گنجور

 
۴۳۲۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم

 

... و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود

و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند

پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص من روحی بیرون آرند و بدهقنت و نفخت فیه من روحی در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد

پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون ای لیعرفون ...

... اما معرفت عقلی عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریک اند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند چنانک در حق کفار میفرماید ولین سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی

و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود

و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خرده کاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز می بیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راست تر و عقل صافی تر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادت تر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضح تر ...

... و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرییات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس

پس طایفه ای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرییات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند

اما صاحب سعادت چون از در واتوا البیوت من ابوابها در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد ...

... تدل علی انه واحد

اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعین الیقین مطالعه توان کرد این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود و خلقت الخلق لاعرف

اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداخته اند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشته اند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که العین حق بیت ...

... ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیده ای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیده وران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید که از خرشید جز گرمی می نبیند چشم نابینا

فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب می بستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمی انداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفه ای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز می یافتند

حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت می کرد و جمالی داشت در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی گفت تو مردی بنمای تا من روی بپوشم در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی

پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بی تیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رسته اند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بسته اند و علی الاعراف رجال سبحان الله مضوا و انقضوا

گویی آن قوم خادمان بودند

کآخر از نسلشان یکی بنماند

و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کاینات اند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است چنانک این ضعف درین معنی گوید ...

... پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد چنانک خواجه علیه السلام ازین سر خبر میدهد که ان الله خلق آدم فتجلی فیه

و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح تا آنجا که فرمود نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا یعنی نور مصباح از نورالله است علی نور یعنی بر نور روغن روح یهدی الله لنوره من یشاء یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضویی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است

تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود می یابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها

این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد عرفها من عرفها و جهلها من جهلها

هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که لینذر من کان حیا و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که انک لا تسمع الموتی

پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت می یابند بیت

ای شمع بخیره چند بر خود خندی ...

... فرق است میان سوزکز جان خیزد

تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی

عجب سری است این همه وسایط بکار می باید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامریی بود ظاهر و مریی گرداند پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند این است سریحبهم و یحبونه و حقیقت کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی بیت ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل سیم

 

قال الله تعالی اولیک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده

و قال النبی صلی الله علیه و سلم الانبیا قاده و العلما ساده الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای الدنیا سجن المومن قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود له مقالید السموات و الارض با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد

پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بی مادر و پدر آنگه حوا را از پدر بی مادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد

همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد و بنظر عنایت مخصوص گرداند

نظری کردی روزی بمن سوخته دل ...

... اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافته اند امروز بی واسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله بشرط بدهند و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن

در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمده ای قطع کرده میآید که لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله بیت

گر در ره عاشقی قدم راست نهی

معشوقه در اول قدمت پیش آید

چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقت دان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام

باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد والله اعلم بالحقیقه

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

قال الله تعالی ما کان محمد ابا احد من رجا لکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین

و قال النبی صلی الله علیه و سلم فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنایم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بی النبیون

بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود ...

... اما خواجه علیه الصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد نحن الآ خرون السابقون و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که وختم بی النبیون

فرمود که فضلت علی الانبیا بست مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند

ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلی الله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که جعلت لی الارض مسجدا و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که وترابها طهورا و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که واحلت لی الغنایم ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که واعطیت الشفاعه و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که وبعثت الی الخلق کافه و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که ونصرت بلرعب مسیره شهر

و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که کنت نبیا و آدم بین الما و الطین بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح داده ایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود

اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند جواب آن از دو وجه است معقول و تحقیق ...

... که ولا رطب و لایابس الا فی کتاب مبین و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که اولیک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده

مثال نبوت خواجه علیه الصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه می یافتند که وبالنجم هم یهتدون چون کار دین بکمال الیوم اکملت لکم دینکم رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که وما ارسلناک الا کافه للناس شب دین بروز دین مبدل شد صفت مالک یوم الدین آشکارا گشت لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح چون شاه ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید بیت

هر کجا آفتاب طالع شد ...

... مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد و فراخور ایشان نامه ای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک و طایفه ای را فرمود واغلظ علیهم

پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند

پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامه ای نویسد و جمله احکام که در نامه های دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی

همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت وجعلکم خلایف الارض مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبه ای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند

آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین ...

... پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رییسه اند بر آن شخص و اعضا رییسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن و محمد علیه الصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است

اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود

و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند

و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند

پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد ازینجا فرمود کتب فی قلوبهم الایمان از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی مقربین الاصبعین نیافت الادل ...

... پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند ازینجا میفرمود لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیه السلام بود

حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کند یکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار می بایستند

از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیه الصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که اولیک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که الیوم اکملت لکم دینکم از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت بعثت علی الاحمر و الاسود نهاد تا گرسنگان قحط زده علی فتره من الرسل در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که وجاهدوا باموالکم وانفسکم فی سبیل الله و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان کنتم خیر امه بدان محظوظ میشوند

اگرچه انبیا علیهم السلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفه ای از ان میخوردند که بران کار میکردند چون اول کار کننده آدم بود علیه السلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع وعصی آدم در ملکوت برو زدند این چه سر بود از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند

چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت گفتند ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود

همچنانک اسب را توبره ای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد

آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند ولاتقر با هذه الشجره بر پای داشت

تا ابلیس بیامد و گفت هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی آدم گفت من آن را می شناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکه ام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب و علم آدم الاسما کلها آموخته ام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است تو راست می بینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگویی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین پای بند فرمان از پای آدم باز گشود

آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند من خدعنا بالله انخدعنا ...

... ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست

این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد و ما راست دیده بودیم که اتجعل فیها من یفسد فیها اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانه ای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد

غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود چون آدم را بر آن دستکاری خویش می بایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند هر کس را هم از آن قوت خویش می بایست ساخت در مثل گویند که هر که گل کند گل خورد آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود

پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت می باید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیه السلام آید قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم

پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیه السلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت زیراک کمالیت الیوم اکملت دینکم دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجه علیه السلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود الزیاده علی الکمال نقصان و خواجه ازینجا میفرمود من احدث فی دیننا مالیس منه فهورد و میفرمود ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله

دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد ...

... طاقم ز مرادها که طاق است مراد

ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راه ها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوایی و سروری و نبوت همه هستی است بیت

این آن راه است که جز بکم نتوان زد ...

... خرشید بر آمد ای نگارین دیرست

بر بنده اگر نتابد از ادبارست

اگرچه آفتاب صورت من بمغرب کل نفس ذایقه الموت فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که لایزال طایفه من قایمین علی الحق بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که علما امتی کانبیا بنی اسراییل

دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که الشیخ فی قومه کالنبی فی امته و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل پنجم

 

... و قال النبی صلی الله علیه و سلم والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله

بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید

و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد

وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که ختم الله علی قلوبهم بدو پیوندد و بصفت صم بکم عمی فهم لایعقلون موصوف گردد

و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد

و آن کلید را پنج دندانه است چون نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بسته اند بکلید پنج دندانه بنی الاسلام علی خمس توان گشود و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید ان شاء الله تعالی و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد

خلایق دو نوع آمدند انبیا علیهم السلام و امت انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضل الهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت چنانک فرمود ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا

امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیب راه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرموده اند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کرده اند تا دندانه های کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد و تا بعضی راست بر می نشیند و بعضی بر نمی نشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام اگرچه بقدر آنک راست بر می نشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم

تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه الحدیث

و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید اولیک کالانعام بل هم اضل بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند

پس این پنج حس آدمی را داده اند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهاده اند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر

زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود

ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست بل هم اضل ازینجاست و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد

پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد

دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار رب العالمین است چنانک کلمه لااله الاالله او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد

نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند والنجم و الشجر یسجدان همه سر بر زمین نهاده اند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیام اند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام ...

... اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که الصوم لی وانا اجزی به یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذا اند ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست وانااجزی به یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیه الصلوه و السلم وحی آمد تجوع ترانی و تجر دتصل الی

و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است

و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا این ضعیف میگوید بیت ...

... آواز بدین ده خراب اندر ده

یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک می گوید تعالی و تقدس ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی

برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت فانهم عدو لی الا رب العالمین بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت انی ذاهب الی ربی سیهدین بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن

و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبل الرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که دع نفسک و تعال

و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمین الله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگی ها از اضطرار عشق کن چون عاشقان

پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بی خود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه و من دخله کان آمنا بر خوان بیت

ای دل بی دل بنزد آن دلبر رو

در بارگه وصال او بی سر رو ...

... خود را بر در بمان و آنگه در رو

پس اینجا بحقیقت دندانه های کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد

رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره و صلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۵

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم

 

قال الله تعالی ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید

و قال النبی صلی الله علیه و سلم ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلح صلحت بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب

بدانک دل درتن آدمی بمثابت عرش است جهان را و چنانک عرش محل ظهور استوای صفت رحمانیت است در عالم کبری دل محل ظهور استوای روحانیت است در عالم صغری اما فرق آن است که عرش را بر ظهور استوای صفت رحمانیت شعور نیست و قابل نیست تا محل ظهور استواء صفات دیگر گردد و دل را شعور پدید آید و قابل ترقی باشد ...

... از خواجه علیه الصلوه والسلام نقل است که سر انگشت کهینه بیرون کرد و سر انگشت مهینه بر نیمه آن نهاد و گفت بدین مقدار نور حق تجلی کرده بود که کوه چنان پاره پاره شد یعنی بقدر نیم سرانگشت کهینه

و بعضی بندگان باشند حق تعالی را که چون دل ایشان تصفیه و تربیت یابد در متابعت سید اولین و آخرین و بکمال دلی رسد در شبانروزی چندین کرت دریاهای انوار صفات جمال و جلال حق عز و علا بر دل ایشان تجلی کند و تحمل آن کنند بتوفیق الهی

اما انک دل چیست و تصفیه دل در چیست و تربیت او بچیست و دل چون بکمال دلی رسد ...

... و دل را صلاحی و فسادی هست صلاح دل در صفای اوست و فساد او در کدورت او و صفای دل در سلامت حواس او هست و کدورت دل در بیماری او و خلل حواس او زیراک دل را پنج حاسه است چنانک قالب را پنج حاسه است و صلاح قالب در سلامت حواس اوست که جملگی عالم شهادت را بدان پنج حس ادراک میکند همچنین دل را پنج حس هست که چون آن بسلامت است جملگی عالم غیب را از ملکوتیات و روحانیات بدان ادراک میکند چنانک دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که استماء کلام اهل غیبت کلام حق بدان کند و مشامی دارد که روایح غیبی بدان شنود و کامی دارد که ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان بدان یابد و همچنانک حس لمس قالب را در همه اعضاست تا بجمله اعضا از ملموسات نفع میگیرد دل را عقل بدان مثابت است تا بجملگی دل بواسطه عقل از کل معقولات نفع می یابد

هر که را این حواس دل بسلامت است صلاح دل او نجات تن او حاصل است و هر کرا این حواس دل بسلامت نیست فساد دل او و هلاک جمله تن او در آن است چنانک خواجه علیه السلام فرمود ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحت صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب و حق تعالی در قرآن همین معنی میفرماید که هر که را حواس دل سلامت است نجات و درجات او را حاصل است الا من اتی الله بقلب سلیم و هر که را در حواس دل خللی هست او را از بهر دوزخ آفریده اند

و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بهاو لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها و جایی دیگر میفرماید صم بکم عمی فهم لایعقلون و میفرماید فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور و ازین معانی در قرآن بسیارست ...

... و دیگر بدانک دل را اطوار مختلف است و در هر طور عجایب بسیار و معانی بیشمار تعبیه است که کتب بسیار بشرح آن وفا نکند خواجه امام محمد غزالی قدس الله روحه یک مجلد کتاب در عجایب القلب ساخته است و هنوز عشری از اعشار آن نگفته است اما اینجا از هر چیزی رمزی مختصر گفته آید ان شاءالله

بدانک دل بر مثال آسمان است در آدمی و تن بر مثال زمین زیراک خورشید روح از آسمان دل بر زمین قالب میتابد و آن را بنور حیات منور میدارد و همچنانک زمین را هفت اقلیم است و آسمان را هفت طبقه قالب را هفت عضو است و دل را هفت طور بمثابت هفت طبق آسمان که وقد خلقکم اطوارا و چنانک هر اقلیم از زمین خاصیتی دیگر دارد و ازآن نوعی اجناس خیزد که در دیگر اقالیم نباشد هر عضوی از آدمی خاصیتی دیگر دارد و نوعی فعل ازو خیزد که از دیگر عضو نخیزد چنانک از چشم بینایی خیزد و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پای روایی که هر یک کار آن دیگر نتواند کرد

و همچنانک هر طبقه از آسمان محل کوکبی است سیاره تا هفت آسمان محل هفت کوکب سیاره است هر طور از اطوار دل معدن گوهری دیگرست که الناس معادن کمعادن الذهب والفضه ...

... عشق تو فرو گفت بگوش دل ما

و طور هفتم را مهجه القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیها صفات الوهیت است و سر ولقد کرمنا بنی آدم این است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات نکرده اند

و تمامی صفای دل در آن است که صحت و سلامت تمام یابد و از آفت مرض فی قلوبهم مرض بکلی بیرون آید و نشان صحت او آن است که این اطوار که بر شمردیم هر یک بحق عبودیت خویش قیام نمایند و بخاصیت معانی که در یشان مودع مخصوص گردند بر وفق فرمان و طریق متابعت و هر یک در مقام خویش شرط ادب عبودیت رعایت کنند ...

... اما ابتدا دل را طفولیتی هست و مرضی بر وی مستولی است بدین صفات موصوف نگردد تا بتربیت بحد بلاغت خویش نرسد و شفا و صحت کلی نیابد و تربیت دل بسر شریعت توان کرد که آن را طریقت گویند و صحت دل بواسطه معالجه بصواب و استعمال ادویه توان حاصل کرد چنانک قانون قرآن بشرح معالجه و بیان ادویه آن مشحون است که وننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین

و اطبای حاذق دل را در معالجه دل اختلافات است هر کس بنوعی در معالجه شروع کرده اند ولیکن هیچ از قانون قرآن قدم بیرون ننهاده اند بعضی در تهذیب و تبدیل اخلاق کوشیده اند و صفتی از صفات نفسانی را که صفات ذمیمه است بضد آن معالجه کرده اند تا آن صفت را حمیده کنند که گفته اند العلاج باضدادها

مثلا چون خواسته اند که صفت بخل را که نوعی مرض است ازالت کنند و بصحت سخاوت مبدل گردانند آن را ببذل و ایثار معالجه کرده اند و صفت غضب را بتحمل و حلم و کظم غیظ معالجه کرده اند و صفت حرص را بزهد و ترک دنیا و تجرید و عزلت مبدل کرده اند و صفت شره را بتقلیل طعام و گرسنگی و صفت شهوت را بترک لذات و کثرت مجاهدات و ریاضات همچنین هر صفتی را بضد آن معالجه کرده اند چنانک طبیب صورتی دفع حرارت بشربتهای سرد کند و دفع برودت بمعجونهای گرم علی هذا

و این طریقی معقول و مناسب است ولیکن عمرها درین صرف شود تا یک صفت را مبدل کند و بکلی خود مبدل نشود که این صفات ذاتی و جبلی انسان است لاتبدیل لخلق الله و این صفات هر یک در مقام خویش بمی باید مقصود بکلی زایل کردن این صفات نیست

فلاسفه را از اینجا غلط افتاد که عمر در تبدیل این صفات صرف کردند و متابعت انبیا واجب نداشتند و پنداشتند بمجرد نظر عقل این معالجه راست شود و ندانستند که دل را بیرون از عقل دیگرچه آلت بود چنانک بر شمردیم پنداشتند همه خود عقل است و آفت عقل ازین صفات ذمیمه حیوانی است و چون آن مبدل شود بصفات حمیده ملکی مرد بکمال رسد و تبدیل بنظر عقل خواستند که کنند گفتند ما که علم و عقل داریم بمتابعت انبیا چه حاجت داریم بانبیا کسی را حاجت باشد که جاهل و کم عقل بود ندانستند که ورای عقل آلاتی دیگرست انسان را هزارباره از عقل شریف تر چون دل حقیقی و سر و روح و خفی و بعقل ادراک این آلات نتوان کرد و آن را پرورش بعقل نتوان داد که عقل خود ابتدا از ادراک خویش عاجزست و در خود معلول و مریض است و گفته اند رای العلیل علیل چنانک میگوید طبیب یداوی و الطبیب مریض این جمله محتاج طبیب شارع اند تا از قانون شریعت معالجه هر یک بصواب بفرماید چون جمعی از اهل ضلالت را دیده بصیرت بچشم بند شقاوت بر بستند از دید خاصیت شرع و سربعثت انبیا محروم ماندند باستهزا و استخفاف بدان نگریستند و بخوش آمد نظر عقل و سر گشتگی آن مغرور شدند لاجرم حق تعالی در مقابله عقل و نظر ایشان میگوید الله یستهزی بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون

و آن طایفه اگر عمری صرف کنند در تبدیل اخلاق و مجاهده کنند بر قانون شرع چون یک زمان از محافظت نفس بازمانند نفس دیگر باره توسنی آغاز کند و افسار از سر فرو کند و روی بمراتع خویش نهد وبلک هر چند سگ نفس را بیشتر بر بندند گرسنه تر بود و آن ساعت که از قید ریاضت خلاص یابد شره او و حرص او زیادت باشد

جملگی صفات همین نسبت دارد و همچنین در مقامات و صفات دل روش کردن بدین نسق عمری از عهده داد دادن سیر از یک مقام و یک صفت بیرون نتوان آمد و چون در پرورش صفتی دیگر شروع کند آن صفت دیگر خلل پذیرد پس این کار بمجاهده خشک بر نیاید ...

... و شرط تصفیه دل آن ایت که اول داد تجرید صورت بدهد بترک دنیا و عزلت و انقطاع از خلق و مالوفات طبع و باختن جاه و مال تابمقام تفرید رسد یعنی تفرد باطن از هر محبوب و مطلوب که ماسوای حق است

آنگه حقیت توحید که سر فاعلم انه لااله الاالله است روی نماید چه توحید را مقامات است توحید ایمانی دیگرست و توحید ایقانی دیگر و توحید احسانی دیگرست و توحید عیانی دیگر و توحید عینی دیگر و تا داد این همه بندهد بوحدانیت نرسد و تا داد و حدانیت ندهد بحقیقت وحدت نرسد که ساحل بحر احدیت است و شرح این مقامات اطنابی دارد

اما این جمله بتبدیل اخلاق حاصل نیاید الا بتصفیه دل و توجه بحق و چون بقدر وسع مرید از عهده تجرید صورتی و تفرید باطنی بیرون آمد در در تصفیه دل اقبال بر ملازمت خلوت و مداومت ذکر کند تا بخلوت حواس ظاهر از کار معزول شود و مدد آفات محسوسات از دل منقطع گردد چه بیشتر کدورت و حجاب دل را تصرف حواس در محسوسات پدید آمده است ...

... چون دیده بدید دل در و آویزد

چون آفت حواس منقطع شد آفت وساوس شیطانی و هواجس نفسانی بماند که دل بدان مکدر و مشوش باشد راه آن بملازمت ذکر و نفی خاطر بر توان بستن چنانک شرح آن در فصل احتیاج بذکر لااله الاالله بیاید ان شاءالله

پس بنور ذکر ونفی خاطر دل از تشویش نفس و شیطان خلاص یابد باحوال خویش پردازد و ذوق ذکر بازیابد و ذکر از زبان بستاند و دل بذکر مشغول شود خاصیت ذکر هر کدورت و حجاب که از تصرف شیطان و نفس بدل رسیده بود و در دل متمکن گشته از دل محو کردن گیرد چون آن کدورت و حجاب کم شود نور ذکر بر جوهر دل تابد در دل و جل و خوف پدید آید انما المومنون الذین اذا ذکر الله و جلت قلوبهم و بعد از آن چون دل از ذکر شرب یافت قساوت ازو بر خیزد ولین و رقت درو پدید آید ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله

و چون بر ذکر مداومت نماید سلطان ذکر بر ولایت دل مستولی شود و هر چ نه یادحق و محبت حق است جمله را از دل بیرون کند و سر را بمراقبت فرا دارد بیت

سر بر در دل بپرده داری بنشست

تا هر چ نه یاد اوست در نگذارد

چون سلطان ذکر ساکن ولایت دل ببود دل با او اطمینان و انس گیرد و با هر چه جزوست وحشت ظاهر کند الذین آمنوا و تطمین قلوبهم بذکر الله الابذکر الله تطمین القلوب تا ذکر و محبت هیچ مخلوق در دل مییابد بداند که هنوز کدورت و بیماری دل باقی است هم بمصقل لااله الاالله و شربت نفی ماسوای حق ازالت آن باید کرد تا آنگه که دل نقش پذیر کلمه شود و دل بجوهر ذکر متجوهر گردد آنجا هیچ اندیشه ای غیر حق بنماند و همه سوخته شود و نور ذکر و جوهر کلمه قایم مقام جمله نقوش ثابت گردد شیخ مجدالدین فرماید قدس الله روحه العزیز

تا دل ز بدو نیک جهان آگاه است ...

... اکنون همه لااله الاالله است

درین وقت سلطان عشق رایت سلطنت بشهر دل فرو فرستد تا بر سر چهار سوی دل و روح و نفس و تن بزنند و شحنه شوق را بفرماید تا نفس قلاش صفت را برسن درد بر بندد و کمند طلب بر گردن او نهد و بسیاستگاه دل آورد و در پایه علم سلطانی عشق بتیغ ذکر سر هوای او بر دارد و بدرخت اخلاص فرو کند دزدان شیاطین که همکاران نفس بودند بشنوند و سیاست سلطانی ببینند شهر جسد خالی کنند و از ولایت رخت بیرون برند بیت

زحمت غوغا بشهر بیش نبینی

چون علم پادشاه بشره در آید

جملگی رنود و اوباش صفات ذمیمه نفس کاردو کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم بندگی در آیند و گویند ربنا ظلمنا انفسنا اگر قصابی بکش و اگر سلطانی ببخش و ببخشای بیت

باز آمده ام چو خونیان بردر تو

اینک سر و تیغ هر چ خواهی میکن

سلطان عشق جمله او باش ور نود صفات ذمیمه نفسانی را از رندی و ناپاکی توبه دهد و خلعت بندگی در گردن ایشان اندازد و سرهنگی درگاه دل بدیشان ارزانی دارد چون بسامان شدند که این ازیشان مطلوب بود بیت

معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا ...

... اکنون سلطان عشق را بشحنگی فرو دارند و وزیر عقل را ببوابی بر در دل نشانند و شهر دل را بزیور و لآلی و جواهر یقین و اخلاص و توکل و صدق و کرم و مروت و فتوت وجود و سخاوت و حیا و شجاعت و فراست وانواع صفات حمیده و خصال پسندیده بیارایند چه بوده است سلطان حقیقی بخلوتسرای دل میآید معشوق اصلی از تتق جلال جمال مینماید دیگر باره چاوش لا اله بارگاه از خاصگیان صفات حمیده هم خالی میکند زیرا که غیرت نفی غیریت مینماید دل که عاشق سوخته دیرینه است و چون یعقوب ساکن بیت الاحزان سینه است دیده بجمال یوسف روشن خواهد کرد و بیت الاحزان را بجمال یوسفی گلشن خواهد گردانید و از غم بشادی و از محنت بدولت خواهد رسید و از کربت فرقت بعزت وصلت خواهد پیوست بیت

دیدم رخت از غم سر مویی بنماند

جز بندگی روی تو رویی بنماید

با دل گفتم که آرزویی در خواه

دل گفت که هیچ آرزویی بنماند

دل درین مقام بحقیقت دلی رسید و بصحت و صفای اصلی باز آمد و آن صفات نفسانی که بعمرها بمجاهدات خشک مبدل نگشتی درین کیمیا گری ذکر و مراقبت دل و توجه او جمله مبدل گشت و بکلی سر بر خط بندگی نهادند اینجا کار فرما نه دل است یا روح تا بعضی صفات نفس انقیاد نمایند و بعضی ننمایند بل که سلطان فرمانروای وعنت الوجوه للحی القیوم بارگاه دل را از زحمت اغیار خالی کرده است و تختگاه خاص ساخته که لایسعنی ارضی و لاسمایی و انما یسعنی قلب عبدی المومن بعد ازین فرمان حق بر جمله اعضا و صفات غالب آمد که والله غالب علی امره هیچ عضوی و صفتی نتواند که بطبع خود تصرف کنند الا بامرو اشارت حق که کنت له سمعا و بصرا و لسانا ویدا بی یسمع و بی یبصر بی ینطق و بی یبطش

پس درین مقام دل محل ظهور جملگی صفات حق گردد و چون صفات بر دو نوع است صفات لطف و صفات قهر و دل مظهر این دو صفت گشت حضرت عزت گاهی بصفت لطف آشکارا شود بر دل و گاه بصفت قهر و دل پیوسته در تصرف و تقلب ظهور این دو صفت باشد ازو خواجه علیه السلام این اشارت فرمود قلب المومن بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء اشارت بر حمانیت کرد بالوهیت نکرد زیراک دل محل استوای صفت رحمانیت گشت چنانک در اول گفته ایم و صلی الله علی محمد و آله اجمعین

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۶

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

... همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود

پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود

همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی

و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه می دادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که وجعلکم خلایف الارض تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد ...

... همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد

آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد

و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل می کند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که

نسیم الصبا اهدی الی نسیما ...

... زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد

اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او بین روضه و غدیر تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب الست بربکم گردد و بجواب بلی قیام نماید

اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند ...

... زنجیر سر زلف که بر گردن تست

بر گردن بنده نه که دیوانه منم

درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه یحبهم و یحبونه در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد چنانک مولف گوید بیت ...

... بر خوانده قباله رزی مات شده

در حجب اصحاب الکرامات کلهم محجوبون بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند نعوذ بالله من الحور بعدالکور بیت

ای قبله هر که مقبل آمد کویت ...

... وز کوی تو بگذرد کجا داند شد

وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد بیت

تا بر سرما سایه شاهنشه ماست ...

... زیراک برون کون منزلگه ماست

و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد بیت

ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش ...

... وین کار دولت است کنون تا کرار رسد

درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشک وار زدن

اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان می باید باخت بیت ...

... یا غیاث المستغیثین بود دوش

چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه امن یجیب المضطر اذا دعاه تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد بیت

برخیز و بیا که خانه پرداخته ام

وزبهر ترا پرده برانداخته ایم

چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد بیت

در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۷

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دهم

 

... بدانک حق تعالی خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد و موسی را علیه الصلوه بمریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که عبدا من عبادنا الآیه پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید اول اختصاص عبدیت حضرت که من عبادنا دوم استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بی واسطه که آتیناه رحمه سیم خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت که رحمه من عندنا چهارم شرف تعلم علوم از حضرت که وعلمناه پنجم دولت یافت علوم لدنی بی واسطه که من لدنا علما

واین پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است شیخ باید که بدین خاصیت مخصوص گردد و بخصال دیگر موصوف شود که شرح آن بیاید ان شاء الله تا شیخی و مقتدایی را بشاید

اول مقام عبدیت است و تا از رق ماسوای حق آزاد نشود اختصاص عبدیت من عبادنا نیابد و سالک را تا با خود و سعادت و شقاوت خود پیوند میماند او آزاد نیست بزرگان گفته اند هر آنچ در بند آنی بنده آنی والمکاتب عبد ما بقی علیه درهم

دوم مقام قبول حقایق از اتیان حضرت است بی واسطه و آن میسر نشود تا بکلی از حجب صفات بشری و روحانی خلاص نیابد زیراک هر چ از پس حجب آید بواسطه آید اگرچه بعضی چنان نماید که بیواسطه است چنانک موسی علیه السلام بی واسطه کلام میشنید و بحقیقت بواسطه نبود گاه شجر واسطه بود که من الشجره ان یا موسی انی انا الله و گاه ندا و صوت که نودی من شاطی الواد الایمن و تفصیل این هر کس فهم نکند و معلوم بادا که کلام حق بی حرف و صوت و نداست اما موسی علیه السلام بواسطه حرف و صوت و ندا توانست شنود و اگر بی واسطه توانستی شنود او را حوالت بصحبت خضر نکردندی تا بمصقل انک لن تستطیع معی صبرا بقایای آثار صفات انسانی از آینه دل موسی محو کند

در بدایت نبوت خواجه را علیه السلام چون رفع حجب بکمال نرسیده بود وحی حق بواسطه مییافت که نزل به الروح الامین علی قلبک در شب معراج چون کشف القناع حقیقی ببود واسطه از میان بر خاست که فاوحی الی عبده ما اوحی

سیم یافت رحمت خاص از مقام عندیت و آن خاص الخاصان را باشد زیراک برخورداران از صفت رحمت سه طایفه اند عوام و خواص و خاص الخاص عوام و خواص بواسطه یابند و خاص الخاص بی واسطه

بر خورداری عوام از صفت رحمانیت است و آن مقبول و مردود می یابد از بهر آنک رزق و صحت و شفقت بر عیال کافر و مسلمان راهست و آن از خاصیت صفت رحمانیت است و اگرنه از اثر این رحمت بودی یک شربت آب بهیچ کافر ندادی آنچ فرمودسبقت رحمتی غضبی ازین معنی بود و هم ازینجا گفته اند یارحمن الدنیا

و بر خورداری خواص از صفت رحیمی است تا بواسطه قبول دعوت انبیا و متابعت ایشان نعیم هشت بهشت یا بند در آخرت که نبی عبادی انی انا الغفور الرحیم و از اینجا گفته اند که یارحیم الآخره

و بر خورداری خاص الخاص از صفت ارحم الراحمینی است بی واسطه چنانک انبیا را بود ایوب علیه الصلوه فرمود مسنی الضر وانت ارحم الراحمین و موسی علیه الصلوه میگفت رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین اشارت برحمت بی واسطه است از مقام عندیت که رحمه من عندنا و آن از نتیجه تجلی صفات الوهیت و محو آثار بشریت و تخلق با خلاق ربوبیت است

چهارم تعلم علوم از حضرت بی واسطه و آن وقتی میسر شود که لوح دل را از نقوش علوم روحانی و عقلی و سمعی و بحسی بکل پاک و صافی کند که تا این انواع علوم بر لوح دل مثبت است شاغل دل باشد از استعداد قبول علوم از حضرت بی واسطه موسی را علیه الصلوه اگرچه علم تورات از حضرت حاصل بود لیکن بواسطه الواح بود و کتبناله فی الالواح فایده صحبت خضر یکی دیگر آن بود تا دل او شایستگی کتابت حق گیرد و زحمت الواح از میان برخیزد و این مرتبه خواجه را بود علیه الصلوه که فرمود اوتیت جوامع الکلم و او را تعلیم قرآن از راه دل کردند نه از صورت کتب که الرحمن علم القران

پنجم تعلم علوم لدنی بی واسطه اگرچه تعلم علوم از حضرت بی واسطه تواند بود که باشد اما علوم لدنی نباشد چنانک در حق داود علیه الصلوه فرمود و علمناه صنعه لبوس و علم صنعت زره از علوم لدنی نبود و علم لدنی بمعرفت ذات و صفات حضرت جلت تعلق دارد که بی واسطه بتعلیم و تعریف حق حاصل آید چنانک خواجه علیه الصلوه میفرمود عرفت ربی بربی ...

... ور گوید جان بده مگو کی باید

چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید درین حال مزید بر مثال بیضه ای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص

ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریده اند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریده اند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق می بینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در مقعد صدق در زیر قبه حق است که اولیایی تحت قبایی لایعر فهم غیری نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید بیت ...

... هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ

هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد

نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد ...

... چهاردهم توکل است باید که در وی قوت توکل باشد تا بسبب رزق مرید متاسف نشود و مرید را از خوف اسباب معیشت او رد نکند

پانزدهم تسلیم است باید که تسلیم غیب باشد تا حق تعالی هر کرا خواهد آورد و هر کرا خواهد برد نه بآمدن مریدان زیادتی حرص نماید و نه برفتن ایشان در کار سست شود و گوید که رنج بیهوده میبرم و خواهد که کناره ای گیرد و بکار خویش مشغول شود و حق ایشان فرو گذارد بل که در جمیع احوال مستسلم باشد وآنچ وظیفه بندگی است بجای میآورد و هر کس که بدو پیوست او را آورده حق شناسد و خدمت او خدمت حق داند و هر کس که برود او را برده حق داند و بآمد و شد ایشان فربه و لاغر نشود

شانزدهم رضا بقضاست باید که بقضای حق رضا دهد و در تربیت مریدان بشرایط شیخی و جهد بندگی قیام نماید باقی بدانچ حق تعالی راند بر مریدان از یافت و نایافت و قبول و رد راضی باشد و بر احکام ازلی اعتراض نکند

هفدهم وقارست بایدکه بوقار و حرمت با مریدان زندگانی کند تا مرید گستاخ و دلیر نشود و عظم شیخ و وقع او از دل مریدان نشود که موجب خلل ارادت باشد بزرگان گفته اند تعظیم شیخ بیش از تعظیم پدر یابد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۸

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل یازدهم

 

... و قال انبی صلی الله علیه و سلم علیکم باسمع و الطاعه و ان کان عبدا حبشیا

بدانک ارادت دولتی بزرگ است و تخم جمله سعادتها است و ارادت نه از صفات انسانیت است بلک پرتو انوار صفت مریدی حق است چنانک شیخ ابوالحسن خرقانی میگوید که اورا خواست که ما را خواست مریدی صفت ذات حق است و تا حق تعالی بدین صفت بر روح بنده تجلی نکند عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید مرید نشود

چون این تخم سعادت در زمین دل بموهبت الهی افتاد باید که آن را ضایع فرو نگذارد که ابتدا آن نور چون شرر آتش بود که در حراقه افتد اگر آن را بکبریتی بر نگیرند و بهیزمهای خشک مدد نکنند دیگر باره روی در تعزز نهد و با ممکن غیب رود

و مدد او آن است که خود را بتصرف تربیت شیخی کامل صاحب تصرف نسلیم کند چون بیضه در زیر پر و بال مرغ چنانک شرح آن در فصل سابق برفت تا شیخ بشرایط تربیت آن قیام نماید و مرید زود بمقصود رسد

و اگر کسی خواهد که خود را پرورش بنظر عقل و علم خویش دهد هرگز بجایی نرسد و خطر آن باشد که در ورطه هلاک و مزلات افتد و خوف زوال ایمان باشد که بغرور و پندار و عشوه نفس و تسویل شیطان خود را در بوادی و مهالک این راه بی پایان اندازد

و اگر کسی را نفس و شیطان غرور دهد که دلیل این راه پیغامبر علیه السلام و لطف حق تعالی بس است و قرآن و علم شریعت جمله بیان راه خداست بشیخ چه حاجت است جواب او آن است که شک نیست که دلیل این راه پیغمبرست و لطف حق و قرآن و علم شریعت ولکین مثال این همچنان است که اطبای حاذق آمدند و الهام حق ایشان را مدد کرد تا بعمرهای دراز رنجها بردند وسعیها نمودند و انواع امراض و علل بشناختند و بر خواص ادویه اطلاع یافتند و معاجین و اشربه بساختند و در کتب شرح هر یک بدادند و تصانیف در علوم طب علمی و علمی بنهادند بعد ازان جمعی شاگردان ازان اطبای حاذق آن علوم در آموختند و در خدمت ایشان ممارست معالجات کردند و مباشرت آن شغل نمودند و تجربه ها حاصل کردند و بر قانون استادان بطبیبی مشغول شدند و جمعی دیگر را که استعداد تحصیل این علوم داشتند تربیت کردند و درین کار بکمال رسانیدند

و همچنین قرنا بعد قرن از هر طایفه ای شاگردان میخاستند تا بدین وقت اگر کسی را درین روزگار بیماریی باشد و آرزوی صحت و داعیه معالجه پدید آید چه کند با کتب اطبا رجوع کند و در معاجین ساخته که در داروخانه ها نهاده است بنظر عقل خویش تصرف کند و باطبا التفات نکند و بی تجربتی و معرفتی در طب خود را بنظر عقل خود معالجه کند از کتاب طب یا بخدمت اطبا رجوع کند و اصحاب تجارب آن علم را خدمت کند و خود را بدیشان تسلیم کند و هر معجون که ایشان آمیزند و هر شربت که ایشان دهند اگر طلخ است اگر شیرین نوش کند و بهوای خود در خود تصرف نکند که جان شیرین بباد دهد

همچنین در قرآن جمله علوم طب دینی که بمعالجت بیماری فی قلوبهم مرض تعلق دارد حاصل است که و ننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین و بل که داروخانه ای است جمله معاجین و اشربه درو جمع که ولا رطب و لایابس الا فی کتاب مبین و خواجه علیه السلام طبیب حاذق دین بود که هر بیماری را بشناسد و معالجه هر یک بصواب بفرماید که وانک لتهدی الی صراط مستقیم و صحابه شاگردان کافی که علم طب ازان حضرت حاصل کردند و در معالجت هر یک بکمال رسیدند که اصحابی کالنجوم بایهیم اقتدیتم اهتدیتم ...

... چون این معنی محقق گشت باید که هیچ کس بغرور شیطان و هوای نفس مغرور نشود و بر خویشتن و علم خویشتن اعتماد نکند و چون تخم ارادت در زمین دل افتاد آن را غنیمتی بزرگ شمرد و آن مهمان غیبی را عزیز دارد و او را غذای مناسب او دهد و آن غذا بحقیقت جز در پستان ولایت مشایخ نیابد زیراکه تخم ارادت بر مثال طفلی است نوزاده غیب غذای او هم از پستان اهل غیب توان داد

پس بطلب شیخی کامل برخیزد اگر در مشرق نشان دهند و اگر در مغرب برود و بخدمت او تمسک کند و باید که هر چ پا بند او باشد و مانع او آید از خدمت مشایخ جمله را بقوت بازوی ارادت بر یکدیگر گسلد و بهیچ عذر خود را بند نکند تا ازین دولت محوم نماند که دریغ بود

بهرچ از دوست و امانی ...

... بر خاسته ای ز جان و تن میباید

در هر گامی هزار بند افزون است

زین گر مروی بندشکن میباید

هر چیز که مرید صادق درین راه برهم زند و بر اندازد حق تعالی بر قضیه ولنجز ینهم اجرهم با حسن ما کانوا یعملوندر دنیا و آخرت جبر زیانهای او بکند و آن جمع را از خویش و اقربا که ترک گفته بود و دلکهای ایشان مجروح کرده بمفارقت خویش هر کسی را حق تعالی درجتی و منزلتی و ثوابی کرامت کند که جبر شکستگی ایشان گردد چه یک صفت از صفات حق جباری است و جبار را یک معنی شکسته بندی است میگوید ای بیچاره هر چ در طلب خداوندی من بر هم شکستی من بکرم خداوندی درست کنم و هر دل که خسته کنی دیت آن من بدهم بیت

جبرییل اینجا اگر زحمت دهد خونش بریز ...

... چون مرید بخدمت شیخ پیوست و عوایق و علایق براندخت باید که ببیست صفت موصوف باشد تا داد صحبت شیخ بتواند داد و سلوک این راه بکمال او را دست دهد

اول مقام توبه است باید که توبتی تصوح کند از جملگی مخالفات شریعت و این اساس محکم نهد که بنای جمله اعمال برین اصل خواهد بود و از این اساس بخلل باشد در نهایت کار خلل آن ظاهر شود و جمله باطل گردد و آن همه رنجها حبط شود و توبه را در جمله مقامات کار فرماید زیراکه در هر مقام از مقامات سلوک گناهی است مناسب آن مقام دران مقام ازان نوع گناه توبه میکند چنانک خواجه علیه الصلوه در کمال مقام محبوبی و دولت لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر هنوز توبه را کار میفرمود و میگفت انه لیغان علی قلبی و انی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مره

دوم زهدستباید که از دنیا بکلی اعراض کند نه اندک گذارد و نه بسیار و اگر خویشان و متعلقان دارد جمله برایشان علی فرایض الله قسمت کند و اگر خویشان ندارد جمله مال در راه شیخ نهد تا در مصالح مریدان صرف میکند و او بدان مقدار قوت و لباس که شیخ دهد قانع گردد ...

... دهم فتوت است باید که جوانمرد باشد چنانک حق هر کس در مقام خویش میگزارد بقدر وسع و حق گزاری از کس طمع ندارد

یازدهم صدق است باید که بنای کار و معامله خویش بر صدق نهد و آنچ کند برای خدای کند و نظر از خلق بکلی منقطع گرداند

دوازدهم علم است باید که آن قدر علم حاصل کند که از عهده فرایض که بروی واجب است از نماز و روزه و دیگر ارکان بقدر حاجت بیرون تواند آمد و در طلب زیادتی نکوشد که از راه باز ماند مگر وقتی که بکمال مقصود رسد اگر مقتدایی خواهد کرد و مرتبه پیشوایی یافته بود تحصیل مفید بود نه مضر از علوم کتاب و سنت ...

... دل داده ایم ما بر دلدار میرویم

پانزدهم ملامت است باید که ملامتی صفت باشد و قلندر سیرت نه چنانک بیشرعی کند و پندارد که ملامت است حاشا و کلا آن راه شیطان و دلالت اوست و اهل اباحت را ازین مزله بدوزخ برده اند ملامتی بدان معنی باشد که نام و ننگ و مدح و ذم و رد و قبول خلق بنزدیک او یکسان باشد و بدوستی و دشمنی خلق فربه و لاغر نشود و این اضداد را یکرنگ شمرد این ضعیف گوید بیت

زان روی که راه عشق راهی ننگ است ...

... شانزدهم عقل است باید که بتصرف عقل حرکات او مضبوط باشد تا حرکتی بر خلاف رضای شیخ و فرمان او و روش او ازو در وجود نیاید که جمله رنج و روزگار او در سرکوب خاطر و رد ولایت او شود

هفدهم ادب است باید که مودب و مهذب اخلاق باشد و راه انبساط بر خد بسته دارد و در حضرت شیخ تا سخنی نپرسند نگوید و آنچ گوید بسکویت و رفق گوید و راست گوید و بظاهر و باطن اشارت شیخ را منتظر و متر صدباشد و اگر خرده ای برو برود یا تقصیری ازو در وجود آید در حال ظاهر و باطن استغفار کند و بطریقی احسن عذرها خواهد و غرامت کشد

هژدهم حسن خلق است باید که پیوسته گشاده طبع و خوشخوی باشد و با یاران ضجرت و تنگخویی نکند و از تکبر و تفاخر و عجب و دعوی و طلب جاه دور باشد و بتواضع و شکستگی و خدمت با یاران بزرگ زندگانی کند و با یاران خرد برحمت و شفقت و دلداری و مراعات و لطف کارکند و بارکش و متحمل و بردبار باشد و بار بر یاران ننهد تاتواند خدمت یاران کند و ازیشان توقع خدمت ندارد و در موافقت یاران کوشد و از مخالفت دور باشد و نصیحتگر و نصیحت شنو باشد و راه مناظره و مجادله و خصومات و منازعات بسته دارد و بنظر حرمت و ارادت بدیشان نگرد و بچشم حقارت بخرد و بزرگ ننگرد و بخدمت و دلداری ایشان پیوسته بحضرت عزت تقرب میجوید و بر سفره حظ و نصیب خود ایثار میکند و در نصیب دیگران طمع نکند

و در سماع خود را مضبوط دارد و بی حالتی و وجدی حرکت نکند و در وقت حالت از مزاحمت یاران محترز باشد و تا تواند سماع درخود فرو میخورد و چون غالب شود حرکت بقدر ضرورت کند و چون وجد کم شد خود را فرو گیرد و مبالغت نکند و یاران را درسماع نگاه دارد تا وقت برکسی نپوشولاند و وقت خود را بر دیگران ایثار کند و باصحاب حالات و مواجید بنیاز تقرب نماید

و تواضع کند و بقدم شیخ بحرمت رود و آید و چون سر بر قدم کسی نهد گوش دارد تا بر شکل سجود نباشد که آن حرام است دستها با پس پشت گیرد و روی بر زمین نهد پیشانی ننهد و تا تواند در صحبت چنان کند که دلی ازو بیاساید و از رنج دلها اجتناب کند

نوزدهم تسلیم است باید که بظاهر و باطن تسلیم تصرفات ولایت شیخ بود تصرفات خود از خود محو کند و بتصرف او او امر و نواهی و تادیب شیخ زندگانی کند بظاهر چون مرده تحت تصرف غسال باشد و بباطن پیوسته التجا بباطن شیخ میکند و در هر حرکت که در غیبت و حضور کند از ولایت شیخ باندرون اجازت طلبد اگر اجازت یابد بکند واگرنه ترک کند

و البته بظاهر و باطن براحوال و افعال شیخ اعتراض نکند و هر چ در نظر او بد نماید آن بدی حوالت بنظر خود کند نه بنقصان شیخ و اگر او را بخلاف شرع نماید اعتقاد کند که اگرچه مرا خلاف مینماید اما شیخ خلاف نکند و نظر او درین باب کامل تر باشد و آنچ کند از سر نظر کند و او از عهده آن بیرون تواند آمد چنانک واقعه موسی و خضر علیهما السلام بود و شرط او این بود که فان اتبعتنی فلا تسیلنی عن شی حتی احدث لک منه ذکرا یعنی هر چ کنم بر من اعتراض مکن و مپرس چرا کردی تا آنگه که من گویم اگر صلاح دانم و چون اعتراض کرد سه بار در گذرانید بعد از ان گفت هذا فراق بینی و بینک

تا بدانی که اعتراض سبب مفارقت حقیقی است و اگرچه بصورت مفارقت نباشد تا راه اعتراض بهمه وجه بسته دارد و اشارت علیکم بالسمع و الطاعه را مطاوعت نماید

بیستم تفویض است مرید باید که چون قدم در راه طلب نهاد بکلی از سر وجود خویش برخیزد و خود را فدای راه خدای کند و از سر صدق بگوید و افوض امری الی الله و تعبد حق نه از بهر بهشت و دوزخ کند یا از بهر کمال و نقصان بل که از راه بندگی صرف کند و ضرورت محبت و بهرچ برو راند حضرت عزت راضی باشد و بهچ خوشی و ناخوشی روی از حضرت نگرداند شعر

و کلت الی المحبوب امری کله ...

... گر بکشد و گر زنده کند او داند

بر جاده بندگی ثابت قدم باشد و بشرایط صدق صلب قیام نماید و اگر هزار بار خطاب میرسد که مطلب نیابی یک ذره از کار فرو نایستد و بهیچ ابتلا و امتحان از قدم طلب فرو ننشیند و دست از کار ندارد این ضعیف گوید بیت

تا دل رقم عشق تو بر جان دارد ...

... و از ملازمت خدمت شیخ بهیچ وجه روی نگرداند و اگر شیخ او را هزار باره براند و از خود دور کند نرود و درارات کم از مگسی نباشد که هر چندش می دانند باز میآیید او را ازینجا ذباب گفته اند یعنیذب آب یعنی براندندش باز آمد تا اگر از طاوسان این راه نتواند بود باری از مگسان باز نماند کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس

چون مرید صادق بدین شرایط قیام نماید و شیخ بدان صفات بود که نموده آمد مقصود و مراد حقیقی هر چ زودتر از حجب حرمان بیرون آید و تتق عزت از پیش جمال بگشاید و قاصد بمقصود و طالب بمطلوب و عاشق بمعشوق رسد که الامن طلبنی وجدنی وصلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۹

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهاردهم

 

... و شرط تلقین آن است که مرید بوصیت شیخ سه روز روزه دارد و درین سه روز دران کوشد تا پیوسته بروضو باشد و مدام ذاکر بود و اگرچه آمدشد کند با خود ذکر میگوید و با مردم اختلاط کم کند و سخن بقدر ضرورت گوید و بوقت افطار طعام بسیار نخورد و شبها بیشتر بذکر بیدار دارد

بعد از سه روز بفرمان شیخ غسل کند ونیت غسل اسلام آرد چنانک ابتدا هر کس که در دین خواستی آمد اول غسل اسلام بکردی آنگه از خواجه علیه السلام تلقین کلمه یافتی اینجا بران سنت غسل اسلام حقیقی کند و در وقت آب فرو کردن بگوید خداوندا من تن را که بدست من بود بآب پاک کردم تو دل را که بامرتست بنظر عنایت پاک کن

و چون غسل تمام کرد بعد از نماز خفتن بخدمت شیخ آید و شیخ او را روی بقبله بنشاند و شیخ پشت بقبله باز دهد و در خدمت شیخ بدو زانو بنشیند و دستها بر یکدیگر نهد و دل حاضر کند و شیخ وصیتی که شرط باشد بگوید و مرید دل را از همه چیزها بازستاند و در مقابله دل شیخ بدارد و بنیاز تمام مراقب شود تا شیخ یک بار بگوید لااله الاالله بآواز بلند وقوت تمام

چون تمام گفت مرید همچنان بر آهنگ شیخ آغاز کند لااله الاالله بلند و بقوت بگوید شیخ دیگر باره بگوید و مرید باز گوید سیم بار شیخ بگوید مرید باز گوید پس شیخ دعا بگوید و مرید آمین کند

چون تمام شد برخیزد و بخلوتخانه در رود و روی بتربیت تخم ذکر آرد چنانک شرح آن در فصل شرایط خلوت بیاید ان شاءالله تعالی

و ابتدای ذکر در دل مرید ب مثال شجره ای است که بنشانند چنانک فرمود ضرب الله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه و باتفاق مفسران کلمه طیبه لااله الاالله است چون ملازمت پرورش این پرورش این شجره نماید بیخهای او از دل بجملگی اعضا و جوارح برسد تا از فرق سر تا بناخن پای هیچ ذره نماند که بیخ شجره ذکر آنجا نرسد

چون بیخ چنین راسخ گشت در زمین قالب شجره ذکر شاخ سوی آسمان دل کشیدن گیرد که اصلها ثابت و فرعها فی اسماء درین مقام دل ذکر از زبان بستاند و صریح کلمه لااله الااللهمیگوید هر وقت که دل ذکر گفتن گرفت ذکر زبان در توقف باید داشت تا دل داد ذکر بدهد که ذکر زبان مشوش کننده بود و هر وقت که دل از ذکر فروایستد زبان را بر ذکر باید داشت تا دل بکلی ذاکر گردد و همچنین مدد میکند تا شجره ذکر پرورش می یابد و قصد علو میکند تا چون شجره بکمال خود رسید شکوفه مشاهدات بر سر شاخ شجره پدید آمدن گیرد و از شکوفه مشاهدات بتدریج ثمرات مکاشفات و علوم لدنی بیرون آید که توتی اکلها کل حین باذن ربها

و اگر ابتدا تخم از ثمره رسیده ولایت نگرفته بودی شجره برین مثابت نرسیدی

عبدالله بن عمر-رضی الله عنهما- روایت میکند که در خدمت خواجه علیه الصلوه و السلام نشسته بودیم با جمعی صحابه خواجه فرمود ان من اشجره شجره مثلها مثل المومن لایجف و رقها فاخبرونی ما هی فرمود که در میان درختها درختی است که مثل آن مثل مومن است که برگ او همیشه سبز باشد مرا خبر کنید تا آن کدام درخت باشد هر کس از صحابه بدختی از درختهای بادیه در افتادند این میگفت فلان درخت است و آن میگفت فلان درخت است خواجه علیه الصلوه می گفت این نیست و آن نیست عبدالله میگوید در خاطر من آمد که آن درخت خرماست اما دران قوم ابوبکر و عمر بودند رضی الله عنهما نخواستم بحضور ایشان گویم آنچ ایشان نگفتند پس پیغمبر علیه السلام فرمود هی النخله آن درخت خرماست

و بحقیقت مناسبت مومن با درخت خرما ازان وجه است که درخت خرما را تا از درخت نرگشن ندهند و تلقیح و تابیر نکنند خرمای نیک نیاورد و این مشهورست که هر سال از طلع خرمای نر قدری بگیرند و در طلع درخت خرما پیوند کنند تا خرما نیک آورد والا ثمره بوجه خویش ندهد

پس مومن را چون خواهند که ثمره ولایت حاصل شود تلقیح و تابیر او بتلقین شیخ صاحب ولایت تواند بود و چون تلقین حاصل شد مداومت و ملازمت خلوت و عزلت باید نمود بتصرف فرمان شیخ تا ثمره حقیقی حاصل آید چنانک شرح آن بیاید

و از خواجه علیه السلام نقل است که وقتی جماعتی از خواص صحابه را جمع کرد در خانه ای و بفرمود تا در ببستند و سه بار کلمه لااله الااللهبآواز بگفت و صحابه را فرمود همچنین بگویید ایشان بگفتند آنگه دست برداشت و سه بار بگفت اللهم هل بلغت بعد از ان فرمود بشارت باد شما را که خداوند تعالی شما را بیامرزید پس مشایخ طریقت تلقین ذکر هم ازین سنت گرفته اند

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل شانزدهم

 

... بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود

و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است یکی از صورت دوم از معنی از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعه ای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که المومن ینظر بنورالله

خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد

دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیه السلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ایمه آن را تفسیر کرده اند که مدت نبوت خواجه علیه السلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بوده اند علیهم السلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بوده اند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیه السلام گفت انی اری فی النام انی اذبحک فانظر ماذا تری و خواجه علیه السلام میفرماید نوم الانبیاء وحی ...

... و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی

فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیه السلام فرمود لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له

پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد رویا صالح و رویاء صادق صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود

و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بل که سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود چنانک فرمود عزوجل و علا که سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین

دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بی واسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر می افتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید چنانک فرمود و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم

و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد بیت

کی بود ما زما جدا مانده ...

... راست جنبید کو اناالحق گفت

و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود زیرا که این هریک را خیال نقش بندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی

تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقش بندی کند چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید

و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد

و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزه های خوش و روضه ها و بستانها و قصرها و آینه های صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بی آلات این جمله مقامات روحانی است

و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده و اگر در مشاهدات انوار غیب الغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی از هر نوع شمه ای نموده آمدباقی هم برین قیاس می کند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم

 

... و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت

و هر چند در کشف این حقایق مشایخ متقدم- قدس الله ارواحهم- کمتر کوشیده اند و تا توانسته اند از نظر اغیار پوشیده اند اما چون این ضعیف بنابران نظر که بسی مدعیان بی معنی در میان این طایفه پدید آمده اند و بغرور شیطان و مکر نفس مغرور گشته و بحرفی چند پوسیده که از افواه گرفته اند پنداشته اند بکمال مقصد و مقصود این راه رسیده اند و ذوق مشارب مردان یافته و خود را در مملکت جایز التصرف دانسته و با باحت و زندقه در افتاده چنانک میگوید

پوشیده مرقع اند ازین خامی چند ...

... دیگر آنک باحصول تجلی روحانی طمانینه دل پدید نیاید و از شوایب شک وریبت خلاص نیابد و ذوق معرفت تمام ندهد و تجلی حق بخلاف و ضداین باشد

دیگر آنک از تجلی روحانی غرور پندار پدید آید و عجب و هستی بیفزاید و درد طلب نقصان پذیرد و خوف و نیاز کم شود و از تجلی حق این جمله برخیزد و هستی بنیستی مبدل شود و درد طلب بیفزاید و تشنگی زیادت شود چنانک عزیزی میگوید

سوز دل خسته از وصالش ننشست ...

... و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است صفات ذاتی و صفات فعلی و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است صفات نفسی و صفات معنوی

صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمه الله علیه مافی الوجود سوی الله و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت ما فی الجبه سوی الله و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت سبحانی ما اعظم شانی

و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام وعلمناه من لدنا علما علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید بیت ...

... و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است صفت حیی و قیومی و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود یهدی الله لنوره من یشا ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند

در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت بر خاست و گفت ای شیخ این حدیث بر دوام باشد گفتا بنشین که نباشد دوم بار برخاست و گفت این حدیث بردوام باشد گفتا بنشین که نباشد ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت ای شیخ این حدیث بر دوام باشد گفت نباشد و اگر باشد نادره باشد شیخ ابو سعید نعره ای بزد و در چرخ آمد و میگفت این ازان نادره هاست این ازان نادره هاست درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید

باروی تو روی کفر و ایمان بنماند

با نور تجلیت دل و جان بنماند

چون مایی ما ز ما تجلی بستد

امید وصال و بیم هجران بنماند

حقیقت لااله الا الله اینجا متجلی شود که بت وجود بکلی از پیش برخیزد و سلطنت الوهیت ولایت فروگیرد ...

... آنچ خواجه علیه السلام میفرمود انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار

دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید بیت

ای در بچنگ آمده در عمر دراز ...

... و اما حدیث خواجه علیه السلام آنچ فرمودان الله خلق آدم فتجلی فیه آن تجلی بود درآدم بذات و جمیع صفات بمعنی اظهار نه بمعنی ظهور

لاجرم مشاهده و شعور نبود اما اظهار صفات بود و در وقت نفخ روح که و نفخت فیه من روحی بتصرف نفخه و بتقید روح خاص مشرف بشرف اضافت روحی دو کرامت در نهاد آدم تعبیه افتاد یکی سر تجلی دوم علم اسما وعلم آدم الاسما کلها اشارت ولقد کرمنا بنی آدم باختصاص این دو تخم سعادت بود که در طینت آدم و دیعت نهادند و اشارت لها خلقت بیدی بدین دو اصل است و حقیقت خلافت هم ازین معنی است که بذات و جملگی صفات خداوندی در و متجلی بود تا دروی جمله صفات موجود شد و سر سجود ملایکه ازینجا بود چون حق در وی متجلی بود سجده بحقیقت آدم را نبود چنانک امروز سجده قبله را و کعبه را نیست صاحب البیت راست آنجا هم صاحب البیت را بود اما ابلیس یک چشم بود بدان چشم بیت میدید و بچشم دیگر صاحب البیت دیدن کور بود او را نتوانست دیدن لعین گشت زیراک کل ناقص ملعون

اگرچه تخم تجلی ابتدا در طینت آدم تعبیه افتاد اما در ولایت موسی سبزه پدید آورد و در ولایت محمدی ثمره بکمال رسید تا منقرض عالم بلکه تا ابدا الاباد خوشه چینان خرمن این دولت ازین ثمره سعادت تناول می کنند که وجوه یومیذ ناضره الی ربها ناظره و صلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم

 

... بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا

و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت استشیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید راه بحضرت عزت دو است یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است

موسی علیه السلام از راه خود رفت که ولما جا موسی لمیقا تنالاجرم چون گفت ارنی انظر الیک بنما تا ببینم گفتند لن ترانی ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید چنانک مولف گوید بیت

با عشق جمال ما اگر همنفسی ...

... اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که سبحان الذی اسری بعبده لیلا از قاب قوسین در گذرانیدند و بمقام اوادنیرسانیدند و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که ما کان محمد ابا احد من رجا لکم و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین

لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت من یطع الرسول فقد اطاع الله بیگانگیی نیست تو مایی ما تو ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله

پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که وان الی ربک المنتهی در مبدا اولی و عهد الست بربکم بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهاده اند که ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیده اند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید بیت ...

... کایشان ز الست می پرست آمده اند

همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطره ای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بی توقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد اما ارواح حضرتی روغن صفت اند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند مولف گوید

هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند ...

... هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند

هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که و کان من الکافرین داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که و ان علیک لعنتی الی یوم الدین در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود این رنگ گلیم ما بگیلان کردند مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آورده اند چنانک مولف گوید بیت

اصل و گهر عشق زکانی دگر ست ...

... اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد جز از صفات بشری نیاید که فاذکرونی اذکر کم و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که نسوا الله فنسیهم

هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر لا اله دربن آن شاخ میزند و بر آتش الا الله میاندازد آن آتش بر قضیه اذکر کم در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد چنانک مولف گوید بیت

از عشق مهی چو بر لب آمد جانم ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا

 

... بدانک حقیقت معاد باز گشتن نفوس انسانی است با حضرت خداوندی یا باختیار چنانک نفوس سعدا یا با ضطرار چنانک نفوس اشقیا و بازگشت همه با آن حضرت است که ان الینا ایابهمو فرمود کما بداکم تعودون

و اینجا از نفوس انسانی ذوات میخواهیم که مجموعه روح و دل و نفس است و بلفظ نفس اینجا ازان وجه گفتیم که حق تعالی در وقت مراجعت او را هم بلفظ نفس میخواند که یا ایتها النفس المطمینه ارجعی و بحقیقت خطاب با ذات انسانی است که مجموعه ای است نه با یک جزو در وقت تعلق او بقالب او را روح خواند که و نفخت فیه من روحی زیرا که اصل او بود و دل و نفس بعد از ازدواج روح و قالب حاصل خواست آمد چنانک شرح آن داده ایم و در وقت مراجعت آن مجموعه را بلفظ نفس خواند زیراک نفس اطلاق کنند و بدان ذات خواهند نفس الشی و ذاته یکی باشد حق تعالی ذات خود را نفس خواند که تعلم ما فی نفسی و ولا اعلم ما فی نفسک یعنی فی ذاتک باغبان بوقت زراعت تخم بباغ برد تا بنشاند ولیکن چون بکمال رسد ثمره بخانه برد و تخم خود در ثمره داخل باشد تخم نفس انسانی ثمره روح انسانی آمد چون تخم میانداختند بلفظ روح خواندند چون ثمره بر میدارند بلفظ نفس میخوانند

اما میان محققان و ارباب سلوک خلاف است تا هر نفس از مقام خویش که در ابتدا داشته است در تواند گذشت و بمقامی دیگر تواند رسید یا نه بعضی گفته اند که بتربیت ترقی یابد و از مقام اول در گذرد و بعضی گفته اند چون بمقام معلوم خویش باز رسید بماند و بمقامی دیگر که استعداد آن نداشته است نتواند رسید چنانک تخم گندم از مقام گندمی بتربیت در نگذرد و بمقام نخودی نرسد و فروتر نیاید وجو نشود و تخم جو همچنین گندم نشود اما هر یک در مقام خویش چون تربیت یابد کمال مرتبه خویش رسد و اگر در تربیت تقصیر رود نقصان یابد و ضعیف و بی مغز شود

اما آنچ نظر این ضعیف اقتضا میکند و در کشف معانی و حقایق اشیا مشاهده افتاده است آن است که بعضی نفوس از مقام خویش بتربیت ترقی یابند و بمقامی دیگر رسند و بعضی دیگر اگرچه ترقی یا بند اما بمقامی دیگر نرسند و آن چنان است که در بدایت فطرت صفوف ارواح چهار آمد که الارواح جنود مجنده

صف اول ارواح انبیا علیهم السلام و ارواح خواص اولیا بود در مقام بی واسطگی صف دوم ارواح عوام اولیا و خواص مومنان بود صف سیم ارواح عوام مومنان و خواص عاصیان بود صف چهارم ارواح عوام عاصیان بود و ارواح منافقان و کافران پس اهل صف چهارم بمقام سیم نرسند و اهل صف سیم بمقام صف دوم نرسند و اهل صف دوم بمقام صف اول نرسند ...

... هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته ام

چون آن سوختگان آتش اشتیاق از بادیه فراق بشریت خلاص یا بند و بسرحد کعبه وصال باز رسند بخودی خود از ان مقام در نتوانند گذشت اما مستقبلان کرم از راه لطف در صورت جذبات الهی پیش باز روند و بمناسبت آن استعداد که در بدایت تعبیه افتاده است او را در پناه دولت آرند که سبعه یظلم الله فی ظله ازین معنی میفرماید جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین زیرا که معامله جمله ملا اعلی و جن و انس اگر جمع کنند یک بنده را بر خوردار تجلی حضرت خداوندی نتوانند کرد الا جذبه حق که بنده را بر بساط قرب اوادنی نشاند لاجرم یک جذبه بهتر آمد از معامله جمله خلایق

و آن بندگانی که ایشان از خودی خود خلاص یافته اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله اهل هر دو عالم براید و بران بچربد بیت

صوفیان در دمی دوعید کنند ...

... هر دم صوفی فانی را وجودی نو می زاید و بتصرف جذبه محو میشود و ازان محو قدیمی دیگر سیر میافتد در عالم الوهیت بتصرف جذبه که یمحواالله ما یشا و یثبت پس هر دم محوی و اثباتی حاصل میشود که صوفی دران دو عید میکند یک عید از محو و دوم از اثبات و این آن مقام است که وجود سالک وجود کلمه لااله الا الله ببود در عین نفی و اثبات او را اگر درین مقام روح الله و کلمه الله خوانند بر وی بزیبد و این قبا بر قد او چست آید

اهل صفوف دیگر از دولت این کمال محرومند اما در مقام خویش چون پرورش بکمال یا بند هر طایفه ای بمقام خویش باز رسند با ترقی کمال که اول نداشته اند چون تخم گندم که اول بکارند اگرچه اول ضعیف باشد چون پرورش بشرط یابد یکی هفتصد شده و بقوت گشته با انبار آید

همچنین ارواح اهل هر صف چون حسن استعداد و صفا حاصل کرده باشد در مقابله آن صف دیگر افتد که فوق اوست پذیرای عکس کمالات ایشان گردد اگرچه ازیشان نباشد با ایشان باشد که المر مع من احب و چنانک فرمود اولیک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین الی قوله من الله یعنی این مرتبه که با ایشان باشد نه در اصل فطرت و استعداد او بود محض فضل الهی است که او را کرامت کردیم اشارت للذین احسنوا الحسنی و زیاده بدین معنی است حسنی نعیم بهشت است که ثمره تخم احسنوا آمد و آنچ از دولت رویت و مشاهده صفات خداوندی مییابند زیادت فضل و کرم است

پس خداوند تعالی اهل صفوف اربعه را در چهار صنف بیان فرمود سه صنف اهل اصطفا و قبول و یک صنف از اهل شقا ورد چنانک فرمود اور ثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق با لخیرات باذن الله این سه طایفه از اهل قبولند زیراک بلفظ اصطفا ذکر ایشان کرد یعنی بر گزیدیم ایشان را از بندگان ما و مردودان را در یک سلک کشید که لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی و مرجع و معاد آن سه طایفه بهشت فرمود با تفاوت درجات ایشان که ان الابرار لفی نعیم و مرجع و معاد مردودان از کافر و منافق دوزخ فرمود که ان الله جامع المنافقین و الکافرین فی جهنم جمیعا

و چون شخص انسانی مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی آمد هر چ در هر دو عالم بود در وی نموداری ازان باشد چنانک در عالم ارواح چهار صف پدید آورد در عالم شخص انسانی چهار مرتبه نفس را ظاهر کرد اماره و لوامه و ملهمه و مطیمنه تا هر صنف از ان ارواح که در صفی بودند صف دوم را نفس ملهمه باشد و اهل صف سیم را نفس لوامه باشد و اهل صف چهارم را نفس اماره باشد و هر یک از مقام خویش نتواند گذشت زیرا که دران تخم ازین استعداد ننهاده بودند مگر اهل صف اول را چنانک شرح دادیم ...

... و بحقیقت بدانک اهل هر صف از صفوف مقبولان دیگر باره بر سه صنف باشند یکی آنها که بر جانب راست بوده اند دوم آنک بر جانب چپ بوده اند سیم آنک در پیشگاه صف در میانه بوده اند چنانک میفرماید وکنتم ازواجا ثلثه تا آنجا که المقربون در هر صف مناسب آن صف اصحاب یمین و اصحاب شمال و سابقان باشد

اصحاب یمین کسانی اند که تخم روحانیت ایشان چون بزمین قالب تعلق گرفت اگرچه پرورش بکمال نیافت تا یکی صد و هفتصد شود باری در زمین قالب بتصرف صفات بشری بند نشد بر آمد و باز بمقام تخمی رسید و اگر زیادت نشد نقصان نپذیرفت این طایفه را صفت ملکی غالب بود اهل طاعت باشند و میل ایشان بمعصیت کمتر بود ارباب نجات اند بر یمین سعادت راه بهشت گیرند و بمقام روحانیت خویش باز رسند بی توقف

و اصحاب شمال کسانی اند که بر تخم روحانیت زیان کرده اند و اگرچه تخم بکلی باطل نکرده اند اما بتصرف معاملات صفات بشری خلل و نقصان در وی پدید آمده است میل این طایفه بمعصیت بیشتر باشد اینها را بر شمال شقاوت بدوزخ برند و بر درکات آن گذر میدهند تا آن آلایش ازیشان محو شود پس بمقام معلوم خویش باز رسند با نقصانی ...

... اما اصحاب نفس لوامه را که اهل صف سیم اند اصحاب الیمین ایشان را طاعت بر معصیت غالب بود اهل نجات باشند که فاما من ثقلت موازینه فهوفی عیشه راضیه اصحاب الشمال ایشان را معصیت بر طاعت غالب بود چون اینجا متابعت هوا کردند جای ایشان هاویه باشد

زیراکه چون حق تعالی دل را بیافرید عقل را بر یمین او بداشت و هوا را بر شمال او بداشت و عشق را در سابقه او بداشت اصحاب الیمین آنها بودند که متابعت عقل کردند و اصحاب الشمال آنها بودند که متابعت هوا کردند و سابقان آنها بودند که متابعت عشق کردند پس عقل عاقل را بمعقول رساند و هوا هاوی را بهاویه رساند و عشق عاشق را بمعشوق رساند هر که امروز متابعت هوا کند بر قضیه کما تعیشون تموتون و کما تمو تون تحشرون فردا معاد او هاویه باشد که فامه هاویه بلفظ ام فرمود یعنی مادر او هاویه است اشارت بدان معنی است که او در وجود نفس لوامه بند است درین جهان هنوز از خود نزاده است اما حامله بود بطفل ایمان اگر بزاده بودی از رحم صفات حیوانی و سبعی بیرون آمده بودی از هاویه خلاص یافتی ولیکن چون حامله بود و اینجا بنزاد در عبور بر درکات دوزخ چندان بماند که آنچ نصیبه آتش است از صفات حیوانی وسبعی و شیطانی ازو بستانند و آنچ طفل ایمان است در رحم دل از مادر هاویه بزاید و استحقاق بهشت گیرد که یخرج من النار من کان فی قلبه مثقال ذره من الایمان

او بر مثال جوز بود که در وی مغز ایمان بود اما پوست طلخ اعمال فاسده داشت ضربتی چند بران پوست دوم زنند که حامل پوست اول بود و آن طفل مغز را از رحم پوست خلاص دهند پوست را غذای آتش کنند که کلما نضجت جلو دهم آلایه و مغز را در پوست قطایف لطایف حق پیچند و بر صحن بهشت نهند و بخوان اخوانا علی سرر متقابلین آرند این صفت آن طایفه است که در حق ایشان فرمود و آخرون مرجون لامر الله اما یعذ بهم و اما یتوب علیهم ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل دوم

 

... و آن تخم را که نسبت دانه خرما داده ایم در فصل مقدم بر خود بجنبید و سبزه سر بیرون کرد

چون قدری از بند و حجاب وجود خویش رهایی یافت و از زندان وجود دانگی دریچه ای بر فضای هوای عبودیت و مقام شجر گیش گشاده شد خود را در حبس وجود دانه بودن ملامت کرد و گفت چون میتوانی که بتربیت و تزکیت ازین حبس خلاص و فلاح یابی چرا توقف روا داری و کمر جد و اجتهاد بر میان نبندی و چون لییمان بدین حضیض و اسفل راضی باشی او را درین مقام نفس لوامه خوانند که بملامت خویش برخاست

پس تاثیر عنایت ازلی او را در کار بندگی هر ساعت مجدتر میگرداند و شوق عشق او بغایت تر میرساند و او بغلبات شوق و رغبات ذوق در کثرت مجاهده وجودت معامله میافزاید و از هر حرکتی که بر قانون فرمان میکند نوری دیگر تولد میکند و مدد قوت ایمان میشود که لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم

و آن شجره عبودیت هر روز طراوتی دیگر میگیرد و از عالم سفلی بعالم علوم ترقی میکند تا شجره تمام از دانه بیرون آید که و کنتم امواتا فاحیا کم اول دانه مرده بود چون سبزه ازو بیرون آمد فاحیا کم زنده ببود ثم یمیتکم یعنی دانه را بکلی در شجره محو کنند ثم یحییکم یعنی دیگر باره آن دانه را در کسوت شکوفه از درخت بیرون آرد اگرچه در دخت محو شده بود و مرده گشته دیگر باره بر سر شاخ زنده گشت و از گور شاخ سر بیرون کرد کفن شکوفه در دوش بسته بیت

فردا که مقدسان خاکی مسکن ...

... نفس درین حالت بمقام اصلی خویش باز رسید که شکوفه وار بر سر دخت عبودیت آمد اما چون ثمره بکمال نرسیده است هنوز یک قدم در مقام درختی دارد و از انجا غذا میکشد استکمال خویش را و یک قدم در مقام ثمرگی دارد و در خطر آنک باندک سرمایی یا ببادی سخت تر فجعلناه هبا منثورا

بر رنجبرد چندین ساله او خوانند و او درین مقام استحقاق آن یافته که صلاح و فساد خویش مشاهده میکند و ترسان و هراسان میباشد و مدد الهامات ربانی بدو متصل میشود که تقوی و فجور او با او مینماید درین حال در خطری عظیم است زیراک مخلص است یعنی از جنس دانه شجره خلاص یافته و بر سر شاخ اخلاص آمده والمخلصون علی خطر عظیم پیش ازین که در شجره بند بود یا در دانه محبوس بود این خطر نداشت که بهر بادی و سرمایی باطل شود بیت

زلف تو نه ایم تا بکمتر بادی ...

... اما اکنون که از رحم شجره بزاد و در قماط لطیف شکوفه پیچیدندش طفل نو عهدست باندک آسیبی باطل شود اگر مراقبت احوال او بشرط نرود نفس درین مقام که ذوق الهامات حق یافته است و با عالم غیب آشنا گشته خطر آن دارد که بباد وسوسه شیطانی یا بسرمای عجب نفسانی از شجره عبودیت بلعام وار در افتدحضرت جلت درین حالت یازده قسم یاد کرده است تاکید را تا سالک غفلت نبرزد و نموده که اگر نفس پرورش یابد درین مقام فلاح یافت یعنی از شکوفه ملهمگی بثمره مطمینگی رسد و اگر از تربیت محروم ماند بخسارت گرفتار شود یعنی در شکوفگی پژمرده شود و ناچیز گردد چنانک فرمود والشمس و ضحیها تا آنجا که قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها و در هیچ موضع از قرآن چندین قسم بیک جا یاد نکرده است که درین موضع

و سرش آن که هیچ چیز از مخلوقات شریف تر از نفس انسان نیست و نفس را در هیچ مقام آن نازکی نیست و آن خطر که در مقام ملهمگی چه از خویش تمام خلاص نیافته است و ذوق غیب و الهامات باز یافته غرور آن تواند بود که مگر مقام کمال است دم و عشوه شیطان بخورد و بنظر عجب و خوش آمد و بزرگی و خیریت بخود بازنگرد ابلیس وقت شود و به تند باد لعنت شکوفه وار از درخت قبول بر خاک مذلت افتد

و نفس را درین مقام بعد از آنک چون شکوفه اول از دانه بزاد و در شجره مدتی بند بود و دیگر باره از شجره بزاد و بر سر شاخ آفرینش آمد تا ذوق الهامات حق باز یافت دیگر باره از شکوفه بمیباید زاد تا ثمره شود و در ثمره بکمال پختگی رسیدن تا کامل این مقام شود زیراکه در هر مقام از مقامات نفس را ابتدا و انتهایی هست

در مقام ملهمگی ابتدای او آن است که در خود ذوق الهامات حق یابد بر هر تقوی و فجور که بسر آن رسد تا حق از باطل باز شناسد و باطل از حق بداند و تتبع حق کند و از باطل اجتناب نماید خواجه علیه السلام درین مقام دعا میکرد اللهم ارناالحق حقا و ارزقنا اتباعه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه در بدایت حق و باطل دیدن و شناختن است و در نهایت توفیق و قوت یافتن برترک باطل و اتباع حق و این معنی در مردگی نفس از صفات ذمیمه و زندگی دل بصفات حمیده میسر شود که موتوا قبل ان تموتوا ...

... چون مرید صاحب ریاضت درین حالت و این مقام باشد شاید که وقت وقتی بسماع دف ونی حاضر شود بشرط آنک در خدمت شیخ خویش باشد یا در صحبت جمعی یاران که همدرد او باشند و از صحبت اغیار تا تواند احتراز کند مگر کسانی که از سر نیاز و اعتقادی تمام حاضر شوند و صحبت به ادب و حرمت دارند

و مرید باید که در سماع حرکت بتکلف نکند و دل خویش بامعانی بیت و اشارات نغمات نی حاضر دارد و بهر وارد که بر دل آید یا بهر حالت که روی نماید در حرکت نیاید تا تواند سماع بدل فرو میخورد اگر بروی غالب شود و بی اختیار او را در حرکت آورد آنگه روا بود و در موافقت یاران تو اجد هم روا داشته اند چون از رعونت نفس خالی باشد و در سماع آداب بسیارست که این موضع تحمل آن نکند اما تا تواند حرمت یاران گوش دارد تا دلی از حرکات او نخراشد و سماع از سر شرب نکند و در کتمان معنی و ترک دعاوی کوشد و در کل احوال منتظر الهامات حق باشد تا آنچ کند بنور الهام کند نه از ظلمت طبع و ابتدا درین مقام صلاح و فساد احوال خویش بالهام توان دانست و در وسط مقام باشارت حق

و فرق میان الهام حق و اشارت و کلام آن است که الهام خطابی باشد از حق به دل با ذوق ولیکن بی شعور و اشارت خطابی باشد با ذوق و شعور ولیکن بر مز نه صریح و کلام خطابی باشد با ذوق و شعور و صریح ولیکن در مقام ملهمگی نفس کلام پدید نیاید کلام در مقام مطمینگی نفس پدید آید که یا ایتها النفس المطمینه ارجعی الی ربک این خطاب صریح است

و نهایت مقام ملهمگی آن است که نور حق در دل متمکن شود تا بهر چ نگرد بنور حق نگرد که المومن ینظر بنور الله ازان وقت که الهام پدید آید مرتبه خواص مومنان است تا آن وقت که نورالله در دل متمکن گردد آنگه مرتبه عوام اولیاست که الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور

چون بدین مقام رسید کمال معاد این طایفه است که مقتصدان اند و در عالم ارواح اهل صف دوم بوده اند انوار الطاف و فیض حق از پس حجاب صف ارواح انبیا و خواص اولیا بدیشان میرسیده است ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۵

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

... و اسم امارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب او باشد و اماره لفظ مبالغت است از امیر و آمر یعنی بغایت فرماینده و فرمانرواست فرماینده است بموافقات طبع خویش و مخالفات شرع حق و فرمانرواست برجملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد و منقاد شرع نشود از صفت امارگی خلاص نیابد که این دو صفت ضد یکدیگرند تا اماره است ماموره نتواند بود و چون ماموره گشت از امارگی خلاص یافت

فلاسفه را اینجا غلطی عظیم افتاد پنداشتند که امارگی نفس را صفات ذمیمه حیوانی است و پس در تهذیب اخلاق و تبدیل صفات رنج بردند بر امید آنک نفس را چون صفات ذمیمه بصفات حمیده مبدل شود از امارگی بمطمینگی رسد ندانستند که از مجرد این معاملات امارگی بر نخیزد تا آنگه که ماموره شرع نشود ایشان پنداشتند شرع از برای تهذیب اخلاق میباید پس گفتند چون ما تهذیب اخلاق بنظر عقل حاصل کنیم ما را بشرع و انبیا چه حاجت باشد شیطان ایشان را ازین مزله بدوزخ برد نور ایمان حقیقی نداشتند تا بازبینند که از حجاب طبع بطبع بیرون نتوان آمد که اگر کسی هزار سال بنظر عقل خویش نفس را ریاضت فرماید تا در نفس هزارگونه صفا و بینایی و روشنایی پدید آید و بعضی حجب صفات بشری برخیزد این جمله تقویت حجاب طبع دهد و کدورت و نابینایی حقیقی زیادت کند زیراکه چون پیش ازین صفا و بینایی نداشت طالب آن بود و میدانست که در کدورت و نابینایی است اکنون که قدرت اثر صفا و بینایی در نفس باز یافت پندارد صفا و بینایی حقیقی است از طلب فروماند و آن پندار حجابی معظم تر از جمله حجب شود و در نا بینایی حقیقی بیفزاید و این معنی جز دلی فهم نکند که موید بود بتأیید الهی و دیده سر او از نورالله بینایی یافته بود که المومن ینظر بنور الله

بحقیقت بدانک از اسفل طبیعت بکمند شریعت خلاص توان یافت که در شریعت جذبه حق تعبیه است و طبع ظلمت است و شرع نور از ظلمت بنور خلاص توان یافت که گفته اند و بضدها تتبین الاشیاء

و هر کرا نور شرع که صورت جذبه حق است و سر رحمت حق از ورطه امارگی خلاص ندهد هیچ چیز نتواند داد که الاما رحم ربی با خواجه علیه السلام با کمال مرتبه نبوت و رسالت میگفتند انک لا تهدی من احببت ...

... چه در بدایت روحانیت عالم کلیات بود ازان جزویات نبود و عالم غیب بود ازان شهادت نبود چون بدین عالم پیوست و داد روش و پرورش خویش بداد عالم کلیات و جزویات گشت و عالم الغیب و الشهاده ببود در خلافت حق زیراکه در عالم ارواح بر معاملات خلافت ربوبیت قدرت و آلت نداشت اینجا قدرت و آلت بدست آورد و بکمال مرتبه خلافت رسید

و در ابتدا که برین عوالم مختلف گذر میکرد در هر عالم چیزی به وام می ستد و از خود آنجا چیزی گرو مینهاد در وقت مراجعت تا وام هر مقام بنگزارد و رهن خویش باز نستاند نگذارند که بگذرد چنانک میگوید بیت

گرت باید کزین قفص برهی ...

... چون جمله وامها رد کند و رهنها بازستاند و بمقر اصلی باز آید او را بسلطنت خلافت نصب کنند و با خلعت نیابت و منشور سیادت بر جملگی ممالک غیب و شهادت مالک گردانند و زمام مملکت بدست جهانداری او دهند قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء

چون مالک ممالک گشت هر چ آن وقت به وام ستده بود تا رد بایست کرد اکنون ملک او شود و او بمالکیت دران تصرف کند و بنیابت و خلافت حق جملگی عوالم غیب و شهادت را ببندگی بر کار دارد و بر عتبه توحید با قرار در آرد بیت

حلقه در گوش چرخ و انجم کن

تا دهندت ببندگی اقرار

آفرینش نثار فرق تو اند ...

... و این همه مرتبه عالمی بود از عوالم مختلف که بیان افتاد باقی چندین هزار عالم دیگر سالک را عبره میباید کرد و در هر عالم مناسب آن مشاهدات و وقایع پدید میآید و گاه بود که یک نوع واقعه در چندین مقام دیده شود و هر جای مناسب آن مقام اشارت بمعنی دیگر باشد

و این اختلافات و تفاوتات هر کسی فرق نتواند کرد و باز نتواند شناخت جز شیخی کامل و چون سالک وقایع شناس نبود در وقایع بند شود و راه نتواند رفت یکی از ضرورات احتیاج بشیخ این است

مثلا آتش را در چند مقام بینند و در هر مقام آن را معنی دیگر باشد گاه باشد که نشان عبور بر صفت آتشی باشد و گاه بود که نشان گرمی طلب باشد و گاه بود که نشان غلبه صفت غضب بود و گاه بود که نشان غلبه صفت شیطنت بود و گاه بود که نور ذکر بود بر مثال آتش و گاه بود که آتش شوق بود که هیمه صفات بشری محو میکند و گاه بود که آتش قهر بود و گاه بود که آتش هدایت بود چنانک موسی را بودعلیه السلام که انس من جانب الطور نارا و گاه بود که آتش محبت باشد تا ماسوای حق بسوزد و گاه بود که آتش معرفت باشد که و لولم تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء و گاه بود که آتش ولایت بود که الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و گاه بود که آتش مشاهده بود که ان بورک من فی النار و من حولها و جز ازین آتشها بود که فرق میان هر یک جز شیخی صاحب تجربه نتواند کرد و باقی دیگر وقایع و تفاوت آن برین جمله قیاس کند

اما نفوس انسانی چون برین مقامات گذر کردن گیرد هر نفسی بحسب استعداد و تأیید ربانی در حق او بمقامی میرسد که مستحق آن بوده است و مرتبتی که در عالم ارواح اهلیت آن داشته است چون لوامگی و ملهمگی و مطمینگی دران مقام بند میشود و میگوید و ما منا الا له مقام معلوم و فریاد میکند که لود نوت انمله لاحترقت

زیراکه که مقام هر مرغی قله کوه قاف نباشد آن را سیمرغی باید و هر مرغ بر فرق شمع آشیانه نتواند ساخت آن را پروانه ای دیوانه باید و هر مردار خوار نشیمن دست شاهان را نشاید آن را بازی سپید باید ...

... سر گشته روزگار حیران تر ازین

ایشانند کسانی که شان ایشان را ازیشانی ایشان بکمند جذبات بستده اند و جملگی لذات و شهوات نفسانی و هوسات و مرادات انسانی بر کام جان ایشان طلخ گردانیده و از مشربی دیگر چاشنی چشانیده بیت

ما که از دست روح قوت خوریم ...

... بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش

در بند اشارتی که او فرماید

نه نه چه جای این حدیث است ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولیک عنها مبعدون مرغان او سر بمرتبه بازی فرو نیارند و این مقام را بازی شمارند باز اگر همه سپید بازست کجا چون پروانه جان باز است باز صیاد جان شکارست پروانه را با جان چه کارست باز صیادی است که صید از و جان نبرد پروانه عاشقی است که تحفه معشوق جز جان نبرد ...

... مرغ کانجا پرید پر نهاد

دیو کانجا رسید سر بنهاد

با ایشان گفتند ما صیادی را در شکارگاه ازل بدام یحبهم صید کرده ایم بدین دامگاه خواهیم آورد انی جاعل فی الارض خلیفه تا با شما نماید که صیادی چون کنند بیت ...

... یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن

جمله گفتند اگر این صیاد بصیاد بر ما مسابقت نماید و درین میدان گوی دعوی بچوگان معنی بر باید و کاری کند که ما ندانیم کرد و شکاری کند که ما نتوانیم کرد جمله کمر خدمت او بر میان جان بندیم و سجود اورا بدل و جان خرسندیم

از حضرت جلت خطاب آمد که زنهار اگر او را با پرکهای ضعیف و خلق الانسان ضعیفا بینید بچشم حقارت درو منگرید اگرنه افاعیل ما را منکرید و بپر و بال ملکی خویش مغرور مشوید که بحقیقت پر و بال او ماییم و جز ما پر و بال او را نشاییم که وحملنا هم فی البر و البحر او ببرما میپرد زان بپر ما میپرد ...

... جز دیده تو روی تو نتواند دید

هر که ببرما پرواز کند لاجرم بپر ما پرواز کند بنگرکه چه صید کند چون پر باز کند

آن پشه که در کوی تو پرواز کند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۶

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل چهارم

 

... هرگز ز سر کوی تو در نگذشتم

دولت اقرارا لسان و تصدیق جنان حاصل دارد اگر چه معامله عمل ارکان بجای نیاورد چون بوعید حق بدوزخ در رود که فاما الذین شقوا ففی النار الایه اما کلمه لااله الا الله و شفاعت محمد رسول الله او را بدانجا در بنگذارد بدین استثنا که فرمود الا ما شاء ربکه هم عاقبت خلاص یابد و معاد اصلی او هم بهشت باشد

در حدیث صحیح میآید که جمعی را از دوزخ بیرون آرند چون انگشت سوخته و ایشان را بنهر الحیات فرو برند گوشت و پوست بریشان بروید و از آنجا بر آیند رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بر پیشانی ایشان نبشته که هولا عتقاء الله من النار

اما اشقی آن است که در دوزخ موبد و مخلد بماند و درو نور کلمه لا اله الا الله نباشد که بدان خلاص یابد و اهلیت شفاعت محمد رسول الله ندارد خلود ابد جز چنین کس را نباشد چنانک میفرماید لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی مومن را ورود باشد و ان منکم الا واردها ولکن صلی نباشد صلی اشقی را باشد که لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی و جایی دیگر میفرماید سیصلی نارا ذات لهب ...

... و هیچ پادشاه را درد دین دامن جان نمیگیرد که در دفع این آفت کوشد تا جبر این خلل کند و این آفت درین بیست سال کمابیش ظاهر شد و قوت گرفت والا در عهدهای پیشین کس را ازین طایفه زهره نبودی که افشای این معنی کردی کفر خویش پنهان داشتندی که دردین ایمه متقی بسیار بودند و پادشاهان دیندار که دین را از چنین آلایشها محفوظ میداشتند

درین عهد ایمه متقی کم ماندند که غمخوارگی دین کنند و جنس این خللها در حضرت پادشاهان عرضه دارند تا بجبر آن مشغول باشند لاجرم خوف آن است که از دین قال و قیلی که در بعضی افواه مانده است از پیش برخیزد و جهان قال و قیل کفر گیرد آنچ حقیقت مسلمانی بود در دلها بنماند الا ماشاءالله در زبانها نیز نخواهد ماند و از شومی چنین احوال است که حق تعالی قهر و غضب خویش را در صورت کفار تتار فرستاده است تا چنانک حقیقت مسلمانی بر خاسته است این صورت های بی معنی بر اندازد این کار کجا رسید خواهد گویی حال را هرچ روزست حیلت و مکر و استیلای آن ملاعین زیادت است و غفلت و معصیت اهل اسلام زیادت که مایه این مفسدت بود ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس

باقی است شراب طلخ در جام هنوز ...

... و در روایتی دیگر و خصلت دیگر را هم از نفاق نهاده است اذاعا هد غدر و اذا خاصم فجر اگر عهد کند با مسلمانی دران عهد غدر کند و خلاف آرد و اگر با کسی خصومت کند بزبان فحش گوید و دشنام دهد

این معاملات از نفاق اهل اسلام است و آنچ حقیقت است این احادیث تهدیدی و وعیدی تمام است اهل اسلام را زیراکه کم کسی ازین خصلتها خلاص مییابد و خواجه علیه السلام در دعا میفرمود اللهم انی اعوذ بک من الشقاق و النفاق و سوء الاخلاق بر ما واجب تر است که پیوسته این دعا گوییم بر ما نفاق در کفر چنان است که این فلسفیان و دهریان و طبایعیان و تناسخیان و مباحیان و اسماعیلیان میکنند چون در میان مسلمانان باشند گویند ما مسلمانیم و اعتقاد ایشان آن کفرها و شبهتها باشد که نموده آمد و چون با بنای جنس خویش رسند اعتقاد خویش آشکارا کنند و گویند ما بدین مقلدان استهزا میکنیم حق تعالی از احوال ایشان خبر میدهد واذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا الی یعمهون و هر کافر که کفر پنهان دارد و دعوی مسلمانی کند بزبان هم ازین جمله باشد و مرجع و معاد منافقان آن است که فرمودان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار ولن تجد لهم نصیرا

قدر دولت اسلام که شناسد و شکر نعمت ایمان که تواند کرد ...

... فردا بکدام دیده بیند رویت

با چندین هزار آفات که در راه آدمی نهاده اند و بچندین گونه ابتلا که او را مبتلا گردانیده اند اگر نه نظر عنایت خداوندی فریادرسی و دستگیری او کند از دامگاه دنیا که آراسته زین للناس است و ببندهای محکم بسته حب الشهوات است چگونه خلاص یابد خصوصا سر تا سر این دامگاه هفت دانه من النساء البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث پاشیده که اگر ازین هفت نوع دانه یک بودی نفس بهیمه صفت آدم دانه خوار آن آمدی

آدم را علیه السلام با آن همه شرف و مرتبه از یک دانه بیش منع نکردند که و لا تقر با هذره الشجره چون توفیق امتناع رفیق او نشد در دام عصیان و نسیان افتاد که و عصی آدم ربه فغوی چون او را بخود بازگذاشت صفت او و عصی آدم بود چون بلطف خودش برداشت سمت او اصطفی ادم شد بهشت گامگاه او بود که ولکم فیها ما تشتهی الا نفس چون با آدم توفیق رفیق نبود کامگاه او را دامگاه گشت ابلیس بیک دانه دوصید میکرد که فاز لهما الشیطان دنیا دامگاه بود چون توفیق با آدم رفیق شد او را کامگاه آمد بیک کلمه ربنا ظلمنا بکام ثم اجتباه میرسید

یک ساعت مدد لطف بآدم کمتر رسید برای دم بنماند چون مدد لطف در رسید بدان ندم بنماند للشیخ شیخنسا مجدالمله والدین قدس الله روحه العزیز بیت

از لطف تو هیچ بنده نومید شد

مقبول تو جز مقبل جاوید نشد ...

... عاطفت ذوالجلالی و عنایت لایزالی طایفه ای را هم از بدایت فطرت بر صوب درجات بزمام کشی وسیق الذین اتفوآ بر جاده و اما من خاف مقام ربه بقدم و نهی النفس عن الهوی بمعاد فان اجنه هی المأوی رسانید و عزت متعالی از سطوت لاابالی طایفه ای هم از مبدأ خلقیت برجهت درکات بتازیانه قهر وسیق الذین کفروا بر جاده فاما من طغی بقدم و آثر الحیوه الدنیا بمعاد و فان الجحیم هی الماوی دوانید که هولا فی الجنه و لاابالی و هولاء فی النار و لاابالی

اگر نه عنایت بی علت سربگریبان جانی برآورد از کمد قهر او و سلاسل مکر او چکونه توان جست و بند طلسمات اعظم او کدام قوت توان شکست

سیر آمده ای از خویشتن میباید

بر خاسته ای ز جان و تن میباید

در هر گامی هزار بند افزون است

زین گرمروی بندشکن میباید

سودای تمنای سلوک سرهای ملوک را شاید از دست و پای هر گدای بینوا ابن فتح اعظم و کار معظم بر نیاید اما اگر از تصرف ابلیس پر تلبیس خلاص توان یافت و با لباس اسلام و کسوت ایمان ازین جهان جان توان برد اینت دولتی تمام و سعادتی مستدام اللهم اختم لنابخاتمه الاسلام بیت

گر روز پسین چراغ عهدم نکشی ...

... و روح را بعد از انک در صحبت قالب پرورش بکمال یافته بود و آلات معرفت تمام حاصل کرده و از قالب مفارقت داده و مدتها در عالم غیب بتابش نظر عنایت تربیت یافته و آلایش جسمانی ازو بتدریج محو شده و از فیض حق رزقهای بی واسطه گرفته که یرزقون فرحین بما آتیهم الله من فضله وقوتی تمام حاصل کرده با عالم قالب فرستند تا بواسطه آن آلات جسمانی در کل ممالک بمالکیت و ملکیت تصرف میکند و در مقام بیواسطگی از تنعمات روحانی بی مزاحمت آلات جسمانی استیفای حظ او فر میکند و ذوق کمال معرفت و قربت در مقام عندیت فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر مییابد چنانک نه روح جسم را از کار خویش شاغل بود و نه جسم روح را از کار خویش شاغل بود لا یشغله شأن عن شأن لاجرم عنوان نامه حق بدو این بود که من الملک الحی الذی لایموت الی الملک الحی الذی لایموت

و فرق میان بندگی و خداوندی آنک او سبحانه و تعالی درین ممالک باستقلال و اصالت متصرف بود بی احتیاج بآلت و بنده بنیابت و خلافت متصرف بودف بواسطه آلت والله علیه بالصواب

این قدر اشارت بس بودف باقی اسرار الهی را اجازت افشا نیست که افشاء سر الربوبیه کفر عرفها من عرفها وجهلها من جهلها و صلی الله علی محمد و آله اجمعین

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۷

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » باب پنجم در بیان سلوک طوایف مختلف

 

... بدانک سلطنت خلافت و نیابت حق تعالی است در زمین و خواجه علیه السلام سلطان را سایه خدا خواند و این هم بمعنی خلافت است زیراک در عالم صورت چون شخصی بر بام باشد و سایه او بر زمین افتد آن سایه او خلیفت ذات او باشد در زمین و آن سایه را بدان شخص باز خوانند گویند سایه فلان است

و چون حق تعالی در همان که مرغی است سری از اسرار لطف خویش ودیعت نهاد بنگر چه اثر ظاهر شد و چه خاصیت پدید آمد تا اگر سایه همای بر سر شخصی میافتد آن شخص عزت سلطنت و دولت مملکت مییابد چون خداوند تعالی از کمال عاطفت بنده ای را برگزیند و بعنایت ظل اللهی مخصوص گرداند و بسعادت پذیرایی عکس ذات وصفات خداوندی مستسعد کند ببین تا چه اقبال و دولت و عز و کرامت دران ذات مشرف و گوهر مکرم تعبیه سازد کمیته خاصیتی دران ذات شریف و گوهر لطیف آن باشد که هر اهل و نااهل را که بنظر عنایت ملحوظ گرداند مقبل ومقبول همه جهان گردد و بهر آنک بنظر قهر نگرد مدبر و مردود جمله جهان گردد

یکی ازملوک متقدم را میآورند که گفت نحن الزمان من رفعنا ارتفغ و من وضعناه اتضع این سخن معنوی است اما نظر کامل نبود تا خود را بهتر بشناختی آنک گفت نحن الزمان گفتی نحن خلفاء الرحمن

اما ملوک دو طایفه اند ملوک دنیا و ملوک دین

آنها که ملوک دنیا اندیشان صورت صفات لطف و قهر خداوندی اند ولیکن در صورت خویش بندند از شناخت صفات خویش محرومند صفات لطف و قهر خداوندی بدیشان اشکارا میشود اما بریشان آشکارا نمیشود همچون ماهرویی که از جمال خویش بیخبر بود و برخورداری از جمال او دیگران بود

خوش باشد عشق خوبرویی

کز خوبی خود خبر ندارد

و آنها که ملوک دین اندیشان مظهر و مظهر صفات لطف و قهر خداوندی اند طلسم اعظم صورت را از کلید شریعت بدست طریقت بگشوده اند و خزاین و دفاین احوال و صفات را که مخزون و مکنون بنیاد نهاد ایشان بود بچشم حقیقت مطالعه کرده اند و بسر گنج من عرف نفسه فقد عرف ربه رسیده و بر تخت مملکت ابدی و سریر سلطنت سرمدی و اذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا بمالکیت نشسته که ان لله ملوکا تحت اطمار شادروان همت ایشان از سفر غدوها شهر ورواحها شهر ننگ دارد که در یک نفس گرد ممالک دو عالم برمیاید

هر کجا شهری است قطاع من است ...

... اول فرمود انا جعلناک خلیفه ما ترا خلیفت گردانیدیم اشارت است بدانچ پادشاه باید که پادشاهی خویش عطای حق شناسد و مملکت بخشیده او داند که توتی الملک من تشاء

دوم آنک انتباهی بود پادشاه را ازین اشارت که ما ملک بتو دادیم داند که از کسی دیگر بستد که بدو داد ازو هم بستاند روزی و بدیگری دهد که و تنزع الملک ممن تشاء دران کوشد که بواسطه این ملک عاریتی فانی ملک حقیقی باقی بدست آورد و خود را از ذکر جمیل و ثواب جزیل محروم نگرداند

سیم آنک بداند که پادشاهی خلافت خداست

چهارم فرمود فاحکم بین الناس بالحق اشارت است بدانچ پادشاه باید که حکومت گزاری میان رعایا بنفس خود کند و تا تواند احکام رعیت بدیگران بازنگذارد که نواب حضرت و امرا دولت را آن شفقت رافت و رحمت بر رعایا که پادشاه را بادش نتوان بود زیرا که آن رحمت و شفقت که پنج کس را بر پنج قوم باشد غیر ایشان را نباشد چنانک رحمت خدا بر بنده و رأفت نبی بر امت و شفقت پادشاه بر رعیت و مهر مادر و پدر بر فرزند و غیرت شیخ بر مرید

پنجم فرمود که حکومت بحق کند یعنی براستی و عدل کند میل و جور نکند

ششم آنک چون بحق کند بفرمان حق کند اگر چه عدل کند بطبع نکند بشرع کند و برای حق کند نه برای خلق

هفتم فرمود که ولا تتبع الهوی متابعت هوامکن که هر کس که متابعت هوا کند نتواند که کار بفرمان خدا کند در ممالک خویش و نتواند که آنچ کند برای خدای کند زیراک چون هوا بر شخص غالب شود متصرف و آمر و ناهی او هوا گردد و هوا همه خلاف خدای فرماید و هیچ چیز بضدیت آن حضرت پدید نتواند آمد و دعوی خدایی نکرد الا هوا چنانک فرمود افرأیت من اتخذ الهه هواه اگر فرعون دعوی خدایی کرد بهوا کرد و اگر بنی اسراییل گوساله پرستیدند بهوا پرستیدند واگر جمعی بتان را خدا گرفتند بهوا گرفتند خواجه علیه السلام میفرماید ما عبد اله ابغض علی الله من الهوی و بحقیقت هواست که خدای انگیزست چنانک گفت

ای هواهای تو خدای انگیز ...

... دوم آنک نبوت و علم را چون قوت سلطنت و شوکت مملکت یار بود تصرف و تاثیر آن یکی هزار بود و عزت دین بتیغ آشکارا گردد خواجه علیه السلام ازینجا فرمود اللهم اعزالاسلام بعمر او بابی جهل و نبوت را بتیغ نسبت درست میکرد که انا نبی السیف

سیم آنک چون پادشاه در جهانداری با رعیت بعدل گستری و انصاف پروری زندگانی کند و ظالمان را از ظلم و فاسقان را از فسق منع فرماید و ضعفا را تقویت و اقویا را تربیت دهد و علما را موقر دارد تا بر تعلم علم شریعت حریص کردند و بصلحا تبرک و تیمن جوید تا در صلاح و طاعت راغب تر شوند و اقامت امر معروف ونهی از منکر فرماید تا در کل ممالک رعایا بشرع برزی و دین پروری مشغول توانند بود و بر صادر و وارد راهها ایمن گرداند تا هر خیر و طاعت و تعلم و تعبد و آسایش و رفاهیت که اهل مملکت او کنند و یابند حق تعالی جمله در دیوان معامله صلاح او نویسد و از هر ظلم و فسق و فجور و مناهی و ملاهی که منع فرماید و بسیاست او ازان منزجر شوند جمله وسایل تقرب او شود بحضرت الهی بل که هر یک قدمی گردد او را تا اگر دیگری بیک قدم خویش بحضرت عزت سالک باشد سلوک پادشاه بچندین هزار قدم باشد و این سعادت بهر کس ندهند ذلک فضل الله یوتیه من یشاء

چهارم آنک مملکت و سلطنت آلتی تمامترین است تحصیل مرادات نفس و استیفاء لذات و شهوات او را آن را که مکنت هوای نفس راندن نباشد هوای نفس نراند و طاعت کند اگرچه ثواب باشد ولیکن نه چون آنکس را که اسباب هوا راندن بانواع میسر باشد قدم بر سر جمله نهد و خالصا مخلصا برای تقرب بحق ترک شهوت و لذت و هوای نفس کند او را بعدد هر آلتی و قوتی که در هوا راندن باشد چون تراند و بدان تقرب جوید قربتی و درجتی و مرتبتی در حضرت حاصل شود

در حدیث صحیح است که درویشان صحابه بخدمت خواجه علیه السلام آمدند و گفتند یا رسول الله ذهب اهل الدثور و الاهوال بالفوز التام و النعیم فی الدنیا والاخره یعنی این توانگران رستگاری و ثواب و نعیم دو جهانی بودند گفت چگونه گفتند ما نماز میکنیم و ایشان میکنند و ما روزه میداریم و ایشان میدارند ولیکن ایشان زکوه و صدقه میدهند و ما نمی توانیم داد و حج و غزا و بنده آزاد می کنند و ما نمی توانیم کرد خواجه علیه السلام فرمودشما را چیزی بیاموزم که چون آن بکنید شمارا بهتر باشد از انک جمله دنیا از ان شما باشد و در راه خدای صرف کنید و طاعت هیچکس بطاعت شما نرسد مگر طاعت آنکس که همین کند گفتند بلی یا رسول الله فرمود که بعد از هر نماز فریضه سی و سه بار بگویید سبحان الله سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار الله اکبر و تمامی صدبار بگویید لااله الا الله بعد از آن یکی صحابی از انصار بخواب دید که او را گفتند اگر بیست و پنج بار بگوید سبحان الله و بیست و پنج بار الحمدلله و بیست و پنج بار لااله الا الله و بیست و پنج بار الله اکبر بهتر باشد انصاری بیامد و با خواجه علیه السلام باز گفت خواجه فرمود افعلو کماقال الانصاری بعد ازان درویشان این ذکرها میگفتند بعد از هر نماز فریضه توانگران صحابه این خبر بشنیدند ایشان نیز همچنین میگفتند درویشان دیگر بار ببخدمت خواجه آمدند گفتند یا رسول الله توانگران آنچ ما می گوییم از تسبیحات ایشان نیز میگویند و آنچ ایشان میکنند از خیرات ما نمیتوانیم کرد خواجه علیه السلام فرمود ذلک فضل الله یوتیه من یشاء یعنی این فضلی است که خدای تعالی با ایشان کرده است که هم بنفس عبودیت میکنند و هم بمال

پس سلیمان علیه السلام خواست که بنفس و مال و ملک و رعیت از جن وانس و وحوش و طیور و سوام و هوام و دیگر آلات مملکت و اسباب سلطنت عبودیت حضرت عزت کند و بدین همه تقرب و توسل جوید تا چندانک اسباب تقرب زیادت بود قربت و درجت زیادت بود

پنجم آنک مملکت و سلطنت پرورش صفات ذمیمه و حمیده را کامل ترین آلتی است و عظیم ترین عدتی تا نفس را اگر بدین الات پرورش دهند در صفات ذمیمه بمقامی رسد که دعوی خدایی کند و این نهایت صفات ذمیمه است و بدین در که جز بدین آلات نتوان رسید زیرا که هیچ درویش عاجز دعوی خدایی نکرد زیرا که نفس او آلت پرورش صفت تکبر و تجبر و انانیت نداشت فرعون راچون این آلت بکمال بود پرورش نفس در صفت تکبر و انانیت بکمالی رسانید که این ثمره پدید آورد فحشر فنادی فقال انا ربکم الاعلی و تمسک بمملکت و سلطنت کرد که الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی ...

... و اگر خواهد که بصفت رحمت و رأفت و عاطفت متصف شود مملکتی فراوان باید تا رعایای بسیار باشند و بر هر طایفه ای بقدر استحقاق ایشان رحمت و رأفت و عاطفت میفرماید تا درین صفات بکمال خود رسید

و آنچ بهترین آلتی است بنده را در عبودیت حق و یافت درجات و تحصیل قربات و سلوک مقامات همت انسانی است که اگر بواسطه آن صفات دیگر بحضرت سیر توان کرد بواسطه همت طیران توان کرد المره یطیربهمته کالطایر بجناحیه

و همت را بکمال پرورش در سلطنت توان داد که مال و نعمت و ثروت و ظفر بر مرادات و انواع تنعمات جمله او را حاصل باشد بدین هیچ التفات نکند و از هیچ تمتع بشری و حیوانی و بهیمی و سبعی نگیرد و در هیچ بمقتضای طبع و هوا تصرف نکند و روی از جمله بگرداند و جمله را در راه حق صرف کند بر فرمان شرع و قانون متابعت و همت را از التفات و خوش آمد این جمله مبرا گرداند تا ابراهیم وار از آفت شرک این جمله خلاص یابد که انی بری مما تشرکون و بچشم عداوت بهمه نگرد که فانهم عدولی الا رب العالمین و همت عالی گرداند و دل درین همه نبندد و در آفریدگار این همه بندد که انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض الایه

خواهم که مرا با غم او خو باشد ...

... سلیمان را در اول با صدهزار منت درخواست رت هب لی ملکا زمام نافه مملکت بدست نیازمندی او دادند و درمیانه بزحمت بازخواست و القینا علی کرسیه جدا گرفتار کردند و بآخر بآفت انی احببت حب الخیر عن ذکر ربی حتی توارت بالحجاب مبتلا گردانیدند این چه اشارت است آری او نیازمند بود چون از درخواستش درآوردند بر چندین عقبه بازخواستش گذر بایست کرد خواجه علیه السلام چون نازنین اسری بعبده بود در مقام سدره مملکت هر دو جهان بکمال بروعرضه کردند او بگوشه چشم همت از سر ناز و کرشمه بهیچ باز ننگریست که مازاغ البصر و ماطغی لاجرم بی درخواست و بازخواست مقصود دو جهانی در کنارش نهادند که لقد رای من آیات ربه الکبری

جواب دوم آنک خواجه علیه السلام گرمرو نحن الاخرون السابقون بود بمقاماتی که جمله انبیا علیهم السلام در مدت عمرهای دراز خویش عبره کرده بودند و مع هذا هر یک در مقامی بمانده چنانک آدم در صفوت و نوح در دعوت و ابراهیم در خلت و موسی درمکالمت و عیسی در کلمت و داود در خلافت و سلیمان در مملکت خواجه را علیه السلام بر جمله عبور دادند بمدتی اندک که اولیک الذین هدی الله فبهدیهم اقتد واز همه در گذرانیدند که نحن الاخرون السابقون و بمقاماتی رسانیدند که کس نرسیده بود و فضیلت هایی دادند که کس را نداده بودند چنانک فرمود فضلت علی الانبیاء بست و بحقیقت این بیت در حق او درست میآید

آنم که چو من منم بگیتی در و بس ...

... جایی که نه جای بود نه پیش ونه پس

چنانک در گرمروی خواجه علیه السلام در هیچ مقام بند نمیشد و در حال عبور میکرد مقام ملک هم بدو دادند که خیرت بین ان اکون نبیا ملکا و بین ان اکوان نبیا فقیرا فاخترت ان اکون نبیا فقیرا اجوع یوماو اشبع یوما

حدیثی مشهورست که خواجه علیه السلام فرمود که اوتیت بمفاتیح خزاین الارض جمله خزاین را کلید بنزدیک من آوردند و گفتند اگر خواهی چنان کنیم که کوههای مکه هم زر شود و هر کجا خواهی با تو روان گردد و امثال این بسیارست در حدیث و فرمود انا سید و ولد آدم و لافخر مملکت ازین عظیمتی چگونه باشد ولیکن مقصود از مملکت آن بود که مملکت میسر گردد آنگه از سر آن در تواند گذشت و جمله در راه خدای بذل تواندکرد آنچ مغز و خلاصه آن است بردارد و آنچ پوست آن است بیندازد و خواجه علیه السلام همچنین کرد دیگر جوابها بسیارست بدین قدر اقتصار میافتد تا باطناب نینجامد

پس محقق گشت که پادشاهی و مملکت وسیلتی بزرگ است در تقرب بحضرت عزت و سلطنت خلافت حق است و از ینجاست که سلطان ظل الله باشد زیرا که سایه هر چیز خلیقه آن چیز باشد فاما این سایگی و خلافت وقتی درست شود که از صفات مستخلف نموداری در خلیفه یافته شود ازین معنی در تفسیر ظل الله فرمود یأوی الیه کل مظلوم یعنی پناهگاه جمله مظلومان باشد که تا بریشان ظلمی و حیفی نرود از هیچ ظالمی ولیکن هر وقت که این حیف و ظلم از سلطان رود ظل اللهی چگونه تصور توان کردف و خلافت کجا میسر شود ...

... زایل شدن عارضه و صحت بیمار

مقصود آنک چون پادشاه بفرمان حق قیام نماید واز متابعت هوا اجتناب کند و رعایا را در پناه دولت و حسن حراست و کنف سیاست سلطنت خویش آورد و و داد بندگی در پادشاهی بدهد شایستگی خلافت حق گیرد و خلاصه آفرینش گرددکه مقصود از آفرینش سر خلافت بود که انی جاعل فی الارض خلیفه و اگر بظلم و جور و متابعت هوا و مخالفت خدای مشغول شود صورت قهر و غضب خدای باشد و ابلیس وقت خویش بود مستوجب لعنت ابدی گردد که الا لعنه الله علی الظالمین و صلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۸

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل دوم

 

... اما بحقیقت بدانک تا داد پادشاهی خاص ندهد هرگز داد پادشاهی عامبر قانون فرمان نتواند داد مثال این چنان بود که کسی در دریا چنان شناوبر نیست که خود را غرقاب خلاص دهد خواهد که دیگری را از غرقاب بیرون آرد این محال بود

فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود

آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید

اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد

و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشه نشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند

و ایتاء ذی القربی حق گزاری عموم رعایاست چه رعیت پادشاه ابمثابت قرابت اند بلکه بجای اهل وعیال اند وصیت خواجه علیه السلام در آخر حیات حالت ممات این بود که الصلوه و ما ملکت ایمانکم فرمود نماز بپای دارید و زیردستان رانیکو دارید ...

... و اگر نیز کافر زحمت ننماید بر پادشاه واجب است بغزا رفتن و دیار کفر گشودن و اسلام آشکارا کردن و در اعلا کلمه دین کوشیدن لتکون کلمه الله هی العلیا

و همچنین قوچ صاحب قرن ظالمان قویدست اند از امرا و اجناد و اصحاب دیوان و ارباب مناصب و نواب و گماشتگان حضرت و عمال و روسا و قضاه و رنود و اوباش که هریک چون فرصت یابد مناسب قوت و شوکت و آلت وعدت خویش دربند ایذا و استیلای دیگری باشد

رعایا را بکلی باینها باز نباید گذاشت و پیوسته متفحص احوال هر طایفه باید بود که روز قیامت بنقیر و قطمیر از احوال رعایا و خیر و شر ایشان از پادشاه باز پرسند چنانک خواجه علیه السلام فرمود کلکم راع و کلکم مسیول عن رعیته فالامیر راع علی رعیته وهو مسیول عنهم

و اما فحشا و منکر و بغی پادشاه با رعیت آن است که درمیان ایشان بفسق و فجور زندگانی کند و ایشان را بر فساد دارد و عیاذبالله بفرزندان ایشان طمع فساد داردو خاندانها را بدنام کند و در عهد او اهل فساد قوت گیرند و کار امر معروف و نهی از منکر مختل شود و کس امر معروف نتواند کرد و بازار اهل دین و علم و صلاح کسادی یابد و بازار اهل فسق و ظلم و فساد روایی گیرد

و عوانان و مردم فرومایه و بی اصل و غماز و نمام و مفسد و ظالم و غاشم و محتال در حضرت پادشاه بر کار شوند و ظلم و فساد را در نظر پادشاه در کسوت مصلحت آرایش دهند باغراض فاسد خویش تا فرانمایند که ما دوستدار و مشفق بر احوال پادشاهیم و دربند توفیر دیوان و خزانه اوییم در مملکت بدعتها نهند و رسوم وضع کنند و بر خرابها بیفزایند و عملها را قباله کنند و عملهای نو درافزایند و در بعضی چیزها که قباله نبوده باشد قباله نهند و بر مردم بهانه گیرند و مصادره کنند و شنقصه ها جویند و بر بیگناهان تهمتها نهند و جنایتها ستانند و قسمات و توزیعات بناحق و ناواجب کنند و درمال مواریث و ایتام تصرف فاسد نمایند و بر بازرگانان باجها و بیاعیها نهند و در راهها باجها گیرند و در اوقاف تصرفات فاسد کنند و حق از مستحق بازگیرند و در ادارات و انظار ومعاش ایمه و سادات و زهاد و عباد و فقرا و صلحا طعن زنند و در ابطال آن خیرات سعی نمایند و ارباب حوایج را از درگاه دور دارند و احوال ایشان عرضه ندارند و خیرات و مبرات و صلات و صدقات پادشاه را از مستحقان بریده گردانند

این جمله آن باشد که بدنامی دین و دنیای پادشاه آرد و آوازه ظلم و فسق و بخل پادشاه در اطراف و اکناف جهان منتشر کند و در میان خلق ببدسیرتی و ظالمی معروف گردد و تا منقرض عالم این اسم بد بروبماند و در دعاهای بد و لعنت خلق درحال حیات و بعد از ممات برو گشاده شود

و هرچ آن مفسدان بدوستی و تقرب بحضرت او بر وی آراسته باشند و اغراض فاسد خویش حاصل کرده فردا روز قیامت که یوم العرض الاکبر خواهد بود حساب آن بنقیر و قطمیر ازو باز خواهند و بهر مثقال ذره ای از خیر و شر جزا و پاداش او بدهند که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره ومن یعمل مثقال ذره شرایره

افراز ملوک را نشیبی است مکن ...

... کز هر سیبی با تو حسیبی است مکن

و بحقیقت هر کس از مقربان حضرت ملوک که ایشان را بر ظلم دلیر میگردانند و دوستی مال وجمع ان بر نظر ایشان میآرایند تا ایشان بحلال و حرام در جمع مال میکوشند و خون درویشان میریزند و وزر و بال میاندوزند و ناگاه با بحادثه ای یا بمرگ آن جمله تلف میشود و بدنامی دین و دنیا با ایشان میماند آن طایفه اگر چه دعوی دوستی میکنند اما دشمن جان ایشانند و اگر پادشاه مقبل و صاحبنظر افتد یکی ازین مفسدان و بدسیرتان رابحضرت خود راه ندهد

اما هر کس را این نظر نیست از غایت حرص دنیا و دوستی مال اهل روزگار بیشتر چنین عوانان و بداصلان را بخود راه میدهند واز صحبت هرنمندان وآزادگان و اهل معنی و ارباب فضل و اصحاب بیوتات و رایزنان و ناصحان بخیر محروم میمانند و اگر نیز ازین نوع بنادره کسی درحضرت ملوک باشد ناملتفت و منکوب و نامقبول بود از بهر آنک جمعی از بدگویان و بدخواهان فرانمایند که او در بند توفیر دیوان نیست و در تقصیر خزانه میکوشد و جلادتی و کفایتی ندارد

پادشاه خردمند صاحب سعادت موید از حضرت جلت آن است که بنور فراست شاهانه نظر کند اندر احوال زمانه که این گنده پیر عذار و این بیوفای مکار از ابتدای عهد فلک دوار تا انتهای کار روز گار چندین هزار بر نای چون نگار و جوان چون نوبهار را شوهر گرفت و بیک دست هریک را بهزاران نشاط و ناز در برمیکشد و بدیگر دست خنجر قهرباز برمیکشد کدامین سر بر بالین خود یافت که نبرید کدام شکم پر کرد که ندرید آنک او را بشناخت گفت

کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد

که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد

اگر تو کیسه عشقی را تو از شوخی بدست آری

قباها کز تو بر دوزد کمرها کز تو بربندد

اگر تو خود نه ای جز جان چنان بستانم از تو دل

که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد

کدام دوست را بخواند که نه بدر دشمنی بیرون راند کدام عزیز را بنواخت که نه بمذلتش بگداخت کدام بیچاره را امیر کرد که نه عاقبتش اسیر کرد کرا در مملکت وزیر گردانید که نه چون مملکتش زبرو زیر گردانید کرا بشهر یاری بر تخت شاهی نشاند که نه چون تخته شطرنجش با شاه برافشاند

تا چون بدیده اعتبار بدعهدی دنیای ناپایدار و بیوفایی سپهر مکار مشاهده کند بر سن غرور او فراچاه نشود و بزخارف جاه و مال و تنعم دو روزه فانی گمره نگردد و یقین شناسد که چون با دیگران وفا نکرد با او هم نکند پس بر خود و بر خلق خدای از بهر جهان عاریتی ستم نکند که دنیای بیوفا سربسر آزار موری نیرزد چرا عاقل از بهر او آزار خدای و خلق بر زد ...

... آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاست

کز نهیب تیغ شان بسته کمر جوزاستی

ور نظر کردی ببزم و رزم شان گفتی خرد ...

... ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی

اما حالت سیم که پادشاه را با خدای خویش است اینجا عدل راست داشتن ظاهر و باطن خویش است با خدای و سر و علانیه با خدای یکرنگ کردن و سلطنت و مملکت همچون کمربندگی بر میان بستن چنانک خود را و مملکت را برای خدای دارد نه چنانک خدای را و مملکت را برای خود خواهد

و احسان آن است که خواجه فرمود علیه السلام الاحسان ان تعبدالله کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک و تعبد پادشاه آن نیست که بطاعت نافله مشغول شود چون نماز و روزه و تلاوت قرآن و بیشتر اوقات بعزلت و انقطاع و خلوت مشغول باشد و مصالح خلق فرو گذارد و اصحاب حوایج را محروم گرداند و از صلاح و فساد ملک بیخبر ماند و رعایا را بدست ظلمه فرو گذارد که این معصیتی بود از جمله معاصی زیادت تر ولیکن تعبد پادشاه آن است که بعد از ادای فرایض و سنن روایت روی بمصالح ملک آرد و از احوال بلاد و عباد متفحص شود و برعایت حقوق مسلمانی و مسلمانان قیام نماید و دربندگان خدای و احکام پادشاهی چنان تصرف کند که گویی در خدای مینگرد و اگر آن قوت نظر ندارد یقین داند که خدای در وی مینگرد تا هرچ کند بفرمان کند و از آلایش هوا و طبع پاک دارد تا آن هریک او را قدمی شود سلوک راه حق را و موجب قربتی و رفعتی گردد حضرت ربوبیت را

و ایتاء ذی القربی جمله صله رحم عبودیت است که طرفه العین سر از آستانه بندگی برندارد و بپادشاهی مجازی دنیا مغرور نشود فلا تعزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم الله الغرور و بنظر عجب بخود و مملکت خود ننگرد چون فرعون که میگفت الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی بلک بعجز و انکسار و بیچارگی پیوسته ملازمت عتبه عبودیت نماید چنانک میگوید

ز کویش ای دل پر درد پای باز مکش ...

... اما فحشا و منکر و بغی درین حالت کبر و نخوت پادشاهی و ترفع و تفوق سلطنت است که بی اختیار در دماغ ملوک پدید آید و آن نتیجه دید استغنا و کثرت احتیاج خلق بخود است و این مرضی است روحانی که اطبای حاذق آن را علاج کنند که بر مزاج جان و دل واقف اند و اگر این آفت را معالجت نکنند ازین مرض طغیان حق تولد کند چنانک حق تعالی فرمود ان الانسان لیطغی ان راه استغنی و جایی دیگر فرمود و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض

یقین شناسد که در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزت سلطنت بخود نگرد مرض تکبر و تجبر دردماغ او پدید آید و چون بچشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد درحال از نظر عنایت حق بیفتد خواجه علیه السلام میفرماید لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من الکبیر پرسیدند که یا رسول الله کبرچه باشد فرمود غمض الناس و سفه الحق گفت کبر آن است که بچشم حقارت بمردمان نکرد و حق باز نتواند دید

و معالجت این آفت آن است که چون طاوس هر وقت کسه نفس بپر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدیدآید خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند بپای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود الم نخلقکم من ماء مهین باز بیند که اول قطره ای آب خوار بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود و درین حالت اسیر یک لقمه و یک قطره و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد که اگر درو بند شود راضی باشد که ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص یابد و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل در رسد و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک بدست شب و روز یک یک خشت او بر کنده است بکلی خراب کند درین چنین حالتی چه مغرور باید شد و ازین چنین دولتی چه حساب بر شاید گرفت

عاقل بچه امید درین شوم سرای ...

... چون راست که خواهد که نشیند از پای

گیرد اجلش دست که بالا بنمای

اما سیرت ملوک با هر طایفه ای از رعایا و شفقت بر احوال خلق بدانک پادشاه در جهان بمثابت دل است در تن که چون پادشاه بصلاح بازآید همه جهان بصلاح بازآید و اگر پادشاه بفساد آید همه جهان به فساد آید چنانک خواجه علیه السلام در حق دل فرمود ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحست صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الاوهی القلب و ازینجا میفرماید الناس علی دین ملوکهم

و وزیر پادشاه را بمثابت عقل است دل را چنانک دل را از عقلی کامل ناگزیر است تا بمشاورت او در ممالک بدن تصرف کند و مصالح کلی و جزوی بدین رعایت کند پادشاه را از وزیری عالم عادل منصف متمیز کافی امین واقف جهاندیده کاردان صاحب همت صاحب رای با مروت نیکو خلق دیندار متدین پاک اعتقاد مشفق ناگریزست که در جمله احوال درخصوص و عموم با او مشاورت کند و جملگی ارکان دولت و نواب حضرت و عامه رعیت را مراجعت با او بود ...

... و چون وزیر شایسته باشد باید که او را محترم و موقر دارد و حکم او درمملکت نافذ گرداند ولیکن مشرف احوال او باشد تا آنچ در ممالک رود با وضیع و شریف پادشاه بران وقوف دارد

و همچنین دیگر ارکان دولت چون مستوفی و مشرف و ناظر و عارض ومنشی و حاجب و خازن و استادالدار و جملگی عمله بمثابت حواس خمسه اند و حس مشترک و قوای بشری چون چشم و گوش و زبان و بینی و لمس و فکر و خیال و فهم و حافظه و ذاکره دیگر قوا و امرا بمثابت سر و دست و پای و اعضای رییسه اند چون جگر و شش و سپرز و زهره و غیر آن و نواب و عمال و نقبا و دیگر گماشتگان بمثابت اصابع و مفاصل و امعا و غیر آن و باقی عموم اجناد و رعایا مع تفاوت درجاتهم بمثابت عروق واعصاب و عظام و شعور و عضلات و تمامی بدنچنانک شخص انسانی بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی عضو نباشد شخص ناقص بود همچنین پادشاه بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی نباشد کار مملکت بدان مقدار نقصان پذیرد و اگر چه حال را بننماید

پس پادشاه باید که هریک ازین اصحاب مناصب را بعد از اهلیت تمام و امانت و دیانت و نیکوسیرتی که معلوم کرده باشد و یقین شناخته در منصب و مقام خویش نصب فرماید و تمکین دهد و از احوال ایشان باوقوف باشد تا جرأت و تجاسر ننمایند و طامع نگردندو آنچ نان پاره و اقطاع ومعیشت ایشان باشدتمام برساندتا از احتیاج ضروری در خیانت نیفتند و سخن بعضی در حق بعضی بی بینت و احتیاط تمام نشنود که جمعی بحسد امینان رادر صورت خیانت فرا نمایند و مشفقان را بخیانت منسوب گردانند و بر مخلصان تهمتها نهند ...

... و نیز چندان حلم نباید برزیدکه وقع پادشاهی و هیبت سلطنت از دلها برخیزد و مفسدان واراذل دلیر گردند و ظلمه مستولی شوند و کار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آید و از جوانب خلل عظیم تولد کند

و در سخاوت نه چندان غلو باید کرد که باسراف و اتلاف و تبذیر انجامد که آن مذموم است حق تعالی فرمود ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین و فرمود انه لایحب المسرفین و در حفظ مال تا بحدی نباید کوشید که ببخل و ضنت منسوب گردد که آن مذمت و خسارت دنیا و آخرت است چنانک فرمود و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله هو خیر الهم بل هوشر لهم سیطوفون مایخلوا به یوم القیامه بل که فضل خدای از خلق خدای دریغ ندارد و نیکنامی دنیا و ثواب آخرت حاصل کند پیش از آنک ناگاه امیر اجل کمین برگشاید و او را از سر تخت مملکت برباید و رنج بردچندین ساله او بدست دشمنان دهد و آتش حسرت و ندامت و غرامت آن چنان در جان او مشتعل گردد که نایره آن بهیچ آبی جز آب رحمت منطقی نشود

دولت این جهان اگرچه خوش است

دل مبند اندرو که دوست کش است

هرکرا همچو شاه بنوازد

چون پیاده بطرح بندازد

هست دنیا و دولتش چو سراب ...

... مالشان دیگران همی خوردند

وانک حقش بلطف خود بنواخت

نیک و بد را بنورحق بشناخت

باز دانست نار را از نور

دل نبست اندرین سرای غرور

باقی عمر خویشتن دریافت ...

... رفت با صدهزار استظهار

هرکرا دیده بصیرت بنور الهی منورست او را گذاشتن جاه و مال فانی مصور است باقیات صالحات که دستگیر و فریادرس مومن است اعمال صالحه بدنی است و خیرات باقیه مالی خواجه علیه السلام فرمود اذامات الانسان انقطع عمله الا عن ثلث صدقه جاریه او علم ینتفع به او ولد صالح یدعو له بالخیر

چه دولت باشد شگرف تر از ان که بنده در گور خفته واز اعمال فرومانده هر نفس و هر لحظه طبقهای رحمت و کرامت از حضرت عزت ملایکه مقرب بدو میرسانند که این ثواب لقمه ای است که در مدرسه و خانقاه تو بفلان فقیه و درویش رسید یا ثواب استراحت و آسایشی که از بقاع خیرات تو بفلان بنده رسید که بر فلان پل بگذشت یا در فلان رباط در سایه دیواری نشست یا در فلان مسجد دو رکعت نماز گزارد

هر پادشاهی را در ایام دولت خویش چنین سعادتها از خود دریغ نباید داشت که آن خیرات ناکرده نماند ولیکن چون او از خواب خوش دولت در آید مال و ثروت از دست رفته بود و او ازان سعادت محروم مانده ...

... و بمثقال ذره ای سعی در تغییر و تبدیل اوقاف ننماید و از رایزنان بدسیرت فاسد عقیدت تقریر این معنی قبول نکند که ایشان بجهل و غفلت در خون و جان و ایمان خویش سعی میکنند و خبر ندارند که دعای بد چندین هزار مستحق مظلوم که همه اهل خیر و صلاح باشند کدام عاقل اختیار کند و همت ارواح چندین هزار بانی خیر کدام معتقد در عقب خویش روا دارد

باشدکه در بقعه ای بخیری مقبول افتاده باشدو روح بانی آن خیر را در حضرت عزت بدان وسیلت قربتی پدید آمده پیوسته دران حضرت مظلمه خویش عرضه میدارد که خداوندا من مال خود از نفس خود بازگرفتم وفرزندان را محروم گردانیدم واز بهر رضای توبر بندگان تو وقف کردم فلان ظالم آن خیر من باطل میکند و بندگان ترا محروم میگذارد و با حضرت تو این دلیری مینماید چه گویی از عهده این واقعه که بیرون تواند آمد خصوصا چون اوقاف بسیار بود و مطالبان بسیار نعوذبالله من عذاب النار

وزنهار اگر جاهلی یا عالمی مداهن رخصت دهد که مال اوقاف را در چیزی دیگر صرف شاید کرد یا بلشکر توان داد که بدان غزا کند یا بعمارت پلی یا رباطی یا ثغری یا سدی توان کرد بدان مغرور نشود حاشا و کلا این هیچ روا نبود الا بمصرف خویش هر وقف بمصب استحقاق صرف کنند بشرط واقف و الا آنک فتوی دهد و آنک فرماید و آنک مباشر آن شغل بود و آنک تواند و دفع نکند جمله در وزر و بال و مظلمه آن باشند و فردا جمله مستحقان اوقاف خصم ایشان گردند و داد خویش طلبند

بر پادشاه واجب است که هر وقف که درممالک او بود بشرط واقف بر مستحقان ان مقرر دارد و بر اوقاف امینی صاحب دیانت مشفق که اهل آن کار باشد گمارد تا در عمارات اوقاف کوشد و دست ظلمه و مستأکله ازان کوتاه دارد و حق بمستحقان رساند چون چنین کند چندانک واقفان را ثواب دهد حق تعالی آن پادشاه را ثواب دهد

این ضعیف وقتی در شام چنان شنید که ملک صلاح الدین رحمه الله علیه را عادت چنان بودی که چون شهری بگرفتی در انجا بنای خیری کردی چون دیار مصر گرفت با قاضی فاضل رحمه الله علیه که وزیر او بود گفت میخواهم که در اینجا خانقاهی بسازم قاضی گفت من میخواهم که در دیار مصر ملک اسلام هزار بقعه خیر بنا کند گفت چگونه میسر شود قاضی گفت در دیار مصر هزار بقعه خیر بیش بناکرده اند و خللی عظیم بدان اوقاف راه یافته اگر ملک اسلام بفرماید تا آن اوقاف بحال عمارت باز آرند و از تصرف مستأکله بیرون آورند و بامینی متدین سپارند تا بمصرف میرساند ثواب آن جمله او را باشد و چنان بود که آن خیرات او بنا فرموده بفرمود تا چنان کردند

و یقین بباید دانست که هر خلل که درعهد پادشاهی در اوقاف پدیدآید حق تعالی جمله ازان پادشاه بازخواست کند تا این کار معظم را خوار نشمرند و خود را از وبال آن نگه دارند ...

... فی الجمله چون پادشاه تتبع احوال هر طایفه ای کند و از معاملات هر صاحب عمل و صاحب حکم باخبر باشد و درد مسلمانی دامن جان او گرفته باشد تا درممالک او حیفی و ظلمی نرود کارها زود بصلاح باز آید و نااهلان اهل گردند که الناس علی دین ملو کهم

و اگر عمر بغفلت گذارد و دربند هوا و شهوت و لذت وقت خویش باشد و غم رعیت نخورد ظالمان زود مستولی شوند و اصحاب مناصب تطاول کنند و مستحقان را محروم گردانند و کفار استیلا یابند و مسلمانان را مشوش دارند و خونهای بناحق ریخته شود مالهای غربا و تجار در معرض تلف افتد و فساد آشکارا گردد و چندان انواع بلا و فتنه پدید آید که در عبادت نگنجد

و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد خواجه علیه السلام ازینجا فرمود ان شر عبادالله یوم القیامه امام جایر حرق هزارباره گدایی بر چنین پادشاهی فضیلت دارد زیرا که خواجه علیه السلام میفرماید ما من راع لایحوط رعیته بنصیحته الا اکبه الله بمنخره فی النار و همچنین میفرماید ما من امیر عشیره الا یوتی به یوم القیامه مغلوله یده الی عنقه اطلقه الحق او ابقه الجور هر فرازی را مناسب آن نشیبی بود چنانک هیچ مرتبه ای بلندتر و شریفتر از مرتبه پادشاهی نیست چون بوجه خویش بود سودش آنک خواجه علیه السلام فرمود مامن احد افضل منزله من امام ان قال صدق وان حکم عدل و ان استرحم رحم زیانش هم مناسب آن بود و صلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۳۹

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل سیم

 

... و چون وزیر بمثابت ستون است خیمه مملکت را چندانک با رفعت تر وعالی قدرتر بود خیمه مملکت ازو بشکوه تر و بازیب تر باشد ولیکن وزیر باید که چون ستون چهار خصلت درو باشد راستی و بلندی و ثبات و تحمل

و وزیر را سه حالت است اول حالت میان او و خدای دوم حالت میان او و پادشاه سیم حالت میان او و اجناد و رعیت در هر سه حالت باید که آن چهار خصلت را کار بندد در هر حالتی بمعنی مناسب آن حالت

چنانک در حالت اول که میان او و خدای است راستی پیشه کند بدان معنی که حق تعالی میفرماید فاستقم کما امرت راست باش چنانک ترا فرموده اند یعنی بر جاده شریعت راست رو باش که صراط مستقیم آن است چنانک فرمود و ان هذا صراطی مستقیما فأتبعوه و پیوسته در هر کار که باشد جانب خدای نگه دارد و از ان احتراز کند که کار بصورت باخق راست کند و جانب خدای مهمل گذارد که سر همه کژیها این است ولیکن با خدای کار راست دارد اگر جانب خلق کژ گردد ازان غم من کان لله کان الله و له و اما بلندی گوش دارد بدان معنی که بلندهمت باشد و بزخارف جاه و مال دنیا فریفته نگردد و سر بدین جیفه دنیا فرو نیارد ...

... زیرا بسر همیشه چو پرگار میرویم

اما حالت دوم که میان وزیر و پادشاه بود همان چهار خصلت را کار بندد اول راستی بدان معنی که ظاهر و باطن با پادشاه یکی دارد و اندرون خویش را از آلایش خیانت وغل و غش صافی کند و در خدمت او بنفاق زندگانی نکند چنانک در حضور خوش آمد او گوید و بهر نیک و بد که کند یا گوید صدق الامیر زند و مزاج او نگاه دارد و چون بیرون آید مساوی او گوید و یا هر کس شکایت او آغاز کند تا او را در زبان خلق اندازد ببدی و نادانی و ظالمی یا چون خواهد که از بهر طمع خویش بر کسی حیفی کند بهانه بر پادشاه نهد که او چنین میفرماید و خویشتن را بری الساحه فرا نماید این جمله کژی و نفاق و خیانت بود

راستی و اخلاص وامانت آن است که آنچ صلاح وقت دران باشد و رای صایب آن اقتضا کند آن را در حضرت پادشاه دیباچه ای نیکو نهد و درکسوت عبارتی هرچ لطیف تر بعد از رعایت آداب سلطنت بوقت فرصت عرضه دارد واگر نیز پادشاه را بران سخن اعتراضی یا استدراکی افتد آن را نهی ننهد و تخطیه سخن او نکند که پادشاهان را بفر یزدانی فراستی ملوکانه باشد و گفته اند کلام الملوک ملوک الکلام سخن او بسمع رضا اصغا کند و عاشق سخن خویش نباشد و درآن سخن تأملی شافی واجب شمرد اگر بران مزیدی روی نماید از سر تأنی عرضه دارد فی الجمله کلمه الحق باز نگیرد اما وقت و فرصت و حالت پادشاه گوش داردتا در وقت ملالت او نیفتد یا در وقت خشم که حجاب نظر حق بین شود بقدر وسع آنچ حق و صواب و صلاح باشد در نهاد او مینشاند بلطایف الحیل تا طریق راستی و اخلاص برزیده باشد

خصلت دوم و آن بلندی است در حضرت پادشاه بهمت بلند زندگانی کند و بر کاکت و خست طبع طمعهای فاسد نکند و نظر بر هیچ چیز نیندازد و در التماسات پراکنده بسته دارد و خود را عزیز النفس و قانع و کوتاه دست دارد که پادشاه چون بنور فراست این اخلاق مشاهده کند مقبول و محبوب نظر او افتد در توقیر و احترام او بیفزاید و آنچ مقصود باشد زیادت از آن با حسن الوجه حاصل شود و آب روی بیفزاید و نام نیکو منتشر گردد

خصلت سیم و آن ثبات است باید که در خدمت پادشاه وفادار و نیکو عهد و ثابت قدم باشد تا اگر معارضان و معاندان پادشاه خواهند که او را بفریبند بهیچ نوع نتوانند فریفت و اگرچه بسی جاه و مال برو عرضه کنند بهیچ از راه نرود

خصلت چهارم تحمل است باید که حمول و بردبار باشد و برانچ پادشاه در حالت غضب وحدت و سورت گوید یا کند با او یا با دیگری بتلطف و سکون بپیش باز اید و کلماتی گوید که اطفاء نایره آتش غضب او کند و از کلماتی که خشم انگیز و حقد آمیز باشد احتراز نماید و چون پادشاه را واقعه ای افتد یا جاذبه ای پیش آید از قبل خصم اگر بمصابرت و سکونت و تدبیر صالح و رای صایب آن کار را تدارکی تواند کرد که پادشاه را حرب و قتال نبایدکرد و در معرض خطر نباید افتاد بکند که والصلح خیر واگر معرضی باشد که معالجت آن بتیغ آبدار توان کرد و مرهم موافقت و مرافقت نافع نیفتد و پادشاه میل بقتال کند او را درآن قاتر نگرداند و بددلی ندهد که دل شکستگی آرد لاسیما که با کفار باشد او را بران حریص و دلیر گرداند و مدد و معاونت نماید و اگر او هراسان و مخوف بود آن خوف از دل او بردارد و او را بخدای امیدوار و مستظهر گرداند ودل او بفتح و نصرت حق قوی گرداند که الا ان حزب الله هم الغالبون و اگر لشکر اندک بود دل در خدای بندد که کم من فیه قلیله غلبت فیه کثیره باذن الله الایه و در کل احوال باید که آنچ صلاح دین و ملک و رعیت دران باشد در پیش اونهد و مداهنه نکند و آنچ بمفسدت تعلق دارد او را دلسردی دهد و بهخیرات دلالت و اعانت میکند تا بر قضیه اشارت نص ان نسی ذکره وان ذکر اعانه کار کرده باشدو چون وزیر بدین آداب واخلاق که نموده شد آراسته باشد پشت پادشاه بدو قوی بود و از ان جمله باشد که حق تعالی منت نهاد بر موسی علیه السلام بوزارت هرون چنانک فرمودسنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا

فاما حالت سیم که میان وزیر و حشم و رعیت است باید که همان چهار خصلت را نگه دارد و رعایت کند

اول راستی و راستی با حشم و رعیت بدان وجه باشد که بر احوال ایشان مشفق بود و پیوسته بغمخوارگی و تیمار داشت ایشان مشغول باشد چنانک خشم بابرگ و نوا و آلت وعدت بود و رعیت آسوده و مرفه باشند و بر ایشان باری نبود

و این معنی وقتی دست دهد که وزیر در عمارت و زراعت ولایت کوشد و پادشاه در بند جمع مال نباشد که اگر در نهاد پادشاه آفت حرص جمع مال پدید آید بضرورت ظلم و بدعت نهادن آغلز کند و جامگی لشکر در نقصان اندازد هم رعیت خراب شود و هم حشم بی برگ ماند و چون رعیت خراب شود ولایت خراب گردد و چون حشم بی برگ ماند ملک در تزلزل افتد و توقع آفات و فتن و خللهای عظیم توان داشت که بعد از آن خز این روی زمین دفع آن نتواند کرد در بند آبادانی ولایت و رعیت باید بود که حشم را ازان ببرگ توان داشت و چون حشم با برگ و دلخوش بود در مملکت توان فزود و چون ملک بر جا باشد همه جهان خزانه پادشاه بود

و وزیر نباید که از بهر تقرب بپادشاه در مملکت بدعتها نهد که دوستی نباشد بلک دشمنی تمام بود پادشاه را بدنامی دنیا و عقاب آخرت و خشم خدای اندوختن ...

... اما خصلت دوم و آن بلندی است باید که با حشم و رعیت ببلند همتی تعیش کند چنانک طمع بخدمتی ورشوت ایشان ندارد و پیوسته نتیجه کرم و مروت خود بدیشان میرساند

خصلت سیم و آن ثبات است باید که با حشم و رعیت ثبات برزد بدان وجه که چون امیری را اقطاعی تربیت فرمود یا عاملی را بعملی نصب کرد یا منصبی بکسی تفویض فرمود از گزاف تغییر و تبدیل بدان راه ندهد و سخن اصحاب اغراض مسموع ندارد بی بینتی چنانک میفرماید یا ایها الذین آمنوا ان جایکم فاسق بنبا فتبینوا الایه و چون خیانت و جنایت کسی محقق شود البته دران مواسا و مدارا نکند و در مکافات اهمال نبرزد و گوش دارد تا بر درگاه جمعی را بر شوت و خدمت از راه نبرند و که ایشان حق بپوشانند و بشفاعت و دفع برخیزند که دیگران را جرات افزاید و دست ظلم و تطاول بر رعیت گشاده شود

و بر وزیر واجب است که چون کسی را بشغلی یا منصبی یا عملی نصب خواهد کرد احتیاط کند و باستحقاق کار فرماید که جمله خلل در مناصب دینی و دنیاوی ازین وجه پدید آمد که اشغال و مناصب بمستحقان آن ندادند بکسانی دادند که خدمتی دادند و بر درگاه مربی بدست آوردند در اهلیت ایشان ننگریستند و آنها که اهلیت کارها و مناصب داشتند از تعزز نفس و عزت دین روا نداشتند که بر درگاه ملوک گردند و هراهل و نااهل را خدمت کنند و و طال بقا زنند و پادشاهان را کمتر همت آن بود که اهل هر شغل را طلب کنند و بقدر استحقاق او او را اشغال فرمایند لاجرم بیشتر مناصب دینی بدست نااهلان افتاد و هر چه دران باب نه بر وجه استحقاق میرود از تقصیر وزرا و حجاب و نواب حضرت بود که متفحص احوال نباشند و اهل هنر و فضل و دیانت را طلب نکنند و هنرمندان را در گوشه ها ضایع گذارند و با طماع فاسده اعمال و مناصب بنا اهلان فرمایند

اما خصلت چهارم تحمل است باید که وزیر همچون ستون خیمه که با جملگی خیمه میکشد بار جملیگ حشم و رعیت و مملکت بر سفت همت و شفقت میکشد و بنظر رحمت بر رعیت مینگرد و اگر ازیاشن بسی خرده ها در وجود آید که بخاصه او تعلق دارد در گذارد و عفو کند و حلم و تحمل نماید مگر آنچ بخلل ملک باز گردد که تدارک واجب بود و باید که ملالت را بطبع خود راه ندهد که مصالح ملک و رعیت بدان مختل و مهمل ماند و باید که از احوال ملک و رعیت و دوست و دشمن و ملوک و ممالک دیگر جمله متفحص و مستخبر باشد تا از هر نوع که خللی دینی یا دنیاوی روی نماید قبل الوقوع بتدارک مشغول شود که چون واقعه حادث شد تدارک دشوار دست دهد

یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید انصر اخاک ظالما او مظلوما قیل یا رسول الله انصره مظلوما فکیف انصر ظالما فقال تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۴۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل چهارم

 

قال الله تعالی و الذین اوتوا العلم درجات

و قال النبی صلی الله علیه و سلم العلما و رثه الانبیاء و قال علما امتی کانبیاء بنی اسراییل

بدانک علم شریف ترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که والذین او توا العلم درجات ...

... و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم و علم آدم الاسماء کلها حاصل شود اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیه الصلوه میفرماید ان من العلم کهییه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله و ابوهریره رضی الله عنه ازینجا میگفت حفظت من رسول الله صلی الله علیه وسلم و عایین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم

و علما سه طایفه اند یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند و او آن عالم است که خواجه علیه السلام بدو تفاخر میکند که علما امتی کانبیاء بنی اسراییل ومیراث خواران انبیاء علیهم السلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافته اند که ان العلما ورثه الانبیاء و علمای ظاهر هم سه طایفه اند مفتیان و مذکران و قضاه

اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتوی اند و اینها دو طایفه اند یکی آنک عالم دل و عالم زبان اند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید انما یخشی الله من عباده العلماء ...

... و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضی الله عنه میگوید ما قطع ظهری فی الاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه

لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان می کنند یا میگویند صدق الامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر می کنند تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بی نصیب شدند در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آرت اول آتش افروز دوزخ او بود

از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود اعوذبک من علم لا ینفع و علم لاینفع دو نوع است یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیخته اند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فی ذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرایت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیه السلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله الایه

پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظره ای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است چنانک میگوید ...

... و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابت قدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد

و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرایت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت واذکر اسم ربک بکره واصیلا عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بین الصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشایین احیا تواند کرد به ذکر و قرایت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که نوم العالم عباده این چنین خوابی است

پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیه السلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضل تر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز

و باید که ازین تعبدات بصورت بی معنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح داده ایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود ...

... دست وپایی بزن زیان نکنی

اما مذکران سه طایفه اند یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بی معنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیه السلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنه ها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند

اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتش افروز دوزخ ...

... و در روایت آمده است که اوحی الله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولیک قطاع الطریق علی عبادی

و عبدالله بن عباس رضی الله عنهما روایت می کند از خواجه علیه الصلوه که فرمود علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاه الله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاه الله علما فی الدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق

و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان قال کان رجل یخدم موسی صلی الله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفی الله حدثنی موسی نجی الله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلی الله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلی الله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین

تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم

چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات

در روایت میآید از ابن عباس – رضی الله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجه ای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت

سیم طایفه مشایخ اند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کرده اند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافته اند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشته اند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافته اند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بوده اند که عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی من الله و از واعظ والله فی قلب کل مومن قبول وعظ کرده اند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشته اند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس فی مقعد صدق و شراب طهور و تجلی جمال ساقی و سقیهم ربهم میخوانند و ذکرهم بایام الله و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفه ای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که قد علم کل اناس مشربهم

و اگر مرغ جانی که از آشیانه یحبهم پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه یحبونه در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه می کنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد

اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراث دار انبیااند که علما امتی کانبیاء بنی اسراییل دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواری اند

مردان رهش زنده بجانی دگرند ...

... اما قضاه هم سه طایفه اند چنانک خواجه علیه الصلوه میفرماید القضاه ثلث قاضیان فی النار و قاض فی الجنه فرمود قاضیان سه اند دو در دوزخ اند و یکی در بهشت

آن دو که در دوزخ اند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند

و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد خواجه علیه السلام ازینجا فرمود من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین ...

نجم‌الدین رازی
 
 
۱
۲۱۵
۲۱۶
۲۱۷
۲۱۸
۲۱۹
۵۵۱