گنجور

 
سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهویی در دام افتاد، بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفته‌ست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخویی و تازه‌رویی بر ظاهر تو می‌بینم؛

وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً

وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ

توقّع می‌کنم که این افتاده‌ی صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشایی تا چون خلاصی باشد، از بنِ‌ دندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خود کشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.

مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ

لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ

موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را به داور بردن نه از دانایی باشد من حقارتِ خویش می‌دانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .

کاری که نه کارِ تست، مسپار

راهی که نه راهِ تست، مسپر

پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل در بندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که به هزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیک‌مردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش‌چشمِ کشیده‌گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور می‌نماید و اگرچ رخصتِ شریعت‌ست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید‌؟ فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد به دیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بی‌گناهی را از کشتن برهاند، هرگز بی‌گناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود به دوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و هم‌زادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردن‌کشانِ ملوک و خسروانِ تاجدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت به‌وقتِ فروماندگی باز‌نگیرند، لیکن به زمینِ خراسان مرا دوستی‌ست جهان‌گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده‌اخلاق، پسندیده‌خصال، نکو‌عهد و مهربان به‌اصناف دانش موصوف و به‌اوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا به‌کفایت او باز‌گذارم. ملک‌زاده گفت: اقسامِ دوستی متشبع است و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را به‌مطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که به دشمنی ادا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟