موحدانند از متکلمان معتبر و کرامی ایزد تعالی ما را از پرستیدن جز خدای نگاه داراد

و همی حدود را یاد کند خدایتعالی دیگر جای فرمودرب المشرقین و رب المغربین همیگوید پروردگار دو مشرق و بدان مرعقل و نفس را میخواهد که نور وحدت از ایشان پدید آمد و پروردگار دو مغرب و بدان مرناطق و اساس را میخواهد که آن نور کز آن دو مشرق بر آمد و بدین دو مغرب فرو شد

و نیز گوییم که هفت فصل از شهادت کز دوازده حرفست سه فصل ازو یکحرف یکحرفست چون سه الف چنین ااا و سه فصل ازو دو حرف دو حرف است چنین لا له لا و یک فصل ازو سه حرفست چنین لله و مانند این فصلها اندر عالم جسمانی سه بعد است چون طول و عرض و عمق که هر یکی یک خط است و مانند فصلهای مرکب از دو حرف چون اعضای رییسه است از کمیت و کیفیت و مضاف و یک فصل مرکب از سه حرف چون جسد است که بردارنده سه بعد است و گوییم که ایزد تعالی همی یاد کند خداوندان تایید را اندرین آیت قوله تعالیفلینظر الانسان الی طعامه گوید بنگرد مردم سوی طعام خویش یعنی سوی غذای روح خویش تابویند که عالم علوی برو چگونه پیوسته است چنانکه گویدانا صببنا الما صبا گوید فرو ریختیم آبرا فرو ریختنی یعنی که تایید فرود آمد از نفس کل سوی ناطق چنانکه گوید ثم شققنا الارض شقا گوید بشکافتیم زمین را شکافتنی و بدین زمین مر دل ناطق را خواهد که جای قرار و تایید است و شکافته است بپذیرفتن تایید چنانکه گوید فانبتنا فیها حبا گوید برویاندیم اندر زمین دانه و بدان دانه مر اساس را همیخواهد که رسته شد اندر زمین دل ناطق از تعلیم او و از آن هفت خوشه بر آمد و آن امامان حق بوده اند اندرین دور و عنبا گفت انگوری و بدان مر امام نخستین را خواست و مثل او بانگور بدان زد که انگور را چون بیفشیرند عصیر ازو بیرون آید و نیز انگور ازو باز نشود و همچنین چون امامت ازو بشد بفرزندان او بازنگشت و قضبا گفت سپست و بدان مر امام دوم را خواست که امامت اندر فرزندان او بمانده است برسان سپست که چون می دروند دیگر میروید و زیتونا و بزیتون مر امام سویم را خواست که آن زیتون مبارک بود که امامت بدونارسیده تایید یافت تا خدایتعالی گفت قوله تعالیشجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه یکاد زیتها یضی و لولم تمسسه نار نور علی نورگفت زیتون مبارک که روغن او روشنی گیرد اگر چه آتش مرورا نرسیده باشد و نخلاگفت درخت خرما و بدان مر امام چهارم را خواست وحد ایق غلبا و گفت بوستانهای بسیار کشت و بدان مر امام پنجم را خواست و فاکهه گفت میوه و بدان مر امام ششم را خواست که او چون میوه بود به بیش پدرش امامت ازو بشد بفرزندان او و اباو گیاهی و بدان مر امام هفتم را خواست که او را مرتبت قیامت بود

و نیزگوییم که دو کلیمه نفی از سه فصل است چنین لا اله و مرتبه سویم مر ناطق راست که او سویم است مر چهار اصل را و دو کلیمه اثبات بچهار فصل است چنین الا الله و مرتبه چهارم مر اساس راست که او از اصلهای چهارمست و این اشارتست مر خردمند را بدانکه واجب است از توحید نفی کردن هر چه اندر تنزیل و شریعت ناطق یافته شود از تشبیه آنگه اثبات باید کردن از جهت تاویل اساس که هویتی مجرد کردهاست از همه صفات مخلوقات و تالیف شهاده از سه حرفست چون لام و الف و ه و فصلهایش نیز بر سه مرتبه است سه فصلی ازو یکحرف یکحرفست چون سه الف و سه فصل ازو دو حرف دو حرفست چنین لا له لاو یک فصل ازو بسه حرفست چنینللهپس عالم بر راستی آن گواهی دهد بر آنچه ترکیب او از سه بعد است چون طول و عرض و عمق و هر سه یگان یگان و زایشهای عالم نیز بر سه مرتبه است آنچه مرورا روح است چون نبات و حیوان و مردم پس نبات ازو مانند آن سه فصل است که یکحرف یکحرفست از بهر آنکه مر نباترا یک قوه بیش نیست و آن قوت نما است و با آنکه یک قوه دارد بسه قسمت شود یکی گیاه بی تخم است و یا با دانه است و یا درخت باردار است و مانند آن سه فصل است که از حروف یگانه است و حیوان اندر عالم مانند آن سه فصل است که هر یکی از دو حرف است از بهر آنکه حیوانرا دو نفس است یکی نامی و دیگر حسی و نیز سه قسمت شود یکی آنست که بر شکم بخزد و دیگر آنست که بچهار پا برود دیگر آنست که بدو پا برود و مردم از عالم مانند این یک فصل است که اندر شهاده بسه حرفست از بهر آنکه مردم را سه نفس است چون نامی و حسی و ناطقی و فرود از مردم نیز نوعی نیست همچنانکه پس از آن فصل سه حرف از شهاده حرف دیگر نیست و مانند سه حرف که کلیمه اخلاص را بنیاد اوست عقل است و نفس و جد

و نیز گوییم که هفت فصل شهاده بدوازده حرفست دلیل است بر آنکه هفت امام گویا یانند بر دوازده لاحق که ایشان اندر دوازده جزایر بر پای کرده اند مر دعوت حق را پس بباید دانست که رسول مصطفی صلی الله علیه و آله مر خدایرا ندید ولیکن بر گواهی آفاق وا نفس که اندر ایشان بدید که از آفرینش همیگفتند این گواهی خود بداد و ما را بفرمود ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۶۵۵