گنجور

 
۳۹۸۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی إذ قالوا لیوسف و أخوه أحب إلی أبینا منا الآیة برادران یوسف خواستند که قاعده دولت یوسفی را منهدم کنند و سپاه عصمت را در حق وی منهزم گردانند و بر کشیده عنایت را بدست مکر خود بر خاک مذلت افکنند نتوانستند و با قضاء رانده و حکم رفته برنیامدند و قد قیل اطول الناس حزنا و کثرهم غیظا من اراد تأخیر من قدمه الله او تقدیم من اخره الله حلق یعقوب را در حلقه دام محبت یوسف آویخته دیدند هر گاه که نزدیک پدر در آمدند او را دیدند نشسته و آن بهار شکفته و ماه دو هفته را پیش خود نشانده و نطع وصال در خیمه جمال وی گسترده ایشان چنان همی دیدند و از کینه و عداوت بر خود همی بیچیدند با یکدیگر گفتند لیوسف و أخوه أحب إلی أبینا منا و نحن عصبة إن أبانا لفی ضلال مبین پدر ما باین اختیار که کرده که یکی را بده برگزیده از راه صواب دور است اکنون تدبیر آنست که او را از چشم پدر غایب گردانیم که هر چه چشم نه بیند دل نخواهد تا یکبارگی دل بر ما نهد و با ما پردازد و این مایه ندانستند که هر که همه جوید از همه درماند من طلب الکل فانه الکل اقبال یعقوب بخود بکلیت می خواستند بآن نرسیدند و بجای اقبال اعراض دیدند چنان که رب العزه گفت و تولی عنهم آن گه از سر آن کینه و عداوت از روی تلبیس بر پدر باز شدند و از مکر این آواز دادند که أرسله معنا غدا یرتع و یلعب هیچ دستوری هست ای پدر که این روشنایی چشم یعقوبی را و واسطه عقد خوبی را فردا با ما بصحرا فرستی تا یک ساعت تماشا کنیم از حضرت پدر اجازت یافتند نه بمراد خویش بل بمراد یوسف که یوسف کودک بود و حدیث نزهت و تماشا بگوش وی رسیده از پدر درخواست تا او را با ایشان بفرستد پدر از بهر دل وی دستوری داد که محب همه مراد محبوب جوید و رنج خود بر حظ وی بگزیند چون پدر دستوری داد آن عزیز مکرم را و آن غزال مدلل از کنار پدر بناز بیرون بردند چون بصحرا رسیدند دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند و آن چهره چون خورشید و ماه را در چاه انداختند و جگر یعقوب را بر فراق آن بدر منیر بسوختند مرغان عالم بخفتندی و ماهیان دریا بغنودندی و ددان بیابان بشب آرام گرفتندی و آن پیر پیغامبر پس از آن آرام نگرفتی و براحت نغنودی

همه شب مردمان در خواب من بیدار چون باشم ...

... و این حال از یعقوب عجب نیست که برنا دیدن فرزندان صبوری ممکن نیست فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند اما پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند و ان اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم علیه السلام میراث است بفرزندان که آدم همه پدری کرد هرگز پسری نکرده بود پس پدری کردن گذاشت به میراث نه پسری کردن لا جرم فرزند آدم پدری کردن دانند پسری کردن ندانند و ناچار پسر پدر را دوست دارد هم چنان پدر پسر را لکن دوستی پدر از روی شفقت است و دوستی پسر از روی حشمت و مردم بوقت ضجر حشمت بگذارند اما شفقت بنگذارند اگر پدر از پسر هزار جفا بیند هرگز مر او را دشمن نگیرد و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود زیرا که اینجا دوستی از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستی از شفقت است و شفقت بضجر برنخیزد ابن عطا گفت یعقوب اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوت و حفظ ایشان تکیه گاه خویش ساخت که گفته بودند و إنا له لحافظون لا جرم آن تکیه گاه کمین محنت وی کردند و از آنجا که امانت گوش داشت خیانت دید و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت الله جل جلاله کرد گفت فالله خیر حافظا لا جرم بزودی بوی باز رسید و یوسف نیز با وی تا بدانی که اعتماد همه بر حفظ الله است که عالمیان را پناه است و بخود پادشاه است جل جلاله و عظم شأنه

فلما ذهبوا به و أجمعوا أن یجعلوه فی غیابت الجب و أوحینا إلیه الآیة ان انقطع عن یوسف مناجاة ابیه ایاه حصل له الوحی من قبل مولاه کذا سنة الله تعالی انه لا یفتح علی نفوس اولیایه بابا من البلاء الا فتح علی قلوبهم ابواب الصفاء و فنون الولاء اگر یک راه بربند آمد بحکم بلا چه بود صد راه صفا برگشاد بنعت و لا اگر یک لقمه باز گرفت چه زیان که صد نواله در پیچید این چنان است که گویند

گر در مستی حمایلت بگسستم ...

میبدی
 
۳۹۸۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و جاءت سیارة هم المسافرون یسیرون من ارض الی ارض اصل این کلمه سایره است اما چون فعل بسیار شود فاعل را فعال گویند بر طریق مبالغه فأرسلوا واردهم من یرد الماء لیستقی منه و الوارد الذی یتقدم الرفقة الی الماء فیهیی لهم الارشیة و الدلاء فأدلی دلوه یقال ادلیت الدلو اذا ارسلتها لتملاها و دلوتها اذا اخرجتها و المعنی ادلی دلوه فی البیر ثم دلاها فتشبث بها یوسف فلما رآه قال یا بشرای قرأ اهل الکوفة یا بشری من غیر اضافة و هو فی محل الرفع بالنداء المفرد و هو اسم صاحب له ناداه یخبره خبر الغلام و قرأ الباقون یا بشرای بالف ساکنة بعدها یاء مفتوحة فی معنی النداء المضاف فکان المدلی بشر نفسه و قال یا بشارتی تعالی فهذا اوانک و قیل بشر اصحابه بانه وجد غلاما مفسران گفتند این سیاره کاروانی بود که از مدین می آمد بسوی مصر می شد و سالاران کاروان مردی بود مسلمان از فرزندان ابراهیم نام وی مالک بن ذعر بن مدیان بن ابراهیم الخلیل کاروان راه گم کردند همی رفتند در آن صحرا و زمین شکسته تا بسر آن چاه رسیدند و چهارپایان همه زانو زدند و هر چند نه جای فرو آمدن کاروان بود که آب آن چاه به تلخی معروف و مشهور بود اما بعد از آن که یوسف بوی رسید آب آن خوش گشت چون چهارپایان آنجا زانو بزمین زدند مالک ذعر مردی زیرک بود عاقل مسلمان بدانست که آنجا سری تعبیه است بفرمود تا کاروانیان بار فرو گذاشتند و آرام گرفتند و در کار آب فرو ماندند

مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهی دیده ام هر چند که آب آن تلخ است اما یک امشب بدان قناعت کنیم مرد خویش را فرستاد بطلب آب پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک رب العزه گفت فأدلی دلوه جبرییل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمی کشید عظیم گران بود طاقت بر کشیدن می نداشت تا دیگری را به یاری خواند چون یوسف بنزدیکی سر چاه رسید وارد در نگرست شخصی را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالی بر کمال رویی چون ماه تابان و چون خورشید روان شعاع نور روی وی با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته مصطفی ص گفت اعطی یوسف شطر الحسن و النصف الآخر لسایر الناس ...

... برادران یوسف از سیاره پنهان کردند که وی برادر ایشان است بلکه او را بضاعتی ساختند و بفروختند و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وی بر عادت خویش و او را در چاه نیافت برادران خبر کرد از آن حال همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند حریت وی پنهان کردند و به عبرانی با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیت خویش اقرار ندهی ما ترا هلاک کنیم یوسف گفت انا عبد و اراد انه عبد الله پس او را بضاعتی ساختند و فروختند و روا باشد که اسرار بمعنی اظهار بود ای اظهروه بضاعة یعنی اظهروا حال یوسف علی هذا الوجه و الله علیم بما یعملون بیوسف

و شروه شاید که فعل سیاره بود بمعنی خریدن و شاید که فعل برادران بود بمعنی فروختن و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس یعنی که او را بفروختند بچیزی اندک خسیس یعنی که بوی ضنت ننمودند و گرامی نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید و گفته اند معنی بخس حرام است یعنی که بفروختند او را به بهایی حرام از بهر آن که وی آزاد بود و بهای آزاد حرام باشد و روا باشد که معنی بخس ظلم بود یعنی که بر وی ظلم کردند که او را بفروختند دراهم معدودة بدرمی چند شمرده گفتند بیست درم بود هر یکی را دو درم و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد و گفته اند بیست و دو درم بود معدود نامی است چیزی اندک را هم چون ایام معدوده و انما قال معدودة لیعلم انها کانت اقل من اربعین درهما لانهم کانوا فی ذلک الزمان لا یزنون ما کان اقل من اربعین درهما لان اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما

و کانوا فیه من الزاهدین ای ما کانوا ضانین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند الله عز و جل برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وی گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوی حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آییم و گفته اند که روبیل وثیقه نامه ای نوشت بخط خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجت خویش ساخت

پس مالک او را دست و پای بسته بر شتر نشاند و سوی مصر رفتند به گورستانی بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زاری در گرفت و گفت یا امی یا راحیل ارفعی رأسک من الثری و انظری الی ولدک یوسف و ما لقی بعدک من البلایا یا اماه لو رأیتنی و قد نزعوا قمیصی و فی الجب القونی و علی حر وجهی لطمونی و لم یرحمونی و کما یباع العبد باعونی و کما یحمل الاسیر حملونی کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر می زارید از هوا ندایی شنید که اصبر و ما صبرک الا بالله غلام مالک ذعر چون وی را چنان دید بر وی جفا کرد و گفت آمد آنچه مولایان تو گفتند و لطمه ای بر روی وی زد هم در حال دست وی خشک شد و رب العزه جبرییل را فرستاد تا در پیش قافله پری بر زمین زد بادی عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت چندانک اهل قافله همه متحیر شدند و یکدیگر را نمی دیدند و خروشی و زلزله ای در قافله افتاد مالک ذعر گفت گناهی عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جای بداشت غلام گفت یا مولای گناه من کردم که غلام عبرانی را بزدم و اینک دست من خشک گشته مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهی ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا رب العزه این صاعقه از ما بگرداند یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وی نیک شد مالک پس از آن یوسف را گرامی داشت و جامه نیکو در وی پوشانید و مرکوبی را از بهر وی زین کرد و بر وی نشاند مالک ذعر گفت ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الا استبان لی برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملایکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الی غمامة بیضاء تظله رفتند تا بیک منزلی مصر مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موی سر وی شانه زد و بر اسپی نشاند و عمامه خز بنفش بر سر وی نهاد و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافله ای آمدی مرد و زن جمله باستقبال شدندی و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر می آید و طعام با ایشان خلق مصر بیرون آمدند یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان

و یوسف آن وقت سیزده ساله بود چشم خلق بر وی افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وی هیبت بر مردم افتاد چنان که در دل بر وی فتنه شدند و از هیبت وی درو نگرستن نتوانستند یوسف بدان زیبایی و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر مالک بفرمود تا از بهر وی خانه ای مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت کنیزکی نامزد کن تا خدمت وی کند اهل وی گفت این در مروت نیست که کنیزکی با جوانی در یک خانه بود مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وی آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وی کنی من روا دارم و گفته اند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت رود نیل عظیم گشت و فراخی طعام پدید آمد و نرخ وی بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامی آورده که گویی از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست بامداد همه قصد وی کردند و بدر سرای وی رفتند مالک گفت شما را حاجت چیست گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وی روشن کنیم مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وی زایل گردد و رنگ روی وی بجای خود باز آید آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیت فروختن وی دارم این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر عزیز مصر زلیخا را آرزوی دیدار وی خاست چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنی بر در سرای من عرض کن مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد زلیخا بفرمود تا میدان در سرای وی بیاراستند و کرسی از صندل سپید بنهادند و پرده ای از دیباء رومی ببستند و بر طرف بام جماعتی کنیزکان بداشت با طاسهای گلاب و مشک سوده و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانی را ببیند بدر سرای عزیز مصر آید و یوسف را بیاراست پیراهنی سبز در وی پوشید و قبایی سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وی نهاد و او را بر آن کرسی صندل نشاند و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختی زرین نشسته و کنیزکان بر سر وی ایستاده و در مصر زنی دیگر بود نام وی فارعه بیامد با هزار دانه مروارید هر دانه ای دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پاره ای پنج مثقال و طبقی پیروزه و نمک دانی بدخش آمد تا یوسف را خرد و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومی دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود چندین دختر ناهده حایض گشتند و خلقی بی عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت خرد واجب نکند که این بنده کسی باشد و من از خریدن وی عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمی ای این را خداوند بود این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت

اول بازرگانی گفت من ده هزار دینار بدهم دیگری گفت من بیست هزار بدهم هم چنین مضاعف همی کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمی گفت که شوهرش اظفیر حاضر بود می خواست که شوی وی مبدء کند اظفیر گفت ای زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وی بدادن ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد مالک خواست که بوی فروشد زلیخا دلال را بخواند و گفت جوهر که وی میدهد من بدهم و عقدی زیادتی عدد آن سی دانه هر دانه ای شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وی عنبر و کافور و صد تا جامه ملکی و دویست تا قصب و هزار تا دبیقی مالک ذعر گفت دادم آن زن بانگ کرد گفت ای مالک اجابت مکن تا آنچه وی می دهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سرای زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهای گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان می فشاندند و مالک ذعر را در سرای بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند و آن زن که نام وی فارعه بود سودایی گشت و جان در سر آن حسرت کرد

اینست که رب العالمین میگوید و قال الذی اشتراه من مصر این مشتری شوی زلیخا است نام وی اظفیر و قیل قطفیر مردی بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر و در آن زمان بمصر رسم بودی که هر که خزانه ملک داشتی و تصرف مملکت همه ولایت در دست وی بودی او را عزیز گفتندی و این ملک مصر به قول بعضی علما فرعون موسی بود ولید بن مصعب بن الریان المغرق قومی گفتند فرعون موسی دیگر بود و این ملک دیگر و هو الریان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق و قیل ان هذا الملک لم یمت حتی آمن و اتبع یوسف علی دینه ثم مات و یوسف بعده حی فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا فدعاه یوسف الی الاسلام فابی ان یقبل و قال الذی اشتراه من مصر لامرأته یعنی زلیخا و قیل اسمها راعیل

أکرمی مثواه ای احسنی الیه فی طول مقامه عندنا و قیل احسنی الیه فی جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس قال ابن عیسی الاکرام اعطاء المراد علی وجه الاعظام عسی أن ینفعنا فی ضیاعنا و اموالنا أو نتخذه ولدا نتبناه و لم یکن له ولد لانه کان عنینا

قال ابن مسعود احسن الناس فراسة ثلاثة العزیز حین قال فی یوسف عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولدا و ابنة شعیب حین قالت لابیه استأجره إن خیر من استأجرت القوی الأمین و ابو بکر الصدیق حین استخلف عمر الفاروق فان قیل کیف اثبت الله الشری فی یوسف و معلوم انه حر لم ینعقد علیه بیع

فالجواب ان الشری هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه علی التوسع کقوله إن الله اشتری قوله و کذلک مکنا لیوسف ای کما انقذناه من الجب کذلک مهدنا له فی ارض مصر فجعلناه علی خزاینها و لنعلمه عطف علی مضمر یعنی لنوحی الیه و لنعلمه من تأویل الأحادیث ای تعبیر الرؤیا و معانی کتب الله و الله غالب علی أمره ای علی امر یوسف یدبره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الی غیره و لکن أکثر الناس لا یعلمون ما الله بیوسف صانع و ما الیه من امره صایر حین زهدوا فی یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا و قیل و الله غالب علی أمره ای علی ما اراد من قضایه لا یغلبه علی امره غالب و لا یبطل ارادته منازع یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید و لکن أکثر الناس لا یعلمون ان العاقبة تکون للمتقین

و لما بلغ أشده الاشد جمع شدة مثل نعمة و انعم و الشدة قوة العقل و البدن ای و لما بلغ منتهی اشتداد جسمه و قوة عقله میگوید آن گه که برسید بزور جوانی و قوت خرد و آن بیست سال است بقول ضحاک و سی و سه سال بقول مجاهد و گفته اند اشد را بدایتی است و نهایتی بدایت حد بلوغ است بقولی و هژده سال بقولی و بیست و یک سال بقولی و نهایت آن چهل سال است به قولی و شصت سال به قولی آتیناه حکما و علما حکم اینجا نبوت است و علم فقه دین است و حکم مه است از علم و گفته اند یوسف را در چاه نبوت دادند اما پس از آن که باشد رسید او را اظهار دعوت فرمودند و قیل آتیناه حکما علی الناس و علما بتأویل الاحادیث و کذلک نجزی المحسنین یعنی فعلنا به لانه کان محسنا لا انه یفعل ذلک بکل محسن کما قال عز و جل و لقد مننا علی موسی و هارون و ختم الآیة فقال کذلک نجزی المحسنین و لم یؤت کل محسن کتابا مستبینا یعنی انه فعل ذلک بموسی و هارون لانهما کانا عبدین محسنین

و قیل و کذلک نجزی المحسنین المراد به محمد ص یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقی ما لقی و قاسی من البلاء ما قاسی فمکنت له فی الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجیک من مشرکی قومک و امکن لک فی الارض و از یدک الحکم و العلم لان ذلک جزای اهل الاحسان فی امری و نهیی

و راودته التی هو فی بیتها المراودة المفاعلة راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر ای امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرود مشی المتطلب او المترقب او المتصید مشی قلیل ساکن و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسک مشغول بودی و صحف ابراهیم خواندی به آوازی خوش و هیچ کس نشنیدی که نه در فتنه افتادی زلیخا کرسی پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسی نشاند یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وی نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانی لکن چه سود که نمی دانم که چه می خوانی یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیدی و ببهایی گران مرا خریده ای لا بد است که آواز من ترا خوش آید و این اول سخن بود که میان ایشان رفت زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایی و پیش من این صحف خوانی یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم هر روز بیامدی و پیش وی بنشستی و با وی سخن گفتی و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود اما تجلد همی نمود و صبر همی کرد و تسلی وی در آن بود که ساعتی با وی بنشستی و سخن گفتی و زلیخا که گهی در میان سخن برخاستی ببهانه ای و گامی چند برداشتی تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالای وی تامل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار و گیسوان داشت چنانک بر پای خاستی با گوشه مقنعه بر زمین همی کشیدی و حسن و جمال وی چنان بود که نقاشان چین از جمال وی نسخت کردندی و یوسف هر بار که وی برخاستی ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندی پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانه ای سازد شوهر خویش را گفت مرا دستوری ده تا از بهر بت قصری عظیم سازم نام برده و گران مایه چنانک درین دیار مثل آن نبود

شوهر او را دستوری داد و زلیخا را مادری بود نام وی غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانه ای خواهم کرد مرا به مال مدد دهید مادر وی صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف زلیخا سه قبه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده هر یکی بیست گز در بیست گز و چهل گز بالای آن از رخام بنا نهاده و روی آن بجواهر مرصع کرده و بر سر هر قبه ای گاوی زرین نهاده سروهاش از بیجاده چشمها از یاقوت سرخ و زیر قبه ها اندر آب روان و در هر قبه ای تختی نهاده مکلل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهای زرین نهاده مشک سوختن را و در هر قبه ای دری آویخته لایق آن قبه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد یوسف بیامد و پای در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت ایدر بیا نزدیک در آی یوسف فراتر شد پیش تخت وی بزانو در آمد کنیزکان درها ببستند اینست که رب العالمین گفت و غلقت الأبواب و قالت هیت لک ای هلم و اقبل فانا لک و هی اسم للفعل و هی مبنیة کما یبنی الاصوات لانه لیس منها فعل متصرف فمن فتح التاء فلالتقاء الساکنین کما فتح این و کیف و من ضم جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قری هیت بکسر الهاء و ضم التاء بغیر همز و بهمز و هی من قولک هیت اهی ء هییة کجیت اجی ء جییة و معناه تهیات لک و تزینت معنی آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساخته ام و آراسته و قیل معناه تقدم لنفسک ای لک فی التقدم حظ ...

میبدی
 
۳۹۸۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۳ - النوبة الثالثة

 

... بگشاید کار ما گشاینده کار

کاروان بشاه راه آهسته و نرم همی آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند همی رفتند تا بسر چاه آن بی راه با صد هزار راه برابر آمد دردی بود که بر صد هزار درمان افزون آمد

جعلت طریقی علی بابکم

و ما کان بابکم لی طریقا

این چنان است که عیسی ع را دیدند که از خانه فاجره ای بدر می آمد گفتند یا روح الله این نه جای تو است کجا افتادی تو بدین خانه گفت ما شب گیری بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدندافتادیم به خانه این زن و آن زنی بود در بنی اسراییل به ناپارسایی معروف آن زن چون روی عیسی دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد بسی تضرع و زاری کرد و از آن راه بی وفایی برخاست و در کوی صلاح آمد با عیسی گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشی ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم

قوله تعالی و شروه بثمن بخس عجب نه آنست که برادران یوسف را به بهایی اندک بفروختند عجب کار سیاره است که چون یوسفی را به بیست درم بچنگ آوردند عجب نه آنست که قومی بهشت باقی بدنیای اندک بفروختند عجب کار ایشان است که بهشتی بدان بزرگواری و ملکی بدان عظیمی به قرصی که بر دست درویشی نهادند بدست آوردند آری دولت بهایی نیست و کرامت حق جز عطایی نیست اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصایص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدی نه او را بآن بهای بخس فروختندی و نه او را نام غلام نهادندی یک ذره از آن خصایص و لطایف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند بنگر که ملک خود در کار وی چون در باختند و قیمت وی چون نهادند و زنان مصر که جمال وی دیدند گفتند ما هذا بشرا إن هذا إلا ملک کریم آری کار نمودن دارد نه دیدن ...

... خود را منگار که حق ترا می نگارد و زینه فی قلوبکم خود را مپسند که حق ترا می پسندد رضی الله عنهم خود را مباش تا حق ترا بود و ما رمیت إذ رمیت شب معراج با مصطفی ص این گفت کن لی کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل و یقال اوقعوا البیع علی نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جل بخس و ما هو با عجب مما تفعله تبیع نفسک بادنی شهوة بعد ان بعتها من ربک باوفر الثمن و ذلک قوله تعالی إن الله اشتری من المؤمنین أنفسهم الآیة

و قال الذی اشتراه من مصر عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت أکرمی مثواه عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولدا این غلام را بزرگ دار و او را گرامی شناس که ما را بکار آید و فرزندی را بشاید زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتی سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصگیان را خلعت ها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم پس اینهمه که پذیرفتند بجای آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهای گران مایه افکندند یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر می آورد تا روزی که بر در سرای نشسته بود اندوهگین و غمگین مردی را دید بر شتری نشسته و صحف ابراهیم همی خواند یوسف چون آواز عبرانی شنید از جای بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وی پرسید که از کجایی و کجا می روی مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانی آمده ام چون یوسف مرد کنعانی دید و آواز عبرانی شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وی تازه گشت

بادی که ز کوی عشق تو بر خیزد ...

... سروا بکدام بوستانت جویم

یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بی طاقت شد بیفتاد و بی هوش شد مرد کنعانی از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت یوسف به هوش باز آمد مرد رفته بود دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود گفت باری من پیغامی دادمی بوی تا آن پیر پر درد را سلوتی بودی سبحان الله این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کی روا آری تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است سوخته را باز سوختن کی روا است آری هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد درد فراق دل سوخته خواهد تا با وی در سازد

هر درد که زین دلم قدم بر گیرد ...

... قال النبی ص ان الله تعالی و تقدس اخفی رحمته فی الطاعات و غضبه فی المعاصی فأتوا بکل طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه

و کذلک مکنا لیوسف فی الأرض برادران را در کار یوسف ارادتی بود و حضرت عزت را جل جلاله در کار وی ارادتی ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد میگوید جل جلاله و الله غالب علی أمره برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند رب العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد برادران او را به بندگی بفروختند تا غلام کاروانیان بود رب العالمین مصریان را بنده و رهی وی کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود ایشان در کار یوسف تدبیری کردند و رب العزه تقدیری کرد و تقدیر الله بر تدبیر ایشان غالب آمد که و الله غالب علی امره هم چنین زلیخا در تدبیر کار وی شد در راه جست و جوی وی نشست چنان که الله گفت و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه وغلقت الأبواب

به تدبیر بشری درهای خلوت خانه بوی فرو بست رب العزه بتقدیر ازلی در عصمت بر وی گشاد تا زلیخا همی گفت هیت لک ای هلم فانا لک و انت لی و یوسف همی گفت فانت لزوجک و انا لربی

میبدی
 
۳۹۸۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

... قومی گفته اند و لقد همت به اینجا سخن تمام شد بر سبیل ابتدا گویی و هم بها لو لا أن رأی برهان ربه و در آیت تقدیم و تأخیر است تقدیره لولا ان رای برهان ربه لهم بها و لکنه رای البرهان فلم یهم و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روی معنی نیکوست و پسندیده از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیک تر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظن نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلات صغایر اگر چه بحکم بشریت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتی که بحرمت عصمت نزدیک تر باشد ادا کردن

و در خبرست که مردی گفت یا رسول الله ان امرأتی لا تدع عنها ید لامس احتمال کند که لمس اینجا کنایتست از جماع چنانک در آن آیت گفت أو لامستم النساء بقول بعضی فقهاء و محتمل بود که لمس بمعنی طلب است چنانک در این آیت گفت و أنا لمسنا السماء ای طلبنا السماء و معنی الحدیث ان امرأتی لا ترد ید طالب حاجة صفرا یشکو تضییع ماله بیشترین علماء بر آنند که این تأویل درست تر است و نیکوتر و پسندیده از بهر آنک در حق صحابه رسول ظن نیکو بردن و نفی عار و تهمت ازیشان کردن فریضه است چون در حق صحابه چنین است در حق انبیاء اولی تر و سزاتر که ظن نیکو برند و بعصمت و پاکی ایشان گواهی دهند بعد ما که رب العزه جل جلاله ایشان را از میان خلق برگزیده و صفوت خود گردانیده و رقم اصطفاییت بر ایشان کشیده که إن الله اصطفی آدم و نوحا و آل إبراهیم و آل عمران علی العالمین

قوله لو لا أن رأی برهان ربه ابن عباس گفت برهان حق آن بود که برنگرست ملکی بر صورت یعقوب دید که انگشت بر وی می گزید و میگفت یا یوسف یا یوسف و گفته اند جبرییل را دید که می گفت انت مکتوب فی الانبیاء و تعمل عمل السفهاء و یوسف جبرییل را بشناخت از آنک وی را در چاه دیده بود و گویند جبرییل پر خویش بر پشت یوسف زد تا همه شهوت از وی برفت و گفته اند بر دیوار خانه نبشته دید که لا تقربوا الزنی إنه کان فاحشة و ساء سبیلا ...

... گفته اند که اگر دوستی وی حقیقت بودی و عشق وی درست چنین نکردی و خود را بیوسف برنگزیدی لکن شهوتی بود غالب و اندیشه ای فاسد زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوی وی نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانی رسد همی شوی خود را تلقین عقوبت کرد گفت جزای وی آنست که او را بزندان کنند و بزنند

قال هی راودتنی عن نفسی ای طالبتنی بالمواقعة چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ می گوید که این فعل کرده اوست و شرمساری من و دلتنگی تو ازوست و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وی خواهد اگر نه بر وی دروغ نهادی و گناه بر وی بستی عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردی حکیم بود گفت إن کان قمیصه قد من قبل و گفته اند نه که شاهد طفلی بود هفت روزه در گهواره خواهر زاده زلیخا نام آن طفل یملیخا زبان بگشاد و گفت یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سر این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است اگر سوی پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وی بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجت یوسف راجح است و روی وی روشن و گفت وی راست

روی عن النبی ص قال تکلم اربعة فی المهد ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسی بن مریم

و گفته اند شاهد قطعی دانست که زلیخا را گناه است نه یوسف را اما نمی خواست صریح بگوید و بتعریض بگفت

فلما رأی قمیصه ای رای الشاهد قمیصه و قیل رای الزوج چون شوی زلیخا پیراهن یوسف دید از پس دریده و خیانت زن خویش بدانست و برایت یوسف روی بزن خویش نهاد گفت إنه من کیدکن آن سخن که با من گفتی ما جزاء من أراد بأهلک سوءا از کید شما است که زنان اید إن کیدکن عظیم ساز بد شما و حیلت شما عظیم است هم بصالح می رسد هم بطالح هم به بیگناه هم بگناه کار و کید شیطان ضعیف است لانه وسوسة و غیب و کید هن مواجهة و عین یکی از بزرگان دین گفته انا اخاف من النساء اکثر مما اخاف من الشیطان لان الله یقول إن کید الشیطان کان ضعیفا و قال فی النساء ان کید کن عظیم و قال النبی ص ما ترکت بعدی فتنة اضر علی الرجال من النساء

آن گه روی با یوسف کرد گفت یوسف أعرض عن هذا این اعراض اسکات است چنانک آنجا گفت و أعرض عن الجاهلین یعنی لا تشافههم و لا تجبهم ای یوسف بگذار سخن گفتن درین باب و پنهان دار و با کس مگوی

حسن بصری رحمة الله علیه هر گه که این آیت خواندی گفتی هکذا غیرة من لا ایمان له قیل کان عنینا و کان قلیل الغیرة و الحمیة عبد الله عباس گفت آسان فرا گرفتن عزیز این کار را نه از بی غیرتی بود بلکه امانت یوسف را معتقد بود و بر دیانت وی اعتماد داشت دانست که هیچ سبب که موجب عار باشد از جهت یوسف حادث گشته نیست آن گه زن خویش را گفت استغفری لذنبک ای توبی الی الله وسیله ان یغفر لک إنک کنت من الخاطیین المذنبین و قیل هو من قول الشاهد لیوسف و لراعیل و عنی بقوله و استغفری لذنبک یعنی سلی زوجک ان لا یعاقبک علی ذنبک هذا و در شواذ خوانده اند یوسف أعرض عن هذا بر فعل ماضی زن را می گوید یوسف ازین کار روی گردانید و آزاد و بی گناه گشت تو گناه خویش را آمرزش خواه که گناه از تو بود إنک کنت من الخاطیین این همچنانست که مریم را گفت و کانت من القانتین لانها کانت من قوم کان فیهم قانتون فیهم رجال و نساء و کانت راعیل من قوم خاطیین فیهم رجال و نساء کما قال لامرأة لوط إنها لمن الغابرین یعنی من قوم فیهم رجال و نساء و الرجال و النساء اذا اجتمعوا ذکروا و فی الایة دلیل علی انه لم یکن فی شرعهم علی الزنا حد و ان کان محرما حیث عده ذنبا

و قال نسوة یقال نساء و نسوة و نسوان لا واحد لها من لفظها و المدینة ها هنا مدینة مصر چون حدیث زلیخا در شهر مصر پراکنده شد جماعتی زنان مصر زلیخا را ملامت کردند گفته اند دوازده زن بودند از اکابر مملکت و گفته اند پنج بودند امرأة الساقی و امرأة الخباز و امرأة صاحب الدواب و امرأة صاحب السجن و امرأة الحاجب این زنان گفتند امرأت العزیز تراود فتاها ای عبدها الکنعانی عن نفسه قد شغفها حبا ای احبها حتی دخل حبه شغاف قلبها و هو حجابه و غلافه زن عزیز فتنه غلام عبرانی گشته و دوستی و مهر غلام بشغاف وی رسیده گفته اند که شغاف پوست دلست و گفته اند که خون بسته است در میان دل و گفته اند دردی که در استخوان سینه پدید آید آن را شغاف خوانند و حبا نصب علی التمییز إنا لنراها فی ضلال مبین من وقع فی امر اعیاه المخرج منه فهو ضال فیه و در شواذ خوانده اند قد شعفها بالعین غیر المنقوطه مشتق من شعاف الجبال ای رؤس الجبال معنی آنست که عشق در تن وی بهر راهی فرو رفت و ولایت تن همه فرو گرفت و کسی که بر چیزی عاشق بود گویند مشعوف است بر وی

فلما سمعت بمکرهن یعنی بسوء مقالهن آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید و بد گفت ایشان سمی مقالهن مکرا لانه کان علیها و شییا و تشنیعا و گفته اند که سخن ایشان مکر خواند از بهر آنک ایشان صفت جمال و حسن یوسف شنیده بودند این ملامت در گرفتند تا مگر زلیخا یوسف را بایشان نماید و این ماننده مکری بود که بر ساخته بودند و گفته اند زلیخا سر خود با جماعتی زنان گفته بود و ازیشان در خواسته که پنهان دارند ایشان آشکارا کردند مکر ایشان این بود أرسلت إلیهن تدعوهن الی مادبة اتخذتها و أعتدت افعلت من العتاد و کل ما اتخذته عدة لشی ء فهو عتاد و المعنی هیأت لهن مجلسا فیه ما یتکین علیه من الوساید و النمارق و فیه الطعام و الشراب و یقال لجلسة الناعم اتکاء لان الاتکاء جلسة المطمین و من هذا الباب کل ما جاء فی القرآن من کلمة متکیین و روی عن النبی ص انه قال نهیت ان آکل متکیا لما اختار الله له من التواضع

قوله و آتت کل واحدة منهن سکینا قال المبرد کانوا لا یأکلون فی ذلک الزمان الا بالسکاکین و الملاعق کفعل الاعاجم قال و العرب تنهس نهسا لا تبتغی سکینا

چون ملامت زنان مصر بزلیخا رسید زلیخا گفت من ایشان را حاضر کنم و این دوست خود را بر ایشان جلوه کنم تا بدانند که ما در عشق معذوریم و باین دل دادن از طریق عیب و ملامت دوریم دعوتی ساخت و چهل زن را اختیار کرد از زنان مصر و ایشان را بر خواند و بمهمان خانه فرو آورد و یوسف را پیش خود خواند و گفت فرمان من بر و حاجت من روا کن گفت هر چه نه معصیت فرمایی فرمان بردارم و امر ترا منقادم یوسف را پیش خود بنشاند و گیسوی وی بتافت بمروارید و قبای سبز پوشانید و خزی سیاه بر سرش نهاد و پیراهن رویش از غالیه خطی کشید و طشت و ابریق بدست وی داد و مندیل شراب و او را گفت چون من اشارت کنم از پس پرده بیرون آی آن گه زنان بنشستند و پیش هر یکی طبقی ترنج و کاردی بر آن نهاده زمانی بر آمد و حدیث می کردند و آن گه دست بکارد و ترنج بردند و زلیخا بر تخت نشسته و کنیزکان بر پای ایستاده روی بزنان کرد و گفت شما مرا عیب کردید و مستوجب ملامت و طعن دیدید در کار یوسف ایشان گفتند بلی چنین است زلیخا گفت یا یوسف بدر آی یوسف پرده بر گرفت و بیرون آمد چون نظر زنان بر یوسف افتاد دهشت بر ایشان پیدا شد از خود غافل شدند کارد بر دست نهادند و دستها را بجای ترنج بریدند اینست که رب العالمین گفت فلما رأینه أکبرنه و قطعن أیدیهن و در شواذ خوانده اند متکا باسکان تا و هو الطعام الذی یقطع بالسکین مثل الأترج و البطیخ و الموز و قیل الزماورد و هو الرقاق الملفوف باللحم و غیره یقال بتکت الشی ء و متکته اذا قطعته و آتت کل واحدة منهن سکینا قال ابن زید فکن یقطعن الأترج و یأکله بالعسل و قالت اخرج علیهن گفته اند آن بلاء دست بریدن از آن پدید آمد که علیهن گفت اگر بجای علیهن لهن گفتی آن بلا پدید نیامدی و هیچ فتنه نبودی و قال ابن عباس فلما رأینه أکبرنه ای حضن و منه قول الشاعر

تأتی النساء علی اطهارهن و لا ...

میبدی
 
۳۹۸۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۴ - النوبة الثالثة

 

... قال النبی ص فیما یرویه عن ربه عز و جل اذا علمت ان الغالب علی قلب عبدی الاشتغال بی جعلت شهوته فی مسیلتی و مناجاتی فاذا اراد ان یسهو عنی حلت بینه و بین السهو عنی

بنگر بحال یوسف صدیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وی که النساء حبایل الشیطان و رب العالمین برهان خود چون نمود فرا وی

جعفر صادق ع گفت برهان حق جمال نبوت بود و نور علم و حکمت که در دل وی نهاد چنانک گفت آتیناه حکما و علما تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید نه خود رسید که رسانیدند نه خود دید که نمودند یقول الله تعالی سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم حتی یتبین لهم أنه الحق و روایت کرده اند از علی بن حسین بن علی صلاة الله علیهم که در آن خلوت خانه بتی نهاده بود آن ساعت زلیخا برخاست و چادری بسر آن بت در کشید تا بپوشید یوسف گفت چیست این که تو کردی گفت از آن بت شرم میدارم که بما می نگرد گفت یوسف ا تستحین ممن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیی ممن خلق الاشیاء و علمها یسمع و یبصر و ینفع و یضر

از بتی که نشنود و نبیند و نه در ضر و نفع بکار آید تو شرم میداری من چرا شرم ندارم از آفریدگار جهان و جهانیان و دانا باحوال همگان چه آشکارا و چه نهان شنونده آوازها نیوشنده رازها بیننده دورها أ لم یعلم بأن الله یری یوسف این بگفت آن گه برخاست و آهنگ در کرد و روایت کرده اند از ابن عباس و جماعتی مفسران که از آن مناظرات و محاورات که آن ساعت میان ایشان رفت آن بود که زلیخا گفت یا یوسف ما احسن شعرک ای یوسف نیکو مویی داری گفت اول چیزی که در خاک بریزد این موی باشد گفت ای یوسف نیکو رویی داری گفت نگاریده حق است در رحم مادر گفت ای یوسف صورت زیبای تو تنم را بگداخت گفت شیطانت مدد میدهد و می فریبد گفت ای یوسف آتشی بجانم برافروختی شرر آن بنشان گفت اگر بنشانم خود در آن سوخته گردم گفت ای یوسف کشته را آب ده که از تشنگی خشک گشته گفت کلید بدست باغبان و باغبان سزاوار تر بدان گفت ای یوسف خانه آراسته ام و خلوت ساخته ام خیز تماشایی کن گفت پس از تماشای جاودانی و سرای پیروزی باز مانم گفت ای یوسف دستی برین دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمی بر نه گفت با سید خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم

ابن عباس گفت میان ایشان سخن دراز شد و شیطان سوم ایشان در کار ایستاده دستی بیوسف برد و دیگر دست بزلیخا هر دو را فراهم کشید پنداشت که ایشان را بهم جمع کرد و بمقصود رسید برهان حق پدید آمد ناگاه و تلبیس ابلیس همه نیست گشت و تباه

ابلیس گشاده بود در وسوسه دست ...

میبدی
 
۳۹۸۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۵ - النوبة الثالثة

 
قوله تعالی قال رب السجن أحب إلی الآیة الاختیار مقرون بالاختبار یوسف خود را اختیار کرد لا جرم در ورطه امتحان و اختبار افتاد و اگر طلب عافیت کردی یا بی اختیار طریق اضطرار سپردی بودی که بی بلا و بی وحشت زندان از آنچ می ترسید آمن گشتی و از آنچ آن را با آن میخواندند با عافیت عصمت یافتی که در خبر استلو سأل العافیة و لم یسأل السجن لاعطی لکن اختیار بلا کرد تا در آن بلا صدق از وی درخواستند و در محنت وی بیفزودند در تورات موسی است که یا موسی خواهی که در جنات مأوی درجات علی بینی و بمقام مقربان فرود آیی از خود باز رسته و بدوست لم یزل پیوسته مراد خود فداء مراد ازلی ما کن اختیار خود در باقی کن بنده را با اختیار چه کار اختیار اختیار ما است و ارادت ازلی ما است و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة یوسف اختیار زندان کرد لا جرم او را با اختیار خود فرو گذاشتند تا روزگار دراز در زندان بماند و نتیجه آن زندان که خود خواست این بود که گفت اذکرنی عند ربک تا رب العالمین او را عتاب کرد گفت انت الذی طلبت منا السجن ثم تستشفع بغیری بالخلاص منه فقلت اذکرنی عند ربک فو عزتی لاطیلن حبسک یا یوسف تو از ما زندان خود خواهی آن گه خلاص از دیگری جویی و جز از من وکیلی دیگر خواهی بعزت من که خداوندم که ترا درین زندان روزگار دراز بدارم آن گه زمین شکافته شد تا به هفتم زمین و رب العزه او را قوت بینایی داد گفت فرو نگر ای یوسف در زیر این زمینها تا چه بینی یوسف مورچه ای را دید که چیزی در دهن داشت و می خورد گفت یا یوسف انا لا اغفل عن رزق هذه الذرة خشیت ان اغفل عنک یا یوسف الست الذی حببتک الی ابیک و قیضت لک السیارة فاخرجوک من الجب قال بلی قال فکیف نسیتنی و استعنت بغیری ای یوسف نه من آنم که با تو کرامتها کردم در دل پدر مهر تو افکندم و بر او شیرین کردم و در چاه عریان بودی ترا بپوشیدم و کاروان را بر انگیختم تا ترا بیرون آوردند و آن کس که ترا خرید در دل وی دوستی تو افکندم تا می گفت أکرمی مثواه ای یوسف کرامت همه از من بود چرا دست بدیگری زدی و استعانت بغیر من کردی یوسف گفت الهی اخلق وجهی عندک الذی جری علی فبفضلک الا عفوت عنی هذه العثرة و روی ان جبریل ع دخل علی یوسف فی السجن فلما رآه یوسف عرفه فقال یا اخا المنذرین مالی اراک بین الخاطیین فقال له جبریل یا طاهر الطاهرین یقرأ علیک السلام رب العالمین و هو یقول لک اما استحییت منی اذا استشفعت بالآدمیین فو عزتی لالبثنک فی السجن بضع سنین قال یوسف و هو فی ذلک عنی راض قال نعم قال اذا لا ابالی و گفته اند که زلیخا چون او را بزندان فرستاد بر کرده خود پشیمان شد خسته دل و بیمار تن گشت ساعة فساعة نفس سرد می زد و اشک گرم می بارید با دلی پر درد و جانی پر حسرت پیوسته بر فراق آن بهار شکفته و ماه دو هفته همی زارید و نوحه همی کرد گفتا که مرو بغربت و می بارید از نرگس تر بلاله بر مروارید طاقتش برسید و صبرش برمید زندان بجنب سرای وی بود برخاست ببام زندان بر آمد با دلی آشفته و جگری سوخته زندان بان را گفت سوزم بغایت رسید چکنم خواهم که آواز یوسف بشنوم و این دل خسته را مرهمی برنهم آری شغل دوستی شغلی صعب است و زخمی بی محابا آتشی بی دود و زیانی بی سود مستوران را مشهور کند مقبولان را مهجور کند عزیزان را خوار کند پادشاهان را اسیر کند سلامتیان را ملامتی کند از هجر تو چیست جز ملامت ما را کردست درین شهر علامت ما را با هجر تو کی بود سلامت ما را بنمود فراق تو قیامت ما را ای زندان بان تدبیر چیست که آواز یوسف بشنوم زندان بان گفت آسانست ای ملکه تو بفرمای که من او را زخم کنم و من این کار بسازم چنانک رنجی بدو نرسد و تو آواز و ناله وی بشنوی زندان بان رفت و یوسف را گفت مرا فرموده اند که ترا زخم کنم و مرا دل ندهد که ترا زخم کنم من تازیانه بر زمین می زنم تو ناله می کن زندان بان چنان کرد و یوسف ناله همی کرد زلیخا با دو چشم گریان و دل بریان بر بام زندان آه همی کرد آن شب که من از فراق تو خون گریم باری بنظاره آی تا چون گریم هر لحظه هزار قطره افزون گریم هر قطره بنوحه ای دگرگون گریم
میبدی
 
۳۹۸۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۶ - النوبة الثانیة

 

... قالوا أضغاث أحلام ای تخالیط احلام کاذبة لا حقیقة لها یقال لکل مختلط من بقل او حشیش او غیرهما ضغث و ما نحن بتأویل الأحلام بعالمین ای لیس تعبیر الرؤیا من شأننا و علمنا الاحلام جمع حلم و هو ما یری فی النوم و الفعل منه حلمت احلم بفتح اللام فی الماضی و ضمها فی الغابر حلما و حلما فانا حالم

و قال الذی نجا منهما و هو الساقی و ادکر بعد أمة ای تذکر بعد زمان یقال ادکر و ازدجر و ازدان هی دالات الامعان و المبالغة چون ملک آن خواب بگفت و اشراف قوم وی از تعبیر آن عاجز آمدند آن غلام ساقی را حدیث یوسف یاد آمد بر پای خاست و آن ملک را آفرین کرد آن گه گفت غلامی کنعانی از آن زلیخا زن عزیز بزندان دیر سالست تا محبوس است و تعبیر خواب نیک داند و در ابتدا که من با وی بزندان بودم خوابی دیدم پیش وی شدم و با او گفتم و او تعبیر کرد چنانک بود و غلامی زیبا و دانا و خردمند است و بر ملت ابراهیم است و چون من او را دیدم پیوسته بشب نماز کردی و بروز روزه داشتی و بیماران را عیادت کردی و از بهر ایشان دارو خریدی و غمگینان را دلخوشی و مظلومان را تسلی دادی و نومیدان را بفرج اومیدوار کردی و طعامی که داشتی در زندان بحاجتمندان دادی و با این همه هنر جوانی است بلند بالا سیاه چشم پیوسته ابرو نیکو اندام تنگ دهان روشن دیدار در خاموشی با مهابت در گفتار با ملاحت از دور با صولت از نزدیک با حلاوت بردبار نیکوکار شیرین دیدار با این همه می گوید که از فرزندان ابراهیم خلیل ام پسر آن پیغامبر که بوادی کنعان است یعقوب بن اسحاق

ملک گفت به آن غلام ساقی که رو این خواب از وی بپرس تا تعبیر کند ساقی رفت و در زندان شد گفت یوسف أیها الصدیق أفتنا فی سبع بقرات سمان یأکلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و أخر یابسات لعلی أرجع إلی الناس ای الی الملک فان الملک رآها فی منامه و قیل الی الناس جمیعا لعلهم یعلمون تأویل رؤیا الملک و قیل لعلهم یعلمون حالک و منزلتک و مقالک فیکون ذلک سبب خروجک من الحبس

قال تزرعون سبع سنین دأبا و قرأ حفص دابا بفتح الهمزه و هما لغتان کشعر و شعر و نهر و نهر دابا ای متتابعة و قیل دابا یعنی علی عادتکم المستمرة الدایبة و الدأب العادة و الدوب المبالغة فی السیر و الزرع من الخلق حرث و من الله انبات معبران گفتند گاو فربه دلیل کند بر سال فراخ و نعمت فراوان و گاو نزار ضعیف دلیل کند بر خشک سال و قحط و نیاز و همچنین خوشهای سبز دلیل کند بر زرع نیکو رسیده تمام ریع در سال فراخی و خوشهای خشک دلیل کند بر فساد کشت زار و نابودن قوت و تنگی معیشت یوسف صدیق تعبیر آن خواب ملک همین کرد و ایشان را فرمود تا در سالهای فراخی ذخیره نهند خشک سال را که در پیش بود و در آن ذخیره نهادن راه صواب بایشان نمود از روی نصیحت و شفقت و ذلک لکونه نبیا اینست که رب العزه گفت قال تزرعون سبع سنین دأبا اگر چه بلفظ خبر گفت بمعنی امر است ای ازرعوا گفت بکارید هفت سال بکوشش و جهد تمام فما حصدتم فذروه فی سنبله هر چه از آن بدروید هم چنان در خوشه بگذارید فانه ابقی له که دانه در خوشه به بماند إلا قلیلا مما تأکلون مگر آن اندک که میخورید یعنی کم خورید

ثم یأتی من بعد ذلک سبع شداد ای مجدبات صعاب و هذا تأویل البقرات العجاف و السنابل الیابسات یأکلن ما قدمتم لهن یرید تأکلون فیها فاسند الفعل الی الظرف کقولهم لیله قایم و نهاره صایم و منه قول الشاعر ...

میبدی
 
۳۹۸۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۶ - النوبة الثالثة

 

... پیر طریقت گفت سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است از سبب بر گذر تا بمسبب رسی در سبب مبند تا در خود برسی عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم نه بسته حواست نه اسیر آدم عطشی دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم ای مهیمن اکرم ای مفضل ارحم یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم و گفته اند که یوسف را دو چیز بود بر کمال یکی حسن خلقت دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنی پس رب العزه تقدیر چنان کرد که جمال وی سبب بلا گشت و علم وی سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو و قد قیل فی المثل السایر العلم یعطی و ان یبطی چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت چه عجب گر علم صفات مولی عارف را سبب ملک عقبی گردد یقول الله عز و جل و إذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا

و قال الملک ایتونی به فلما جاءه الرسول الآیة توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصی دیده و دستوری یافته و آن تردید که همی کرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وی نماند و سخن یوسف در دعوت بوی اثر نکند لا جرم چون کشف آن حال کردند و برایت یوسف ظاهر گشت سخن وی در او اثر کرد و پند وی او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملت کفر بگذاشت قومی گفتند این ملک فرعون موسی بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسی غرق شد و قول درست آنست که نه فرعون موسی بود و در اول سوره بیان کردیم و گفته اند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وی به تهمتی که بوی برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوت پیدا گردد تا مردم در وی سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل ع گفت و اجعل لی لسان صدق فی الآخرین بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند و مصطفی ص گفت اللهم وفقنی لما یرضیک عنی و یحسن فی الناس ذکری

بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوی و نام من در خلق نیکو کند ...

میبدی
 
۳۹۸۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۷ - النوبة الثالثة

 

... فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویه ای از زوایای مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده خلوتی که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه و هو معکم با حق بود با دست آورده دوستی فرا رسید او را تنها دید بدیدار وی تبرک گرفت پیش وی بنشست فضیل گفت یا اخی ما اجلسک الی چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردی نهمار فارغی که بما میپردازی درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بی خبر بودم اکنون از وقت خویش ما را خبری باز ده و از روش خویش نکته ای بگوی تا از صحبت تو بی نصیب نباشیم فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلت خویش با دیگری پرداخت نیست و در دل وی نیز چیزی را جای نیست گاهی بخود نگرم عذر زلت خواهم گاهی بدو نگرم شکر نعمت گزارم فضیل آن گه روی سوی آسمان کرد گفت الهی آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند آن کیست که بسزای تو ترا خدمت کند

الیه مغبون کسی که نصیب او از دوستی تو گفتارست او را که درین راه جان و دل بکارست او را با وصل تو چه کارست الهی ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوی تو می بوییم و بدست امید حلقه در دوستی می کوبیم و هر جای که در جهان گم شده ایست قصه خود با او می گوییم آن گه روی با درویش کرد گفت اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر الله لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات

قوله إن النفس لأمارة بالسوء بدانک نفس را چهار رتبت است اول نفس اماره پس نفس مکاره سیم سحاره چهارم مطمینة نفس اماره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستی از وی به دباغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیت بمانده پیوسته در پوستین خلق افتاده همه خطبه بر خود کند همیشه قدم بر مراد خود نهد در عالم انسانیت می چرد و از چشمه هوا آب میخورد جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزی دیگر نداند رب العزه خداوندان این نفس را میگوید ذرهم یأکلوا و یتمتعوا و یلههم الأمل فسوف یعلمون آدمی رنگست بصورت اما شیطان بود بصفت اینست که گفت شیاطین الانس و الجن حجاب عظیم است و قاطع دین است معدن فسقها و مرکز شرها اگر کسی از وی بتواند رست بمخالفت وی تواند رست که قرآن مجید خبر چنین میدهد و أما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فإن الجنة هی المأوی و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند مصطفی ص گفت رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر اصعب الجهاد جهاد النفس جاهدوا فی الله حق جهاده حق مجاهدت آنست که صفات نفس اماره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهی و زیر دست خود داری هر گه که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میداری چنانک آن جوان مرد گفته ...

... شربتی از جام جد بر جان آن بیمار زن

اما نفس مکاره فروترست از نفس اماره قوت آن ندارد که مقاومت مرد کند اما پیوسته در کمین بود تا کی دست یابد و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند سفری از سفرهای طاعت چون حج و غزا و زیارت در پیش وی نهد گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر و وی در آنچ گفت راستگوی است اما مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد و اگر رسد باشد که این جمعیت هرگز باز نبیند جنید از اینجا گفت هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم و مریدان را در راه ارادت پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت می کنند بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکاره ایمن نگردد و آب اندک بقدری نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد حال اهل بدایت باریک بود خاطر ذمیمه از نفس مکاره خیزد او را بجنباند اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید و بعد از نفس مکاره نفس سحاره است گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند گوید بر نفس خود رحمت کن ان لنفسک علیک حقا چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد رخصت پیش وی نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوت گیرد و او را بقدم اول باز برد نفس اماره باز دید آید

ابراهیم خواص گفت چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست میخواست روزی مرا بر وی رحمت آمد درمی سیم حلال بچنگ آوردم در بغداد می رفتم تا نان و ماست خرم در خرابه ای شدم پیری را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در می پریدند و از وی گوشت بر میگرفتند ابراهیم گفت مرا بر وی رحمت آمد گفتم مسکین این مرد سر برداشت و گفت ای خواص در من چه مسکینی می بینی نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من مسکین تویی که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمی توانی کرد

در جمله بدانک نفس سحاره مرد را به معصیت نفرماید بطاعت فرماید چون مرد قدم در کوی طاعت نهد از عین طاعت وی رنگی برآرد گوید آخر تو بهتری از آن مرد شراب خوار فاسق مرد در خود این اعتقاد کند خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وی برآید ...

میبدی
 
۳۹۹۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و جاء إخوة یوسف برادران یوسف بسبب نیاز و درویشی بمصر آمدند یوسف بایشان نگاه کرد از راه فراست بدانست که برادران وی اند بسته بند آز خسته تیغ نیاز بر سبیل امتحان عقیق شکر بیز را بگشاد گفت جوانان از کدام جانب می آیند هر چند که یوسف می دانست که ایشان که اندو از کجا می آیند لکن همی خواست که ذکر کنعان و وصف الحال یعقوب از ایشان بشنود و آن عهد بر وی تازه شود که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطن دوست یاد کردن غذاء جان عاشق بود و خستگی وی را مرهم

و سنا برق نفی عنی الکری ...

میبدی
 
۳۹۹۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الاولى

 

... قالوا نفقد صواع الملک گفتند که صواع ملک باز نمی یابیم و لمن جاء به و هر کس را که آن صواع باز آرد حمل بعیر او راست شترواری گندم و أنا به زعیم ۷۲ و من او را میانجی ام

قالوا تالله گفتند بخدای لقد علمتم ما جینا لنفسد فی الأرض که شما دانسته اید که ما نیامدیم که راه مصر ناایمن کنیم و ما کنا سارقین ۷۳ و ما دزدان نه ایم

قالوا فما جزاؤه گفتند پاداش این دزد اکنون چیست ...

میبدی
 
۳۹۹۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و لما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أخاه ای ضم الیه اخاه یقال آویت فلانا بالمد اذا ضممته الیک و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامی داشتند و خدمت وی کردند و بهر منزل که رسیدند جای وی میساختند و طعام و شراب بر وی عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگی مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانی باز آمده اند و جوانی دیگر با ایشانست که او را مکرم و محترم می دارند یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست بفرمود تا سرای وی بیاراستند و آیین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجاب و سروران و سرهنگان هر کسی را بجای خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست چون برادران در آمدند بر پای خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند روی با بنیامین کرد و گفت ای جوان تو چه نامی گفت بنیامین و بر پای خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبری و هم بتازی آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم اما چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وی فرماید یوسف گفت فرزند داری گفت دارم گفت چه نام نهادی فرزند را گفت یوسف گفت چرا نام وی یوسف کردی گفت از بهر آنک مرا برادری بود نام وی یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانی خاموش گشت آن گه گفت طعام بیارید ایشان را شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهای الوان یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید دو دو همی نشستند و بنیامین تنها بماند یوسف گفت تو چرا نمی نشینی بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانی هم مادری کردی و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست نه زندگی وی مرا معلوم تا بجویمش نه از مردگی وی مرا خبر تا بمویمش نه طاقت دل بر فراق نهادن نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگواری دیدن و نه بچاره وی رسیدن یوسف روی سوی برادران کرد گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند برادران همه بر پای خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانی ذخیره ای عظیم باشد او را و شرفی بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادی باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانی پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد بنیامین دست یوسف بدید دمی سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمی خورد یوسف گفت چرا طعام نمی خوری گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم یوسف کانه و العزیز تفاحة شقت بنصفین

یوسف چون آن سخن از وی بشنید گریستن بوی در افتاد و بر خود بپیچید اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکی خلالی سیمین دادند و بدست بنیامین خلالی زرین دادند بر سر وی مرغی مجوف بمشک سوده آکنده بنیامین خلال همی کرد و مشک بر وی همی ریخت برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام تا روبیل گفت ما رأینا مثل هذا پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وی گفت در آن خلوت خانه که أ تحب ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک فقال بنیامین ایها الملک و من یجد اخا مثلک لکن لم یلدک یعقوب و لا راحیل یوسف گفت خواهی که من ترا برادر باشم بجای آن برادر گم شده ...

... فلما جهزهم بجهازهم ای هیأ اسبابهم و او فی الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثم امر بسقایة الملک فجعلت فی رحل أخیه بنیامین بغیر علمه و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس علی ما نسب الیه من السرقة و السقایة و الصواع فی السورة واحد و هو الملوک الفارسی و کانت من فضة منقوشة بالذهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به و قیل کان کأسا من ذهب مرصع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزة الطعام حتی لا یکال بغیره قال النقاش السقایة و الصواع شی ء واحد اناء له رأسان فی وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمی سقایة و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمی صواعا قال و کان الصواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع الناس به ثم ارتحلوا و امهلهم یوسف حتی انطلقوا

چون فرا راه بودند بدر شهر رسیده و بنیامین با ایشان مرد یوسف از پی در رسید و ایشان را بداشت و منادی ندا کرد فذلک قوله ثم أذن مؤذن ای اعلم معلم و نادی مناد أیتها العیر یعنی یا اصحاب العیر و العیر الإبل التی تحمل المیرة منادی آواز داد که إنکم لسارقون در تأویل این کلمه اقوال مفسران مختلف است قال بعضهم ان المنادی ناداهم من غیر اذن یوسف و قیل معناه انکم لسارقون لیوسف من ابیه حین اخذوه و باعوه و قیل فیه استفهام ای اینکم لسارقون و قیل اراد ان ظهر منکم السرق فانکم سارقون و قیل انکم فی قوم من یسرق کما یقال قتل بنو فلان رجلا و القاتل واحد او اثنان

قالوا ای قال اخوة یوسف و أقبلوا علی المنادی و من معه ما ذا تفقدون ما الذی ضل منکم ...

... قالوا إن یسرق بنیامین فقد سرق أخ له من قبل یعنی یوسف ای له عرق فی السرقة من اخیه نزع فی الشبه الیه عکرمه گفت رب العزه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وی براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که انکم لسارقون

یقول الله تعالی من یعمل سوءا یجز به و مفسران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود قومی گفتند طعام از مایده یعقوب پنهان بر می گرفت و بدرویشان می داد و گفته اند که روزی درویشی از وی مرغی آرزو کرد یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وی مرغ طلب کرد نداد و یوسف را دل بآرزوی درویش متعلق بود مرغ بدزدید و بدرویش برد برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند سعید بن جبیر گفت بتی از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند مجاهد گفت ان عمته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقة له و کانت هی تکفل یوسف و تحبه و لا تصبر عنه فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسایها ذلک فشدت المنطقة علی وسطه ثم اظهرت ضیاع المنطقة فوجدت عند یوسف فصارت فی حکمهم احق به فأسرها یوسف فی نفسه هذا اضمار قبل الذکر علی شریطة التفسیر لان قوله أنتم شر مکانا بدل من الهاء فی قوله فاسرها و المعنی اسر یوسف هذه الکلمة فی نفسه و هی قوله أنتم شر مکانا ای انتم شر صنیعا منه و منی لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم و قیل اسر الغضبة و رجعة کلمتهم فی قلبه می گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شر مکانا فی السرق لانکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه علی الحقیقة و الله أعلم بما تصفون ای قد علم ان الذی تذکرونه کذب

قالوا یا أیها العزیز إن له أبا شیخا کبیرا کلفا بحبه کبیرا فی السن کبیرا فی القدر و المنزلة گفتند ای عزیز او را پدری است پیر بزرگ قدر محنت روزگار در وی اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته بر فراق پسری که از وی غایب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وی باشد که هم مادر آن پسر غایب است بر عجز و پیری وی ببخشای و دردش بر درد میفزای فخذ أحدنا مکانه یکی را از ما برادران بجای وی برده گیر إنا نراک من المحسنین الینا برد بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فی احساننا ...

... فلما استیأسوا منه ییسوا من اجابة یوسف الی ما سألوه ییس و استیأس بمعنی واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب ییس و بمعناه

و منه قراءة ابن کثیر فلما استیأسوا منه خلصوا نجیا ای انفردوا لیس معهم غیرهم یتناجون بینهم و النجی اسم للواحد و الجمیع قال الله تعالی لموسی و قربناه نجیا جمعه انجیاء و انجیة و هو مصدر فی موضع الحال ها هنا و مثله النجوی یکون اسما و مصدرا قال الله تعالی و إذ هم نجوی ای متناجون و قال فی المصدر انما النجوی من الشیطان قال کبیرهم ای اکبرهم فی السن و هو روبیل و قیل یهودا و قیل کبیرهم فی العقل و العلم لا فی السن و هو شمعون و کان رییسهم أ لم تعلموا أن أباکم قد أخذ علیکم موثقا من الله ای عهدا وثیقا و هو قوله فلما آتوه موثقهم و من قبل ما فرطتم فی یوسف این ماء صلت است تقدیره و من قبل فرطتم فی یوسف و روا باشد که ما فرطتم ابتدا نهند و من قبل خبر یعنی و تفریطکم فی یوسف ثابت من قبل و روا باشد که موضع آن نصب بود ای و تعلمون تفریطکم ای تقصیر کم فلن أبرح الأرض لا افارق ارض مصر و الارض منصوبة بواسطة الجار ای عن الارض و لیست ظرفا و لا مفعولا به حتی یأذن لی أبی یبعث الی ان آتاه أو یحکم الله لی گفته اند این مرگ است که خواست در تنگی دل هم چنان که در کلمه ابراهیم گفتند رب هب لی حکما و قیل معناه او یحکم الله لی بالسیف فاحارب من حبس اخی بنیامین و هو خیر الحاکمین اعدلهم لعباده

میبدی
 
۳۹۹۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثانیة

 

... و سیل القریة این قریه مصر است و کل ما جاء فی القرآن من ذکر الدار و القری فانه تعنی بها الامصار و ما یأتی فی القرآن من ذکر الدیار تعنی بها المساکن

و اسیل القریة یعنی اهل القریة فحذف المضاف و قیل لیس فی هذا حذف یعنی سل القریة فلیس بمستنکر ان یکلمک جدران القریة فانک نبی و العیر ای اهل العیر التی أقبلنا فیها این کاروان جماعتی بودند از کنعان از همسایگان یعقوب که با ایشان هم راه بودند و آن حال دیده بودند می گوید از ایشان پرس که ایشان بصدق ما گواهی دهند بآنچ گفتیم که إن ابنک سرق شمعون فرمود ایشان را که این سخن با پدر بگویید از آنک دانست که پدر ایشان را متهم دارد بهر چه گویند بسبب آن حال که بر یوسف رفته بود از جهت ایشان

قال بل سولت فیه اختصار یعنی فرجعوا الی ابیهم و قالوا له ذلک فقال یعقوب لیس الامر کما تقولون لکن سولت لکم أنفسکم التسویل حدیث النفس بما یطمع فیه و منه السول غیر مهموز و هو المنی و المعنی زینت و حسنت لکم انفسکم أمرا اردتموه فصبر جمیل ای فامری صبر جمیل لا جزع فیه و لا شکوی و قیل فصبر جمیل اولی و امثل بی عسی الله أن یأتینی بهم جمیعا و هم یوسف و بنیامین و اخوهما الذی بمصر فهم ثلثه إنه هو العلیم بحالی الحکیم بتدبیره ...

... یا بنی اذهبوا مفسران گفتند پسران یعقوب احوال ملک با بنیامین با پدر بگفتند که او را اول چون طلب کرد و پس بخلوت با وی چون نشست و با وی طعام چون خورد و چه گفت و انگه قصه دزدیدن صواع و آن ماجرا همه با یعقوب بگفتند یعقوب آن گه گفت یا بنی اذهبوا فتحسسوا من یوسف و أخیه فانی ارجو و اظن انه یوسف قال ابن عباس التجسس فی الخیر و التحسس فی الشر و هو طلب الاحساس مرة بعد اخری و الاحساس الادراک و الحس الاسم کالطاعة من اطاع و لا تیأسوا من روح الله ای لا تقنطوا من رحمة الله و فرجه و الروح الاستراحة إنه لا ییأس ای ان الامر و الشأن لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون ای الایمان بالله و بصفاته و یوجب للمؤمن رجاء ثوابه من غیر قنوط من رحمته قال عبد الله بن مسعود اکبر الکبایر ثلاثة الایاس من روح الله و قرأ إنه لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون و القنوط من رحمة الله و قرأ و من یقنط من رحمة ربه إلا الضالون و الامن من مکر الله و قرأ فلا یأمن مکر الله إلا القوم الخاسرون و قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن

پسران بفرمان پدر عزم راه کردند و ساز سفر بساختند خرواری چند بار ازین متاع اعراب فراهم کردند ازین کسودان و حب الصنوبر و مقل و صوف و موی گوسفند و روغن گاو و کشک و امثال این و نیز گفته اند که در آن کفشهای کهنه بود و غرارها و رسنها و جوالها داشته و قال ابن عباس کانت دراهم ردیة زیوفا لا تجوز الا بوضیعة این بارها برداشتند و روی به مصر نهادند و این سوم بارست که برادران یوسف به مصر شدند

و ذلک قوله عز و جل فلما دخلوا علیه ای علی یوسف قالوا یا أیها العزیز و کانت ولاة مصر یسمون بهذا الاسم علی ایة ملة کانوا و قیل العزیز هو الملک بلغة حمیر مسنا و أهلنا الضر ای الجدب و انقطاع الامطار و جینا ببضاعة مزجاة اصل هذه الکلمة من التزجیة و هی الدفع و السوق تقول زجیت العیش اذا سقته علی اقتار یعنی انها بضاعة تدفع و لا یقبلها کل احد و گفته اند آن بارها بمصر بفروختند بدرمی چند ردی نبهره و گندم بآن نقد نمی فروختند پس ایشان گفتند این بضاعت ما نارواست و ناچیز و بهای طعام را ناشایسته فأوف لنا الکیل ای ساهلنا فی النقد و اعطنا بالدراهم الردیة مثل ما تعطی بغیرها من الجیاد گفتند با ما باین نقد مساهلت کن وگرچه نارواست و نه نقد طعام است تو با ما در آن مسامحت کن و بفرمای تا همان بتمامی بما دهند و تصدق علینا مفسران را درین دو قول است یکی آنست که این صدقه زکاة اموالست که هیچ پیغامبر را بهیچ وقت حلال نبوده باین قول معنی تصدق علینا آنست که تصدق علینا بما بین السعرین و الثمنین فاعطنا بالردی ما تعطی بالجید و قیل تصدق علینا باخذ متاعنا و ان لم یکن من حاجتک و قیل تصدق علینا باخینا و قیل تفضل علینا و تجاوز عنا قول دوم آنست که این صدقات و زکوات بر پیغامبران پیش از مصطفی ص حلال بوده و انما حرمت علی نبینا محمد ص إن الله یجزی المتصدقین یکافیهم و الصدقة العطیة للفقراء ابتغاء الاجر و سمع الحسن رجلا یقول اللهم تصدق علی فقال یا هذا ان الله لا یتصدق و انما یتصدق من یبغی الثواب قل اللهم اعطنی و تفضل علی قال الضحاک لم یقولوا ان الله یجزیک ان تصدقت علینا لانهم ما کانوا یعرفون العزیز من هو و علی ای دین هو

قال هل علمتم ما فعلتم بیوسف ابن اسحاق گفت موجب این سخن آن بود که برادران عجز و بیچارگی نمودند گفتند مسنا و أهلنا الضر و درویشی خود اظهار کردند و صدقه خواستند یوسف بگریست و رقتی عظیم در دل وی آمد بر عجز و ذل ایشان و بر بی کامی و بی نوایی ایشان صبر کردن بیش از آن طاقت نداشت برخاست و در خانه شد و بسیار بگریست و زاری کرد آن گه بیرون آمد گفت آن صواع که بنیامین دزدیده بود بیارید بیاوردند و قضیب بر آن زد طنینی از آن بیامد گفت دانید که این صواع چه خبر می دهد می گوید شما این غلام یعنی بنیامین که از پیش پدر بیاوردید پدر را فراق وی سخت بود و شما را وصیت کرد که او را گوش دارید و ضایع مکنید چنانک آن برادر هم مادر وی را ضایع کردید ازین پیش بنیامین گفت صدق و الله صاعک آن گه روی با برادران کرد گفت هل علمتم ما فعلتم بیوسف و أخیه و انما قال و اخیه لانهم خلوا اخاه فی یدیه و رجعوا الی ارضهم گفت میدانید که با یوسف چه کردید نخست قصد قتل وی کردید پس او را بخواری در چاه افکندید پس او را به بندگی بمالک ذعر فروختید و گفته اند مالک ذعر آن وقت از ایشان خطی ستده بود بحجت تا بیع با قالت و استقالت تبه نکنند و آن خط بدست یوسف بود آن ساعت بیرون آورد و بایشان نمود یوسف از یک روی ایشان را تعبیر می کرد و از یک روی عذر می ساخت که إذ أنتم جاهلون آن گه نادانان بودید آن کردید یعنی جوانان بودید و ندانستید و قیل جاهلون بالوحی قبل النبوة ...

میبدی
 
۳۹۹۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثالثة

 

... قوله و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم قال الاستاد ابو علی الدقاق ان یعقوب بکی لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاؤه لاجل ربه عز و جل گریستن که از بهر حق باشد جل جلاله دو قسم است گریستن بچشم و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تایباتست که از بیم الله بر دیدار معصیت خویش گریند و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند گریستن تایبان از حسرت و نیازست گریستن عارفان از راز و نازست

پیر طریقت گفت الهی در سر گرستنی دارم دراز ندانم که از حسرت گریم یا از ناز گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهره ناز از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز مصطفی ص گفت فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر مگر چهار چشم یکی چشم غازی ای که در راه خدای زخمی بر وی آید و تباه شود دیگر چشمی که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد سوم چشمی که از قیام شب پیوسته بی خواب بود چهارم چشمی که از بیم خدای بگرید روی ان داود علیه السلام قال الهی ما جزاء من بکی من خشیتک حتی تسیل دموعه علی وجهه قال جزاؤه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرم وجهه علی لفح النار

و روی ان الله عز و جل قال و عزتی و جلالی لا یبکی عبد من خشیتی الا سقیته من رحیق رحمتی و عزتی و جلالی لا یبکی عبد من خشیتی الا ابدلته ضحکا فی نور قدسی ...

... مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را

سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را

ثم احالهم علی فضل الله فقال لا تیأسوا من روح الله قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصایب لان الله تعالی یقول لا تیأسوا من روح الله و النبی ص یقول افضل العبادة انتظار الفرج

فلما دخلوا علیه قالوا یا أیها العزیز الآیات برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدی آن قصه با یعقوب بگفتند یعقوب گفت این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید گاه عذر گرگ آرید و گاه عذر دزدی از خاندان نبوت دزدی نیاید که نقطه نبوت جز در محل عصمت نیوفتد شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویی همی آید ایشان گفتند ای پدر ما را بر آن درگاه آب روی نیست مگر تو نامه ای نویسی که نامه ترا ناچار حرمت دارند پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت بسم الله الرحمن الرحیم من یعقوب اسراییل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله الی عزیز مصر المظهر للعدل الموفی للکیل اما بعد فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدی فشدت یداه و رجلاه و وضع فی المنجنیق فرمی به الی النار فجعلها الله تعالی علیه بردا و سلاما و اما ابی فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین علی قفاه لیقتل ففداه الله و اما انا فکان لی ابن و کان احب اولادی الی فذهب به اخوته الی البریة ثم اتونی بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذیب فذهبت عینای ثم کان لی ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلی به فذهبوا به ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا فان رددته الی و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک حاصل نامه آنست که ما خاندانی ایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کرده اند و می شنویم که تو جوانی زیبایی از بهر خدا آن قرة العین ما بما باز فرست و بر عجز و پیری من رحمت کن که من بی یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم و گر نفرستی تیری دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد یوسف چون این نامه بخواند برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود اکنون که شفاعت وی آمد من یوسفم و شما برادران منید

لا تثریب علیکم الیوم گفته اند مثل محاسبت الله با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران یوسف گفت هل علمتم ما فعلتم بیوسف همچنین رب العزه گوید هل علمتم ما فعلتم عبادی یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت لا تثریب علیکم الیوم اگر یوسف را این کرم می رسد پس اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین سزاوارتر که در مقام خجل بندگان را گوید لا خوف علیکم الیوم و لا أنتم تحزنون قال الاستاد ابو علی الدقاق لما قال یوسف إنه من یتق و یصبر فإن الله لا یضیع أجر المحسنین احال فی استحقاق الاجر علی ما عمل من الصبر انطقهم الله حتی اجابوه بلسان التوحید فقالوا تالله لقد آثرک الله علینا یعنی ان هذا لبس بصبرک و تقواک انما هذا بایثار الله ایاک علینا فیه تقدمت علینا لا بجهدک و تقویک فقال یوسف علی جهة الانقیاد للحق لا تثریب علیکم الیوم اسقط عنهم اللوم لانه کما لم تقویه من نفسه حیث نبهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التوحید و اخبر عن شهود التقدیر

میبدی
 
۳۹۹۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۱ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی اذهبوا بقمیصی هذا چون برادران یوسف را بشناختند و بهم بنشستند یوسف گفت ما حال ابی بعدی حال پدرم چیست پس از فرقت من کارش بچه رسید گفتند غمگین است و رنجور در بیت الاحزان نشسته و از بس که بگریسته بینایی وی برفته یوسف زاری کرد و جزع نمود وحی آمد از حق جل جلاله لا تجزع و انفذ الیه القمیص فانه اذا شمه عاد بصیرا ای یوسف زاری مکن پیراهن بوی فرست که چون بوی پیراهن بمشام وی رسد بینایی باز آید قال الحسن لو لا ان الله اعلم یوسف ذلک لم یعلم انه یرجع بصره الیه

یوسف بفرمان حق پیراهن از سر بر کشید و بایشان داد گفت اذهبوا بقمیصی هذا

ضحاک و سدی و مجاهد و جماعتی مفسران گفتند آن پیراهن از حریر بهشت بود و هو الذی البس الله ابراهیم یوم طرح فی النار فکساه اسحاق ثم کساه یعقوب ثم جعله یعقوب فی تعویذ و علقه من جید یوسف و لم یعلم اخوته بذلک و کان قمیصا لا یمسه ذو عاهة الا صح یهودا گفت پیراهن بمن دهید تا من برم که آن پیراهن بخون آلوده ازین پیش من بردم و اندوه بر دل وی من نهادم تا امروز ببشارت من روم و سبب شادی من باشم فألقوه علی وجه أبی ای علی عین ابی یأت بصیرا یرجع الی حال الصحة و البصر و قیل معناه یأتنی بصیرا لأنه کان دعاه و أتونی بأهلکم أجمعین نسایکم و اولادکم و عبیدکم و امایکم

و لما فصلت العیر ای خرجت الرفقة من مصر نحو کنعان قال أبوهم لمن حضر من اسباطه فان اولاده بعد فی الطریق إنی لأجد ریح یوسف ادرکه شما هنوز کاروان بر در مصر بود که یعقوب با بنازادگان خویش می گوید که من بوی یوسف می یابم از آنجا که کاروان بود تا به کنعان هشتاد فرسنگ بود ابن عباس گفت هشت روزه راه بود و باد بوی پیراهن بمشام یعقوب رسانید بفرمان الله و یعقوب این از آن گفت که بوی بهشت بوی رسید و دانست که در دنیا بوی بهشت جز از آن ندمد و من ذهب الی انه قمیصه الذی کان یلبسه قال بلغت ریح یوسف یعقوب علی بعد المسافة معجزة حیث کانوا انبیاء لو لا أن تفندون ای تکذبونی و تنسبونی الی الخرف و فساد العقل و التفنید فی اللغة تضعیف الرأی و الفند ضعف الرأی و جواب لو لا محذوف تقدیره لو لا ان تنسبونی الی ضعف الرأی لقلت انه قریب

قالوا تالله إنک لفی ضلالک القدیم قال ابن عباس فی خطاک القدیم من حب یوسف لا تنساه غلظوا له القول بهذه الکلمة اشفاقا علیه و کان عندهم انه مات و قیل فی محبتک القدیمة ما تنساها و قال صاحب کتاب المجمل الضلال ها هنا الغفلة کقوله و وجدک ضالا فهدی ای غافلا عما یراد بک من امر النبوة و القدیم هو الموجود الذی لم یزل ثم یستعمل للعتیق مبالغة کقوله کالعرجون القدیم ...

... روی ان یهودا خرج حاسرا حافیا و جعل یعدو حتی اتاه و کان معه سبعة ارغفة لم یستوف اکلها و کانت المسافة ثمانین فرسخا ألقاه ای القی البشیر القمیص علی وجه یعقوب فارتد بصیرا بعد ما کان ضریرا

یهودا به کنعان رسید و پیراهن بر روی پدر افکند و گفت البشارة ان الملک العزیز هو ابنک یوسف ای پدر ترا بشارت باد که یوسف به مصر ملک است و عزیز و این پیراهن وی است یعقوب پیراهن وی ببوسید و بر چشم نهاد چشمش روشن گشت و گفت ای پسر یوسف را بر چه دین یافتی گفت بر دین اسلام یعقوب گفت الحمد لله الآن تمت النعمة می گویند آن پیراهن بعد از یوسف نزد افراییم بن یوسف بود و تا بروزگار هارون مانده بود و بعد از آن کس نداند که کجا شد

قال أ لم أقل لکم إنی أعلم من الله ما لا تعلمون من حیاة یوسف لاخبار ملک الموت ایای و ان الله یجمع بیننا و قیل انی اعلم من صحة رؤیا یوسف و قیل اعلم من بلوی الانبیاء و نزول الفرج ما لا تعلمون پس برادران یوسف از پدر عذر خواستند و بگناه خویش معترف شدند گفتند یا أبانا استغفر لنا ذنوبنا سل الله لنا مغفرة ما ارتکبنا فی حقک و حق ابنک انا تبنا و اعترفنا بخطایانا

قال سوف أستغفر لکم ربی اخره الی سحر لیلة الجمعة لانه افضل اوقات الدعاء و قیل معناه حتی استأذن ربی فی الاستغفار لکم خشی ان یقال له ما قال لنوح حین دعا لابنه الغریق و قیل قال لهم تحللوا اول الامر من یوسف ثم استغفر لکم ربی إنه هو الغفور الرحیم چون یهودا به کنعان آمد و پیراهن آورد بعد از آن بسه روز برادران دیگر رسیدند و جهاز آوردند ساز سفر و برگ راه که یوسف فرستاده بود با دویست راحله و در خواسته که کسان شما خرد و بزرگ شما همه باید که بیایید ایشان همه کارسازی راه کردند و هر چه در خاندان یعقوب مرد و زن خرد و بزرگ بیرون شدند هفتاد و دو کس بودند

و آن روز که اسراییلیان و نژاد ایشان با موسی از مصر بیرون آمدند هزار هزار و ششصد هزار بودند فلما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أبویه فی الآیة تقدیم و تأخیر التأویل فلما دخلوا قال ادخلوا مصر و آوی الیه ابویه و رفعهما علی العرش چون یعقوب و کسان وی نزدیک مصر رسیدند یوسف با ملک مصر مشورت کرد که یعقوب و قوم نزدیک رسیدند و استقبال ایشان لا بد است یوسف بیرون آمد و ملک موافقت کرد با جمله خیل و حشم خویش و هم اربعة آلاف و از مصریان نفری بسیار بیرون آمدند یعقوب چون آن خیل و حشم فراوان دید آواز اسبان و ازدحام پیادگان و رامش مصریان و خروش لشکر همه در هم پیوسته بایستاد تکیه بر یهودا کرده آن گه گفت بیهودا مگر ملک مصر است این که می آید یهودا گفت لا بل اینک یوسف پسر تو است که می آید چون نزدیک رسید یوسف از اسب فرود آمد پیاده فرا پیش پدر رفت پدر ابتدا کرد بسلام گفت السلام علیک یا مذهب الاحزان عنی یوسف جواب داد و پیشانی پدر ببوسید و دست بگردن وی در آورد یعقوب بگریست و یوسف هم چنان بگریست غریوی و سوزی در لشکر افتاد از گریستن ایشان پس یعقوب گفت الحمد لله الذی اقر عینی بعد طول الاحزان آن گه یوسف گفت ادخلوا مصر إن شاء الله آمنین من کل سوء در آیید ایمن در مصر و این از بهر آن گفت که مردمان در مصر بجواز می توانستند رفتن و ایشان بی جواز در رفتند ایمن آن گه سخن باستثنا پیوست از همها و بلاها که دیده بود یعنی که پس ازین همها و بلاها نبود ان شاء الله

و رفع أبویه علی العرش این تفسیر ایواء است ای ضمهما الیه و رفعهما علی العرش یعنی علی السریر الذی کان یقعد علیه کعادة الملوک و ابواه والده و خالته لیا و کانت امه راحیل قد ماتت فی نفاسها بابن یامین فتزوج یعقوب بعدها لیا و سمی الخالة اما کما سمی العم ابا فی قوله نعبد إلهک و إله آبایک إبراهیم و إسماعیل و إسحاق و روی عن الحسن انه قال انشر الله راحیل ام یوسف من قبرها حتی سجدت له تحقیقا للرؤیا و خروا له سجدا این واو اقتضاء ترتیب نکند و درین تقدیم و تأخیر است و معنی آنست که خروا له سجدا و رفع ابویه علی العرش همه او را بسجود افتادند آن گه پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد مفسران گفتند به این سجود نه آن خواهد که پیشانی بر زمین نهادند بر طریق عبادت که آن جز خدای را جل جلاله روا نیست بلکه آن پشت خم دادن بود و تواضع کردن بر طریق تحیت و تعظیم و تکریم حسن گفت سجود بود سر بر زمین نهادن از روی تعظیم نه از روی عبادت و الله تعالی فرمود ایشان را تحقیق و تصدیق خواب یوسف را قال ابن عباس وقعوا ساجدین لله نحوه فقال یوسف عند ذلک و اقشعر جلده یا أبت هذا تأویل رءیای من قبل ای هذا الذی فعلتم بی من التعظیم هو ما اقتضته رؤیای و انا طفل قد جعلها ربی حقا ای جعل الله رؤیای صادقة و کان بین الرؤیا و بین التأویل اربعون سنة و قیل ثمانون سنة و قیل ست و ثلاثون سنة و قیل اثنتان و عشرون سنة و قیل ثمانی عشرة سنة

حسن گفت یوسف هفده ساله بود که او را در چاه افکندند و هشتاد سال از پدر غایب بود و بعد از آنک با پدر رسید بیست و سه سال بزیست و صد و بیست سال از عمر وی گذشته از دنیا بیرون شد و یعقوب پس از آنک یوسف را باز دید هفده سال بزیست و بیک قول بیست و چهار سال و یوسف را سه فرزند آمد از زلیخا دو پسر بودند افراییم و میشا و یک دختر بود رحمة و هی امرأة ایوب ع و میان یوسف و میان موسی کلیم چهار صد سال بود قال الثوری لما التقی یعقوب و یوسف قال یوسف یا ابت بکیت علی حتی ذهب بصرک الم تعلم ان القیامة تجمعنا قال بلی یا بنی و لکن خشیت ان یسلب دینک فیحال بینی و بینک و قد أحسن بی یقال احسن فلان بی و احسن الی إذ أخرجنی من السجن و لم یقل اخرجنی من الجب لانه قال لا تثریب علیکم الیوم و المعنی احسن الله الی فی اخراجی من السجن بعد ما استعنت فیه علیه و قلت للغلام اذکرنی عند ربک و جاء بکم من البدو لانهم کانوا اهل بادیة و اصحاب مواش من بعد أن نزغ الشیطان استخف بنا و افسد ما بیننا و اغری بعضنا ببعض النزع ادنی ما یقع من الفساد بین الناس إن ربی لطیف لما یشاء عالم بدقایق الامور و حقایقها إنه هو العلیم بخلقه الحکیم فی جمیع افعاله قیل لما التقی یعقوب و یوسف قال یعقوب لیوسف قل لی ما فعل اخوتک بک فقال لا تسألنی یا ابی عما فعل بی اخوتی و سلنی عما فعل بی ربی ...

میبدی
 
۳۹۹۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۲ - النوبة الاولى

 

... أ فأمنوا أن تأتیهم ایمن شوند که بایشان آید غاشیة من عذاب الله عقوبتی که پیچد از عذاب خدای أو تأتیهم الساعة بغتة یا بایشان رستاخیز آید ناگاه و هم لا یشعرون ۱۰۷ و ایشان نمی دانند

قل هذه سبیلی بگو راه من اینست أدعوا إلی الله میخوانم با خدای علی بصیرة أنا و من اتبعنی بر دیده وری و درستی و پیدایی هم من و هم آنک بر پی من بیاید و سبحان الله و سزاواری خدای راست و ما أنا من المشرکین ۱۰۸ و من نه از انباز گیران و همتا گویانم

و ما أرسلنا من قبلک و نفرستادیم پیش از تو بپیغام إلا رجالا نوحی إلیهم من أهل القری مگر مردانی از شهرهای پراکنده پیغام رسانیده می آمد بایشان أ فلم یسیروا فی الأرض بنروند در زمین فینظروا کیف کان عاقبة الذین من قبلهم تا بینند که چون بود سرانجام ایشان که پیش از ایشان بودند و لدار الآخرة خیر و براستی که سرای آن جهانی به للذین اتقوا ایشان را که بپرهیزیدند أ فلا تعقلون ۱۰۹ در نمی یابند که چنین است

حتی إذا استیأس الرسل تا آن گه که نومید شدند پیغامبران و ظنوا أنهم قد کذبوا و چنان دانستند که ایشان را دروغ زن گرفتند جاءهم نصرنا آن گه که بایشان آمد یاری دادن ما فنجی من نشاء تا برهانیم او را که خواهیم و لا یرد بأسنا و باز داشته نیاید زود گرفتن ما عن القوم المجرمین ۱۱۰ از گروه بدکاران

لقد کان فی قصصهم عبرة در قصه های ایشان عبرتیست و پند دادنی لأولی الألباب خردمندان و خداوندان مغز را ما کان حدیثا یفتری این حدیث نه فرا ساخته و نهاده است و لکن تصدیق الذی بین یدیه لکن استوار داشتن و راست گوی گرفتن تورات و انجیل است ازین پیش و تفصیل کل شی ء و پیدا کردن هر چیز که در تصدیق مصدق را در می باید و هدی و رحمة لقوم یؤمنون ۱۱۱ و راه نمونی و بخشایشی ایشان را که می گرویدند

میبدی
 
۳۹۹۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۱ - النوبة الثالثة

 

... من تشنه و پیش من روان آب زلال

عزیز دو گیتی چند نهان شوی و چند پیدا دلم حیران گشت و جان شیدا تا کی این استتار و تجلی آخر کی بود آن تجلی جاودانی اشارتست این که دوستان را از انوار آن اسرار و روایح آن آثار امروز جز بویی نیست و جز حوصله محمد عربی ص سزای آن عیان نیست اول اشارت فرا راه معرفت اهل خصوص کرد که نظر ایشان بذات و صفات است و آن را عالم امر گویند آنکه راه معرفت عامه خلق بخود پیدا کرد دانست که نظر ایشان از محدثات و مکونات و عالم خلق در نگذرد گفت الله الذی رفع السماوات بغیر عمد ترونها آسمان و زمین و بر و بحر و هوا و فضا عالم خلق است میدان نظر خلایق و آن را نهایت پدید و جایز الزوال است اما عالم امر روا نبود که آن را نهایتی بود که آن واجب الدوام آمد و مرد تا از عالم خلق درنگذرد بعالم امر راه نیابد جوانمردانی که نظر ایشان در عالم امر سفر کند ایشان اوتاد زمین اند چنانک این کوه های عالم از روی صورت زمین را بر جای دارد ایشان از روی معنی عالم را بپای دارند فبهم یمطرون و بهم یرزقون اینست که رب العالمین گفت و هو الذی مد الأرض و جعل فیها رواسی از روی اشارت برمز اهل حقیقت می گوید هو الذی بسط الارض و جعل فیها اوتادا من اولیایه و سادة من عباده الیهم الملجأ و بهم الغیاث

صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا یکی را کحل حقیقت بمیل عنایت در دیده کشند بو که آن جوانمردان را بتواند دید تا بیک دیدار ایشان سعید ابد گردد و آن ماه رویان فردوس و حور بهشت که از هزاران سال باز بر آن بازار کرم منتظر ایستاده اند تا کی بود که رکاب دولت این جوانمردان با علی علیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که عند ملیک مقتدر ...

میبدی
 
۳۹۹۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

... و یسبح الرعد بحمده الرعد ملک یسبح و قیل ملک یصوت بالسحاب کالحادی بالابل و الملایکة و هم اعوان الرعد من خیفته ای یسبح الملایکة من خشیة الله و قیل من خیفة الرعد و عن ابن عباس انه قال من سمع صوت الرعد فقال سبحان الذی یسبح الرعد بحمده و الملایکة من خیفته و هو علی کل شی ء قدیر فان اصابته صاعقة فعلی دیته و یروی عنه ایضا ان الرعد ملک یسوق السحاب و ان بحور الماء لفی نقرة ابهامه و انه موکل بالسحاب یصرفه الی حیث یؤمر و انه یسبح الله فاذا سبح الرعد لا یبقی ملک فی السماء الا رفع صوته بالتسبیح فعندها ینزل القطر و کان رسول الله ص اذا سمع الرعد و الصواعق قال اللهم لا تقتلنا بغضبک و لا تهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک و یرسل الصواعق مردی بود از فراعنه عرب ازین کافر دلی ناپاک متمرد رسول خدا ص مردی را فرستاد تا وی را بخواند آن مرد گفت یا رسول الله انه اعتی من ذلک آن دشمن خدا و رسول از آن شوختر است که فرمان برد رسول ص باز گفت اذهب فادعه لی رو او را بر من خوان مرد برفت و او را گفت یدعوک رسول الله رسول خدا ترا میخواند آن کافر گفت و ما الله امن ذهب هو او من فضة او من نحاس مرد باز آمد گفت یا رسول الله من می گفتم که آن کافر ناپاک فرمان نبرد او بمن چنین و چنین گفت رسول خدا گفت ارجع الیه فادعه یک بار دیگر باز شو و او را بر خوان مرد باز گشت و او را خواند و جواب همان شنید مرد باز گشت رسول خدا سوم بار فرستاد بار سوم چون آن کافر سخن بیهوده در گرفت رب العزه صاعقه ای فرو گشاد از آسمان آتش در وی افتاد و سوخته گشت در آن حال جبرییل آمد و این آیت آورد و یرسل الصواعق فیصیب بها من یشاء و هم یجادلون فی الله

ابن عباس گفت این آیت و آیت پیش له معقبات هر دو در شأن دو مرد فرو آمد یکی عامر بن الطفیل دیگر اربد بن ربیعه هر دو در حق رسول خدای ص مکر ساختند و رب العزه آن مکر و ساز بد ایشان فرا سر ایشان نشاند این عامر پیش رسول خدا آمد گفت یا محمد مالی ان اسلمت اگر مسلمان شوم مرا چه بود و در کار من چه حکم کنی رسول ص گفت لک ما للمسلمین و علیک ما علیهم هر چه مسلمانان را بود ترا همان بود و هر حکم که بر ایشان رانند بر تو همان رانند عامر گفت تجعل لی الامر بعدک آن خواهم که کار خلق و ولایت پس از تو بمن سپارند تا خلیفه تو باشم و بجای تو نشینم رسول خدا ص گفت که این نه کاریست که در دست من بود که این بفرمان و حکم الله تعالی بود آن را که خواهد دهد گفت یا محمد تجعلنی علی الوبر و انت علی المدر آن خواهم که تو بر اهل مدر کار رانی و پیش رو باشی و من بر اهل وبر رسول ص گفت این چنین راست نیاید و سخن کوتاه کن گفت ای محمد پس مرا چه خواهی داد گفت اجعل لک اعنة الخیل تغزو علیها ترا لشکری دهم تا سر خیل ایشان باشی و غزا کنی گفت آن خود مرا راستست امروز اسلام را چه کنم و از بهر تو چرا گردن نهم و پیش از آن با اربد راست کرده بود که چون من با محمد بسخن در آیم تو از پس وی در آی و او را زخم کن آن ساعت بچشم اشارت کرد و اربد خواست که شمشیر از نیام بر کشد چهار انگشت بر آمد و بر جای بماند هر چند جهد کرد تا بر کشد نتوانست تا رسول ص باز نگرست بجای آورد که ایشان ساز بد ساخته اند و مکر کرده اند گفت اللهم اکفنیهما بما شیت فارسل الله علی اربد صاعقة فی یوم صایف صاح فاحرقته و ولی عامر هاربا و قال یا محمد دعوت ربک فقتل اربد و الله لاملأنها علیک خیلا جردا و فتیانا مردا فقال رسول الله ص یمنعک الله من ذلک و ابنا قیلة یرید الاوس و الخزرج فنزل عامر بیت امرأة سلولیة فلما اصبح ضم علیه سلاحه و خرج و هو یقول و اللات لین اصحر محمد الی و صاحبه یعنی ملک الموت لأنفذتهما بر محی فلما رأی الله ذلک منه ارسل ملکا فلطمه بجناحه فاذ راه فی التراب و خرجت علی رأسه غدة فی الوقت عظیمة فعاد الی بیت السلولیة و هو یقول غدة کغدة البعیر و موت فی بیت السلولیة ثم دعا بفرسه فرکبه ثم اجراه حتی مات علی ظهره فاجاب الله دعاء رسوله ص و قتل عامرا بالطاعون و اربد بالصاعقة

فذلک قوله عز و جل و یرسل الصواعق جمع صاعقه و هی نار تسقط من شدة البرق تحرق ما اصابته و تستعمل ایضا فی الامر الشدید المهلک فیصیب بها من یشاء ...

... قوله له دعوة الحق ای کلمة التوحید لا اله الا الله ای لا یحق احد ان یدعی الها الا هو اوست که سزد که او را خدای خوانند و دیگری را نسزد و معنی دیگر له دعوة الحق اوست سزای آن که خلق را با پرستش او خوانند معنی دیگر اوست که خلق را فردا از خاک باز خواند تا بیرون آیند و تواند و قیل له دعوة الطلب الحق ای مرجو الاجابة و دعاء غیر الله لا یجاب و هو قوله و الذین یدعون من دونه یعنی الاصنام لا یستجیبون لهم بشی ء ای داعی الاصنام کالعطشان یمد یده الی البیر لیبلغ الماء فاه من غیر حبل و لا دلو و ما هو ببالغه ای ان الاصنام لا تنفعه و لا تستجیبه کمن یبسط کفیه الی الماء یشیر الیه بیده و یدعوه بلسانه فالماء لا یستجیب له و الاستثناء من الاستجابة ای لا یستجیب الصنم الا کاستجابة الماء داعیه قال الضحاک کما ان العطشان اذا بسط کفیه الی الماء لا ینفعه ما لم یقبضهما و یجمع الانامل و لا یبلغ الماء فاه ما دام باسطا کفیه کذلک الاصنام لا تملک لهم ضرا و لا نفعا و لا موتا و لا حیاة و لا نشورا و ما دعاء الکافرین الله إلا فی ضلال فان اصواتهم محجوبة عن الله عز و جل و قیل و ما دعاء الکافرین الاصنام الا فی ضلال لا یجدی شییا

و لله یسجد من فی السماوات و الأرض سجود تعبد و انقیاد طوعا یعنی سجود الملایکة و المؤمنین و کرها من اکره علی الایمان یعنی خوف بالسیف فکان اول دخوله کرها این طواعیت و کراهیت در سجود اهل زمین است که آسمانیان بطوع و طبع سجود می کنند و در ایشان هیچ کراهیت نیست اما زمینیان قومی بطوع سجود کنند که مسلمان زادند یا بطوع مسلمان شدند و قومی را باکراه و شمشیر مسلمان کردند بدایت کار ایشان کره بود پس طوع شد و قومی منافقان اند که بظاهر اسلام دارند و بکره سجود می کنند و روا باشد که سجود بمعنی خضوع و انقیاد بود و لیس شی ء الا و هو یخضع لله عز و جل و ینقاد له و گفته اند سجود بکره اینست که تفسیر کرد گفت و ظلالهم بالغدو و الآصال چنانک جای دیگر گفت یتفیؤا ظلاله عن الیمین و الشمایل سجدا لله و هم داخرون ای صاغرون کارهون

قال مجاهد ظل المؤمن یسجد طوعا و هو طایع و ظل الکافر یسجد طوعا و هو کاره الغدو جمع غداة کقنی جمع قناة و الآصال جمع اصیل و قیل جمع اصل و اصل جمع اصل و هو ما بین العصر الی المغرب ...

میبدی
 
۳۹۹۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... و در روزگار عیسی ع مردی گازر جایی بگذشت عیسی درو نگرست بدیده معجزت آن قضاء جایز بدید که روی بوی نهاده عیسی گفت این مرد همین ساعت از دنیا برود ساخته باشید تا بر وی نماز کنیم آن گازر رفت بشغل خویش و آن ساعت در گذشت و گازر باز آمد حواریان گفتند یا نبی الله آن ساعت گذشت و مرد زنده است حکم تو از کجا بود عیسی ع آن مرد را پرسید که این ساعت چه خیر کردی گفت دو درویش را دیدم گرسنه و دو قرص داشتم بایشان دادم گفت از آن پس چه دیدی گفت پشته ای که داشتم در میان آن ماری سیاه بود از آنجا بیرون آمد بندی محکم بر دهن وی نهاده عیسی گفت آن قضاء جایز بود صدقه آن را بگردانید و رب العزه در ازل همین حکم کرده که چون بنده صدقه دهد بلا از وی بگرداند و یشهد کذلک قصة یونس ع

إن الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم عیروا السنتهم عن حقایق ذکره فغیر قلوبهم عن لطایف بره ورد زبان و وارد دل در هم بسته و بهم پیوسته تا اوراد اذکار بر زبان بنده روانست واردات انوار در دل وی تابانست و تا جوارح و ارکان بنده بنعت ادب در نماز است جان و روان وی در حضرت راز و نازست و بر عکس این تا بر زبان بنده بیهده میرود دل وی در غفلت می بود و تا قدم از دایره فرمان بدر می نهد حلاوت ایمان بدل وی راه نیابد و إذا أراد الله بقوم سوءا فلا مرد له لکن چون الله تعالی خواهد که دل وی نهبه شیطان شود و بدام ابلیس آویخته گردد جهد وی چه سود دارد و حکم ازل را رد کی تواند بلعام باعورا چهار صد سال در تسبیح و تقدیس عمر بسر آورده بود و چهارصد مسجد و رباط بنا کرده بود و در پناه اسم اعظم راه اخلاص رفته بود هواء نفس او برو مستولی گشت تا دعایی کرد بر موسی او را گفتند ای بلعام اگر تو تیری در موسی اندازی او پوشیده اصطناع است جوشن و اصطنعتک لنفسی گرد وی در آمده و قضا و قدر هر دو دست در هم داده و او را بر آن داشته که آن تیری که پرورده چهارصد سال عبادت بود از کنانه اخلاص بدست دعوت بر آورد و در کمان اجابت نهاد ببازویی که پرورده اسم اعظم بود در کشید و بی محابا بر قدم موسی زد تا موسی چهل سال در تیه بماند از آنجا که رخت بر گرفتی همانجا رخت بنهادی موسی دل تنگ گشت گفت مرا چه بود که در تیه بمانده ام گفتند تیر بلعام بر قدم تو آمده است موسی گفت و ما را خود دعایی مستجاب نیست گفتند هست هر آنچ باید بخواه گفت ای بلعام بد مرد ما را نیز در کنانه کلیمی تیر دعوتی است که در هر که اندازیم دمار وی برآریم آن گه ید بیضا در کنانه کلیمی کرد تیر استقامت بر کشید در کمان اشرح لی صدری نهاد ببازوی سنشد عضدک در کشید بر سینه بلعام زد گفت الهی در بهینه وقت بهینه چیز ازو وا ستان گفت بهینه وقت اینست و بهینه چیز ایمانست فمثله کمثل الکلب ایمان مرغ وار از آن بیچاره بر پرید و اسم اعظم از وی روی بپوشید

اینست که رب العالمین گفت و إذا أراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال ای اذا اراد الله بقوم سوء وفر دواعیهم حتی یعلموا و یختاروا ما فیه بلاؤهم فیمشوا الی هلاکهم بقدمهم کما قال قایلهم ...

... و لله یسجد من فی السماوات و الأرض طوعا و کرها بر زبان تفسیر سجود کافر سجود کره است از آنک بوقت محنت در حال شدت دفع گزند خویش را سجود کند و تواضع نماید چنانک مصطفی ص حصین خزاعی را گفت کم تعبد الیوم الها فقال سبعة واحدا فی السماء و ستة فی الارض فقال أیهم تعده لرغبتک و رهبتک قال الذی فی السماء

بر مقتضی این قول هر که خدای را سجود کند طمعی را جلب نفعی یا دفع ضری را آن سجود کراهیت است نه سجود طواعیت سجود طوعی آنست که محض فرمانرا و اجلال عزت حق را کند نه در آن شوب طمع بود نه امید عوض نه بیم از محنت شخص در سجود و دل در وجود و جان در شهود شخص با وفا و دل با جفا و جان با صفا

آن صدر طریقت بو یزید بسطامی را بخواب نمودند که یا بایزید خزایننا مملوة من العبادة تقرب الینا بالانکسار و الذلة در گاه ما را رکوع و سجود بی انکسار دل و صفاء جان بکار نیاید که خزاین عزت ما خود پر از رکوع و سجود خداوندان دلست چون بدرگاه ما آیی درد دل بر جام جان نه و بحضرت جانان فرست که درد دل را بنزدیک ما قدریست ...

میبدی
 
۴۰۰۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۳ - النوبة الاولى

 

... و الذین ینقضون عهد الله و ایشان که می شکنند پیمان خدای من بعد میثاقه از پس محکم بستن پیمان او و یقطعون ما أمر الله به أن یوصل و می گسلند آنچ الله تعالی فرموده است به پیوند آن و یفسدون فی الأرض و بدکاری و تبه کاری می کنند در زمین أولیک لهم اللعنة ایشانند که ایشانراست دوری و نفرین و لهم سوء الدار ۲۵ و ایشانراست سرای بد الله یبسط الرزق لمن یشاء الله تعالی می گستراند و می گشاید روزی او را که خواهد و یقدر و تنگ تر می راند و تنگ می دارد برو که خواهد و فرحوا بالحیاة الدنیا و شادند بزندگانی این جهانی و ما الحیاة الدنیا و نیست زندگانی این جهان فی الآخرة در برابر آن جهان إلا متاع ۲۶ مگر اندکی ناپاینده بر هیچ بنده

و یقول الذین کفروا و می گویند کافران لو لا أنزل علیه آیة من ربه چرا برو از آسمان فرو فرستاده نمی آید آیتی از خداوند او قل إن الله یضل من یشاء گوی که الله تعالی گم کند از راه خویش او را که خواهد و یهدی إلیه من أناب ۲۷ و راه می نماید و می گشاید بخود او را که باز گردد براستی با او

میبدی
 
 
۱
۱۹۸
۱۹۹
۲۰۰
۲۰۱
۲۰۲
۱۰۲۲