گنجور

 
۴۳۴۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل ششم

 

... و اینها سه طایفه اند هر طایفه را آداب و شرایط است که چون بدان قیام نمایند بدرجه صدیقان و شهدا و صلحا برسند

طایفه اول دهقانان اند که مال و ملک دارند و محتاج مزارعان و مزدوران و شاگردان باشند تا از بهر ایشان بزراعت و عمارت مشغول شوند شرایط و آداب ایشان آن است که اول بمال و ملک خویش مغرور نشوند و دل بران ننهند و دردست خود عاریت و امانت شناسند و بجملگی هر چ هست ازان خدای دانند که ولله ملک السموات و الارض و در بند جمع و ادخار و استکثار نباشند و بچشم حقارت بشاگردان و مزدوران درویش ننگرند و در مزارعت و دهقنت خویش نظر بر زراعت آخرت نهند که الدنیا مزرعه الاخره

و چون دهقان تخم از انبار بیرون دهد بدان نیت دهد که تخم آخرت میکارم نه تخم دنیا و این بدان معنی بود که نیت کند که چون حق تعالی این تخم را پرورش دهد و ارتفاعی حاصل شود هر کس از آدمی و غیر آن که از آن بخورد جمله را حلال کردم بلکه آن نیت کندکه خلق خدای بقوت محتاج اند از انسان و حیوان و هر کس انی دهقنت نتوانند کرد من از برای رضای حق بخدمت ایشان مشغول میشوم تا بعبودیت حق در صورت خدمت خلق او قیام نمایم

و باید که بر مزارع و شاگرد و مزدور هیچ حیف نکند و مزد و نصیب ایشان تمام برساند و اول ارتفاع که از کشت و باغ و غیر آن حاصل آید و نصاب تمام بود زکوه آن بیرون هم بر خرمن وجدا در خانه ای کند و بزودی بمستحقاق زکوه برساند بر قانون شرع که اگر از مال زکوه چیزی در مال او آمیخته بماند جمله مال باشبهت شود

و باقی آنچ از ارتفاع بماند در بند آن نشود که چیزی ذخیره کند برای سال دیگر توکل بر خدای کند که دهقانی خود عین توکل است زیراک در تحصیل ارتفاع امید بکرم و لطف حق میباید داشت که هیچ مخلوق را دران هیچ مدخل و مجال نیست

و باید که پیوسته در خانه خویش بر صادر و وارد درویش و توانگر گشاده دارد و به روی گشاده و دلی خوش و اعتقادی خوب و نیتی خالص خدمت خلق خدای کند بر قدر دخل و ارتفاع خویش و منت بر خود نهد ...

... رزق بر تست هرچ خواهی کن

چون دهقان دهقنت برین وجه کند و تخم بدین نیت کارد و غرس باین و اخلاص نشاند و در آب و زمین دیگران تصرف فاسد نکند و پاس اوامر و نواهی شرع باز دارد هر لقمه و هر دانه و هر ثمره که از مال و ملک و کشت و باغ او بآدمیی یا بمرغی یا حیوانی رسد جمله در دیوان حسنات او نویسند و وسیلت قربت و درجت او گردد بلکه چون نیت او آن باشد که این کار از بهر مسلمانان میکنم تا ازین نفعی یا بند از هر دانه و ثمره ای که از رنج برد او بخلایق رسد اگرچه ببها خرند ازان جمله ثواب حاصل شود او را بزرگان گفته اند بر یک لقمه نان تا پخته شود سیصد و شصت کس کار میکنند از کارنده و درونده و درودگر و آهنگر و دیگر حرفتها چون آن یک لقمه طعمه ولیی از اولیای حق گردد آن جمله را حق تعالی بدان ولی بخشد و از آتش دوزخ آزاد کند ان شاء الله تعالی

طایفه دوم روسا و مقدمان اند و شرایط ایشان آن است که بدین جمله که نمودیم کار کنند و دیگر میان رعیت سویت نگاه دارند و جانب قوی بر ضعیف ترجیح ننهند ورشوت نستانند و یار حق باشند و تقویت دین و اهل دین کنند و رعایا را آسوده و مرفه دارند و در دفع ظلم ازیشان جد بلیغ نمایند و از مال ملک و اسباب رعیت طمع بریده دارند و کوتاه دست و قانع باشند و زندگانی بصلاح کنند و از اسباب فساد دور باشند و مفسدان را مالیده دارند و امر معروف و نهی منکر کنند و اگر در کسی از رعیت فضولی یا فسادی بینند او را تادیب کنند و توبه دهند و بشرایط ریاست و مقدمی خود بوجه خویش قیام نمایند ...

... چون بدین شرایط قیام نمودند حق تعالی بهر طاعتی و خیری و صلاحی و راحتی که دران بقاع ازان رعایا در وجود آمده باشد روسا و مقدمان را ثوابی و درجتی کرامت کند ان شاء الله تعالی

طایفه سیم مزارعان و مزدوران اند که مال و ملک کمتر دارند ملک دیگران کارند و برزگری ایشان کنند باید که بقدر وسع خویش بشرایط طایفه اول قیام نمایند و امانت و دیانت بجای آرند و از خیانت و تصرفات فاسد اجتناب کنند و شفقت دریغ ندارند و در غیبت و حضور مالکان راستی و پاکی ورزند و در حفظ مال و ملک ایشان کوشند و در عمارت و زراعت جد بلیغ نمایند و بر چهارپایان ظلم نکنند و بار گران ننهند و کار بسیار نفرمایند و بسیار نزنند که از هر چ بریشان رود زیادت از وسع ایشان حق تعالی فردا باز خواست کند و انصاف بستاند و انتقام بکشد که والله عزیز ذوانتقام

و چون بکار کشاورزی و جفت راندن مشغول باشند باید که پیوسته ذکر میگویند و چون وقت نماز دراید حالی بنماز مشغول شوند و اگر بجماعت نتوانند باری بخویشتن نیت جماعت کنند که ثواب بیابند و بهیچ وجه نماز فرو نگذارند و بدیگر شرایط که نموده آمده است قیام نمایند

و زراع بحقیقت خود را ندانند حضرت خداوندی را دانند که ا انتم تزرعو نه ام نحن الزارعون چون دست و پای و بینایی و شنوایی و قوت و قدرت جمله از حضرت عزت است تا مزارع تخم تواند انداخت یا غرس تواند نشاند و آنگه در تخم هیچ تصرف دیگر نتواند کرد تا حضرت خداوندی بکمال قدرت تخم را در زمین از یکدیگر بشکافد و سبزه بیرون آورد و بتدریج تخم را در زمین نیست کند بعد از ان بروزگار بر سر شاخ دیگر باره هست کند یکی را صد تا هفتصد و اضعاف آن پس بحقیقت زراع حضرت خداوندی بوده است ارزاق بندگان را در زوایای زمین او پنهان کرده است تا خواجه علیه السلام خلق را بطلب آن میفرستد که اطلبوا الرزق فی خبایا الارض

پس مزارع باید که خود را بنیابت بر کار کرده حق داند و زراع و رزاق حقیقی او را شناسد و روزگار خویش بدان او راد و اوقات که شرح رفته است در فصول متقدم آراسته دارد تا بهر آنچ از زراعت او به آدمی و حیوان و طیور رسد حق تعالی حسنه ای در دیوان او نویسد و درجتی و قربتی او را کرامت کند

چنانک خواجه علیه الصلوه و السلام بشارت داد که من یزرع زرعا او یغرس غرسا فما اکل منه الصیور و الدواب یکتب فی دیوان حسناته وصلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۴۲

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۵ - فصل

 

چون بر حقایق آن اسرار که شرح داده شد اندک وقوفی افتد عاقل صاحب بصیرت منصف را محقق شود که عقل درین بارگاه بر کار کرده دیگرست چون دیگر عوامل او را قسمی از اقسام موجودات بلکه همه موجودات است و از تمویهات و هذیانات و ترهات سرگشته گم گشته محترز باشد و بخاطر عزیز خود خیالات و شبهات راه ندهد که جمعی از ایشان گفتند بتلقین شیطان که عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدان باری تعالی خواستند لفظ عقل از اسماء مشترکه است که بدین لفظ هر طایفه حقیقتی دیگر می خواهند چنانکه بعضی از زنادقه فلاسفه لفظ عقل ایراد می کنند و بدان خداوند تعالی می خواهند کفری بدین صریحی که او را بنامی می خوانند که او و انبیاء او ذات او را جل جلاله بدان نام نخوانده اند

و طایفه ای دیگر هم از فلاسفه لفظ عقل می گویند و بدان عقل کل می خواهند و می گویند معلول اول از علت اولی است و طایفه ای دیگر عقل فعال می گویند و هو الملک الاعظم المدبر لفلک المحیط و بعضی عقل مستفاد می گویند و بعضی عقل انسانی می گویند و این آنست که بدان فکر می کنند و تمیز بعضی چیزها از بعضی بدان می کنند و آن بر دو قسمت است ...

... و بعضی گفته اند العقل عباره عن مجموع علوم اذا وجد فی واحد یوجب کونه عاقلا چون هر طایفه ای را از لفظ عقل حقیقتی دیگر مرا دست و در آن بعضی مخطی اند و بعضی مصیب تا از خطای آن فلاسفه را چندین مسیله کفر متفرع شده است

چون بناء این مسایل بر فساد فهم آن خطا افتاد جمله از قبیل بناء الفاسد علی الفاسد آمد

چون ما را به براهین عقلی و نقلی و کشفی محقق است فساد اقاویل فاسد بعضی در اصطلاح لفظ عقل نه بمحل خویش آن مقالات محالات را اعتباری نمی نهیم ...

... پیش ازین بیان عشق کرده ایم که نتیجه محبت حق است و محبت صفت حق است اما محبت بحقیقت صفت ارادت حق است که از صفات ذاتست که چون بعام تعلق می گیرد ارادت می گوییم آفریدن موجودات نتیجه آن ارادت است و چون بخاص تعلق می گیرد بعضی را که بانعامی مخصوص می کند رحمت می خوانیم و چون باخص تعلق می گیرد که بانعامی خاص مخصوص می کند آن را محبت می خوانیم و این انعام خاص که قومی از اخص الخواص بدان مخصوص اند که یحبهم و یحبونه انعامی است که هیچ موجود دیگر جز انسان استحقاق این سعادت نداشت و بتشریف محبت هیچ موجود دیگر را مشرف نکردند ملایکه مقرب را فرمود بل عباد مکرمون

اسم محبی و محبوبی خواص انسان را ثابت فرمود و این مرتبه تمامی نعمت منعم است و اشارت و اتممت علیکم نعمتی بدین نعمت خاص که مخصوص اند باضافت و این نعمت آنست که چون باری تعالی بجذبه یحبهم عاشق را از هستی عاشقی بستاند و بذروه عالم فنا رساند و بتجلی صفات محبوبی او را از عالم فنا بعالم محبوبی رساند هستی مجازی برخاسته و هستی حقیقی آشکارا شده تا چنانکه بنظر عقل بینای عالم معقول باشد بنظر بی بصر بینای جمال ربوبیت شود و مدرک حقایق اشیاء کماهی بنظر الهی

نظم ...

... بی خدای از خدای برخوردار

عقل اگر چه نورانیست بنسبت با عالم جسمانی ظلمانی ولکن و صمت حدوث دارد بنسبت با نور قدم ظلمانی است بادراک نور قدم محیط نتواند شد که و لا یحیطون بشیء من علمه

ولکن نور قدم بادراک عقل و غیر او محیط تواند شد و قد احاط بکل شیء علما ...

... بحقیقت بدانکه نور عقل با کمال مرتبه او در مثال مشکوه جسد و زجاجه دل و روغن زیت روح بمثابت صفای زیت است که یکاد زیتها یضیء و اگرچه زیت روحانیت و صفای آن که نور عقل است ملایکه داشتند که خلقت الملایکه من نور و آن زیت بود که قابل ناریت نور الهی بود که و لم تمسسه نار ولکن مشکوه جسد و زجاجه ء دل و مصباح سر و فتیله خفی نداشتند که قابل ناریت نور الهی نشدند بی این اسباب و حیوانات اگر چه مشکوه جسد و زجاجه دل بود اما زیت روحانیت و صفای نور نبود هم قابل نتوانستند آمدن فأبین ان یحملنها و اشفقن منها

کمال استعداد قبول آن امانت که بحقیقت نور فیض بی واسطه است انسان را دادند که لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم که او را تنی مشکوه وار و دلی زجاجه صفت و زیت روح با صفای عقل که زجاجه دل بدان چنان نورانی کرد که الزجاجه کانها کوکب دری بداد و در زجاجه دل مصباح سر و فتیله خفی بنهاد و بنار نور الهی بدین مجموعه که آدم عبارت ازوست تجلی کرد که خلق آدم فتجلی فیه مصباح نهاد او قابل آن نور الهی آمد که و حملها الانسان

پس هر مصباح که زیت او صافی تر و صفای او در نورانیت بیشتر چون نار نور الهی بدو رسید آن مصباح در نورانیت نور علی نور کاملتر و ظریفتر چون هیچ مصباح را در قبول نورانیت آن کمال استعداد ندادند که مصباح سید کاینات را صلی الله علیه و زیت آن مصباح تمامتر و صفای آن زیت که عقل می خوانیم کاملتر و لطیف تر بود لاجرم در قبول نور فیض بی واسطه بدرجه کمال الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی او رسید و ورد وقت او این دعا بود که هر بامداد بگفتی اللهم اجعل فی قلبی نوراو فی سمعی نورا و فی بصری نورا و فی لسانی نورا و عن یمینی نورا و عن یساری نورا و من تحتی نورا و اجعلنی نورا و اعظم لی نورا ...

... زندگی حقیقی آنها راست که مصباح ایشان را بدان نور منور کرده اند که أومن کان میتا فأحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها

سر بعثت صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت این یک حرف بود تا خلایق را از ظلمات خلقیت جسمانی و روحانی و مردگی طبیعت خلاص دهند و بنور و زندگی عالم حقیقت رسانند که و یخرجهم من الظلمات الی النور

هر که دعوت ایشان قبول کرد و متابعت نمود بقدر صدق و قبول و سعی متابعت از آن نور و زندگی حظی یافت که أفمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه و قوله فلنحیینه حیوه طیبه

خواص را که بکمند عشق و جذبات الوهیت بمرتبه ولایت رسانیدند از ظلمات وجود کلی خلاص دادند و بنور عالم بقاء حقیقی منور گردانیدند که الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات

و عوام امت اگر چه کلی از ظلمات وجود جسمانی و روحانی خلاص ندادند اما از دریافت ضوء نور حقیقی هر چند از پس حجب بود بی نصیب نکردند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۴۳

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۶ - فصل

 

بحقیقت بدان که هر چیزی را یکبار زادنست الا آدمی و مرغ را و آنچه ذوات بیضه اند که اینها را دو بارزادنست تا بکمال خود می رسند هم چنانکه مرغ بیضه می زاید و بیضه مرغ می زاید اول بیضه است در پوست خویش بند است در فضای هوا طیران نتواند کرد تا در زیر پر و بال مرغی کامل پرورش نمی یابد و از خود بنمی زاید بمقام مرغی نمی رسد همچنین وجود آدم بیضه صفت انی جاعل فی الارض خلیفه بود چه بیضه بحقیقت خلیفه مرغ باشد بنگر که چه شریف مرغی بود که پوست فرمود خمرت طینه ادم بیدی اربعین صباحا وزرده وی را گفت و نفخت فیه من روحی

و هنوز این مرغ در بیضه بود که بجملگی ملایکه مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاوسان حظایرقدسید و بر شاخسار سدره بلبلان خوش نوای و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک

اما آدم بیضه سیمرغ قاف عزتست و آن سیمرغ خلیفه من و سلطان شماست پیش بیضه گل مهره او سجده کنید که اسجدوا لآدم درین بیضه بچشم حقارت منگرید که درو مرغ انی اعلم مالا تعلمون تعبیه است تا هنوز در بیضه است سجده او غنیمت شمرید که چون از بیضه پرواز کند طیران او در عالم لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب باشد بدست شما جز تحسر و تحیر لودنوت انمله لا حترقت بنماند و ورد وقت شما این بود

شعر ...

... ای ملایکه تا این مرغ خاک بر دنبال دارد شما ازو بهره مند شوید تا خاک بشریت بر دنبال اوست شما با او هم نشینی الا لدیه رقیب عتید می توانید کرد چون این خاک باز افشاند مقام او فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر باشد شما را پر و بال پرواز آن حضرت نباشد

آدم تا در بیضه بشریت بند بود ثقل وجود طینت بشریت قصد سفلی می کرد اگر چه او را بتکلیف یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه در علو در جات بهشت جای می دادند او از خاصیت بشریت میل بدانه گندم هوا می کرد و از خصوصیت بیضگی تلون و عصی آدم ربه فغوی می نمود مستحق خطاب اهبطوا منها می بود چون بیضه وجود او را در تصرف پر و بال عنایت فتلقی آدم من ربه کلمات گرفتند و آدم بانابت ربنا ظلمنا انفسنا تسلیم آمد مرغ اصطفی آدم از بیضه و عصی آدم بیرون آمد و بدو شهپر ثم اجتبیه ربه فتاب علیه بعالمو هدی طیران کرد

پس حقیقت آنست که هر چیز که آدمی از خود مشاهده می کند از حیوانی و روحانی آن همه نقوش بیضه سیمرغ انسانی است سپیده و روحانیت و عقل او بمثابت زرده و چنانکه از بیضه مرغ بخودی خود بیرون نمی تواند آمد سیمرغ انسانی از بیضه بشریت بی مربی انبیاء و اولیاء بیرون نتواند آمد و این سری بزرگست نظر هر بیضه صفت که هنوز از قشر هستی خود خلاص نیافته است بدین حقیقت نتواند افتاد و چون بنظر بیضگی نگرد مرغان آشیانه هویت را هرگز نتواند دید که اولیایی تحت قبایی لایعرفهم غیری از ایشان جز پیوست بیضه نه بیند

نظم ...

... وای بسا بیضه که در مقام تسلیم بادنی حرکتی از زیر پر و بال قبول ولایت بمی افتد استعداد بیضگی باطل کرده و بمرتبه مرغی نارسیده تا بدان بیضه چه رسد که دولت تسلیم نیافته است و در مقام تسلیم تا بصبر و سکون در تصرف پر و بال اوامر و نواهی شریعت و طریقت قدم نیفشارده تا بمدت معین در زرده روحانیت مرغ ولایت پیدا آید از دوزخ ظلمانی هستی مرغی نرسد که و جزا هم بما صبروا جنه و حریرا

و تا در آن مقام هستی مصابرت ننماید در تسلیم تصرفات احکام ازلی اصبروا و صابروا وجود مرغی کمالیت آن نیابد که بمنقار همت پوست وجود آفرینش براندازد و از خود بزاید تا در عالم ملکوت طیران کند که لم یلج ملکوت السموات و الارض من لم یولد مرتین تا از خود بنزاید و صبر در تسلیم احکام ازلی پر و بال بیخودی طیران ننماید رهبران عالم حقیقت نیامدند که و جعلناهم ایمه یهدون بامرنا لما صبروا و کانوا بآیاتنا یوقنون

اهل عقل دیگرند و اهل ایمان دیگرند و اهل ایقان دیگرند و اهل عیان عین الیقین دیگرند و اهل عین حق الیقین دیگرند ...

... محمد صلی الله علیه بط بچه آن دریا بود بی توقف در دریای او ادنی آمد و بی واسطه بزقه فأوحی الی عبده ما اوحی مشرف گشت

هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضه وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرف کند و بتصرف دعوت بیضه وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود

و بیضه وجود انسانی را چون اعتقادی فاسد در دل پدید آید و آن مؤکد شود بادله شبهات چنانکه در دل بیخ آن چنان راسخ شود که او پندارد که برهان قاطع است و بهیچ وجه قابل دیگر نباشد و هر چه جز معتقد اوست باطل و تمویه شناسد اینجا زرده دل فساد پذیرفت و قابلیت تصرف مرغان انبیاء و اولیاء ازو برخاست و استعداد مرغی حقیقی بکلی باطل شد ازو این عبارت کنند که ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم ...

... نوع دوم آنکه چون بیضه شکسته استعداد بکلی باطل گردد هم چنین بیضه وجود انسانی چون بمرگ شکسته شود استعداد کمال یافتن باطل شود که یموت المری علی ما عاش فیه وی حشر علی مامات علیه

پس صورت بیضگی طلسمی است که بر روی گنج مرغی بسته اند هم بدستکاری مرغ آن طلسم بتوان گشود بیضه هر چند خواهد تا بی تصرف مرغ بسر گنج مرغی خود رسد و بنداین طلسم بگشاید میسر نشود جز بستلیم مرغ تا مرغ بتصرف ولایت مرغی در نهاد بیضه بند طلسم بیضگی بگشاید و گنج مرغی را در فنای بیضگی به بیضه نماید تا آنکه گوید

بیت ...

... در جستن گنج جان و تن فرسوم

چون بند طلسم گنج را بگشودم

خود گنج و طلسم گنج هم من بودم

و همچنین بند طلسم بیضه انسانیت بی تصرف مرغان انبیاء و اولیاء کس بعقل نتواند گشود و بسر گنج مرغی ولایت نتواند رسید تا تسلیم تصرفات مرغان کامل این راه نشود پیش از آنکه اعتقادی فاصد استعداد زرده دل بفساد آورد تا بضربه ملک الموت پوست بیضه انسانی شکسته شود که مرگ عبارت از آنست تا دست عنایت یحبهم تاج کرامت یحبونه بر سر کدام صاحب سعادت نهد و دولت سر بگریبان جان کدام مقبل برکند

رباعی ...

... لکن قد این قبا بهر بالا نیست

تسلیم شدن تصرف ولایت این مرغان را عشقی کامل باید این کار بمجرد تمنی بر نمی آید که لیس الدین بالتمنی مدعیان طلب این حدیث بسیار برنگ و بوی صادقان پیدا می شوند و می خواهند که بتکلف این حدیث بر خود بندند نمی دانند که هر که بر خود بندد بر خود خندد لاجرم ازین جستجوی جز برنگ و بوی نمی رسند و ازین تک و پوی بگفت و گوی قانع می شوند نمی دانند که

دعوی عشق جانان در هر دهان نگنجد ...

... جز با لب خشک همچو دریا نبود

در قعر بحر محیط معرفت بسر گوهر کنت کنزا مخفیا جز غواصان جان باز عاشق پیشه نمی رسند تردامنان عقل پر اندیشه را درین بیشه راه نیست عاقلان از جمال شمع این حدیث بنظاره نوری از دور قانع شده اند عاشقان پروانه صفت بدیوانگی پروانگی دست رد بر روی عقل بهانه جوی خودپرست باز نهاده اند و همگی هستی خود را بر اشعه جمال شمع ایثار کرده اند لاجرم دست مراد در گردن وصال آوردند

شعر ...

... تابو که کنید دست در گردن شمع

اگر پروانه بدانستی که چون وجود ممجازی خود بر جمال شمع بازد شمع او را بوجود حقیقی خود بنوازد هرگز بذل هستی نتوانستی کرد

شعر

با سوز غم تو دل از آنسازد

تا بو که دمی وصل توش بنوازد

پروانه از آن وجود بازد بر شمع ...

... گر کسی بودی که باور داشتی

خوانندگان این قصه پر غصه را از اریحیت همت بر هفوات قلم رقم عفو باید کشید و بعین الرضا بدین نوباوه غیب بی ریب باید نگرید و سر این درج گهر بدست نیاز باید گشود و قدم درین بادیه بی پایان از سر اعتقاد باید نهاد تا بو که بمقصد و مقصودی توان رسید وفقنا الله و ایاکم سلوک سبیل الرشاد و رزقنا الاستقامه علی قدم السداد فی متابعه سیدالانبیاء و المرسلین محمد المصطفی صلی الله علیه و علی آله الطیبین الطاهرین اجمعین استتبت کتابه هذا الرساله المشحونه بحقایق الاسرار و دقایق الابرار فی المدرسه العلاییه المبنیه بسبزوار لازالت سدتها مزار الاخیار و مدار الاحرار خدمه لخزانه کتب صاحبها الذی هو منزل الطاف الربانیه و محمل اعطاف السبحانیه صاحب المکاشفات العالم باسار الکاینات شیخ المشایخ و الوزراء قطب الاولیاء و الاصفیاء کهف الخلایق کاشف الحقایق علاء الحق و الدنیا و الدین وجیه الاسلام و المسلمین مربی العلماء و الفضلاء مقوی الضعفاء و الفقرأ متع الله اهل الاسلام بدوام بقایه و اعلی العالم الدین بیمن روانه علی مجری قلم الفقیر الحقیر المسکین خادم الفقراء محب العلماء ابی الفتح جلالی الجمالی الماد لاهل المعالی فی العاشر من شهر المعظم رمضان بتوفیق الواهب المنان لسنه اربع و سبعمایه حامدا و مصلیا

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۴۴

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

با روی تو روی کفر و ایمان بنماند

با نور تجلیت دل و جان بنماند

چون مایی ما ز ما تجلی بستد

امید وصال و بیم هجران بنماند

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۴۵

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

ای سلسله زلف تو دلها بسته

وی غمزه خونخوار تو جانها خسته

یا رب منم این چنین به تو پیوسته

بر خاسته من زمن تویی بنشسته

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۴۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » مقدمه

 

... ثم علی آله و أحبابه و عترته و أصحابه من الطاهرین و الطاهرات و الطیبین و الطیبات أجمعین

اما بعد پوشیده نیست بر ارباب قرایح سلیم و طبایع مستقیم که جمع بین صناعتی النظم و النثر تعذر دارد چنانک روی این مطلوب از بیشتر طالبان در پردة امتناعست و طبع از ایفاء حق هر دو قاصرع و ان سر منه جانب ساء جانب و من بنده سعد الوراوینی از مبادی کار که اوایل غرة شباب بود الی یومنا هذا که ایام البیض کهولتست عقود منظومات را در عقد اعتبار فحول فاضل می آوردم و نقود منثورات را سکة قبول ملوک و اکابر می نهادم تا بقدر وسع این دو کریمه را در حجر ترشیح و تربیت چنان برآوردم که راغبان و خاطبان را بخطبتشان بواعث رغبت با دید آمد و بعدما که سخنان اهل عصر و گذشتگان قریب العهد مطالعه کردم و بمسبار استقصا غور محاسن و مقابح همه بشناختم خبیثات را از طیبات دور انداختم و ابکار را از ثیبات تمیز کردم و احتواء نظر بر رکیک و رقیق و جلیل و دقیق حاصل آمد بعضی از آن کتب اسمار و حکایات یافتم بسیاقت مهذب و عبارت مستعذب آراسته و الفاظ تازی در پارسی بحسن ترکیب و ترصیف استعمال کرده و جمال آن تصنیف فی أبهی ملبس و أشهی منظر بر ابصار اهل بصیرت جلوه داده چون کلیله که اکلیلیست فرق مفاخران براعت را بغرر لآلی و درر متلالی مرصع و سندبادنامه که باد قبولش نامیة رغبات را در طبایع تحریک دادست و بر خواندن آن تحریض کرده و طایفة آن را مستحسن داشته و عندی لأطایل تحته و مقامة حمیدی که حمامة طبع او همه سجع سرای بودست و قدحهای ممزوج از قدح و مدح آن را اسماع خوانندگان بر نوای اسجاع او از یکدیگر فرا گرفته و از قبیل رسایل مجموعی از مکاتبات منتجب بدیعی که ببدایع و روایع کلمات و نکات مشحونست لطف از متانت در آویخته و جزالت با سلاست آمیخته و آنرا عتبة کتبه نام کرده کتاب محقق آن عتبه را بسی بوسیده اند و بمراقی غایاتش نرسیده و گروهی آنرا خودغنیه خوانده که مغنی شیوه ایست از طلب غوانی افکار دبیرانه و فراید قلاید رشیدالدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلیست و خواطر ذوی الالباب از فضالات فضل اومل ءالأهاب و ممتلی و ذرة الشارق زین الدین بن سیدی زنگانی که در مشارق و مغارب چون آفتاب سایرست و مفارق عظماء دین و دولت بحمل مکاتبات او مفتخر چنانکه صدر سعید جمال الدین خجندی سقی الله عهده در جواب نامة تازی که قاضی القضاة افضل الدین احمد بن عبد اللطیف النیریزی و هو البحر الغزیر ادبا و الحبر النحریر کلاما و مذهبا فضلا عن سایر العلوم بمرند بخدمت او فرستاد در ابداء عذر خویش بتعریض ذکر او می کند و بورود نتایج فکر او که وقتی باصفهان بخدمت صدر سعید صدرالدین خجندی فرستاده بود و او سه هزار دینار ضمیمة جواب آن گردانیده افتخار می نماید و مینویسد و لو کنت باصفهان لسهل علی الأمر و هان اذ کنت احذو حذو الصدر السعید صدر الدین بواه الله اعلی الجنان حین صاغ صدر رنجان لأسماع دهره الشنوف فنثر علیه الألوف او کنت الوزیر انوشروان لما نظم قاضی أرجان فی مدحه الدر و المرجان لکنی مسافر نهب عن کل شیء حتی العصا ع و لو أن ما بی بالحصی قلق العصی و رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که برسالات بهایی معروفست و اگر بهایی باشد بثمن هر جوهر ثمین که ممکن بود حصیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید و ترجمة یمینی که اگر بیمین مغلظ مترجم آنرا صاحب بسیار مایة سخن وری گویند حنثی لازم نشود و اگرچ او از سرخسران صفقة خویش فردوسی وار بحکم تندم از آن مقالت استقالتی کرده است و از تخلص کتاب تملصی نموده و چون تخم در زمین شوره افشانده و نهال در زمین بی گوهر نشانده ثمرت نیافته و گفته

یمینی أجرمت شلت یمینی

فقد ضیعت ترجمه الیمینی

اما روزگار لا شل بنانه و لا کل لسانه بر آن صحیفة پر لطیفه میخواند و نوعی دیگر چون نفثة المصدور ساختة وزیر مرحوم شرف الدین نوشروان خالد که ذکر او بدان خلود یافت و الحق از گردش روزگار که با صدور و احرار در عهود سابق و لاحق چه گذرانیده است و حکایت آن نکایت که از غدر این غاش غرار با ملوک تاج بخش و سلاطین گردن کش چه رفته بر سبیل اختصار باقی نگذاشت و در ایراد سخن ایجازی که از باب اعجازست ظاهر دارد و ذیل همین نفثه المصدور که نجم الدین ابوالرضا ی قمی کرد و از منقطع عهد ایشان تا آخر عمر خویش هرچ از تقلب احوال اهل روزگار و افاضل و اماثل وزرا و امرا و ملوک و صدور شنیدست و مشاهدت کرده بهریک اشارتی لطف آمیز کند و از رذایل و فضایل ایشان نبذی باز نماید آنرا خود چه توان گفت که شرح خصایص آن ذیل را اگر مذیل کنم بامتداد ایام پیوسته گردد ذیلی بیواقیت نکت و درر امثال مالامال ذیلی که اطراف آن باب عذب عبارت شسته و غبار تکلف و تعسف پیرامنش نشسته و دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغارا بود و اگر از هر یک انموذجی باز نمایم باطالت انجامد اما طریقتی که خواجة فاضل ظهیر الدین کرجی داشت کتبة عجم از نسج کتابت بر منوال او اگر خواهند قاصر آیند و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا و نوعی دیگر اگرچ از رسوم دبیران بیرونست چون نفثات سحر کلام و مجاجات اقلام امیر خاقانی که خاقان اکبر بود بر خیل فصحاء زمانه و در آن میدان که او سه طفل بنان را بر نی پاره سوار کردی قصب السبق براعت از همه بربودی و گرد گام زردة کلکش اوهام سابقان حلبة دعوی بشکافتی و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع بمطالعة همه محظوظ گشتم و بعد از وقوف بر حقایق آن گرد دقایق مبدعات برآمدم و شمیمی از نسیم هر یک بمشام آرزو استنشاق کردم چون نحل بر هر شکوفه از افنان عبارات نشستم و از هر یک آنچ خلاصة لطافت و مصاصة حلاوت بود با خلیة خاطر بردم تا از مفردات اجزاء آن مرکبی بفرط امتزاج عسل وار حاصل آمد که امکان تمییز از میان کل و جزء برخاست

رق الزجاج و رقت الخمر

فتشابها فتشاکل الأمر

و چون در ملابست و ممارست این فن روزگاری بمن برآمد خواستم که تا از فایدة آن عایدة عمر خود را ذخیرة گذارم و کتابی که درو داد سخن آرایی توان داد ابداع کنم مدتی دراز نواهض همت این عزیمت در من می آویخت تا متقاضیان درونی را بر آن قرار افتاد که از عرایس مخترعات گذشتگان مخدرة که از پیرایة عبارت عاطل باشد بدست آید تا کسوتی زیبنده از دست بافت قریحة خویش درو پوشم و حلیتی فریبنده از صنعت صیاغت خاطر خود برو بندم بسیار در بحث و استقراء آن کوشیدم تا یک روز تباشیر بشارت صبح این سعادت از مطلع اندیشه روی نمود و ملهمی از ورای حجاب غیب سرانگشت تنبیه در پهلوی ارادتم زد

گفتی که دلت کجاست جانا ...

... و ساعدینی فهذا ما تمنیت

همان زمان میان طلب در بستم و ننشستم تا آن گنج خانة دولت را بدست آوردم زوایای آن همه بگردیدم و خبایای اسرار آن بنظر استبصار تمام بدیدم و طلسم ترکیب آن از هم فرو گشادم و از حاصل همه ملخصی ساختم باقی انداختم کفضلات أقداح رددن علی الساقی و بر همان صیغت اصل بگذاشتم و آنگه متشمرا عن ساق النیه سافرا عن وجه الامنیة پیش این مراد باز رفتم و در معرض پیش برد این غرض از پیشانی خود هدفی از بهر سهام اعتراضات پیش آوردم و ما کل من نشر أجنحته بلغ الأحاطه و لا کل من نثر کنانته قرطس الحماطه بالجمله چون اندیشه بر آغاز و انجام کار گماشتم در حال که سلالة آخرالعمل در مشیمة اول الفکر پدید آمد طالع وقت را رصد کردم نظری سعادت بخش از مشتری آسمان جلال و منقبت اعنی خداوند خواجة جهان صاحب اعظم نظام العالم ملک وزراء العهد و أجلهم کمالا و أفضلهم فضلا و إفضالا ربیب الدنیا و الدین معین الاسلام و المسلمین اعلی الله شأنه و أظهر علیه إحسانه بدو متصل یافتم دانستم که تأثیر آن نظر او را بجایی رساند و منظور جهانیان گرداند پس آن صحیفة اصل را پیش نهادم و بعبارت خویش نقل کردن گرفتم و مشاطة چرب دست فکرت را در آرایش لعبتان شیرین شمایل دست برگشودم و دانای آشکار و نهان داند که از نهان خانة فکرت هیچ صاحب سخن متاعی دربار خود نبستم و رأیت العری خیرا لی من الثوب العمار و هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکرة خویش بیرون گرفتم و هر مرجانی که از آستین عقل و جان ریختم از خزانة حافظة خود برآوردم

نه پیش من دواوین بود و دفتر

نه عیسی را عقاقیرست و هاون

و چون بر قد این عذرای مزین چنین دیبای ملون بافته آمد بنام و القاب همایونش مطرز کردم و دیباچة عمر خود را بذکر بعضی از مفاخر ذات و معالی صفاتش مطرا گردانیدم و در مقطع هر بابی مخلصی دیگر بدعا و ثنای زاهرش اطاب الله نشره و ابقی علی الدهر ذکره پدید آوردم و اگرچ امروز چندانک چشم بصیرت کار میکند در همه انحاء و ارجاء گیتی لاسیما در بسیط عراقین از اکارم عالم و اکابر امم و افاضل ملوک عرب و صدور عجم همین یکدانة عقد بزرگی و یگانة عهد بزرگواری توان یافت که فضل باهرش پیرایة کرم وافرست و اثری از معالم علم اگر امروز نشان میدهند جز بر سدة سیادت و سادة حشمت او صورت پذیر نیست و نشاید که چنین بضاعتی جز بروز بازار دولت او فروشند و چنین تحفة جز پیش بساط جلال او نهند نعم هذا لهذا و اما قدمت بندگی من بر تقدیم این خدمت خود باعثی دیگرست از آن مقام که نام من از دیوان انشاء فطرت در قلم تکلیف گرفتند و رقم عقلی که مظنة تمییز باشد بر ناصیة حال من زدند تا این زمان که از مراتب سن بدین مرتبه رسیدم جز در پناه این جناب مجد و مکارم نپروریدم و طفل بلاغت را بحد بلوغ در حضانت تربیت این آستانه رسانیدم و ورای این اجحافی نتوان بود که إتحاف کتاب من بنده را بچنین خداوندی می باید که هر رقعة از نتایج طبعش در حساب دبیران عالم کتابی است و هر نامة از نسایج قلمش نقش بندان کارگاه تحریر و تحبیر را کارنامة

ان قال فالدر الثمین منظم ...

... تنفس الروضه الغناء فی السحر

فی الجمله از بدایت تا نهایت که دل بر اندیشة این اختراع نهادم و همت بر افتراع این بکر آمدة غیب گماشتم بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم تا از معرض لایمة احمیت فما اشویت اجتناب واجب دیدم و تحرض من بر تعرض این نفحة توفیق که از مهب کرامت الهی در آمد بیفزود و در آن حالت که شورش فترات عراق بدان زخمة ناساز که از پردة چرخ سفله نواز بیرون آورد مرا با سپاهان افکند و ان کنت فیها علی منقلب من الأحوال و مضطرب من الأهوال بمجالست و منافثت اهل آن بقعه که شاه رقعة هفت کشورست تزجیت ایام نامرادی میکردم و در پی نظام حال در مدرسة نظامیه از انفاس ایشان که بعضی نو رسیدگان عالم معنی بودند و بعضی بقایای سلف افاضل باقتباس فواید مشغول می بودم و سورت خمار واقعه را بکاس استیناس ایشان تسکینی می دادم یک دو جزء ازین اجزاء در مطالعة این طایفه می آوردم اگر از استحلایی که مذاق همه را از خواندن آن حاصل آمد عبارت کنم و استطرافی که این نمط را نمودند باز نمایم تکلفی در صورت تصلف من غیر الحاجه نموده باشم و یکی از آن طایفه که واسطه العقد قوم بود و بلطف طبع و سلامت ذوق و دقت نظر و کمال براعت از اهل این صناعت ممتاز از تماشای سواد آن هرگز سیر نمی شد و این لفظ اگرچه مستهجن است باز گفتن بر زبان راند و گفت حق له أن یکتب بسواد القلب علی بیاض العین و یک روز بتازگی بادی در آتش هوس من دمید و بانشاد این بیت خوش آمد خاطر مرا مشتعل گردانید و بر من خواند

إذا سنح السرور فای عذر

لذی الرای المسدد فی التوانی

و با آنک عوارض روزگار و پیش آورد اختلاف ادوار مرا در طی و نشر ناپروا میداشت هرگاه که خلسه من الزمان و فرصه من الحدثان زمانة شوخ چشم را چشم زخمی در خواب ذهول یافتمی و حجرة خرابة دل از آمد وشد احداث متوالی خالی شدی ساعتی بقدر امکان بتحریر فصلی از آن فصول پرداختمی و اگر عیار مباعدت و مساعدت این عجول درنگی نمای و این ملول مهرافزای برین گونه نبودی و دواعی همم و مساعی قلم را بند بر بند تراخی نیفتادی در اندک روزگاری از آن فراغت روی نمودی و اندیشه از منزل دور پایان قوت بسر حد فعل رسیدی و اکنون که ذنابة از اواخر کتاب که ناساخته بود و بستة ناکامیهای ایام مانده با تمام پیوست و عقد مبانی آن بنظام رسید این بندة ثناگستر متوقعست و مجال امیدش متوسع که بواسطة صیت جهان پیمای خداوند خواجة جهان ضاعف الله معالیه و اضعف معادیه عن قریب عرصة اقالیم چنان پیماید که سرعت سیرش گرد غیرت بر کوکبة صبا و دبور افشاند و آتش رشک در مجمرة شمال و قبول افکند و نام بزرگوارش از دیباچة مرزبان نامه بر روی روزگار مخلد و مؤرخ بماند و چشم اهل زمانه بسواد و یباض آن روشن گردد و طراوت وجدت آنرا اختلاف جدیدین و اتفاق فرقدین باطل نگرداند و آنک صاف ساغر انصاف نخورده باشد و نشوان این شراب مختلف الالوان نگشته از ذوق آن خبری باز ندهد که یمکن که مذاق حال او برعکس ادراکی دیگر کند

و من یک ذافم مر مریض ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۴۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱ - در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع مرزبان‌نامه

 

چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوبست بواضع کتاب مرزبان بن شروین و شروین از فرزندزادگان کیوس بود برادر ملک عادل انوشروان بر ملک طبرستان پادشاه بود پنج پسر داشت همه بر جاحت عقل ورزانت رای و اهلیت ملک داری و استعداد شهریاری آراسته چون شروین در گذشت بیعت ملک بر پسر مهترین کردند و دیگر برادران کمر انقیاد او بستند پس از مدتی دواعی حسد در میانه پدید آمد و مستدعی طلب ملک شدند مرزبان بحکم آنک از همه برادران بفضیلت فضل منفرد بود از حطام دنیاوی فطام یافته و همت بر کسب سعادت باقی گماشته اندیشه کرد که مگر در خیال شاه بگذرد که او نیز در مشرع مخالفت برادران خوضی می پیوندد نخواست که غبار این تهمت بر دامن معاملت او نشیند در آیینه رای خویش نگاه کرد روی صواب چنان دید که زمام حرکت بصوب مقصدی معین برتابد و از خطه مملکت خود را بگوشه بیرون افکند و آنجا مسکن سازد تا مورد صفاء برادران ازو شوریده نگردد و معاقد الفت واهی نشود و وهنی بقواعد اخوت راه نیابد جمعی از اکابر و اشراف ملک که برین حال وقوف و اشراف داشتند ازو التماس کردند که چون رفتن تو از اینجا محقق شد کتابی بساز مشتمل بر لطایف حکمت و فواید فطنت که در معاش دنیا و معاد آخرت آنرا دستور حال خویش داریم و از خواندن و کار بستن آن بتحصیل سعادتین و فوز نجات دارین توسل توان کرد و آثار فضایل ذات و محاسن صفات تو بواسطه آن بر صفحات ایام باقی ماند و از زواجر وعظ و پند کلمه چند بسمع شاد رسان که روش روزگار او را تذکره باشد ملک زاده این سخن اصغا کرد و امضاء عزیمت بتقدیم ملتمسات ایشان بر اذن و فرمان شاه موقوف گردانید و از موقف تردد برخاست و بخدمت شاه رفت و آنچ در ضمیر دل داشت از رفتن بجای دیگر و ساختن کتاب و فصلی نصیحت آمیز گفتن جمله را بر سبیل استجازت در خدمت شاه تقریر کرد شاه در جواب او مترددوار توقفی کرد و چون او غایب گشت وزیر حاضر آمد با او از راه استشارت گفت که در اجازت ما این معانی را که برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است چه می بینی وزیر گفت دستوری دادن تا از اینجا بجایی دیگر رود نتیجه رای راستست و قضیه فکرت صایب چه عدویی از اعداء ملک کم گشته باشد و خاری از پای دولت بیرون شده و بدانک مراد او از ساختن کتاب آنست که سیر پادشاهی ترا بتقبیح در پرده تعریض فرا نماید و در آفاق عالم بر افواه خلق سمر گرداند و آنچ میخواهد که ترا نصیحتی کند مرتبه خویش در دانش ورای مرتبه تو می نهد اما نه چنانست که او با خود قرار میدهد و از حیلت کمالی که می نماید عاطلست و اندیشه او سراسر باطل لیکن شاه بفرماید که آنچ گوید بحضور من گوید تا در فصول آن نصیحت فضول طبع و فضیحت و نقصان او بر شاه اظهار کنم و سرپوش از روی کار او برگیرم تا شاه بداند که از دانشوران کدام پایه دارد و از هنری که صلصله صلف آن در جهان می افکند چه مایه یافتست

طباعک فالزمها و خل التکلفا ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۴۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور

 

ملک زاده گفت شنیدم که بهران گور روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیره تر از شب انتظار مشتاقان به وصال جمال دوست و ریزان تر از دیده ی اشک بار عاشقان بر فراق معشوق آتش برق در پنبه ی سحاب افتاد دود ضباب برانگیخت تندبادی از مهب مهابت الهی برآمد مشعله ی آفتاب فرومرد روزن هوا را به نهنبن ظلام بپوشانید حجره ی شش گوشه ی جهت تاریک شد

فالشمس طالعه فی حکم غاربه

والرأد فی مستثار النفع کالطفل

حشم پادشاه در آن تاریکی و تیرگی همه از یکدیگر متفرق شدند و او از ضیاع آن نواحی به ضیعه ای افتاد در آنجا دهقانی بود از اغنیاء دهاقین خره نماه نام بسیار خواسته و مال از ناطق و صامت و مراکب و مواشی کأنه امتلأ وادیه من ثاغیه الصباح و راغیه الرواح متنکروار به خانه ی او فرود آمد بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد نکرد و به خدمتی که شاهان را واجب آید قیام ننمود بهرام گور اگرچ ظاهر نکرد اما تغیری در باطنش پدید آمد و خاطر بدان بی التفاتی ملتفت گردانید شبانگاه که شبان از دشت در آمد خره نماه را خبر داد که امروز گوسفندان از آنچ معتاد بود شیر کمتر دادند خره نماه دختری دوشیزه داشت با خوی نیکو و روی پاکیزه چنانک نظافت ظرف از لطافت شراب حکایت کند جمال صورتش از کمال معنی خبر می داد خره نماهبا او گفت که ممکن است که امروز پادشاه ما را نیت با رعیت بد گشته است و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع ماده ی شیر گوسفندان تأثیر می کند و إذا هم الوالی بالجور علی الرعایا أدخل الله النقص فی أموالهم حتی الضروع و الرروع به صواب آن نزدیک تر که از اینجا دور شویم و مقام گاه دیگر طلبیم دختر گفت اگر چنین خواهی کرد ترا الوان شراب و انواع طعام و لذایذ ادام چندان در خانه هست که چون نقل کنند تخفیف را بعضی از آن به جای باید گذاشت پس اولی تر آنک در تعهد این مهمان چیزی از آن صرف کنی دهقان اجابت کرد فرمود تا خوانچه ی خوردنی بتکلف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب شرابی که پنداشتی که رنگ آن به گلگونه عارض گل رخان بسته اند و نقلی که گفتی حلاوت آنرا به بوسه ی شکر لبان چاشنی داده اند ترتیب و چنانک رسم است به خدمت بهرام گور آورد دهقان پیاله ای بازخورد و یکی بدو داد بستد و با داد و ستد روزگار بساخت و گفت لکل کاس حاس امشب با فرازآمد بخت بسازیم تا خود بچه چه زاید این شب آبستن چون دو سه دور در گذشت تأثیر شراب جلباب حیا از سر مطربه ی طبیعت در کشید نزدیک شد که سر خاطر خویش عشاق وار از پرده بیرون افکند

مضی بهاما مضی من عقل شاربها

و فی الزجاجه باق یطلب الباقی

در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات بهرام گور گفت دهقان را که اگر کنیزکی شاهد روی داری که به مشاهده ای از او قانع باشیم و ساعتی به مؤانست او خود را از وحشت غربت باز رهانیم از لطف تو غریب نباشد دهقان برخاست و به پرده ی حرم خویش درآمد دانست که دختر او به وقایه ی صیانت و پیرایه ی خویشتن داری از آن متحلی ترست که اگر او را با قامت این خدمت بنشاند زیانی دارد و چهره ی عصمت او چشم زده ی هیچ وصمتی گردد

و مقرطق نفثات سحر لحاظه ...

... دردا که در آب تشنه می باید مرد

شاه را پای دل به گلی فروشد که به بیل دهقان نبود و هم بدان گل چشمه ی آفتاب می اندود و مهره ی عشق آن زهره عذار پنهان می باخت مگر گوشه ی خاطرش بدان التفات نمود که چون به خانه روم این دختر را در حباله ی خود آرم و با پدرش لایق این خدمت اکرام کنم بامداد که معجر قیرگون شب به شیر شعاع روز براندودند همان شبان از دشت باز آمد و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دندان بماند پدر و دختر گفتند مگر اختر سعد عنان عاطفت پادشاه سوی ما منعطف کرد و قضیه سوء العنایه منعکس گردانید و اگر نه شیر گوسفندان که دیروز از مجری عادت منقطع بود امروز اعادت آنرا موجب چه باشد این می گفت و از آن بی خبر که تقدیر منبع و مغار شیر در خانه ی او دارد و فردا به کدام شیربها شکرلب او را به شبستان شاه خواهند برد

لا یبرح الدهر تأتینا عجایبه

من رایح غیر معتاد و مبتکر

بهرام گور چون به مستقر دولت خود باز رسید فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان بنوشتند و دخترش را به اکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که روزگار تبعیت نیت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعیت ندارد تفرق به فرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صلی الله علیه و آله که در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود بدین خطاب چگونه مخاطب است و لو کنت فظا غلیظ القبب لانفصوا من حولک و چون یکی بگناهی موسوم شود عقویت عام نفرماید و لا تزز وازره وزر اخری که آنگه آخر الامر حال رعیت به استیکال انجامد و به استیصال کلی گراید تا به گناه خانه ای دیهی و به گناه دیهی شهری و به گناه شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرمان دهان پیشین برین سیاق رفتندی سلک امور پادشاهی اتساق نپذیرفتی و از متقدمان به متأخران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی وی نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضوی است از اعضا هم محتاج ترین عضویست به اعضا چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید سر را هیچ غرض به حصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحت جوارح شرط است و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست رای و راست کار و ثواب اندوز و ثنا دوست و پیش بین و آخراندیش و عدل پرور و رعیت نواز باشند و هر یک بر جاده ی انصاف راسخ قدم و به نگاه داشت حد شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند بدان عسل مصفی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش به نوش صفو آن نتوان رسید

رضابه الشهد لکن عز مورده ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۴۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۱۲ - داستان شگالِ خرسوار

 

ملک زاده گفت شنیدم که شگالی بکنار باغی خانه داشت هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسی از انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی تا باغبان ازو بستوه آمد یک روز شگال را در خواب غفلت بگذاشت و سوراخ دیوار را منفذ بگرفت و استوار گردانید و شگال را در دام بلا آورد و بزخم چوبش بیهوش گردانید شگال خود را مرده ساخت چندانک باغبانش بمرودکی برداشت و از باغ بیرون انداخت

ان ابن آوی لشدید المقتنص

و هو اذا ما صید ریح فی قفص

چون از آن کوفتگی پاره ای با خویشتن آمد از اندیشه ی جور باغبان جوار باغ بگذاشت پای کشان و لنگان می رفت با گرگی در بیشه آشنایی داشت بنزدیک او شد گرگ چون او را بدید پرسید که موجب این بیماری و ضعف بدین زاری چیست شگال گفت

جناحی ان رمت النهوض مهیض ...

... رباه و حتی ما تری الشاء نوما

و آنگه از آفت دد و دام خالی الاطراف و از فساد و زحمت سباع و سوام فارغ الاکناف اگر رای کنی آنجا رویم و ما هر دو بمصاحبت و مصادقت یکدیگر بر غادت عیش و لذاذت عمر زندگانی بسر بریم خر را این سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راه مشایعت و متابعت برگرفت شگال گفت من از راه دور آمده ام اگر مرا ساعتی بر پشت گیری تا آسایشی یابم همانا زودتر بمقصد رسیم خر منقاد شد شگال بر پشت او جست و میرفت تا بنزدیکی آن بیشه رسید خر از دور نگاه کرد گرگی را دید با خود گفت ع تأتی الخطوب و أنت عنها نایم ای نفس حریص بپای خود استقبال مرگ میکنی و بدست خویش در شباک هلاک می آویزی

گر دل ز تو اندیشه بهبود کند ...

... خود راومر اهزار غم سود کند

تسویل و تخییل شگال مرا عقال و شکال بر دست و پای عقل نهاد و درین ورطه خطر و خلاب اختلاب افکند چاره ی خود بجویم بر جای خود بایستاد و گفت ای شگال اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور می بینم و شموم ازاهیر و ریاحین بمشام من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرمی و تازگی داری یکباره اینجا آمدمی امروز باز گردم فردا ساخته و از مهمات پرداخته باختیار سعد و اختر فرخنده عزم اینجا کنم شگال گفت عجب دارم که کسی نقد وقت را بنسیه متوهم باز کند خر گفت راست میگویی اما من از پدر پندنامه ی مشحون بفواید موروث دارم که دایما با من باشد و شب بگاه خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم آنرا بردارم و با خود بیاورم شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یمکن باعثی و محرضی نباشد لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار می باید کرد من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم پس گفت نیکو میگویی کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری فایده اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار خر گفت چهار پندست اول آنک هرگز بی آن پند نامه مباش سه دیگر بر خاطر ندارم که در حافظه من خللی هست چون آنجا رسم از پند نامه بر تو خوانم شگال گفت اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم خر روی براه آورد بتعجیل تمام چون هیون زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید خر گفت آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی گفت بفرمای گفت پند دوم آنست که چون بدی پیش آید از بتر بترس سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین چهارم آنک از همسایگی گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش شگال چون این بشنید دانست که مقام توقف نیست از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد سگان دیه در دنبال او رفتند و خون آن بیچاره هدر گشت این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشه باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دست تصرف و تمکن کلی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهده مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهای بزرگ تولد کند چون ملک زاده کنانه خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبه ضمیر داشت بینداخت و عیبه عیب دستور سر گشاده کرد شهریار بالمعیت ثاقب و رویت صایب دریافت که هرچ ملک زاده گفت صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصور دستور در توفیت حق گزاری نعمت او محقق شد و گفت ألآن حصحص الحق و عسعس الباطل پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذل و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت اگرچ امروز صد هزار در و مرجان معنی رایگان و مجان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانایی و سخن گستری دادی و عیار اخلاص خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی اکنون میخواهم که قرعه اختیار بگردانی و از رقعه ممالک پدر ببقعه که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی آنجا متوطن گردی و آنرا مستقر خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی از طی امکان بحیز وجودرسانی تا غلیل حکمت را شفایی باشد و علیل دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعه آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاست پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال می دارم و در حفظ صحت اندیشه من دستور کار شود و کارنامه اخلاق جهانیان گردد هیچ توقف مساز و بر هیچ مقدمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اذا کویت فانضج ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانه حضور دل شتافت و این خریده عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پرده خمول افتاده بود و ذبول بی نامی درو اثر فاحش کرده و بایام دولت خداوند خواجه جهان از سر جوان میگردد و از پیرایه قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو می پذیرد بیرون آورد ایزد تعالی این آستان عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاء رمق آن و اعادت دوارس دانش و ابداء رونق آن متوفر داراد و حظوظ سعاداتش موفره و بر اعداء دین و دولت مظفر بمحمد و آله و عترته الطیبین الطاهرین

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » در ملک نیکبخت و وصایائی که فرزندان را بوقت وفات فرمود

 

ملک زاده گفت آورده اند که ملکی بود که از ملوک سلف شش فرزند خلف داشت همه بسماحت طبع و سجاحت خلق و نباهت قدر و نزاهت عرض مذکور و موصوف لیکن فرزند مهمترین که باقعه القوم و واسطه العقد ایشان بود اسرار فر ایزدی از اساریر جبهت او اشراق کردی و نور نظر الهی از منظر و مخبر او سایه بر آفاق انداختی و سر انگشت ایماء عقل از سیماء او این نشان دادی

هذا ابن خیر ملوک الأرض قاطبه

فان حسبت مقالی موهما فسل

چون ملک را نوبت پادشاهی بسر آمد و این دو فراش زنگی و رومی که سرا پرده کبریاء او بر عرش زدندی فرش عمرش در نوشتند هنگام آن فراز آمد که ازین جهان بگذرد و بر دیگران بگذارد فرزندان را بخواند و بنشاند و گفت بدانید که من از جهان نصیب خویش یافتم و آنچ اندر ازل مقسوم بود خوردم سرد و گرم روزگار دیدم و تلخ و شیرین او چشیدم و تنبیه لا تنس نصیبک من الدنیا همیشه نصب عین خاطر داشتم و در زرع حسنات لیوم الحصاد بقدر وسع کوشیدم امروز که ستاره بقای من سیاه شد و روز عمر بآفتاب زرد فنا رسید مرا راهی در پیش آمد که از رفتن آن چاره نیست و اگرچ گفته اند

مرین راه را چون بپایان برند

که در منزل اولش جان برند

اما این رفتن بر من سخت آسان مینماید که چون شما فرزندان شایسته و بایسته و هنرنمای و فرهنگی و دانش پژوه و مقبل نهاد یادگار میگذارم اکنون از شما میخواهم که وصایای من در قضایای امور دنیا نگاه دارید و معلوم کنید که بهترین گلی که در بوستان اخلاق بشکفد و بنسیم آن مشام عقل معطر گردد سپاس داری و شکر گزاریست و شکر مجلبه مزید نعمت و افزونی مواهب ایزدست تعالی شانه و این صفت را از خود حکایت میکند آنجا که در جزای عمل بندگان می فرماید إن تقرضوا الله قرضا حسنا یضاعفه لکم و یغفر لکم و الله شکور حلیم

شکر گوی از پی زیادت را ...

... و لا البخل یبقی المال و الجد مدبر

که استاد سرای ازل این کدخدایی از بهر تو نیکو کردست و میزان تسویت هر دو بدست تو باز داده و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط و بد دلی را بردباری نام منه ع و حلم الفتی فی غیر موضعه جهل و کاهلی و خامی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو دربست و گشاد کارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید

گرد دریا ورود جیحون گرد ...

... ز آدمی خام دیو پخته بهست

و گفتار با کردار برابردار و روی حال خویش بوصمت خلاف و سمت دروغ سیاه مگردان و بدان که دروغ مظنه کفرست و ضمیمه ضلال حیث قال عز من قایل انما یفتری الکذب الذین لا یؤمنون بآیات الله و حقیقت بدان که عیب که از یک دروغ گفتن بنشیند بهزار راست برنخیزد و آنک بدروغ گویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند من عرف بالکذب لم یجز صدقه و تا توانی با دوست و دشمن راه احسان و اجمال می سپر که هم در دوستی بیفزاید و هم از دشمنی بکاهد

جامل عدوک ما استطعت فانه ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان غلام بازرگان

 

ملک گفت آورده اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک سار و بیداربخت بسیار حقوق بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقامات مشکور و خدمات مقبول و مبرور بر جراید روزگار ثبت کرده روزی خواجه گفت غلام را ای غلام اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی ترا از مال خویش آزاد کنم و سرمایه وافر دهم که کفاف آن را پیرایه عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوار فراغت بازدهی غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید به روی تقبل و تکفل پیش آمد و بر کار اقبال نمود بار در کشتی نهاد و خود درنشست روزی دو سه بر روی دریا می راند ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد سفینه را درگردانید و بار آبگینه املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ پشتی بحری رسید دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره ای افتاد که درو نخلستان بسیار بود یک چندی در آن جایگه از آنچ مقدور بود قوتی می خورد چشم بر راه مترقبات غیبی نهاده که چون لطف ایزدی مرا از آن غمره بلا بیرون آورد درین ورطه هلاک هم نگذارد لطف الله غاد و رایح آخر پای افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه روز می رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید سوادی پیدا آمد از بیاض نسخه فردوس زیباتر و از سواد بر بیاض دیده رعناتر عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسباب لهو و خرمی و انواع تجمل و تبرج زلزله مواکب در زمین و حمحمه مراکب در آسمان افکنده ناله نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغ فلک پرطنین کرده منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچه خورشید افراخته غلام گفت چه خواهید کرد گفتند بر در پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوان قدم نو به اقطاع او داده اند این ساعت از درگاه سلطنت ازل می رسد یکران عزم از قنطره چهار چشمه دنیا اکنون می جهاند این لحظه از منازل بادیه غیب می آید خیمه در عالم ظهور می زند و اینچ می بینی همه شعار پادشاهی و آثار کارکیایی اوست غلام در آن تعجب همچون خفته دیرخواب که بیدار شود چشم حیرت می مالید و می گفت

اینک می بینم به بیداری ست یا رب یا به خواب

خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب

بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند انگشت خدمت بر زمین نهادند و بنده وار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گام زن که به گامی چند عرصه خافقین پیمودندی و از آن اشهبان دور میدان که در مضمار ضمیر بر وهم سبق گرفتندی زرده ای را که گفتی در سبزه زار جویبار فردوس چریده ست یا بر کنار حدیقه قدس با براق پروریده غرق در سر افسار مرصع و زین مغرق به تعاویذ معنبر چون نسیم نسرین مطیب و به قلاید زرین چون منطقه پروین مکوکب خوش لگامی خرم خرامی زمین نوردی بادجولانی

کفل گرد چون گوی چوگانیی

زحل پیکری زهره پیشانیی

درکشیدند غلام پای در رکاب آورد و هم عنان اقبال می راند تا به قصری رسید که شرح تماثیل و تصاویر آن در زبان قلم نگنجد و اگر مانی به نگارخانه او رسد از رشک انگشت را قلم کند و سرشک معصفری بر سفیداب و لاجورد او ریختن گیرد بستان سرایش نمونه ریاض نعیم بود و آبگیر غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم کأنه انتقل من جنه الی أخری او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار از درم و دینار بساختند که آستین و دامن روزگار پر شد و چندان بخور عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمره گردون بیرون شد هرچ رسم احترام و اعظام بود نگاه داشتند و جمله به یک زبان گفتند

قدمت قدوم البدر بیت سعوده

و امرک عال صاعد تصعوده

ای خداوند تو پادشاهی و ما همه بنده ایم تو فرمان دهی و ما همه فرمان بریم تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران بفرمای هرچ رای تست غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقه طاعت من در گوش کردند مرا چشم دل می باید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتفاق آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادث است هرگز به چنین روزی کجا زاد پس بر سریر سلوت و تخت سلطنت رفت

بنشست و هزار گونه باد اندرسر

سودای هزار کیقباد اندر سر

هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید و به ترتیب خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسن حفاظ و امارات سیر حمیده در صورت او می دید و مخایل رشد از شمایل او مشاهده می کرد او را برگزید و پایه او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوط همگنان شد روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت اکنون که رسوخ قدم تو بر طریق صدق و اخلاص بدانستم و شمول شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظم حال و ضبط مصالح مآل بر قول و فعل تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود می خواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورت حال چیست و بی هیچ واسطه وسیلتی و رابطه ذریعتی اهل این ولایت زمام انقیاد خویش بدست فرمان من چرا دادند و دست استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهای جرار طرفی از آن نتوان گشود چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود گفت ای خداوند سقطت علی الخبیر بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالش دولت بنشانند و چون یک سال نوبت پادشاهی بدارد او را پالهنگ اکراه در گردن نهند و شاء ام ابی به کنار این شهر دریایی ست هایل میان شهر و بیابان حایل آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم می گردد و در قلق و اضطراب سر و پای می زند

خلعوا علیه و زینو ه و مر فی عز و رفعه

و کذاک یفعل بالجزو ر لنحرها فی کل جمعه

غلام ساعتی سر در پیش افکند ع گم شده تدبیر و خطا کرده ظن و در چاره جویی کار خاطر جوال را به هر وجهتی می فرستاد و در تحری جهات قبله صواب به هر صوبی که پیش چشم بصیرت می آمد می تاخت و به دریافت مخرج کار از هرگونه توصلی می طلبید تا آن سر رشته تدبیر که دیگران گم کرده بودند بازیافت سر برآورد و گفت ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهمات اغراض است من بیرون شو این کار به دست آوردم اما به دست یاری تو اگر رسم حق گزاری در مساعدت بجای آری به اتمام پیوندد خدمتگار تقدیم فرمان را کمر بست غلام گفت اکنون گوش به اشارت من دار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمل مشاق آن حلاوتی که آخر کار به مذاق تو خواهد رسید برابر دیده دل نصب می کن تا روی مقصود به آسانی از حجاب تعذر بیرون آید

عسی الله یقضی مانهم بنیله

فیختم بالحسنی و یفتح بابا ...

... قصه راحت بهار کند

اکنون ترا به کنار این دریا کشتی های بسیار می باید ساختن و از ساکنان این شهر و دیگر شهرها چند استاد حاذق و صانع ماهر و مهندس چابک اندیش و رسام چرب دست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقت رحلت آید آنجا رویم و در آن مقام کریم و آن جای عزیز به عیش مهنا و حظ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیت ورزیدن دارد بگزینند و جماعتی که صناعت حراثت و فلاحت دانند و رسوم زرع و غرس نیکو شناسند آنجا روند و هرچ به کار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحاب حرفت را باید جمله در کشتیها نهند و یوما فیوما و ساعه فساعه هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد علی التواتر می رسانند و چندانک در مصارف مهمات صرف می باید کرد از خزانه بردارند و لا سرف فی الخیر پیش خاطر دارند و حبذا مکروه أدی إلی محبوب و مرحبا بأذی اسفر عن مطلوب بر روزگار خود خوانند خدمتگار به قدم قبول پیش رفت و صادق العزیمه نافذالصریمه میان تشمر دربست و طوایف صناع و محترفه را علی اختلاف الطبقات جمله در کشتی ها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقه شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهای دلگشای به سقف مقرنس و طاق مقوس برکشیدند و دیوارهای ملون و مشبک چون آبگینه فلک به سرخ و زرد و فرش های پیروزه و لاجورد برآوردند و سرایی در ساحتی که مهب نسیم راحت بود خاصه پادشاه را بساختند چون حجره آفتاب روشن و روحانی کنگره او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفات ایوانش با مطامح برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده

دار علی العز و التأیید مبناها

و للمکارم و العلیاء مغناها

لما بنی الناس فی دنیاک دورهم

بنیت فی دارک الغراء دنیاها

جایی رسیده ای که نبیند محیط تو

گر سوی چرخ بر شود اندیشه سالها

روزی که روزگار بنای تو می نهاد

ناهید رودها زد و خرشید فال ها

پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه و ضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهای عذب زلال که گفتی از قدمگاه خضر پدید آمده ست یا از سرانگشت معجزه موسی چکیده در مجاری و مساری آن روان کردند باغ و راغ بپیراستند و انهار به اشجار بیاراستند و فسیل سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعه ای که از هفت اقلیم ربع مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم به لطف مزاج و اعتدال طبع بر سر آمد تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات و امتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دست تباهی به امداد و اعداد آن نرساند جمله بر وفق مصلحت و مقتضای آرزو مرتب و مهیا گشت آن روز که آخر سال بود و آفتاب ملک را وقت زوال مردم شهر به درگاه مجتمع شدند تا به قاعده گذشته او را نیز چون دیگران از تخت سلطنت برانگیزند چون خطاب آن الزام و ارهاق شنید اگرچ پیش از وقوع واقعه غم کارخورده بود و قبل الخطو قدمگاه نجات به چشم کرده لیکن میخ مؤالفت و مؤانست یک ساله که در آن موطن به دامن او فرو برده بودند دشوار توانست برآوردن

اقمنا کارهین بها فلما

الفناها خرجنا مکرهینا

آخر غلام را بردند و در کشتی نشاندند و از دریا به کنار وادی رسانیدند در حال جمله مستخدمان که مستعد استقبال و مترقب آن اقبال چشم بر راه قدوم شاه می داشتند پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاه دل فرو آمد و در متنزهات آن مواضع و مراتع به مستقر سعادت رسید دیده اومید روشن هوای مراد صافی لباس امانی مجدد بساط دولت و کامرانی ممهد و لابد چنین تواند بود

من کان یأمل عندالله منزله ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان آهو و موش و عقاب

 

... و کذا لکل صحیفه عنوان

توقع می کنم که این افتاده ی صدمه نوایب را دست گیری و عقده این محنت از پای من بدندان برگشایی تا چون خلاصی باشد از بن دندان خدمت تو همه عمر لازم شمرم و طوق طاعت تو در گردن نهم و رقم رقیت ابدبر ناصیه حال خود کشم و ترا ذخیره بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفه حسنات ثبت گردد

من یفعل الخیر لا یعدم جوازیه ...

... راهی که نه راه تست مسپر

پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقید و مسلسل در بند بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت خواست که در سوراخ خزد عقابی از عقبه پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود صیاد فراز آمد غزالی را که به هزار غزل و نسیب تشبیب عشق جمال لحظات و دلال خطرات او نتوان کرد بسته دام خویش یافت گاه در چشمش خیال غمزه خوبان دیدی گاه بر گردنش زیور حسن دلبران بستی با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خون هزار سفله از نوع انسان بهتر من خاک در شکم آز کنم و خون او نریزم آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد در راه نیک مردی پیش آمد چشمش بر آن آهوی خوش چشم کشیده گردن افتاد اندیشید که چنین گردنی را در چنبر بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخم آفت نگه نداشتن از مذهب مروت دور می نماید و اگرچ رخصت شریعت ست کدام طبیعت سلیم و سجیت کریم خون جانوری ریختن فرماید فخاصه که در معرض تعدی هیچ شری و ضرری نتواند بود آهو را از صیاد به دیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیق هلاک آزاد شد و گفت آنک بی گناهی را از کشتن برهاند هرگز بی گناه کشته نشود این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فوات فرصت کار مرا دریابد و مصالح احوال من بعد از خود به دوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایل موالات و برادری و روابط مؤاخات و هم زادی در کشاکش منازعت گسسته نگردد ملک گفت مرا از گردن کشان ملوک و خسروان تاجدار دوستان بسیارند که در مضایق حاجت و مصارع آفت در انتعاش و ارتیاش حال تو تقصیر روا ندارند و مدد اعانت و اغاثت به وقت فروماندگی باز نگیرند لیکن به زمین خراسان مرا دوستی ست جهان گردیده و جهانیان را آزموده ستوده اخلاق پسندیده خصال نکو عهد و مهربان به اصناف دانش موصوف و به اوصاف هنر موسوم اگر خواهی ترا بدو سپارم و در حوادث مهمات و عوارض ملمات کار ترا به کفایت او باز گذارم ملک زاده گفت اقسام دوستی متشبع است و دوستان متنوع بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را به مطلوبی رسانی چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که به دشمنی ادا کند چنانک آن مرد طامع را با نوخره افتاد ملک زاده گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان مرد طامع با نوخرّه

 

... و الا فلی رزق بکل مکان

به نزدیک نوخره آمد و صدق تمام در مصادقت او بنمود و مدت یک دو سال عمر به عشوه امانی می داد و در ملازمت صحبت او روزگار می گذرانید و هر وقت در معاریض اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسلی ست که از تو به خدمت پادشاه می جویم و توصلی که به دریافت این غرض می پیوندم مگر به پای مردی اهتمام تو شرف دستبوس او بیابم و در عقد حواشی و خدم آیم نوخره می شنید و به تغافل و تجاهل بسر می برد چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد مرد طامع طمع ازو برگرفت بترک نوخره بگفت و آتش در بار منت او زد و زبان بی آزرمی دراز کرد

دعوت نداک من ظمأ الیه ...

... ای دوست چنان مکن که نومید شوم

تا از سر غصه غبن خویش قصه به پادشاه نوشت که این نوخره حاشا للسامعین معلول علتیست از علل عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلت او تجنب می فرمایند شهریار چون قصه برخواند فرمود که نوخره را دیگر به حضرت راه ندهند و معرت حضور او از درگاه دور گردانند چون بدر سرا پرده آمد دست رد به سینه اش باز نهادند او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادت قربت و مهجوری از آستان خدمت سنگ صبر بر دل بست و نقد عنایت پادشاه بر سنگ ثبات می آزمود تا خود عیار اصل به چه موجب گردانیده ست و نقش سعایت او به چگونه بسته اند آخر الامر چون از جلیت کار آگهی یافت جمعی را از ثقات و اثبات ملک و امنا و جلساء حضرت که محل اعتماد پادشاه بودند حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهر اعضاء خویش تمام بدیشان نمود هیچ جایی سمت نقصان ندیدند حکایت حال و نکایتی که دشمن در حق نوخره اندیشیده بود به سمع پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود از پیش خاطر ش برخاست و معلوم شد که ماده این فساد از کدام غرض تولد کرده است اما گفت راست گفته اند که چون گل بر دیوار زنی اگر در نگیرد نقش آن لامحاله بماند من هرگاه نوخره را بینم از آن تهمت یاد آرم نفرتی و نبوتی از دیدار او در طبع من پدید آید به تحمل تمام تحمل آن کراهیت باید کرد و إذا احتاج الزق إلی الفلک فقد هلک پس بفرمود تا او را به ناحیتی دوردست فرستادند

و ما بکثیر ألف خل و صاحب ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده

 

ملک زاده گفت شنیدم که بزمین بابل پادشاهی بود فرزندی خرد داشت بوقت آنکه متقاضی اجل دامن و گریبان امل او بگرفت هنگام نزول قضا و نقل او از سرای فنا بدار بقا فراز رسید برادر را بخواند و در اقامت کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیت حال ملک و ترشیح و تربیت فرزند خویش او را مولی و موصی گردانید و گفت من زمام قبض و بسط و عنان تولی و تملک در مجاری امور ملک بتو سپردم مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبه بلوغ و درایت رسد و حکم تحکم و قید ولایت ازو برخیزد و بایناس رشد و تهدی بادید آید او را در صدر استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکم او بر خود اجحاف نشمری و از طاعت او استنکاف ننمایی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسه خیانتی هتک پرده دیانت فرماید خطاب ان الله یأمرکم ان تؤدوا الأمانات الی اهلها پیش خاطر داری برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند پدر درگذشت پسر بالیده گشت و بمقام مزاحمت و مطالبت ملک رسید پادشاه را عشق مملکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروایی را با مذاق طبع آمیختگی تمام حاصل آمده اندیشید که این پسر رتبت پدری گرفت و دربت کاردانی یافت عن قریب باسترداد حکم مملکت برخیزد و سودای استبداد در دماغش نشیند اگر من بروی ممانعت و مدافعت پیش آیم سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشان را هم داستان و یکرنگ نتوانم کرد چاره همانست که چنانک من به هلاک او متهم نباشم زحمت وجودش از پیش برگیرم روزی بعزم شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون به شکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند در موضعی خالی افتادند شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدست خویش هردو چشم جهان بین او برکند و از آنجا بازگشت بیچاره را اگرچ دیده ظاهر از مطالعه عالم محسوسات دربستند بدیده باطن صحایف اسرار قدر می خواند و شرح دست کاری قدم بردست اعجاز عیسی مریم میدید و در پرده ممکنات قدرت ندای و أبری الأیمه و الأبرص و احیی الموتی بسمع خرد می شنید و میگفت

و لاتیاسن من صنع ربک اننی ...

... لها صفحه تغشی العیون صقیل

القصه چون زیور منور روز از اطراف جهان فرو گشودند و تتق ظلام شب بر رواق افق بستند مادر روزگار از فتنه زایی سترون شد و شب بنتایج تقدیر آبستن گشت و چشم بندان کواکب ازین پرده آبگون بازیهای گوناگون بیرون آوردند آن مسکین به بیغوله مسکنی می پناهید تا دست او بر درختی آمد از بیم درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصد واردات غیب بنشست ع تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون ناگاه مهتر پریان که زیر آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمع پریان و مهجع ایشان بودی بیامد و بر جای خود بنشست و پریان عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب می گذاشتند و از متجددات وقایع روزگار خبرها می دادند و خبایای اسرار از قطار و زوایای گیتی کشف میکردند تا یکی از میانه گفت امروز شهریار بابل با شهریار زاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته

و رب اخ نادیته لملمه

فالفیته منها اجل و اعظما

مهتر پریان گفت اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصیت برگ این درخت آگاه شود لختی از آن بر چشم مالد بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته مار اژدهایی درو آرامگاه دارد تنینی که چون بر هم پیچد و حلقه شود زهر نحوست از عقده رأس و ذنب بر مریخ و زحل بارد ثعبانی که بجای افسون و دم از سحره فرعون عصای موسی خورد طالع ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطه حرکت افتاده چون کواکب قاطع بدرجه طالع این رسد هلاک او جایز باشد اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن پس کشتن او و مردن شاه بابل یکی بود

و ان جسیمات الامور منوطه ...

... که گویا و بینا کند خاک را

و آنگه بگوش عقل میگفت من یحی العظام و هی رمیم و هر ساعت فرو میخواند قل یحییها الذی انشاها اول مره و هو بکل خلق علیم چون ظفر بدین سعادت نقد وقت یافت بتحصیل قرینه سعادت دیگر شتافت بامداد که سیاه مار شب مهره خرشید از دهان مشرق برانداخت از درخت فرود آمد و به وطن گاه مار رفت و دمار از وجود مار برآورد در حال شهریار بابل جان بقابض ارواح و ملک بقبض ملک زاده تسلیم کرد و آن سلیم زخم حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأ دولت رسید و بپادشاهی بنشست این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستی تو با او از قبیل دوستی چنین قبایلست مرا بدو نسپاری ملک گفت دوستی ما ازین معانی دورست ملک زاده گفت نوعی دیگر از دوستان آن ها اند که چون بلایی نازل شود مرد بابتلاء دوستان آزادی خویش طلبد چنانک آن مرد آهنگر کرد با مسافر ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان دهقان با پسر خود

 

بازرگان گفت شنیدم که دهقانی بود بسیار عقار و ضیاع و مال و متاع دنیاوی داشت دستگاهی به عقود و نقود چون دامن دریا و جیب کان آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسن تدبیر معیشت در مباشرت بذل و امساک مبالغت ها می نمودی و دوست اندوزی در وصایای او سردفتر کلمات بودی و از اهم مهمات دانستی و گفتی ای پسر مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیار عقل گزین تا دشمن روی عاقلان نشوی و رنج به تحصیل دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره ای ست در این قاروره شفاف گرفته اگر کسی به چشم راست بین خرد در او نگرد مزاج او بشناسد و بداند که آنچ در عاجل او را به کار آید دوست است و آنچه در آجل منفعت آنرا زوال نیست دانش

تلک المکارم لاقعبان من لبن

شیبا بماء فعادا بعد ابوالا ...

... و یطرح فی المیضا اذا ما تغیرا

ای فرزند می ترسم که دوستان تو و العیاذ بالله از این طایفه باشند چه من هشتاد سال که مدت عمر من است به تجربت احوال جهان در کار دوستی و دشمنی خرج کرده ام تا دوستی و نیم دوستی به دست آورده ام که در اقتراف آن درد وصاف ایام خورده ام تو به روزی چند پنجاه دوست چگونه گرفته ای بیا و دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعات جانب دوستی و مدارات رفیقان راه صحبت تا کجا اند پسر اجابت کرد چون شب درآمد بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خون آلود در کرباس پاره ای پیچید و بر دوش حمالی نهاد پسر را در پیش افکند و فرمود که بر در یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید این مردی ست از مشاهیر شهر امشب ناگاه مست به من بازخورد در من آویخت من کاردی بر مقتل او زدم بر دست من کشته آمد اکنون ودایع اسرار در چنین وقایع پیش دوستان نهند توقع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوث خون او پاک گردانی پسر همچنان کرد رفتند تا به در سرای دوستی که او دانست حلقه بر زد او بیرون آمد سخن چنانکه تلقین رفته بود تقریر کرد جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگ است جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه همسایگان عیب گوی عثرت جوی دارم همه به غمز و نمیمت من مشغول از دست امکان من برنخیزد از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانه چند دوست بر آمدند هیچکس دست بر سینه قبول نمی زد و تیر تمنا به همه نشانها خطا می رفت پدر گفت آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوار اعتبارند و درخت خارستان خیبت که نه شاخ آن میوه منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند نه برگ او سایه راحتی افکند که خستگان بدو پناهند

اذا کنت لا ترجی لدفع ملمه ...

... فعیشک فی الدنیا و موتک واحد

اکنون بیا تا دوستان مردان را آزمایی اول بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند بیرون آمد بازرگان گفت بنگر که از قضا به من چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد در اخفاء این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأی تو ندانستم باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشته این کار کجا کشد و این تقبل و تفضل از کرم عهد و حسن حفاظ تو دور نیفتد نیم دوست گفت من مرد مفلسم از مؤاخذت جنایت شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی نمایم اما خانه ای دارم از دل بخیلان و دست مفلسان تنگ تر و تزاحم اطفال خرد از ذکور و اناث و تراکم متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری مقبول است از دو یکی را چون سواد بصر در چشم و سویدای دل در سینه جای کنم گفت شاید بروم و باز آیم از آنجا آمدند پسر را گفت این آن نیم دوست است که با تو شرح حال او گفتم بیا تا بر آن دوست تمام شویم و نقد ولای او را بر محک ابتلا زنیم رفتند چون به در سرای او رسیدند و خبر کردند دوست از سرای خود بیرون آمد ابروی صباحت گشاده و میان سماحت بسته در اذیال عجلت و خجلت متعثر و بر حقوق زیارت بیگاهی متوفر سلام و تحیت بگفتند و حکایت کشته و استحفاء استخفاء  آن باز راندند چون حال بشنید انگشت قبول بر چشم نهاد و گفت

تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست ...

... به از دوست مردی که نادان بود

من نیز ترا بدان دوست دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریم حوادث دست در گریبان تو آویزد به ذیل عصمت او اعتصام نمایی و رای او را در مداخلت کارها مقتدای خویش گردانی یا اگر میان شما برادران ذات البینی افتد در اصلاح آن دستبرد کفایت بنماید و موارد الفت و اخوت شما را از شوایب منازعت صافی دارد

ری للزایرین اذا اتوه ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب سیوم » داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر

 

... و اذا ترد الی قلیل تقنع

و حکماء گفته اند امل دام دیوست از دانه او نگر تا خود را نگاه داری که هزار طاوس خرد و همای همت را بصفیر وسوسه از شاخسار قناعت درکشیدست و از اوج هوای استغنا بزیر آورده و بسته بند خویش گردانیده که هرگز رهایی نیافتند و گفته اند چون شکم سیر باشد غم گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت اندوه برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشه خرج و صرف انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلب زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند

و من ینفق الساعات فی جمع ماله ...

... جهاندار ازین کار پرداختست

وای ملک بدانک هر چند تو با جهان عقدی سخت تر بندی او آسان تر فرو می گشاید و چندانک درو بیشتر می پیوندی او از تو بیشتر می گسلد جهان ترا ودیعت داریست که جمع آورده ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمره درختی که تو نشانی بدیگران میدهد و هر بساط که گستری درنوردد و هر اساس که نهی براندازد عمر را هیچ مشربی بی شایبه تکدیر ندارد عیش را هیچ مایده بی عایده تنغیص نگذارد هرگز بگلوی او فرو نرود که یک نواله بی استخوان کسی را از خوان او برآید هرگز از دل او برنیاید که یک شربت بی تجریع مرارت بکام کسی فرو شود اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند روزی از دوستی بینی که مخلص باشد او را با دشمن صدساله برابر داری بینی که دیده خطابین تراغطای دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی ازو ادراک نمیکنی و سمع باطل شنو را چگونه پنبه غفلت آگنده که ندای هیچ نصیحت از منادی خرد نمی شنوی حبک الشیء یعمی و یصم و ای ملک هرچ فرود عالم بالاست و در نشیب این خاکدان همه عرضه عوارض تقدیرست و پذیرای تغییر و تبدیل و یک دم زدن بی قبول آسیب چهار عناصر و حلول آفت هشت مزاج ممکن نیست چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفردات این بسایط آفریدند بانتقال صورت گاه هواهیأت آب بستاند گاه آب بصورت هوامکتسی شود گاه یبوست اوعیه رطوبت بردارد گاه برودت چراغ حرارت بنشاند و آدمی زاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند اگر اندک غمی بدل او رسد بپژمرد بکمتر دردی بنالد از جوع مضطرب شود از عطش ملتهب گردد هر آنچ بحیز وجود پیوست در اعتوار این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند

و ای قناه لم ترنح کعوبها ...

... هرک خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست

و دوم عهده مسیولیست که ترا در دیوان محاسبت بر پای دارند کلکم راع و کلکم مسیول عن رعیته و سرزده خجلت می باید بود و لو تری اذا المجرمون ناکسوا رؤسهم و بدانک ترا عقل بر هفت ولایت تن امیرست و حس معین عقل و شهوت خادم تن مگذار که هیچ یک قدم از مقام خویش فراتر نهند نگه دار معین عقل را تا اعانت شهوت نکند و خادم تو امیر تو نگردد و بدانک زخارف و زهرات دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسای خردست اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوبات طبع باز دارد نیک در منکرات آن نگرد تا بلطایف حیل و تدرج ازو دور شود مثلا چنانک می خواره هرگه که از تلخی می و ترشی پیشانی خود و نفرت طبیعت و قذف و تلوث جامه از آن و دردسر سحرگاهی و ندامت حرکات و عربده شبانه و شکستن پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمات و رنج خمار و کارهای نه بهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد بشاعت آن در مذاق خرد اثر کند و هر زمان صورت آن پیش چشم دل آرد اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگام دوانیدن اسب بر پی صید از مخاطره بر عثره اسب و سقطه خویش که مظنه هلاکست بیندیشد و معرت تعرض نخچیر و خوف زخم پنجه پلنگ و دندان گراز و غصه گریختن یوز و بازو تضییع روزگار خویش پیش خاطر آرد و مضرت بسیار در مقابله منفعتی اندک نهد لاشک بر دل او سرد گردد و بترک کلی انجامد و از موقع خطر خود را در پناه عقل برد وای ملک در ایام طراوت شباب که نوبهار عمرست از ذبول پیری که خزان عیش و برگ ریز املست یاد میدار

تمتع من شمیم عرار نجد ...

... پرستیدن دادگر پیشه کن

و کفی بالموت واعظا خود داد این معنی میدهد وای ملک بدانک این اموال منضد که بصورت عسجد و زبرجد می نماید همیه دوزخست و نفس تو حماله الحطب که از بهر داغ پیشانی برهم می نهد یوم یحمی علیها فی نار جهنم فتکوی بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا م کنزتم لأنفسکم فذوقوا ما کنتم تکنزون اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگ دانش خود را از صحبت این گنده پیر رعنا و این سالخورده شوها که چون تو بسیار شوهران را در چاه بیراهی سرنگون افکندست رهایی توانی داد و آنچ راه سعادت جاودانی و نعیم باقیست بدست توانی آورد ملک اردشیر کلمات حکمت آمیز او چون دل با جان بیامیخت و حلقه قبول وصایای او از گوش باطن بیاویخت پس از آنجا پیش دختر آمد و گفت مبارک باد ترا جفتی

که از هنرپیشگان عالم طاقست و در دانش سرآمد آفاق راه رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچ او میکند مقام اعتراض نیست غم این متاع مستعار در این خانه مستجار چنین توان خورد و بعد ماجری ذلک در حاصل کار و فذلک حال خویش تأمل میکرد و بزبان اعتبار و انتباه میگفت ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی

 

ملک زاده گفت در عهود مقدم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پرده تواری کشیده اند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راه مخالطت و آمیزش در می پیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راه حق و نجات میگردانیدند و اباطیل خیالات در چشم آدمیان آراسته می نمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دین دار بادید آمد بر سر کوهی مسکن ساخت و صومعه ترتیب کرد و آنجایگه سجاده عبادت بگسترد و بجاده عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساط دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتباع دانش او کردند و اتباع بی شمار برخاستند و تمسک بقواعد تنسک او ساختند و از بدعت کفر بشرعت ایمان آمدند و بر قبله خدای پرستی اقبال کردند و از دیوان و افعال ایشان اعراض نمودند و ذکر او در اقالیم عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سر حدیث سیبلغ ملک أمتی مازوی لی منها در حق او آشکارا شدی دیوان سراسیمه و آشفته از غبن آن حالت پیش مهتر خود دیو گاوپای آمدند که از مرده عفاریت و فجره طواغی و طواغیت ایشان بود دیوی که بوقت افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی مقتدای لشکر شیاطین و پیشوای جنود ملاعین بود قافله سالار کاروان ضلال و سرنفر رهزنان وهم و خیال نقب در خزینه عصمت آدم زدی مهر خاتم سلیمان بشکستی طلسم سحره فرعون ببستی دیوان همه پیش او بیکزبان فریاد استغاثت برآوردند که این مرد دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینه کار ما انداخت و شکوه ما از دل خلایق برگرفت اگر امروز سد این ثلمت و کشف این کربت نکنیم فردا که او پنج نوبت ارکان شریعت بزند و چتر دولت او سایه بر اطراف عالم گسترد و آفتاب سلطنتش سر از ذروه این کوه برآرد ما را از انقیاد و تتبع مراد او چاره نباشد

با بخت گرفتم که بسی بستیزم

از سایه آفتاب چون بگریزم

دیو گاوپای چون این فصل بشنید در وی تأثیری عجب کرد آتش شیطنت او لهبات غضب برآورد اما عنان عجلت از دست نداد گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نتابد اما بی تأنی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند بی تقدیم اندیشه ژرف در آن خوض نتوان کرد پس سه سر دیو را که هر سه دستوران ملکت و دستیاران روز محنت او بودند حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستور مهمترین نمود و گفت رای تو درین حادثه که پیش آمد چه اقتضا میکند گفت بر رای خردمندان کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معینست و چنانک بر وفق مذهب تناسخ روح از قالبی که محل او باشد بقالبی دیگر حلول کند دولت نیز از طالعی که ملایم او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایام دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعد کار او از صدمات احداث خلل نگیرد مثلا چون کوهی که عراده رعد و نفاطه برق و منجنیق صواعق و سنگ باران تگرگ و تیر پران بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد درختی را ماند که مایه نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگار غدار و قاعده گردون دوار همیشه چنین بودست

فیوم علینا و یوم لنا ...

... امروز که ایام در پیمان و لای اوست و قضا آنجا که رضای او هر تیر تدبیری که ما اندازیم بر نشانه کار نیاید و هر اندیشه که در دفع کار او کنیم خام نماید پس ما را علت بطبیعت باز می باید گذاشتن و آن زمان را مترقب و مترصد بودن که آفتاب دولت او بزوال رسد و خداوند طالع از بیت السعاده تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تلک الأیام نداولها بین الناس تا اگر بقماومت او قیام نماییم ظفر یابیم و پیروز آییم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را

گاو پای دستور دوم را اشارت کرد که رای تو درین باب برچه جملتست جواب داد که آنچ دستور گفت پسندیده حق و ستوده عقلست لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بند تعطیل و تسویف بر دست و پای قدرت و ارادات نهادن صواب نیست زیراک چون بخت او قوی حال شد و تو نیز از قصد او تقاعد نمایی مدد قوت او کرده باشی و در ضعف خویش افزوده و مرد دانا هرچند که دولت را مساعد دشمن بیند از کوشش در مقاومت بقدر وسع خویش کم نکند و آنقدر که از قدرت خویش باقی بیند در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلا که از استرداد صحت بیمار عاجز آید بقایای قوای غریزی را بحسن مداوات و حیل حکمت بر جای بدارد که اگر نه چنین کند هلاک لازم آید پس چندانک در امکان گنجد هدم مبانی کار او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاود تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالید حکم ایشان در آستین گرفته و کل مجر فی الخلاء یسر ما را بمیدان محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جواب خصم بزبان تیغ توان دادن نه بسپر سلامت جویی که در روی حمیت کشی

فحب الجبان النفس اورده التقی

و حب الشجاع العز اورده الحربا

گاوپای روی بدستور سیوم آورد که مقتضای رای تو در امضاء اندیشهای ایشان چیست جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطر تو جای گرفت که آفرینش همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعت او را موافق و ملایم آید زود بقبول آن مسترسل شود سیما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذب و لفظی مستعذب دارد سبک آن سخن در قالب آرزوی او نشیند و گفته اند چنانک بآهن پولاد آهنهای دیگر شکافند بالفاظ عذب شیرین سلب و سلخ عادت مردم کنند چون شعر دلاویز و نکتهای لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لییمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند اما رای من آنست که اگر خود میسر شود خون ریختن این مرد دینی صلاح نباشد وخامت آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیش بینی دورست چه اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجتی باهر از میان بردارند متدینی دیگر بجای او بنشیند و دیگری قایم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام الساعه قایم بماند و کار از مقام تدارک بیرون رود چه عامه خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن اما تدبیر صالح و اندیشه منجح آنست که بوسوسه شیطانی و هندسه سحردانی اساس دنیا دوستی در سینه او افکنی و او را بنقش زخارف درین سرای غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوار رنگین نگارخانه شهوات و لذات را در چشم او جلوه دهی و قطرات انگبین حرص از سر شاخسار امل چنان در کام او چکانی که اژه های اجل را زیر پای خویش گشاده کام نبیند و زین لهم الشیطان ما کانوا یعملون بر ناصیه حال او نویسی تا کافه خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جویی بدنیا مشغول بینند چون تو باظهار معایب و افشاء مثالب او زیان بگشایی ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازار دعوتش کند شود گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیک تر پس گفت نیکو رای زدی و راست راهی نمودی

اذا نحن ادلجنا و انت امامنا

کفی لمطایانا بلقیاک هادیا

اکنون رای من آنست که در مجمعی عام بنشینم و با او در اسرار علوم و حقایق اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جواب من فرو ماند و عورت جهل او بر خلق کشف کنم آنگه خون او بریزم که اگر کشتن او بر تمهید این مقدمات که تو میگویی موقوف دارم جز تضییع روزگار نتیجه ندهد و روی بدستور مهتر آورد که خاطر تو در اعمال این اندیشه چه می بیند گفت چون کاری بین طرفی النقیض افتد حکم در آن قضیه بر یک جانب کردن و از یک سو اندیشیدن اختیار عقل نیست عسی ان تکرهوا شییا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شییا و هو شر لکم با خطاها که وهم بصورت صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباس راستی فرا نماید چنانک پسر احول میزبان را افتاد گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » داستانِ مردِ مهمان با خانه خدای

 

دستور گفت شنیدم که برزیگری بود شبی از شبهای زمستان که مزاج هوا افسرده بود و مفاصل زمین درهم افشرده سیلان

از مدامع سبلان منقطع شده و سیل از اطراف عیون بر طبقات زجاجی افتاده و مسام جلد زمین بمسامیر جلیدی درهم دوخته آب جامد چون دست ممسکان از افاضت خیر بسته هوای بارد از دم سفلگان فقاع گشوده

و تری طیور الماء فی وکناتها ...

... عادت الیک من العقیق عقودا

در چنین حالتی دوستی بخانه او نزول کرد آنچ رسم گرامی داشت اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطف محاورات و مفاکهات فواکه روحانی با ریحانی زمستانی برهم آمیختند و صیرفی طبع در رغبت قلب الشتاء هر ساعت این ابیات میخواند

بی صرفه در تنور کن آن زر صرف را ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۵۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » داستانِ موش و مار

 

... فلا فارقک الحزن

روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر از صحرای شورستان لب تشنه و جگر تافته به طلب آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانه موش کرد چشمش بر آن آرام جای افتاد دری چنان در بستان سرای گشاده که در امن و نزهت از روضه ارم و عرصه حرم نشان داشت با خود گفت

روزی نگر که طوطی جانم سوی لبت

بر بوی پسته آمد و بر شکر اوفتاد

مار آن کنج خانه عافیت یافت بر سر گنج مراد بنشست و سر بر پای سلامت نهاد و حلقه وار خود را بر در گنج بست آری هر که را پای به گنج سعادت فرو رود حلقه این در زند اما طالبان دنیا حلقه در قناعت را به شکل مار می بینند که هر کس را دست جنبانیدن آن حلقه نیست لاجرم از سلوت سرای اقبال و دولت چون حلقه بر درند

کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت

کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید

مار پای افزار سیر و طلب باز کرد و باز افتاد آمن من ظبی الحرم و آلف من حمامه مکه موش به خانه آمد از دور نگاه کرد ماری را دید در خانه خود چون دود سیاه پیچیده جهان پیش چشمش تاریک شد و آه دودآسا از سینه برآوردن گرفت و گفت یا رب دود دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد مگر آن سیاهی هاست که من در خیانت با خلق خدای کرده ام یا دود آتش که در دل همسایگان افروخته ام و لا یرد بأسه عن القوم المجرمین القصه موش به دلی خسته و پشت طاقت از بار غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوع واقعه دست برد مار بر خانه و اسباب او حکایت کرد و از مادر در استرشاد طریق دفع از تغلب او مبالغت ها نمود مادر گفت کن کالضب یعرف قدره و یسکن جحره و لا تکن کالجراد یأکل ما یجد و یأکله ما یجده مگر بر ملک قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دست تعرض به گرد کرده و اندوخته دیگران یازیدی برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنت خویش بساز که تو را زور بازو ی مار نباشد و کمان کین او نتوانی کشید و اگرچه تو از سر سر تیزی بسر دندان تیز مغروری هم دندانی مار را نشایی که پیل مست را از دندان او سنگ در دندان آید و شیر شرزه را زهر او زهره بریزد

صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود

ز آن چاشنی که در بن دندان ارقم است

و اگرچه از موطن و مألف خویش دور شدن و از مرکز استقرار به اضطرار مهاجرت کردن و تمتع دیگران از ساخته و پرداخته

خود دیدن مجاهده ای عظیم باشد و مکابدتی الیم و ایزد جل و علا کشتن بندگان خویش و ازعاج و اخراج ایشان از آرامگاه و مأوای اصلی برابر می فرماید ان اقتلوا انفسکم او اخرجوا من دیارکم اما مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید محمل عزم بر غوارب اغتراب بندد و چون قمر عرصه مشارق و مغارب بپیماید و چون خورشید زین بر مناکب کواکب نهاده می رود

لو ان فی شرف المأوی بلوغ علی ...

... حتی اذا قاربها قاما

مادر گفت اگر تو مقاومت این خصم به مظاهرت موشان و معاونت ایشان خواهی کرد زود بود که هلاک شوی و هرگز به ادراک مقصود نرسی چه از شعاع آفتاب که در روزن افتد بر بام آسمان نتواند شد و به دامی که از لعاب عنکبوت گرد زوایا ی خانه تنیده باشد نسر طایر نتوان گرفت ع الی ذاک ما باض الحمام و فرخا ع ترا این کار برناید تو با این کار برنایی موش گفت به چشم استحقار در من نظر مکن ایاکم و حمیه الاوقاب و من این مار را به دست باغبان خواهم گرفت که به شعبده حیل او را بر کشتن مار تحریض کنم مادر گفت اگر چنین دستیاری داری و این دست برد می توانی نمود اصبت فالزم موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود و مترقب و مترصد می نشست تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیده حزم او چگونه افکند روزی مشاهده می کرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی پشت بر آفتاب کرد و بخفت از آن بی خبر که شش جهت کعبتین تقدیر از جهت موش موافق خواهد آمد و چهار گوشه تخت نرد عناصر بر روی بقای او خواهد افشاند تا زیادکاران غالب دست بدانند که با فرودستان مظلوم بخانه گیر بازی کردن نامبارک ست و همان ساعت اتفاقا باغبان را نیز به استراحت جای خود خفته یافت و بخت خود را بیدار موش بر سینه باغبان جست از خواب درآمد موش پنهان شد دیگر باره در خواب رفت موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار می شد تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد چون دود از جای برخاست گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقت حرکت موش نگاه می داشت موش به قاعده گذشته بر شکم باغبان وثبه ای بکرد باغبان از جای بجست و از غیظ حالت زمام سکون از دست رفته در دنبال می دوید و او به هروله و آهستگی می رفت تا به نزدیک مار رسید همانجا به سوراخ فرو رفت باغبان بر مار خفته ظفر یافت سرش بکوفت این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبداد ضعفا از پیش برد کارها قاصر آید استمداد از قوت عقل و رزانت رای و معونت بخت و مساعدت توفیق کنند تا غرض به حصول پیوندد و فی المثل التجلد و لا التبلد دستور گفت تقریر این فصول همه دلپذیرست اما بدان که چون کسی در ممارست کاری روزگار گذاشت و به غوامض اسرار آن رسید و موسوم آن شد هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصان آن شناسد لیکن چون پیشه ندارد هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب دستی خداوند پیشه را باشد قال عمر ابن الخطاب رضی الله عنه م ناظرت ذافنون الا وقد غلبته و ما ناظرنی ذوفن الا وقد غلبنی

این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلی و خفی علوم واقف و تو در همه مواقف متردد و متوقف اگر شما را اتفاق مناظره باشد وفور علم او و قصور جهل تو پیدا  آید و ترجح فضیلت او موجب تنجح وسیلت گردد و کار او در کمال نصاب اعلی نشیند و نصیب ما خذلان و حرمان باشد و داستان بزورجمهر با خسرو همچنین افتاد گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » داستانِ بزورجمهر با خسرو

 

دستور گفت شنیدم که بزورجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی شب خیز باش تا کام روا باشی خسرو بحکم آنک بمعاشرت و معاقرت در سماع اغانی و اجتماع غوانی شب گذاشته بودی و با ماه پیکران تا مطلع آفتاب بر نازبالش تنعم سرنهاده از بزورجمهر بسبب این کلمه پاره متأثر و متغیر گشتی و این معنی همچون سرزنشی دانستی یک روز خسرو چاکران را بفرمود تا بوقت صبحی که دیده جهان از سیاهه ظلمات و سپیده نور نیم گشوده باشد و بزورجمهر روی بخدمت نهد متنکروار بر وی زنند و بی آسیبی که رسانند جامه او بستانند چاکران بحکم فرمان رفتند و آن بازی در پرده تاریکی شب با بزورجمهر نمودند او بازگشت و جامه دیگر بپوشید چون بحضرت آمد برخلاف اوقات گذشته بیگاه ترک شده بود خسرو پرسید که موجب دیر آمدن چیست گفت می آمدم دزدان بر من افتادند و جامه من ببردند من بترتیب جامه ای دیگر مشغول شدم خسرو گفت نه هر روز نصیحت تو این بود که شب خیز باش تا کام روا باشی پس این آفت بتو هم از شب خیزی رسید بزورجمهر بر ارتجال جواب داد که شب خیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا شد خسرو از بداهت گفتار بصواب و حضور جواب او خجل و ملزم گشت این فسانه از بهر آن گفتم که خسرو اگرچه دانا بود چون سخن پردازی بزروجمهر ملکه نفس داشت ازو مغلوب آمد مبادا که قضیه حال تو معکوس شود و روزگار اندیشه تو مغلوب گرداند و رب حیله کانت علی صاحبها و بیله گاوپای از آن سخن در خشم شد چنان پنداشت که آن همه از راه استعظام دانش دینی و استصغار جانب او میگویند پس دستور بزرگترین را گفت که اشارت رای تو بکدام جهتست و درین ابواب آنچ طریق صواب می نماید چیست دستور گفت امروز روز بازار دولت دینیست و روزگار فرمان پذیر امر او چرخ پیروزه که نگین خاتم حکم اوست مهر بر زبان اعتراض ما نهادست و تا انقراض کار هرک قدم تعدی فراتر نهد و پیگار او را متصدی شود منکوب و مغلوب آید

لا تسع فی الامر حتی تستعدله

سعی بلاعده قوس بلاوتر

گاوپای گفت بی آنک از دست برد این مرد دینی بجدال و قتال ما کاری برخاست وقع هراس و بأس او در دلهای شما بنشست و قذف فی قلوبهم الرعب لیکن کار دولت بآب در جوی ماند که اگر صد سال بر یک مجری رود تا گذرگاه آن مسدود نگردانی روی بجانب دیگر ننهد من قدم اجترا در پیش نهم و مجری این آب دولت او بگردانم و در جوی مراد خود برانم دستور این مفاوضه می شنید و میگفت

کای تیره شده آب بجوی تو ز تو ...

... روی تو ز دیگران و خوی تو ز تو

پس او نیز زمام استسلام بدست او تسلیم کرد که اگر برین که گفتم چیزی بیفزایم و در نقض عزایم او مبالغتی بیش ازین نمایم لاشک که بتهمتی منسوب شوم و بوصمت خیانتی موصوف گردم و ان کثیر النصح یهجم علی کثیر الظنه گاوپای را رای بر آن قرار گرفت که هزار دیو دانا بگزیند که هر یک هزار دام مکر دریده باشند و بسیار زاهدان را پس از کمر طاعت زنار انکار بر میان بسته و بسی عابدان را از کنج زاویه قناعت در هاویه حرص و طمع اسیر سلاسل وسواس گردانیده این همه را حشر کرد و بجوار آن کوه رفت که صومعه دینی بر آنجا بود یکی را که بجراءت و بسالت معروف دانست برسم رسالت پیش دینی فرستاد که من پیشوا و مقتدای دیوان جهانم استراق سمع از فرشتگان آسمان میکنم فأتبعه شهاب ثاقب در شأن من آمدست اضلال سالکان زمین کار منست و ان الشیاطین لیوحون الی اولیایهم در حق گماشتگان من نزول کردست من بمنزل مزاحمت تو چگونه فرو آیم تو آمده ای و عرصه دعوی دانش بگام فراخ می پیمایی و جهانیان را باظهار تورع و امثال این تصنع سغبه زرق و بسته فریب خویش می کنی و می خواهی که چهره آراسته دولت و طره طرازنده مملکت ما را مشوه و مشوش گردانی اکنون من آمده ام تا ما را ملاقاتی باشد و بمحضر دانشوران و مجمع هنرنمایان عالم از علماء فریقین و عظماء ثقلین میان ما مناظره رود تا اندازه سخن دانی از من و تو پیدا آید دیو این فصل یاد گرفت و برفت چون بخدمت دینی رسید شکوه و مهابت او دیو را چنان گرفت که مجال دم زدن نیافت کانه عرته بهته او اخذته سکته دینی ازو پرسید که تو کدام دیوی و بچه کار آمده ای گفت از دیو گاوپای که بپایان این کوه با لشکر انبوه از مرده عفاریت شیطان و عبده طواغیت طغیان فرو آمدست و پیغامی چند بر زبان من فرستاده اگر اشارت رود ادا کنم دینی اجازت داد دیو هرچه شنیده بود باز گفت دینی گفت برین عزم که دیو گاوپای آمد و پای در این ورطه خطر نهاد خر در خلاب و کبوتر در مضراب می راند و بخت بد اری قدمک اراق دمک بروی میخواند مگر ارادت ازلی ازالت خبث شما از پشت زمین خواستست و طهارت دامن آخر الزمان از لوث وجود شما تقدیر کرده و زمان افساد شیاطین در عالم کون و فساد برآورده اکنون چون چنین می خواهی ساخته باش این مناظره و منافره را و اگرچه بهره من از عالم لدنیت علمی زیادت نیامدست و از محیط معرفت نامتناهی براسخ قدمان نبوت و ولایت بیش از قطره چند فیضان نکرده و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا اما از علم آنقدر تخصیص یافته ام که از سؤال و جواب او در نمانم و از کم زنان دعوی مهره عجز باز نچینم ان تک ضبا فأنی حسله فرستاده باز آمد و جوابها بیاورد گاوپای پرسید که هان چگونه یافتی دینی را و بر ظاهر و باطنش چه دیدی که از آن بر نیک و بد احوال او استدلال توان کرد گفت او را با لبی خشک و چشمی تر و رویی زرد و جثه ای لاغر و هیأتی همه هیبت و شیمتی همه لطافت یافتم کلماتی درشت در عبارتی نرم میراند و مرارت حق را بوقت تجریع در ظرف تقریع بانگبین تلطف چاشنی می دهد

تمازج منه الحلم و البأس مثلما ...

سعدالدین وراوینی
 
 
۱
۲۱۶
۲۱۷
۲۱۸
۲۱۹
۲۲۰
۵۵۱