گنجور

 
۲۱

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامه‌ای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده

 

... بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او

صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری

توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش ...

... گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش

یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری

جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو ...

انوری
 
۲۲

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۴ - در مدح قوام الدین

 

داد صبا مژده که ساغر بخواه

یوسف گل باز برآمد زچاه

لشگر نوروز برون تاختند ...

... خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف

تا شود افعی زه پیراهنش

خواجگی خصم تو دانی ز چیست ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۳

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة - فی التفضیل

 

... فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من النادمین و داودی که چهل سال در خلوتخانه مناجات بزمزمه اوتار حلق دل و جان خلق را صید کرد بعاقبت درین شست آویخت

با آن صیت و صوت در پای فوت افتاد و قصه پسر کنعانی خود سر دفتر این معانیست که اگر حمایت لو لا ان رای برهان ربه نبود از پیراهن عصمت یوسف نه تارماندی و نه پود و از بضاعت عصمت و نصاب عفت نه مایه ماندی و نه سود

اگر فتنه ریشه معجر و سودای گوشه چادر ایشان نبودی موسی کلیم الله در عصا و گلیم شبانی نیاویختی و منصب صاحب طوری با حرفت مزدوری نیامیختی ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۷

 

... چو من سلیم مزاجی شکسته دل نه رواست

درین خرابه که یک یوسف است و پنجه پیر

چمانه فلک از صفو خرمی است تهی ...

... پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند

اگر دو دست به یک پیراهن برند چو سیر

مخالفان لجوجند در ولایت طبع ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۲ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی إذ قالوا لیوسف و أخوه برادران یوسف گفتند براستی که یوسف و هم مادر او أحب إلی أبینا منا دوست تر است بپدر ما از ما و نحن عصبة و ما ایم گروهی ده تن إن أبانا لفی ضلال مبین ۸ پدر ما در مهر این دو برادر در ضلالی است آشکارا

اقتلوا یوسف بکشید یوسف را أو اطرحوه أرضا یا او را بیفکنید بزمینی یخل لکم وجه أبیکم تا پرداخته گردد شما را و خالی روی پدر شما و مهر دل او و تکونوا من بعده قوما صالحین ۹ و پس آن گروهی باشید از نیکان و تایبان

قال قایل منهم از میان آن برادران گوینده ای گفت لا تقتلوا یوسف مکشید یوسف را و ألقوه فی غیابت الجب و بیفکنید او را در کنج قعر چاه یلتقطه بعض السیارة تا بر گیرد او را کسی از کاروانیان إن کنتم فاعلین ۱۰ اگر خواهید کرد

قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما ما لک لا تأمنا علی یوسف چیست ترا که ما را استوار نمیداری بر یوسف و إنا له لناصحون ۱۱ و ما او را نیک خواهانیم

أرسله معنا غدا بفرست او را با ما فردا یرتع و یلعب تا ما گله چرانیم و او بازی کند و إنا له لحافظون ۱۲ و ما او را نگه بان باشیم ...

... و جاؤ أباهم عشاء یبکون ۱۶ آمدند با پدر خویش شبانگاه و می گریستند

قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما إنا ذهبنا نستبق ما رفتیم که تیر اندازیم و ترکنا یوسف عند متاعنا و یوسف را گذاشتیم بنزدیک رخت و کالای خویش فأکله الذیب گرگ او را بخورد و ما أنت بمؤمن لنا و تو ما را باستوار نخواهی داشت و لو کنا صادقین ۱۷ و هر چند که ما راست گوییم

و جاؤ علی قمیصه بدم کذب و آمدند خون بدروغ آوردند بر پیراهن او قال بل سولت لکم أنفسکم أمرا یعقوب گفت نه چنان که تنهای شما شما را کاری بر آراست فصبر جمیل اکنون کار من شکیبایی است نیکو و الله المستعان علی ما تصفون ۱۸ و یاری خواست من به خدای است بر آنچه شما می گویید و صفت میکنید

میبدی
 
۲۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و تقدس إذ قالوا لیوسف و أخوه این لام لام قسم است تقدیره و الله لیوسف و اخوه أحب إلی أبینا منا و روا باشد که گویند لام تأکید است که در اوصاف شود نه در اسماء چنانک گویند اذ قالوا یوسف و اخوه لاحب الی ابینا لکن پیوستن آن باسم یوسف نظم سخن را نیکوتر و لایق تر بود از پیوستن آن بوصف این معنی را در اسم پیوستند نه در وصف و نحن عصبة عصبة گروهی باشد از سه تا ده بدلیل این آیت که ایشان ده بودند و گفته اند از ده تا بچهل چنان که در آن آیت گفت لتنوأ بالعصبة و عصبه را از لفظ خود واحد بگویند هم چون نفر و رهط و اشتقاق آن از عصب است و تعصب و اقویا را گویند نه ضعاف را إن أبانا لفی ضلال مبین ضلال درین موضع و دو جای دیگر هم درین سوره نام محبت مفرط است آن محبت که مرد در آن با خود بر نیاید و برشد خود راه نبرد و نصیحت نشنود معنی آیت آنست که پدر ما یوسف را و بنیامین را بدرستی و تحقیق بر ما برگزیده و مهر دل بافراط بر ایشان نهاده دو کودک خرد فرا پیش ما داشته و ما ده مردیم نفع ما بیشتر و او را بکار آمده تر إن أبانا لفی ضلال مبین قیل فی خطاء من رأیه و جور من فعله پدر ما رای خطا زد و در فعل جور کرد که در محبت فرزندان راه عدل بگذاشت و قیل فی ضلال مبین ای فی غلظ من امر دنیاه فانا نقوم بامواله و مواشیه برادران این سخن آن گه گفتند که خبر خواب یوسف بایشان رسید و میل یعقوب بوی هر روز زیاده تر میدیدند و یعقوب را خواهری بود که پیراهن ابراهیم داشت و کمر اسحاق چون یعقوب خواب یوسف با وی بگفت وی بیامد و چشم یوسف ببوسید و پیراهن و کمر بوی داد پسران یعقوب چون این بشنیدند دل تنگ شدند بر عمه خویش آمدند و شکایت کردند که یوسف را بدین هدیه مخصوص کردن و حق ما بگذاشتن چه معنی دارد عمه از شرم گفت من بیعقوب دادم و یعقوب او را داده برادران از آنجا خشمگین و کینه ور برخاستند و کمر عداوت بربستند با یکدیگر گفتند اقتلوا یوسف أو اطرحوه این گوینده شمعون بود بقول بعضی مفسران و بیک قول دان و بیک قول روبیل أو اطرحوه أرضا یعنی ابعدوه عن ارض ابیه الی ارض بعیدة عنه و تقدیره فی ارض بحذف الجار و تعدی الفعل الیه یخل لکم وجه أبیکم ای یصف مودته لکم و یقبل بکلیته علیکم این هم آن وجه است که جایها در قرآن یاد کرده و أقیموا وجوهکم وجهت وجهی فأقم وجهک أقم وجهک این وجه دل است و نیت و قصد درین موضعها و تکونوا من بعده ای من بعد قتله او طرحه قوما صالحین تقدیره ثم توبوا لتکونوا قوما صالحین هییوا التوبة قبل المعصیة و قیل صالحین تایبین مثل قوله إن تکونوا صالحین فإنه کان للأوابین غفورا صالح درین آیت هم آن مصلح است که جایهای دیگر گفت إلا الذین تابوا و أصلحوا فمن تاب من بعد ظلمه و أصلح إلا الذین تابوا من بعد ذلک و أصلحوا

قال قایل منهم چون ایشان همت قتل یوسف کردند گوینده ای از میان ایشان گفت لا تقتلوا یوسف میگویند روبیل بود برادر مهین بسن و از همه قوی تر برأی و گفته اند یهودا بود که از همه عاقل تر بود مجاهد گفت شمعون بود لا تقتلوا یوسف فان القتل عظیم یوسف را مکشید که قتل کاری عظیم است و عاقبت آن وخیم و ألقوه فی غیابت الجب و بر قراءت مدنی فی غیابات الجب غیابات جمع غیابة است و غیابة کران قعر چاه بود یا کنجی یا چون طاقی که نگرنده از سر چاه آن را نبیند و در شواذ خوانده اند غیبة الجب زیر چاه است از سر تا زیر که از روندگان در هامون پنهان بود قتاده گفت چاهی است معروف به بیت المقدس کعب گفت میان مدین و مصر است به اردن مقاتل گفت چاهی است بر سه فرسنگی منزل یعقوب چاهی تاریک وحش قعر آن دور زیر آن فراخ بالاء آن تنگ آب آن شور و میگویند سام بن نوح آن را کنده یلتقطه بعض السیارة ای یأخذه بعض المجتازین الالتقاط تناول الشی ء من الطریق و منه اللقطة و اللقیط و السیارة رفقة مسافرین یسیرون فی الارض إن کنتم فاعلین ما قصدتم من التفریق بینه و بین ابیه و قیل ان کنتم فاعلین بمشورتی

قومی گفتند از علماء تفسیر که برادران یوسف آن گه که این سخن گفتند و این فعل با یوسف کردند بالغ نبودند مراهقان بودند به بلوغ نزدیک قومی گفتند بالغان بودند و اقویا اما هنوز پیغامبر نبودند که بعد از آن ایشان را نبوت دادند پس چون عزم درست کردند که او را در چاه افکنند آمدند و پدر را گفتند یا أبانا ما لک لا تأمنا علی یوسف مقاتل گفت درین آیت تقدیم و تأخیر است و تقدیره انهم قالوا ارسله معنا غدا نرتع و نلعب فقال ابوهم إنی لیحزننی أن تذهبوا به الآیة فقالوا یا ابانا ما لک لا تأمنا علی یوسف ان ترسله معنا ای لم تخافنا علیه فلا تخرجه معنا الی الصحراء قرأ عامتهم لا تأمنا باشمام نون المدغمة الضم للاشعار بالاصل لان الاصل لا تامننا بنونین الاولی مرفوعة فادغمت فی الثانیة لتماثلهما طلبا للخفة و اشمت الضم لیعلم ان محل الکلمة رفع علی الخبر و لیس بجزم علی النهی

و قرأ ابو جعفر بالادغام من غیر اشمام لخفته فی اللفظ و موافقته لخط المصحف و إنا له لناصحون فی الرحمة و البر و الشفقة النصح طلب الصلاح و اصلاح العمل و الناصح الخیاط پسران یعقوب پیش پدر آمدند و دست وی را بوسه دادند و تواضع کردند گفتند ای پدر چرا در کار یوسف بر ما ایمن نه ای و چرا ترسی و او را با ما بصحرا نفرستی چنین برادری خوب روی بود ما را دوازده ساله شده و هرگز از پیش پدر بیرون نیامده و با مردم نه نشسته فردا چون بزرگ شود در میان مردم مستوحش بود و بد دل او را با ما بصحرا فرست تا بچراگاه آید و بازی کند و به تنزه و تفرج نشاط گیرد و با مردم بستاخ شود و ما او را نگه بان و دوست دار و بر وی مشفق و مهربان باشیم

اینست که رب العزه گفت أرسله معنا غدا یرتع و یلعب مکی و شامی و ابو عمرو نرتع و نلعب بنون خوانند یعنی نرتع مواشینا و نلهو و ننشط یقال رتع فلان فی ماله اذا انعم فیه و انفقه فی نشاطه و قیل نلعب بالرمی قیل لابی عمرو کیف تقرأ نلعب بالنون و هم انبیاء قال لم یکونوا یومیذ انبیاء اهل کوفه یرتع و یلعب هر دو بیا خوانند یعنی یرتع یوسف ساعة و یلعب ساعة یعقوب نرتع بنون خواند و یلعب بیا یعنی نرتع مواشینا و یلعب یوسف اهل حجاز نرتع بکسر عین خوانند من الارتعاء ای نتحارس و یحفظ بعضا چون برادران این سخن گفتند یعقوب گفت إنی لیحزننی أن تذهبوا به و أخاف أن یأکله الذیب این چراگاه شما معدن گرگ است و من ترسم که شما غافل باشید و گرگ او را بخورد این چنان است که در مثال گویند ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا برادران خود ندانسته بودند که گرگ مردم خورد و راه بدین حیله نبردند تا از پدر بنشنیدند

و در خبر است از مصطفی ص لا تلقنوا الناس الکذب فیکذبوا فان بنی یعقوب لم یعلموا ان الذیب یأکل الانسان فلما لقنهم انی اخاف ان یأکله الذیب قالوا اکله الذیب

و یعقوب از بهر آن می گفت که او را در خواب نموده بودند که یعقوب بر سر کوه ایستاده بود و یوسف در میان وادی و ده گرگ بقصد وی گرد وی در آمده یعقوب خواست تا فرو آید و او را از ایشان برهاند راه فرو آمدن نبود و دستش بدان نرسید گفتا چون نومید گشتم گرگ مهین را دیدم که یوسف را در حمایت خویش گرفت از دیگران آن گه زمین را دیدم که از هم باز شد و یوسف بآن شکاف در شد و بعد از سه روز از آنجا بیرون آمد

ابن عباس گفت به تعبیر این خواب آن ده گرگ برادران وی بودند آن روز که قصد قتل وی کردند و آن گرگ مهین یهودا است که او را از دست ایشان بستد و از قتل برهانید و آن زمین که شکافته شد چاه است که یوسف را در آن افکندند

چون یعقوب گفت أخاف أن یأکله الذیب ایشان گفتند لین أکله الذیب و نحن عصبة عشرة رجال إنا إذا لخاسرون عجزة مغبونون

ثم قالوا یا نبی الله کیف یأکله الذیب و فینا شمعون اذا غضب لا یسکن غضبه حتی یصیح فاذا صاح لا تسمعه حامل الا وضعت ما فی بطنها و فینا یهودا اذا غضب شق السبع بنصفین یوسف چون این سخن از ایشان بشنید فرا پیش پدر رفت گفت یا ابة ارسلنی معهم قال أ تحب ذلک یا بنی قال نعم قال فاذا کان غدا اذنت لک فی ذلک

یعقوب او را وعده داد که فردا ترا با ایشان بفرستم یوسف همه شب خرم بود و شادی میکرد که فردا با برادران بچراگاه و تماشا روم یعقوب بامداد موی وی بشانه زد و پیراهن ابراهیم در وی پوشانید و کمر اسحاق بر میان وی بست و عصا بدست وی داد و پسران را وصیت کرد گفت اوصیکم بتقوی الله و بحبیبی یوسف اسیلکم بالله ان جاع یوسف فاطعموه و ان عطش فاسقوه و قوموا علیه و لا تخذلوه و کونوا متواصلین متراحمین آن گه یوسف را در بر گرفت و میان دو چشمش ببوسید و گفت استودعک رب العالمین و یعقوب را سله ای بود که ابراهیم زاد اسحاق در آن نهادی بوقت سفر کردن یعقوب هم چنان طعام در آن نهاد از بهر زاد یوسف و بدست لاوی داد و کوزه آب بدست شمعون و روبیل یوسف را بر دوش گرفت و برفتند یعقوب در ایشان مینگریست و میگریست تا از دیدار چشم وی غایب شدند یعقوب بخانه باز گشت غمگین و گریان بخفت در خواب دید که کسی گفتی هفتاد هفتاد هفتاد هفتاد یعقوب از خواب در آمد و تعبیر خواب نیک دانست گفت آه یوسف از بر من رفت هفتاد ساعت و هفتاد روز و هفتاد ماه و هفتاد سال و پسران یعقوب چون از دیدار پدر غایب گشتند روبیل یوسف را از دوش فرو هشت و همه از پیش برفتند و در تدبیر کار وی شدند یوسف پاره ای برفت رنجور گشت گفت ای برادران تشنه ام مرا آب دهید و شمعون کوزه آب بر زمین زده و شکسته یوسف بدانست که بلا آغاز کرد و او را محنت پیش آمد بگریست و زاری کرد و از پس ایشان همی دوید عرق از پیشانی گشاده و اشک از دیده روان و پای آبله کرده همی گوید ای برادران ای آل ابراهیم نه این بود عهد پدر با شما از بهر من نه این بود بشما امید پدر من چرا رحمت نکنید و بوفاء عهد باز نیایید ایشان آن همی شنیدند و او را هم چنان بتشنگی و گرسنگی و رنج همی داشتند تا آن گه که از ایشان نومید گشت و از بیم قتل بیفتاد و بیهوش شد یهودا بر وی مشفق گشت سر وی در کنار گرفت یوسف بهش باز آمد گفت ای برادر زینهار یهودا او را تسکین دل داد گفت مترس که از قتل بزینهار منی یوسف گفت من خود دانسته بودم که من اهل غم گینان ام و از خاندان محنت زدگان لکن گفتم مگر محنت من از بیگانگان بود کی دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران بینم و داغ بر دل من بدست ایشان نهند آن گاه بنالید و بزارید و گفت ای پدر از حال من خبر نداری و ندانی که بر من چه می رود برادران گفتند مر یهودا را که تو ما را از کشتن منع میکنی و کار وی بجایی رسانیدیم که او را واپیش پدر بردن هیچ روی نیست اکنون تدبیر چیست یهودا گفت من چاهی دیده ام درین وادی او را در آن چاه افکنیم تا راه گذری فرا رسد و او را ببرد و مقصود شما گم بودن وی است تا پدر او را نه بیند و دل بشما دهد ایشان بحکم وی رضا دادند و رای وی موافق داشتند او را بر گرفتند و بسر چاه بردند و پیراهن از وی برکشیدند بعلت آنکه تا پیراهن بخون آلوده پیش پدر برند و آن وی را نشانی بود که گرگ یوسف را بخورد یوسف گفت یا اخوتاه ردوا علی قمیصی اتوار به فی الجب فقالوا ادع الاحد عشر کوکبا و الشمس و القمر یکسوک و یؤنسوک پس او را بچاه فرو گذاشتند چون بنیمه چاه رسید رسن از دست رها کردند رب العزه او را بقعر آن چاه رسانید چنان که هیچ رنج بوی نرسید و در میان آب سنگی بود یوسف بر آن سنگ نشست و برادران از سر چاه برفتند یهودا باز آمد که بر وی از همه مشفق تر بود و دلش نمیداد که او را فرو گذارد فرا سر چاه آمد گریان و نالان و رنجور دل گفت یا یوسف صعب است این کار که ترا پیش آمد و من عظیم رنجورم باین که برادران با تو کردند یوسف گفت یا اخی این حکم خداست و بر حکم خدا اعتراض نیست لکن ترا وصیت میکنم اگر روزی غریبی را بینی تشنه و گرسنه و ستم رسیده با وی مساعدت کن و لطف و مهربانی نمای ای یهودا و چون بخانه باز روی برادرم بنیامین و خواهرم دینه از من سلام برسان و ایشان را بنواز و ازین معاملت که برادران با من کردند پدر را هیچ آگاه مکن که مرا امید است که ازینجا خلاص یابم تا من ایشان را عفو کنم و پدر این خبر نشنیده باشد و گفته اند که از سر چاه تا بقعر صد و شصت گز بود و از کرامت یوسف آواز یکدیگر آسان می شنیدند یهودا گفت چرا باید که پدر این خبر نشنود گفت نباید که از سر ضجر بر ایشان دعا کند و ایشان را گزندی رسد که اندوه آن بعضی بمن رسد اینست کمال شفقت و غایت کرم و مهربانی بی نهایت طبع کریم پیوسته احسان را متقاضی بود اصل شریف همواره با کرم و لطف گراید

و گفته اند که آب آن چاه تلخ بود چون یوسف در چاه آرام گرفت آب آن خوش گشت و چاه تاریک روشن شد و یوسف برهنه بود اما بر بازوی وی تعویذی بسته که یعقوب آن را از بیم چشم زخم بر وی بسته بود و در آن تعویذ پیراهن ابراهیم خلیل بود پیراهن از حریر بهشت که جبرییل آورده بود از بهشت آن روز که ابراهیم را برهنه در آتش نمرود می افکندند و بعد از ابراهیم اسحاق بمیراث برد از وی و بعد از اسحاق یعقوب آن ساعت که یوسف برهنه در چاه آمد جبرییل آن تعویذ بگشاد و پیراهن بیرون آورد و در یوسف پوشانید و گفته اند بهی از بهشت بیاورد و بوی داد تا بخورد و گفته اند که رب العزه بوی فریشته ای فرستاد که او را ملک النور گویند که آن فریشته مونس ابراهیم بود در آتش نمرود و مونس اسماعیل بود آن گه که هاجر بطلب آب رفت و او را تنها بگذاشت و مونس یونس بود آن گه که از شکم ماهی بیرون آمد در عراء این ملک النور در چاه مونس یوسف بود و گفته اند یوسف در چاه دعا کرد گفت یا صریخ المستصرخین یا غوث المستغیثین یا مفرج کرب المکروبین قد تری مکانی و تعرف حالی و لا یخفی علیک شی ء من امری فریشتگان آسمان آواز وی بشنیدند همه بغلغل افتادند گفتند الهنا و سیدنا انا لنسمع بکاء و دعاء اما البکاء فبکاء صبی و اما الدعاء فدعاء نبی فاوحی الله الیهم ملایکتی هذا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن خلیل ابراهیم فاتسع الجب له مد بصره و وکل الله به سبعین الف ملک یؤنسونه و کان جبرییل عن یمینه و میکاییل عن یساره فجعل الله له الجب روضة خضراء و کانت تؤنسه و کان الله من وراء ذلک مطلع علیه

یوسف سه روز در آن چاه بماند و یهودا پنهان از برادران همی آمد و او را طعام همی داد روز چهارم جبرییل گفت یا غلام من طرحک فی هذا الجب

قال اخوتی لابی قال و لم قال حسدونی بمنزلتی من ابی فقال أ تحب ان تخرج من هذا الجب قال نعم فقال له قل یا صانع کل مصنوع و یا جابر کل کسیر و یا شاهد کل نجوی یا قریبا غیر بعید یا مونس کل وحید یا غالبا غیر مغلوب یا حی لا اله الا انت یا بدیع السماوات و الارض یا ذا الجلال و الاکرام اجعل لی من امری فرجا و مخرجا یوسف این دعا بگفت در حال فریشته ای آمد ببشارت و راحت و پیغام ملک فذلک قوله عز و جل و أوحینا إلیه این واو زیادت است تقدیره فلما ذهبوا به و اجمعوا ای عزموا علی ان یجعلوه فی غیابت الجب اوحینا الیه و روا باشد که این واو ثابته باشد و واو در اجمعوا زیادت بود یعنی فلما ذهبوا به اجمعوا

آن گه ابتدا کرد گفت و اوحینا الیه و مثله قوله فلما اسلما و تله للجبین و نادیناه ای نادیناه و الواو زایدة و قیل الوحی ها هنا وحی الهام

معنی آیت آنست که چون یوسف را ببردند و در چاه کردند ما پیغام دادیم باو که ناچار تو ایشان را خبر کنی در مصر از آنچه امروز می رود و آنچه با تو میکنند و ذلک فی قوله هل علمتم ما فعلتم بیوسف و هم لا یشعرون انک یوسف ای لا یعرفونک یعنی که تو ایشان را می گویی هل علمتم ما فعلتم بیوسف و ایشان ترا نشناسند و روا باشد که با وحی شود ای اوحینا و هم لا یشعرون بذلک الوحی

روی عن الحسن قال القی یوسف فی الجب و هو ابن سبع عشرة سنة و کان فی العبودیة و السجن و الملک ثمانین سنة و عاش بعد ذلک ثلثا و عشرین سنة و مات و هو ابن مایة و عشرین سنة و قیل حین القی فی الجب کان ابن اثنتی عشرة سنة

و جاؤ أباهم عشاء برادران چون از سر چاه باز گشتند گفتند اکنون پیش پدر رویم چه حجت آریم و چه گوییم اتفاق کردند که بزغاله ای بکشند و پیراهن یوسف بخون وی آلوده کنند و پیش پدر دربرند گویند یوسف گرگ بخورد و این پیراهن آلوده بخون نشان است و یعقوب بانتظار ایشان از خانه یک میل بیامده و بر سر راه نشسته ایشان بوقت شبان گاه پیش پدر رسیدند گریان و زاری کنان عشاء آخر روزست و ابتداء شب و از بهر آن بشب آمدند تا بر اعتذار دلیرتر باشند که در آن روز حیا ایشان را مانع بود از عذر دروغ آوردن و از اینجا گفته اند لا تطلب الحاجة باللیل فان الحیاء فی العین و لا تعتذر بالنهار فتلجلج فی الاعتذار فلا تقدر علی اتمامه و در شواذ خوانده اند عشاء بضم عین معنی آنست که از اشک فرا نمی دیدند که می گریستند و گفته اند که گریستن ایشان بحقیقت بود نه بمجاز سه معنی را یکی آن که شیبت یعقوب دیدند و دانستند که او را در بلاء و غم صعب افکندند دوم کودکی و بی گناهی یوسف یاد آوردند سیوم بر کرده خویش پشیمان شدند و روی اصلاح کار نمی دیدند یعقوب چون زاری و فزع ایشان شنید از جای برجست و بر خود بلرزید گفت ما لکم یا بنی و این یوسف چه رسید شما را ای پسران و یوسف کجا است

ایشان گفتند یا أبانا إنا ذهبنا نستبق ای نتسابق یعنی یرید کل واحد منا ان یسبق الآخر و ذلک من ریاضة الأبدان این آیت دلیل است که مسابقت بر اقدام رواست و یدل علیه ...

... و روی ان النبی ص مر بنفر یتناضلون فقال ارموا بنی اسماعیل فان اباکم کان رامیا و انا مع ابن الادرع فطرحوا نبالهم و قالوا من کنت معه یا رسول الله غلب قال ارموا و انا معکم کلکم ارموا و ارکبوا و ان ترموا احب الی من ان ترکبوا

قالوا یا أبانا إنا ذهبنا نستبق گفتند ای پدر ما ما ریاضت تن را و آزمون قوت را با یکدیگر سباق می بردیم و تیر می انداختیم و یوسف از آن که کودک بود او را نزدیک رخت خویش بگذاشتیم گرگ آمد و او را بخورد و ما أنت بمؤمن لنا معنی مؤمن درین موضع مصدق است هم چنان که آنجا گفت و یؤمن للمؤمنین ای یصدق المؤمنین جایی دیگر گفت لن نؤمن لکم ای لن نصدقکم و لو کنا صادقین لیس یریدون ان یعقوب لا یصدق من یعلم انه صادق هذا محال لا یوصف الانبیاء بذلک و لکن المعنی لو کنا عندک من اهل الثقة و الصدق لاتهمتنا فی یوسف لمحبتک ایاه و ظننت انا قد کذبناک

و جاؤ علی قمیصه بدم کذب ای ذی کذب یرید مکذوبا فیه لانه لم یکن دم یوسف بل دم سخلة یعقوب چون پیراهن دید هیچ ندریده و پاره نگشته وانگه بخون آغشته گفت شما دروغ می گویید که اگر گرگ خورد پیراهن وی پاره کردی آن گه گفت تالله ما رأیت کالیوم ذیبا حلیما اکل ابنی و لم یخرق علیه قمیصه یعقوب چون پیراهن دید آرام در دل وی آمد دانست که یوسف زنده است گرگ او را نخورده و ایشان دروغ می گویند و آن پیراهن بر وی خود می نهاد و می بویید و می گفت ما هذا بریح دم ابنی فانظروا ما صنعتم آن گه گفت بل سولت لکم أنفسکم أمرا ای زینت لکم انفسکم امرا فصنعتموه فصبر جمیل یعنی فصبری صبر جمیل لا شکوی فیه و لا جزع و الله المستعان علی ما تصفون کلمة یسکن الیها الملهوف ای استعین بالله علی احتمال ما تصفون

قال الشعبی لقمیص یوسف ثلث آیات احدیها حین جاءوا علیه بدم کذب و الثانیة حین قد و الثالثة حین القی علی وجه یعقوب فارتد بصیرا و روی انهم انطلقوا فنصبوا شبکة و اصطادوا ذیبا و اتوا به یعقوب فقالوا یا ابانا هذا الذیب الذی افترسه و قد اتیناک به فرفع یده الی السماء و قال یا رب ان کنت استجبت لی دعوة او رحمت لی عبرة فانطلق لی هذا الذیب حتی یکلمنی فانطقه الله عز و جل فابتداه بالسلام و قال السلام علیک یا نبی الله فقال یعقوب و علیک السلام ایها الذیب لقد فجعتنی بحبیبی و قرة عینی و اورثتنی حزنا طویلا قال لا و حقک یا نبی الله ما اکلت له لحما و لا شربت له دما و ان لحومکم و دماؤکم لمحرمة علینا معاشر الانبیاء

میبدی
 
۲۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و جاءت سیارة هم المسافرون یسیرون من ارض الی ارض اصل این کلمه سایره است اما چون فعل بسیار شود فاعل را فعال گویند بر طریق مبالغه فأرسلوا واردهم من یرد الماء لیستقی منه و الوارد الذی یتقدم الرفقة الی الماء فیهیی لهم الارشیة و الدلاء فأدلی دلوه یقال ادلیت الدلو اذا ارسلتها لتملاها و دلوتها اذا اخرجتها و المعنی ادلی دلوه فی البیر ثم دلاها فتشبث بها یوسف فلما رآه قال یا بشرای قرأ اهل الکوفة یا بشری من غیر اضافة و هو فی محل الرفع بالنداء المفرد و هو اسم صاحب له ناداه یخبره خبر الغلام و قرأ الباقون یا بشرای بالف ساکنة بعدها یاء مفتوحة فی معنی النداء المضاف فکان المدلی بشر نفسه و قال یا بشارتی تعالی فهذا اوانک و قیل بشر اصحابه بانه وجد غلاما مفسران گفتند این سیاره کاروانی بود که از مدین می آمد بسوی مصر می شد و سالاران کاروان مردی بود مسلمان از فرزندان ابراهیم نام وی مالک بن ذعر بن مدیان بن ابراهیم الخلیل کاروان راه گم کردند همی رفتند در آن صحرا و زمین شکسته تا بسر آن چاه رسیدند و چهارپایان همه زانو زدند و هر چند نه جای فرو آمدن کاروان بود که آب آن چاه به تلخی معروف و مشهور بود اما بعد از آن که یوسف بوی رسید آب آن خوش گشت چون چهارپایان آنجا زانو بزمین زدند مالک ذعر مردی زیرک بود عاقل مسلمان بدانست که آنجا سری تعبیه است بفرمود تا کاروانیان بار فرو گذاشتند و آرام گرفتند و در کار آب فرو ماندند

مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهی دیده ام هر چند که آب آن تلخ است اما یک امشب بدان قناعت کنیم مرد خویش را فرستاد بطلب آب پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک رب العزه گفت فأدلی دلوه جبرییل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمی کشید عظیم گران بود طاقت بر کشیدن می نداشت تا دیگری را به یاری خواند چون یوسف بنزدیکی سر چاه رسید وارد در نگرست شخصی را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالی بر کمال رویی چون ماه تابان و چون خورشید روان شعاع نور روی وی با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته مصطفی ص گفت اعطی یوسف شطر الحسن و النصف الآخر لسایر الناس

و قال کعب الاحبار کان یوسف حسن الوجه جعد الشعر ضخم العین مستوی الخلق ابیض اللون غلیظ الساقین و الساعدین و العضدین خمیص البطن صغیر السرة و کان اذا تبسم رأیت النور فی ضواحکه فاذا تکلم رأیت فی کلامه شعاع النور یبتهر عن ثنایاه و لا یستطیع احد وصفه و کان حسنه کضوء النار عند اللیل و کان یشبه آدم یوم خلقه الله عز و جل و صوره و نفخ فیه من روحه ان یصیب المعصیة و یقال انه ورث ذلک الجمال من جدته سارة و کانت اعطیت سدس الحسن

وارد چون او را بدید بانگ از وی برآمد که یا بشری هذا غلام ای شادیا مرا آنک غلامی مالک ذعر گفت خاموش باشید و او را پنهان دارید که این چهارپایان ما از بهر آن ایستادند تا ما درست کنیم که وی کیست و سبب بودن وی اینجا چیست اینست که رب العالمین گفت و أسروه بضاعة منصوب علی الحال یعنی اسره مالک بن ذعر و اصحابه فقالوا للسیارة هو بضاعة ابضعناها اهل الماء لنبیعه بمصر لیلا یستشرکهم فیه الناس مالک ذعر و اصحاب وی یوسف را از اهل قافله پنهان کردند که ایشان را عادت بودی که هر سود و زیان که ایشان را بودی در سفر در آن مشترک بودندی خواستند که تنها این غلام ایشان را باشد

قال الزجاج کانه قال و اسروه جاعلیه بضاعة

ابن عباس گفت اسر اخوة یوسف انه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه

برادران یوسف از سیاره پنهان کردند که وی برادر ایشان است بلکه او را بضاعتی ساختند و بفروختند و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وی بر عادت خویش و او را در چاه نیافت برادران خبر کرد از آن حال همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند حریت وی پنهان کردند و به عبرانی با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیت خویش اقرار ندهی ما ترا هلاک کنیم یوسف گفت انا عبد و اراد انه عبد الله پس او را بضاعتی ساختند و فروختند و روا باشد که اسرار بمعنی اظهار بود ای اظهروه بضاعة یعنی اظهروا حال یوسف علی هذا الوجه و الله علیم بما یعملون بیوسف

و شروه شاید که فعل سیاره بود بمعنی خریدن و شاید که فعل برادران بود بمعنی فروختن و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس یعنی که او را بفروختند بچیزی اندک خسیس یعنی که بوی ضنت ننمودند و گرامی نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید و گفته اند معنی بخس حرام است یعنی که بفروختند او را به بهایی حرام از بهر آن که وی آزاد بود و بهای آزاد حرام باشد و روا باشد که معنی بخس ظلم بود یعنی که بر وی ظلم کردند که او را بفروختند دراهم معدودة بدرمی چند شمرده گفتند بیست درم بود هر یکی را دو درم و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد و گفته اند بیست و دو درم بود معدود نامی است چیزی اندک را هم چون ایام معدوده و انما قال معدودة لیعلم انها کانت اقل من اربعین درهما لانهم کانوا فی ذلک الزمان لا یزنون ما کان اقل من اربعین درهما لان اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما

و کانوا فیه من الزاهدین ای ما کانوا ضانین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند الله عز و جل برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وی گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوی حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آییم و گفته اند که روبیل وثیقه نامه ای نوشت بخط خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجت خویش ساخت

پس مالک او را دست و پای بسته بر شتر نشاند و سوی مصر رفتند به گورستانی بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زاری در گرفت و گفت یا امی یا راحیل ارفعی رأسک من الثری و انظری الی ولدک یوسف و ما لقی بعدک من البلایا یا اماه لو رأیتنی و قد نزعوا قمیصی و فی الجب القونی و علی حر وجهی لطمونی و لم یرحمونی و کما یباع العبد باعونی و کما یحمل الاسیر حملونی کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر می زارید از هوا ندایی شنید که اصبر و ما صبرک الا بالله غلام مالک ذعر چون وی را چنان دید بر وی جفا کرد و گفت آمد آنچه مولایان تو گفتند و لطمه ای بر روی وی زد هم در حال دست وی خشک شد و رب العزه جبرییل را فرستاد تا در پیش قافله پری بر زمین زد بادی عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت چندانک اهل قافله همه متحیر شدند و یکدیگر را نمی دیدند و خروشی و زلزله ای در قافله افتاد مالک ذعر گفت گناهی عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جای بداشت غلام گفت یا مولای گناه من کردم که غلام عبرانی را بزدم و اینک دست من خشک گشته مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهی ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا رب العزه این صاعقه از ما بگرداند یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وی نیک شد مالک پس از آن یوسف را گرامی داشت و جامه نیکو در وی پوشانید و مرکوبی را از بهر وی زین کرد و بر وی نشاند مالک ذعر گفت ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الا استبان لی برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملایکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الی غمامة بیضاء تظله رفتند تا بیک منزلی مصر مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موی سر وی شانه زد و بر اسپی نشاند و عمامه خز بنفش بر سر وی نهاد و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافله ای آمدی مرد و زن جمله باستقبال شدندی و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر می آید و طعام با ایشان خلق مصر بیرون آمدند یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان

و یوسف آن وقت سیزده ساله بود چشم خلق بر وی افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وی هیبت بر مردم افتاد چنان که در دل بر وی فتنه شدند و از هیبت وی درو نگرستن نتوانستند یوسف بدان زیبایی و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر مالک بفرمود تا از بهر وی خانه ای مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت کنیزکی نامزد کن تا خدمت وی کند اهل وی گفت این در مروت نیست که کنیزکی با جوانی در یک خانه بود مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وی آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وی کنی من روا دارم و گفته اند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت رود نیل عظیم گشت و فراخی طعام پدید آمد و نرخ وی بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامی آورده که گویی از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست بامداد همه قصد وی کردند و بدر سرای وی رفتند مالک گفت شما را حاجت چیست گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وی روشن کنیم مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وی زایل گردد و رنگ روی وی بجای خود باز آید آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیت فروختن وی دارم این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر عزیز مصر زلیخا را آرزوی دیدار وی خاست چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنی بر در سرای من عرض کن مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد زلیخا بفرمود تا میدان در سرای وی بیاراستند و کرسی از صندل سپید بنهادند و پرده ای از دیباء رومی ببستند و بر طرف بام جماعتی کنیزکان بداشت با طاسهای گلاب و مشک سوده و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانی را ببیند بدر سرای عزیز مصر آید و یوسف را بیاراست پیراهنی سبز در وی پوشید و قبایی سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وی نهاد و او را بر آن کرسی صندل نشاند و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختی زرین نشسته و کنیزکان بر سر وی ایستاده و در مصر زنی دیگر بود نام وی فارعه بیامد با هزار دانه مروارید هر دانه ای دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پاره ای پنج مثقال و طبقی پیروزه و نمک دانی بدخش آمد تا یوسف را خرد و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومی دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود چندین دختر ناهده حایض گشتند و خلقی بی عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت خرد واجب نکند که این بنده کسی باشد و من از خریدن وی عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمی ای این را خداوند بود این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت

اول بازرگانی گفت من ده هزار دینار بدهم دیگری گفت من بیست هزار بدهم هم چنین مضاعف همی کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمی گفت که شوهرش اظفیر حاضر بود می خواست که شوی وی مبدء کند اظفیر گفت ای زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وی بدادن ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد مالک خواست که بوی فروشد زلیخا دلال را بخواند و گفت جوهر که وی میدهد من بدهم و عقدی زیادتی عدد آن سی دانه هر دانه ای شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وی عنبر و کافور و صد تا جامه ملکی و دویست تا قصب و هزار تا دبیقی مالک ذعر گفت دادم آن زن بانگ کرد گفت ای مالک اجابت مکن تا آنچه وی می دهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سرای زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهای گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان می فشاندند و مالک ذعر را در سرای بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند و آن زن که نام وی فارعه بود سودایی گشت و جان در سر آن حسرت کرد

اینست که رب العالمین میگوید و قال الذی اشتراه من مصر این مشتری شوی زلیخا است نام وی اظفیر و قیل قطفیر مردی بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر و در آن زمان بمصر رسم بودی که هر که خزانه ملک داشتی و تصرف مملکت همه ولایت در دست وی بودی او را عزیز گفتندی و این ملک مصر به قول بعضی علما فرعون موسی بود ولید بن مصعب بن الریان المغرق قومی گفتند فرعون موسی دیگر بود و این ملک دیگر و هو الریان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق و قیل ان هذا الملک لم یمت حتی آمن و اتبع یوسف علی دینه ثم مات و یوسف بعده حی فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا فدعاه یوسف الی الاسلام فابی ان یقبل و قال الذی اشتراه من مصر لامرأته یعنی زلیخا و قیل اسمها راعیل

أکرمی مثواه ای احسنی الیه فی طول مقامه عندنا و قیل احسنی الیه فی جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس قال ابن عیسی الاکرام اعطاء المراد علی وجه الاعظام عسی أن ینفعنا فی ضیاعنا و اموالنا أو نتخذه ولدا نتبناه و لم یکن له ولد لانه کان عنینا

قال ابن مسعود احسن الناس فراسة ثلاثة العزیز حین قال فی یوسف عسی أن ینفعنا أو نتخذه ولدا و ابنة شعیب حین قالت لابیه استأجره إن خیر من استأجرت القوی الأمین و ابو بکر الصدیق حین استخلف عمر الفاروق فان قیل کیف اثبت الله الشری فی یوسف و معلوم انه حر لم ینعقد علیه بیع

فالجواب ان الشری هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه علی التوسع کقوله إن الله اشتری قوله و کذلک مکنا لیوسف ای کما انقذناه من الجب کذلک مهدنا له فی ارض مصر فجعلناه علی خزاینها و لنعلمه عطف علی مضمر یعنی لنوحی الیه و لنعلمه من تأویل الأحادیث ای تعبیر الرؤیا و معانی کتب الله و الله غالب علی أمره ای علی امر یوسف یدبره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الی غیره و لکن أکثر الناس لا یعلمون ما الله بیوسف صانع و ما الیه من امره صایر حین زهدوا فی یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا و قیل و الله غالب علی أمره ای علی ما اراد من قضایه لا یغلبه علی امره غالب و لا یبطل ارادته منازع یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید و لکن أکثر الناس لا یعلمون ان العاقبة تکون للمتقین

و لما بلغ أشده الاشد جمع شدة مثل نعمة و انعم و الشدة قوة العقل و البدن ای و لما بلغ منتهی اشتداد جسمه و قوة عقله میگوید آن گه که برسید بزور جوانی و قوت خرد و آن بیست سال است بقول ضحاک و سی و سه سال بقول مجاهد و گفته اند اشد را بدایتی است و نهایتی بدایت حد بلوغ است بقولی و هژده سال بقولی و بیست و یک سال بقولی و نهایت آن چهل سال است به قولی و شصت سال به قولی آتیناه حکما و علما حکم اینجا نبوت است و علم فقه دین است و حکم مه است از علم و گفته اند یوسف را در چاه نبوت دادند اما پس از آن که باشد رسید او را اظهار دعوت فرمودند و قیل آتیناه حکما علی الناس و علما بتأویل الاحادیث و کذلک نجزی المحسنین یعنی فعلنا به لانه کان محسنا لا انه یفعل ذلک بکل محسن کما قال عز و جل و لقد مننا علی موسی و هارون و ختم الآیة فقال کذلک نجزی المحسنین و لم یؤت کل محسن کتابا مستبینا یعنی انه فعل ذلک بموسی و هارون لانهما کانا عبدین محسنین

و قیل و کذلک نجزی المحسنین المراد به محمد ص یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقی ما لقی و قاسی من البلاء ما قاسی فمکنت له فی الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجیک من مشرکی قومک و امکن لک فی الارض و از یدک الحکم و العلم لان ذلک جزای اهل الاحسان فی امری و نهیی

و راودته التی هو فی بیتها المراودة المفاعلة راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر ای امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرود مشی المتطلب او المترقب او المتصید مشی قلیل ساکن و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسک مشغول بودی و صحف ابراهیم خواندی به آوازی خوش و هیچ کس نشنیدی که نه در فتنه افتادی زلیخا کرسی پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسی نشاند یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وی نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانی لکن چه سود که نمی دانم که چه می خوانی یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیدی و ببهایی گران مرا خریده ای لا بد است که آواز من ترا خوش آید و این اول سخن بود که میان ایشان رفت زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایی و پیش من این صحف خوانی یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم هر روز بیامدی و پیش وی بنشستی و با وی سخن گفتی و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود اما تجلد همی نمود و صبر همی کرد و تسلی وی در آن بود که ساعتی با وی بنشستی و سخن گفتی و زلیخا که گهی در میان سخن برخاستی ببهانه ای و گامی چند برداشتی تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالای وی تامل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار و گیسوان داشت چنانک بر پای خاستی با گوشه مقنعه بر زمین همی کشیدی و حسن و جمال وی چنان بود که نقاشان چین از جمال وی نسخت کردندی و یوسف هر بار که وی برخاستی ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندی پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانه ای سازد شوهر خویش را گفت مرا دستوری ده تا از بهر بت قصری عظیم سازم نام برده و گران مایه چنانک درین دیار مثل آن نبود

شوهر او را دستوری داد و زلیخا را مادری بود نام وی غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانه ای خواهم کرد مرا به مال مدد دهید مادر وی صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف زلیخا سه قبه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده هر یکی بیست گز در بیست گز و چهل گز بالای آن از رخام بنا نهاده و روی آن بجواهر مرصع کرده و بر سر هر قبه ای گاوی زرین نهاده سروهاش از بیجاده چشمها از یاقوت سرخ و زیر قبه ها اندر آب روان و در هر قبه ای تختی نهاده مکلل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهای زرین نهاده مشک سوختن را و در هر قبه ای دری آویخته لایق آن قبه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد یوسف بیامد و پای در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت ایدر بیا نزدیک در آی یوسف فراتر شد پیش تخت وی بزانو در آمد کنیزکان درها ببستند اینست که رب العالمین گفت و غلقت الأبواب و قالت هیت لک ای هلم و اقبل فانا لک و هی اسم للفعل و هی مبنیة کما یبنی الاصوات لانه لیس منها فعل متصرف فمن فتح التاء فلالتقاء الساکنین کما فتح این و کیف و من ضم جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قری هیت بکسر الهاء و ضم التاء بغیر همز و بهمز و هی من قولک هیت اهی ء هییة کجیت اجی ء جییة و معناه تهیات لک و تزینت معنی آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساخته ام و آراسته و قیل معناه تقدم لنفسک ای لک فی التقدم حظ

یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستی تو بیقرارم

یعلم الله گر همی دانم نگارا شب ز روز

زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق

یوسف بگریست گفت پدر من مرا دوست داشت دوستی وی مرا به چاه و قید و بندگی و غربت افکند از دوستی پدر این دیدم از دوستی تو ندانم چه خواهم دید لکن ای زلیخا درین باب بر من رنج مبر و اندوه خود میفزای که من خدای را جل جلاله نیازارم و جز رضاء خدا نجویم و حرمت عزیز هرگز برندارم و حق وی فرو نگذارم که وی با من نیکویی کرد و مرا گرامی داشت این است که الله گفت قال معاذ الله ای اعتصم بالله و احترز به ان افعل هذا و هو نصب علی المصدر ای اعوذ بالله معاذا یقال عذت عیاذا و معاذا و معاذة پارسی کلمه این است که باز داشت خواهم بخدای إنه ربی یعنی ان العزیز سیدی اشترانی و أحسن مثوایحیث قال اکرمی مثواه فلا اخونه فی اهله و قیل معناه انه ربی ای ان الله خالقی و لا اعصیه انه آوانی و من بلاء الجب عافانی

إنه لا یفلح الظالمون یعنی ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنی و احسن مثوای فانا ظالم و لا یفلح الظالمون یوسف این سخن میگفت و همی گریست آن گه روی سوی آسمان کرد گفت خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتی و مرا درین بلا افکندی و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر نداری و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنی و زلیخا به آستین خویش اشک وی می سترد و میگفت ای یوسف تو از خدای خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وی قربان کنی و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهی یوسف گفت اگر هر چه داری بمن دهی و از بهر من خرج کنی من معصیت نکنم هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وی فتنه تر می شد همی در جست و بازوی وی بگرفت و او را در قبه درونی برد و درها ببست گفت ای یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندی و حدیثی خوش کنی که من شیفته جست و جوی توام و آشفته در کار توام یوسف سر در پیش افکند ساعتی خاموش نشست زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که ای سنگین دل چرا بر من نبخشایی و با من یاقوت لبت بسخن نگشایی یک بار با وی بزاری و خواهش سخن گفت تا مگر بر وی ببخشاید یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود یک بار جمال بر وی عرضه کرد و داعیه لذت و شهوت نفسی پدید کرد تا مگر فریفته شود و فی ذلک ما روی عن السدی و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لما ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوقه الی نفسها فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک قال هو اول ما ینثر من نفسی قالت یا یوسف ما احسن عینک قال هی اول ما یسیل الی الارض من جسدی قالت ما احسن وجهک قال هو للتراب یأکله فلم تزل تطمعه مرة و تخیفه اخری و تدعوه الی اللذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرجل و هی حسناء جمیلة حتی لان لها مما یری من کلفها به و لما یتخوف منها حتی خلوا فی بعض البیوت و هم بها

میبدی
 
۲۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۴ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی و لقد همت به و آن زن آهنگ او کرد و هم بها لو لا أن رأی برهان ربه و یوسف آهنگ آن زن داشت اگر نه آن بودی که برهان و حجت خداوند خویش بر خویشتن بدیدی کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء چنان بگردانیم ازو بد نامی و زشت کاری إنه من عبادنا المخلصین ۲۴ که او از رهیگان گزیدگان ما بود

و استبقا الباب و آن زن آهنگ در کرد و قدت قمیصه من دبر و فرو شکافت پیراهن یوسف را از پس و ألفیا سیدها لدی الباب شوی زن را یافتند بر درگه که فرا رسید قالت ما جزاء من أراد بأهلک سوءا شوی خود را گفت پاداش آن کس و عقوبت وی چیست که با اهل تو بد سگالد إلا أن یسجن أو عذاب ألیم ۲۵ مگر آن که وی را در زندان کنند یا عذابی درد نمای

قال هی راودتنی عن نفسی یوسف گفت او تن من خواست و مرا با خود خواند و شهد شاهد من أهلها و گواهی داد گواهی از کسان آن زن إن کان قمیصه قد من قبل اگر چنان است که پیراهن یوسف از پیش دریده است فصدقت و هو من الکاذبین ۲۶ آن زن راست گفت و یوسف از دروغ زنان است

و إن کان قمیصه قد من دبر و اگر چنان است که پیراهن یوسف از پس دریده است فکذبت و هو من الصادقین ۲۷ او دروغ گفت و یوسف از راست گویان است

فلما رأی قمیصه قد من دبر چون شوی پیراهن یوسف شکافته دید از پس قال إنه من کیدکن گفت که این از ساز بد شما است إن کیدکن عظیم ۲۸ به درستی که کید شما بزرگ است

یوسف أعرض عن هذا ای یوسف از باز گفت این کار روی گردان و استغفری لذنبک و ای زن گناه خویش را آمرزش خواه إنک کنت من الخاطیین ۲۹ که گناه از تو بوده است و از بد کارانی

و قال نسوة فی المدینة زنان گفتند در شارستان مصر امرأت العزیز تراود فتاها عن نفسه زن عزیز تن غلام خود می جوید خود را قد شغفها حبا مهر غلام در دل آن زن پر شد و تا پوست دل رسید إنا لنراها فی ضلال مبین ۳۰ ما آن زن را در گم راهی آشکارا می بینیم

فلما سمعت بمکرهن آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید أرسلت إلیهن به ایشان فرستاد و أعتدت لهن متکأ و ایشان را جای به ناز نشستن ساخت و آتت کل واحدة منهن سکینا و هر یکی را کاردی داد در دست و قالت اخرج علیهن و یوسف را گفت به نمودن بیرون آی بر ایشان فلما رأینه چون بدیدند او را أکبرنه بزرگ آمد ایشان را جمال او و قطعن أیدیهن و دستها بپیچیدند و قلن حاش لله و گفتند پرغست بادا و معاذ الله ما هذا بشرا این نه مردمی است إن هذا إلا ملک کریم ۳۱ نیست این مگر فریشته ای نیکو آزاده

قالت فذلکن الذی لمتننی فیه زن عزیز گفت پس این غلام است که مرا ملامت کردید در کار او و لقد راودته عن نفسه و راست که شما گفتید من نفس او خود را باز خواستم فاستعصم و خود را از من نگاه داشت و لین لم یفعل ما آمره و اگر آن نکند که او را فرمایم لیسجنن ناچاره در زندان کنند او را و لیکونا من الصاغرین ۳۲ و انگه بود از خوارشدگان و بی آبان

میبدی
 
۲۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و لقد همت به و هم بها بدان که اقوال علما درین آیت مختلف است قومی گفتند یوسف ع بآن زن همت کرد چنان که آن زن بوی همت کرد حتی حل الهمیان و جلس منها مجلس الرجل من المرأة قومی گفتند همت آن زن دیگر بود و همت یوسف دیگر زن همت فاحشه داشت و در دل کرد که کام خود از وی بر دارد و یوسف همت فرار داشت با مخاصمه یعنی در دل کرد که از وی بگریزد یا با وی برآویزد و فرمان وی نبرد قومی گفتند معنی همت آرزوی بود که در دل آید بطبع بشری بی اختیار و بی کسب بنده و بنده باین مأخوذ نباشد که این در تحت تکلیف نیاید پس این همت نه از یوسف زلت بود نه از آن زن بلی زلت زن بدان بود که عقد و نیت بدان پیوست و عزم کرد بر تحقیق آن همت و خطرت و این عزم کسب بود لا جرم بدان مأخوذ بود قال ابن المبارک قلت لسفیان ا یؤخذ العبد بالهمة قال اذا کان عزما أخذ بها و فی الخبر من هم بسییة و لم یعملها لم تکتب علیه

این از آن خطرتهاست که بی کسب و بی اختیار در دل آدمی آید و وی را در آن ملامت نیاید همچون گرسنه ای که طعام بیند در طبعوی تحرکی و آرزویی پدید آید فرا آن طعام و اگر چه از آن ممتنع باشد که طبع بشری و جبلت اصلی بر آن آفریده اند حسن بصری رحمة الله علیه از اینجا گفت اما هم یوسف فما طبع علیه الرجال من شهوة النساء من غیر عزم علی الفاحشة

و قال الجنید تحرک طبع البشریة من یوسف و لم یعاونه طبع العادة و العبد فی تحریک الخلقة فیه غیر مذموم و فی مقاربة المعصیة مذموم و ذکر الله سبحانه عن یوسف همة علی طریق المحمدة لا علی طریق المذمة جنید گفت ذکر همت یوسف در این آیت بر طریق محمدت است نه بر طریق مذمت یعنی که پسندیده و نیکو بنده ای باشد که طبع بشری بی کسب وی فرا حرکت و خطرت آرند وانگه قصد و عزم که کسب و اختیار وی است فرا آن نه پیوندد و آن را مدد ندهد آن گه گفت لو لا أن رأی برهان ربه اگر نه برهان و حجت الله تعالی بودی از یوسف قصد و عزم بودی چنانک از زلیخا

قومی گفته اند و لقد همت به اینجا سخن تمام شد بر سبیل ابتدا گویی و هم بها لو لا أن رأی برهان ربه و در آیت تقدیم و تأخیر است تقدیره لولا ان رای برهان ربه لهم بها و لکنه رای البرهان فلم یهم و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روی معنی نیکوست و پسندیده از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیک تر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظن نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلات صغایر اگر چه بحکم بشریت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتی که بحرمت عصمت نزدیک تر باشد ادا کردن

و در خبرست که مردی گفت یا رسول الله ان امرأتی لا تدع عنها ید لامس احتمال کند که لمس اینجا کنایتست از جماع چنانک در آن آیت گفت أو لامستم النساء بقول بعضی فقهاء و محتمل بود که لمس بمعنی طلب است چنانک در این آیت گفت و أنا لمسنا السماء ای طلبنا السماء و معنی الحدیث ان امرأتی لا ترد ید طالب حاجة صفرا یشکو تضییع ماله بیشترین علماء بر آنند که این تأویل درست تر است و نیکوتر و پسندیده از بهر آنک در حق صحابه رسول ظن نیکو بردن و نفی عار و تهمت ازیشان کردن فریضه است چون در حق صحابه چنین است در حق انبیاء اولی تر و سزاتر که ظن نیکو برند و بعصمت و پاکی ایشان گواهی دهند بعد ما که رب العزه جل جلاله ایشان را از میان خلق برگزیده و صفوت خود گردانیده و رقم اصطفاییت بر ایشان کشیده که إن الله اصطفی آدم و نوحا و آل إبراهیم و آل عمران علی العالمین

قوله لو لا أن رأی برهان ربه ابن عباس گفت برهان حق آن بود که برنگرست ملکی بر صورت یعقوب دید که انگشت بر وی می گزید و میگفت یا یوسف یا یوسف و گفته اند جبرییل را دید که می گفت انت مکتوب فی الانبیاء و تعمل عمل السفهاء و یوسف جبرییل را بشناخت از آنک وی را در چاه دیده بود و گویند جبرییل پر خویش بر پشت یوسف زد تا همه شهوت از وی برفت و گفته اند بر دیوار خانه نبشته دید که لا تقربوا الزنی إنه کان فاحشة و ساء سبیلا

سدی گفت از هوا ندا شنید که یا یوسف تواقعها فتکون مثل الطیر وقع ریشه فذهب یطیر و لا ریش له ای یوسف فعل سفها می کنی تا چون مرغی شوی بال کنده که هرگز پرواز نتواند کرد بمجرد این ندا از مقام برنخاست تا برهان حق بدید آن گه برخاست و آهنگ بیرون کرد اینست که رب العالمین گفت کذلک لنصرف ای کذلک اریناه البرهان لنصرف عنه السوء و الفحشاء فالسوء خیانة صاحبه و الفحشاء رکوب الفاحشة إنه من عبادنا المخلصین قراءت مدنی و کوفی بفتح لام است یعنی المصطفین المختارین الذین اصطفاهم الله لدینه و اخلصهم لعبادته من قوله إنا أخلصناهم بخالصة باقی بکسر لام خوانند یعنی الذین اخلصوا التوحید و العبادة لله من قوله و أخلصوا دینهم لله یوسف چون برهان حق بدید برخاست و آهنگ در کرد تا بگریزد زلیخا از پی او برفت تا بوی در آویزد اینست که الله تعالی گفت و استبقا الباب ای تسابقا الی باب البیت فحذف الی چون بدر خانه رسید تا بیرون شود زلیخا بوی در رسیده بود دستش بدامن قفا رسید بگرفت و فرو درید و قدت قمیصه من دبر القد القطع طولا و القدد القطع و منه سمی القدید و ألفیا سیدها لدی الباب ای وجدا زوجها واقفا عند الباب و کان معه ابن عمها فحضرها فی ذلک الوقت کید لما فاجات سیدها قالت ما جزاء من أراد بأهلک سوءا چون بر در رسیدند یوسف گریزان و زلیخا از پس وی دوان آن یکی برهان حق دیده و از بیم خدای تعالی مغلوب گشته و این یکی را غلبات عشق بسودا آورده زلیخا چون شوی خود را دید بشورید خواست تا تهمت خود بر یوسف افکند کید ساخت آن ساعت و گفت ما جزاء من أراد بأهلک سوءا گناه خود بر یوسف افکند تا خود را متبرا گرداند گفت من در خانه خفته بودم که این غلام بسر من آمد تا دست بی ادبی بر من دراز کند و حرمت تو بخیانت تباه گرداند من بیدار شدم وی از من بگریخت من خواستم که او را بگیرم تا ادب کنم این آواز و شغب و دویدن من بر پی وی از آن بود

گفته اند که اگر دوستی وی حقیقت بودی و عشق وی درست چنین نکردی و خود را بیوسف برنگزیدی لکن شهوتی بود غالب و اندیشه ای فاسد زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوی وی نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانی رسد همی شوی خود را تلقین عقوبت کرد گفت جزای وی آنست که او را بزندان کنند و بزنند

قال هی راودتنی عن نفسی ای طالبتنی بالمواقعة چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ می گوید که این فعل کرده اوست و شرمساری من و دلتنگی تو ازوست و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وی خواهد اگر نه بر وی دروغ نهادی و گناه بر وی بستی عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردی حکیم بود گفت إن کان قمیصه قد من قبل و گفته اند نه که شاهد طفلی بود هفت روزه در گهواره خواهر زاده زلیخا نام آن طفل یملیخا زبان بگشاد و گفت یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سر این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است اگر سوی پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وی بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجت یوسف راجح است و روی وی روشن و گفت وی راست

روی عن النبی ص قال تکلم اربعة فی المهد ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسی بن مریم

و گفته اند شاهد قطعی دانست که زلیخا را گناه است نه یوسف را اما نمی خواست صریح بگوید و بتعریض بگفت

فلما رأی قمیصه ای رای الشاهد قمیصه و قیل رای الزوج چون شوی زلیخا پیراهن یوسف دید از پس دریده و خیانت زن خویش بدانست و برایت یوسف روی بزن خویش نهاد گفت إنه من کیدکن آن سخن که با من گفتی ما جزاء من أراد بأهلک سوءا از کید شما است که زنان اید إن کیدکن عظیم ساز بد شما و حیلت شما عظیم است هم بصالح می رسد هم بطالح هم به بیگناه هم بگناه کار و کید شیطان ضعیف است لانه وسوسة و غیب و کید هن مواجهة و عین یکی از بزرگان دین گفته انا اخاف من النساء اکثر مما اخاف من الشیطان لان الله یقول إن کید الشیطان کان ضعیفا و قال فی النساء ان کید کن عظیم و قال النبی ص ما ترکت بعدی فتنة اضر علی الرجال من النساء

آن گه روی با یوسف کرد گفت یوسف أعرض عن هذا این اعراض اسکات است چنانک آنجا گفت و أعرض عن الجاهلین یعنی لا تشافههم و لا تجبهم ای یوسف بگذار سخن گفتن درین باب و پنهان دار و با کس مگوی

حسن بصری رحمة الله علیه هر گه که این آیت خواندی گفتی هکذا غیرة من لا ایمان له قیل کان عنینا و کان قلیل الغیرة و الحمیة عبد الله عباس گفت آسان فرا گرفتن عزیز این کار را نه از بی غیرتی بود بلکه امانت یوسف را معتقد بود و بر دیانت وی اعتماد داشت دانست که هیچ سبب که موجب عار باشد از جهت یوسف حادث گشته نیست آن گه زن خویش را گفت استغفری لذنبک ای توبی الی الله وسیله ان یغفر لک إنک کنت من الخاطیین المذنبین و قیل هو من قول الشاهد لیوسف و لراعیل و عنی بقوله و استغفری لذنبک یعنی سلی زوجک ان لا یعاقبک علی ذنبک هذا و در شواذ خوانده اند یوسف أعرض عن هذا بر فعل ماضی زن را می گوید یوسف ازین کار روی گردانید و آزاد و بی گناه گشت تو گناه خویش را آمرزش خواه که گناه از تو بود إنک کنت من الخاطیین این همچنانست که مریم را گفت و کانت من القانتین لانها کانت من قوم کان فیهم قانتون فیهم رجال و نساء و کانت راعیل من قوم خاطیین فیهم رجال و نساء کما قال لامرأة لوط إنها لمن الغابرین یعنی من قوم فیهم رجال و نساء و الرجال و النساء اذا اجتمعوا ذکروا و فی الایة دلیل علی انه لم یکن فی شرعهم علی الزنا حد و ان کان محرما حیث عده ذنبا

و قال نسوة یقال نساء و نسوة و نسوان لا واحد لها من لفظها و المدینة ها هنا مدینة مصر چون حدیث زلیخا در شهر مصر پراکنده شد جماعتی زنان مصر زلیخا را ملامت کردند گفته اند دوازده زن بودند از اکابر مملکت و گفته اند پنج بودند امرأة الساقی و امرأة الخباز و امرأة صاحب الدواب و امرأة صاحب السجن و امرأة الحاجب این زنان گفتند امرأت العزیز تراود فتاها ای عبدها الکنعانی عن نفسه قد شغفها حبا ای احبها حتی دخل حبه شغاف قلبها و هو حجابه و غلافه زن عزیز فتنه غلام عبرانی گشته و دوستی و مهر غلام بشغاف وی رسیده گفته اند که شغاف پوست دلست و گفته اند که خون بسته است در میان دل و گفته اند دردی که در استخوان سینه پدید آید آن را شغاف خوانند و حبا نصب علی التمییز إنا لنراها فی ضلال مبین من وقع فی امر اعیاه المخرج منه فهو ضال فیه و در شواذ خوانده اند قد شعفها بالعین غیر المنقوطه مشتق من شعاف الجبال ای رؤس الجبال معنی آنست که عشق در تن وی بهر راهی فرو رفت و ولایت تن همه فرو گرفت و کسی که بر چیزی عاشق بود گویند مشعوف است بر وی

فلما سمعت بمکرهن یعنی بسوء مقالهن آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید و بد گفت ایشان سمی مقالهن مکرا لانه کان علیها و شییا و تشنیعا و گفته اند که سخن ایشان مکر خواند از بهر آنک ایشان صفت جمال و حسن یوسف شنیده بودند این ملامت در گرفتند تا مگر زلیخا یوسف را بایشان نماید و این ماننده مکری بود که بر ساخته بودند و گفته اند زلیخا سر خود با جماعتی زنان گفته بود و ازیشان در خواسته که پنهان دارند ایشان آشکارا کردند مکر ایشان این بود أرسلت إلیهن تدعوهن الی مادبة اتخذتها و أعتدت افعلت من العتاد و کل ما اتخذته عدة لشی ء فهو عتاد و المعنی هیأت لهن مجلسا فیه ما یتکین علیه من الوساید و النمارق و فیه الطعام و الشراب و یقال لجلسة الناعم اتکاء لان الاتکاء جلسة المطمین و من هذا الباب کل ما جاء فی القرآن من کلمة متکیین و روی عن النبی ص انه قال نهیت ان آکل متکیا لما اختار الله له من التواضع

قوله و آتت کل واحدة منهن سکینا قال المبرد کانوا لا یأکلون فی ذلک الزمان الا بالسکاکین و الملاعق کفعل الاعاجم قال و العرب تنهس نهسا لا تبتغی سکینا

چون ملامت زنان مصر بزلیخا رسید زلیخا گفت من ایشان را حاضر کنم و این دوست خود را بر ایشان جلوه کنم تا بدانند که ما در عشق معذوریم و باین دل دادن از طریق عیب و ملامت دوریم دعوتی ساخت و چهل زن را اختیار کرد از زنان مصر و ایشان را بر خواند و بمهمان خانه فرو آورد و یوسف را پیش خود خواند و گفت فرمان من بر و حاجت من روا کن گفت هر چه نه معصیت فرمایی فرمان بردارم و امر ترا منقادم یوسف را پیش خود بنشاند و گیسوی وی بتافت بمروارید و قبای سبز پوشانید و خزی سیاه بر سرش نهاد و پیراهن رویش از غالیه خطی کشید و طشت و ابریق بدست وی داد و مندیل شراب و او را گفت چون من اشارت کنم از پس پرده بیرون آی آن گه زنان بنشستند و پیش هر یکی طبقی ترنج و کاردی بر آن نهاده زمانی بر آمد و حدیث می کردند و آن گه دست بکارد و ترنج بردند و زلیخا بر تخت نشسته و کنیزکان بر پای ایستاده روی بزنان کرد و گفت شما مرا عیب کردید و مستوجب ملامت و طعن دیدید در کار یوسف ایشان گفتند بلی چنین است زلیخا گفت یا یوسف بدر آی یوسف پرده بر گرفت و بیرون آمد چون نظر زنان بر یوسف افتاد دهشت بر ایشان پیدا شد از خود غافل شدند کارد بر دست نهادند و دستها را بجای ترنج بریدند اینست که رب العالمین گفت فلما رأینه أکبرنه و قطعن أیدیهن و در شواذ خوانده اند متکا باسکان تا و هو الطعام الذی یقطع بالسکین مثل الأترج و البطیخ و الموز و قیل الزماورد و هو الرقاق الملفوف باللحم و غیره یقال بتکت الشی ء و متکته اذا قطعته و آتت کل واحدة منهن سکینا قال ابن زید فکن یقطعن الأترج و یأکله بالعسل و قالت اخرج علیهن گفته اند آن بلاء دست بریدن از آن پدید آمد که علیهن گفت اگر بجای علیهن لهن گفتی آن بلا پدید نیامدی و هیچ فتنه نبودی و قال ابن عباس فلما رأینه أکبرنه ای حضن و منه قول الشاعر

تأتی النساء علی اطهارهن و لا ...

... فان لحت حاضت فی الخدور العواتق

و قال مجاهد اکبرنه ای اعظمنه و اجللنه و قیل الاکبار التعجب و قطعن أیدیهن خدشنها بالسکاکین حتی سالت دماؤهن قال وهب بلغنی ان سبعا من الاربعین متن فی ذلک المجلس و جدا بیوسف و قلن حاشا لله قرایت ابو عمرو بالف است و باقی بی الف خوانند و حاش لله یعنی معاذ الله ما هذا بشرا و قیل حاش لله ای تنزها لله عن ان یجعل مثل هذا آدمیا

قال الزجاج حاشا مشتق من قولک انا فی حاشا فلان ای فی ناحیته فاذا قلت حاشا لزید فمعناه قد تنحی زید من هذا و تباعد منه و هذه لفظة تستعمل فی التبعیدو النفی و التحاشی هو التجنب و التوقی و یسمی فیه الله کما یسمی فی قولهم لله دره لله انت فیدخل فیه اسم الله عز و جل للتعظیم و تحقیق التبعید کما ادخلوا فی خلال التعجب و التبعید و التعظیم کلمة التسبیح و التهلیل فقالوا سبحان الله ما احسن هذا لا اله الا الله ما اعظم هذا و یقال حاش الله و حاش الله بحذف اللام و اثباته ما هذا بشرا ای مثل هذا الجمال لیس بمعهود فی البشر انما هو ملک نزل من السماء کریم علی ربه

قالت فذلکن الذی لمتننی فیه این ملامت همان مکرست که در اول آیت گفت چون زنان را بدیدار یوسف دهشت افتاد زلیخا گفت این آن غلام است که شما مرا بعشق وی ملامت کردید ایشان همه بیکبار گفتند لا لوم علیک ترا بر عشق وی ملامت نیست و ملامت تو کردن جز ظلم نیست آن گه زلیخا اعتراف آورد بفعل خود و آشکار کرد بر ایشان عشق خود دانست که ایشان او را معذور دارند گفت من تن او خود را خواستم فاستعصم وی از خدای نگه داشت خواست از من و قیل معناه فامتنع و استعصی پس زنان همه روی بوی نهادند گفتند اطع مولاتک و زلیخا او را بحبس تهدید کرد گفت لین لم یفعل ما آمره لیسجنن ای لیسجنن و هو جواب القسم تقدیره و الله لیسجنن و لیکونا من الصاغرین الأذلاء و الصاغر فی اللغة الذلیل و الفعل منه صغر بالکسر یصغر صغرا و صغارا فهو صاغر و فی الدقة و السن صغر صغرا فهو صغیر

میبدی
 
۳۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و جاء إخوة یوسف مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وی پیدا گشت رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت جبرییل آمد و گفت امسال اول آن سال هفت گانه است که خصب و فراخی نعمت بود یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادی تخم ریختند آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا رب العزه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهای غله پر کردند و همچنین هفت سال پیاپی جمع همی کردند پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد اهل مصر سال اول طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهای طعام شد سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود ششم سال فرزندان خود را ببندگی بفروختند هفتم سال مردان و زنان همه تنهای خویش ببندگی به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حق ایشان گفت ای یوسف رای آنست که تو گویی و صواب آنست که تو بینی و هر چه تو کنی در حق ایشان پسندیده منست

یوسف گفت انی اشهد الله و اشهدک انی اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم و روی ان یوسف کان لا یشبع من الطعام فی تلک الایام فقیل له تجوع و بیدک خزاین الارض فقال اخاف ان شبعت ان انسی الجایع و امر طباخ الملک ان یجعل غذاه نصف النهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسی الجایعین و یحسن الی المحتاجین فمن ثم جعل الملوک غذا هم نصف النهار

پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدت رسیده بودند و بی طاقت گشته فقال یعقوب لبنیه یا بنی ان بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر الناس قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتی اتوه فذلک قوله و جاء إخوة یوسف یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة می گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را فدخلوا علیه فعرفهم یوسف و هم له منکرون نکر و انکر لغتان بمعنی واحد یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود و گفته اند که یوسف خود را بزی ملوک بایشان نمود تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته از آن جهت او را نشناختند

و قیل کان بینه و بینهم حجاب چون برادران در پیش وی شدند بعبرانی سخن گفتند یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمی داند ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود آن گه گفت من انتم و ما امرکم و لعلکم عیون جیتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرف کنید و پوشیدههای ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید ایشان گفتند و الله ما نحن بجواسیس و انما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبی من الانبیاء قال فکم انتم قالوا کنا اثنی عشر رجلا فذهب اخ لنا الی البریة فهلک فیها و کان احبنا الی ابینا قال انتم ها هنا قالوا عشرة قال فاین الآخر قالوا عند ابینا و هو اخو الذی هلک من امه و ابونا یتسلی به قال فمن یعلم ان الذی تقولون حق

قالوا یا ایها الملک انا ببلاد لا یعرفنا احد فقال یوسف فایتونی باخیکم الذی من ابیکم ان کنتم صادقین فانا ارضی بذلک

یوسف بتدریج سخن با ایشان بآنجا رسانید که گفت اگر آنچ می گویید که ما نه جاسوسانیم که پسران پیغامبریم آن برادر هم پدر بیارید تا صدق گفت شما پدید آید و گفته اند یوسف ایشان را هر یکی شترواری بار بفرمود ایشان گفتند آن برادر هم پدر ما را نیز شترواری بفرمای یوسف بفرمود آن گه گفت آن برادر را با خود بیارید تا دانم که راست می گویید پس اگر نیارید دروغ شما مرا معلوم گردد و شما را هیچ بار پس از آن ندهم

اینست که رب العالمین گفت و لما جهزهم بجهازهم الباء زایدة ای جهزهم جهازهم یعنی کال لهم طعامهم و اوقر جمالهم و انما سمی جهاز المرأة لانه عتاد تزف العروس فیه یقال تجهز فلان اذا استعد للذهاب و الاجهاز قتل الجریح قال ایتونی بأخ لکم من أبیکم نکر قوله باخ لکم و حقه التعریف لان التقدیر باخ لکم قد سمعت به و الوصف ینوب عن التعریف أ لا ترون أنی أوفی الکیل ای اتمه و الکیل ها هنا اسم لنصیب الرجل من الطعام و أنا خیر المنزلین ای المضیفین و ذلک انه احسن ضیافتهم ...

... قال الزجاج القراءة بالکسر و هو الوجه و یجوز و لا تقربون بفتح النون لأنها نون جماعة کما قال فبم تبشرون بفتح النون و یکون و لا تقربون لفظه لفظ الخبر و معناه معنی الامر

قالوا سنراود عنه أباه ای نجتهد فی طلبه من ابیه اصله من راد یرود اذا جاء و ذهب و إنا لفاعلون ما امرتنا به این لفاعلون آنست که عرب گویند نزلت بفلان فاحسن قرءانا و فعل و فعل یکنون بهذه اللفظة عن افاعیل الکرم و یقولون غضب فلان فضرب و شتم و فعل و فعل یکنون عن افاعیل الاذی قیل اراد یوسف بذلک تنبیه یعقوب علی حال یوسف و قیل امره الله بذلک

و گفته اند که یوسف چون برادران را دید و احوال یعقوب شنید گریستن بر وی افتاد برخاست و در سرای زلیخا شد گفت برادران من آمده اند و مرا نمی شناسند و من ایشان را می شناسم زلیخا گفت مرا دستوری ده تا برای ایشان دعوتی سازم و از پس پرده ایشان را ببینم یوسف او را دستوری داد و زلیخا ایشان را از پس پرده می دید و یوسف خبر پدر از ایشان همی پرسید تا روبیل بخندید و گفت سبحان الله پندارم این عزیز یکی است از ما که از دیرگاه باز غایب بوده اکنون خبر خانه خود همی پرسید یوسف گفت مرا این عادتست که دوست دارم با غربا حدیث کردن و استعلام اخبار از ایشان کردن پس آن شب ایشان را بمهمانی باز گرفت بامداد بار ایشان بفرمود و غلامان خود را گفت آن بضاعت که ایشان آورده اند ببهای گندم در میان گندم نهید پنهان ایشان

اینست که رب العالمین گفت و قال لفتیانه قرأ حمزه و الکسایی و حفص لفتیانه بالالف الفتیة و الفتیان جمع فتی و اراد بالفتیة ها هنا العبید و الممالیک بضاعت ایشان بود که ببهای گندم داده بودند قتاده گفت لختی درم بود و قیل کانت نعالا و ادما و این از بهر آن بایشان داد که ایشان را دیگر درم نبود که بگندم خریدن آیند و گفته اند از بهر آن کرد که از دیانت و امانت ایشان شناخت که ایشان بی بها طعام نخورند چون آن بضاعت بینند باز گردند و باز آرند و نیز عار آمد او را بهای طعام از پدر و برادران گرفتن

الرحال جمع رحل و الرحل هاهنا المتاع و لذلک سمی الرحل الذی یأوی الیه الانسان رحلا لانه موضع متاعه چون خواست که ایشان را باز گرداند یوسف گفت دعوا بعضکم عندی رهینة حتی تأتونی باخیکم الذی من ابیکم فاقترعوا بینهم فاصابت القرعة شمعون و کان احسنهم رأیا فی یوسف و ابرهم به فجعلوه عنده

پس ایشان باز گشتند بکنعان دل شاد پیش یعقوب در آمدند و باز گفتند آن اکرام و احسان که عزیز با ایشان کرد گفتند ای پدر مردی دیدیم بصورت پادشاهان بخلق پیغامبران مهمان داری غریب نواز خوش سخن متواضع مهربان یتیم پرور مهر افزای لطف نمای خوب دیدار همایون طلعت سعد اختر مبارک سیما با سیاست پادشاهان با تواضع درویشان با خلق پیغامبران با لطافت فریشتگان ...

... فذلک قوله یا أبانا منع منا الکیل ای حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین و قیل منع منا اتمام الکیل الذی اردنا فأرسل معنا أخانا نکتل بیا قراءت حمزه و کسایی است یعنی که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند باقی بنون خوانند یعنی نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنفس و إنا له لحافظون عن ان یناله مکروه

قال هل آمنکم علیه علی بنیامین إلا کما أمنتکم علی أخیه یوسف من قبل و قد قلتم أرسله معنا غدا یرتع و یلعب و إنا له لحافظون ثم لم تفوا به ثم قال فالله خیر حافظا جوابا لقولهم و إنا له لحافظون ای الحافظ الله و هو خیر الحافظین فانی استحفظه الله لا ایاکم و قرأ حمزة و الکسایی و حفص خیر حفظا منصوب علی التمییز و من قرأ حافظا فمنصوب علی الحال ای حفظ الله خیر من حفظکم قال کعب لما قال فالله خیر حافظا قال الله و عزتی و جلالی لاردن علیک کلیهما بعد ما فوضت الی

قوله و لما فتحوا متاعهم الذی حملوه من مصر وجدوا بضاعتهم ثمن الطعام ردت إلیهم ای وجدوها فی خلال متاعهم قالوا یا أبانا ما نبغی این ما درین موضع دو معنی دارد یکی معنی استفهام ای ما ذا نطلب و ما نرید و هل فوق هذا من مزید چون بضاعت خویش دیدند در میان متاع گفتند ای پدر ما چه خواهیم و بر این احسان و اکرام که با ما کرد چه مزید جوییم ما را گرامی کرد و طعام بما فروخت و آن گه بهای طعام بما باز داد معنی دیگر ما نفی است ای لا نطلب منک شییا لثمن الغلة بل نشتری بما رد علینا و قیل ما نبغی ای ما نکذب فیما نخبرک به عن صاحب مصر هذه بضاعتنا ردت إلینا و نمیر أهلنا نجلب لهم المیرة و المیرة الطعام یحمل من بلد الی بلد یقال مار اهله یمیرهم اذا جاء باقواتهم من بلد الی بلد و نحفظ أخانا فی ذهابنا و مجیینا و نزداد کیل بعیر ای حمل جمل بسبب اخینا فانه یعطی کل رجل کیل بعیر ذلک کیل یسیر ای ذلک رخیص عندهم علی غلایه عندنا قال لن أرسله معکم حتی تؤتون موثقا من الله ای عقدا مؤکدا بذکر الله

یعقوب گفت نفرستم بنیامین را با شما تا آن گه که پیمان دهید و عقدی استوار بندید خدای را بر خویشتن گواه گیرید و بحق محمد خاتم پیغامبران و سید مرسلان سوگند یاد کنید که با این برادر غدر نکنید و او را با من آرید إلا أن یحاط بکمای الا ان تهلکوا جمیعا یقال احیط بفلان اذا هلک من ذلک قوله و أحیط بثمره ای اهلک و افسد فلما آتوه موثقهم اعطوه عهدهم و حلفوا له بمنزلة محمد قال یعقوب الله علی ما نقول وکیل شاهد کفیل حفیظ

چون این عهد و پیمان برفت یعقوب بنیامین را حاضر کرد پیراهنی پشمین از آن خود بوی داد عمامه ای کتان از آن اسماعیل و میزری از آن ابراهیم علیهم السلام گفت آن روز که پیش عزیز شوی این پیراهن بپوش و عمامه بر سر نه و میزر بر دوش افکن و من این از بهر کفن نهاده بودم که یادگار گرامیان است مرا بنیامین عصایی بدست گرفت و با برادران روی سوی مصر نهاد پدر بتشییع ایشان بیرون شد تا بزیر آن درخت که با یوسف تا آنجا رفته بود یعقوب چون بدان جای رسید دست بگردن بنیامین در آورد و زار بگریست گفت ای پسر با یوسف تا اینجا بیامدم وز آن پس او را باز ندیدم آن گه پسران را وداع کرد و ایشان را این وصیت کرد که رب العزه گفت و قال یا بنی لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من أبواب متفرقة ای پسران همه بهم از یک دروازه در مروید بلکه هر دو تن از یک در در شوید تا از چشم بد شما را گزندی نرسد و کانوا اصحاب جمال و هییة و صور حسان و قامات ممتدة

قال النبی ص العین حق ای کاین موجود

و قال ص العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر و کان النبی ص یعوذ الحسن و الحسین فیقول اعیذ کما بکلمات الله التامة من کل عین لامة و نزل فی العین و إن یکاد الذین کفروا الآیة

و قیل خاف علیهم حسد الناس و ان یبلغ الملک قوتهم و شدة بطشهم فیهلکهم خوفا علی مملکته قال ابراهیم النخعی انما قال ذلک رجاء ان یلقوا یوسف و قیل خاف علیهم العین ثم رجع الی علم الله فقال و ما أغنی عنکم من الله من شی ء احذره علیکم یرید ان المقدور کاین و ان الحذر لا ینفع من القدر إن الحکم إلا لله یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید علیه توکلت و علیه فلیتوکل المتوکلون

و لما دخلوا من حیث أمرهم أبوهم کانت لمصر اربعة ابواب فدخلوها متفرقین ما کان یغنی عنهم من الله من شی ء رب العالمین یعقوب را تصدیق کرد بآنچ گفت و ما اغنی عنکم من الله من شی ء لانه قد لحقه ما حذروه لانهم خرجوا من عنده احد عشر و عادوا تسعة می گوید تفرق ایشان بر آن دروازهای مصر سود نداشت و بکار نیامد قضایی را که الله تعالی بر سر ایشان رانده بود و حکم کرده که یعقوب آنچ از آن می ترسید بدید إلا حاجة فی نفس یعقوب قضاها یعنی الاخالجة فی قلب یعقوب القاها علی لسانه فادیها و إنه لذو علم فی قوله و ما أغنی عنکم من الله من شی ء معنی آنست که یعقوب آنچ گفت نه از گزاف میگفت که آن از یقین و معرفت می گفت که ما او را آموخته بودیم دانست که حذر از قدر نرهاند و لکن أکثر الناس لا یعلمون ان یعقوب بهذه الصفة و لا یعلمون ما یعلم یعقوب

میبدی
 
۳۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۱ - النوبة الاولى

 

قوله تعالی اذهبوا بقمیصی هذا ببرید این پیراهن من فألقوه علی وجه أبی آن را بر روی پدر من افکنید یأت بصیرا تا با بینایی آید و أتونی بأهلکم أجمعین ۹۳ و کسان خویش همه بمن آریدو لما فصلت العیر چون کاروان گسسته گشت از مصر قال أبوهم پدر ایشان یعقوب گفت إنی لأجد ریح یوسف من بوی یوسف می یابم لو لا أن تفندون ۹۴ اگر شما مرا نادان و نابکار گوی نخوانید

قالوا تالله گفتند بخدای إنک لفی ضلالک القدیم ۹۵ که توهم بر آن محنت دیرینه ای

فلما أن جاء البشیر چون بشارت دهنده آمد ألقاه علی وجهه پیراهن را بر روی پدر افکند فارتد بصیرا و پدر به بوی پیراهن بینا گشت قال أ لم أقل لکم گفت نه من شما را می گفتم إنی أعلم من الله ما لا تعلمون ۹۶ که من از خدای آن دانم که شما ندانید

قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما استغفر لنا ذنوبنا آمرزش خواه گناهان ما را إنا کنا خاطیین ۹۷ که ما بد کردیم

قال سوف أستغفر لکم ربی گفت آری آمرزش خواهم شما را از خداوند خویش إنه هو الغفور الرحیم ۹۸ که الله تعالی عیب پوش است مهربان

فلما دخلوا علی یوسف چون بر یوسف در شدند آوی إلیه أبویه پدر را و خاله را با خود آورد و قال ادخلوا مصر إن شاء الله آمنین ۹۹ و گفت در آیید در مصر ایمن ان شاء الله

و رفع أبویه علی العرش و پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد و خروا له سجدا و همگان وی را بسجود افتادند و قال یا أبت و گفت ای پدر هذا تأویل رءیای من قبل این سرانجام آن خواب منست که دیده بودم ازین پیش قد جعلها ربی حقا خداوند من آن را راست کرد و قد أحسن بی و نیکویی کرد با من إذ أخرجنی من السجن که مرا از زندان بیرون آورد و جاء بکم من البدو و شما را از بادیه بمن آورد من بعد أن نزغ الشیطان پس آن تباهی و آغالش که دیو افکند بینی و بین إخوتی میان من و میان برادران من إن ربی لطیف لما یشاء خداوند من باریک دانست و دوربین کاری را که خواهد إنه هو العلیم الحکیم ۱۰۰ و دانای است راست دان راست کار

میبدی
 
۳۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۱ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی اذهبوا بقمیصی هذا چون برادران یوسف را بشناختند و بهم بنشستند یوسف گفت ما حال ابی بعدی حال پدرم چیست پس از فرقت من کارش بچه رسید گفتند غمگین است و رنجور در بیت الاحزان نشسته و از بس که بگریسته بینایی وی برفته یوسف زاری کرد و جزع نمود وحی آمد از حق جل جلاله لا تجزع و انفذ الیه القمیص فانه اذا شمه عاد بصیرا ای یوسف زاری مکن پیراهن بوی فرست که چون بوی پیراهن بمشام وی رسد بینایی باز آید قال الحسن لو لا ان الله اعلم یوسف ذلک لم یعلم انه یرجع بصره الیه

یوسف بفرمان حق پیراهن از سر بر کشید و بایشان داد گفت اذهبوا بقمیصی هذا

ضحاک و سدی و مجاهد و جماعتی مفسران گفتند آن پیراهن از حریر بهشت بود و هو الذی البس الله ابراهیم یوم طرح فی النار فکساه اسحاق ثم کساه یعقوب ثم جعله یعقوب فی تعویذ و علقه من جید یوسف و لم یعلم اخوته بذلک و کان قمیصا لا یمسه ذو عاهة الا صح یهودا گفت پیراهن بمن دهید تا من برم که آن پیراهن بخون آلوده ازین پیش من بردم و اندوه بر دل وی من نهادم تا امروز ببشارت من روم و سبب شادی من باشم فألقوه علی وجه أبی ای علی عین ابی یأت بصیرا یرجع الی حال الصحة و البصر و قیل معناه یأتنی بصیرا لأنه کان دعاه و أتونی بأهلکم أجمعین نسایکم و اولادکم و عبیدکم و امایکم

و لما فصلت العیر ای خرجت الرفقة من مصر نحو کنعان قال أبوهم لمن حضر من اسباطه فان اولاده بعد فی الطریق إنی لأجد ریح یوسف ادرکه شما هنوز کاروان بر در مصر بود که یعقوب با بنازادگان خویش می گوید که من بوی یوسف می یابم از آنجا که کاروان بود تا به کنعان هشتاد فرسنگ بود ابن عباس گفت هشت روزه راه بود و باد بوی پیراهن بمشام یعقوب رسانید بفرمان الله و یعقوب این از آن گفت که بوی بهشت بوی رسید و دانست که در دنیا بوی بهشت جز از آن ندمد و من ذهب الی انه قمیصه الذی کان یلبسه قال بلغت ریح یوسف یعقوب علی بعد المسافة معجزة حیث کانوا انبیاء لو لا أن تفندون ای تکذبونی و تنسبونی الی الخرف و فساد العقل و التفنید فی اللغة تضعیف الرأی و الفند ضعف الرأی و جواب لو لا محذوف تقدیره لو لا ان تنسبونی الی ضعف الرأی لقلت انه قریب

قالوا تالله إنک لفی ضلالک القدیم قال ابن عباس فی خطاک القدیم من حب یوسف لا تنساه غلظوا له القول بهذه الکلمة اشفاقا علیه و کان عندهم انه مات و قیل فی محبتک القدیمة ما تنساها و قال صاحب کتاب المجمل الضلال ها هنا الغفلة کقوله و وجدک ضالا فهدی ای غافلا عما یراد بک من امر النبوة و القدیم هو الموجود الذی لم یزل ثم یستعمل للعتیق مبالغة کقوله کالعرجون القدیم

فلما أن جاء البشیر ای المبشر و هو یهودا و هو سبط الملک من بنی اسراییل جاء مع برید لیوسف الی یعقوب و قیل ان البشیر مالک بن ذعر و الاول اصح

روی ان یهودا خرج حاسرا حافیا و جعل یعدو حتی اتاه و کان معه سبعة ارغفة لم یستوف اکلها و کانت المسافة ثمانین فرسخا ألقاه ای القی البشیر القمیص علی وجه یعقوب فارتد بصیرا بعد ما کان ضریرا

یهودا به کنعان رسید و پیراهن بر روی پدر افکند و گفت البشارة ان الملک العزیز هو ابنک یوسف ای پدر ترا بشارت باد که یوسف به مصر ملک است و عزیز و این پیراهن وی است یعقوب پیراهن وی ببوسید و بر چشم نهاد چشمش روشن گشت و گفت ای پسر یوسف را بر چه دین یافتی گفت بر دین اسلام یعقوب گفت الحمد لله الآن تمت النعمة می گویند آن پیراهن بعد از یوسف نزد افراییم بن یوسف بود و تا بروزگار هارون مانده بود و بعد از آن کس نداند که کجا شد

قال أ لم أقل لکم إنی أعلم من الله ما لا تعلمون من حیاة یوسف لاخبار ملک الموت ایای و ان الله یجمع بیننا و قیل انی اعلم من صحة رؤیا یوسف و قیل اعلم من بلوی الانبیاء و نزول الفرج ما لا تعلمون پس برادران یوسف از پدر عذر خواستند و بگناه خویش معترف شدند گفتند یا أبانا استغفر لنا ذنوبنا سل الله لنا مغفرة ما ارتکبنا فی حقک و حق ابنک انا تبنا و اعترفنا بخطایانا

قال سوف أستغفر لکم ربی اخره الی سحر لیلة الجمعة لانه افضل اوقات الدعاء و قیل معناه حتی استأذن ربی فی الاستغفار لکم خشی ان یقال له ما قال لنوح حین دعا لابنه الغریق و قیل قال لهم تحللوا اول الامر من یوسف ثم استغفر لکم ربی إنه هو الغفور الرحیم چون یهودا به کنعان آمد و پیراهن آورد بعد از آن بسه روز برادران دیگر رسیدند و جهاز آوردند ساز سفر و برگ راه که یوسف فرستاده بود با دویست راحله و در خواسته که کسان شما خرد و بزرگ شما همه باید که بیایید ایشان همه کارسازی راه کردند و هر چه در خاندان یعقوب مرد و زن خرد و بزرگ بیرون شدند هفتاد و دو کس بودند

و آن روز که اسراییلیان و نژاد ایشان با موسی از مصر بیرون آمدند هزار هزار و ششصد هزار بودند فلما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أبویه فی الآیة تقدیم و تأخیر التأویل فلما دخلوا قال ادخلوا مصر و آوی الیه ابویه و رفعهما علی العرش چون یعقوب و کسان وی نزدیک مصر رسیدند یوسف با ملک مصر مشورت کرد که یعقوب و قوم نزدیک رسیدند و استقبال ایشان لا بد است یوسف بیرون آمد و ملک موافقت کرد با جمله خیل و حشم خویش و هم اربعة آلاف و از مصریان نفری بسیار بیرون آمدند یعقوب چون آن خیل و حشم فراوان دید آواز اسبان و ازدحام پیادگان و رامش مصریان و خروش لشکر همه در هم پیوسته بایستاد تکیه بر یهودا کرده آن گه گفت بیهودا مگر ملک مصر است این که می آید یهودا گفت لا بل اینک یوسف پسر تو است که می آید چون نزدیک رسید یوسف از اسب فرود آمد پیاده فرا پیش پدر رفت پدر ابتدا کرد بسلام گفت السلام علیک یا مذهب الاحزان عنی یوسف جواب داد و پیشانی پدر ببوسید و دست بگردن وی در آورد یعقوب بگریست و یوسف هم چنان بگریست غریوی و سوزی در لشکر افتاد از گریستن ایشان پس یعقوب گفت الحمد لله الذی اقر عینی بعد طول الاحزان آن گه یوسف گفت ادخلوا مصر إن شاء الله آمنین من کل سوء در آیید ایمن در مصر و این از بهر آن گفت که مردمان در مصر بجواز می توانستند رفتن و ایشان بی جواز در رفتند ایمن آن گه سخن باستثنا پیوست از همها و بلاها که دیده بود یعنی که پس ازین همها و بلاها نبود ان شاء الله

و رفع أبویه علی العرش این تفسیر ایواء است ای ضمهما الیه و رفعهما علی العرش یعنی علی السریر الذی کان یقعد علیه کعادة الملوک و ابواه والده و خالته لیا و کانت امه راحیل قد ماتت فی نفاسها بابن یامین فتزوج یعقوب بعدها لیا و سمی الخالة اما کما سمی العم ابا فی قوله نعبد إلهک و إله آبایک إبراهیم و إسماعیل و إسحاق و روی عن الحسن انه قال انشر الله راحیل ام یوسف من قبرها حتی سجدت له تحقیقا للرؤیا و خروا له سجدا این واو اقتضاء ترتیب نکند و درین تقدیم و تأخیر است و معنی آنست که خروا له سجدا و رفع ابویه علی العرش همه او را بسجود افتادند آن گه پدر را و خاله را بر تخت ملک خود برد مفسران گفتند به این سجود نه آن خواهد که پیشانی بر زمین نهادند بر طریق عبادت که آن جز خدای را جل جلاله روا نیست بلکه آن پشت خم دادن بود و تواضع کردن بر طریق تحیت و تعظیم و تکریم حسن گفت سجود بود سر بر زمین نهادن از روی تعظیم نه از روی عبادت و الله تعالی فرمود ایشان را تحقیق و تصدیق خواب یوسف را قال ابن عباس وقعوا ساجدین لله نحوه فقال یوسف عند ذلک و اقشعر جلده یا أبت هذا تأویل رءیای من قبل ای هذا الذی فعلتم بی من التعظیم هو ما اقتضته رؤیای و انا طفل قد جعلها ربی حقا ای جعل الله رؤیای صادقة و کان بین الرؤیا و بین التأویل اربعون سنة و قیل ثمانون سنة و قیل ست و ثلاثون سنة و قیل اثنتان و عشرون سنة و قیل ثمانی عشرة سنة

حسن گفت یوسف هفده ساله بود که او را در چاه افکندند و هشتاد سال از پدر غایب بود و بعد از آنک با پدر رسید بیست و سه سال بزیست و صد و بیست سال از عمر وی گذشته از دنیا بیرون شد و یعقوب پس از آنک یوسف را باز دید هفده سال بزیست و بیک قول بیست و چهار سال و یوسف را سه فرزند آمد از زلیخا دو پسر بودند افراییم و میشا و یک دختر بود رحمة و هی امرأة ایوب ع و میان یوسف و میان موسی کلیم چهار صد سال بود قال الثوری لما التقی یعقوب و یوسف قال یوسف یا ابت بکیت علی حتی ذهب بصرک الم تعلم ان القیامة تجمعنا قال بلی یا بنی و لکن خشیت ان یسلب دینک فیحال بینی و بینک و قد أحسن بی یقال احسن فلان بی و احسن الی إذ أخرجنی من السجن و لم یقل اخرجنی من الجب لانه قال لا تثریب علیکم الیوم و المعنی احسن الله الی فی اخراجی من السجن بعد ما استعنت فیه علیه و قلت للغلام اذکرنی عند ربک و جاء بکم من البدو لانهم کانوا اهل بادیة و اصحاب مواش من بعد أن نزغ الشیطان استخف بنا و افسد ما بیننا و اغری بعضنا ببعض النزع ادنی ما یقع من الفساد بین الناس إن ربی لطیف لما یشاء عالم بدقایق الامور و حقایقها إنه هو العلیم بخلقه الحکیم فی جمیع افعاله قیل لما التقی یعقوب و یوسف قال یعقوب لیوسف قل لی ما فعل اخوتک بک فقال لا تسألنی یا ابی عما فعل بی اخوتی و سلنی عما فعل بی ربی

قال اهل التاریخ اقام یعقوب بمصر بعد موافاته باهله و ولده اربعا و عشرین سنة فی اغبط حال و اهناء عیش ثم مات بمصر فلما حضرته الوفاة جمع بنیه فقال لهم ما تعبدون من بعدی قالوا نعبد إلهک و إله آبایک الآیة ثم قال لهم یا بنی ان الله اصطفی لکم الدین فلا تموتن الا و انتم مسلمون و اوصی الی یوسف ان یحمل جسده الی الارض المقدسة حتی یدفنه عند قبر ابیه اسحاق ففعل یوسف ذلک و نقله فی تابوت من ساج الی بیت المقدس و خرج معه یوسف فی عسکره و اخوته و عظماء اهل مصر و وافق ذلک الیوم الیوم الذی مات عیص فدفنا فی یوم واحد فی قبر واحد لانهما ولدا فی بطن واحد فدفنا فی قبر واحد و کان عمرهما جمیعا مایة و سبعا و اربعین سنة

میبدی
 
۳۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۱ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی اذهبوا بقمیصی هذا الآیة یوسف گفت ببرید پیراهن من بر یعقوب که درد یعقوب از دیدن پیرهن خون آلوده گرگ ندریده بود تا مرهم هم از پیرهن من بود چون آن پیراهن از مصر بیرون آوردند باد صبا را فرمان دادند که بوی پیرهن بمشام یعقوب رسان تا پیش از آنک پیک یوسف بشارت برد از پیک حق تعالی بشارت پذیرد و کمال لطف و منت حق بر خود بشناسد این بر ذوق عارفان همان نفحه الهی است که متواری وار گرد عالم می گردد بدر سینه های مؤمنان و موحدان تا کجا سینه ای صافی بیند و سری خالی و آنجا منزل کند

اتانی هواها قبل ان اعرف الهوی ...

... و الیه اشار النبی صلی الله علیه و سلم ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات

الخبر اما یعقوب را این کرامت بواسطه عشق یوسف نمودند و در تحت این سری عظیم است و بیان وی آنست که مشاهده یوسف یعقوب را بواسطه مشاهده حق بود جل جلاله هر گه که یعقوب یوسف را بچشم سر بدیدی بچشم سر در مشاهده حق نگرستی پس چون مشاهده یوسف از وی در حجاب شد مشاهده حق نیز از دل وی در حجاب شد آن همه جزع نمودن یعقوب و اندوه کشیدن وی بر فوت مشاهده حق بودند بر فوت مصاحبت یوسف و آن تحسر و تلهف وی بر فراق یوسف از آن بود که آیینه خود گم کرده بود نه ذات آیینه را می گریست لکن مونس دل خویش را که پس از آن نمی دید و بر فوت آن می سوخت لا جرم آن روز که وی را باز دید بسجود در افتاد که دلش مشاهده حق دید آن سجود فرا مشاهده حق می برد که سزای سجود جز الله تعالی نیست

قوله تعالی إنی لأجد ریح یوسف عجب آنست که دارنده آن پیراهن از آن هیچ بویی نیافت و یعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بیافت زیرا که بوی عشق بود و بوی عشق جز بر عاشق ندمد و نیز نه هر وقتی دمد که تا مرد پخته عشق نگردد و زیر بلای عشق کوفته نشود این بودی مرو را ندمد نبینی که یعقوب در بدایت کار و در آغاز قصه که یوسف را از بر وی ببردند هنوز یک مرحله نارسیده که او را در چاه افکندند نه از وی خبر داشت نه هیچ بوی برد و بعاقبت در کنعان از بوی یوسف خبر می داد که إنی لأجد ریح یوسف و گفته اند یعقوب در بیت الاحزان هر وقت سحر بسیار بگریستی گهی بزاری نوحه کردی گهی از خواری بنالیدی گهی روزنامه عشق باز کردی و سوره عشق آغاز کردی گهی سر بر زانو نهادی گهی روی بر خاک نهادی دو دست بدعا برداشتی گهی بوی یوسف از باد سحر تعرف کردی و بزبان حال گفتی

بوی تو باد سحر گه بمن آرد صنما

بنده باد سحرگه ز پی بوی توام

از اینجا بود که باد صبا روز فرج بوی یوسف بمشام وی رسانید و یعقوب تقرب کرد و هذا سنة الاحباب مسایلة الدیار و مجاوبة الاطلال و تنسم الاخبار من الریاح و فی معناه انشدوا

و انی لاستهدی الریاح نسیمکم ...

... فان هی یوما بلغت فاجیبی

فلما أن جاء البشیر ألقاه علی وجهه الآیة لو القی قمیص یوسف علی وجه من فی الارض من العمیان لم یرتد بصرهم و انما رجع بصر یعقوب بقمیص یوسف علی الخصوص لان بصر یعقوب ذهب بفراق یوسف و انما یرجع بقمیص یوسف بصر من ذهب بصره بفراق یوسف یعقوب را مهر یوسف با روح آمیخته بود و دار الملک روح دماغست و قوت وی در چشم و صفاء ناظر ازو و چون یوسف برفت با وی جمال نظر و صفاء بصر برفت که آن قوت و آن صفا ذات یوسف و بوی یوسف می داشت چون برفت با خود ببرد لا جرم چون پیراهن به یعقوب رسید بوی یوسف باز آمد آن صفاء بصر باز آمد تا بدانی از روی حقیقت که محبوب بجای چشم و روح است فراق وی نقصان چشم و روح است و وصال وی مدد چشم و روح است

گفتم صنما مگر که جانان منی ...

... ای جان جهان تو کفر و ایمان منی

فلما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أبویه در رفتن به مصر همه یکسان بودند اما بوقت تقرب و نواخت مختلف بودند که پدر را و خاله را بر عرش کرامت نشاند و بصحبت و قربت و ایواء ایشان را مخصوص کرد چنانک رب العزه گفت و رفع أبویه علی العرش و برادران در محل خدمت فرو آورد و خروا له سجدا اشارت است که فردای قیامت مؤمنانرا بر عموم ببهشت اندر آرند عاصی آمرزیده و مطیع پسندیده پس ایشان که اهل معصیت بوده و مغفرت حق ایشان را دریافته با بهشت گذراند و اهل معرفت را بتخصیص قربت و زلفت مخصوص گردانند و بحضرت عندیت فرود آرند عند ملیک مقتدر

پیر طریقت ازینجا گفت اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر اهل خدمت اسیران بهشت اند و اهل صحبت امیران بهشت اسیران در ناز و نعیم اند و امیران بار از ولی نعمت مقیم اند و قد أحسن بی إذ أخرجنی من السجن محسن نه اوست که بابتدا احسان کند محسن اوست که پس از جفا احسان کند یوسف اول جفاء نفس خود دید که در زندان التجا بساقی کرده بود و گفته که اذکرنی عند ربک پس خلاص خود از زندان بفضل و کرم حق دید و آن را احسان شمرد گفت أحسن بی إذ أخرجنی من السجن و هر چند که بلاء چاه دیده بود آن را باز نگفت که آن بلا در حق خود نعمت می دید که در چاه وحی حق یافت و پیغام ملک شنید و جبرییل پیک حضرت دید یقول الله تعالی و أوحینا إلیه لتنبینهم پس آن محنت نعمت شمرد و آن بلا عین عطا دید ازین جهت بلاء چاه یاد نکرد و حدیث زندان کرد گفت الله تعالی با من نیکویی کرد که سزای ملامت بودم و با من کرامت کرد بدی دید از من و بفضل خود رحمت کرد از زندان خلاص داد و پس از فرقت در از میان گرامیان جمع کرد آن همه از لطیفی و بنده نوازی و مهربانی خویش کرد إن ربی لطیف لما یشاء خداوندی است بلطف خود باز آمده بوفاء امید داران بکرم خود در گذارنده نهانیهای بندگان و راست دارنده کار ایشان در دو جهان

میبدی
 
۳۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

... و حکی ان امرأة کانت علی عهد النبی ص نزل بها الموت و هی تقول من لقی من النار ما لقیت و النار من بین یدی و من خلفی و عن یمینی و عن شمالی فاخبر بذلک النبی ص فاتاها فقال یا امة الله ما هذا الذی تقولین قالت بابی و امی یا رسول الله ذنبی عظیم قال و ما هو قالت ام عجوز لی لم تکلمنی منذ عشرین سنة فقال النبی ص یا بلال اطلبها فطلبها فجاءت عجوز بیدها عکازة فسلمت فقال النبی ص من هذه منک قالت ابنتی لا غفر الله لها کنت امرها و انهاها فلطمت عینی ففقأتها فقال ارحمی ابنتک لیلا تنطلق الی النار فقالت اشهد الله و اشهدک یا رسول الله انی رضیت عنها فضحکت الجاریة فقال النبی ص ما اضحکک قالت سرعة رحمة ربی لما قالت عفوت فتح الله لی بابا من الجنة فاستقبلتنی ریح فاطفأت النار فقال النبی ص الحمد الله الذی اعتق بی نسمة من النار

ربکم أعلم بما این اعلم بمعنی علیم است همچون و ربک الأکرم که بمعنی کریم است و در تکبیر نماز گویی الله اکبر ای الکبیر و در قرآن است و هو أهون علیه ای هین قال المبرد انما یقال اکبر من فلان اذا عارضه الفلان و لا معارض ها هنا ربکم أعلم بما فی نفوسکم من الصلاح و الفساد و البر و العقوق إن تکونوا صالحین ای طایعین لله فی بر الوالدین و ترک العقوق لهما گفته اند صالحان اینجا تایبانند چنانک در سوره یوسف گفت و تکونوا من بعده قوما صالحین ای تایبین فإنه کان للأوابین غفورا فی الفاء دلالة ان الصالحین ها هنا هم التایبون و الاواب بمعنی التایب و هو الراجع الی الله عز و جل فی کل ما امر به المقلع عن جمیع ما نهی عنه

اوابان فرزندانند که از ایشان نادره ای در وجود آید در حق مادر و پدر آن گه پشیمان شوند و توبه کنند یا سخنی درشت گویند ایشان را و مقصود ایشان در آن جز خیر نباشد الله تعالی ایشان را بدان نگیرد و قال ابن عباس الاوابون المسبحون لقوله یا جبال او بی معه ای سبحی معه و قیل هم الذین یصلون بین المغرب و العشاء و قیل یصلون صلاة الضحی و سمی النبی ص صلاة الضحی صلاة الاوابین ...

... و إما تعرضن الاعراض ها هنا الامهال و الکف عن البر ابتغاء منصوب لانه مفعول له و الرحمة ها هنا رزق الدنیا و قیل الفی ء و الغنیمة درویشان صحابه چون مهجع و بلال و صهیب و سالم و خباب گاه گاه بوقت حاجت و ضرورت از رسول خدای ص چیزی خواستندی و رسول ص نداشتی و نه خواستی که ایشان را رد صریح کند از شرم اعراض کردی و خاموش نشستی بر انتظار رزقی که الله تعالی فرستد و بایشان دهد رب العالمین آیت فرستاد که و إما تعرضن یعنی و ان تعرض عن هؤلاء الذین امرتک ان تؤتیهم حقوقهم عند مسیلتهم ایاک مالا تجد الیه سبیلا حیاء منهم ابتغاء رحمة من ربک ای لانتظار رزق من الله سبحانه ترجوه ان یأتیک فقل لهم قولا میسورا ای عدهم وعدا جمیلا یعنی در آن حال خاموش منشین و ایشان را وعده جمیل ده سخنی نرم و لطیف گوی

فکان النبی ص بعد نزول هذه الآیة اذا سیل و لیس عنده ما یعطی قال یرزقنا و الله و ایاکم من فضله فتأویل میسورا انه ییسر علیهم فقرهم بدعایه لهم و گفته اند این در شأن وفد مزینه آمد که از رسول خدای مرکوب خواستند و رسول ص گفت لا أجد ما أحملکم علیه قوله و لا تجعل یدک مغلولة إلی عنقک سبب نزول این آیت آن بود که رسول خدای ص نشسته بود در جمع یاران که کودکی در آمد و گفت ان امی تستکسیک درعا مادر من از تو پیراهنی میخواهد و بنزدیک رسول هیچ پیراهن نبود مگر آنچ پوشیده بود کودک را گفت آری پدید آید وقتی دیگر باز آی کودک باز گشت و با مادر گفت مادر دیگر بار او را بفرستاد گفت قل له ان امی تستکسیک القمیص الذی علیک بگو آن پیراهن میخواهد که پوشیده ای رسول ص در خانه شد پیراهن بر کشید و بوی داد و عریان بنشست وقت نماز در آمد بلال بانگ نماز گفت و یاران همه منتظر چون رسول ص نیامد همه دل مشغول شدند تا یکی از ایشان رفت و رسول را عریان دید در آن حال جبرییل آمد و آیت آورد و لا تجعل یدک مغلولة إلی عنقک اول او را نهی کرد از بخل و امساک از نفقه میگوید چنان نه که یکبارگی دست از انفاق بر بند آری مانند کسی که دست خویش با گردن خویش بسته بود و چنان نیز نه که از همه روی دست گشاده داری و گسترده یعنی که راه میانه گزین نه اسراف و نه تقتیر چنانک جای دیگر گفت لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما و این دلیلست که در انفاق راه اقتصاد رفتن نیکوترست توانگر بر قدر توانگری و درویش بر قدر درویشی چنانک الله تعالی گفت لینفق ذو سعة من سعته و من قدر علیه رزقه فلینفق مما آتاه الله فتقعد نصب علی جواب النفی ملوما ای مذموما فی القسمة محسورا منقطعا عن النفقة المحسور ها هنا بمعنی الحسیر و الحسیر المنقطع عن النفقة او عن المشی و الحسرة تقطع القلب من الندم پس رب العزه تأدیب کرد منفق را و انفاق در وی آموخت گفت إن ربک یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر ای یبسط النفقة فی موضع البسط و یقدر فی موضع التقدیر فتأدب بتأدیبه و تعلم منه گفته اند که درویشان را این آیت ترغیب است در انفاق با قلت و فقر ایشان یقول البسطان امامک فلا تمسک عن النفقة و احسن الظن بربک میگوید گستراننده و بخشنده و رساننده روزی الله تعالی است آن را که خواهد چنانک خواهد رساند تو بر قدر وسع خویش انفاق باز مگیر و به الله تعالی ظن نیکو بر همانست که مصطفی ص بلال را گفت انفق یا بلال و لا تخش من ذی العرش اقلالا إنه کان بعباده خبیرا بصیرا یعلم مصالح العباد کما قال فی الآیة الأخری و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الأرض قوله و لا تقتلوا أولادکم خشیة إملاق الاملاق قلة النفقة و نقص الحال و اصل الملق الخضوع املق یعنی حمله الفقر علی الملق میگوید فرزندان خویش را مکشید از بیم درویشی قتل اینجا کنایتست از نفقه باز گرفتن اذا امسکت النفقة عن الولد فقد قتلته و اذا زوجت کریمتک من فاسق فقد قطعت رحمها

نهی در این آیت کسی راست که مال دارد و انفاق تواند اما از بیم درویشی نفقه نکند و در آن آیت دیگر گفت و لا تقتلوا أولادکم من إملاق کسی راست که درویش بود و نفقه نتواند کرد مفسران گفتند این در شأن قومی عرب آمد که بر عادت اهل جاهلیت دختران را زنده در خاک می کردند از بیم درویشی رب العالمین ایشان را از آن باز زد و خبر داد که روزی ایشان و روزی فرزندان ایشان بر خدای تعالی است اینست که گفت نحن نرزقهم و إیاکم تقدیره فی هذه السورة خشیة املاق بهم نحن نرزقهم و ایاکم و فی الآیة الأخری نحن نرزقکم و إیاهم ای خشیة املاق بکم إن قتلهم کان خطأ کبیرا قرأ ابن عامر خطاء بفتح الخاء و الطاء مقصورة و قرأ ابن کثیر خطاء بکسر الخاء و فتح الطاء ممدودة و قرأ الباقون خطأ بکسر الخاء و سکون الطاء غیر ممدودة و المعنی واحد ای ان قتلهم کان ذنبا عظیما یقال خطأ یخطأ خطأ مثل اثم یأثم اثما و خطأ یخطأ خطأ مثل لحج یلحج لحجا و قیل الخطأ الاسم لا المصدر و کذا الخطاء ...

میبدی
 
۳۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

... ما روی ابو هریره ان رسول الله ص قال لم یکذب ابراهیم الا ثلاث کذبات فی ذات الله قوله إنی سقیم و قوله بل فعله کبیرهم و قوله لسارة هذه اختی

هر چند که اهل تأویل گفتند إنی سقیم ای ساسقم یعنی عند الموت و قیل انی سقیم ای مغتم بضلالتکم و قوله لسارة هذه اختی یعنی فی الدین این تأویل گفته اند لکن آن نیکوتر که آن را کذب دانند چنان که رسول تقدیر کرد بر وی و بیش از آن نیست که این زلتی است از صغایر و رب العالمین در قرآن جایها زلات صغایر با انبیاء اضافت کرده و روا باشد که رب العزه ابراهیم را در آن کذب رخصت داد قصد صلاح را و اقامت حجت را بر مشرکان هم چنان که یوسف را رخصت داد در آنچه با برادران گفت إنکم لسارقون و لم یکونوا سرقوا

قوله فرجعوا إلی أنفسهم ای فتفکروا فی قلوبهم و رجعوا الی عقولهم فقالوا ما تراه الا کما قال إنکم أنتم الظالمون بعبادتکم من لا یتکلم و قیل انتم الظالمون لابراهیم فی سؤالکم ایاه و هذه آلهتکم التی فعل بها ما فعل حاضرة فسیلوها ...

... ثم رفع رأسه الی السماء فقال الهی انت الواحد فی السماء و انا الواحد فی الارض لیس فی الارض احد یعبدک غیری حسبی الله و نعم الوکیل یا احد یا صمد بک استعین و بک استغیث و علیک اتوکل لا اله الا انت سبحانک رب العالمین لک الحمد و لک الملک لا شریک لک

پس چون او را بیفکندند جبرییل او را پیش آمد و گفت یا ابراهیم أ لک الحاجة فقال اما الیک فلا قال جبرییل فسیل ربک فقال حسبی من سؤالی علمه بحالی فقال الله عز و جل یا نار کونی بردا و سلاما ای کونی ذات برد و سلامة علی إبراهیم لا یکون فیها برد مضر و لا حر موذ قال ابن عباس لو لم یقل سلاما لمات ابراهیم من بردها و من المعروف فی الآثار انه لم تبق یومیذ نار فی الارض الا طفیت فلم ینتفع فی ذلک الیوم بنار فی العالم ظنت انها تغنی و لو لم یقل علی ابراهیم بقیت ذات برد ابدا و قال الحسن قوله و سلاما هو تسلیم من الله عز و جل علی ابراهیم و المعنی سلم الله سلاما علی ابراهیم کقوله تعالی قالوا سلاما ای سلموا سلاما و مثله فی المعنی فی سورة الصافات سلام علی إبراهیم قال کعب الاحبار جعل کل شی ء یطفی عنه النار الا الوزغ فانه کان ینفخ فی النار و لهذا امر النبی صلی الله علیه و سلم بقتل الوزغ و قال کان ینفخ علی ابراهیم سدی گفت چون ابراهیم را بآتش افکندند رب العزه فریشتگان را فرستاد تا هر دو بازوی ابراهیم را بگرفتند و او را بآهستگی بر زمین نشاندند آنجا چشمه آب خوش پدید آمد و گل سرخ و نرگس بویا و رب العزه فریشته ظل را بفرستاد بصورت ابراهیم تا با وی بنشست و مونس وی بود و جبرییل آمد و طنفسه ای آورد از بهشت و آنجا بگسترانید و پیراهنی از حریر بهشت در وی پوشانید و او را بر آن طنفسه نشاند و جبرییل با وی حدیث می کند و میگوید ان ربک یقول اما علمت ان النار لا تضر احبایی ای ابراهیم ملک تعالی میگوید ندانستی که آتش دوستان مرا نسوزد و ایشان را گزند نرساند قال کعب ما احرقت النار من ابراهیم الا وثاقه و قال المنهال بن عمرو قال ابراهیم خلیل الله ما کنت ایاما قط انعم منی من الایام التی کنت فیها فی النار ابراهیم گفت در همه عمر خویش مرا وقتی خوشتر از آن نبود و روزگاری خوب تر از آن چند روز که در آتش بودم هفت روز گفته اند که در آتش بود بقول بیشترین مفسران پس نمرود بر بام قصر خویش نظاره کرد تا خود کار ابراهیم بچه رسیده است او را دید در آن روضه میان گل و نرگس و چشمه آب نشسته و گرد بر گرد آن روضه آتش زبانه میزد آواز داد که یا ابراهیم کبیر إلهک الذی بلغت قدرته ان حال بینک و بین ما اری ای ابراهیم بزرگ خدایی داری که قدرت وی اینست که می بینم و با تو این صنع نموده ای ابراهیم هیچ توانی که ازین موضع بیرون آیی ناسوخته و رنج نارسیده گفت توانم گفت هیچ می ترسی که همانجا بمانی ترا از آتش گزندی رسد گفت نه گفت پس بیرون آی تا با تو سخن گویم و بروایتی دیگر نمرود گفت وزیران خویش را بروید و ابراهیم را بنگرید تا حالش بچه رسید ایشان گفتند چه نگریم سوخته و نیست گشته بی هیچ گمان آتشی بدان عظیمی که کوه بدان بگدازد وی در آن نسوزد

نمرود گفت من خوابی عجیب دیدم چنان دانم که وی نسوخته است بخواب نمودند مرا که دیوارهای حظیره ای که ما بنا کردیم بیفتادی و ابراهیم بی رنج بیرون آمدی و پس ما او را طلب کردیم و نیافتیم پس نمرود از بام قصر خویش بوی نظر کرد و او را چنان دید و بیرون خواند و ابراهیم بیرون آمد نمرود گفت من الرجل الذی رأیته معک فی مثل صورتک قاعدا الی جنبک آن که بود که با تو نشسته بود مردی هم بصورت تو ابراهیم گفت فریشته ظل بود خداوند من فرستاد او را بر من تا مرا مونس باشد گفت ای ابراهیم مهربان خدایی داری و کریم که با تو این همه نیکویی کرد بآن که تو وی را می پرستی ای ابراهیم من میخواهم که چهار هزار گاو از بهر وی قربان کنم ابراهیم گفت اذا لا یقبل الله منک ما کنت علی دینک حتی تفارقه الی دینی خدای من از تو قربان نپذیرد تا بر دین خویشی پس اگر با دین من آیی و او را توحید گویی بپذیرد نمرود گفت لا استطیع ترک ملکی و لکن سوف اذ بحهاله فذبحها پس نمرود دست از ابراهیم بداشت و نیز تعرض وی نکرد و وبال کید وی هم بوی بازگشت و ذلک قوله و أرادوا به کیدا فجعلناهم الأخسرین ای خسروا السعی و النفقة و لم یحصل لهم مرادهم و قیل معناه ان الله ارسل علی نمرود و قومه البعوض فاکلت لحومهم و شربت دماء هم و دخلت واحدة فی دماغه فاهلکته ...

میبدی
 
۳۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۴- سورة النّور- مدنیّة » ۲ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی إن الذین جاؤ بالإفک نقله اخبار و حمله آثار روایت کرده اند باسناد درست از مادر مؤمنان عایشة الصدیقة بنت الصدیق جیبة حبیب الله المبراة من فوق سبع سماوات گفتا رسول خدا ص هر گه که بر جناح سفر بودی میان زنان خویش قرعه زدی آن یکی که قرعه وی بر آمدی با خود بسفر بردی غزوی پیش آمد قرعه بزد قرعه من برآمد مرا با خود ببرد پس از آن که آیت حجاب آمده بود از آسمان و زنان آن گه در پرده بودندی مرا در هودجی نشاندند و مسافروار بوقت نزول و وقت رحیل فرو می آوردند و برمیداشتند تا رسول خدا از آن غزاة فارغ گشت فتح بر آمده و باز گشته و نزدیک مدینه رسیده شبی از شبها بمنزل فرو آمده بودیم من از هودج بیرون آمدم و از قافله در گذشتم حاجتی را که در پیش داشتم چون باز آمدم عقدی که در برداشتم از جزع ظفار گم کرده بودم هم در آن حال بطلب جزع بازگشتم و درنگ من در جست و جوی آن دراز گشت چون باز آمدم لشکر رفته بود و از نزول من بی خبر بودند همی پنداشتند که من در هودج نشسته ام و در سبکی هودج اندیشه نکردند که زنان آن گه سبک تن بودند بی گوشت انما یأکلن العلقة من الطعام و لم یغشهن اللحم چون عقد خویش بازیافتم و باز گشتم قوم رفته بودند و منزل خالی گشته لیس بها داع و لا مجیب تنها و غمگین بنشستم و از دلتنگی و اندوه چشمم در خواب شد صفوان بن المعطل السلمی المرادی با پس مانده لشکر بود بامداد رسید بآن منزل سواد شخصی دید آنجا تنها خفته چون فراز آمد مرا بشناخت که دیده بود پیش از نزول آیت حجاب همی استرجاع کرد بتعجب که انا لله این چه کارست و چه حال من باسترجاع وی از خواب درآمدم و بآستین پیراهن روی خویش بپوشیدم فو الله ما کلمنی بکلمة و لا سمعت منه کلمة غیر استرجاعه و الله که با من یک سخن نگفت و نه از وی هیچ سخن شنیدم مگر آن کلمه استرجاع آن گه راحله خویش بخوابانید و پای بر دست وی نهاد تا من برنشستم صفوان مهار بدست گرفت و میراند تا بلشکر در رسیدیم بجمعی منافقان بر گذشتیم دور از لشکر فرو آمده و عادت منافقان چنین بود که پیوسته گوشه ای گرفتندی و در میان مردم نیامدندی عبد الله ابی رییس منافقان که ایشان را دید گفت من هذه کیست این زن گفتند عایشه همان ساعت باعتقاد خبیث خویش طعن زد و حدیث افک در میان افکند قالت عایشة و هلک من هلک فی و کان الذی فولی کبره منهم عبد الله بن ابی بن سلول عایشه گفت چون بمدینه آمدیم بیمار شدم مدت یک ماه و اصحاب افک در گفت و گوی آمده و من از آن بی خبر و ناآگاه و رنج من از آن بیشتر بود که از رسول خدا آن لطف که هر بار دیدمی به بیماری این بار نمیدیدم و سبب نمی دانستم که گمان بد نمی بردم از رسول بیش از آن نمی دیدم که گاه گاه در آمدی و سلام کردی و گفتیکیف تیکم

آخر چون از آن بیماری به شدم و صحت یافتم شبی بیرون آمدم با ام مسطح بنت ابی رهم بن المطلب بن عبد مناف سوی صحرا می رفتیم قضاء حاجت را و دست و روی شستن را که آن گه عادت عرب نبود در خانه ها طهارت جای ساختن چون فارغ شدیم و روی بخانه نهادیم ام مسطح را پای در چادر افتاد بر وی در آمد نفرین کرد بر پسر خویش گفت تعس مسطح عایشه گفت بیس ما قلت أ تسبین رجلا قد شهد بدرا بد گفتی و ناسزا می دشنام دهی کسی را که به بدر حاضر بود ام مسطح گفت ای هنتاه خبر نداری و نشنیدی که وی چه گفت در حق تو و اصحاب افک چه میگویند عایشه گفت چه میگویند مرا خبر کن و آگاهی ده ام مسطح قصه در گرفت و سخن اصحاب افک با وی بگفت عایشه گفت چون آن سخن شنیدم جهان بر من تاریک گشت و بیماری یکی ده شد اندوهگین و متحیر بخانه باز آمدم با چشم گریان و دل بریان رسول خدا در آمد و هم بر آن قاعده گفت کیف تیکم ...

... عایشه گفت رسول خدا در آن روزها که این گفت و گوی میکردند یک بار پیش من ننشست و با من حدیث نکرد و مرا نه در شب خواب بود و نه در روز آرام پیوسته سوزان و گریان و حیران یک ماه بدین صفت بگذشت آخر روزی رسول خدا در آمد و نزدیک من بنشست گفت یا عایشة بلغنی عنک کذا و کذا فان کنت برییة فسیبریک الله و ان کنت الممت بذنب فاستغفری الله و توبی الیه فان العبد اذا اعترف بذنبه ثم تاب تاب الله علیه

عایشه چون این سخن از رسول بشنید گفتا زار بگریستم و همچون دیگ بر سر آتش جوشیدم روی با پدر کردم گفتم اجب عنی رسول الله فیما قال رسول خدا را در آنچه میگوید جواب ده از بهر من و در کار من پدر گفت و الله ما ادری ما اقول لرسول الله روی با مادر کردم گفتم تو او را جواب ده ما در همان گفت که پدر گفت پس چون درماندم گفتم آری بدانستم و این حدیث چنان بسمع شما رسیده که در نفس شما مقرر گشته و اگر من سخن گویم ببراءت و پاکی خویش شما مرا راستگوی ندارید و اگر اعتراف آرم بگناهی که نکرده ام و الله خود میداند که از آن بریم و بی گناه شما مرا راستگوی دارید مثل من این ساعت مثل پدر یوسف است که گفت فصبر جمیل و الله المستعان علی ما تصفون این سخن بگفتم و در جامه خواب شدم که خود بالله تفویض کرده و در دل یقین داشتم که الله مرا مبرا کند و رسول را از حال من خبر دهد و الله که گمان نبردم که در شأن من آیات قرآن و وحی پاک فرستد که خود را از آن حقیرتر دانستم بلی امید داشتم که رسول را در خواب بنماید و پاکی من بر وی پیدا کند گفتا و الله که رسول خدا هم در آن مجلس نشسته بود و هیچکس از اهل بیت برنخاسته بود که آثار نزول وحی بر رسول خدا پیدا گشت بروز زمستانی عرق از وی روان گشت از گران باری وحی منزل همچون عقد مروارید که بگسلد از پیشانی مبارک وی قطرات عرق می افتاد چون فارغ گشت بمن نگریست خندان و شادان گفت ابشری یا عایشة اما و الله فقد براک الله و قرأ إن الذین جاؤ بالإفک

ای بالکذب و سمی افکا لکونه مصروفا عن الحق یقال افک الشی ء اذا قلبه عن وجهه و ذلک ان عایشة کانت تستحق الثناء بما کانت علیه من الحصانة و الشرف فمن رماها بالسوء قلب الامر عن وجهه عصبة منکم ای هم جماعة من المسلمین منهم عبد الله بن ابی بن سلول و مسطح بن اثاثة بن عباد بن المطلب و حسان بن ثابت الانصاری و حمنة بنت جحش زوجه طلحة بن عبید الله از اصحاب افک این چهار را نام برده اند و ایشان را شناسند و رسول خدا بعد از نزول آیات برایت عایشه ایشان را حد فریه زد هر یکی هشتاد ضربه لا تحسبوه شرا لکم ان خطاب با عایشه است و با صفوان که این نسبت دروغ با وی کردند و گفته اند خطاب با عایشه است و با پدر و مادر وی و با رسول خدا و با صفوان میگوید مپندارید شما که آن دروغ که بر ایشان بستند و این اندوه صعب که بشما همگان رسید شما را بتر بود بلکه آن شما را بهتر بود که رب العزه دروغ ایشان پیدا کرد و بآیات تنزیل و وحی حق عایشه را عزیز کرد و گرامی و همه را بپاکی وی شاد کرد و چشم روشن امروز درین جهان و فردا بهشت جاودان و مزد بی کران وانشد ...

میبدی
 
۳۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳۵- سورة الملائکة- مکیة » ۳ - النوبة الثالثة

 

... جنات عدن یدخلونها لما ذکر اصنافهم رتبها و لما ذکر الجنة ذکرهم علی الجمع فقال جنات عدن یدخلونها نبه علی ان دخولهم الجنة لا لاستحقاق بل بفضله و لیس فی الفضل تمییز

و قالوا الحمد لله الذی أذهب عنا الحزن ای جوانمرد قدر تریاق مار گزیده داند قدر آتش سوزان پروانه داند قدر پیراهن یوسف یعقوب غمگین داند او که مغرور سلامت خویش است اگر او را تریاق دهی قدر آن چه داند جان بلب رسیده ای باید تا قدر و خطر تریاق بداند درویشی دل شکسته ای غم خورده ای اندوه کشیده ای باید تا قدر این نواخت و عز این خطاب بداند که الحمد لله الذی أذهب عنا الحزن

باش تا فردا که آن درویش دل ریش را در حظیره قدس بر سریر سرور نشانند و آن غلمان و ولدان چاکروار پیش تخت دولت او سماطین برکشند شب محنت بپایان رسیده خورشید سعادت از افق کرامت برآمده و از حضرت عزت الطاف کرم روی بدرویش نهاده بزبان ناز و دلال همیگوید بنعت شکر الحمد لله الذی أذهب عنا الحزن ای مسکین این دنیا عالم مجاز است در عالم مجاز پدید بود که از حقایق چه کشف توان کرد بر پر پشه ای پیدا بود که چه نقش توان کرد دنیا زندانست بر زندانیان جز حزن و اندوه و حسرت چه نشان توان کرد روز بازار و هنگام بار این اندهگنان فردا بود که مکنونات لطف و مخزونات غیب از ستر غیرت بیرون آرند نابسوده دستها و نابرماسیده خاطرها و درویش را حوصله ای دهند فراخ تا قدح قدح بلکه بحر بحر شراب رؤیت می کشد و نعره هل من مزید میزند الحمد لله وحده

میبدی
 
۳۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳۷- سورة الصافات - مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

... قوله فلما بلغ معه السعی ابتدای قصه ذبیح است قصه ای عظیم و اختلاف علما در ان عظیم هم در اصل ذبیح خلاف است که از دو پسر ابراهیم کدام یکی بود اسحاق یا اسماعیل و هم در موضع ذبح خلاف است که بیت المقدس بود یا منحر مکه طایفه ای عظیم از علمای دین و صدر اول از صحابه و تابعین چون ابو بکر صدیق و ابن عباس بیک روایت و ابن عمرو ابن عبد الله بن عمرو و محمد بن کعب القرظی و سعید مسیب و شعبی و حسن بصری و مجاهد و ضحاک و کلبی و غیر ایشان میگویند ذبیح اسماعیل بود و علیه اکثر العرب و در خبر است که انا ابن الذبیحین مصطفی ص فرمود من پسر دو ذبیح ام یکی جد پیشین اسماعیل و یکی پدر خویش عبد الله

و سبب آن بود که عبد المطلب نذر کرد که اگر مرا ده فرزند آید یکی را قربان کنم چون او را ده فرزند تمام شد همه را در خانه کعبه جمع کرد و میان ایشان قرعه زد و قرعه بر عبد الله آمد که پدر مصطفی ص بود و عبد المطلب او را از همه فرزندان دوستر داشتی که نور فطرت مصطفی با وی بود عبد المطلب ده شتر را فدا کرده بود قرعه بر عبد الله آمد ده شتر دیگر فدا کرد سوم بار قرعه زد میان وی و میان آن بیست شتر قرعه هم بر عبد الله آمد ده دیگر فدا کرد همچنین قرعه میزد و هر بار بر عبد الله میآمد و او ده شتر می افزود تا آن گه که صد شتر تمام گشت آن گه قرعه بر آن صد شتر آمد که فدا کرده بود عبد المطلب آن صد شتر قربان کرد و در شریعت دیت مرد مسلمان صد شتر گشت و دلیل بر آن که ذبیح اسماعیل بود قول رب العزة بعد الفراغ من قصة المذبوح و بشرناه بإسحاق نبیا من الصالحین فدل ان المذبوح غیره و همچنین در سوره هود فرمود فبشرناها بإسحاق و من وراء إسحاق یعقوب فلما بشر باسحق بشر بابنه یعقوب فکیف یأمره بذبح اسحاق و قد وعد له بنافلة منه اما عمر بن الخطاب و علی بن ابی طالب و ابن مسعود و کعب الاحبار و سعید بن جبیر و قتاده و مسروق و عطا و مقاتل و جماعتی علمای تابعین و تبع تابعین میگویند ذبیح اسحاق بود و دلیل ایشان خبر مصطفی است ص که پرسیدند یا رسول الله من اکرم الناس و اشرفهم نسبا گرامی ترین مردمان و شریف ترین ایشان بنسب کیست گفت یوسف صفی الله بن یعقوب اسراییل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابرهیم خلیل الله

و علیه عامة اهل الکتاب مثل عبد الله بن سلام و کعب الاحبار و غیرهما و من قال بهذا القول فسر البشارتین فقال اما قوله فبشرناه بغلام حلیم انه بشر بمولد اسحاق و اما قوله فبشرناها بشر بنبوة اسحاق ایشان که گفتند ذبیح اسحاق بود موضع ذبح بیت المقدس گفتند و ایشان که گفتند اسماعیل بود موضع ذبح منحر منی گفتند در در مکه و قول درست اینست زیرا که اسماعیل در مکه مقام داشت و اسحاق در شام ...

... هاجر گفت کلا هو ارحم به و اشد حبا له من ذلک این چه سخن است که تو می گویی او بروی از ان مهربان تر است و دوستر که این کند شیطان گفت خداش میفرماید که چنین کند هاجر گفت اگر خدای میفرماید خدای را فرمان است و طاعت داشت وی واجب از وی نومید گشت براه ایشان آمد پسر را دید که بر اثر پدر میرفت گفت ای پسر دانی که پدرت کجا میبرد گفت میرویم تا گوسفند را قربان کنیم گفت نه که ترا قربان خواهد کرد گفت از بهر چه فرزند را قربان کند گفت الله او را چنین میفرماید گفت اگر الله میفرماید فسمعا و طاعة از وی نومید بازگشت فرا پیش ابراهیم شد گفت ایها الشیخ کجا میروی گفت مرا حاجتی است درین شعب حاجت خویش را میروم گفت و الله که شیطان در خواب بتو نموده که این فرزند را قربان کن ابراهیم بدانست که او خود شیطان است گفت الیک عنی یا عدو الله فو الله لامضین لامر ربی ابن عباس گفت ابراهیم آن ساعت از پیش شیطان تیز برفت و گرم تا برو سابق شد چون به جمرة العقبه رسید شیطان دیگر باره فرا پیش وی آمد ابراهیم هفت سنگ بوی انداخت و همچنین در جمرة الوسطی و جمرة الکبری شیطان فرا پیش میآمد و ابراهیم بروی سنگها می انداخت رب العالمین آن تیز رفتن ابراهیم در ان موضع و آن سنگ انداختن سنتی گردانید بر امت احمد تا در مناسک حج بجای میآرند و ابراهیم را ثنا میگویند

فلما أسلما ای انقادا و خضعا لامر الله و قیل سلم الذبیح نفسه و سلم ابراهیم ابنه و تله للجبین ای صرعه علی جبینه و الجبین احد جانبی الجبهة اسماعیل گفت ای پدر مرا بتو سه حاجت است یکی آنکه دست و پای من سخت ببندی زیرا که چون نیش کارد بحلق من رسد خرد از من زایل گردد و در اضطراب آیم آن گه قطرات خون بر جامه تو افتد و مرا بدین بی حرمتی گرفتاری بود و ثواب من ضایع شود دیگر حاجت آنست که بوقت ذبح مرا بر وی افکنی تا در سجود باشم آن ساعت که جان تسلیم کنم و نیز نباید که تو در روی من نگری رحمت آید ترا بر من و در فرمان الله سست شوی و من در روی تو نگرم بر فراق تو جزع آرم و بخدای عاصی گردم سوم حاجت آنست که چون بنزدیک مادرم شوی و من با تو نباشم او سوخته گردد که درد فراق فرزند سخت بود با وی مدارا کن و او را پند ده و سلام من بدو رسان و پیراهن من بدو ده تا ببوی من می دارد ای پدر و کارد تیز کن و زود بحلق فرود آر تا مرگ بر من آسان شود که مرگ دردی صعب است و کاری سخت ابراهیم چون این سخن از وی بشنید بگریست و روی سوی آسمان کرد گفت الهی انا ابراهیم الذی عبدتک و لم اعبد غیرک و قومی کانوا یعبدون الاصنام الهی انا الذی قذفت فی النار فنجیتنی منها الهی ابتلیتنی بهذا البلاء الذی اهتز منه عرشک العظیم و لا تطیق حمله السماوات و الارضون الهی ان تجرب عبدک فانت تعلم ما فی نفسی و لا اعلم ما فی نفسک و انت علام الغیوب خداوندا من آن ابراهیم ام که قوم من بت پرستیدند و من ترا یگانه پرستیدم دشمن مرا بآتش افکند و تو بفضل خود مرا رهانیدی و از کید دشمن خلاص دادی اکنون بلایی بدین عظیمی بر من نهادی بلایی که عرش عظیم از آن بلرزد و آسمان و زمین طاقت کشیدن آن ندارد الهی اگر بنده را می آزمایی ترا رسد که خداوندی و من بنده تو دانی که در نفس من چیست و من ندانم که در نفس تو چیست دانای نهان و خدای همگان تویی پس ابراهیم کارد بر حلق نهاد تا فرمان بجای آرد کارد همی کشید و حلق نمی برید تا بدانی که کارد که میبرد نه بطبع میبرد که بفرمان میبرد همچنین آتش که میسوزد نه بطبع میسوزد که بفرمان میسوزد ابراهیم را بآتش انداختند فرمان آمد که مسوز نسوخت اینجا نیز کارد را فرمود که مبر نبرید لکن در آتش فرمان آشکارا کرد قهر اعدارا و اینجا که دشمن نبود امر آشکارا نکرد جبرییل از سدره منتهی در پرید و کارد برگردانید جبرییل را پرسیدند هیچ تعب و ماندگی هرگز بتو رسید گفت در سه وقت رسید یکی آن وقت که ابراهیم را بآتش انداختند دیگر آن وقت که یوسف را بچاه انداختند سدیگر آن وقت که کارد بر حلق اسماعیل نهادند من به سدره منتهی بودم ندا آمد که ادرک عبدی و نادیناه این واو درین موضع زیادت است تقدیره فلما اسلمنا و تله للجبین نادیناه أن یا إبراهیم قد صدقت الرؤیا ندا آمد که یا ابراهیم خواب که دیده ای راست کردی اینجا سخن تمام شد

آن گه گفت إنا کذلک نجزی المحسنین یعنی کما عفونا عن ذبح ولده نجزی من احسن فی طاعتنا قال مقاتل جزاه الله باحسانه فی طاعته العفو عن ذبح ابنه ...

میبدی
 
۳۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۵۰ - سورة ق‏ » ۲ - النوبة الثالثة

 

... هیچ صاحب صدق از مرگ نترسد

حسین بن علی ع پدر را دید که بیک پیراهن حرب میکرد گفت لیس هذا زی المحاربین

علی گفت ما یبالی ابوک اسقط علی الموت ام سقط الموت علیه ...

... من احب لقاء الله احب الله لقاه

اهل غفلت چون بسر مرگ رسند بآن نگرند که چه میستانند پیراهن خلق از سر برمیکشند و خلعت نو در سر میافکنند مردی که هفتاد سال بر یک پیراهن ببود و آن پیراهن خلق گشت آن پیراهن را از سر وی برمیکشند و قرطه ملک ابد در وی میپوشند جای شادی است نه جای زاری

عمار یاسر عمر وی بنود سال رسید نیزه در دست گرفتی دستش میلرزیدی مصطفی ع او را گفته بود آخر قوت تو از طعام دنیا شیر باشد در حرب صفین عمار حاضر بود نیزه در دست گرفته و تشنگی بر وی افتاده شربتی آب خواست قدحی شیر بوی دادند یادش آمد حدیث مصطفی ص گفت امروز روز دولت عمار است ...

... بنده من قادر بودم که بی زندان رحم ترا پیدا آوردمی قادر بودم که زندان لحد تو را بقیامت رسانیدمی لکن نه ماه در زندان رحم بداشتم و سالهای دراز در خاک بداشتم چرا چنین کنم

بنده من چون خواستم که یوسف را از دست حسد برادران برهانم سه روز او را در زندان چاه بداشتم و چون خواستم که ملک مصر بدو سپارم هفت سال او را بزندان بداشتم

ای یوسف صدیق راحت از دست حاسدان سه روز زندان چاه ارزد مملکت و ولایت مصر هفت سال زندان مصر ارزد مؤمن موحد دیدار جمال مادر و پدر نه ماه زندان رحم ارزد دیدار لم یزل و لا یزال و جوار خداوند ذو الجلال هزار سال زندان لحد ارزد

قوله تعالی إن فی ذلک لذکری لمن کان له قلب اگر صد بار روی در خاک مالی و عالم بر فرق سر بپیمایی تا آن نقطه حقیقی که نام وی دل است رفیق این طاعت نباشد همه را رقم نیستی درکشند که در خبر است تفکر ساعة خیر من عبادة الثقلین ...

... بداود وحی آمد که یا داود زبانت دلالی است که بر سر بازار دعوی او را در صدر دار الملک دین محلی نیست محلی که هست دل راست که از او بوی اسرار احدیت و ازلیت آید

عزیز مصر با برادران گفت رخت بردارید و بوطن و قرارگاه خود باز شوید که از دلهای شما بوی مهر یوسفی می نیاید اینست سر آنچه رب العالمین فرمود إن فی ذلک لذکری لمن کان له قلب الایة قوله و استمع یوم یناد المناد من مکان ای انتظر یا محمد صیحة القیامة و هول البعث حین ینادی المنادی من مکان قریب گوش دار ای محمد منتظر باش صیحه رستاخیز را و هول قیامت را آن روز که اسرافیل از صخره بیت المقدس ندا کند که ای استخوانهای ریزیده و گوشتهای پوسیده ای صورتهای نیست شده و اعضای از هم جدا گشته همه جمع شوید بفرمان حق روز روز محشر است و روز عرض اکبر است و روز جمع لشکر است چون این ندا در عالم دهد اضطراب در خلق افتد آن گوشتها و پوستها پوسیده و استخوان ریزیده و خاک گشته و ذره ذره بهم برآمیخته بعضی بشرق و بعضی بغرب بعضی ببر و بعضی ببحر بعضی دودکان خورده و بعضی مرغان برده همه با هم میآید و ذره ذره بجای خود باز میشود هر چه در هفت اقلیم خاکی جانور بوده از ابتداء دور عالم تا روز رستخیز همه با هم آید تنها راست گردد صورتها پیدا شود اعضاء و اجزاء مرتب و مرکب گردد ذره ای کم نه و ذره ای بیش نه مویی ازین با آن نیامیزد و ذره ای از آن با این نپیوندد

آه صعب روزی که روز رستاخیز است روز جزاء خیر و شر است ترازوی راستی آویخته کرسی قضا نهاده بساط هیبت باز گسترده همه خلق بزانو درآمده که و تری کل أمة جاثیة دوزخ می غرد که تکاد تمیز من الغیظ زبانیه در عاصی آویخته که خذوه فغلوه ثم الجحیم صلوه هر کس بخود درمانده و از خویش و پیوند بگریخته لکل امری منهم یومیذ شأن یغنیه آورده اند که پیش از برآمدن خلق از خاک جبرییل و میکاییل بزمین آیند براق میآرند و حله و تاج از بهر مصطفی ص و از هول آن روز ندانند که روضه سید کجاست از زمین میپرسند و زمین میگوید من از هول رستاخیز ندانم که در بطن خود چه دارم جبرییل شرق و غرب همی نگرد از آنجا که خوابگاه سید است نوری برآید جبرییل آنجا شتابد سید از خاک برآید چنان که در خبر است انا اول من تنشق عنه الارض اول سخن این گوید که ای جبرییل حال امتم چیست خبر چه داری گوید ای سید اول تو برخاسته ای ایشان در خاکند ای سید تو حله در پوش و تاج بر سر نه و بر براق نشین و بمقام شفاعت رو تا امت در رسند مصطفی ص همی رود تا بحضرت عزت سجده آرد و حق را جل جلاله بستاید و حمد گوید از حق جل جلاله خطاب آید که ای سید امروز نه روز خدمت است که روز عطا و نعمت است نه روز سجود است که روز کرم وجود است سر بردار و شفاعت کن هر چه تو خواهی آن کنم تو در دنیا همه آن کردی که فرمودیم ما امروز ترا آن دهیم که تو خواهی و لسوف یعطیک ربک فترضی

میبدی
 
۴۰

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم

 

... زانجا برون آورده پی خون وی آنجا ریخته

از چاه دی رسته به فن این یوسف زرین رسن

وز ابر مصری پیرهن اشک زلیخا ریخته

آن یوسف گردون نشین عیسی پاکش هم قرین

در دلو رفته پیش ازین آبش به صحرا ریخته ...

... ره سوی دریا یافته تلخاب دریا ریخته

چو یوسف از دلو آمده در حوت چون یونس شده

از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ریخته ...

... هم سال آدم آهنش در حله آدم تنش

آن نقطه بر پیراهنش چون شیر حوا ریخته

از هند رفته در عجم ایران زمین کرده ارم ...

خاقانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۰
sunny dark_mode