حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة و العشرون - فی الخریف
... صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید
اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم
خیمه بر میخ اقامت باز بند ...
... پرده ساکن شدن برساز بند
چون مرغ در آن نشیمن بال راست کردم و رای عزم بآشیان درست ساختم عصای سفر بشکستم و بینداختم و انبان توشه برافشاندم و بپرداختم خطه ای یافتم دلگشا و خرم چون روی دلارام و باغ ارم باغهای او پر از چمن و چمانه وکاخ های او پراز نوای چنگ و چغانه
ریاض او پر گل و حیاض او پر آبگینه و مل گویی از هر دمن یاقوت بدامن می برند و از هر خاک اغبر عنبر بر سر می کشند ...
... شاهین میزان باطاووس بستان در هوا میکوشید و پله و سنگ و حله و رنگ از سر دلبران میکشید و زبان از زبان حدایق و عبایق آیه انهای میخواند و خزان از شرابخانه رزان کأس دهاق بآفاق می داد
تا روزی با طبقه حریفان غریب و جماعت ظریفان عجیب شهری و سفری و حضری و یمانی و عمانی در بساتین فلسطین طواف اعتبار می کردم واز غرور و سرور ایام اختیار مجلسی دیدم و پیری سیاح با نوایی نواح در صیاح آمد و گفت دریغ از این اشباح و ارواح فاصبح هشیما تذروه الریاح
در بستان و باغ از دل پردرد و داغ می نگریست و بدان جماعت آیه انما مثل الحیوة الدنیا می خواند و می گریست خاشع و خایف می گفت ای مسافران مکه وطایف در ازهار و انهار نگرید فقد طافو علیها فانظروا من أمر الله أمره و اختیار وا علی الأذکار ذکره ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
... طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد ...
... و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شداید سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور
دل مرغ وار در طلب دانه می شتافت ...
... تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوایی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی ...
... چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند
چون شمع نپایست شبی با ما بیش ...
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » مدح اثیرالدین امینالملک زینالدوله ابومنصور نصر بن علی
... ز شوق روی او آید ز گل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس ...
فلکی شروانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیب بند
... در دفع سر دشمن و بر قهر شر خصم
در هر سفر تو را ز ظفر معجزات باد
بر اهل جمله روی زمین خدمت تو فرض ...
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰
... به رنج می طلبی نام نیک و این بد نیست
که گنج نور مه از سختی سفر سازد
عدوت چون تو تواند شد ایمه او سگ کیست ...
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
بلبلان رخت به باغ افگندند
زاغ را بار سفر می بندند
دل لاله به عبیر آلودند ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۱
و پدر شیخ حکایت کرد کی هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی در سرای را زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد من بخفتمی شبی در نیمه شب از خواب در آمدم نگاه کردم بوسعید را در خانه ندیدم برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم بدر سرای شدم زنجیر نبود باز آمدم و بخفتم و گوش می داشتم بوقت بانگ نماز از در سرای درآمد آهسته و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت چند شب گوش می داشتم همین می کرد و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش می داشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد دل باندیشهای مختلف سفر می کرد که الصدیق مولع بسوء الظن با خود می گفتم که او جوانست نباشد که بحکم الشباب شعبة من الجنون از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا می رود و در چه کارست یک شب چون او برخاست و بیرون شد برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او می رفت من بر اثر وی از دور می رفتم و چشم بر وی می داشتم چنانک وی را از من خبر نبود بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رسنی دروی بسته چوب برگرفت و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت سر زیر و قرآن آغاز کرد ومن گوش می داشتم سحرگاه را قرآن ختم کرده بود پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب سرباز نهاد وقت آن بود کی هر شب برخاستمی برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم هر شب همچنین می کرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد می رفتی و ضعفا را بر کارها معونت می کردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی
و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما می گفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد غیبتی می باید ازین در نگریستیم این معنی در هیچ چیز نیافتیم مگر در خدمت درویشان کی اذا اراد الله بعبد خیرا دله علی ذل نفسه پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک می داشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سخت تر ازین ندیدیم بر نفس هر که ما را می دید بابتدا یک دینار می داد چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد و فروتر می آمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمی دادند پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمی شد ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم پس آستر جبه پس اوره پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه او را طاقت برسید گفت ای پسر آخر این را چه گویند گفتم این را تو مدان میهنکی گویند
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۷
پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود صومعه داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانه شیخ گویند سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفه صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که می باید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک می گذرد بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس الله روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد علیان نسوی می آرد و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس الله روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد چنانک حرکت نمی توانست کرد و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر و شیخ بخواجه بوطاهر نامه نبشت کی بسم الله الرحمن الرحیم سنشد عضدک باخیک بمارسیده است که او را رنجی می باشد از درد پای به خاک احمد علی باید شد بییسمه تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء الله تعالی چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد دیگر روز را حق سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم واقعه ای در پیش بود بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم پیری قصاب بر دکان نشسته بود پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم آن پیر بیامد و طعامی آورد به کار بردیم چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسیۀ ما را جواب دهد بما اشارت کردند پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست ما از علم شریعت جواب دادیم گفت دیگر هیچ چیز هست ماخاموش می نگریستیم آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مطلقه صحبت مکن یعنی که علم ظاهر را طلاق داده ای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی چون آن علم را طلاق داده ای بازان مگرد و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد از جهت تبرک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک آن نیز نماند ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۹
... و تا کسی خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه نیارد کی درین عهد چنین پیری کی شرطست نیست و از مشایخ و مقتدایان چنانک پیش ازین بودند کسی معین نه که این تشویش نفس است و بهانۀ کاهلی
هر کرا برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود کی شیخ بوالحسن خرقانی قدس الله روحه العزیز گفت که در ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد در این اندیشه می گردیدم و بر من سخت بود خدای تعالی چنان کرد که هرچ من بمسیلۀ درماندمی عالمی از مذهب شافعی بیامد تا با من آن مسیله بگفت و هشتادو سه سال با حق زندگانی کردم کی یک سجده بمخالفت شرع نکردم و یک نفس بموافقت نفس نزدم و در سفر چنان کردند که هرچ از عرش تاثری بود ما را بیک قدم کردند چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمرۀ زندگانی چنین بود و در میان این طایفه اصلی بزرگست کی همه یکی باشند و یکی همه میان جملۀ صوفیان عالم هیچ مضادت نیست و خود دوی نباشد اگر کسی از پیری خرقه پوشد آنرا خرقۀ اصل دانند و دیگران را خرقۀ تبرک نام کنند و چون از راه معنی در نگری چون همه یکی اند همه دستها یکی باشد و همه نظرها یکی و خرقها همین حکم دارد و هرک مقبول یکی شد مقبول جمله بود و آنک مردود یکی بود والعیاذبالله همچنین و آنک دو خرقه می پوشد گویی چنانستی که بر اهلیت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرک دست ایشان دو گواه عدل می آردی
و درین معنی تحقیق نیکو بشنو کی چون آن تحقیق تمام ادراک کنی هیچ شبهت نماند کی همۀ پیران و همۀ صوفیان حقیقی یکی اند که بهیچ صفت ایشان را دوی نیست بدانک اتفاق همۀ ادیان و مذاهبست و به نزدیک عقلا محقق کی معبود و مقصود جل جلاله یکی است واحد من کل وجه است کی البته دوی را آنجا مجال نیست و اگر در رونده یاراه اختلافی هست چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه بوحدت بدل شد کی تا هیچ چیز از صفات بشریت رونده باقیست هنوز به مقصد نرسیده است و تلون حالت رونده را در راه پدید آید چون به مطلوب و مقصود رسید از آن همه باوی هیچ چیز نماند و همه وحدت مجرد گردد و از اینجاست کی از مشایخ یکی می گوید کی اناالحق و دیگری گوید سبحانی و شیخ ما می گوید که لیس فی جبتی سوی الله پس محقق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیری را نشاید کی او هنوز محتاج پیرست که او را بر راه دلالت کند و هرک به مقصد رسید شایستۀ پیری شد پس سخن مشایخ به برهان درست گشت کی آنچ ایشان گفته اند کی همه یکی و یکی همه و آنک می گوید کی از دو پیر خرقه نشاید گرفت او از خویش خبر می دهد کی هنوز در عالم دویست و ایشان را دومی بیند و می داند و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد چون چشمش باز شود و نظرش برین عالم افتد آنگه محقق گردد مگر کسی که بدین سخن آن خواهد کی نشاید خرقۀ دوم فراگرفتن نیت بطلان خرقۀ اول را که این سخن راست بود و بدین نیت البته هرکه چنین کند خرقۀ اول کی پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام بود پوشیدن و از محروم و مهجور گردد و العیاذبالله من ذلک
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۲۴
... قبلۀ ما روی یار قبلۀ هر کس حرم
قوالان این بیت می گفتند و شیخ را دست گرفته بودند و گرد خاک پیر بوالفضل طواف می کرد و نعره می زد و درویشان سر و پای برهنه طواف می کردند و در خاک می گشتند چون آرامی پدید آمد شیخ ما گفت این روز را تاریخی سازید کی نیز این روز نبینید و بعد از آن هر مریدی را کی اندیشۀ حج بودی شیخ او را بسر خاک پیر بوالفضل فرستادی و گفتی این خاک را زیارت باید کرد و هفت بار گرد خاک طواف باید کرد تا مقصود حاصل شود و بعد از آنک شیخ ما ازین ریاضتها فارغ گشته بود وحالت و کشف به تمامی حاصل آمده اصحاب گفتندی کی هرگز هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفی صلوات الله و سلامه علیه در سفر و حضر ازو فوت نشدی و کلی بعبادت مشغول گشته چنانک اگر بخفتی از حلق او آواز می آمدی کی الله الله الله و خلق را بریاضت و مجاهدت شیخ قدس الله روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است و آن حال شیخ از خلق پوشیده داشته مگر از جهت هدایت و رغبت مریدان برزفان راندی
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۱
این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کرده اند بعضی از خواجه ابوطاهر و بعضی از خواجه حسن مؤدب و بعضی از خواجه بوالفتح رحمةالله علیهم کی یک روز در نشابور بخانقاه شیخ سماع می کردند خواجه بوطاهر ادر سماع وقت و حالت یافت و در آن حالت پیش شیخ لبیک زد و احرام حج گرفت چون از سماع فارغ شدند خواجه بوطاهر قصد سفر حجاز کرد و از شیخ اجازت خواست شیخ با جماعت گفت تا ما نیز موافقت کنیم بزرگان و مشایخ گفتند شیخ را بدین چه حاجتست شیخ گفت بدان جانب کششی می باشد جمعی بسیار با شیخ روانه شدند چون از نشابور بیرون آمدند شیخ گفت اگر نه حضور ما باشد آن عزیزان آن رنج نتوانند کشید جماعت همه با یکدیگر نگریستند که این سخن کرا می گوید و درنیافتند چون یحمی و معرر رسیدند کسی شیخ بوالحسن خرقانی را قدس الله روحه العزیز خبر کرد کی فردا شیخ ابوسعید اینجا خواهد رسید و او شاد شد و شیخ بوالحسن را پسری بود احمد نام و پدر را بوی نظری هرچ تمامتر احمد را دختری بخواست بعقد نکاح درین شب کی شیخ بخرقان می رسید زفاف بود احمد را ناگاه بگرفتند و سرش از تن جدا کردند و بدر صومعۀ پدر باز نهادند بوقت نماز شیخ بوالحسن از صومعه بیرون آمد پای او بر سر پسر آمد پسر را آواز داد کی چراغی بیاور مادر چراغ بیرون آورد پدر سر فرزند خود را دید شیخ بوالحسن خرقانی گفت ای دوست پدر این چه بود کی تو کردی و چه کردیی کی نکردیی پس در حال تنی چند را حاضر کرد و احمد را بشستند و در کفن پیچیدند و بنهادند تا شیخ در رسد و شیخ دیرتر می رسید نگاه کرد درویشی را دید کی می آمد از شیخ پرسید کی چرا دیر می رسد درویش گفت از آن سبب کی دوش راه گم کردند و اگر نه هم در شب خواستند رسید شیخ بوالحسن بانگ بروی زد و گفت خاموش کی ایشان راه گم نکنند زمینی بود از همه دولتها بی نصیب و تشنۀ قدم ایشان بخدای بنالید کی قدم دوستی بر من روان گردان تا من فردا بر زمینهاء دیگر فخر کنم حق سبحانه وتعالی حاجت آن زمین روا کرد عزیزان فرستاد تا عنان آن بزرگ بگرفتند و سوی آن زمین بردند و بغیبت او سر فرزند ما از تن جدا کردند درویش چون بشنید بازگشت و احوال با شیخ بگفت شیخ گفت الله اکبر پس درویشان دانستند کی شیخ بر در نشابور آن سخن از برای این واقعه گفتست شیخ چون به خرقان رسید و در خانقاه شد مسجد خانۀ بود که شیخ بوالحسن در آنجا می بود شیخ بوالحسن بر پای خاست و تا به میان مسجد پیش شیخ ما بازآمد و دست بگردن یکدیگر درآوردند شیخ بوالحسن می گفت آن چنان داغ را مرهم چنین باید و چنین قدم را قربان جان احمد شاید پس شیخ بوالحسن دست شیخ گرفت کی برجای من نشین شیخ ننشست و هر دو در میان مسجد بنشستند و شیخ بوالحسن با شیخ سخنها گفتند و مقریان قرآن برخواندند و جمع بگریستند و نعرها زدند پس بوالحسن خرقانی خرقۀ خود را به مقریان انداخت و گفت که فرضی در پیش است و عزیزان منتظرند پس جنازه برون آورند و نماز کردند و دفن کردند و بر سر خاک حالها رفت پس صوفیان غربا معارضه کردند با مقریان کی خرقه بما باید داد تا پاره کنیم خادم شیخ بوالحسن این سخن با وی بگفت شیخ بوالحسن گفت آن خرهق ایشان را مسلم دارید شما را خرقۀ دیگر دهیم پس خرقۀ دیگر بدیشان داد تا پاره کردند و شیخ را خانۀ تعیین کردند تا به خلوت آنجا باشد و شیخ بوالحسن جماعت خویش یک بیک را وصیت می کرد که گوش بازدارید که این مرد معشوق مملکتست و بر همۀ سینها اطلاع دارد تا فضیحت نگردید و شیخ بوسعید درین کرت سه شبانروز پیش بوالحسن بود و درین سه شبانروز هیچ سخن نمی گفت و بوالحسن از وی معارضۀ سخن می کرد و او می گفت ما را برای آن آورده اند که سخن شنویم او را باید گفتن پس شیخ بوالحسن گفت تو حاجت مایی و ما از خدای تعالی بحاجت خواسته ایم کی دوستی از دوستان خویشتن بفرست تا ما این سرها را بدو هویدا کنیم و من پیر بودم و ضعیف بودم نزد تو نتوانستم آمدن پس ترا به مکه نگذارند تو عزیزتر ازآنی که ترا به مکه برند کعبه را بتو آرند تا ترا طواف کند و درین سفر والدۀ خواجه بوطاهر با شیخ بود او چنین گفت که هر روز بامداد شیخ بوالحسن نزدیک در خانه آمدی و سلام گفتی و گفتی هشیار باش کی تو صحبت با برگزیدۀ حق می کنی اینجا بشریت نماندهی اینجا نفس نماندهی و در میان روز بخلوت شیخ آمدی و پرده برداشتی و گفتی اجازت هست تا درآیم شیخ بوسعید گفتی درآی بوالحسن سوگند دادی کی همچنانک هستی تغییر مکن و درآمدی و در خدمت بدو زانو بنشستی و گفتی ای شیخ دردها دارم که انبیا از کشیدن آن بار عاجز آیند و اگر یک دم از آن دردبرآرم آسمان و زمین طاقت آن نیارند پس سر به بالین بوسعید بردی و آهسته سخن گفتی و هر دو می گریستندی پس شیخ بوالحسن دست بزیر جامۀ شیخ فرو کردی و به سینۀ او می آوردی و می گفتی دست به نور باقی فرو می آورم یک روز قاضی آن ناحیت در رسید که به تعزیت شیخ بوالحسن آمده بود گفتند شیخ بوسعید اینجاست گفت تا درروم و او را سلامی گویم شیخ بوالحسن گفت حاضر باش و گوش دار قاضی در رفت وسلام کرد شیخ را در چهار بالش چون سلطانی و درویشی پای شیخ در کنار گرفته و مغمزی می کرد قاضی در دل گفت کی اینجا فقر کجاست با چندین تنعم پادشاهی است نه صوفی و درویشی چون این اندیشه بر دل او بگذشت شیخ سر از بالش برداشت و گفت ای دانشمند من کان فی مشاهدة الحق هل یقع علیه اسم الفقر قاضی یک نعره بزد و بیهوش شد قاضی را بیرون آورند بوالحسن گفت که ترا گفتم که گوش دار که طاقت نظر نیاری پس شیخ بوالحسن بخدمت شیخ درآمد و گفت ای شیخ نظر هیبت کردی نظر رحمت فرمای کی قاضی از حال گردیده است شیخ او را مرفه گردانید و استمالت فرمود و مراجعت نمود پس شیخ بوالحسن گفت یا شیخ ما می بینیم که کعبه هر شب گرد تو طواف می کند ترا به کعبه رفتن حاجت نیست بازگرد که حج کردی و بادیۀ اندوه بوالحسن گذاشتی و لبیک نیاز وی شنیدی و در صومعۀ عرفات وی شدی و رمی نفسهای وی بدیدی بوالحسن را بر جمال خود قربان دادی و بر یوسف او نماز گزاردی فریاد اندوه سوختگان شنیدی بازگرد که اگر نه چنین کردی بوالحسن نماندی تو معشوق عالمی شیخ گفت بجانب بسطام رویم و زیارت کنیم و بازگردیم بوالحسن گفت حج کردی عمره خواهی کرد پس بوسعید بعد از سه روز عزم بسطام کرد آنجا بالایی است کی از آنجا خاک با یزید قدس الله روحه العزیز بتوان دید چون چشم شیخ برآن تربت افتاد بیستادو ساعتی نیک سر در پیش افگند پس ساعتی سر برآورد و گفت هرک چیزی گم کرده است اینجا باوی دهند و گفت اینجا جای پاکانست نه جای ناپاکان ویک شبانروز به بسطام مقام کرد و از آنجا بدامغان شد و سه روز بدامغان بود و شغلهای راه بساخت که صد مرد در خدمت شیخ بودند و ستوران کری گرفتند تا از آن جانب روانه گردند پس قوال این بیت می گفت بیت
آواز درآمد بنگر یارمنست ...
... هکذا الرسم فی طلوع البدور
پس شیخ ساکن شد و خوردنی خواست و با ما هیچ نبود حصاری پدید آمد گفتم بروم و از آنجا چیزی بیارم پس رفتم و در حصار بزدم کسی بر دیوار آمد کی چه می خواهی گفتم چیزی خوردنی هست آن مرد سه تا نان در دستار بست و فرو گذاشت بستدم و بر اثر شیخ روان گشتم و سه لقمه بستد و تناول فرمود و گفت باقی شما راست گفت ساعتی چشم گرم کنیم گفتم شیخ حاکمست هیچکس مصلی نداشتیم که بازافگندیمی غاشیه از سر زین بر کشیدیم و بر زمین انداختیم تا شیخ پهلو بر غاشیه نهاد و سر بر کنار من و پای در زیر درویش یک دم بیاسود پس روز شد بده آمدیم و بسرای مهتردیه نزول کردیم شیخ گفت مهتر دیه را بگوی که در شب مهمانان خواهند رسید نماز شام شد درویشان رسیدند و مهتر تکلفها کرده بود آن شب آنجا بودند شیخ سخن نگفت دیگر روز بامداد نماز بگزاردند آن ما تمام شد بیش تر ازین ما را کششی از آن تو چیست خواجه بوطاهر گفت از آن ما نیز تمام شد بر موافقت شیخ و شیخ یکان یکان از جمع می پرسید هرکرا اندیشه از آن جانبست برود و هر کرا باید با ما بازگردد بر هیچ کس هیچ حرج نیست هر کسی را آنچ در پیش بودی می گفتند پس هر که سوی حجاز خواست رفت گفت پای افزار در پوشید و ایشان را شغل آن راه بساخت و روان کردشان بخوش دلی و مهتر را بخواند و گفت ما را جایی خوش باید مهتر باغی خوش داشت آنجا دعوتی بساخت نیکو و شیخ را با جماعت برد و ایشان آنجا آن روز خوش گذاشتند دیگر روز برفتند ارزیان و نوشاباد گویند زیر این دو دیه فرود آمدند بر سر راه بیابان سبزوار که شیخ را اندیشه چنان بود که سوی بسطام و خرقان نشود چهار پایان کری گرفتند و بعضی کری دادند وسفرها راست کردند که چهار پنج روز بیابان بود و جمعی گران بودند با شیخ شیخ بوالحسن را خبر شد از آمدن شیخ و می دید کی از آنجا نخواهد گذشت سه درویش بفرستاد نماز خفتن گزارده بدین دیه آمدند و ایشان برآن عزم بودند کی سحرگاه دراز گوشان بیارند و سوی بیابان بروند و درویشان جمله سرباز نهاده بودند حسن بیدار بود آهسته آوازی شنید در باز کرد سه درویش را دید ایشان را بپرسید و بنشاند شیخ حسن را گفت که آمد گفت درویشان خرقانند گفت روشنایی در گیر و بیاور حسن شمع برافروخت و سلام کردند و سلام شیخ بوالحسن رسانیدند شیخ گفت و علیه منا السلام پس گفت شیخ بوالحسن چه اشارت فرموده است گفتند که شیخ سوگند داده است که برنگذری تا ما را نبینی شیخ گفت فرمان برم پس حسن را گفت کی ایشان را چیزی بده که از راه رسیده اند و دو تن را در وقت بازگردان تا به نزدیک آن پیر باز شوند تا شیخ را دل فارغ گردد و یک تن در صحبت ما باشد تا با ما بهم برود و اگر خربندگان بیایند عذر از ایشان بازخواه و جوالها بدیشان ده حسن گفت خربندگان در شب بیامدند جوالها بایشان دادم و کری ازیشان طلب نکردم و نفقات راه در جوالها بدیشان گذاشتم که شیخ در آن معنی چیزی نفرموده بود و صوفیان ازین حال خبر نداشتند پنداشتند کی دیگر روز سوی بیابان خواهند رفت و شیخ بجانب بسطام و خرقان راند دانشمندی از بسطام پیش شیخ بازآمد سوارهو هر دو سواره می راندند و شیخ آن روز بغایت خوش بود و بیتهاء تازی می گفت دانشمند گفت این روز افزون از هزار بیت بر زفان شیخ برفت و درویشان در راه با حسن معارضه کردند کی ما را چیزی خوردنی باید گفت خوردنی اندر جوال بود با خربندگان دادم گفتند همانا کی کری نیز بدیشان گذاشته حسن گفت آری کی شیخ در این باب هیچ نفرموده بودایشان درین سخن بودند که شیخ بریشان گذر کرد گفت چه بود حسن می رود که چرا عذری از خربندگان می بایست خواست باز آنک کری و نفقات بدیشان گذاشته بودی شیخ گفت عذر می بایست خواست کی حق تعالی با ایشان فضلی نموده بود آن فضل تمام نگردانید کی ایشان در صحبت شما خواستند بود و قدم بر قدم شما خواستند نهاد چون این نعمت بریشان تمام نگشت هرچ دون این همه هیچ بود در جنب این لابد ازیشان عذر بایست خواست و شیخ امروز که روی در بسطام داشت عظیم خوش بود بر زفان شیخ برفت که هر کرا وقتی گم شده باشد بدین جای آید و به حرمت این جای بخدای تعالی دهد وقت وی بوی دهد و شیخ زیارت بسطام کرد و روی بخرقان نهاد و سه روز پیش بوالحسن مقام کرد روزی شیخ بوالحسن در میان سخن از شیخ بوسعید پرسید کی بولایت شما عروسی باشد گفت باشد و در عروسی بسیار نظارگی بود کی از عروس پاکیزه تر باشد لکن در میان ایشان تخت و جلوه یکی را باشد شیخ بوالحسن نعره بزد وگفت خسرو همه حال خویش دیدی در جام وهم روزی شیخ بوالحسن و شیخ بوسعید بهم نشسته بودند و جمعی بزرگان شیخ بوالحسن روی بجمع کرد و گفت روز قیامت همه بزرگان را بیارند و هر یکی را کرسی بنهند زیر عرش ندا آید کی خلق را از حق سخن گویند و شیخ بوسعید را کرسی بنهند تا از حق بحق سخن گوید و او در میان نه پس چون سه روز تمام شد چهارم روز شیخ دستوری خواست شیخ بوالحسن گفت که براه جناشک در شوید کی این راه دیه بر دیهست تا درویشان را آسانتر بود و سی مرد درویش بخدمت شیخ فرستاد تا بنشابور کی او را در هر منزل از شیخ خبر می آرند و جمع و فرزندان شیخ بوالحسن بیکبار بوداع بیرون آمدند و بوقت وداع شیخ را گفت که راه تو بر بسط و گشایش است و راه ما بر قبض و حزن اکنون تو شاد می باش و خرم زی تا ما اندوه می کشیم کی هر دو کار او می کنیم چندانک مردم داشت در صحبت شیخ فرستاد دیگر روز کی شیخ رفته بود در خانقاه بوالحسن جامها برچیدند در آن موضع که زاویه حسن بود کاغذی پیچیده پیش شیخ بوالحسن بردند گفتند چیزی یافتیم اندر آن موضع نگاه کردند زر نقد بود گفت برسنجید چون دیدند بیست دینار بود گفت بنگرید تا ما را وام چنداست نگاه کردند محقر بیست دینار بود گفت بقرض ما صرف باید کرد کی وام او آن ماست و وام ما آن او پس شیخ بوسعید براه در دیهی دید آنجا منزل کردند شیخ عزم گرمابه کرد و پیوسته کی شیخ به گرمابه رفتی به گرمابه بان چیزی فرمودی و حسن چیزی داشتی با خود چون سیم راست می کرد آن کاغذ کی در خرقان ضایع کرده بودندید مشوش گشت شیخ چون آن دید گفت چه بوده است حسن حال بگفت شیخ گفت آنجا کی شده است هم در فراغت ما شده است دیگر روز خبر از خرقان باز رسید کی آنجا چه یافتند و شیخ بوالحسن آنرا چگونه فرمود شیخ بوسعید گفت آنچ شیخ بوالحسن فرمودست چنانست کی فرموده چون شیخ بجاجرم رسید مریدان بوالحسن را بازگردانید و گفت شیخ را سلام ما برسانید و بگویید که دل با ما می دار و چون شیخ بوسعید بولایت کورونی رسید دیهیی بود جمع خواستند کی آنجا فرود آیند شیخ گفت این دیه را چه گویند گفتند پس بدیهی دیگر رفتند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند دربند گفت بند نباید بدیهی دیگر رسیدند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند خداشاد گفت خداشاد آنجا نزول کردند خادم خانقاه پیش آمد و استقبال کرد و گوسفندان بر زمین زد و گفت حالیا تا طبخ رسیدن جگربندها را قلیه کنم پس آلتهای گوسفند را رسانیدند و سفره نهادند شیخ گفت اول قدم جگر باید خورد شیخ چون این سخن بگفت خادم خدمت کرد و گفت بقا باد شیخ را که با جگر دل یار کرده ام شیخ را خوش آمد و گفت اگر دل یار بود خوش باشد بوسعید خود دل می طلبد آن روز آنجا بودند و از آنجا عزم نشابور کردند چون بنشابور رسیدند جمعی از صوفیان می گفتند کی شیخ چون بخرقان رسید آن همه سخن و مقالات وحالات منقطع شده باشد او می گفت ما را به شنیدن آورده اند چون جمع را برین دقیقه اطلاع نبود چنین می گفتند و این سخن با شیخ بازگفتند شیخ گفت اشتاقت تلک التوبة الینا فلما التقینا فنینا فی تلک التربة آن خاک را آرزوی ما خاست چون آنجا رسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم شیخ از آن اعتراض این جواب فرمود این رسید بما از رفتن شیخ به خرقان و باز آمدن به شهر نشابور
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۸
روزی درویشی بمیهنه رسید و همچنان با پای افزار پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ بسیار سفرکردم و قدم فرسودم و نه آسودم و نه آسودۀ را دیدم شیخ گفت هیچ عجب نیست این سفر که تو کردی مراد خود جستی اگر تو درین سفر نبودیی و یکدم بترک خود گفتیی هم تو بیاسودیی و هم دیگران بتو بیاسودندی زندان مرد بود مرد است چون قدم از زندان بیرون نهاد به راحت رسید
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۴۹
... کین آب حیوتست ز آدم بیزار
فریادبر خواجگک افتاد و در پای شیخ افتاد و لبیک زد و سفر حجاز کرد و از نیک مردان گشت
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۲
... شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست او جزع همی کرد گفتند صبر کن که حق سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند والله کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند
شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت می داشتند پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد قضا را در آب افتاد آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت آن دوست نخستین فرادیگر گفت گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد گفت من بتو از خویشتن غایب بودم چنان دانستم که من توم
شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند انگشتری خلیفه در چاه افتاد آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود انگشتری خود را مونس وی کردم ...
... شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند
شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد می نیاسودو هیچ نمی یافت دلش بگرفت زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید دلش خوش گشت سر بر آسمان کرد و گفت یارب انت معی فی الکساء و انا اطلبک فی البوادی مذکذا یا بارخدای تو خود با منی درین گلیم و من ترا در بادیها می جویم از چندین سال باز
شیخ گفت جنید روزی بیرون آمدکودکی را دید از جای بشده گفت ایها الشیخ الی متی انتظرک تا کی مرا در انتظار داری جنید گفت اعن وعد با من وعده کرده بودی گفت بلی سألت مقب القلوب ان یحرک قلبک الی جنید گفت راست گفتی چه فرمایی پسر گفت آمده ام تا جواب دهی از آنکه می گوید اذا خالفت النفس هواها صاردواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد ...
... شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند مردی گفت ای استاد این همه می بینیم خدای کوی گفت چه دانم من نیز هم ازین بفریادم گفت چون ندانی مگو گفت پس چه گویم
شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست چرا می شود که هم بر جای مقصود حاصل شود گفت زمینها باشد کی بحق تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حق تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد
شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد او دست دراز کرد واندک اندک بکار می برد چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می گرفت دانشمند گفت با منت آسانست مرا نفس از تو دریغ نیست دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند ندانم که ترا فروگذارند یا نه ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم سگ فریاد کرد او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد ...
... شیخ گفت قیل لاعرابی هل تعرف الرب قال لااعرف من جو عنی وعرانی وافقرنی وطوفنی فی البلاد کان یقول هذا ویتواجد
شیخ روزی مجلس می گفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحق اسفراینی گفته است الناس کلهم فی التوحید عیال علی الصوفیة گفت بلی شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه می گوید
شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلمی درشدم اول کرت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش گفتم بنویس بخط خویش بنوشت سمعت جدی اباعمروبن نجیدالسلمی یقول سمعت اباالقسم جنید بن محمد البغدادی یقول التصوف هوالخلق من زاد علیک بالخلق زاد علیک بالتصوف واحسن ماقیل فی تفسیر الخلق ما قاله الشیخ الامام ابوسهل الصعلوکی الخلق هو الاعراض عن الإعتراض ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۳
شیخ را پرسیدند که هر پیری را پیری بوده است پیر تو که بوده است و پیران خود را از مجاهده ضعیف کرده اند و گردن تو در زه پیرهن نمی گنجد و پیران حج کرده اند و توحج نکردۀ سبب چیست شیخ جواب داد کی می پرسی کی هر پیر را پیری بوده است پیر تو که بوده است ذلک مما علمنی ربی و آنچ می پرسی کی پیران به مجاهده خود را نحیف کرده اند و گردن تو بدین گونه که در زه پیرهن نمی گنجد ما را عجب از آن می آید کی گردن مادر هفت آسمان و زمین چون می گنجد بدینچه خدای ما را ارزانی فرموده است و آنچ می گویی که پیران سفر حجاز کرده اند و تو حج نکردۀ بس کاری نبود کی هزار فرسنگ زمین بزیر پای بازگذاری تاخانۀ زیارت کنی مرد آن مرد باشد کی اینجا نشسته بود در شبانروزی چنین خانۀ معمور زبر سر وی طواف می کند بنگریستند هرکه حاضر بود بدید
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۳
وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه می رفت شیخ گفت ای اخی چون گوی می باش در پیش جاروب چون کوهی مباش در پس جاروب
یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد پس گفت می دانید کی این آسیا چه می گوید می گوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت می ستانم و نرم باز می دهم و گرد خود طواف می کنم سفر خود در خود می کنم تا آنچ نباید از خوددور می کنم همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱
در کرامات وی کی بعضی در حال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد از وفات وی دیده اند
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم بوسعد سبوی برگرفت و آب می آورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود بوسعد را پایکها می سوخت و آب از چشمش می دوید و سبوی بر پشت گرفته آب می آورد چون از در سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرک لفظ مبارک شیخ را بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بوده اند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خوانده اند که رسول را صلی الله علیه ده یار بوده اند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حق جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات الله علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم می نتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار ترا بشهر غزنین می باید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست دل ما را از آن فارغ می باید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمی توانیم شد بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفته ایم و او قبول کرده است بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو داده ایم باقطاع زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشه مند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بی خویش می رفتم و نمی دانستم که کجا می شوم چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیممن بنشستم او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی گفتم هستم گفت بر خیز و درآی برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب می کردم که ایشان مرا چه می دانند و نام من از که شنیده اند و سلطان با من چکار دارد آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی گفتم آری سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیده ام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کرده ام اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا می برود من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامها ء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا می خواند من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند سلطان گفت این از جهت فام شیخ است و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمده ای پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان می روند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت و من می آمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسوده تر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد چون به بغداد رسیدم و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا می باید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت می کن و اگر می خواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه می باشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردی ام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر از میهنه اینجا آمده ام تا جماعت را خدمتی کنم بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعه ای سازم از جهت این طایفه خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و می رفتم و کاه می ریختم قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانها ء بغداد می گشتم و خشت پارۀ پخته برمی چیدم و بر پشت بدان موضع می آوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم می ریختم تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان می آید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم اکنون شما می باید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر می نهادم و پنج وقت بانگ نماز می گفتم و امامت می کردم و بامداد قرآن بدور می خواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود چون ایشان می رفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرموده ایت تمام کرد ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کرده ام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه می کردم و سفره می نهادم و پنج نماز را بانگ نماز می گفتم و خودامامی می کردم و هر روز در خدمت می افزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو می کردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی می کند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه می رسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بی اطلاع ما او را در حرم باید آورد پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بی توقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع می کردند و من بر رأی خلیفه عرضه می کردم و اجابت می فرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها می ساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت می گشت و اعتقاد در حق من زیادت می شد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱۲
از تاج الاسلام ابوسعد بن محمد السمعانی شنودم در مجلس بر در مشهد شیخ قدس الله روحه العزیز کی گفت من با پدر بهم به حج بودیم چون از مناسک حج فارغ شدیم پدرم گفت تا شیخ عبدالملک طبری را زیارت کنیم و او از بزرگان مشایخ عصر بوده است و او را کرامات مشهورست چنانک خواجه بوالفتوح غضایری حکایت گفت کی از یکی از بزرگان متصوفه شنیدم کی گفت روزی در مسجد حرام نشسته بودم پیش شیخ عبدالملک طبری شخصی از در مسجد درآمد بر هییت آدمی و لکن نه چون آدمیان شیخ عبدالملک را گفت الغدانمر الی سالار شیخ عبدالملک گفت نعم آن شخص برفت درویشی حاضر بود گفت ای شیخ بحرمت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی بگویی کی این چه کس بود و چه گفت شیخ عبدالملک گفت خضر بود علیه السلام گفت فردا می آیی تا به مدینه شویم گفتم آیم و ازین چنین کرامات او را بسیارست تاج الاسلام گفت بهم بخانقاه مکه شدیم به طلب او گفتند او نماز کرده است و به مسجد عایشه رضی الله عنها شده است راه میقات و عمره نیکو می کند کی آنجا سنگها درشت و ناخوش است نرم می کند تا پای حاجیان مجروح نگردد او را آنجا باید طلب کرد آنجا رفتم و از دور بیستادم و او رادیدم مرقعی پوشیده و میان دربسته و بر سنگی نشسته و سنگی دیگر بمیتین خردمی کرد چون سنگ تمام بشکست روی سوی ما آورد سلام گفت او جواب داد و گفت نزدیکتر آیید فراتر شدیم پدرم گفت من از خراسانم از شهر مرو پسر مظفر سمعانی گفت می دانم پس گفت به حج آمدۀ پدرم گفت آری گفت بمیهنه نرسیدۀ گفت رسیده ام گفت زیارت شیخ بوسعید بکردهی گفت کرده ام گفت پس اینجا چه می کنی و این راه دراز بچه کار آمدۀ این بگفت و بکار خویش مشغول گشت و ما خدمت کردیم و بازگشتیم پس تاج الاسلام گفت از آن وقت باز که من این سخن بشنودم بر خویشتن فریضه کرده ام هر سالی که مردمان به حج روند من به زیارت شیخ اینجا آیم
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رییس میهنه بسرخس رفته بودم رییس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق می کردم او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت چون باز آمد مرا می بایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث می کردند خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش می گفت پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸۲
... باری دشمن ز جانم آگه نبود
دانی که چرا گزیده ام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۰
اشتربانا چو عزم کردی به سفر
مگذار مرا خسته و زاینجا مگذر ...