گنجور

 
۴۳۸۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » در عقاب و آزاد چهره و ایرا

 

ملک زاده گفت شنیدم که در حدود آذربیجان کوهیست ببلند نامی و انواع نبات و نوامی مشهور اجناس وحوش و طیور از فضای هوا و عرصه هامون در معاطف دامن او خزیده و گریبان از دست غریم حوادث درکشیده در آن مراتع و مرابع میان ناز و نعیم پرورده و از مجاورت نیاز و ناکامی رخت اقامت بساحت آن منشأ خصب و راحت آورده ره نشینان شام و سحر بنام منابت خاکش طبله عقاقیر گشوده ناک دهان صبا و شمال ببوی فوحات هوایش نافه از اهیر شکافته خضر از چشمه حیوان چاشنی زلال انهارش گرفته ادریس از سایه طوبی بظلال اشجارش آرزومند شده

ارتک یدالمزن آثارها ...

... بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی

روزی هر دو بتدبیر کار خویش با یکدیگر بنشستند و گفتند ما را سال عمر برآمد و پر و بال نشاط بشکست و هر سال که بیضه می نهیم را ببلوغ پرواز میرسانیم این عقاب ایشان را از پیش چشم ما برمی دارد و در امکان ما نه که بهیچگونه دفع او اندیشیم نزدیکست که نسل دوده ما برافکند و خان و مان اومید ما بدود دل سیاه گرداند و اعقاب ما از زخم چنگل این عقاب بانقطاع انجامد و اگرچ ما از وقع صولت او در وقایه تحرز حالی را مصون می مانیم و ایزد تعالی دیده دلهای ما را بکحل بیداری و هشیاری روشن می دارد تا از مغافضه قهر او متنبه می باشیم اما چون قضا نازل شود چشم حزم بسته ماند و ما را نیز اسیر چنگال و کسیر شاه بال صولت خویش گرداند از آن تیقظ چه فایده آزادچهره گفت صواب آنست که ازین مقام مخوف بمأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارض امثال این حادثات آنجا آسوده تر توانیم زیست چه جمه آورده و اندوخته خود را در کنار دیگران نهادن که نه از شعب اصل و فرع نسل تو باشد کاری صعبست

تؤدیه مذموما الی غیر حامد ...

... ما را ز دو پنج یک چهار آید

چون قوتی دریت بیغوله هست بی غولان ضلال رفتن و دعوت خیال نفس خوردن و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشدع چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه و چنانک زاج علیل از عقابیل علت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیات طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیت مردانه پیش آرد آزادمرد که نسبت مروت بخود درست کند از ننگ و بند این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مراد خویش فراتر نهد و الحریه فی رفض الشهوات برخواند اما محنت واقعه فرزندان که هر سال تازه میشود یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد چه ما همه عرضه آسیب آفات و پایمال انواع صدمات اوییم و نفوس ما منزل حوادث و محل کوارث او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم رنج فراق اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادث آبستنست و هر لحظه بحادثه زاید پنداریم که زادن بچگان ما و خوردن عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادر نامهربان را تا بود عادت چنین بود تطعم اولادها و تاکل مولودها و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهای عمر جز سبب رنج خاطر مادر و پدر نیست چه او تا در مرتبه طفولیتست یک چشم زخم بی مراقبت احوال و محافظت بر دقایق تعهد او نتوان بود و چون بمنزل بلوغ رسید صرف همت همه بضبط مصالح او باشد و ترتیب امور معاش او بر همه مهمات راجح دانند و اگر والعیاذ بالله او را واقعه افتد آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغل دریافت سعادت و هول ترین قاطعی از قواطع راه آخرت ایشانند انما اموالکم و اولادکم فتنه در بیان این معنیست که شرح داده آمد اگر سمع حقیقت شنوفرا این کلمات دهی که زبان وحی بدان ناطقست دانی که وجود فرزندان در نظر حکمت همچو دیگر آرایشهای مزور از مال و متاع دنیا که جمله زیور عاریتست که بر ظواهر حال آدمی زاد بسته هیچ وزنی ندارد و میان کودک نادان خیال پرست که بالعبتی از چوب تراشیده بالف و پیوند دل عشق بازی کند و میان آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقای فرزندان و جمال ایشان خرم و خرسند گرداند هیچ فرقی نمی نهد تا بدین صفت از آن عبارت می فرماید انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والأولاد و چنانک آن طفل نا ممیز تا مشعوف آن لعبتست از دیگر آداب نفس باز می ماند مرد را تا همت بکار فرزند و دل مشغولی باحوال اوست بهیچ تحصیلی از اسباب نجات در حالت حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعه جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایق اسرار باقی و فانی محروم و محجوب می ماند المال و البنون زینه الحیوه الدنیا خود اشارتی مستأنفست بدانچ مقرر کرده آمد و الباقیات الصالحات خیر عند ربک صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبان سعادت جاودانی را آنچ ذخیره عمل شاید که باشد و در عرضگاه یوم لا ینفع مال و لابنون در پیش شاید آورد چیزی دیگرست نه اعلاق سیم و زر و علایق پسر و دختر و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنای صحبتهای ناآزموده و تحمل جور بیگانگان و اخلاق ناستوده ایشان و خواب و خورنه باختیار و حرکت و سکون نه بقاعده و هنجار که از لوازم غربتست یاد آریم آنچ داریم دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی برسی تواند بود که هم از آن نظرگاه اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عین راحت چشم داشته محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپای استنکاف مالیده را عوض نبینی

کم نار عادیه شبت لغیر قری ...

... او را چه غمی بود که بتواند گفت

و مباد آن روز که ما را با ساز چنین سوزی باید ساختن و نوای ناله فراق نواختن و می باید دانست که هرک پشت استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیه اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند بدان مرد مکاری ماند که بار خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی ناچار پشت بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند چه طلب و قدر را هر دو در میزان تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهاده اند و هم تنگ و هم سنگ آفریده بلک دو برادرند در طریق مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بی حضور آن هرگز از آستان عدم در پیشگاه وجود قدم ننهد و آن بی وجود این هرگز از مرحله قوت بمنزل فعل رخت فرو نگیرد پس ما را پیش از آنک کار از حد تدارک بگذرد و در مضیق اضطرار پیچیده شود ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاه دیگر چه هنگام بیضه نهادن و بچه کردن فراز آید ناچار تدبیر مسکن و آشیان و ترتیب اسباب احتضان ایشان باید کرد ع دمث لنفسک قبل الیوم مضطجعا ایرا گفت هرچ میگویی بر قواعد عقل مبنیست و در مقاعد سمع قبول تقریر آن جای گیر لکن طالبان دنیا و مراد جویان عاجل را هر یک در اقتناص مرادات و تحصیل اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بی واسطه کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد از کشش هیچ کار نیاید چنانک بسیار کس از تسویف کسل بی بهره ماندند بسیار در عثار عجل بسر درآمدند و از بادیه خونخوار امل بیرون نرفتند

بالحرص فوتنی دهری فوایده

فکلما ازددت حرصا زاد تفویتا

و ما را با عقاب کوشیدن و طریق دفع او اندیشیدن سودایی باشد که ازو بوی خون آید چه پرواز قوت او از روی نسبت در اوج ثریاست و مقام ضعف ما در حضیض ثری و این الثری من الثریا و گفته اند که هرک با خصمان قوی حال و بالادست روی بمقاومت نهد هم بردست او منکوب آید و مثل این صورت بدان مورچه حقیر بنیت زده اند که چون پر برآرد داعیه انتهاضش از زوایای مطموره ظلمت خویش برانگیزاند بیرون آید پندارد که بدان پر که او دارد پرواز توان کرد هر حیوان که اول بدو رسد طعمه خودش گرداند اذا اراد الله اهلاک نعله انبت لها جناحین و آنچ در طی مکامن غیب پنهانست و بمظهر مکونات فردا خواهد آمد امروز کس نداند و این آسیای جهان فرسای بر سرما و بر سر این عقاب که ما را در عقابین بلا کشیدست از یک مدار می گردد و هرکرا نظری دقیق باشد چون در گردش این آسیا نگرد داند که او را نیز همچو ما خرد می ساید و او بی خبر و دور این جایر وجور این ضایر هم بپایانی رسد و شاید بود که کار او بمقطع انتها انجامد و مخلص حال ما ازو پیدا آید

مهلا ابا الصقر فکم طایر ...

... آذنهاالله بتطلیق

آزادچهره گفت این اندیشه از تدبیر خردمندان کار دیده و خوی روزگار آزموده دور نیست لکن کفالت وفای عمر بنیل مقاصد که میکند و ضامن روزگار از غدر کامن او که می باشد

وفای یار پذیرفت روزگار مرا

مرا بعمر گرانمایه کوپذیر فتار

رای من آنست که ما روی بمملکت عقاب نهیم و آنجا هرچ وقت اقتضا کند دراستیمان و استنجاح خویش از جناح رحمت او پیش گیریم که او را اگرچ خونخوار و خلق شکارست اما صفت ملوک دارد که بعلو همت و بخشایش بر ضعفاء خلق گراید و عفو از سر کمال قدرت فرماید و اگرچ او را از امثال ما مدد استظهاری نباشد و افتخاری بمکان ما نیفزاید آنجا که در عرضگاه بندگان تکثیر سواد حشم خواهد ما نیز دو نقطه بر آن حواشی افتاده باشیم باشد که روزی هم در دایره خط بندگی راه توانیم یافت و خود را در جمله اوساط ایشان ارتباطی بادید آورد ایرا گفت ای فلان در عجبم از تو که وقتی صوایب سهم الغیب فکرت همه بر صمیم غرض اندازی و وقتی خواطی خاطر بهر جانب پراکنده کنی

تلونت حتی لست ادری من العمی

اریح جنوب انت ام ریح شمأل

ما را این همه رنج و محنت از یک روزه ملاقات عقابست تو خود را و مرا بسلاسل جهد و حبایل جد بدو می کشی ع شکوی الجریح الی الغربان و الرخم

داور من تویی و چون باشد ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستان ماهی و ماهی خوار

 

ایرا گفت که مرغکی بود از مرغان ماهی خوار سال خورده و علو سن یافته قوت حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعی شکار کردن فتور پذیرفته یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی طاقت شد هیچ چاره ای ندانست جز آنک به کناره جویبار رفت و آنجا مترصد واردات رزق بنشست تا خود از کدام جهت صیدی از سوانح غیب در دام مراد خود اندازد ناگاه ماهی یی بر او بگذشت او را نژند و دردمند یافت توقفی نمود و تلطفی در پرسش و استخبار از صورت حال او بکار آورد ماهی خوار گفت و من نعمره ننکسه فی الخلق هر که را روزگار زیر پای حوادث بمالد و شکوفه شاخ شرخ شباب او را از انقلاب خریف عمر بپژمراند پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعف قوای بشری بر بشره او این آثار نماید و ناچار ارکان بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیر پذیرد و زخم منجیق حوادث که ازین حصار بلند متعاقب می آید اساس حواس را پست گرداند چنانک آن زنده دل گفت

در پشت من از زمانه تو می آید ...

... پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد

هنگام آنست که بعذر تقاعدهای گذشته قیام نمایم امروز به نیت و اندیشه ی آن آمده ام تا از ماهیان این نواحی که هر وقت بر اولاد و اتراب ایشان از قصد من شبیخون ها رفته است و بار مظالم و مغارم ایشان بر گردن من مانده استحلالی کنم تا اگر از راه مطالبات برخیزند هم ایشان به درجه مثوبت عفو در رسند و هم ذمت من از قید مآثم آزاد گردد و اومید سبکباری و رستگاری به وفا رسد ماهی چون این فصل بشنید یکباره طبیعتش بسته دام خدیعت او گشت گفت اکنون مرا چه فرمایی گفت این فصل که از من شنیدی به ماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر به اجابت پیوندد ایشان از اندیشه ترکتاز تعرضات من ایمن در ماسکن خود بنشینند و ترا نیز فایده امن و سکون از فتور و فتون روزگار در ضمن آن حاصل آید و ان لیس للانسان الا ما سعی ماهی گفت دست امانت بمن ده و سوگند یاد کن که بدین حدیث وفا نمایی تا اطمینان ایمان من در صدق این قول بیفزاید و اعتماد را شاید لکن پیش از سوگند مصافحه من با تو چگونه باشد گفت این گیاه بر هم تاب و زنخدان من بدان استوار ببند تا فارغ باشی ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند ماهی خوار سر فرو آورد و او را از میان آب برکشید و فرو خوره و رر شارق شرق قبل ریقه این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربت عقاب و مجاورت او مصلحتی نیست

انفاسه کذب و حشو ضمیره ...

... آزادچهر گفت باد وقتی مطراگری حله باران کند و وقتی خرقه کهنه خزان از سر برکشد آتش وقتی از نزدیک خرمن مجاوران خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگان ره گم کرده را به مقصد خواند آب گاه سینه جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلوی اومید مسافران شکند خاک در همان موضع که سرسنان خار تیزکند سپر رخسار گل مدور گرداند و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارض حال مردم است و خمیرمایه فطرت انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکب است

امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشت خویی و خیره رویی چون ضعف ما بیند و قدرت خویش و تذلل ما نگرد و تعزز خویش بخفض جناح کرم پیش آید و قوادم و خوافی رحمت بر ما گستراند و سوء اخلاق به حسن معاملت مبدل کند ع لکل کریم عاده یستعیدها ایرا گفت می ترسم که از آنجا که خوی شتاب کاری و جان شکاری عقاب است چون ترا بیند زمان امان خواستن ندهد و مجال استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاه ندامت بسته و اوصال سلامت به چنگال او از هم گسسته بینی چنانک آن راسو را با زاغ افتاد آزادچهره گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » رسیدن آزادچهر بمقصد و طلب کردنِ یهه و احوال با او گفتن

 

آزادچهر ایرا را بجایگاهی معین بنشاند و خود بطلب یهه که اگرچ بصورت خرد بود متانت بزرگان دولت داشت و بخرده شناسی کارها از میان کاردانان ملک متمیز و بانواع هنر و دانش مبرز می گردید تا او را بیافت چون باو رسید از آینه منظرش همه محاسن مخبر در مشاهدت آمد تحیت و سلام که از وظایف تبرعات اسلام بود بگزاردند چون دو همراز بخلوت خانه سلوت راه یافتند و چون دو هم آواز در پرده محرمیت ساخته چین از پیشانی امانی بگشودند و بدیدار یکدیگر شادمانیها نمودند یهه پرسید که مولد و منشأ تو از کجاست و مطلب و مقصد تو کدامست و رکاب عزیمت از کجا می خرامد و متوجه نیت و اندیشه چیست آزادچهر گفت

ففی سمری مد کهجرک مفرط

وفی قصتی طول کصدغک فاحش

با تو بنشینم و بگویم غمها

در حجره وصل تو بر آرم دمها

بدانک مولد من بکوهیست از کوههای آدربایگان بغایت خوش و خرم از مبسم اوایل جوانی خندان تر و از موسم نعیم زندگانی تازه تر

ز خرشید و سایه زمین آبنوس

همه دم طاوس و چشم خروس ...

... مطرا همه جامه عهد او

چون گردش روزگار حال بر ما بگردانید و عادت نامساعدی اعادت کرد من از پیش صدمات حوادث برخاستم و در پس کنج بی نامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق ورواق مروق دنیا و طمطراق م‍زور مطوق او بگوشه قانع شدم و گوش فرا حقله قناعت دادم مرا با مؤانست او از اوانس حور چهرگان چین و ختن فراغتی بود و بمجالست او از مجالس ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پرده ساز و سوزی که یاران را باشد مرا از اغرید قدسیان زمزمه اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکان او از همه اخوان زمان شادمان تر بودمی بدانچ از دیوان مشیت رزق قلم تقدیر راندند و بر اوراق روالب قسمت ثبت کردند راضی گشتم ثلثه تحمی العقل و النفس الزوجه الجمیله و الاخ المؤانس و الکفاف من الرزق پیش خاطر داشتم چه این هر سه مراد که اختیارات عقلاء جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زواید حاجت بدان مقصور بحضور او حاصل داشتم اما بحکم آنک همه ساله در مصاید مرغان می بودیم و در مصایب ایشان بمصیبت خویش شریک و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قره العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمره الفؤادی پدید شدی ناگاه از فواصف قصد صیادان تندبادی بشبگیر شبیخون در سر آمدی و اومیدهای ما در دیده و دل شکستی مرا طاقت آن محنت برسید صلاح کار و حال در آن شناختم که بصواب دید جفت خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد از معرض این آفت که تصون و توقی از آن ممکن نیست تحویل کنم و بجایی روم که از آنجا چشم خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر می دادم رای او را عنان موافقت بصوب این صواب نمی گردید و امضاء این اندیشه من اقتضا نمی کرد و معارضات بسیار درین معنی میان ما رفت که تا هر تیر نزاع که ما هر دو را در ترکش طبیعت سرکش بود در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم دست آخر که من از راه تسامح و تفادی آخر ما فی الجعبه برو خواندم و او از سر انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اعطیت القوس باریها بر من خواند و زمام مراد از قبضه عناد بمن داد و عنان اختیار را بارخاء و تسلیم در شدت و رخا واجب دید فی الحال هر دو خیمه ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعت جلال این جناب کرم و سده مکرم پیوستیم چندین روزگاریست تا بقدم قوادم و خوافی روز و شب بساط فلوات و فیافی می سپریم و از هزار دام خداع بجستیم و صد هزار دانه طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک

وجدنا من الدنیا کریما نؤمه ...

... وین دیده همان سرشک بارست که بود

بحمدالله این نگرش ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایر یکدیگر اطلاع حاصل شاد آمدی فتح الباب سعادت کردی فتوح روح آوردی آن انتقال فرخ بود این نزول مبارک باد و چون تمسک بجبال اهتمام ما نمودی فارغ البال می باید بودن و خاطر از همه شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمین این متوحول منبت لآلی دولتی تازه و مسقط سلاله سعادتی نو باشد چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوه نشین و میوه سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد اما از آفت حیل و فساد ضمیر که از کثرت مخالطت مردم و مواصلت ایشان خیزد دور ترک تواند بود و هرگه که التجاء ضعیفان و ارتجاء حاجتمندان بخدمت خویش بیند رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنان عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنت آفریدگار تعالی است که ضعفا در دامن رعایت اقویا پرورند و اصاغر در سایه اکابر نشینند ع بیض قطا یحضنه اجدل اکنون فرصت آن ساعت که ترا بخدمت او شاید آمدن انتهاز باید کرد چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیه عقل دورست که ایشان لطیف مزاج اند ع لطیف زود پذیرد تغیر احوال آن آب سلسال لطف که صلصال اناء غریزت ایشان بدان معجون کرده اند هر لحظه بنوعی دیگر ترح کند و از وروداندک مایه نایبه تکدر گیرد و از مجاورت کمتر شایبه تغیر فاحش پذیرد و سر حدیث جاور ملکا او بحرا اینجا روشن می شود که طبع دریاوش پادشاه تا از غوایل آسوده ترست سفینه صحبت ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سود ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد اگر پای مجاور در آن حال از کمال تمکین بر شرف افلاکست او را بر شرف هلاک باید دانست ع حظ جزیل بین شدقی ضیغم و بدانک از علامات قبض و بسط شاه این صفتی چندست که بر تو می شمارم تا تو بدانی و مراقب خطرات و حرکات و مواظب آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صید مرادها ظفر یافته و حوصله حرص را بغذا آگنده و بواعث شره که مایه سفهست از درون نشانده ناچار چون پیشانی کریمان بگاه سؤال پر و بال گشاده دارد و چشم همت از مطامح پرواز نیاز بسته جمله مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سر نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبان شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بی قراری و تشویش بر شمایل او ظاهر لاشک عنان عزیمت شکار را تاب خواهد دادن و سنان مخلب و منقار را آب وقت آن باشد که بیک جولان میدان هوا را از مرغان بلند پرواز خالی گرداند و غیاث مستنسرات بغاث از مواقع هیبت او بگوش نسر طایر و واقع رسد

چنین گفت با من یکی تیزهوش ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » صفت کوهی که نشیمن‌گاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او

 

چون آنجا رسید چشمش بر کوهی افتاد به بلندی و تندی چنان که حس باصره تا بذروه شاهقش رسیدن ده جای در مصاعد عقبات آسایش دادی و دیدبان وهم در قطع مراقی علوش عرق از پیشانی بچکانیدی کمند نظر از کمرگاهش نگذشتی نردبان هوا به گوشه بام رفعتش نرسیدی فلک البروج از رشگش بجای منطقه جوزا زنار بر میان بستی خرشید را چون قمر بجای خوشه ثریا آتش حسد در خرمن افتادی

وهم ازو افتان و خیزان رفتی ار رفتی برون ...

... و انت لاهل المکرمات امام

تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوج آفتاب را در حضیض سایه او باز گذاشتند و چون پای مقصد بر سطح اعلی نهادند شاه مرغان سلیمان وار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاه خلد آراسته شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زر کشیده در سر کشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده از نشینمگاه دست سلاطین برخاسته و بالای سر او به تفاخر ایستاده طاوس مروحه ای بافته از زر رشته اجنحه بر دوش نهاده سقاء در بغلطاق ادیم ملمع آمده بند سقاء حوصله گشوده ساحت بارگاه را در آب و گلاب گرفته زاغ آتش رخسار تذرو دمیده و روی خود را به دود براندوده دراج کارد و کباب و طبق خواسته چنگ منقار بلبل چون موسیقار چکاوک نوای غریب نواخته موسیچه زخمه طنبور با شاخشانه زرزور بساخته صفیر الحان هزاردستان هنگامه لهو و طرب گرم کرده خروس را صدای اذان به آذان صدر نشینان صفه ملکوت رسیده طوطی دامن صدره خارای فستقی در پای کشیده به شکر افشان عبارت حکایت عجایب البحر هندوستان آغاز کرده هدهد که پیک حضرت بود قباچه حریر مشهر پوشیده نبشته مضمونش به زبان مرغان بر سر زده عقعق سفیروار باقبای اطلس رومی کردار از آفاق جهان خبرهای خیر آورده حاضران بزواجر الطیر فالهای فرخ بر گرفته مجلس بدین خرمی آراسته یهه به قاعده گذشته اندرون رفت و حال آمدن آزادچهره به خدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمده ست بیخ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تاب هواجر احداث روزگار به جناح این دولت استظلال کرده و به استذراء این جناب رفیع پناهیده اگر ملک مثال دهد درآید و به شرف دست بوس مخصوص گردد شاه را داعیه صدق رغبت بجنبید مثال فرمود که درآید

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستانِ مردِ باغبان با خسرو

 

آزادچهر گفت شنیدم که روزی خسرو بتماشای صحرا بیرون رفت باغبانی را دید مردی پیر سالخورده اگرچ شهرستان وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شد خبر گیران خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسی دو آسیا همه در پهلوی یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخ املش در خزان عمر و برگ ریزان عیش شکوفه تازه بیرون می آورد و بر لب چشمه حیاتش بعد از رفتن آب طراوات خطی سبز می دمید در اخریات مراتب پیری درخت انجیر می نشاند خسرو گفت ای پیر جنونی که از شعبه شباب در موسم صبی خیزد در فصل مشیب آغاز نهادی وقت آنست که بیخ علایق ازین منبت خبیث برکنی و درخت در خرم آباد بهشت نشانی چه جای این هوای فاسد و هوس باطلست درختی که تو امروز نشانی میوه آن کجا توانی خورد پیر گفت دیگران نشاندند ما خوردیم ما بنشانیم دیگران خورند

بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند

چو بنگری همه برزیگران یکدگریم

خسرو از وفور دانش و حضور جواب او شگفتی تمام نمود گفت ای پیر اگر ترا چندان درین بستان سرای کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوه بمن تحفه آری خراج این باغستان ترا دهم القصه اومید بوفا رسید درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست این فسانه از بهر آن گفتم که تا آنگه که معماری این مزرعه بتو مفوضست نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمدد ریعی که از زراعت خیزد معمور دارند و چون پادشاه برین سنت و سیرت رود و انتهاج سبیل او برین و تیرت باشد لشکر و اتباع را جز اتباع مراسم او کردن هیچ چاره دیگر نتواند بود پس رعیت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسه مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواه خلق افتادن بید خاطیه و باخری عاطیه و اما شرع که کارگاه دیگر بدو سپرده اند غم کار این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند بگوشه چشم همت بدان باز ننگرد چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیره نگذارد که دیگران خورند و مصطفی صلوات الله و سلامه علیه چنین می فرماید الویل کل الویل لمن ترک عیاله بخیر و قدم علی ربه بشر و آنچ پیش نهاد اندیشه و غایت طلب اوست جز لذت باقی از مطالعه عالم قدس و بهجت دایم از قرب جوار جبروت نیست زنهار ای شاه اینجا که نشسته گوش بخود دار که اگر بر قلعه متمکنی که ربض او با قله گردون مقابلست قازوره دعوتی که سحرگاه اندازند باز ندارد واتقوا من مجانیق الضعفاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالی معالی را میکنند اگر وقتی شهباز سلطنت را زنگل نشاط بجنبد و شست چنگل در قبضه کمان شکارانداز سخت کند و بطالع فرخنده و طایر میمون بشکارگاه خرامد باید که چاووشان موکب عزیمت را وصیت ادخلوا مساکنکم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضه ملک تو هنوز نپروریده اند وزیر اجنحه حمایت تو نبالیده از مواطی لشکر و مخاطی حشر پایمال قهر نگردند و اگرچ گوشت آن ضعیف بیچاره که عصفورست ماده شهوت و مدد قوت تناسل نهاده اند از برای قضاء یک شهوت خون ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییر لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست من قتل عصفورا عبثا جاء یوم القیامه و له صراخ عند العرش یقول یا رب سل هذا لم قتلنی من غیر منفعه در دیوان عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرت الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست کثرت تواند را نصیبه ضعیفان میکند و اعقاب متغلبان قوی حال بخنجر عقوبت بریده میدارد

بغاث الطیر اکثرها فراخا ...

... و قل فی الجو اشرق منه بدره

ایزد تعالی سایه خدایگان عالم پادشاه بنی آدم اتابک اعظم مظفر الدنیا والدین ازبک بن محمد بن ایلدگز را از اندیشهای خوب در کار دین و دولت ممتع داراد که سر ضمیرش رب اشرح لی صدری خوانده بود و دعای و اجعل لی وزیرا من اهلی هرون اخی کرده تا از جلوس خواجه جهان ربیب الدنیا والدین معین الاسلام والمسلمین ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدر وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقد اخوت که در ازل بسته اند با تفویض این وزارت از مشیمه مشیت قدرت تو امان آمد اللهم اشدد به ازره و حط عنه وزره و الحمدلله حمدا کثیرا و الصلوه علی محمد و آله

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » ذیل الکتاب

 

اکنون می باید دانست محققان راست گوی را نه متأملان عیب جوی را و تأمل العیب عیب که این دفاتر که در عجم ساخته اند بیشتر فخاصه کلیله اساسیست بر یک سیاق نهاده و سخنی بر یک مساق رانده و اگرچ منشی و مبدع آنرا بفضل تقدم بل بتقدم رجحانی شایعست اما آن بحدیقه ماند که درو اگرچ ذوقها را معسول وطبعها را مقبول باشد جز یک میوه نتوان یافت و بدان بستان ماند که اگرچ مشامها را معطر و دماغها را معنبر دارد درو جز بروح نسیم یک ریحان بیش نتوان رسید و ساخته این بنده مشتملست بر چند نمط از اسالیب سخن آرایی و عبارت پروری و این بجنتی ماند پر از الوان ازاهیر معنی و اشکال ریاحین الفاظ و اجناس فواکه نکت و انواع ثمار اشارات هر حسی را از افراد آن بهره و هر ذوقی را از آحاد آن نصیبی فیها ما تشتهیه الأنفس و تلذالاعن و بدین خصایص که یاد کرده می آید از جمله آن کتب منفردست اول آنک از سوارد الفاظ و بوارد تازیهای نامستعمل که یمجه السمع و تأباه النفس درو هیچ نتوان یافت دوم آنک از امثال و شواهد اشعار تازی و پارسی که دیگران در کتب ایراد کرده اند چنان محترز بوده که دامن سخن بثفل خاییده و مکیده ایشان باز نیفتاده و الا علی سبیل الندره بگلهای بوییده و دست مالیده دیگران استشمام نکرده سیوم آنک یک موضوع معینی را بعینه در مواضع بسیار گفته ام و بوصفهای گوناگون جلوه گری چنان کرده که هیچ کلمه الا ماشاءالله از سوابق کلمات مکرر نگشته و دیگر خاصیتهای جزوی که بالغ نظران باریک بین را بوقت مطالعه دقایق آن معلوم شود خود بسیار توان یافت و اگر کسی از خوانندگان اندیشه بر یک دو مقام گمارد و باقی فرو گذارد و بمطالعه مستوفی من الصدر الی العجز فرا نرسد بانوادر نکت و صوادر نتف از کرایم خدر خاطر و لطایم عطر عبارت که ازو در گذرد ع حفظت شییا و غابت عنک اشیاء آمدیم بر سر مقصود باعث تحریر این فصل که آستین مفاخر کتاب از آن مطرز می شود و ترتیب این وصل که دامن اواخر کتاب بدان مفروز می گردد آنست تا موجب تأخری که در راه پرداختن آن آمده بود و گره تعسری که بر آن کار افتاده باز نمایم و این عذر از زبان املاء حال بابلاء رسانم و آن آنست که چون خداوند خواجه جهان ربیب الدنیا و الدین معین الاسلام و المسلمین عز نصره و وقی من غیر العصر عصره که توفیق همیشه رفیق راه مساعی او بودست و در هر منزل که قدم سیر زده گشادنامه و من یوق شح نفسه فاولیک هم المفلحون با خود داشته دانسته که هیچ خلفی گرامی تر و هیچ مخلفی نامی تر از تقربی الی الله که نقش محامد آن بر صحایف ذکر نگارند نتواند بود و ذهبت المکارم الا من الدفاتر و بی شبهت شناخته که جاهلان مسوف و کاهلان متوقف را تأجیل آمال با تعجیل حوادث احوال بر نیاید

ببرد روزگار ایشان زود

گر در آن هیچ روزگار برند

لاجرم خالصه نیت و طویت بر آن گماشت که در جریده محاسن اعمال بزرگترین مبرتی و فاضل ترین حسنتی ثبت کند و حجتهای آخرت بدان مسجل گرداند آخر جوامع اندیشه مبارکش بر جامع تبریز مقصور آمد تا دارالکتبی درو وضع فرمود کوعاء ملی لطفا و ظرف حشی ظرفا چنان روح پیوند روحانی و مزین بحسن ترتیب مبانی که اگر گویی ساکنان رواق بیت المعمور تحسین عمارت آن میزنند ازین عبارت استغفاری لازم نیاید فما تلقیها ذو مقام کریم و لا یلقیها الا ذو حظ عظیم و اگرچ دیگر گذشتگان بهمین موضع ازین جنس در عهود متقادم تبرعی تقدیم کرده اند و مخازن کتب ساخته لکن چون معاقد آن نظم واهی بود و شرایط آن شمل نامرعی دست تطاول روزگار زود بتفریق و تبدیل آن رسید ع و کذاک عاد الی الشتات جموعها چنانک امروز ازموات آن خیر جز رمیم و رفات نماندست و رفوگران این بساط اغبر و شادروان اخضر اجزاء مخرق آنرا جز بنسج عنکبوت فراهم نیاورده و بحمدالله و منه هر نسخه ازین نسخ جعلها الله من الباقیات فی صالحات اعماله بحقیقت حلیت چهره آن عواطلست و بیاض غره آن منسوخات باطل

و صفتک فی قواف سایرات ...

... و فعلک فی فعالهم شیات

والحق در حظیره انس لابل حدیقه قدس همه غرر و اوضاح تصنیفات جمع آورده اند و حشر ارواح تألیفات کرده شعب کل علوم و افنان جمله فنون که خواص و عوام خلق بافادت و استفادت آن محتاج اند درو کشیده اول از عربیت و اقسام آن مشتمل بر مرکبات و مفردات و نحو و تصریف که جز بدان بهیچ تازیانه مرکب تازی را ریاضت نتوان کرد و انواع براعت و بلاغت نظما و نثرا که در قالب هر صیاغت از آن سبکی دیگرگون داده اند و آویزش هر ذوقی و آمیزش هر طبعی با هر یک بنوعی دیگر خاص افتاده و در مذهب که مدار مصلحت عالمیان بر آنست و حکام شریعت را انتماء احکام بفروع و اصول آن ثابت و میان متغلبان فضول جوی و منتهیان راست گوی بهنگام فرق حق از باطل شمشیری فاصل و در علم کلام که اثبات وجود صانع و قدم ذات اوست مع کونه فاعلا مختارا بخلاف ما یقول الظالمون تعالی عنه علوا کبیرا و بیان حدوث عالم علی سبیل الایجاد بریا عن الصوره و الهیولی و تقریر بعثت انبیا بواسطه جبرییل و ارسال اوبوحی و تنزیل و اقامت براهین و حجج بر حشر اجساد و احوال معاد که عقول و نفوس بقدر نوری که در ظلمت خانه فطرت بر نهاد ایشان فیضان کردست جویای معرفت آنند و از علم تفاسیر و احادیث که منقولاتست از نقله شریعت و حکمت و حمله عرش از عظمت و سالکان بادیه طلب حق را جز بمصابیح هدایتی که ازین دو مشکوه باز گیرند در ظلمات اوهام و خیالات راه بیرون بردن ممکن نیست و استخلاص از مفاوز شبهت بی استضاعت نور آن صورت پذیر نه و از علم طب که زبان نبوت نیز بفضیلت آن ناطقست کما قال علیه السلام العلم علمان علم الابدان و علم الادیان و مدبران عالم صغری را هیچ دستوری جز قانون این علم نیست و کدخدای عقل را در هفت ولایت اعضا و جوارح هیچ تصرف جز باستقامت مزاج بر حد اعتدال درست نیاید و استقامت او الا باقامت این صناعت میسر نگردد و از علم نجوم که منفعت آن بعموم خلایق عایدست و در شناختن مواضع ستارگان و تأثیرات نظر عداوت و مودت ایشان بدان احتیاجی هرچ تمامتر چه نقش این کارگاه کون و فساد در عالم علوی بسته اند و هرچ اینجا پدید آید باجرای مشیت و قدرت همه از اجرام فلکی متولد شود پس همچنانک طبیب بوقت صحت و سقم معالجه اشخاص کند منجم بهنگام سعادت و نحوست معالجه احوال کند و همچنین از انواع رسایل ودو اوین اشعار و اسمار و تواریخ دین و دول و مجاری احوال ملک و ملل و سفینهای مشحون بفواید و فراید از افراد روزگار که بحر همتش از سواحل آفاق کشش کرده بود و دواعی طلبش از اقطار و زوایای شام و عراق بیرون آورده قریب دو هزار مجلد که ذکر کریمش بدان مخلد باد درو منضد کرده و طلب باقی در ذمه همت گرفته و آنگه چندین جامع از مصاحف معتبر چون عقود درر منثور هر یکی بخطی زیباتر از جعد و طره حور که اعشار و اخماس کواکب از حواشی هفت پاره افلاک در مشاهده جمالشان سجده تبرک کند همچون تاج مرصع بر فرق آن عرایس نهادند و روی آن اعلاق و نفایس در زیور و زینت آن جلوه دادند و چون این اتفاق علی احسن نظام و ایمن حال دست داد و این شجره طیبه عمل در آن بقعه مبارک بمقام ادراک ثمرات رسید ده نساخ را مؤنت انتاخ کفایت کرد و اسباب فراغت ایشان ساخته فرمود تا بر دوام علی مرور الأیام ملازم آن موضع شریف می باشند و از هر سواد که مسرح نظر ایشان باشد نسختها برمیگیرند وصیت مآثر و مکارم او بگوش اکابر و اصاغر میرسانند

و کن حدیثا حسنا ذکره

فانما الدهر احادیث

درین حال تمامی مرزبان نامه نیز از طی کتم امکان بمظهر وجود آمد معلوم شد که تعبیه تقدیر در تعویق و تأخیر آن همین بود تا خاتمت آن با فاتحت چنین توفیقی که خداوند خواجه جهان را بتحقیق مقرون شد هم عنان آید و این بضاعت مزجات در مصر جامع تبریز با آن ذخایر سعادت مضاف شود و فریاد زنان اوف لنا الکیل را از خشک سال کرم بصاع اصطناع نصاب هر نصیبی کامل گرداند بلکه این پیوند دل و فرزند جان که یوسف وار بند عوایق روزگار خود بود از زندان بیت الاحزان خاطر بیرون می آید و مشتاقان روی و منتظران سر کوی وصالش نشسته و هزار دست و قلم تیز کرده تا بعد ما که در حیرت مشاهده رخسارش دست و ترنج بر هم بریده باشند قصه جمال و سرگذشت احوال او نویسند اگر در حضرت خداوند جهان اعظم الله شانه که عزیز وقتست ناصیه اقبالش بداغ مقبولی موسوم گردد و از تمکین انک الیوم لدینا مکین ممکن شود شکرانه آن قبول و رفعت را سنت و رفع ابویه علی العرش نگه دارد اعنی اگر لطف خداوند خواجه جهان دام لطیفا بعباده در همه این اوراق یک لطیفه را محل ارتضا و سزاوار ملاحظت بعین الرضا بیند باقی عثرات را در کار او کند فان الجواد قد یعثر چه کرام گذشته که نام کرم بر خداوند گذاشته بیک نکته کمینه ده خزینه بخشیده اند

در زمانه کجاست محمودی ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید

 

... ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده

هر آنچه بسته ضمیر تو عقل نگشوده

هر آنچه دوخته رای تو چرخ ندریده ...

... برون ز پرده فکرش تمام بالیده

بزیر دامن اقبال بنده پرور تو

بمحض خون دل خویش پرورانیده ...

... که نیست نیک وب دش برتو هیچ پوشیده

که داندش چوتوز ابناء دهر قیمت عدل

که نه فروخته اند این متاع و نخریده ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۸

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقدمه » بخش ۲ - ذکر سببی که باعث شد بر تألیف این کتاب

 

به وقت مقام قهستان در خدمت حاکم آن بقعه مجلس عالی ناصرالدین عبدالرحیم ابن ابی منصور تغمده الله برحمته در اثنای ذکری که می رفت از کتاب الطهاره که استاد فاضل و حکیم کامل ابوعلی احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه خازن رازی سقی الله ثراه و رضی عنه و أرضاه در تهذیب اخلاق ساخته است و سیاقت آن بر ایراد بلیغ ترین اشارتی در فصیح ترین عبارتی پرداخته چنانکه این سه چهار بیت که پیش از این در قطعه گفته آمده است به وصف آن کتاب ناطق است

بنفسی کتاب حاز کل فضیلة

و صار لتکمیل البریه ضامنا ...

... فما کان فی نصح الخلایق خاینا

با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی تجدید ذکری باید کرد چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد گفت معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبایی است بر بالای آن دوخته سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا نه شیوه ملازمت اقتدا چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود مرتب کرده آید و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود چون این خاطر در ضمیر مجال یافت بر او عرضه داشت پسندیده آمد پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطایی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله تعالی

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۸۹

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل هفتم

 

... و اما در قسم دوم گاه بود که نسبت شبیه به منفصله افتد و گاه بود که شبیه به متصله افتد منفصله چنانکه گویند نسبت این بزاز با این جامه چون نسبت این نجار با این کرسی است پس در معاوضه حیفی نیست و متصله چنانکه گویند نسبت این جامه با این زر چون نسبت این زر با این کرسی است پس در معاوضه جامه و کرسی حیفی نیست و اما در قسم سیم نسبت شبیه به نسبت هندسی افتد چنانکه گویند نسبت این شخص با رتبت خویش چون نسبت شخصی دیگر است با رتبت خویش پس او اگر ابطال تساوی کند به حیفی یا ضرری که به دیگر شخص رساند حیفی یا ضرری مقابل آن به او باید رسانید تا عدالت و تکافی با حال اول شود

و عادل کسی بود که مناسبت و مساوات می دهد چیزهای نامتناسب و نامتساوی را مثلا اگر خطی مستقیم به دو قسمت مختلف کنند و خواهند که با حد مساوات برند هراینه مقداری از زاید نقصان باید کرد و بر ناقص زیادت کرد تا تساوی حاصل آید و قلت و کثرت و نقصان و زیادت منتفی گردد و این کسی را میسر شود که بر طبیعت وسط واقف باشد تا رد اطراف کند با او و همچنین در خفت و ثقل و ربح و خسران و دیگر انحرافات پس اگر در خفت و ثقل چیزی بر خفیف نهد و از ثقیل بردارد تکافی حاصل آید و اگر متکافی باشند که از یک طرف نقصان کند خفیف شود و چون در دیگر طرف زیادت کند ثقیل گردد و در ربح و خسران اگر کمتر از حق برگیرد در خسران افتد و اگر زیادت گیرد در ربح و تعیین کننده اوساط در هر چیزی تا به معرفت آن رد چیزها با اعتدال صورت بندد ناموس الهی باشد پس بحقیقت واضع تساوی و عدالت ناموس الهی است چه منبع وحدت اوست تعالی ذکره

و چون مردم مدنی بالطبع است و معیشت او جز به تعاون ممکن نه چنانکه بعد ازین به شرح تر گفته آید و تعاون موقوف بود برانکه بعضی خدمت بعضی کنند و از بعضی بستانند و به بعضی دهند تا مکافات و مساوات و مناسبت مرتفع نشود چه نجار چون عمل خود به صباغ دهد و صباغ عمل خود به او تکافی حاصل بود و تواند بود که عمل نجار از عمل صباغ بیشتر بود یا بهتر و برعکس پس بضرورت به متوسطی و مقومی احتیاج افتاد و آن دینار است پس دینار عادل و متوسط است میان خلق لکن عادلی صامت و احتیاج به عادلی ناطق باقی تا اگر استقامت متعاوضان به دینار که صامت است حاصل نیاید از عادل ناطق استعانت طلبند و او اعانت دینار کند تا نظام و استقامت بالفعل موجود شود و ناطق انسان است پس از این روی به حاکمی حاجت افتاد و از این مباحثه معلوم شد که حفظ عدالت در میان خلق بی این سه چیز صورت نبندد یعنی ناموس الهی و حاکم انسانی و دینار

و ارسطاطالیس گفته است دینار ناموسی عادل است و معنی ناموس در لغت او تدبیر و سیاست بود و آنچه بدین ماند و از این جهت شریعت را ناموس الهی خوانند و در کتاب نیقوماخیا گفته است ناموس اکبر من عندالله تواند بود و ناموس دوم از قبل ناموس اکبر و ناموس سیم دینار بود پس ناموس خدای مقتدای نوامیس باشد و ناموس دوم حاکم بود و او را اقتدا به ناموس الهی باید کرد و ناموس سیم اقتدا کند به ناموس دوم و در نتزیل قرآن همین معنی بعینه یافته می شود آنجا که فرموده است و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و أنزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس الایه ...

... و اسباب جملگی اصناف مضرات محصور است در چهار نوع اول شهوت و رداءت تابع آن افتد و دوم شرارت و جور تابع آن افتد و سیم خطا و حزن تابع آن افتد و چهارم شقا و حیرت مقارن مذلت و اندوه تابع آن افتد اما شهوت چون باعث شود بر اضرار به غیر مردم را در آن اضرار التذاذی و ایثاری صورت نیفتد مگر آنکه چون در طریق توصل به مشتهی واقع شده باشد بالعرض به آن رضا دهد و گاه بود که کراهیت آن اضرار و تألم بدان احساس کند و مع ذلک قوت شهوت بر ارتکاب آن مکروه حمل کند و اما شریر که تعمد اضرار غیر کند بر سبیل ایثار کند و ازان التذاذ یابد مانند کسی که غمز و سعایت کند به نزدیک ظلمه تا به توسط او نعمت غیری ازالت کند بی آنکه منفعتی به او رسد لکن او را در مکروهی که به آن کس رسد لذتی حاصل آید بر وجه تشفی از حسد یا سببی دیگر

و اما خطا چون سبب اضرار غیر شود نه از وجه قصد و ایثار بود و نه مقتضای التذاذ بلکه قصد به فعلی دیگر بود که آن فعل مؤدی شود به ضرر مانند تیری که نه به قصد بر شخصی آید و هراینه حزنی و اندوهی تابع این حالت بود و اما شقا و مبدأ فعل درو سببی خارج باشد از ذات صاحبش و او را دران اختیاری و قصدی نه مانند آنکه آسیب صدمه ستوری ریاضت نایافته که شخصی بر نشسته بود به کسی رسد که آن شخص را درو دل بستگی باشد و او را هلاک کند و چنین شخصی شقی و مرحوم بود و در آن واقعه غیرملوم و اما کسی که به سبب مستی یا خشم یا غیرت بر قبیحی اقدام نماید عقوبت و عتاب ازو ساقط نشود چه مبدأ آن افعال یعنی تناول مسکر و انقیاد قوت غضبی و شهوی که صدور قبیح به تبعیت آن لازم آمد به ارادت و اختیار او بوده است

اینست شرح عدالت و اسباب آن و اما اقسامش در افعال گوییم حکیم اول عدالت را به سه قسم کرده است یکی آنچه مردم را بدان قیام باید نمود از حق حق تعالی که واهب خیرات است و مفیض کرامات بل سبب وجود و هر نعمت که تابع وجود است اوست و عدالت چنان اقتضا کند که بنده به قدر طاقت در اموری که میان او و معبود او باشد طریق افضل مسلوک دارد و در رعایت شرایط وجوب مجهود بذل کند و دوم آنچه مردم را بدان قیام باید نمود از حقوق ابنای جنس و تعظیم رؤسا و ادای امانات و انصاف در معاملات و سیم آنچه بدان قیام باید نمود از ادای حقوق اسلاف مانند قضای دیون و انفاذ وصایای ایشان و آنچه بدان ماند

تا اینجا معنی سخن حکیم است و تحقیق این سخن در بیان وجوب ادای حق خدای جل جلاله آنست که چون شریطت عدالت می باید که در اخذ و اعطای اموال و کرامات و غیر آن ظاهر باشد پس باید که به ازای آنچه به ما می رسد از عطیات خالق عزاسمه و نعم نامتناهی او حقی ثابت بود که به نوعی از انواع قدرت در ادای آن حق بذل کنند چه اگر کسی به اندک مایه انعامی مخصوص شود از غیری و آن را مجازاتی نکند به وجهی به وصمت جور منسوب باشد فکیف اگر به عطاهای نامتناهی و نعمتهای بی اندازه تخصیص یافته باشد و بعد ازان بر تواتر و توالی به لواحق ایادی لحظه فلحظه آن را مددی می رسد و او در مقابل به اندیشه شکر نعمتی یا قیام به حقی یا ادای معروفی مشغول نشود لابل که سیرت عدالت چنان اقتضا کند که جد و اجتهاد بر مجازات و مکافات مقصور دارد و در اهمال و تقصیر خویشتن را نامعذور شناسد چه بمثل اگر پادشاهی عادل فاضل باشد که از آثار سیاست او مسالک و ممالک ایمن و معمور گردد و عدل او در آفاق و اقطار ظاهر و مشهور و در حمایت حریم و ذب از بیضه ملک و منع ابنای جنس از ظلم بر یکدیگر و تمهید اسباب مصالح معاش و معاد خلق هیچ دقیقه مهمل و مختل نگذارد تا هم خیر او عموم رعایا و زیر دستان را شامل بود و هم احسان او به هر یک از اقویا و ضعفا علی الخصوص واصل و استحقاق آنکه هر یک را از اهل مملکت او علی حده به نوعی از مکافات قیام باید نمود که تقاعد ازان مستدعی اتصاف بود به سمت جور او را حاصل و هر چند به سبب استغنای او از صنایع رعیت مکافات ایشان جز به اخلاص دعا و نشر ثنا و ذکر مناقب و مآثر و شرح مساعی و مفاخر و شکر جمیل و محبت صافی و بذل طاعت و نصیحت و ترک مخالفت در سر و علانیت و سعی در اتمام سیرت او به قدر طاقت و اندازه استطاعت و اقتدا به او در تدبیر منزل و ترتیب اهل و عشیرت که نسبت او با ایشان چون نسبت ملک باشد با ملک نتواند بود اغماض ایشان از اقامت این مراسم و قیام بدین شرایط با قدرت و اختیار جز ظلم و جور حقیقی و انحراف از سنن عدالت نبود چه اخذ بی اعطا از قانون انصاف خارج افتد و چندانکه افادت نعمت و افاضت معروف بیشتر جوری که در مقابل آن باشد فاحش تر چه ظلم اگر چند قیبح است در نفس خود اما بعضی از بعضی قبیح تر باشد چنانکه ازالت نعمتی از ازالت نعمتی و انکار حقی از انکار حقی شنیع تر بود

و چون قبح تقصیر در مکافات حقوق ملوک و رؤسا به بذل طاعت و شکر و محبت و سعی صالح تا این غایت معلوم است بنگر که در قیام به حقوق مالک الملک بحقیقت که هر ساعت بل هر لحظه چندان نعم و ایادی نامتناهی از فیض جود او به نفوس و اجسام ما می رسد که در حد عد و حیز حصر نتوان آورد اهمال و تقاعد تا چه غایت مذموم و منکر تواند بود

اگر از نعمت اول گوییم که وجود است آن را بدلی در تصور نمی آید و اگر از ترکیب بنیت و تهذیب صورت گوییم مصنف کتاب تشریح و مؤلف کتاب منافع اعضا زیادت از یک هزار ورق در احصای آنچه وهم ضعیف بشری بدان تواند رسید سیاه کرده اند و هنوز از دریایی قطره ای در معرض تعریف نیاورده و از عهده معرفت یک نکته چنانکه باید بیرون نیامده و به کنه حقیقت یک دقیقه نرسیده و اگر از نفوس و قوی و ملکات و ارواح گوییم و خواهیم که شرح دهیم مددی که از فیض عقل و نور و بها و مجد و سنا و برکات و خیرات او به نفس می رسد عبارت و اشارت را در آن باب مجال نیابیم و زبان و بیان و فهم و وهم را از تصرف در حقایق و دقایق آن عاجز و قاصر شمردیم و اگر از نعمت بقای ابدی و ملک سرمدی و جوار حضرت احدی گوییم که ما را در معرض تحصیل و اقتنای استعداد و استیجاب آن آورده است جز عجز و حیرت و قصور و دهشت حاصلی نیابیم لا لعمری ما یجهل هذه النعم الا النعم و اگر باری عز و علا از مساعی ما بی نیاز است سخت فاحش و شنیع بود که ما التزام ادای حقی و بذل جهدی که به وسیلت آن وصمت جور و سمت خروج از شریطت عدل از خود محو کنیم نکنیم

حکیم ارسطاطالیس در بیان عبادتی که بندگان را بدان قیام باید نمود چنین گفته است که مردمان را خلاف است در آنچه مخلوق را بدان قیام باید کرد از جهت خالق تعالی بعضی گفته اند ادای صیام و صلوات و خدمت هیاکل و مصلیات و تقرب به قربانها به تقدیم باید رسانید و قومی گفته اند بر اقرار به ربوبیت او و اعتراف به احسان و تمجید او بر حسب استطاعت اقتصار باید کرد و طایفه ای گفته اند تقرب به حضرت او به احسان باید نمود اما با نفس خود به تزکیت و حسن سیاست و اما با اهل نوع خود به مواسات و حکمت و موعظت و جماعتی گفته اند حرص باید نمود بر تفکر و تدبر درالهیات و تصرف در محاولاتی که موجب مزید معرفت باری سبحانه بود تا به واسطه آن معرفت او به کمال رسد و توحید او به حد تحقیق انجامد و گروهی گفته اند آنچه خدای را جل و عز بر خلق واجب است یک چیز معین نیست که آن را ملتزم شوند و بر یک نوع و مثال نیست بلکه به حسب طبقات و مراتب مردمان درعلوم مختلف است این سخن تا اینجا حکایت الفاظ اوست که نقل کرده اند و ازو در ترجیح بعضی از این اقوال بر بعضی اشارتی منقول نیست

و طبقه متأخر از حکما گفته اند عبادت خدای تعالی در سه نوع محصور تواند بود یکی آنچه تعلق به ابدان دارد مانند صلوات و صیام و وقوف به مواقف شریفه از جهت دعا و مناجات و دوم آنچه تعلق به نفوس دارد مانند اعتقادات صحیح چون توحید و تمجید حق و تفکر در کیفیت افاضت جود و حکمت او بر عالم و آنچه از این باب بود و سیم آنچه واجب شود در مشارکات خلق مانند انصاف در معاملات و مزارعات و مناکحات و ادای امانات و نصیحت ابنای جنس و جهاد با اعدای دین و حمایت حریم و از ایشان گروهی که به اهل تحقیق نزدیکترند گفته اند که عبادت خدای تعالی سه چیز است اعتقاد حق و قول صواب و عمل صالح و تفصیل هر یک در هر وقت و زمانی و به هر اضافتی و اعتباری بر وجهی دیگر بود که انبیا و علمای مجتهد که ورثه انبیااند بیان آن می کنند و بر عموم خلق واجب بود انقیاد و متابعت ایشان تا محافظت امر حق جل جلاله کرده باشند

و بباید دانست که نوع انسان را در قربت به حضرت إلهیت منازل و مقامات است مقام اول مقام اهل یقین است که ایشان را موقنان خوانند و آن مرتبه حکمای بزرگ و علمای کبار باشد و مقام دوم مقام اهل احسان است که ایشان را محسنان گویند و آن مرتبه کسانی بود که با کمال علم به حلیت عمل متحلی باشند و به فضایلی که برشمردیم موصوف و مقام سیم مقام ابرار بود و ایشان جماعتی باشند که به اصلاح عباد و بلاد مشغول باشند و سعی ایشان بر تکمیل خلق مقصور و مقام چهارم مقام اهل فوز بود که ایشان را فایزان خوانند و مخلصان نیز گویند و نهایت این مرتبه منزل اتحاد باشد

و ورای این نوع انسان را هیچ مقام و منزلت صورت نبندد و استعداد این منازل به چهار خصلت باشد اول حرص و نشاط در طلب و دوم اقتنای علوم حقیقی و معارف یقینی و سیم حیا از جهل و نقصان قریحتی که نتیجه اهمال بود و چهارم ملازمت سلوک طریق فضایل به حسب طاقت و این اسباب را اسباب اتصال خوانند به حضرت عزت

و اما اسباب انقطاع از آن حضرت که لعنت عبارت ازانست هم چهار بود اول سقوطی که موجب اعراض بود و استهانت به تبعیت لازم آید و دوم سقوطی که مقتضی حجاب بود و استخفاف به تبعیت لازم آید و سیم سقوطی که موجب طرد بود و مقت به تبعیت لازم آید و چهارم سقوطی که موجب خساءت بود یعنی دوری از حضرت و بغض به تبعیت لازم آید ...

... و بباید دانست که این هیأت نفسانی امری بود غیرفعل و غیرمعرفت و غیرقوت چه فعل بی این هیأت صادر شود چنانکه گفتیم که افعال عدول از غیر عدول صادر شود و قوت و معرفت به ضدین تعلق یکسان گیرند چه علم به ضدین و قدرت بر ضدین یکی بود اما هر هیأت که قابل ضدی بود غیر هیأتی بود که قابل ضد دیگر بود و این معنی در جملگی فضایل و ملکات تصور باید کرد که از اسرار این علم است

و عدالت را با حریت اشتراک است در باب معاملات و اخذ و اعطا چه عدالت در اکتساب مال افتد به شرط مذکور و حریت در انفاق مال هم بدان شرایط و اکتساب اخذ بود پس به انفعال نزدیکتر بود و انفاق اعطا بود پس به فعل نزدیکتر بود و مردمان حر را از عادل دوست تر دارند بدین سبب باز آنکه نظام عالم به عدالت بیشتر ازان بود که به حریت چه خاصیت فضیلت فعل خیر است نه ترک شر و خاصیت محبت مردمان و محمدت گفتن ایشان در بذل معروف بود نه در جمع مال و حر جمع مال نه برای مال کند لکن برای صرف و انفاق کند و درویش بنماند چه کسوب بود از وجوه جمیله و تکاسل نکند در کسب چه توصل او به فضیلت خویش به توسل مال است و از تضییع و تبذیر و بخل و تقتیر احتراز نماید پس هر حدی عادل بود اما هر عادلی حر نبود

و اینجا شکی ایراد کنند و ازان جوابی گفته اند و آن آنست که چون عدالت امری اختیاری است که از جهت تحصیل فضیلت و استحقاق محمدت کسب کنند باید که جور که ضد اوست امری بود اختیاری که از جهت تحصیل رذیلت و استحقاق مذمت کسب کنند و اختیار عاقل رذیلت و مذمت را بعید تواند بود پس وجود جور ممتنع بود و در جواب گفته اند هر که ارتکاب فعلی کند که مؤدی بود به ضرری ظالم نفس خویش باشد از آن جهت که با قدرت بر نفع نفس اختیار بد و ترک مشاورت عقل ایثار کرده باشد ...

... و سؤالی دیگر ایراد کنند از سؤال اول مشکل تر و آن آنست که تفضل محمود است و داخل نیست در عدالت چه عدالت مساوات بود و تفضل زیادت و ما گفته ایم که عدالت مستجمع فضایل است و او را مرتبه وسط است پس چنانکه نقصان از وسط مذموم بود زیادت هم مذموم بود پس تفضل مذموم بود و این خلف باشد

و جواب آنست که تفضل احتیاط بود در عدالت تا از وقوع نقصان ایمن شوند و توسط فضایل بر یک منوال نتواند بود چه سخا باز آنکه وسط است میان اسراف و بخل زیادت درو به احتیاط نزدیکتر از نقصان و عفت با آنکه وسط است میان شره و خمود نقصان درو به احتیاط نزدیکتر از زیادت و تفضل صورت نبندد الا بعد از رعایت شرایط عدالت که اول آنچه استحقاق واجب کند ادا کرده باشد پس زیادت نیز احتیاط را با آن اضافت کنند و اگر بمثل همه مال به نامستحق دهد و مستحق را ضایع گذارد متفضل نبود بلکه مبذر بود چه اهمال عدالت کرده است

پس معلوم شد که تفضل عدالت است و زیادت و متفضل عادلی است محتاط در عدالت و سیرت او آن بود که در نافع خود را کمتر دهد و دیگران را بیشتر و در ضار خود را بیشتر دهد و دیگران را کمتر به ضد جور و معلوم شد که تفضل از عدالت شریفتر است از آن جهت که مبالغت است در عدالت نه از آن جهت که خارجست از عدالت و اشارت صاحب ناموس به عدالت اشارتی کلی بود نه جزوی چه عدالت که مساواتست گاه بود که در جوهر بود و گاه بود که در کم بود و گاه بود که در کیف بود و همچنین در دیگر مقولات و بیانش آنست که آب و هوا متکافی اند در کیفیت نه در کمیت که اگر در کمیت متکافی بودندی مساحت هر دو متساوی بودی و در کیفیت تفاضل افتادی پس به کیفیت فاضل بر مفضول غالب شدی و مفضول فاسد شدی و همچنین در آتش و هوا و اگر عناصر متکافی نبودندی و افساد یکدیگر توانستندی عالم نیست شدی در کمترین مدتی ولکن باری عز و علا به فضل عنایت و رحمت خویش چنان تقدیر کرده است که هر چهار در قوت و کیفیت متکافی و متساوی افتاده اند تا یکدیگر را بکلی افنا نتوانند کرد ولکن جزوی را که برطرف افتد جزوی که بدو محیط شود افنا کند تا انواع حکمت پیدا گردد و اشارت بدین معنی است قول صاحب شریعت علیه السلام آنجا که گفته است بالعدل قامت السموات و ألارض غرض آنکه ناموس به عدالت کلی فرماید تا اقتدا کرده باشد به سیرت الهی و به تفضل کلی نفرماید که تفضل کلی نامحصور بود و عدالت کلی محصور از جهت آنکه تساوی را حدی معین باشد و زیادت محدود نبود بلکه با تفضل خواند و بران حث و تحریض کند چه تفضل عام و شامل نتواند بود چنانکه عدالت عام و شامل بود و آنچه گفتیم تفضل احتیاط و مبالغت است در عدالت هم قولی عام نیست چه این احتیاط عادل را جز در نصیب خود نتواند بود مثلا اگر حاکم شود میان دو خصم در هیچ طرف تفضل نتواند کرد و جز رعایت عدل محض و تساوی مطلق ازو قبیح آید ...

... و بر عاقل واجب بود استعمال عدالت کلی بر آن وجه که اول در نفس خود بکار دارد و آن به تعدیل قوی و تکمیل ملکات باشدگفتیم چه اگر به عدالت تعدیل قوی نکند شهوت او را باعث شود چنانکه بر امری ملایم طبیعت خویش و غضب بر امری مخالف آن تا به دواعی مختلف طالب اصناف شهوات و انواع کرامات گردد و از اضطراب و انقلاب این احوال و تجاذب قوی اجناس شر و ضرر حادث شود و حال همین بود هر کجا کثرتی فرض کنند بی رییسی قاهر که آن را منظوم گرداند و به یمن وحدت که ظل إله است ثبات و قوام دهد

و ارسطاطالیس کسی را که حال او در تجاذب قوی بر این صفت بود تشبیه کرده است به شخصی که او را از دو جانب می کشند تا به دو نیمه شود یا از جوانب مختلف تا پاره پاره شود ولکن چون قوت تمییز را که خلیفه خدای جل جلاله است در ذات انسان حاکم قوی کند تا او شرایط اعتدال و تساوی نگاه دارد هر یکی با حق خود رسند و سوء نظامی که از کثرت متوقع بود مرتفع شود پس چون از تعدیل نفس بر این وجه فارغ شود واجب بود تعدیل دوستان و اهل و عشیرت هم بر این صفت و بعد ازان تعدیل اجانب و اباعد و بعد ازان تعدیل دیگر حیوانات تا شرف این شخص بر ابنای جنس او ظاهر شود و عدالت او تمام گردد و چنین شخصی که در عدالت تا این غایت برسد ولی خدای تعالی و خلیفت او و بهترین خلق او بود و به ازای این بترین خلق خدای کسی بود که اول بر خود جور کند و بعد ازان بر دوستان و پیوستگان و بعد ازان بر باقی مردمان و اصناف حیوان به اهمال سیاسات چه علم به ضدین یکی بود پس بهترین مردمان عادل بود و بدترین جایر

و جماعتی از حکما گفته اند قوام موجودات و نظام کاینات به محبت است و اضطرار مردم به اقتنای فضیلت عدالت از جهت فوات شرف محبت چه اگر اهل معاملات به محبت یکدیگر موسوم باشند انصاف یکدیگر بدهند و خلاف مرتفع شود و نظام حاصل آید و چون این بحث به حکمت مدنی و منزلی لایق تر است در شرح امر محبت توقف أولی والله اعلم

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۰

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل نهم

 

... اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد و اگر این طالب در علم و براعت یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست و فوق کل ذی علم علیم و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند که آفت علم نسیان است و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار

و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره و محروم خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خایب و خاسر می مانند و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد

و اگر طالب این نوع پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد چه از دور و چه از نزدیک با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد مضاف شود و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود تا به ارضای همه جماعت چه رسد بر تواتر و توالی متصل و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود

و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای تعالی است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال پس درویش ترین خلق ایشان باشند و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق رضی الله عنه گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود و استشعار بر دل او استیلا یابد بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق سبحانه و تعالی بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون تا اینجا سخن اوست و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است

استاد ابوعلی رحمه الله علیه می گوید از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد لا لعمر الله که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش چنانکه بعضی شرح داده آمد مشغول و اگر کسی خواهد از حال مالک و ملک او اگرچه اندک بود دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند در ابتدا ازان التذاذی یابد و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخایر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود اینست حال طالبان نعمتهای مجازی

و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضایل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد چنانکه گفته اند

داده خویش چرخ بستاند

نقش الله جاودان ماند

و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند

و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت هم صحت است و هم لذت و در اقدام بران نه لذت است و نه صحت ...

... پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک از مقتضای طبع است نه از روی عقل چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل نفی می کند و منفر می شمرد و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد چنانکه بارها گفتیم

و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد

و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی

و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد

و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سییات را حقیر نشمرد و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبایر باعث گردد

و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود بحدی که ازان متأثر نشوند بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظایر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۱

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل دهم

 

... و بباید دانست که قانون صناعی در معالجت امراض آن بود که اول اجناس امراض بدانند پس اسباب و علامات آن بشناسند پس به معالجه آن مشغول شوند و امراض انحرافات امزجه باشد از اعتدال و معالجات آن رد آن با اعتدال به حیلت صناعی

و چون قوای نفس انسانی محصور است در سه نوع چنانکه گفتیم یکی قوت تمییز و دیگر قوت دفع و سیم قوت جذب و انحرافات هر یک از دو گونه صورت بندد یا از خللی که در کمیت قوت باشد یا از خللی که در کیفیت قوت افتد و خلل کمیت یا از مجاوزت اعتدال بود در جانب زیادت یا از مجاوزت اعتدال بود در جانب نقصان پس امراض هر قوتی از سه جنس تواند بود یا به حسب افراط یا به حسب تفریط یا به حسب رداءت

اما افراط در قوت تمییز مانند خبث و گربزی و دها بود در آنچه تعلق به عمل دارد و مانند تجاوز حد نظر و حکم بر مجردات به قوت اوهام و حواس همچنان که بر محسوسات درانچه تعلق به نظر دارد و اما تفریط در او چون بلاهت و بلادت در عملیات و قصور نظر از مقدار واجب مانند اجرای احکام محسوسات بر مجردات در نظریات و اما رداءت قوت چون شوق به علومی که مثمر یقین و کمال نفس نبود مثلا علم جدل و خلاف و سفسطه به نسبت با کسی که آن را به جای یقینیات استعمال کند و چون علم کهانت و فال گرفتن و شعبده و کیمیا به نسبت با کسی که غرض او ازان وصول به شهوات خسیسه بود و اما افراط در قوت دفع چون شدت غیظ و فرط انتقام و غیرت نه به موضع خویش و تشبه نمودن به سباع و اما تفریط درو چون بی حمیتی و خور طبع و بددلی و تشبه نمودن به اخلاق زنان و کودکان و اما رداءت قوت چون شوق به انتقامات فاسده مانند خشم گرفتن بر جمادات و بهایم یا بر نوع انسان ولکن به سببی که موجب غضب نبود در اکثر طبایع و اما افراط در قوت جذب مانند شکم پرستی و حرص نمودن بر اکل و شرب و عشق و شیفتگی به کسانی که محل شهوت باشند و اما تفریط در او مانند فتور از طلب اقوات ضروری و حفظ نسل و خمود شهوت و اما رداءت قوت چون اشتهای گل خوردن و شهوت مقاربت ذکور و یا استعمال شهوت بر وجهی که از قانون واجب خارج باشد

اینست اجناس امراض بسیطه که در قوای نفس حادث شود و آن را انواع بسیار بود و از ترکبات آن مرضهای بسیار برخیزد که مرجع همه با این اجناس بود و از این امراض مرضی چند باشد که آن را امراض مهلکه خوانند چه اصول اکثر امراض مزمنه آن باشد و آن مانند حیرت و جهل بود در قوت نظری و غضب و بددلی و خوف و حزن و حسد و امل و عشق و بطالت در قوتهای دیگر و نکایت این امراض در نفس عظیم تر باشد و معالجت آن مهمتر و به عموم نفع نزدیکتر و بعد ازین شرح هر یکی به جایگاه خویش بیاید انشاء الله تعالی

و اما اسباب این انحرافات دو گونه بود یکی نفسانی و دیگر جسمانی و بیانش آنست که چون عنایت یزدانی نفس انسانی را بر بنیت جسمانی مربوط آفریده است و مفارقت یکی از دیگر به مشیت خود عز اسمه منوط گردانیده تأثر هر یکی از طریان سببی یا علتی موجب تغیر دیگریک می شود مثلا تأثر نفس از فرط غضب یا استیلای عشق یا تواتر اندوه موجب تغیر صورت بدن شود به انواع تغیرات مانند اضطراب و ارتعاد و زردی و نزاری و تأثر بدن از امراض و اسقام خاصه چون در عضوی شریف حادث شود مانند دل و دماغ موجب تغیر حال نفس شود چون نقصان تمییز و فساد تخیل و تقصیر در استعمال قوی و ملکات

پس معالج نفس باید که اول تعرف حال سبب کند تا اگر تغیر بنیت بوده باشد آن را به اصناف معالجات که کتب طبی بران مشتمل است مداوات کند و اگر تأثر نفس بوده باشد به اصناف معالجات که کتب این صناعت بران مشتمل بود به ازالت آن مشغول شود که چون سبب مرتفع شود لامحاله مرض نیز مرتفع شود

و اما معالجات کلی در طب به استعمال چهار صنف بود غذا و دوا و سم و کی یا قطع و در امراض نفسانی هم بر این سیاقت اعتبار باید کرد بر این طریق که اول قبح رذیلتی که دفع و ازالت آن مطلوب بود بر وجهی که شک را دران مجال مداخلت نباشد معلوم کنند و بر فساد و اختلالی که از طریان آن منتظر و متوقع بود چه در امور دینی و چه در امور دنیاوی واقف شوند و آن را در تخیل مستحکم کنند پس به ارادت عقلی ازان تجنب نمایند اگر مقصود حاصل شود فخیره و الا به مداومت فضیلتی که به ازای آن رذیلت باشد پیوسته مشغول باشند و در تکرار افعالی که تعلق بدان قوت دارد بر وجه افضل و طریق اجمل مبالغت کنند و این معالجات جمله به ازای علاج غذایی بود به نزدیک اطبا ...

... و چون این امراض تعلق به قوت نظری دارد و حکمت نظری مشتمل است برازالت امراض از آن قوت در این صناعت بر این قدر اختصار کنیم و در معالجات امراض دیگر قوی که بدین صناعت مخصوص است مزید شرحی بکار داریم

و اما امراض قوت دفع اگرچه نامحصور باشد اما تباه ترین آن امراض سه مرض است یکی غضب و دوم جبن و سیم خوف و اول از افراط تولد کند و دوم از تفریط و سیم با رداءت قوت مناسبتی دارد و تفصیل علاجات اینست

علاج غضب غضب حرکتی بود نفس را که مبدأ آن شهوت انتقام بود و این حرکت چون به عنف باشد آتش خشم افروخته شود و خون دل در غلیان آید و دماغ و شریانات از دخانی مظلم ممتلی شود تا عقل محجوب گردد و فعل او ضعیف و چنانکه حکما گفته اند بنیت انسانی مانند غار کوهی شود مملو به حریق آتش و مختنق به لهیب و دخان که از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتعال چیزی معلوم نشود و در این حال معالجت این تغیر و اطفای این نایره در غایت تعذر بود چه هر چه در اطفاء استعمال کنند ماده قوت و سبب زیادت اشتعال شود اگر به موعظت تمسک کنند خشم بیشتر شود و اگر در تسکین حیلت نمایند لهیب و مشغله زیادت گردد و در اشخاص به حسب اختلاف امزجه این حال مختلف افتد چه ترکیبی باشد مناسب ترکیب کبریت که از کمتر شرری اشتعال یابد و ترکیبی باشد مناسب ترکیب روغن که اشتعال آن را سببی بیشتر باید و همچنین مناسب ترکیب چوب خشک و چوب تر تا به ترکیبی رسد که اشتعال آن در غایت تعذر بود و این ترتیب به اعتبار حال غضب بود در عنفوان مبدأ حرکت اما آنگاه که سبب متواتر شود اصناف مراتب متساوی نمایند چنانکه از اندک آتشی که از احتکاکی ضعیف متواتر در چوبی حادث شود بیشه های عظیم و درختان بهم درشده چه خشک و چه تر سوخته گردد

و تأمل باید کرد در حال میغ و صاعقه که چگونه از احتکاک دو بخار رطب و یابس بر یکدیگر اشتعال بروق و قذف صواعق که بر کوههای سخت و سنگهای خاره گذر یابد حادث می شود و همین اعتبار در حال تهیج غضب و نکایت او و اگر چه سبب کمتر کلمه ای بود رعایت باید کرد ...

... و اسباب غضب ده است اول عجب و دوم افتخار و سیم مرا و چهارم لجاج و پنجم مزاح و ششم تکبر و هفتم استهزا و هشتم غدر و نهم ضیم و دهم طلب نفایسی که از عزت موجب منافست و محاسدت شود و شوق به انتقام غایت این اسباب بود بر سبیل اشتراک

و لواحق غضب که اعراض این مرض بود هفت صنف باشد اول ندامت و دوم توقع مجازات عاجل و آجل و سیم مقت دوستان و چهارم استهزای اراذل و پنجم شماتت اعدا و ششم تغیر مزاج و هفتم تألم بذان هم در حال چه غضب جنون یکساعته بود و امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفته است الحد نوع من الجنون لأن صاحبها یندم فإن لم یندم فجنونه مستحکم و گاه بود که به اختناق حرارت دل ادا کند و ازان امراضی عظیم که مؤدی باشد به تلف تولد کند

و علاج این اسباب علاج غضب بود چه ارتفاع سبب موجب ارتفاع مسبب بود و قطع مواد مقتضی ازالت مرض و اگر بعد از علاج اسباب بنادر چیزی از این مرض حادث شود به تدبیر عقل دفع آن سهل بود و معالجه اسباب غضب اینست

اما عجب و آن ظنی کاذب بود در نفس چون خویشتن را استحقاق منزلتی شمرد که مستحق آن نبود و چون بر عیوب و نقصانات خویش وقوف یابد و داند که فضیلت میان خلق مشترک است از عجب ایمن شود چه کسی که کمال خود با دیگران یابد معجب نبود ...

... و اما طلب نفایسی که موجب منافست و منازعت بود مشتمل باشد بر خطایی عظیم از کسانی که به سعت قدرت موسوم باشند تا به اوساط الناس چه رسد چه هر پادشاه که در خزانه او علقی نفیس یا جوهری شریف باشد در معرض خوف فوت و جزعی که به تبعیت فوت لازم بود افتاده باشد و طبیعت عالم کون و فساد که مقدر بر تغییر و احالت و افساد است راضی نشود الا به تطرق آفات به اصناف مرکبات و چون پادشاه به فقد چیزی عزیز الوجود مبتلا گردد حالتی که اصحاب مصایب را حادث شود در ظاهر گردد و دوست و دشمن را بر عجز و اندوه او وقوف افتد و فقر و حاجت او در طلب نظیر آن فاش شود تا وقع و خطر او در دلها کم گردد

و حکایت کنند که قبه ای از بلور در غایت صفا و نقا که بخرط و استدارت تمام موصوف بود و اصناف اساطین و تماثیل بدقت صناعت و کمال کیاست ازو برانگیخته بودند و در تخلیص نقوش و تهذیب تجاویف آن را بکرات در معرض خطر آورده به نزدیک پادشاهی هدیه بردند چون نظر او بر آن جا افتاد بدان تعجب و اعجاب بی اندازه نمود و بفرمود تا در خزانه خاص بنهادند و هر وقت به مشاهده آن تمتع می گرفت تا بعد از اندک مدتی روزگار نتیجه طبیعت خویش در اتلاف آن به تقدیم رسانید چندان جزع و اسف بر ضمیر آن ملک طاری شد که از تدبیر ملک و نظر در مهمات و بار دادن مردم بازماند و حواشی و ارکان در طلب چیزی از طرایف شبیه بدان قبه جهد بذل کردند و چون مرجع مساعی ایشان با خیبت و حرمان بود وقوف بر تعذر وجودش موجب تضاعف جزع و حسرت ملک شد تا بیم بود که عنان تمالک از قبضه تصرف او بیرون آید

این حال ملوکست و اما اوساط مردمان اگر بر بضاعتی کریم یا دری یتیم یا جوهری شریف یا جامه ای فاخر یا مرکوبی فاره یا مملوکی صاحب جمال ظفر یابند هراینه متغلبان و متمردان به طمع و طلب برخیزند اگر طریق مسامحت مسلوک دارند به غم و جزع مبتلا شوند و اگر به ممانعت و مدافعت مشغول شوند خویشتن را در ورطه هلاک و استیصال افگنند اما اگر به اول در اقتنای امثال آن رغایب راغب نباشند از چنین بلیات فارغ و ایمن شوند

باز آنکه ازالت احجار نفیس چون لعل و یاقوت به وجوه حیل و مکر و دزدی دست دهد و به وجود آن انتفاع و سد حاجت فی الحال میسر نگردد علی الخصوص که صاحبش در مقام ضرورت باشد و راغب در معرض تجارت و بسیار بوده است که پادشاهان بزرگ را در اوقات انقطاع مواد خزاین و اتفاق انفاق مفرط به فروختن جواهر عدیم المثل احتیاج افتاده است و چون آن را در معرض مساومه و مستزاد افگنده اند و به دست دلالان و تجار باز داده کسی را نیافته اند که به بهای آن یا نزدیک به بها مستظهر بود و اگر کسی نیز بر آن قدر یسار قادر بوده باشد در آن حال از اعتراف بدان مستشعر شده و حاصل جز وقوف عوام برعجز و حاجت آن کس نبوده و اصحاب تجارت اگر به چنین بضاعتی رغبت نمایند در حال امن و فراغت از کساد و زیان ایمن نباشند چه طالب و خاطب در امثال آن ملوک مغرور بسیار مال فارغ بال باشند و وجود این صنف بنادر اتفاق افتد و در حال ناایمنی و تشویش خود جان ایشان ازان درخطر بود

این است اسباب غضب و علاج آن و هر که شرط عدالت رعایت کند و آن خلق را ملکه نفس گرداند علاج غضب بر او آسان بود چه غضب جور است و خروج از اعتدال در طرف افراط رجولیت و نشاید که آن را به اوصاف جمیله صفت کنند مانند آنکه جماعتی گمان برند که شدت غضب از فرط رجولیت بود و آن را به تخیل کاذب بر شجاعت بندند و چگونه به فضیلت نسبت توان داد خلقی را که مصدر افعال قبیح گردد چون جور بر نفس خود و بر یاران و متصلان و عبید و خدم و حرم و صاحب آن خلق این جماعت را پیوسته به سوط عذاب معذب دارد نه عثرت ایشان اقالت کند و نه بر عجز ایشان رقت آرد و نه براءت ساحت ایشان قبول کند بل به کمتر سببی زبان و دست بر أعراض و أجسام ایشان مطلق گرداند و چندانکه ایشان به گناه ناکرده اعتراف می کنند و در خضوع و انقیاد می کوشند تا باشد که اطفای نایره خشم و تسکین سورت شر او کنند در ناهمواری نمودن و حرکات نامنتظم کردن و ایذای ایشان مبالغت زیادت می کند و اگر رداءتی در جوهر غضب با افراط مقارن شود از این مرتبه بگذرد و با بهایم زبان بسته و جمادات چون اوانی و امتعه همین معامله در پیش گیرد و به قصد ضرب خر و گاو و قتل کبوتر و گربه و کسر آلات و ادوات تشفی طلبد

و بسیار باشد که کسانی که به فرط تهوری منسوب باشند از این طایفه با ابر و باد و باران چون نه بر وفق هوای ایشان آید شطط کنند و اگر قط قلم خط نه ملایم ارادت ایشان آرد یا قفل بر حسب استعجال ایشان گشاده نشود بشکنند و بخایند و زبان به دشنام و سخن نافرجام ملوث گردانند

و از قدمای ملوک از شخصی باز گفته اند که چون کشتیهای او از سفر دریا دیرتر رسیدی به سبب آشفتگی دریا خشم گرفتی و دریا را به ریختن آبها و انباشتن به کوهها تهدید کردی و استاد ابوعلی رحمه الله گوید یکی از سفهای روزگار ما به سبب آنکه چون شب در ماهتاب خفتی رنجور شدی بر ماه خشم گرفتی و به شتم و سب او زبان دراز کردی و در اشعار هجو گفتی و هجوهای او ماه را مشهور است

فی الجمله امثال این افعال با فرط قبح مضحک بود و صاحب آن مستحق سخریت باشد نه مستحق نعت رجولیت و مستوجب مذمت و فضیحت نه شرف نفس و عزت و اگر تأمل افتد این نوع در زنان و کودکان و پیران و بیماران بیشتر ازان یابند که در مردان و جوانان و اصحا

و رذیلت غضب از رذیلت شره نیز که ضد اوست طاری شود چه صاحب شره چون از مشتهی ممنوع گردد خشم گیرد و بر کسانی که به ترتیب آن عمل موسوم باشند چون زنان و خدمتگاران و غیر ایشان ضجرت نماید و بخیل را اگر مالی ضایع شود با دوستان و مخالطان همین معامله کند و بر اهل ثقت تهمت برد و ثمره این سیرتها جز فقدان اصدقا و عدم نصحا و ندامت مفرط و ملامت موجع نباشد و صاحبش از لذت و غبطت و بهجت و مسرت محروم ماند تا همیشه عیش او منغص و عمر او مکدر بود و به سمت شقاوت موصوف شود و صاحب شجاعت و رجولیت چون به حلم قهر این طبیعت کند و به علم از اسباب آن اعراض نماید در هر حالی که مداخلت نماید از عفو و اغضا یا مؤاخذت و انتقام سیرت عقل نگاه دارد و شرط عدالت که مقتضی اعتدال بود مرعی شمرد ...

... اینست معظم اسباب غضب که عظیم ترین امراض نفس است و تمهید علاجات آن و چون حسم مواد این مرض کرده باشند دفع اعراض و لواحق او سهل باشد چه رویت را در ایثار فضیلت حلم و استعمال مکافات یا تغافل بر حسب استصواب رای مجال نظری شافی و فکری کافی پدید آید والله الموفق

علاج بددلی و چون علم به ضد مستلزم علم است به ضد دیگر و ما گفتیم که غضب ضد بددلی است و غضب حرکت نفس بود به جهت شهوت انتقام پس جبن سکون نفس بود آنجا که حرکت أولی باشد به سبب بطلان شهوت انتقام و لواحق و اعراض این مرض چند چیز بود اول مهانت نفس دوم سوء عیش سیم طمع فاسد اخسا و غیر ایشان از اهل و اولاد و اصحاب معاملات چهارم قلت ثبات در کارها پنجم کسل و محبت راحت که مقتضی رذایل بسیار باشد ششم تمکن یافتن ظالمان در ظلم هفتم رضا به فضایحی که در نفس و اهل و مال افتد هشتم استماع قبایح و فواحش از شتم و قذف نهم ننگ ناداشتن ازانچه موجب ننگ بود دهم تعطیل افتادن در مهمات

و علاج این مرض و اعراض آن به رفع سبب بود چنانکه در غضب گفتیم و آن چنان بود که نفس را تنبیه دهد بر نقصان و تحریک او کند به دواعی غضبی چه هیچ مردم از غضب خالی نبود ولیکن چون ناقص و ضعیف باشد به تحریک متواتر مانند آتش قوت گیرد و متوقد و متلهب شود و از بعضی حکما روایت کرده اند که در مخاوف و حروب شدی و نفس را در مخاطرات عظیم افگندی و به وقت اضطراب دریا در کشتی نشستی تا ثبات و صبر اکتساب کند و از رذیلت کسل و لواحق آن تجنب نماید و تحریک قوت غضب که شجاعت فضیلت آن قوت است به تقدیم رساند و مرا و خصومت با کسی که از غوایل او ایمن بود در این باب ارتکاب کند تا نفس از طرف به وسط حرکت کند و چون احساس کند از خویش که بدان حد نزدیک رسید باید که تجاوز نکند تا درطرف دیگر نیفتد والله اعلم

علاج خوف خوف از توقع مکروهی یا انتظار محذوری تولد کند که نفس بر دفع آن قادر نبود و توقع و انتظار به نسبت با حادثی تواند بود که وجود آن در زمان مستقبل باشد و این حادثه یا از امور عظام بود یا از امور سهل و بر هر دو تقدیر یا ضروری بود یا ممکن و ممکنات را سبب یا فعل صاحب خوف بود یا فعل غیر او و خوف از هیچ کدام از این اقسام مقتضای عقل نیست پس نشاید که عاقل به چیزی از این اسباب خایف شود بیانش آنست که آنچه ضروری بود چون داند که دفع آن از حد قدرت و وسع بشریت خارج است داند که در استشعار آن جز تعجیل بلا و جذب محنت فایده ای نبود و آنقدر عمر که پیش از وقت حدوث آن محذور خواهد یافت اگر به خوف و فزع و اضطراب و جزع منغص گرداند از تدبیر مصالح دنیاوی و تحصیل سعادت ابدی محروم ماند و خسران دنیا با نکال آخرت جمع کند و بدبخت دو جهان شود و چون خویشتن را تسلی و تسکین داده باشد و دل بر بودنیها بنهاده هم در عاجل سلامت یافته باشد و هم در آجل تدبیر تواند کرد

و آنچه ممکن بود اگر سبب آن نه از فعل این شخص بود که به خوف موسوم است باید که با خود اندیشه کند که حقیقت ممکن آنست که هم وجودش جایز بود و هم عدم پس در جزم کردن به وقوع این محذور و استشعار خوف جز تعجیل تألم فایده ای نبود و همان لازم آید که از قسم گذشته اما اگر عیش به ظن جمیل و امل قوی و ترک فکر در آنچه ضروری الوقوع نبود خوش دارد به مهمات دینی و دنیاوی قیام تواند نمود

و اگر سبب از فعل این شخص بود باید که از سوء اختیار و جنایت بر نفس خود احتراز کند و بر کاری که آن را غایله ای بد و عاقبتی وخیم بود اقدام ننماید چه ارتکاب قبایح فعل کسی بود که به طبیعت ممکن جاهل باشد و آنکه داند که ظهور آن قبیح که مستدعی فضیحت بود ممکن است و چون ظاهر شود مؤاخذت او بدان ممکن و هر چند ممکن بود وقوعش تامستبدع همانا بران اقدام ننماید پس سبب خوف در قسم اول آنست که بر ممکن به وجوب حکم کنند و در قسم دوم آنکه بر ممکن به امتناع حکم کنند و اگر شرط هر یک به جای خویش اعتبار کنند از این دو نوع خوف سلامت یابند

علاج خوف مرگ و چون خوف مرگ عامترین و سخت ترین خوفهاست دران به اشباع سخنی احتیاج افتد گوییم خوف مرگ کسی را بود که نداند که مرگ چیست یا نداند که معاد نفس با کجاست یا گمان برد که به انحلال اجزای بدن او و بطلان ترکیب بنیت او عدم ذات او لازم آید تا عالم موجود بماند و او ازان بی خبر و یا گمان برد که مرگ را المی عظیم بود از الم امراضی که مؤدی بود بدان صعب تر یا بعد الموت از عقاب ترسد یا متحیر بود و نداند که حال او بعد از وفات چگونه خواهد بود یا بر اولاد و اموال که ازو بازماند متأسف بود

و اکثر این ظنون باطل و بی حقیقت باشد و منشأ آن جهل محض بیانش آنست که کسی که حقیقت مرگ نداند باید که بداند که مرگ عبارت از استعمال ناکردن نفس بود آلات بدنی را مانند آنکه صاحب صناعتی ادوات و آلات خود را استعمال نکند و چنانک در کتب حکمت مبین است و در اول کتاب بدان اشارتی کرده ایم معلوم کند که نفس جوهری باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد

و اما اگر خوف او از مرگ به سبب آن بود که معاد نفس نداند که با کجاست پس خوف او از جهل خویش باشد نه از مرگ و حذر از این جهل است که علما و حکما را بر تعب طلب باعث شده است تا ترک لذات جسمانی و راحات بدنی گرفته اند و بیخوابی و رنج اختیار کرده تا از رنج این جهل و محنت این خوف سلامت یافته اند و چون راحت حقیقی آن بود که از رنج بدان رهایی یابند و رنج حقیقی جهل است پس راحت حقیقی علم بود و اهل علم را روح و راحتی از علم حاصل آید که دنیا و مافیها در چشم ایشان حقیر و بی وقع نماید و چون بقای ابدی و دوام سرمدی در آن راحت یافته اند که به علم کسب کرده اند و سرعت زوال و انتقال و آفت فنا و قلت بقا و کثرت هموم و انواع عنا مقارن امور دنیاوی یافته اند پس از دنیاوی بر قدر ضروری قناعت نموده اند و از فضول عیش دل ببریده چه فضول عیش بغایتی نرسد که ورای آن غایتی دیگر نبود و مرگ بحقیقت این حرص بود نه آنچه ازان حذر می کنند

و حکما بدین سبب گفته اند که مرگ دو نوع بود یکی ارادی و یکی طبیعی و همچنین حیات و به موت ارادی اماتت شهوات خواسته اند و ترک تعرض آن و به موت طبیعی مفارقت نفس از بدن خواسته اند و به حیات ارادی حیات فانی دنیاوی مشروط به اکل و شرب و به حیات طبیعی بقای جاودانی در غبطت و سرور و افلاطون حکیم گفته است مت بالاراده تحی بالطبیعه و حکمای متصوفه گفته اند موتوا قبل ان تموتوا ...

... و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم مردم از کاینات است و در فلسفه مقرر است که هر کاینی فاسد بود پس هر که نخواهد که فاسد بود نخواسته باشد که کاین بود و هر که کون خود خواهد فساد ذات خود خواسته باشد پس فساد ناخواستن او فساد خواستن اوست و کون خواستن او کون نخواستن او و این محال است و عاقل را به محال التفات نیفتد

و اگر اسلاف و آبای ما وفات نکردندی نوبت وجود به ما نرسیدی چه اگر بقا ممکن بودی بقای متقدمان ما نیز ممکن بودی و اگر همه مردمانی که بوده اند با وجود تناسل و توالد باقی بودندی در زمین نگنجیدندی و استاد ابوعلی رحمه الله در بیان این معنی تقریری روشن کرده است می گوید تقدیر کنیم که مردی از مشاهیر گذشتگان که اولاد و عقب او معروف و معین باشند چون امیرالمومنین علی رضی الله عنه با هر که از ذریت و نسل او در عهد او و بعد از وفات او در این مدت چهار صد سال بوده اند همه زنده اند همانا عدد ایشان از ده بار هزار هزار زیادت باشد چه بقیتی که امروز در بلاد ربع مسکون پراگنده اند با قتلهای عظیم و انواع استیصال که به اهل این خاندان راه یافته است دویست هزار نفر نزدیک بود و چون اهل قرون گذشته و کودکان که از شکم مادر بیفتاده باشند بأجمعهم با این جمع در شمار آرند بنگر که عدد ایشان چند باشد و به هر شخصی که در عهد مبارک او بوده است در مدت چهارصد سال همین مقدار با آن مضاف باید کرد تا روشن شود که اگر مدت چهارصد سال مرگ از میان خلق مرتفع شود و تناسل و توالد برقرار بود عدد اشخاص به چه غایت رسد و اگر این چهارصد سال مضاعف گردد تضاعیف این خلق بر مثال تضاعیف بیوت شطرنج از حد ضبط و حیز احصا متجاوز شود و بسیط ربع مسکون که به نزدیک اهل علم مساحت ممسوح و مقدر است چون بر این جماعت قسمت کرده آید نصیب هر یک آنقدر نرسد که قدم بر او نهد و بر پای بایستد تا اگر همه خلق دست برداشته و راست ایستاده و بهم بازدوسیده خواهند که بایستند بر روی زمین نگنجند تا به خفتن و نشستن و حرکت و اختلاف کردن چه رسد و هیچ موضع از جهت عمارت و زراعت و دفع فضلات خالی نماند و این حالت در اندک مدتی واقع شود فکیف اگر به امتداد روزگار و تضعیفات نامحصور هم بر این نسبت بر سر یکدیگر می نشیند

و از اینجا معلوم می شود که تمنی حیات باقی در دنیا و کراهیت مرگ و وفات و تصور آنکه طمع را خود بدین آرزو تعلقی تواند بود از خیالات جهال و محالات ابلهان بود و عقلا و اصحاب کیاست خواطر و ضمایر از امثال این فکرها منزه دارند و دانند که حکمت کامل و عدل شامل الهی آنچه اقتضا کند مستزیدی را بران مزیدی صورت نبندد و وجود آدمی بر این وضع و هیات وجودیست که ورای آن هیچ غایت مصور نشود

پس ظاهر شد که موت مذموم نیست چنانکه عوام صورت کنند بلکه مذموم خوفی است که از جهل لازم آمده است ...

... علاج افراط شهوت پیش ازین در ابواب گذشته شرحی بر مذمت شره و حرصی که متوجه به طلب التذاذ بود از مأکولات و مشروبات به طریق اجمال تقدیم یافته است و دناءت همت و خساست طبیعت و دیگر رذیلتی که به تبعیت این حال حاصل آید مانند مهانت نفس و شکم پرستی و مذلت تطفل و زوال حشمت از بیان و تقریر مستغنی باشد و به نزدیک خواص و عوام ظاهر و انواع امراض و آلام که از اسراف و مجاوزت حد حادث شود در کتب طب مبین و مقرر است و علاجات آن مدون و محرر و اما شهوت نکاح و حرص بران از معظم ترین اسباب نقصان دیانت و انهاک بدن و اتلاف مال و اضرار عقل و إراقت آبروی باشد

و غزالی قوت شهوت را به عامل خراجی ظالم تشبیه کرده است و گوید همچنان که اگر او را در جبایت اموال خلق دست مطلق باشد و از سیاست پادشاه و تقوی و رقت طبع مانعی و وازعی نه همه اموال رعیت بستاند و همگنان را به فقر و فاقت مبتلا گرداند قوت شهوت نیز اگر مجال یابد و به تهذیب قوت تمییز و کسر قوت غضب و حصول فضیلت عفت تسکین او اتفاق نیفتد جملگی مواد غذا و کیموسات صالح در وجه خود صرف کند و عموم اعضا و جوارح را نزار و ضعیف گرداند و اگر بر مقتضای عدالت مقدار واجب در حفظ نوع بکار دارد مانند عاملی بود که بر سیرت عدل قدر مایحتاج از مؤدیان خراج حاصل کند و در اصلاح ثغور و دیگر مصالح جماعت صرف کند

و باید که صاحب این شره با خود محقق کند که مشابهت زنان به یکدیگر در باب تمتع از مشابهت اطعمه به یکدیگر در سد حاجت بیشتر است تا همچنان که قبیح شمرد که کسی طعامهای لذیذ ساخته و پخته در خانه خود بگذارد و به طلب آنچه سورت جوع او بنشاند به در خانه ها دریوزه کند قبیح شمرد که از اهل حرمت و جفت حلال خود تجاوز کند و به اختداع دیگر زنان مشغول شود و اگر هوای نفس در باطن او شمایل زنی که در زیر چادر برو بگذرد مزین گرداند تا از مباشرت و معاشرت او فضل لذتی تصور کند عقل را استعمال کند و به باطل و خدیعت این خیال مغرور نشود که بعد از تفحص و تفتیش بسیار دیده باشد که از زیر معجر تباه ترین صورتی و زشت ترین هیکلی بیرون آمده باشد و در اکثر احوال آنچه در حباله تصرف او بود به تسکین شهوت وفا بیشتر ازان کند که آنچه در طلب او سعی و جهد بذل افتد و اگر متابعت حرص کند از هر هیأتی که در حجاب استار بود و از نظر او ممنوع چندان حسن و جمال و غنج و دلال در ضمیر او تصویر کند که روزگار او در طلب آن منغص گرداند و به تجربه و اعتبار دیگران که همین ظن در حق ایشان سبقت یافته باشد و بعد از کشف قناع بر ظهور تزویر و احتیال ایشان اطلاع یافته التفاوت ننماید تا به حدی که اگر در همه عالم فی المثل یک زن بیش نماند که از استماع او محروم بود گمان برد که او را لذتیست که مثل آن لذت در دیگران مفقود است و بر تحصیل ذواقی از مایده جمال او چندان حرص و حیلت استعمال کند که از مصالح دو جهانی ممنوع شود و این غایت حماقت و نهایت ضلالت باشد و کسی که نفس را از تتبع هوا احتما فرماید و به قدر مباح قناعت کند از این تعب و مشقت که مستتبع چندین رذیلت است عافیت یابد

و تباه ترین انواع افراط عشق بود و آن صرف همگی همت باشد به طلب یک شخص معین از جهت سلطان شهوت و عوارض این مرض در غایت رداءت بود و گاه بود که به حد تلف نفس و هلاکت عاجل و آجل ادا کند و علاج آن به صرف فکر بود از محبوب چندانکه طاقت دارد و به اشتغال به علوم دقیق و صناعات لطیف که به فضل رویتی مخصوص باشد و به مجالست ندمای فاضل و جلسای صاحب طبع که خوض ایشان در چیزهایی بود که موجب تذکر خیالات فاسده نشود و به احتراز از حکایات عشاق و روایت اشعار ایشان و به تسکین قوت شهوت چه به مجامعت و چه به استعمال مطفیات و اگر این معالجات نافع نبیند سفر دور و تحمل مشاق و اقدام بر کارهای سخت نافع آید و امتناع از طعام و شراب به قدر آنچه قوای بدنی را ضعفی رسد که مؤدی نبود به سقوط و ضرر مفرط هم معین باشد بر ازالت این مرض ...

... و کندی رحمه الله در کتاب دفع الاحزان گوید دلیل برانکه حزن حالتی است که مردم آن را به سوء اختیار خویش به خود جذب می کند و از امور طبیعی خارج است آنست که فاقد هر مرغوبی و خایب هر مطلوبی اگر به نظر حکمت در اسباب آن حزن تأمل کند و به کسانی که از آن مطلوب یا مرغوب محروم باشند و بدان حرمان قانع و راضی اعتبار گیرد او را روشن شود که حزن نه ضروری بود و نه طبیعی و جاذب و کاسب آن هراینه با حالت طبیعی معاودت کند و سکون و سلوت یابد و ما مشاهده کرده ایم جماعتی را که به مصیبت اولاد و اعزه و اصدقا مبتلا شدند و احزان و همومی مجاوز از حد اعتدال بر ایشان طاری شد و بعد از انقضای کمتر مدتی با سر ضحک و مسرت و فرح و غبطت آمدند و بکلی آن را فراموش کردند و همچنین کسانی که به فقد مال و ملک و دیگر مقتنیات روزی چند به اصناف غم و اندیشه ناخوش عیش بودند پس وحشت ایشان به انس و تسلی بدل گشت و آنچه امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فرموده است أصبر صبر الا کارم و الا تسل سلو البهایم هم منبی است از این معنی

و عاقل اگر در حال خلق نظر کند داند که از ایشان به مصیبتی غریب و محنتی بدیع ممتاز نگردد و اگر مرض حزن را که جاری مجرای دیگر اصناف رداءت است تمکن دهد عاقبت به سلوت گراید و ازان شفا یابد پس به هیچ وجه مرضی وضعی به نزدیک او مرضی نشود و به رداءتی کسبی راضی نگردد و باید که داند که حال و مثل کسی که به بقای منافع و فواید دنیاوی طمع کند حال و مثل کسی باشد که در ضیافتی حاضر شود که شمامه ای در میان حاضران از دست بدست می گردانند و هر یکی لحظه ای از نسیم و رایحه آن تمتع می گیرد و چون نوبت به او رسد طمع ملکیت دران کند و پندارد که او را از میان قوم به تملک آن تخصیص داده اند و آن شمامه به طریق هبت با تصرف او گذاشته تا چون ازو بازگیرند خجلت و دهشت با تأسف و حسرت اکتساب کند همچنین اصناف مقتنیات ودایع خدای تعالی است که خلق را دران اشتراک داده است و او را عزوجل ولایت استرجاع آن هرگاه که خواهد و به دست هر که خواهد و ملامت و مذمت و عار و فضیحت بر کسی که ودیعت به اختیار باز گذارد و امل و طمع ازان منقطع دارد متوجه نشود بلکه اگر بدان طمع کند و چون ازو بازگیرند دلتنگی نماید با استجلاب عار و ملامت کفران نعمت را ارتکاب نموده باشد چه کمترین مراتب شکرگزاری آن بود که عاریت به خوشدلی با معیر دهند و در اجابت مسارعت نمایند خاصه آنجا که معیر افضل آنچه داده بود بگذارد و اخس باز خواهد و مراد به این افضل عقل و نفس است و فضایلی که دست متعرضان بدان نرسد و متغلبان را دران طمع شرکت نیفتد چه این کمالات به وجهی که استرجاع و استرداد را بدان راه نبود به ما ارزانی داشته اند و اخس و ارذل که از ما باز طلبند هم غرض رعایت جانب ما و محافظت عدالت در میان ابنای جنس است و اگر به سبب فوات هر مفقودی حزنی به خود راه دهیم باید که همیشه محزون باشیم

پس عاقل باید که در اشیای ضار مولم فکر صرف نکند و چندانکه تواند از این مقتنیات کمتر گیرد که المومن قلیل المؤونه تا به احزان مبتلا نشود و یکی از بزرگان گفته است اگر دنیا را همین عیب بیش نیست که عاریتی است شایستی که صاحب همت بدان التفات ننمودی چنانکه ارباب مروت از استعارت اصناف تجمل ننگ دارند

و از سقراط پرسیدند که سبب فرط نشاط و قلت حزن تو چیست گفت آنکه من دل بر چیزی ننهم که چون مفقود شود اندوهگن شوم

علاج حسد و حسد آن بود که از فرط حرص خواهد که به فواید و مقتنیات از ابنای جنس ممتاز بود پس همت او بر ازالت از دیگران و جذب به خود مقصور باشد و سبب این رذیلت از ترکب جهل و شره بود چه استجماع خیرات دنیاوی که به نقصان و حرمان ذاتی موسومست یک شخص را محال باشد و اگر نیز تقدیر امکان کنند استمتاع او بدان صورت نبندد پس جهل به معرفت این حال و افراط شره بر حسد باعث شوند و چون مطلوب حسود ممتنع الوجود بود جز حزن و تألم او طایلی حاصل نیاید و علاج این دو رذیلت علاج حسد باشد و از جهت تعلق حسد به حزن در این موضع ذکر او کرده آمد و الا حمل حسد بر امراض مرکبه اولیتر باشد

و کندی گوید حسد قبیح ترین امراض و شنیع ترین شرور است و بدین سبب حکما گفته اند هر که دوست دارد که شری به دشمن او رسد محب شر بود و محب شر شریر بود و شریرتر ازین کسی بود که خواهد که شر به غیر دشمن او رسد و هر که نخواهد که خیری به کسی رسد شر خواسته باشد به آن کس و اگر این معامله با دوستان کند تباه تر و زشت تر بود پس حسود شریرترین کسی باشد و همیشه اندوهگن بود چه به خیر مردمان غمناک باشد و خیر خلق منافی مطلوب او بود و هرگز خیر از اهل عالم مرتفع و منقطع نشود پس غم و اندوه او را انقطاعی و انتهایی صورت نیفتد

و تباه ترین انواع حسد نوعی بود که میان علما افتد چه طبیعت منافع دنیاوی از تنگی عرصه و قلت مجال و ضیقی که لازم ماده است موجب حسد باشد یعنی راغب را بالعرض تعلق ارادت به زوال مرغوب او از غیر عارض شود و اگرچه این معنی به نزدیک او بالذات مرضی نبود و حکما دنیا را به گلیمی کوتاه که مردی دراز بالای بر خود افگند تشبیه کرده اند چه اگر سر بدان پوشیده کند پای او برهنه شود و اگر پای را محروم نگذارد سر مرحوم ماند همچنین اگر شخصی به تمتع از نعمتی مخصوص شود دیگری ازان ممنوع باشد و علم از این شایبه منزه است چه انفاق و خرج ازان و مشارکت دادن ابنای جنس در نفع ازان مقتضی زیادت لذت و کمال تمتع بود پس حسد دران از طبیعت شر مطلق خیزد

و بدان که فرق باشد میان غبطت و حسد چه غبطت شوق بود به حصول کمالی یا مطلوبی که از غیری احساس کرده باشد در ذات مغتبط بی تمنی زوال آن ازو و حسد با تمنی زوال بود ازو و غبطت بر دو نوع بود یکی محمود و دیگر مذموم اما غبطت محمود آن بود که آن شوق متوجه به سعادات و فضایل باشد و اما غبطت مذموم آن بود که آن شوق متوجه به شهوات و لذات باشد و حکم آن حکم شره بود ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۲

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت دوم در تدبیر منازل » فصل اول

 

به حکم آنکه مردم در تبقیه شخص به غذا محتاج است و غذای نوع انسانی بی تدبیری صناعی چون کشتن و درودن و پاک کردن و نرم کردن و سرشتن و پختن مهیا نه و تمهید این اسباب به معاونت معاونان و آلات و ادوات بکار داشتن و روزگار دراز دران صرف کردن صورت بندد نه چون غذای دیگر حیوانات که به حسب طبیعت ساخته و پرداخته است تا انبعاث ایشان بر طلب علف و آب مقصور بود بر وقت تقاضای طبیعت و چون تسکین سورت جوع و عطش کنند از حرکت بازایستند و اقتصار مردم بر مقدار حاجت روز به روز چون ترتیب آنقدر غذا که وظیفه هر روزی بود به یک روز ساختن محال است موجب انقطاع ماده و اختلال معیشت بود

پس از این جهت به ادخار اسباب معاش و حفظ آن از دیگر ابنای جنس که در حاجت مشارک اند احتیاج افتاد و محافظت بی مکانی که غذا و قوت در آن مکان تباه نشود و در وقت خواب و بیداری و به روز و به شب دست طالبان و غاصبان ازان کوتاه دارد صورت نبندد

پس به ساختن منازل حاجت آمد و چون مردم را به ترتیب صناعتی که بر تحصیل غذا مشتمل باشد مشغول باید بود از حفظ آن مقدار که ذخیره نهاده بود غافل ماند پس از این روی به معاونی که به نیابت او اکثر اوقات در منزل مقیم باشد و به حفظ ذخایر اقوات و اغذیه مشغول محتاج شد و این احتیاج به حسب تبقیه شخص است

و اما به حسب تبقیه نوع نیز به جفتی که تناسل و توالد بر وجود او موقوف باشد احتیاج بود پس حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و مافیه قیام نماید و هم کار تناسل به توسل او تمام شود و هم در تقلد یک شخص دو مهم را شرط خفت مؤونت مرعی بود و چون توالد حاصل آید و فرزند بی تربیت و حضانت پدر و مادر بقا نمی یابد و به نشو و نما نمی رسد تکفل امور او نیز واجب گشت و چون جماعتی انبوه شوند یعنی مرد و زن و فرزندان و ترتیب اقوات این جماعت و ازاحت علل ایشان بر یک شخص دشوار تواند بود پس به اعوان و خدم احتیاج ظاهر شد و بدین جماعت که ارکان منازل اند نظام حال معاش صورت بست پس از این بحث معلوم شد که ارکان منزل پنج اند پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت

و چون نظام هر کثرتی به وجهی از تألیف تواند بود که مقتضی نوعی از توحد باشد در نظام منزل نیز به تدبیری صناعی که موجب آن تألیف باشد ضرورت افتاد و از جماعت مذکور صاحب منزل به اهتمام آن مهم اویتر بود از این روی ریاست قوم برو مقرر شد و سیاست جماعت بدو مفوض گشت تا تدبیر منزل بر وجهی که مقتضی نظام اهل منزل بود به تقدیم رساند

و همچنان که شبان رمه گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند و به علفزار و آبشخور موافق برد و از مضرت سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضا کند مرتب گرداند تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود مدبر منزل نیز به رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت به ترغیب و ترهیب و وعد و وعید و زجر و تکلیف و رفق و مناقشت و لطف و عنف قیام کند تا هر یک به کمالی که به حسب شخص بدان متوجه باشند برسند و همگنان در نظام حالی که مقتضی سهولت تعیش بود مشارکت یابند

و بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گل و سنگ و چوب کنند بل که از تألیفی مخصوص است که میان شوهر و زن و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد مسکن ایشان چه از چوب و سنگ بود و چه از خیمه و خرگاه و چه از سایه درخت و غار کوه

پس صناعت تدبیر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد و چون عموم اشخاص نوع چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول بدین نوع تألیف و تدبیر محتاج اند و هر کسی در مرتبه خود به تقلد امر جماعتی که او راعی ایشان بود و ایشان رعیت او مکلف منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل و از اینجا فرموده است صاحب شریعت علیه السلام که کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته

و قدمای حکما را در این نوع اقوال بسیار بوده است اما نقل کتب ایشان در این فن از لغت یونانی به لغت عربی اتفاق نیفتاده است مگر مختصری از سخن ابروسن که در دست متأخران موجود است و متأخران به آرای صایب و اذهان صافی در تهذیب و ترتیب این صناعت و استنباط قوانین و اصول آن بر حسب اقتضای عقول غایت جهد مبذول داشته اند و آن را مدون و مجلد گردانیده و خواجه رییس ابوعلی الحسین بن عبد الله بن سینا را رساله ایست در این باب که با کمال بلاغت شرط ایجاز رعایت کرده است خلاصه ای از آن رساله با این مقاله نقل کرده آمد و آن را به دیگر مواعظ و آداب که از متقدمان و متأخران منقول بود موشح گردانیده شد انشاء الله به نظر ارتضای اهل فضل مشرف شود انه ولی التوفیق

و بباید دانست که اصل کلی در تدبیر منزل آن بود که همچنان که طبیب در حال بدن انسان نظر کند از جهت اعتدالی که به حسب ترکب اعضا مجموع ترکیب را حاصل آید و آن اعتدال مقتضی صحت بدن و مصدر افعال بود بر وجه کمال تا اگر آن اعتدال موجود بود آن را محافظت کند و اگر مفقود بود استعادت نماید و چون در عضوی از اعضا خللی حادث شود درعلاج آن عضو مصلحت عموم اعضا نگاه دارد و خاصه مصلحت عضوی رییس که مجاور او بود به قصد اول و بعد ازان مصلحت آن عضو به قصد ثانی به حدی که اگر صلاح عموم اعضا در قطع و کی آن عضو بود قطع نظر کند از اصلاح آن عضو و به قطع و قلع آن مبالات نکند تا فساد به دیگر اعضا سرایت نکند هم بر این نسق مدبر منزل را رعایت صلاح عموم اهل منزل واجب بود و نظر او به قصد اول بر اعتدالی که در تألیف افتد مقصور و محافظت آن اعتدال یا استردادش بر وجه صواب مقدر و در تدبیر حال یک یک شخص به معالجه ای که طبیب یک یک عضو را کند مقتدی چه هر یکی از ارکان منزل به نسبت با منزل به مثابت هر یکی از اعضای مردم باشند به نسبت با مجموع بنیت بعضی رییس و بعضی مرؤوس و بعضی خسیس و بعضی شریف و هر چند هر عضوی را اعتدالی و فعلی خاص بود لیکن فعل همه اعضا به مشارکت و معاونت غایت همه افعال بود همچنین هر شخصی را از اشخاص اهل منزل طبعی و خاصیتی بود به انفراد و حرکات او متوجه به مقصدی خاص که از افعال جماعت نظامی که در منزل مطلوب بود حاصل آید و مدبر منزل که به منزلت طبیب بود از وجهی و به منزلت یک عضو که شریف تر بود از اعضا به اعتباری باید که بر طبیعت و خاصیت و فعل هر شخصی از اشخاص اهل منزل واقف بود و بر اعتدالی که از تألیف آن افعال حاصل آید واقف تا ایشان را به کمالی که مقتضی نظام منزل بود برساند و اگر مرضی حادث شود آن را زایل کند

و اگرچه اعتبار حال منزل از وضع صناعت خارج است چنانکه گفتیم اما افضل احوال منزل که مسکن بود چنان بود که بنیادهای آن استوار باشد و سقفها به ارتفاع مایل و درها گشاده چنانکه در اختلاف به تکلفی احتیاج نیفتد و مساکن مردان از مساکن زنان مفروز و مقامگاه هر فصلی و موسمی به حسب آن وقت معد و موضع ذخایر و اموال به حصانت موصوف و احتیاطی که به دفع آفات تعلق دارد مانند حرق و غرق و نقب دزدان و تعرض هوام به تقدیم رسانیده و در مسکن مردم آنچه توقی از زلازل اقتضا کند یعنی ساحت فراخ و دکانهای افراشته مرعی و با وجود کثرت مرافق و محال شرایط تناسب اوضاع محفوظ

و از همه مهم تر اعتبار حال جوار تا به مجاورت اهل شر و فساد و کسانی که موذی طبع باشند مبتلا نشود و از آفت وحشت و انفراد ایمن ماند و افلاطون حکیم منزل در کوی زرگران گرفته بود از حکمت آن استعلام کردند فرمود که تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند آواز ادوات ایشان مرا بیدار کند ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۳

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت دوم در تدبیر منازل » فصل دوم

 

چون نوع مردم به ادخار اقوات و ارزاق مضطر است چنانکه در فصل گذشته یاد کردیم و بقای بعضی اقوات در زمانی بیشتر ناممکن پس به جمع مالابد و اقتنای مایحتاج از هر جنسی احتیاج افتاد تا اگر بعضی اجناس در معرض تلف آید بعضی که از فساد دورتر بود بماند و به سبب ضرورت معاملات و وجوه اخذ و اعطا چنانکه در مقاله گذشته گفته ایم به دینار که حافظ عدالت و مقوم کلی و ناموس اصغر است حاجت بود و به عزت وجود او و معادلت اندکی از جنس او با بسیاری از دیگر چیزها مؤونت نقل اقوات از مساکن به مساکن دورتر مکفی شد بدان وجه که چون نقل اندک او که قیمت اقوات بسیار بود قایم مقام نقل اقوات بسیار بود از کلفت و مشقت حمل آن استغنا افتد و همچنین به رزانت جوهر و استحکام مزاج و کمال ترکیب او که مستدعی بقا بود ثبات و قوام فواید مکتسب صورت بست چه استحالت و فنای او مقتضی احباط مشقتی بود که در طریق کسب ارزاق و جمع مقتنیات افتاده باشد و به قول او به نزدیک اصناف امم شمول منفعت او همگنان را منظوم شد و بدین دقایق حکمت کمالی که در امور معیشت تعلق به طبیعت داشت لطف الهی و عنایت یزدانی از حد قوت به حیز فعل رسانید و آنچه تعلق به صناعت دارد مانند دیگر امور صناعی با نظر و تدبیر نوع انسانی حواله افتاد

و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم نظر در حال مال بر سه وجه تواند بود یکی به اعتبار دخل و دوم به اعتبار حفظ و سیم به اعتبار خرج اما دخل یا سبب آن به کفایت و تدبیر منوط بود یا نبود اول مانند صناعات و تجارات و دوم مانند مواریث و عطایا و تجارت به سبب آنکه به مایه مشروط بود و مایه در معرض تعرض اسباب زوال در وثوق و استمرار از صناعت و حرفت قاصر باشد ...

... و اما حفظ مال بی تثمیر میسر نشود چه خرج ضروریست و دران سه شرط نگاه باید داشت اول آنکه اختلالی به معیشت اهل منزل راه نیابد و دوم آنکه اختلالی به دیانت و عرض راه نیابد چه اگر اهل حاجت را با وجود ثروت محروم گذارد در دیانت لایق نبود و اگر از ایثار بر اکفاء و متعرضان عرض اعراض کند از همت دور باشد و سیم آنکه مرتکب رذیلتی مانند بخل و حرص نگردد

و چون این شرایط رعایت کند حفظ به سه شرط صورت بندد اول آنکه خرج با دخل مقابل نبود و ازان زیادت نیز نبود بل کمتر بود و دوم آنکه در چیزی که تثمیر آن متعذر بود مانند ملکی که به عمارت آن قیام نتوان کرد و جوهری که راغب آن عزیزالوجود بود صرف نکند و سیم آنکه رواج کار طلبد و سود متواتر و اگرچه اندک بود بر منافع بسیار که بر وجه اتفاق افتد اختیار کند

و عاقل باید که از ذخیره نهادن اقوات و اموال غافل نباشد تا در اوقات ضرورت و تعذر اکتساب مانند قحط سالها و نکبات و ایام امراض صرف کند و گفته اند أولی چنان باشد که شطری از اموال نقود و اثمان بضاعات باشد و شطری اجناس و امتعه و اقوات و بضاعات و شطری املاک و ضیاع و مواشی تا اگر خلل به طرفی راه یابد از دو طرف دیگر جبر آن میسر شود ...

... و در صنف دوم که از افعال اهل فضیلت باشد پنج شرط نگاه باید داشت اول تعجیل که با تعجیل مهناتر بود و دوم کتمان که با کتمان به انجاح نزدیکتر بود و به کرم مناسب تر و سیم تصغیر و تحقیر و اگرچه به وزن و قیمت بسیار باشد و چهارم مواصلت که انقطاع منسی بود و پنجم وضع معروف در موضع خویش و الا مانند زراعت در زمین شوره ضایع افتد

و در صنف سیم یک شرط رعایت باید کرد و آن اقتصاد بود و در آنچه سبب طلب ملایم باشد باید که به اسراف نزدیکتر بود ازانکه به تقتیر بدان قدر که موجب محافظت عرض باشد و آن از قبیل دفع مضرت افتد نه از قبیل اسراف محض چه اگر به شرایط توسط من کل الوجوه قیام نماید از طعن طاعن و وقیعت بدگوی نجات نیابد و علت آن بود که انصاف و عدالت در اکثر طبایع مفقود است و طمع و حسد و بغضاء مرکوز پس بنای انفاق بر حسب آرای عوام نهادن به سلامت عرض نزدیک تر ازانکه بنای آن بر قاعده سیرت خواص و میل عوام به تبذیر بود چنانکه میل خواص به تقدیر بود

اینست قوانین کلی که در باب تمول بدان حاجت افتد و اما جزویات آن بر عاقل پوشیده نماند

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۴

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل دوم

 

... و چون حقیقت محبت طلب اتحاد بود با چیزی که اتحاد با او در تصور طالب کمال باشد و ما گفتیم که کمال و شرف هر موجودی بحسب وحدتی است که بر او فایض شده است پس محبت طلب شرف و فضیلت و کمال بود و هر چه این طلب در او بیشتر بود شوق او به کمال زیادت بود و وصول بدان بر او سهل تر و در عرف متأخران محبت و ضدش در موضعی استعمال کنند که قوت نطقی را در او مشارکتی بود پس میل عناصر را به مراکز خویش و گریختن ایشان از دیگر جهات و میل مرکبات را به یکدیگر که از جهت مشاکلاتی که در امتزاج ایشان افتاده باشد بر نسبتهای معین و محدود چون نسبت عددی و مساحی و تألیفی لازم آید تا بدان سبب مبدأ افعالی غریب باشند که آن را خواص و اسرار طبایع خوانند مانند میل آهن به مغناطیس و اضداد آن که از جهت تنفراتی مزاجی حادث شود مانند نفرت سنگ باغض الخل از سرکه از قبیل محبت و مبغضت نشمرند بلکه آن را میل و هرب خوانند و موافقت و معادات حیوانات غیر ناطقه با یکدیگر هم خارج از این قبیل باشد و آن را الف و نفرت گویند

و اقسام محبت در نوع انسان دو گونه بود یکی طبیعی و دیگر ارادی اما محبت طبیعی مانند محبت مادر فرزند را که اگر نه این نوع محبت در طبیعت مادر مفطور بودی فرزند را تربیت ندادی و بقای نوع صورت نبستی و اما محبت ارادی چهار نوع بود یکی آنکه سریع العقد و الانحلال بود و دوم آنچه بطیء العقد و الانحلال بود و سیم آنچه بطیء العقد سریع الانحلال بود و چهارم آنچه سریع العقد بطیء الانحلال بود

و چون مقاصد اصناف مردمان در مطالب بحسب بساطت منشعب است به سه شعبه اول لذت و دوم نفع و سیم خیر و از ترکب هر سه با یکدیگر شعبه رابع تولد کند و این غایات مقتضی محبت کسانی باشد که در توصل به کمال شخصی یا نوعی معاون و مددکار باشند و آن نوع انسان است پس هر یکی از این اسباب علت نوعی بود از انواع محبت ارادی

اما لذت علت محبتی تواند بود که زود بندد و زود گشاید چه لذت با شمول وجود به سرعت تغیر و انتقال موصوف است چنانکه گفتیم و استمرار و زوال از سبب به مسبب سرایت کند و اما نفع علت محبتی بود که دیر بندد و زود گشاید چه نفع رسانیدن با عزت وجود سریع الانتقال بود و اما خیر علت محبتی بود که زود بندد و دیر گشاید زود بستن از جهت مشاکلت ذاتی که میان اهل خیر بود و دیر گشادن از جهت اتحاد حقیقی که لازم ماهیت خیر بود و اقتضای امتناع انفکاک کند و اما مرکب از هر سه علت محبتی باشد که دیر بندد و دیر گشاید چه استجماع هردو سبب یعنی نفع و خیر اقتضای هر دو حال کند

و محبت از صداقت عامتر بود چه محبت میان جماعتی انبوه صورت بندد و صداقت در شمول بدین مرتبه نرسد و مؤدت در رتبت به صداقت نزدیک باشد و عشق که افراط محبت است از مؤدت خاص تر بود چه جز میان دو تن نیفتد و علت عشق یا فرط طلب لذت بود یا فرط طلب خیر و نفع را نه از روی بساطت و نه از جهت ترکب در استلزام عشق مدخلی نتواند بود پس عشق دو نوع بود یکی مذموم که از فرط طلب لذت خیزد و دوم محمود که از فرط طلب خیر خیزد و از جهت التباس فرق میان این دو سبب باشد اختلافی که میان مردم در مدح و ذم عشق بود

و سبب صداقات احداث و کسانی که طبیعت ایشان داشته باشند طلب لذت بود و بدین سبب باشد که مصادقت و مفارقت میان ایشان متوالی بود و گاه بود که در اندک مدتی چند بار تصادق کنند و باز مفترق شوند و اگر صداقت ایشان را بنادر بقایی باشد سبب وثوق ایشان بود به بقای لذت و معاودت آن حالا فحالا و هر گاه که آن وثوق زایل شود فی الحال آن صداقت مرتفع گردد

و سبب صداقات مشایخ و کسانی که بر طبیعت ایشان باشند طلب منفعت بود و چون منافع مشترک یابند و در اکثر احوال آن را امتدادی اتفاق افتد از ایشان مصادقتی صادر شود و به حسب بقای منفعت باقی ماند و چون علاقه رجا منقطع شود آن صداقت مرتفع گردد

و اما سبب صداقت اهل خیر چون محض خیر باشد و خیر چیزی ثابت بود غیر متغیر مودات اصحاب آن از تغیر و زوال مصون باشد ...

... و چون جوهری که در انسان مستودع است از کدورات طبیعت پاک شود و محبت انواع شهوات و کرامات در او منتفی گردد او را به شبیه خود شوقی صادق حادث شود و به نظر بصیرت به مطالعه جلال خیر محض که منبع خیرات آنست مشغول گردد و انوار آن حضرت برو فایض شود پس او را لذتی که آن را به هیچ لذت نسبت نتوان داد حاصل آید و به درجه اتحاد مذکور رسد و در استعمال طبیعت بدنی و ترک آن او را تفاوتی زیادت نبود الا آنکه بعد از مفارقت کلی بدان رتبت عالی سزاوارتر باشد چه صفای تام جز بعد از مفارقت حیات فانی نتواند بود

و از فضایل این نوع محبت یعنی محبت اهل خیر با یکدیگر یکی آنست که نه نقصان بدو متطرق تواند بود و نه سعایت را در او تأثیری صورت افتد و نه ملامت را در نوع او مجال مداخلتی باشد و اشرار را دران حظی و نصیبی نبود و اما محبتی که از جهت منفعت یا لذت افتد اشرار را هم با اشرار و هم با اخیار تواند بود الا آنکه سریع الانقضاء و الانحلال باشد از جهت آنکه نافع و لذیذ مطلوب بالعرض باشد نه بالذات و بسیار بود که مستدعی آن محبتها جمعیتی باشد که میان اصحاب آن محبتها اتفاق افتد در مواضعی غریب مانند کشتی و سفرها و غیر آن و سبب دران مؤانستی بود که در طبیعت مردم مرکوز است و خود مردم را انسان از آن جهت گفته اند چنانکه در صناعت ادب ادب مقرر شده است و کسی که گفته است و سمیت انسانا لانک ناس گمان برده است که انسان مشتق از نسیان است و در این گمان مخطی بوده است و چون انس طبیعی از خواص مردم است و کمال هر چیزی در اظهار خاصیت خود بود چنانکه به چند موضع تکرار کردیم پس کمال این نوع نیز در اظهار این خاصیت بود با ابنای نوع خود چه این خاصیت مبدأ محبتی است که مستدعی تمدن و تألف باشد

و باز آنکه حکمت حقیقی اقتضای شرف این خاصیت می کند شرایع و آداب محمود نیز با آن دعوت کرده اند و از این سبب بر اجتماع مردم در عبادات و ضیافات تحریض فرموده اند چه به جمعیت آن انس از قوت به فعل آید و یمکن که شریعت اسلام نماز جماعت را بر نماز تنها تفضیل بدین علت نهاده باشد که تا چون در روزی پنج بار مردمان در یک موضع مجتمع شوند با یکدیگر مستأنس گردند و اشتراک ایشان در عبادات و دیگر معاملات سبب تأکید آن استیناس شود باشد که از درجه انس به درجه محبت رسد

و مصداق این سخن آنست که چون این عبادت بر اهل هر کویی و محلتی که اجتماع ایشان هر روز پنج بار در مسجدی متعذر نباشد وضع کرد و حرمان اهل شهر که این اجتماع بر ایشان دشوار می نمود از این فضیلت نمی شایست عبادتی دیگر فرمود که در هر هفته یک نوبت اهل کویها و محله ها بأجمعهم در یک مسجد که به همه جماعت محیط تواند شد جمع آیند تا همچنان که اهل محلت را در فضیلت جمع اشتراک بود اهل مدینه را نیز دران اشتراکی بود و چون اهل روستاها و دیه ها را با یکدیگر و با اهل شهر در هر هفته جمعیت ساختن مقتضی تعطیل مهمات می نمود در سالی دو نوبت عبادتی که بر اجتماع همه جماعت مشتمل بود تعیین کرد و مجمع ایشان را صحرایی که شامل ازدحام تواند بود نام زد فرمود چه وضع بنایی که همه قوم را درو جای بود و در سالی دو بار ازان نفع گیرند هم مؤدی به حرج می نمود و چون در سعت فضایی که همه قوم حاضر توانند آمد یکدیگر را ببینند و عهد انس مجدد گردانند انبعاث ایشان بر محبت و مؤانست یکدیگر تزاید پذیرد بعد ازان عموم اهل عالم را به اجتماع در یک موقف در همه عمر یک دفعت تکلیف کرد و آن را به وقتی معین از عمر که موجب مزید ضیق و کلفتی بودی موسوم نگردانید تا بر حسب تیسیر اهل بلاد متباعد جمع آیند و از آن سعادت که اهل شهر و محله را بدان معرض گردانیده اند خطی اکتساب کنند و به انس طبیعی که در فطرت ایشان موجود است تظاهر نمایند و تعیین آن موضع به بقعه ای که مقام صاحب شریعت باشد اولی بود چه مشاهده آثار او و قیام به شعایر و مناسک مقتضی وقع و تعظیم شرع باشد در دلها و مستدعی سرعت اجابت و مطاوعت شود دواعی خیر را بر جمله از تصور این عبادات و تلفیق آن با یکدیگر غرض شارع در دعوت با اکتساب این فضیلت معلوم می گردد چه ارکان عبادت بر قانون مصلحت مقدر کردن سبب استجماع هر دو سعادت باشد

و با سر حدیث محبت شویم گوییم اسباب محبتهای مذکور بیرون محبت الهی چون میان اصحاب آن محبتها مشترک باشد تواند بود که از هر دو جانب در یک حال منعقد شود و در یک حال انحلال پذیرد و تواند بود که یکی باقی ماند و یکی انحلال پذیرد مثلا لذتی که میان شوهر و زن مشترک است و سبب محبت ایشان شده ممکن بود که از هر دو طرف سبب محبت یکدیگر گردد و ممکن بود که از یک طرف محبت منقطع شود و از طرف دیگر باقی ماند چه لذت به سرعت تغیر موصوف است و تغیر یک طرف مستلزم تغیر طرف دیگر نه و همچنین چون منافعی که میان زن و شوهر مشترک باشد از خیرات منزلی چون هر دو دران متعاون باشند سبب اشتراک محبت شود اما از دو یکی اگر در حد خود تقصیر کند مثلا زن از شوهر انتظار اکتساب این خیرات می دارد و شوهر از زن محافظت اگر یکی به نزدیک دیگر مقصر باشد محبت مختلف شود و شکایت و ملامت حادث گردد و هر روز در تزاید بود تا علاقه منقطع گردد یا سبب زایل شود یا مقارن شکوه و عتاب یک چندی بماند و در دیگر محبتها همین قیاس اعتبار می باید کرد

و اما محبتهایی که اسباب آن مختلف بود مانند محبتی که سبب از یک طرف لذت بود و از طرف دیگر منفعت چنانکه میان مغنی و مستمع که مغنی مستمع را به سبب منفعت دوست دارد و مستمع مغنی را به سبب لذت و میان عاشق و معشوق همین نمط بود که عاشق از معشوق انتظار لذت کند و معشوق ازو انتظار منفعت در این محبت تشکی و تظلم بسیار افتد بل در هیچ صنف از اصناف محبت چندان عتاب و شکایت حادث نشود که در این نوع و علت آن بود که طالب لذت استعجال مطلوب کند و طالب منفعت در حصول مطلوب او تأخیر افگند و اعتدال میان ایشان الا ما شاء الله صورت نبندد و بدین سبب پیوسته عشاق متشکی و متظلم باشند و بحقیقت ظالم هم ایشان باشند چه استیفای تمتع از لذت نظر و وصال بتعجیل طلبند و در مکافات آن تأخیر افگنند یا خود بدان قیام ننمایند و این نوع محبت را محبت لوامه خوانند یعنی مقرون به ملامت و اصناف این محبت نه در این یک مثال محصور باشد لکن مرجع همه با همین معنی بود که یاد کردیم

و محبتی که میان پادشاه و رعیت و رییس و مرؤوس و غنی و فقیر باشد هم در معرض شکایت و ملامت بود بدین سبب که هر یک از صاحب خویش انتظار چیزی دارد که در اکثر اوقات مفقود بود و فقدان بانتظار موجب فساد نیت باشد و از فساد نیت استبطا حاصل آید و استبطا مستتبع ملامت بود و به رعایت شرط عدالت این فسادها زایل گردد و همچنین ممالیک از موالی زیادت از استحقاق توقع دارند و موالی ایشان را در خدمت و شفقت و نصیحت مقصر شمرند تا به ملامت مشغول شوند و تا رضا به قدر استحقاق که از لوازم عدالت بود حاصل نیاید این محبت منظوم نشود و صعوبت شمول آن از شرح مستغنی است ...

... و محبت فرزند از محبت پدر قاصر بود چه او معلول و مسبب است و بر وجود خود و وجود سبب خود بعد از مدتی مدید انتباه یافته و خود تا پدر را زنده درنیابد و روزگاری از منافع او تمتع نگیرد محبت او اکتساب نکند و تا تعقل و استبصار تمام محظوظ نشود بر تعظیم او توفر ننماید و بدین سبب فرزندان را به احسان والدین وصیت فرموده اند و والدین را به احسان ایشان وصیت نکرده و اما محبت برادران با یکدیگر از جهت اشتراک بود در یک سبب

و باید که محبت ملک رعیت را محبتی بود ابوی و محبت رعیت او را بنوی و محبت رعیت با یکدیگر اخوی تا شرایط نظام میان ایشان محفوظ ماند و مراد از این نسبت آنست که ملک با رعیت در شفقت و تحنن و تعهد و تلطف و تربیت و تعطف و طلب مصالح و دفع مکاره و جذب خیر و منع شر به پدران مشفق اقتدا کند و رعیت در طاعت و نصیحت و تبجیل و تعظیم او به پسران عاقل و در اکرام و احسان با یکدیگر به برادران موافق هر یک به قدر استحقاق و استیجابی خاص که وقت و حال اقتضا کند تا عدالت به توفیت حظ و حق هر یک قیام نموده باشد و نظام و ثبات یافته و الا اگر زیادت و نقصان راه یابد و عدالت مرتفع گردد فساد ظاهر شود و ریاست ملک ریاست تغلبی گردد و محبت به مبغضت بدل شود و موافقت مخالفت گردد و الفت نفار و تودد نفاق و هر کسی خیر خود خواهد و اگرچه بر ضرر دیگران مشتمل بود تا صداقات باطل گردد و هرج و مرج که ضد نظام بود پدید آید

و محبتی که از شایبه انفعالات و کدورات آفات منزه بود محبت مخلوق بود خالق را و آن محبت جز عالم ربانی را نتواند بود و دعاوی غیر او به بطلان و تمویه موصوف باشد چه محبت بر معرفت موقوف بود و محبت کسی که بدو عارف نباشد و بر ضرورب انعام متواتر و وجوه احسان متوالی او که به نفس و بدن می رسد واقف نه صورت چگونه بندد بلی تواند بود که در توهم خود بتی نصب کنند و او را خالق و معبود شناسند پس به محبت و طاعت او مشغول شوند و آن را محض توحید و مجرد ایمان شمرند کلا و حاشا و ما یؤمن أکثرهم بالله إلا و هم مشرکون

و مدعیان این محبت بسیارند ولیکن محققان ایشان سخت اندک بلکه از اندک اندک تر و طاعت و تعظیم از این محبت حقیقی مفارقت نکند و قلیل من عبادی الشکور و محبت والدین در مرتبه ای تالی این محبت باشد و هیچ محبت دیگر در مرتبه بدین دو محبت نرسد الا محبت معلم به نزدیک متعلم چه آن محبت متوسط بود در مرتبه میان این دو محبت مذکور و علت آنست که محبت اول اگرچه در نهایت شرف و جلالت بود به جهت آنکه محبوب سبب وجود و نعمی است که تابع وجود بود و محبت دوم با آن مناسبتی دارد که پدر سبب محسوس و علت قریب باشد و لیکن معلمان که در تربیت نفوس به مثابت پدران اند در تربیت اجسام به وجهی که متمم وجود و مبقی ذوات اند به سبب اول مقتدی اند و به وجهی که تربیت ایشان فرع است بر اصل وجود به پدران متشبه پس محبت ایشان دون محبت اول بود و فوق محبت دوم چه تربیت ایشان بر اصل وجود متفرع است و از تربیت آبا شریفتر و بحقیقت معلم ربی جسمانی و أبی روحانی بود و مرتبه او در تعظیم دون مرتبه علت اولی و فوق مرتبه آبای بشری ...

... پس باید که عاقل در هر بابی نیت خیر دارد و حد و مرتبه آن باب رعایت کند پس اصدقا را به منزلت نفس خود داند و ایشان را در خیرات خویش شریک شمرد و معارف و آشنایان را به منزلت دوستان دارد و جهد کند که ایشان ار از حد معرفت به درجه صداقت رساند به قدر امکان تا سیرت خیر در نفس خود و رؤسا و اهل و عشیرت و اصدقا نگاه داشته باشد

و شریر که از این سیرت نفور بود و محبت بطالت و کسالت بر او مستولی و از تمییز میان خیر و شر غافل آنچه نه خیر بود بخیر دارد و رداءت هیأتی که در ذات او متمکن بود مبدأ احتراز او شود از نفس او چه رداءت مهروب عنها بود طبعا و چون از نفس خود گریزان باشد از کسی که مشاکل نفس او بود هم گریزان بود پس پیوسته طالب چیزی بود که او را از آنکه با خود افتد مشغول دارد و ولوع به چیزی نماید که مانند ملاهی و اسباب لذات عرضی او را بیخود گرداند چه از فراغت او لازم آید که با خود افتد و چون با خود باشد از خود متأذی شود و محبت او دوستانی را بود که او را ازو دور دارند و لذت او در چیزهایی باشد که او را بی خود کند و سعادات فنای عمر شود دران و امثال آن که او را اضطراب و قلقی که در نفس او از تجاذب قوتهای متضاد غیرمرتاض چون التماس شهوات ردیه و طلب کرامات بی استحقاق حادث شود و امراضی که ازان تجاذب لازم آید مانند حزن و غضب و خوف و غیر آن بی خبر دارند و سبب آن بود که تألیف اضداد در یک حال صورت نبندد و انتقال از یکی به یکی که اضطراب عبارت ازان باشد موذی بود و مخالطت و مجالست امثال او وممارست و ملابست ملاهی خیال او را از احساس آن حال مصروف دارند تا فی الوقت از آن اذیت خلاصی بیند و از وبال و نکالی که به عاقبت لاحق شود غافل باشد پس بدان حال غبطت نماید و آن را سعادت داند

و چنین کس بحقیقت محب ذات خود نبود و الا مفارقت او نجستی و محب هیچ کس نبود چه محبت دیگران بر محبت خود مرتب باشد و چون او محب هیچ کس نبود هیچ کس نیز محب او نبود و او را ناصح و نیکخواه نباشد تا به حدی که نفس او هم نیکخواه او نبود و سرانجام آن حالت ندامت و حسرت بی نهایت تواند بود ...

... و ارسطاطالیس گوید سعادت تام خالص مقربان حضرت خدای تعالی راست و نشاید که فضایل انسانی با ملایکه اضافت کنیم چه ایشان با یکدیگر معامله نکنند و به نزدیک یکدیگر ودیعت ننهند و به تجارت حاجت ندارند تا به عدالت محتاج شوند و از چیزی نترسند تا شجاعت به نزدیک ایشان محمود بود و از انفاق منزه باشند و به زر و سیم آلوده نشوند و از شهوات فارغ باشند تا به عفت مفتقر گردند و از اسطقسات اربعه مرکب نیستند تا به غذا مشتاق شوند پس این ابرار مطهر از میان خلق خدای مستغنی باشند از فضایل انسانی و خدای عز و جل از ملایکه بزرگوارتر و به تقدیس و تنزیه از امثال این معانی اولی بل وصف او به چیزی بسیط که امور عقلی و اصناف خیرات بدو متشبه باشند تشبهی بعید لایق تر وحقی که دران ارتیاب نتواند بود به هیچ وجه آنست که او را دوست ندارد الا سعید خیر از مردمانی که بر سعادت و خیر حقیقی واقف باشند و بدو تقرب نمایند به اندازه طاقت و طلب مرضات او کنند بحسب استطاعت و به افعال او اقتدا کنند به قدر قدرت تا به رحمت و رضا و جوار او نزدیک شوند و استحقاق اسم محبت او اکتساب کنند

بعد ازان لفظی اطلاق کرده است که در لغت ما اطلاق نکنند گفته است که هر که خدای تعالی او را دوست دارد تعاهد او کند چنانکه دوستان تعاهد دوستان کنند و با او احسان کند و از اینجا بود که حکیم را لذتی عجیب و فرحهایی غریب باشد و کسی که به حقیقت حکمت برسد داند که لذت آن بالای همه لذتهاست پس به لذتی دیگر التفات ننماید و بر هیچ حالت غیرحکمت مقام نکند و چون چنین بود حکیمی که حکمت او تمامترین همه حکمتها بود خدای تعالی بود و دوست ندارد بحقیقت او را الا حکیم سعید از بندگان او چه شبیه به شبیه شادمان شود و از این جهت است که این سعادت بلندترین همه سعادات مذکور است و این سعادات انسانی نبود چه از حیات طبیعی و قوای نفسانی منزه و مبرا باشد و با آن در غایت مباینت و بعد بود و آن موهبتی الهی است که خدای تعالی به کسی دهد که او را برگزیده باشد از بندگان خود بعد ازان به کسی که در طلب آن مجاهده کند و مدت حیات بر رغبت دران و احتمال تعب و مشقت مقصور دارد چه کسی که بر تعب مداومت صبر نکند به بازی مشتاق شود از جهت آنکه بازی با راحت ماند و راحت نه غایت سعادات بود و نه از اسباب سعادت و مایل به راحت بدنی کسی بود که طبیعی الشکل بهیمی الاصل بود مانند بندگان و کودکان و بهایم و این اصناف به سعادت موسوم نتوانند بود و عاقل و فاضل همت به بلندترین مراتب مصروف دارد

و هم حکیم اول گوید نشاید که همت انسانی إنسی بود و اگرچه او إنسی است و نه آنکه به همتهای حیوانات مرده راضی شود و اگرچه عاقبت او مرگ خواهد بود بل باید که به جملگی قوای خود منبعث شود بر آنکه حیاتی إلهی بیابد که اگر چند مردم به جثه خرد است به حکمت بزرگ است و به عقل شریف و عقل از کافه خلایق بزرگوارتر چه اوست جوهری رییس و مستولی بر همه به امر باری تعالی و تقدس و اگرچه مردم تا در این عالم بود به حسن حالی خارجی محتاج بود لکن همگی همت بدان مصروف نباید داشت و در استکثار ثروت و یسار جهد بسیار ننمود چه مال به فضیلت نرساند و بسیار درویش بود که افعال کریمان کند و از اینجاست آنچه حکما گفته اند که سعید آن کسانی باشند که از خیرات خارج نصیب ایشان اقتصاد بود و ازیشان صادر نشود الا افعالی که فضیلت اقتضا کند و هر چند مایه ایشان اندکی بود

و این همه سخن حکیم است بعد ازان گوید معرفت فضایل کافی نیست بل که کفایت در عمل و استعمال آن بود و از مردمان بعضی به فضایل و خیرات راغب باشند و مواعظ را در ایشان اثری بود و ایشان به عدد اندک اند که امتناع از رداءت و شرور به غریزت پاک و طبع نیک کنند و بعضی از رداءت و شرور به وعید و تقریع و انذار و انکار امتناع کنند و خوف ایشان از دوزخ و عذاب و انکال بود و از اینجاست که بعضی مردمان اخیار بطبع اند و بعضی اخیار بشرع و به تعلم و شریعت این صنف را مانند آب بود کسی را که لقمه در گلو گیرد و اگر به شریعت مؤدب نشوند مانند کسی بود که او را آب در گلو گیرد و لامحاله هلاک شود و در اصلاح ایشان حیلتی صورت نبندد پس خیر بطبع و فاضل بغریزت محب خدای تعالی بود و امر او به دست و تدبیر ما برنیاید بلکه خدای سبحانه متولی و مدبر کار او بود

و از این مقدمات معلوم شد که سعدا سه صنف اند اول کسی که از مبدأ اثر نجابت درو ظاهر بود و باحیا و کرم طبیعت باشد و به تربیت موافق مخصوص گردد و به مجالست اخیار و مؤانست فضلا میل کند و از اضداد ایشان احتراز و دوم کسی که از ابتدای حالت بر این صفت نبوده باشد بل به سعی و جهد طلب حق کند چون اختلاف مردمان بیند و بر طلب حق مواظبت نماید تا به مرتبه حکما برسد یعنی علم او صحیح و عمل او صواب گردد و آن به تفلسف و اطراح عصبیت دست دهد و سیم کسی که به اکراه او را برین دارند به تأدب شرعی یا به تعلم حکمی ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۵

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل سیم

 

به حکم آنکه هر مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیأتی بود که بدان متخصص و منفرد باشد و اجزای او را با او دران مشارکت نبود اجتماع اشخاص انسانی را نیز از روی تألف و ترکب حکمی و هیأتی و خاصیتی بود بخلاف آنچه در هر شخصی از اشخاص موجود بود و چون افعال ارادی انسانی منقسم است به دو قسم خیرات و شرور اجتماعات نیز منقسم باشد بدین دو قسم یکی آنچه سبب آن از قبیل خیرات بود و دیگر آنچه سبب آن از قبیل شرور بود و اول را مدینه فاضله خوانند و دوم را مدینه غیر فاضله و مدینه فاضله یک نوع بیش نبود چه حق از تکثر منزه باشد و خیرات را یکی طریق بیش نبود و اما مدینه غیرفاضله سه نوع بود یکی آنکه اجزای مدینه یعنی اشخاص انسانی از استعمال قوت نطقی خالی باشند و موجب تمدن ایشان تتبع قوتی بود از قوای دیگر و آن را مدینه جاهله خوانند و دوم آنکه از استعمال قوت نطقی خالی نباشد اما قوای دیگر استخدام قوت نطقی کرده باشند و موجب تمدن شده و آن را مدینه فاسقه خوانند و سیم آنکه از نقصان قوت فکری با خود قانونی در تخیل آورده باشند و آن را فضیلت نام نهاده و بنا بران تمدن ساخته و آن را مدینه ضاله خوانند و هر یکی از این مدن منشعب شود به شعب نامتناهی چه باطل و شر را نهایتی نبود و در میان مدینه فاضله هم مدن غیر فاضله تولد کند از اسبابی که بعد ازین یاد کنیم و آن را نوابت خوانند و غرض از این مدن معرفت مدینه فاضله است تا دیگر مدن را بجهد بدان مرتبه رسانند

اما مدینه فاضله اجتماع قومی بود که همتهای ایشان بر اقتنای خیرات و ازالت شرور مقدر بود و هراینه میان ایشان اشتراک بود در دو چیز یکی آرا و دوم افعال اما اتفاق آرای ایشان چنان بود که معتقد ایشان در مبدأ و معاد خلق و افعالی که میان مبدأ و معاد افتد مطابق حق بود و موافق یکدیگر و اما اتفاق ایشان در افعال چنان بود که اکتساب کمال همه بر یک وجه شناسند و افعالی که از ایشان صادر شود مفروغ بود در قالب حکمت و مقوم به تهذیب و تسدید عقلی و مقدر به قوانین عدالت و شرایط سیاست تا با اختلاف اشخاص و تباین احوال غایت افعال همه جماعت یکی بود و طرق و سیر موافق یکدیگر ...

... و چون نفس انسانی را قوتهای دراکه است که بدان ادراک امور جسمانی و روحانی می کند مانند وهم و فکر و خیال و حس و آن را در صفا و کدورت ترتیبی و تدریجی چنانکه در علم حکمت مقرر باشد و هیچ قوت از این قوی در هیچ وقت از اوقات چه در خواب و چه در بیداری معطل و فارغ نه و معرفت مبدأ و معاد خاص به جوهر نفس شریف و هیچ قوت را از قوی با او دران مشارکت و مداخلت نه پس در آن حالت که ذات پاک آن جماعت مذکور به مشاهده مبدأ و معاد و آنچه بدان متعلق باشد مشغول بود لامحاله این قوتها که مسخر نفس اند به تصور صورتهای مناسب آن حال موسوم باشند و معروف نفس چون در غایت بعد و تنزیه بود از ارتسام در قوای جسمانی و قوای جسمانی جز مثل و خیالات و صور ادراک نتوانند کرد پس آن مثالها هم از این قبیل بود اما اشرف و ألطف أمثله ای که در جسمانیات ممکن تواند بود و در هر قوتی به حسب پایه و مرتبه او از نفس به قرب و بعد ولیکن قوت عقلی با معرفت حقیقی حکم کرده که آن معروف از این صور مقدس و معراست

و این طایفه افاضل حکما باشند و قومی که در رتبت از ایشان فروتر باشند از معرفت عقلی صرف عاجز مانند و غایت ادراک ایشان تصوری بود به قوت وهم که در اوهام حکما مثل آن موجود بوده باشد لکن تنزیه ازان واجب دانند پس چون این قوم را به حقیقت معرفت طریقی نبود در اجرای احکام این صورت بر مبدأ و معاد رخصت یابند ولیکن به تنزیه آن از احکام صورتی که در خیال ایشان متمثل بود و در مرتبه از مرتبه صورت وهمی فروتر و به جسمانیات نزدیک تر مکلف باشند و نفی و سلب آن از صورت وهمی از لوازم شمرند و مع ذلک با آنکه معرفت طبقه اول از معارف ایشان کاملتر بود معترف و مقر باشند و این طایفه را اهل ایمان خوانند

و قومی که در مرتبه از ایشان فروتر باشند و بر تصورات وهمی قادر نه بر صور خیالی قناعت نمایند و مبدأ و معاد را به امثله جسمانی تخیل کنند و اوضاع و لواحق جسمانی را ازان سلب واجب دانند و به معرفت دو طبقه اول اعتراف کنند و این طایفه اهل تسلیم باشند و قاصر نظرانی که دون ایشان باشند در مرتبه بر مثالهای بعیدتر اقتصار کنند و به بعضی احکام جسمانیات تمسک نمایند و ایشان مستضعفان باشند و یمکن که اگر هم بر این نسق مراتب رعایت کنند نوبت به مرتبه صورت پرستان رسد ...

... و حکیم همچنین گاه قیاسات برهانی استعمال کند و گاه بر اقناعیات قناعت نماید و گاه به شعریات و مخیلات تمسک کند تا ارشاد هر کسی به قدر بصیرت او کرده باشد و چون معتقدات قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف پس مادام که به فاضل اول که مدبر مدینه فضلا باشد اقتدا کنند میان ایشان تعصب و تعاند نبود و اگرچه در ملت و مذهب مختلف نمایند بلکه اختلاف ملل و مذاهب که نزدیک ایشان از اختلاف رسوم خیالات و امثله حادث شده است که قالب همه یک مطلوب است به منزلت اختلاف مطعومات و ملبوساتی بود که به جنس و لون مختلف باشند و غایت از همه یک نوع منفعت

و رییس مدینه که مقتدای ایشان بود و ملک اعظم و رییس الرؤسای بحق او باشد هر طایفه ای را به محل و موضع خود فروآرد و ریاست و خدمت میان ایشان مرتب گرداند چنانکه هر قومی به اضافت با قومی دیگر مرؤوسان باشند و به اضافت با قومی دیگر رؤسا تا به قومی رسد که ایشان را اهلیت هیچ ریاست نبود و خدم مطلق باشند و اهل این مدینه مانند موجودات عالم شوند در ترتب و هر یک به منزلت مرتبه ای باشند از مراتب موجودات که میان علت اولی و معلول اخیر افتاده باشند و این اقتدا بود به سنت إلهی که حکمت مطلق است اما اگر از اقتدا به مدبر مدینه انحراف کنند قوت غضبی در ایشان بر قوت ناطقه تفوق طلبد تا تعصب و عناد و مخالف مذهب در میان ایشان حادث شود و چون رییس را مفقود یافته باشند هر یک به دعوی ریاست برخیزند و هر صورتی از آن صورت موهوم و مخیل که بدیشان داده بودند صنمی گردد و قومی را در متابعت خود آرد تا تنازع و تخالف پدید آید و به استقرار معلوم می شود که اکثر مذاهب اهل باطل را منشاء از اهل حق بوده است و باطل را در نفس خود حقیقتی و بنیادی و اصلی نه

و اهل مدینه فاضله اگرچه مختلف باشند در اقاصی عالم بحقیقت متفق باشند چه دلهای ایشان با یکدیگر راست بود و به محبت یکدیگر متحلی باشند و مانند یک شخص باشند در تألف و تودد چنانکه شارع علیه السلام گوید المسلمون ید واحده علی من سواهم و ملوک ایشان که مدبران عالم اند در اوضاع نوامیس و مصالح معاش تصرف کنند تصرفاتی ملایم و مناسب وقت و حال اما در نوامیس تصرف جزوی و اما در اوضاع مصالح تصرف کلی و ازین سبب باشد تعلق دین و ملک به یکدیگر چنانکه پادشاه و حکیم فرس اردشیر بابک گفته است الذین و الملک توأمان لایتم احدهما الا بالاخر چه دین قاعده است و ملک ارکان و چنانکه اساس بی رکن ضایع بود و رکن بی اساس خراب همچنان دین بی ملک نامنتفع باشد و ملک بی دین واهی ...

... و ارکان مدینه فاضله پنج صنف باشند

اول جماعتی که به تدبیر مدینه موسوم باشند و ایشان اهل فضایل و حکمای کامل باشند که به قوت تعقل و آرای صایبه در امور عظام از ابنای نوع ممتاز باشند و معرفت حقایق موجودات صناعت ایشان بود و ایشان را افاضل خوانند

و دوم جماعتی که عوام و فروتران را به مراتب کمال اضافی می رسانند و عموم اهل مدینه را به آنچه معتقد طایفه اول بود دعوت می کنند تا هر که مستعد بود به مواعظ و نصایح ایشان از درجه خود ترقی می کند و علوم کلام و فقه و خطابت و بلاغت و شعر و کتابت صناعت ایشان بود و ایشان را ذوی الألسنه خوانند ...

... و اما ریاستهای دیگر که در تحت ریاست عظمی بود در جملگی صناعات و افعال اعتبار باید کرد و انتهای همه رؤسا در ریاست با رییس اعظم بود و استحقاق این ریاست را سه سبب بود یکی آنکه فعل شخصی غایت فعل شخصی دیگر باشد پس آن شخص بر این شخص رییس بود مثلا صاحب فروسیت رییس بود بر رایض ستور و بر کسی که زین و لجام کند

و دوم آنکه هر دو فعل را یک غایت بود اما یکی بر تخیل غایت از تلقای نفس خود قادر بود و او را تعقل استنباط مقادیر باشد و دیگری را این قوت نبود اما چون قوانین صناعت از شخص اول بیاموزد بر آن صناعت قادر شود مانند مهندس و بنا پس شخص اول رییس بود بر شخص دوم و در این صنف اختلاف مراتب بسیار بود چه از واضع هر صنعتی تا کسی که در آن صنعت به اندک چیزی راه برد تفاوت بسیار بود و فروترین مراتب کسی را بود که او را قدرت استنباط نباشد اصلا اما چون وصیتهای صاحب صناعت در آن باب حفظ کند و به تأنی تتبع آن وصایا می کند عمل تمام شود و چنین شخص خادم مطلق بود که او را ریاست نبود به هیچ اعتبار

و سیم آنکه هر دو فعل را توجه به یک غایت بود که آن غایت فعل ثالثی باشد اما از هر دو یکی شریفتر بود و در آن غایت بامنفعت تر مانند لجام و دباغ در فروسیت ...

... و اما مدینه نذالت اجتماع جماعتی بود که بر نیل ثروت و یسار و استکثار ضروریات از ذخایر و ارزاق و زر و سیم و غیر آن تعاون نمایند و غرض ایشان در جمع آنچه بر قدر حاجت زاید بود جز ثروت و یسار نبود و انفاق اموال الا در ضروریاتی که قوام ابدان بدان بود جایز نشمرند و اکتساب آن از وجوه مکاسب کنند یا از وجهی که در آن مدینه معهود بود و رییس ایشان شخصی بود که تدبیر او در نیل اموال و حفظ آن تامتر باشد و بر ارشاد ایشان قادرتر بود و وجوه مکاسب این جماعت یا ارادی تواند بود چون تجارت و اجارت یا غیرارادی چون شبانی و فلاحت و صید و لصوصیت

و اما مدینه خست اجتماع جماعتی بود که بر تمتع از لذات محسوسه مانند مأکولات و مشروبات و منکوحات و اصناف هزل و بازی تعاون کنند و غرض ایشان ازان طلب لذت بود نه قوام بدن و این مدینه را در مدن جاهلیت سعید و مغبوط شمرند چه غرض اهل این مدینه بعد از تحصیل ضروری و بعد از تحصیل یسار صورت بندد و سعیدترین و مغبوط ترین در میان ایشان کسی بود که بر اسباب لهو و لعب قدرت او زیادت بود و نیل اسباب لذات را مستجمع تر باشد و رییس ایشان آن کس بود که با این خصال ایشان را در تحصیل آن مطالب معاونت بهتر تواند کرد

و اما مدینه کرامت اجتماع جماعتی بود که تعاون کنند بر وصول به کرامات قولی و فعلی و آن کرامات یا از دیگر اهل مدن یابند یا هم از یکدیگر و بر تساوی یابند یا بر تفاضل و کرامت بر تساوی چنان بود که یکدیگر را بر سبیل قرض اکرام کنند مثلا یکی در وقتی دیگری را نوعی از کرامت بذل کند تا آن دیگر او را در وقتی دیگر مثل آن از همان نوع یا نوعی دیگر بذل کند و تفاضل چنان بود که یکی دیگری را کرامتی بذل کند تا آن دیگر او را اضعاف آن باز دهد و آن بر حسب استحقاقی بود که با یکدیگر مواضعه کرده باشند و اهلیت کرامت به نزدیک این طایفه به چهار سبب حاصل آید یسار یا مساعدت اسباب لذت و لهو یا قدرت بر زیادت از مقدار ضروری بی تعب مانند آنکه شخصی مخدوم جماعتی بود و مالابد او به همه وجوه مکفی و یا نافع بودن در طریق این اسباب سه گانه چنانکه شخصی با دیگری احسان کند به یکی ازین سه وجه و دو سبب دیگر بود استحقاق کرامت را به نزدیک اکثر اهل مدن جاهلیت و آن غلبه بود و حسب

اما غلبه چنان بود که کسی در یک کار یا در کارهای بسیار بر اکفا غالب آید یا به نفس خود یا به توسط انصار و اعوان از فرط قدرت یا از کثرت عدد و شهرت بدین معنی غبطتی عظیم باشد به نزدیک این جماعت تا بحدی که مغبوط ترین کسی آن را دانند که کسی مکروهی بدو نتواند رسانید و او به هر که خواهد تواند رسانید ...

... و نزدیکترین مردمان بدو کسی بود که او را بر جلالت معونت زیادت کند و طالبان کرامت به او قربت جویند بدین وسیلت تا کرامت ایشان زیادت شود و اهل این مدینه مدن دیگر را که غیر ایشان بود مدن جاهلیت شمرند و خود را به فضیلت منسوب دارند و شبیه ترین مدن جاهله به مدینه فاضله این مدینه بود خاصه که مراتب ریاست بر قلت و کثرت نفع مقدر دارند و چون کرامت در امثال این مدینه به افراط رسد مدینه جباران شود و نزدیک بود که با مدینه تغلب گردد

و اما مدینه تغلب اجتماع جماعتی بود که تعاون یکدیگر بدان سبب کنند تا ایشان را بر دیگران غلبه بود و این تعاون آنگاه کنند که همه جماعت در محبت غلبه اشتراک داشته باشند و اگرچه به قلت و کثرت متفاوت باشند و غایت غلبه متنوع بود بعضی باشند که غلبه برای خون ریختن خواهند و بعضی باشند که برای مال بردن خواهند و بعضی باشند که غرض ایشان استیلا بود بر نفوس مردمان و به بندگی گرفتن ایشان و اختلاف اهل مدینه به حسب فرط و قصور این محبت بود و اجتماع ایشان به جهت تغلب بود در طلب دما یا اموال یا ازواج و نفوس تا از دیگر مردمان انتزاع کنند و لذت ایشان در قهر و اذلال بود و بدین سبب گاه بود که بر مطلوبی ظفر یابند بی آنکه کسی را قهر کنند و بدان مطلوب التفات ننمایند و ازان درگذرند و ازیشان بعضی باشند که قهر به طریق کید و فریب دوست تر دارند و بعضی باشند که به مکابره و مکاشفه دوست تر دارند و بعضی باشند که هر دو طریق استعمال کنند و بسیار بود که کسانی که غلبه بر دما و اموال به طریق قهر خواهند چون به سر شخصی خفته رسند به تعرض خون و مال او مشغول نشوند بلکه اول او را بیدار کنند و گمان برند که قتل او در حالی که او را امکان مقاومتی بود بهتر باشد و آن قهر در نفوس ایشان لذیذ تر آید و طبیعت این طایفه اقتضای قهر کند علی الاطلاق الا آنکه از قهر مدینه خود امتناع نماید به سبب احتیاج به تعاون یکدیگر در بقا و در غلبه

و رییس این جماعت کسی بود که تدبیر او در استعمال ایشان از جهت مقابله و مکر و غدر آوردن به انجاح نزدیکتر باشد و دفع تغلب خصمان از ایشان بهتر تواند کرد و سیرت این جماعت عداوت همه خلق باشد و رسوم و سنن ایشان رسوم و سننی بود که چون بران روند به غلبه نزدیکتر باشند و تناقس و تفاخر ایشان به کثرت غلبه یا به تعظیم امر آن باشد و به مفاخرت اولی کسی را دانند که اعداد نوبتهایی که او غلبه کرده باشد بیشتر بود و آلات غلبه یا نفسانی بود چون تدبیر و یا جسمانی چون قوت یا خارج از هر دو چون سلاح و از اخلاق این جماعت جفا بود و سخت دلی و زودخشمی و تکبر و حقد و حرص بر بسیاری اکل و شرب و جماع و طلب آن از وجهی که مقارن قهر و اذلال بود

و باشد که اهل این مدینه همه جماعت را در این سیرت مشارکت بود و باشد که مغلوبان هم با ایشان در یک مدینه باشند و اهل غلبه در مراتب متساوی یا مختلف و اختلاف ایشان یا به قلت و کثرت نوبتهای غلبه بود یا به قرب و بعد از رییس خود یا به شدت قوت و رای و ضعف آن و باشد که قاهر در مدینه یک شخص بود و باقی آلات او باشند در قهر هر چند ایشان را بطبع ارادتی نبود بدان فعل ولیکن چون آن قاهر امور معاش ایشان مکفی دارد او را معونت کنند و این قوم به نسبت با او به منزلت جوارح و سگان باشند به نسبت با صیاد و بقیت اهل مدینه او را به منزلت بندگانی باشند که خدمت او می کنند و به متاجره و مزارعه مشغول می باشند و با وجود او مالک نفس خود نباشند و لذت رییس ایشان در مذلت غیر بود

پس مدینه تغلب بر سه نوع بود یکی آنکه همه اهلش تغلب خواهند و دوم آنکه بعضی از اهلش و سیم آنکه یک شخص تنها که رییس بود و کسانی که تغلب به جهت تحصیل ضروریات یا یسار یا لذات یا کرامات خواهند بحقیقت راجع با اهل آن مدن باشند که یاد کرده آمد و بعضی از حکما ایشان را نیز از مدن تغلبی شمرده اند و این طایفه نیز بر سه وجه باشند و هم بر آن قیاس و باشد که غرض اهل مدینه مرکب از غلبه و یکی از این مطلوبات بود و بدین اعتبار متغلبان سه صنف باشند یکی آنکه لذت ایشان در قهر تنها بود و مغالبه کنند بر سر چیزهای خسیس و چون بران قادر شوند بسیار بود که ترک آن گیرند چنانکه عادت بعضی از عرب جاهلیت بوده است و دوم آنکه قهر در طریق لذت استعمال کنند و اگر بی قهر مطلوب بیابند استعمال قهر نکنند و سیم آنکه قهر با نفع مقارن خواهند و چون نفع از بذل غیری یا از وجهی دیگر بی قهر بدیشان رسد بدان التفات ننمایند و قبول نکنند و این قوم خود را بزرگ همتان شمرند و اصحاب رجولیت خوانند و قوم اول بر قدر ضروری اقتصار کنند و عوام باشد که ایشان را بران مدح گویند و اکرام کنند و محبان کرامت نیز بود که ارتکاب این افعال کنند در طریق اکتساب کرامت و بدین اعتبار جباران باشند چه جبار محبت کرامت بود با قهر و غلبه

و چنانکه از خواص مدینه لذت و مدینه یسار آنست که جهال ایشان را نیکبخت دانند و از مدن دیگر فاضل تر شمرند از خواص مدینه تغلب آنست که ایشان را بزرگ همت دانند و مدح گویند و باشد که اهل این سه مدینه متکبر شوند و به دیگران استهانت کنند و بر تصلف و افتخار و عجب و محبت مدح اقدام نمایند و خود را لقبهای نیکو نهند و مطبوع و ظریف خود را شناسند و دیگر مردمان را ابله و کژطبع بینند و همه خلق را به نسبت با خود احمق دانند و چون نخوت و کبر و تسلط در دماغ ایشان تمکن یابد در زمره جباران آیند ...

... و هیچ مدینه از مدن جاهلیت بزرگتر از این مدینه نبود و خیر و شر او بغایت برسد و چندانچه بزرگتر و با خصب تر بود شر و خیر او بیشتر بود

و ریاسات مدن جاهله بر عدد مدن مقدر بود و عدد آن شش است چنانکه گفتیم منسوب بدین شش چیز ضرورت یا یسار یا لذت یا کرامت یا غلبت یا حریت و چون رییس از این منافع متمکن بود گاه بود که ریاستی از این ریاسات به مالی که بذل کند بخرد و خاصه ریاست مدینه احرار که آنجا کسی را بر کسی ترجیحی نتواند بود پس رییس را یا به تفضل ریاست دهند یا در عوض مالی یا نفعی که ازو بستانند و رییس فاضل در مدینه احرار ریاست نتواند کرد و اگر کند مخلوع شود یا مقتول یا مضطرب الریاسه بزودی و منازع او بسیار بود و همچنین در مدن دیگر رییس فاضل را تمکین نکنند

و انشای مدن فاضله و ریاست افاضل از مدن ضروری و مدن جماعت آسانتر ازان بود که از دیگر مدن و به امکان نزدیکتر و غلبه با ضرورت و یسار و لذت اشتراک کند و در آن مدن یعنی مدن مرکبه نفوس به قساوت و غلظ و جفا و استهانت مرگ موصوف بود و ابدان بشدت و قوت و بطش و صناعت سلاح و اصحاب مدینه لذت را شره و حرص دایما در تزاید بود و به لین طبع و ضعف رای موسوم گردند و باشد که از غلبه این سیرت قوت غضبی در ایشان چنان منفسخ شود که آن را اثری باقی نماند و در آن مدینه ناطقه خادم غضبی بود و غضبی خادم شهوی برعکس اصل و باشد که شهوت و غضب به مشارکت استخدام ناطقه کنند چنانکه از بادیه نشینان عرب و صحرانشینان ترک گویند که شهوات و عشق زنان در میان ایشان بسیار بود و زنان را بر ایشان تسلط بود و مع ذلک خونها ریزند و تعصب و عناد برزند اینست اصناف مدن جاهلیه ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۴۳۹۶

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح شرف الدین مظفر

 

فکر بکرم چو روی بنماید

هوش ز ارباب عقل برباید ...

... شرف الدین مظفر آنکه سپهر

حضرتش را بفخر بستاید

آنکه هر دم هزار سحر حلال

کلکش از نظم و نثر بنماید

و آنکه گاه عطا ز دیده ی کان ...

امامی هروی
 
۴۳۹۷

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک

 

... هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند

تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود

سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند ...

... جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر

صورت فرهاد بندد شیوه ی شیرین کند

همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد ...

... دست رضوان توتیای چشم حور العین کند

لفطش ار یاد آرد از هندوستان چون آبنوس

عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند ...

... کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند

من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم

گر گذاری آورد چون قصد علیین کند ...

... سرورا صدرا تو خود دانی که در ملک سخن

بنده را دستیست کو قسطنطین کند

گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان ...

... اول از آتش نماید ابتدا از طین کند

در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد

تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند ...

امامی هروی
 
۴۳۹۸

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح فخرالملک

 

... فرش گیتی را بخار از یشم تزیین می دهد

طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند

مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر ...

... مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند

زاغ را در باغ با شبنم حواصل می کند

چون نمایم راه آتش بر سمندر می زند ...

... چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند

روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش

طوطی شکرشکن در مشک اذفر می زند ...

امامی هروی
 
۴۳۹۹

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - تجدید مطلع

 

... عدل را بر در ستم مسمار

آنکه در بندگیش خامه چو دید

کاسمانها همی کنند اقرار

بست پیش انامل خلقش

پیکر او کمر دو پیکر وار ...

... فخر اولاد آدمی بهنر

صدر ابناء عالمی بتبار

تا زمان را زمان دولت توست ...

امامی هروی
 
۴۴۰۰

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در مدح فخر الملک

 

... غرض بیش ازین نیست صدر جهان را

ز بنیادت ای چون خرد روح پرور

که چون در بروی جهان باز کردی

ببندی بر اندوه اهل جهان در

بر اطراف بستان سرای بساطت

که گشته است از روضه خلد خوشتر ...

امامی هروی
 
 
۱
۲۱۸
۲۱۹
۲۲۰
۲۲۱
۲۲۲
۵۵۱