گنجور

 
۳۸۶۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه

 

آن امام دین و سنت آن مقتدای مذهب و ملت آن جهان درایت و عمل آن مکان کفایت بدل آن صاحب تبع زمانه آن صاحب ورع یگانه آن سنی آخر و اول امام به حق احمد حنبل رضی الله عنه شیخ سنت و جماعت بود و امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را و در ورع و تقوی و ریاضت وکرامت شأنی عظیم داشت و صاحب فراست و مستجاب الدعوه بود و جمله فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف و از آنچه بر او اقرار کردم مقدس و مبراست تا حدی که پسرش یک روز معنی این حدیث می گفت که خمر طیبه آدم بیده و در این معنی گفتند دست از آستین بیرون کرده بود احمد گفت چون سخن یدالله گویی به دست اشارت مکن

و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان و بشر حافی گفت احمد را سه خصلت است که مرا نیست حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم

پس سری سقطی گفت او پیوسته مضطر بود در حال حیات از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او ا زهمه بری ...

... احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن

نقل است که یکبار به مکه رفته بود پیش سفیان عیبینه تا اخبار سماع کند یک روز نرفت کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است چرا برفت احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن مردی بر ایشان آمد و گفت من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی گفت نه

گفت جامه خود عاریت دهم گفت نه گفت بازنگردم تا تدبیر نکنی ...

... امام احمد سطل رها کرد و برفت

نقل است که مدتی احمد را آروزی عبدالله مبارک می کرد تا عبدالله آنجا آمد پسر احمد گفت ای پدر عبدالله مبارک به درخانه است که به دیدن تو آمده است

امام احمد راه ندارد پسرش گفت در این چه حکمت است که سالهاست تا در آرزوی او می سوختی اکنون که دولتی چنین به در خانه تو آمده است راه نمی دهی ...

... پسرش گفت ای پدراین چه حال است

گفت وقتی با خطر است چه وقت جواب است به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بربالین اند عن الیمین و عن الشمال قعید یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می ریزد و می گوید ای احمد جان بردی از دست من من می گویم نه هنوز نه هنوز تا یک نفس مانده است جای خطر است نه جای امن

و چون وفات کرد و جنازة او برداشتند مرغان می آمدند و خود را بر جنازه او می زدند تا چهل و دوهزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها می انداختند و نعره می زدند و لااله الا الله می گفتند و سبب آن بود که حق تعالی گریه بر چهار قوم انداخت و به افراط در آن روز یکی بر مغان و دیگر برجهودان و دیگر برترسایان و دیگر برمسلمانان اما از بزرگی پرسیدند نظر او در حیات بیش بود یا در ممات

گفت او را دو دعا مستجاب بود یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان داده ای بده و هرکه را ایمانداده باز مستان از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد

و محمد بن خزیمه گفت احمد را به خواب دیدم بعد از وفات می لنگیدی گفتم این چه رفتار است گفت رفتن است گفت رفتن من به دارالسلام ...

عطار
 
۳۸۶۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر داود طائی قدس الله روحه

 

... مریدی را گفت اگر سلامت خواهی سلامی بر دنیا کن به وداع و اگر کرامت خواهی تکبری بر آخرت گوی به ترک یعنی از هردو بگذر تا به حق توانی رسید

نقل است که فضیل در همه عمر دوبار داود را دید و بدان فخر کردی

یکبار بدر زیر سقفی رفته بود شکسته گفت برخیز که این سقف شکسته است و فروخواهد افتاد گفت تا من در این صفه ام این سقف را ندیده ام کانوا یکرهون فصول النظر کما یکرهون فضول الکلام دوم بار آن بود که گفت مرا پندی ده گفت از خلق بگریز

و مروف کرخی گوید هیچ کس ندیده ام که دنیا را خوارتر داشت از داود که جمله دنیا و اهل دنیا را در چشم او ذره مقدار نبودی اگر یکی را از ایشان بدیدی از ظلمت آن شکایت کردی تا لاجرم از راه رسم چنان دور بود که گفت هرگاه که من پیراهن بشویم دل را متغیر یابم اما فقرا را عظیم معتقد بودی و به چشم حرمت و مروت نگریستی جنید گفت حجامی او را حجامت میکرددیناری بدو داد گفتند اسراف کردی ...

... گفت به جهت آنکه محمد حسن از سرنعمت بسیار و رفعت دنیا برخاسته است و به سر علم آمده است و علم سبب عز دین است و ذل دنیا و ابویوسف از سر دل وفاقه به علم آمده است و علم راسبب عز و جاه خود گردانیده پس هرگز محمد چون او نبود که استاد ما را ابوحنیفه به تازیانه بزدند قضا قبول نکرد و ابویوسف قبول کرد هرکه طریق استاد خلاف کند من با او سخن نگویم

نقل است که هارون الرشید از ابویوسف درخواست که مرا در پیش داود بر تا زیارت کنم ابویوسف به در خانه داود آمد بار نیافت از مادر او درخواست تا شفاعت کرد که او را راه دهد قبول نمی کرد و گفت مرا با اهل دنیا و ظالمان چه کار

مادر گفت به حق شیر من که راه دهی

داود گفت الهی تو فرموده ای که حق مادر نگاه دار که رضای من در رضای او ست و اگر نه مرا با ایشان چه کار

پس بار داد درآمدند و بنشستند داود وعظ آغاز کرد هارون بسیار بگریست چون بازگشت مهری زر بنهاد و گفت حلال است

داود گفت بردار که مرا بدین حاجت نیست من خانه ای فروخته ام از میراث حلال وآن را نفقه می کنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود امید دارم که دعا اجابت کرده باشد ...

عطار
 
۳۸۶۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حارث محاسبی قدس الله روحه

 

... و گفت کسی را که در نماز می بیند و او بدان شاد شود متوقف بودم بدان تانماز او باطل شود یا نه اکنون غالب ظن من آن است که باطل شود

و در محاسبه مبالغتی تمام داشت چنانکه او را محاسبی بدین جهت گفتندی و گفت اهل محاسبه را چند خصلت است که بیازموده ام در سخن گفتن که چون قیام نموده اند به توفیق حق تعالی به منازل شریف پیوسته اند و همه چیزها به قوت عزم دست دهد و به قهر کردن هوا و نفس که هرکه را عزم قوی باشد مخالفت هوا بر وی آسان باشد پس عزم قوی دار و بر این خصلتها مواظبت نمای که این مجرب است اول خصلت ان است که به خدای سوگند یاد نکنی نه به راست و نه به دروغ ونه به سهو و نه به عمد و دوم ا زدروغ پرهیز کنی و سوم وعده خلاف نکنی و چون وفا توانی کرد و تا توانی کس را وعده ندهی که این به صواب نزدیک است و چهارم آنکه هیچ کس را لعنت نکنی اگرچه ظلم کرده باشد و پنجم دعای بد نکنی نه به گفتار و نه به کردارو مکافات نجویی و بر خدای تحمل کنی و ششم بر هیچ کس گواهی ندهی نه بکفر و نه به شرک و نه به نفاق که این به رحمت بر خلق نزدیک تر است و از مقت خدای تعالی دورتر راست و هفتم آنکه قصد معصیت نکنی نه در ظاهر و نه در باطن و جوارح خود را از همه بازداری و هشتم آنکه رنج خود برهیچ کس نیفکنی و بار خود اندک و بسیار از همه کس برداری در آنجه بدان محتاج باشی و در آنچه بدان مستغنی باشی ونهم آنکه طمع از خلایق بریده گردانی و از همه ناامید شوی از آنچه دارند و دهم آنکه بلندی درجه و استکمال عزت نزدیک خدای و نزدیک خلق برآنچه خواهد در دنیا و آخرت بدان سبب به دست توان کرد که هیچ کس را نبینی از فرزندان آدم علیه السلام مگر که او را از خود بهتر دانی

و گفت مراقبت علم دل است در قرب حق تعالی ...

عطار
 
۳۸۶۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه

 

... مابازگشتیم و حال بدو نمودیم او چنان کرد که فرموده بود در حال شفا یافت و گفت بدانید که او خضر بود علیه السلام

نقل است که چون وقت وفاتش آمد می گفت بارخدایا دانی که درآن وقت که معصیت می کردم اهل طاعت تور ا دوست می داشتم این کفارت آن گردان

نقل است که او عزب بود او را گفتند کدخدایی خواهی گفت نی گفتند چرا ...

... بعد از آن وفات کرد او را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد

گفت همه نواخت و خلعت و کرامت و اکرام بود ولکن آنجا هیچ کس را آبروی نیست الا کسانی را که ایشان بار عیال کشیده اند و تن در رنج دبه و زنبیل داده اند رحمةالله علیه

عطار
 
۳۸۶۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر محمد اسلم الطوسی قدس الله روحه

 

... از جهت ظالمی که او را می گفت بگوی که قرآن مخلوق است گفت نگویم

در زندان کردند هر آدینه غسل کردی و سنتها به جای آوردی و سجاده برگرفتی و می آمدی تا به در زندان چون منعش کردندی بازگشتی و روی بر خاک نهادی و گفتی بار خدایا آنچه بر من بود کردم اکنون تو دانی

چون اطلاقش کردند عبدالله طاهر امیر خراسان بود مردی صاحب جمال بود به غایت و نیکو سیرت و با علما نیکو بود به نشابورآمد اعیان شهر همه به استقبال و سلام او آمدند روز دوم همچنان به سلام شدند و روزهای سیم و چهارم پنجم وششم عبدالله گفت هیچ کس مانده است در این شهر که به سلام مانیامده است ...

... درآمد احمد برپای خاست و سر در پیش افگنده می بود ساعتی تمام پس سربرآورد و در وی می نگریست گفت شنوده بودم که مردی نیکو روی ولیکن منظر بیش از آن است نیکورویتر از آنی که خبر دادند اکنون این روی نیکو را به معصیت و مخالفت امر خدای زشت مگردان

از آنجا بیرون آمد به نزد محمد اسلم شد او را بار نداد هرچند جهد کرد سود نداشت و روز آدینه بود صبر کرد تا به نماز آدینه بیرون آمد و در او نگریست عاقبت طاقتش برسید از ستور فرود آمد و روی بر خاک قدم محمد اسلم نهاد و گفت ای خداوند عزیز او برای تو را که بنده بدم مرا دشمن می دارد و من برای تو که بنده نیک است او را دوست می دارم و غلام اویم چون هر دو برای توست این بد را در کار این نیک کن

این بگفت و بازگشت پس محمد اسلم بعد از آن به طوس رفت و آنجا ساکن شد و او را آنجا مسجدی است که هرکه نابینا بود چون آنجا رسد بیند که چه جایگاه است و او عربی بود چون آنجا نشست کرد به محمد اسلم الطوسی مشهور شد و مدتی مدید در طوس بود و بر در خانه او آب روان بود هرگز کوزه از آنجا برنگرفت گفت این آب از آن مردمان است روا نبود که برگیرند ...

عطار
 
۳۸۶۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر احمد حرب قدس الله روحه

 

... و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور یکی همه در دین و یکی همه در دنیا یکی را احمد حرب گفته اند و یکی را احمد بازرگان این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین می خواست که موی لب او را ست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم

گفتی تو به شغل خویش مشغول باش تا هر باری چند جای از لب او بریده شده

وقتی کی نامه ای نوشت به او مدتی دراز می خواست که جواب نامه باز نویسد وقت نمی یافت تا یک روز موذن بانگ نماز می گفت در میان قامت یکی را گفت جواب نامه دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست بنویس که به خدای مشغول باش والسلام ...

... گفت ساختم توبه حساب مشغول بودی

بار دیگر بساخت و به نزدیک او آورد باز هم فراغت نیافت که بخوردی

بار سوم بساخت و باز هم اتفاق نیافت کنیزک برفت وی را خفته یافت پاره ای طعام بر لب وی مالید بیدار شد گفت طشت بیار پنداشت که طعام خورده است

نقل است که احمد حرب فرزندی را برتوکل راست می کرد گفت هرگاه که طعامت باید یا چیزی دیگر بدین روزن رو و بگوی بار خدایا مرا نان می باید

پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افگندی یک روز همه از خانه غایب بودند کودک را گرسنگی غالب شد بر عادت خود به زیر روزن آمد و گفت ای بار خدای نانم می باید و فلان چیز

درآن حال در آن روزن به او رسانیدند اهل خانه بیامدند وی را دیدند نشسته و چیزی می خورد گفتند این از کجا آوردی ...

... یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم

نقل است که صومعه ای داشت که هروقت در آنجا رفتی به عبادت تا خالیتر بودی شبی به عبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد مگر اندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود آوازی شنود که ای احمد خیز به خانه رو که آنچه از توبه کار می آید به خانه فرستادیم تو اینجا چه می کنی

و همان دم به دل توبه کرد ...

عطار
 
۳۸۶۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز

 

آن سیاح بیداء طریقت آن غواص دریای حقیقت آن شرف اکابر آن مشرف خاطر آن مهدی راه و رهبری سهل بن عبدالله التستری رحمة الله علیه از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و درین شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت بود و برهان حقیقت بود و براهین او بسیار است و در جوع و سهر شانی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا بود و علما ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است و این عجب خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز این واقعه ظاهر نبوده است چنانکه او را پیش از طفلی باز چنانکه ازو نقل کنند که گفته است که یاد دارم که حق تعالی می گفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خویشتن را یاد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قیام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بن سوار همی گریستی که او را قیام است گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می کردم تا چنان شدم که خالم را گفتم مرا حالتی می باشد صعب چنانکه می بینم که سر من بسجود است پیش عرش

گفت یآ کودک نهان دار این حالت و با کس مگوی

پس گفت بدل یاد کن آنگه که در جامه خواب ازین پهلو به آن پهلو بگردی و زبانت بجنبد بگوی الله معی الله ناظری الله شاهدی گفت این را می گفتم او را خبر دادم گفت

هر شب هفت بار بگوی

گفت پس او را خبر دادم

گفت پانزده بار بگوی گفتم

پس از این حلاوتی در دلم پدید می آمد ...

... هفت ساله بودم که روزه داشتمی پیوسته قوت من نان جوین بودی به دوزاده سالگی مرا مسیله ای افتاد که کس حل نمی توانست کرد درخواستم تا مرا ببصره فرستادند تا آن مسیله را بپرسم بیآمدم و از علمای بصره بپرسیدم هیچ کس مرا جواب نداد به عبادان آمدم بنزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی ویرا پرسیدم جواب داد بنزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید بود پس بتستر آمدم و قوت خود بآن آوردم که مرا بیک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی

هر شبی بوقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی بی نان خورش و بی نمک این درم مرا یک سال بسنده بودی پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یکبار روزه گشایم پس به پنج روز رسانیدم پس بهفت روز بردم پس به بیست روز رسانیدم نقلست که گفت بهفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز مغزی بادام خوردمی و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی در ابتدا ء ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری

آنگاه گفتم خداوندا سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص خواه عام خواه مطیع باشی خواه عاصی

مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند تفرقه می دادندش سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس با او شرط کرد که نخواهم چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند دو درم شیخ گفت اشتر را بگشایید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت ای نفس هرگاه که ازین آرزویی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است گفت هیچ نرسیده است آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون او را دید انگشت پای بسته ...

... گفت پرسیدم مؤذن گفت من آن ندیدم لکن درین روزها در حوضی درآمد تا غسل سازد در حوض افتاد که اگر من نبودمی در آنجا بمردی شیخ بوعلی دقاق چون این بشنید گفت او را کرامات بسیارست لیکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند نقلست که یک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بیفتاد از گرما و رنج سهل گفت شاه کرمانی بمرد چون نگاه کردند همچنان بود نقلست که یکی از بزرگان گفت که روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم ماری دیدم در آن خانه من ترسیدم

گفت درآی گفتم می ترسم گفت کسی بحقیقت ایمان نرسد تا از چیزی دیگر جز خدای بترسد مرا گفت در نماز آدینه چه گویی گفتم میان ما و مسجد یک شبانروز است دست من بگرفت پس نگاه کردم و خود را در مسجد آدینه دیدم نماز کردیم و بیرون آمدیم و من در آن مردمان می نگریستم گفت اهل لا اله الا الله بسیارند و مخلصان اندکی نقلست که شیران و سباع بسیاربه نزدیک او آمدندو مرا ایشانرا غذا داد و مراعات کردی و امروز در تستر خانه سهل را بیت السباع گویند و از بس که قیام کرده و در ریاضت درد کشیده برجای خود نماند و حرقت بول آورد چنانکه در ساعتی چند بار حاجت آمدی و پیوسته جامی با خود داشتی از بهر آنکه نتوانستی نگاه داشت اما چون وقت نماز درآمدی انقطاع پذیرفتی و طهارت کردی و نماز کردی و آنگاه باز برجای خود بماندی و چون بر منبر آمدی همة حرفتش برفتی و منقطع شدی و همه درد پا زایل شدی و چون فرود آمدی باز علتش پدید می آمدی اما یک ذره از شریعت بر وی فوت نشدی نقلست که مریدی را گفت جهد کن تا همه روز گویی الله الله آن مرد می گفت تا بر آن خوی کرد گفت اکنون شبها بر آن پیوند کن چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی همان الله می گفتی در خواب تا او را گفتند ازین بازگردد و بیاد داشت مشغول شد تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن شد وقتی در خانه ای بود چوبی از بالا بیفتاد و بر سر او آمد و بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین آمد و همه نقش الله الله پدید آمد نقلست که مریدی را کاری فرمود گفت نتوانم از بیم زبان مردمان سهل روی باصحاب کرد و گفت بحقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی بحاصل نکند یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق نبیند و یا نفس وی از چشم وی بیفتد و بهر صفت که خلق او را بینند باک ندارد یعنی همه حق بیند نقلست که در پیش مریدی حکایت می کرد که در بصره نان پزی است که درجه ولایت دارد مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دید خریطه ای در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون چشم مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر اورا درجه ولایت بودی از آتش احتراز نکردی پس سلام گفت و سیوالی کرد نانوا گفت چون بابتدا بچشم حقارت در من نگریستی ترا سخن من فایده نبود نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته گفتم مگر از قافله باز مانده است دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می گیری من از غیب می گیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن می رفتم تا بعرفات رسید م چون بطواف گاه شدم کعبه را دیدم گرد یکی طواف می کرد آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم

گفت یا سهل هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند کعبه گرد او طواف باید کرد و گفت مردی از ابدال بر من رسید و با او صحبت کردم و از من مسایل می پرسید از حقیقت و من جواب می گفتم تا وقتی که نماز بامداد بگزارد و بزیر آب فرو شدی و بزیر آب نشستی تا وقت زوال چون اخی ابراهیم بانگ نماز کردی او از زیر آب بیرون آمدی یک سر موی بر وی تر نشده بودی و نماز پیشین گزاردی پس بزیر آب در شدی و از آن آب جز بوقت نماز بیرون نیامدی مدتی با من بود هم بدین صفت که البته هیچ نخورد و با هیچ کس ننشست تا وقتی که برفت و گفت شبی در خواب قیامت را دیدم که در میان موقف ایستاده بودم ناگاه مرغی سپید دیدم که از میان موقف از هر جا یکی یکی می گرفت و در بهشت می برد گفتم آیا این چه مرغیست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد باز کردم برآنجا نوشته بود که این مرغیست که او را ورع گویند هرکه در دنیا با ورع بود حال وی در قیامت چنین بود و گفت بخواب دیدم که مرا در بهشت بردند سیصد تن را دیدم ...

... بهمتش بند کردم چون آن قوم برفتند گفتم رها نکنم بیا در توحید سخن بگوی گفت ابلیس در میان آمد و فصلی بگفت در توحید که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت بدندان گرفتندی و گفت من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه پیش او آوردند مگر شبهت آلوده بود ترک کرد و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا بشب در طاعت بود آن شب مزد آن یک گرسنگی و دست از طعام شبهت کشیدن را با آن سه ساله عبادت برابر کردند این زیادت آمد و گفت شکم من پرخمر شود دوستتر دارم که پر از طعام حلام گفتند چرا

گفت از آنکه چون شکم من پر خمر شود عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند و اما چون از طعام حلال پر شود فضولی آرزو کند و شهوت قوی گردد و نفس بطلب آرزوهای خود سربرآورد و گفت خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال درست نیاید مگر بحق و خدای دادن و گفت در شبانروزی هرکه یکبار خورد این خورد صدیقان است و گفت درست نبود عبادت هیچ کس را و خالص نبود عملی که می کند تا مرد گرسنه نبودو گفت باید که از چهار چیز نگریزد تا در عبادت درست آید گرسنگی و درویشی و دیگر خواری و دیگر قناعت

و گفت هرکه گرسنگی کشید شیطان گرد او نگردد بفرمان خدای چون سیر بخوردید طلب از حد در گذرید و طاغی شوید ...

... گفت این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی

گفتند در شبانروزی یکبار طعام خوردن چگویی

گفت خوردن صدیقان بود

گفتند دوبار

گفت خوردن مومنان بود

گفتند سه بار

گفت بگو تا آخری بکند تا چون ستور می خوری

پرسیدند از خوی نیک

گفت کمترین حالش بارکشی و مکافات بدی ناکردن واو را آمرزش خواستن و بر او بخشودن و گفت روی آوردن بندگان به خدای زهد است

پرسیدند به چه چیز اثر لطف خود به بنده آورد ...

عطار
 
۳۸۶۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سری سقطی قدس الله روحه

 

... سری گفت وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود

نقلست که در خرید و فروخت جز ده نیم سود نخواستی یکبار بشصت دینار بادام خرید

بادام گران شد دلال بیامد و گفت بفروش ...

... دنیا بر دل من سرد شد تا روز دیگر معروف کرخی می آمد کودکی یتیم با او همرا ه گفت این کودک را جامه کن من جامه کردم

معروف گفت خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین می خواهد و من ندادمش

و گفت هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد ...

... اگر کسی گوید این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است پس چگونه او را به از خود خواسته باشد گویم نحن نحکم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانی کردن اما بر ایثار حکم نمی توان کردن یا از سر صدق بود یا نبود از سر اخلاص بود یا نبود لاجرم آنچه بظاهر بدست او بود بجای آورد

نقلست که یکبار یعقوب علیه السلام را بخواب دید گفت ای پیغامبر خدای این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای

چون ترا بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بباد برده ندایی بسر او رسید که یا سری دل نگاه دار و یوسف را بوی نمودند نعره ای بزد و بیهوش شد و سیزده شبانروز بی عقل افتاده بود چون بعقل باز آمد گفتند این جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند

نقلست که کسی پیش سری طعامی آورد و گفت چند روز است نان نخورده ای ...

... و گفت ادب ترجمان دلست

و گفت قوی ترین قوتی آنست که بر نفس خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادب نفس خویش از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار

و گفت بسیارند جمعی که گفت ایشان موافق فعل نیست اما اندک است آنکه فعل او موافق گفت اوست ...

... و گفت در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود

و گفت عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد

و گفت تصوف نامیست سه معنی را یکی آنکه معرفتش نور ورع فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم ...

... و گفت بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند

نقلست که یکی روز در صبر سخن می گفت کژدمی چند بار او را زخم زد آخر گفتند چرا او را دفع نکردی گفت شرم داشتم چون در صبر سخن می گفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو

و گفت اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو چگونه گشاده گردانم جنید گفت که سری گفت نمی خواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش می کردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود جنید گفت حال چیست ...

عطار
 
۳۸۶۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر احمد حواری قدس الله روحه

 

آن شیخ کبیر آن امام خطیر آن زین زمان آن رکن جهان آن ولی قبه تواری قطب وقت احمد حواری رحمةالله علیه یگانه وقت بود و در جمله فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعیات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمه زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت احمد حواری ریحان شام است و از مریدان ابوسلیمان دارایی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم مشغول بود تا در علم بدرجه کمال رسید آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راه بری بودی ما را اما از پس رسیدن بمقصود مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون به پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن د رحال سکر بود

نقلست که میان سلیمان دارایی و احمد حواری عهد بود که به هیچ چیز ویرا مخالفت نکند روزی سخن می گفت ویرا گفت تنور تافته اند چه فرمایی که ابو سلیمان نداد سه بار بگفت بوسلیمان بگفت برو و در آنجا بنشین چون برین حال ساعتی بر آمد یاد آمدش گفت احمد را طلب کنید طلب کردند نیافتند

گفت در تنور بنگرید که با من عهد دارد که به هیچ چیز مرا مخالفت نکند چون بنگریستند در تنور بود مویی بر وی نسوخته بود نقلست که گفت حوری را به خواب دیدم نوری داشت که می درخشید گفتم ای حور رویی نیکو داری ...

عطار
 
۳۸۷۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز

 

... بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی

گفت هیچ کس را ندیدم بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پرد بخواه احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر احمد کس فرستاد و از پدر بخواست پدر بحکم تبرک او را باحمد داد فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن می گفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی

فاطمه گفت از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود ...

... گفت یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود

اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوایج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید احمد گفت باری کشتن خر چرا گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر

نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم روزی جماعتی بغزا می رفتند رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه می دارم از گرسنگی طاقتش نمانده است می خواهد تا روزه گشاید ...

... گفت روا دارم

عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدایی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان پنداشتم که طاعت می جویی ندانستم که زنار می بندی و خلاف او که می کردم زیادت کردم

نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم پاره ای برفتم خار مغیلان در پایم شکست بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می آمد و من برنجی تمام می رفتم مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند پایم مجروح شد

روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من می گویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود ...

... شیخ گفت بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد نقلست که یکی از بزرگان گفت

احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین آن گردون را فرشتگان می کشیدند در هوا گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می پری گفت بزیارت دوستی گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می باید رفت گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا نقلست که یکبار در خانقاهی می آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود می گفتند که او اهل خانقاه نیست تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد او را برنجانیدند احمد بر شیخ آمد و گفت فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید

شیخ متوقف شد که این چه التماس است ...

... گفت چون فرمان می باید برد فرمان حق برم نه فرمان دزد

شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد

نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد شیخ هفتاد شمع برافروختدرویش گفت مرا این هیچ خوش نمی آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد ...

... گفت بمیران نفس را تا زنده گردانندش

چون او را وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند احمد در آن حال در مناجات آمد گفت الهی مرا می بری و گرو ایشان جای من است و من در بگروم به نزدیک ایشان چون وثیقت ایشان می ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید آنگاه جان من بستان

در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت غریمان شیخ بیرون آیند ...

عطار
 
۳۸۷۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه

 

آن مبارز صف بلا آن عارف صدق و صفا آن مرد میدان معنی آن فرد ایوان تقوی آن محقق حق و نبی قطب وقت ابوتراب نخشبی رحمةالله علیه از عیار پیشگان طریقت بود و از مجردان راه بلا بود و از سیاحان بادیه فقر بود و از سیدان این طایفه بود و از اکابر مشایخ خراسان بود و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال هرگز سر بر بالین ننهاده بود مگر در حرم

یکبار در سحرگاه به خواب شد قومی از حوران خواستند که خویشتن بر او عرضه کنند شیخ گفت ما را چندان پروایی هست به غفور که پروای حور ندارم حوران گفتند ای بزرگ هرچند چنین است اما یاران ما را شماتت کنند که بشنوند که ما را پیش تو قبولی نبود

تا رضوان جواب داد که ممکن نیست این عزیزان پروای شما بود بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر مملکت نشیند آنگاه بیایید و تقصیری که در خدمت رفته است به جای آرید ...

... نقل است که بوتراب را چند پسر بود و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود چند پسرش را بدرید یک روز به سجاده نشسته بود گرگ قصد او کرد او را خبر کردند همچنان می بود گرگ چون او را بدید بازگشت

نقل است که یکبار با مریدان در بادیه می رفت اصحاب تشنه شدند خواستند که وضو سازند به شیخ مراجعه کردند شیخ خطی بکشید آب برجوشید و وضو ساختند

ابوالعباس سیرمی گوید با بوتراب در بادیه بودم یکی از یاران گفت مرا تشنه است ...

... گفت هرکه ایمان نیاورد به دین کافر بود

و یک بار مریدان گفتند گزیر نیست از قوت شیخ

گفت گزیر نیست از آنکه از او گزیر نیست ...

... و گفت هیچ نمی دانم مرید را مضرتر از سفرکردن بر متابعت نفس و هیچ فساد به مرید راه نیافت الا به سبب سفرهای باطل

و گفت حق تعالی فرموده است که دور باشید از کبایر و کبایر نیست الا دعوی فاسد و اشارت باطل و اطلاق کردن عبارات و الفاظ میان تهی بی حقیقت ثم قال قال الله تعالی و ان الشیاطین لیوحون الی اولیاءهم لیجادلوکم

و گفت هرگز هیچکس به رضای خدای نرسد اگر یک ذره دنیا را در دل او مقدار بود ...

عطار
 
۳۸۷۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز

 

... یحیی جواب نوشت که آنکه گفتی آرزوی بهترین بقعه بود تو بهترین خلق باش و به هر بقعه که خواهی باش که بقعه به مردان عزیز است نه مردان به بقعه - و اما آنکه گفتی مرا خادمی آرزو بود یافتم اگر تو را مروت بودی و جوانمردی بودی خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی تو را خادمی باید بود مخدومی آرزو می کنی مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده بنده را بنده باید بودن چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار توست اگر تو را از خدای خبر بودی از من تو را یاد نیامدی با حق صحبت چنان کن که تو را هیچ جا از برادر یاد نیاید - که آنجا فرزند قربان باید کرد - تا به برادر چه رسد اگر او رایافتی من تو را به چه کار آیم و اگر نیافتی از من تو را چه شود

نقل است که یکبار دوستی را نامه ای نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری هرکه به خواب بیند که می گرید تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنیا بگری تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی

نقل است که یحیی دختری داشت روزی مادر راگفت مرا فلان چیز می باید مادر گفت از خدای خواه ...

... و یک روز بدین آیت برسید که آمنا برب العالمین گفت ایمان یک ساعته از محو کردن کفر دویست ساله عاجز نیامد ایمان هفتاد ساله از محو کردن گناه هفتاد ساله کی عاجز آید

و گفت اگر خدای تعالی روز قیامت گوید چه چیز خواهی گویم خداوندا آن خواهم که مرا به قعر دوزخ فرستی وبفرمایی تا از بهر من سراپرده های آتشین بزنند و در آن سراپرده تختی آتشین بنهند تا چون ما در قعر دوزخ بر سریر مملکت نشینیم دستوری فرمایی تا یک نفس بزنیم از آن آتش که در سر من ودیعت نهاده ای تا مالک را و خزنه دوزخ را با دوزخ جمله را به یکبار به کتم عدم برم و اگر این حکایت را از نص مسندی خواهی خبر یا مومن فان نورک اطفا لهبی تمام است

و گفت اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق خود او را صدبار سوخته است

سایلی گفت اگر آن عاشق را جرم بسیار بود او را نسوزی ...

... و گفت عبرت به خروار است و کسی که به عبرت نگرد به مثقال

و گفت هرکه اعتبار نگیرد به معاینه پند نپذیرد به نصیحت و هرکه اعتبار گیرد به معاینه مستغنی گردد از نصیحت

و گفت دورباش از صحبت سه قوم یکی علمای غافل دوم قرای مداهن سوم متصوف جاهل ...

... و گفت بد دوستی باشد که تو را حاجت آید چیزی از او پرسیدن یا او را گفتن مرا به دعا یاد دار یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید مدارا کردن یا حاجت آید به عذر خواستن از وی در زلتی که از تو ظاهر شود

و گفت نصیب مومن از تو سه چیز باید که بود یکی آنکه اگر منفعتی نتوانی رسانید مضرتی نرسانی و اگر شادش نتوانی گردانید باری اندوهگن نکنی و اگر مدحش نگویی باری نکوهش نکنی

و گفت هیچ حماقت بیش از آن نیست که تخم آتش می اندازد و بهشت طمع می دارد ...

... و گفت فوت سخت تر است از موت زیرا که موت انقطاع است از خلق و فوت انقطاع است از حق تعالی

و گفت هرکه سخن گوید پیش از آنکه بیندیشد پشیمانیش بار آرد و هرکه بیندیشد پیش از آنکه سخن گوید سلامت یابد

و گفت علامت توبه نصوح سه چیز است کم خوردن از بهر روزه و کم خفتن از بهر نماز و کم گفتن از بهر ذکر خدای تعالی ...

... و گفت الهی تو فرموده ای که من جاء بالحسنة فله خیر منها هرکه نیکویی به ما آرد بهتر از آن بدو باز دهم هیچ نیکوتر از ایمان نیست که به ما داده ای چه بهتر از آن به ما دهی جز لقای تو خداوندا

و گفت الهی چنانکه تو به کس نمانی کارهای توبه کار کس نماند هرکسی که هر کسی را دوست دارد همه راحت آنکس جوید تو چون مر کسی را دوست داری بلا بر سر او بارانی

و گفت خداوندا هرچه از دنیا مراخواهی داد به کافران ده و هرچه از عقبی مرا خواهی داد به مومنان ده که مرا بسنده است در دنیا یاد کرد تو و در عقبی دیدار تو ...

عطار
 
۳۸۷۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز

 

... گفت ذالنون بی صبری تو می دید موشی به تو داد - سبحان الله - موشی گوش نمی توانی داشت نام اعظم چون نگاه داری

یوسف خجل شد و به مسجد ذوالنون بازآمد ذوالنون گفت دوش هفت بار از حق اجازت خواستم تا نام اعظم به تو آموزم دستوری نداد یعنی هنوز وقت نیست پس حق تعالی فرمود که او را به موشی بیازمای چون بیازمودم چنان بود اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید

یوسف گفت مرا وصیتی کن ...

... و گفت ذلیلترین مردمان طماع است چنانکه شریفترین ایشان درویش صادق بود

و چون وفاتش نزدیک آمد گفت بارخدایا تو می دانی که نصیحت کردم خلق را قولا و نصیحت کردم نفس را فعلا و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش

وبعد از وفات او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتند به چه سبب گفت به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم رحمةالله علیه

عطار
 
۳۸۷۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوحفص حداد قدس الله روحه العزیز

 

... و گفت سی سال چنان بودم که حق را خشمگین می دیدم که در من نگریست سبحان الله آن چه سوز و بیم بوده باشد او را در آن حال

نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمی دانست چون به بغداد رسید مریدان با هم گفتندکه شییی عظیم باشد که شیخ الشیوخ خراسان راترجمانی باید تا زبان ایشان را بداند پس جنید مریدان را به استقبال فرستاد و شیخ بدانست که اصحابنا چه می اندیشند در حال تازی گفتن آغاز کرد - چنانکه اهل بغداد در فصاحت او عجب ماندند و جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت پرسیدند بوحفص گفت عبارت شما را است شما گویید

جنید گفت فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آن را به خود نسبت ندهی که این من کرده ام ...

... گفت دوش در مناجات این بر خاطرم بگذشت که مدتی است فرزندان من از من این می طلبند دانم که بر زمین نیفتاده باشد

نقل است که مریدی بود در خدمت بوحفص - سخت با ادب - جنید چند بار در وی نگرست از آنکه او خوش آمدش پرسید که چند سال است تا در خدمت شماست

ابوحفص گفت ده سال است ...

... این بگفت و در طواف آمد در حال یکی بیامد و صره ای زر بیاورد و بدو داد تا بر درویشان خرج کرد چون حج بگزارد و به بغداد آمد اصحاب جنید از او استقبال کردند جنید گفت ای شیخ راه آورد ما را چه آورده ای

بوحفص گفت مگر یکی از اصحاب ما چنانکه می بایست زندگانی نمی توانست کرد اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آن را عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق به دست تو بود عذر بهتر برانگیزد و بی او عذری دیگر از خود بخواه اگر بدین همه غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق به جانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابله آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاو نفس زهی گران و تاریک زهی خودرای بی ادب زهی ناجوانمرد جافی که توییبرادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی نپذیرفتی و همچنان بر سر کار خودی من دستم از تو شستم تو دانی چنانکه خواهی می کن

جنید چون این بشنید تعجب کرد یعنی این قوت که را تواند بود ...

عطار
 
۳۸۷۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حمدون قصار قدس الله روحه العزیز

 

آن یگانه قیامت آن نشانه ملامت آن پیر ارباب ذوق آن شیخ اصحاب شوق آن موزون ابرار حمدون قصار رحمةالله علیه از کبار مشایخ بود و موصوف بود بورع و تقوی و در فقه و علم حدیث درجه عالی داشت و در عیوب نفس دیدن صاحب نظری عجب بود و مجاهده و معامله بغایت داشت و کلامی در دل ها مؤثر و عالی و مذهب ثوری داشت و مرید بوتراب بود و پیر عبدالله مبارک بود و بملامت خلق مبتلا بود و مذهب ملامتیان در نیشابور از او منتشر شد و در طریقت مجتهد و صاحب مذهب است وجمعی از این طایفه بدو تولی کنند و ایشان را قصاریان گویند و در تقوی چنان بود که شبی بر بالین دوستی بود در حالت نزع چون آن دوست وفات کرد چراغ بنشاند وگفت این ساعت این چرغ وارث راست ما را روا نباشد سوختن آن

و گفت روزی در جویبار حیر به نشابور می رفتم عیاری بود به فتوت معروف نوح نام پیش آمد گفتم یا نوح جوان مردی چیست گفت جوانمردی من یا جوانمردی تو گفتم هر دو گفت جوان مردی من آن است که قبا بیرون کنم و مرقع درپوشم و معاملت مرقع گیرم تا صوفی شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم و جوان مردی تو آن است که مرقع بیرون کنی تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردد پس جوانمردی من حفظ شریعت بود بر اظهار و آن تو حفظ حقیقت بر اسرار و این اصلی عظیم است

نقلست که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد ایمه و اکابر نشابور بیامدند و وی را گفتند که ترا سخن باید گفت که سخن تو فایده دلها بود گفت مرا سخن گفتن روا نیست گفتند چرا گفت از آنکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است سخن من فایده ندهد و در دلها اثر نکند و سختی که در دلها مؤثر نبود گفتن آن بر علم استهزاء کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن بود و سخن گفتن آنکس را مسلم بود که به خاموشی او دین باطل شود و چون بگوید خلل برخیزد

وگفت نشاید هیچکس را که در علم سخن گوید چون همان سخن را کسی دیگر گوید و نیابت می دارد و روا نبود که سخن گوید تا نه بیند که فرضی واجب است بروی سخن گفتن تا او را صلاحیت آن بود گفتند نشان صلاحیت آن چیست گفت آنکه هر سخنی که گفته باشد هرگزش حاجت نباشد بار دیگرگفتن و دروی تدبیر آن نبود که بعد از این چه خواهم گفت و سخن او از غیب بود چندان که از غیب برومی آید می گوید و خود را در میانه نه بیند

پرسیدند که چرا سخن سلف نافع تر است دلها را گفت بجهت آنکه ایشان سخن از برای عز اسلام می گفتند و از جهت نجات نفس و از بهر رضاء حق و ما از بهر عز نفس و طلب دنیا و قبول خلق می گوییم ...

... و گفت خواردار دنیا را تا بزرگ نمایی در چشم اهل دنیا و دنیا دار

و عبدالله مبارک گفت حمدون مرا وصیت کرد که تا توانی از بهر دنیا خشم مگیر

پرسیدند که بنده کیست گفت آنکه نپرستد و دوست ندارد که او را پرستند ...

... و گفت ابلیس و یاران او بهیچ چیز چنان شاد نشود که به سه چیز یکی آنکه مؤمنی مؤمنی را بکشد ودوم آنکه بر کفر بمیرد سوم از دلی که در وی بیم درویشی بود

عبدالله مبارک گفت حمدون بیمار شد او را گفتند فرزندان را وصیتی کن گفت من بر ایشان از توانگری بیش می ترسم که از درویشی

و عبدالله را گفت در حال نزع که مرا در میان زنان مگذار رحمةالله علیه

عطار
 
۳۸۷۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز

 

آن شیخ علی الاطلاق آن قطب باستحقاق آن منبع اسرار آن مرتع انوار آن سبق برده باستادی سلطان طریقت جنید بغدادی رحمة الله علیه شیخ المشایخ عالم بود و امام الایمه جهان و در فنون علم کامل و در اصول و فروع مفتی و در معاملات و ریاضات و کرامات و کلمات لطیف و اشارات عالی بر جمله سبقت داشت و از اول حال تا آخر روزگار پسندیده بود و قبول و محمود همه فرقت بود و جمله بر امامت او متفق بودند و سخن او در طریقت حجت است و به همه زبانها ستوده و هیچکس بر ظاهر و باطن او انگشت نتوانست نهادن به خلاف سنت و اعتراض نتوانست کرد مگر کسی کور بود و مقتدای اهل تصوف بود و اور ا سید الطایفه گفته اند و لسان القوم خوانده اند و اعبدالمشایخ نوشته اند و طاوس العلماء و سلطان المحققین در شریعت و حقیقت باقصی الغایه بود و در زهد و عشق بی نظیر و در طریقت مجتهد و بیشتر ازمشایخ بغداد در عصر او و بعد از وی مذهب او داشته اند و طریق او طریق صحو است بخلاف طیفوریان که اصحاب بایزید اند و معروف ترین طریقی که در طریقت و مشهورترین مذهبی مذهب جنید است و در وقت او مرجع مشایخ او بود و او را تصانیف عالی است در اشارات و حقایق و معانی و اول کسی که علم اشارت منتشر کرد او بود و با چنین روزگار بارها دشمنان و حاسدان به کفر و زندقه او گواهی دادند و صحبت محاسبی یافته بود و خواهرزاده سری بود و مرید او روزی از سری پرسیدند که هیچ مرید را درجه ازدرجه پیر بلندتر باشد گفت باشد و برهان آن ظاهر است جنید را درجه بالای درجه من است و جنید همه درد و شوق بود و در شیوه معرفت و کشف توحید شأن رفیع داشته است و در مجاهده و مشاهده و فقر آیتی بود تا از او می آرند که با آن عظمت که سهل تستری داشت جنید گفت که سهل صاحب آیات و سباق غایات بود و لکن دل نداشته است یعنی ملک صفت بوده است ملک صفت نبوده است چنانکه آدم علیه السلام همه در دو عبادت بود یعنی در دو گیتی کاری دیگرست و ایشان دانند که چه می گویند ما را به نقل کار است و ما را نرسد کسی را بر کسی از ایشان فضل نهادن و ابتداء حال او آن بود که از کودکی باو دزد زده بود و طلب گار و با ادب فراست و فکرت بود و تیز فهمی عجب بود یک روز از دبیرستان بخانه آمد پدر را دید گریان گفت چه بوده است گفت امروز چیزی از زکوه بیش خال تو برده ام سری قبول نکرد می گریم که عمر خود در این پنج درم بسر برده ام و این خود هیچ دوستی را از دوستان خدا نمی شاید جنید گفت بمن ده تا بدو دهم و بستاند باو داد جنید روان شد و در خانه خال برد و در بکوفت گفتند کیست گفت جنید در بگشایید و این فریضه زکوه بستان سری گفت نمی ستانم گفت بدان خدای که با تو این فضل و با پدرم آن عدل کرد که بستانی سری گفت ای جنید با من چه فضل کرده است و با و چه عدل جنید گفت باتو آن فضل کرده است که ترا درویشی داد و با پدرم آن عدل کرده است که او را به دنیا مشغول گردانید تو اگر خواهی قبول کنی و اگر خواهی رد کنی او اگر خواهد و اگر نخواهد زکوه مال بمستحق باید رسانید سری را این سخن خوش آمد گفت ای پسر پیش از آنکه این زکوه قبول کنم ترا قبول کردم در بگشاد و آن زکوه بستد و او را در دل خود جای داد

و جنید هفت ساله بود که سری او را به حج برد و در مسجد حرام مسیله شکر می رفت در میان چهارصد پیر چهارصد قول بگفتند در شرح بیان شکر هر کسی قولی سری با جنید گفت تونیز چیزی گوی گفت شکر آنست که نعمتی که خدای ترا داده باشد بدان نعمت دروی عاصی نشوی و نعمت او را سرمایه معصیت نسازی چون جنید این بگفت هر چهارصد پیر گفتند احسنت یاقره عین الصدقین و همه اتفاق کردند که بهتر از این نتوان گفت تا سری گفت یا غلام زود باشد که حظ تو از خدای زبان تو بود جنید گفت من بدین می گریستم که سری گفت بس سری گفت این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو پس به بغداد آمد وآبگینه فروشی کردی هر روز بدکان شدی و پرده فروگذاشتی و چهارصد رکعت نماز کردی مدتی برآمد و دکان رها کرد و خانه بود در دهلیز خانه سری در آنجا نشست و به پاسبانی دل مشغول شد و سجاده در عین مراقبت باز کشید تا هیچ چیز دون حق بر خاطر او گذر نکرد و چهل سال همچنین بنشست چنانکه سی سال نماز خفتن بگذاردی و بر پای بایستادی و تا صبح الله الله می گفتی وهم بدان وضو نماز صبح بگزاردی گفت چون چهل سال برآمد مرا گمان افتاد که به مقصود رسیدم در ساعت هاتفی را آواز داد که یا جنید گاه آن آمد که زنار گوشه تو بتو نمایم چون این بشنیدم گفتم خداوندا جنید را چه گناه ندا آمد که گناهی بیش از این می خواهی که تو هستی جنید آه کرد و سر درکشید و گفت من لم یکن للوصال اهلافکل احسانه ذنوب پس جنید در آن خانه بنشست وهمه شب الله الله می گفت زبان در کار او دراز کردند و حکایت او با خلیفه گفتند خلیفه گفت او را بی حجتی منع نتوان کرد گفتند خلق بسخن او در فتنه می افتند خلیفه کنیزکی داشت بسه هزار دینار خریده و به جمال او کس نبود و خلیفه عاشق او بود بفرمود تا اورا به لباس فاخر و جواهر نفیس بیاراستند و او راگفتند به فلان جای پیش جنید رو و روی بگشای و خود را وجواهر و جامه بروی عرضه کن وبگوی که من مال بسیار دارم و دلم از کار جهان گرفته است آمده ام تا مرا بخواهی تا در صحبت توروی در طاعت آرم که دلم بر هیچکس قرار نمی گیرد الا بتو و خود را بروی عرضه کن و حجاب بردار و در این باب جدی بلیغ نمای پس خادم با وی روان کردند کنیزک با خادم پیش شیخ آمد و آنچه تقریر کرده بودند باضعاف آن به جای آورد جنید را بی اختیار چشم بر وی افتاد و خاموش شد و هیچ جواب نداد و کنیزک آن حکایت مکرر می کرد جنید سر در پیش افکند پس سر برآورد وگفت آه و در کنیزک دمید در حال بیفتاد و بمرد خادم برفت و با خلیفه بگفت که حال چنین بود خلیفه را آتش در جان افتاد و پشیمان شد و گفت هر که با مردان آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید برخاست و پیش جنید رفت و گفت چنین کس را پیش خود نتواند خواند پس جنید را گفت ای شیخ آخردلت بار داد که چنان صورتی را بسوختی جنید گفت ای امیرالمؤمنین ترا شفقت بر مومنان چنین است که خواستی تا ریاضت و بی خوابی و جان کندن چهل ساله مرا به باد بردهی من خود در میانه کنم مکن تا نکنند بعد از آن کار جنید بالا گرفت و آوازه او به همه عالم رسید و درهرچه او را امتحان کردند هزار چندان بود و در سخن آمد

وقتی با مردمان گفت که با مردمان سخن نگفتم تا سی کس از ابدال اشارت نکردند که بشاید که تو خلق را به خدای خوانی و گفت دویست پیر را خدمت کردم که پیش از هفت از ایشان اقتدار نشایست ...

... نقلست که میان جنید و ابوبکر کسایی هزار مسیله مراسلت بود چون کسایی وفات کرد فرمود که این مسایل بدست کس مدهید و با من در خاک نهید جنید گفت من چنان دوست می دارم که آن مسایل بدست خلق نیفتد

نقلست که جنید جامه برسم علما پوشیدی اصحاب گفتند ای پیر طریقت چه باشد اگر برای خاطر اصحاب مرقع درپوشی گفت اگر بدانمی که به مرقع کاری برآمدی از آهن و آتش لباسی سازمی و درپوشمی و لکن بهر ساعت در باطن ماندا می کنند که لیس الاعتبار بالخرقه انما الاعتبار بالحرقه چون سخن جنید عظیم شد سری سقطی گفت ترا وعظ باید گفت جنید متردد شد و رغبت نمی کرد و می گفت با وجود شیخ ادب نباشد سخن گفتن تا شبی مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم بخواب دید که گفت سخن گوی بامداد برخاست تا پاسی می گوید سری را دیدم بر در ایستاده گفت در بند آن بودی که دیگران بگویند که سخن گوی اکنون باید گفت که سخن ترا سبب نجات عالمی گردانیده اند چون به گفتار مریدان نگفتی و به شفاعت مشایخ بغداد نگفتی و من بگفتم و نگفتی اکنون چون پیغمبر علیه السلام فرمود بباید گفت جنید اجابت کرد و استغفار کرد سری را گفت تو چه دانستی که من پیغمبر را به خواب دیدم سری گفت من خدای را به خواب دیدم فرمود که رسول را فرستادم تا جنید را بگوید تا بر منبر سخن گوید جنید گفت بگویم به شرط آنکه از چهل تن زیادت نبود روزی مجلس گفت چهل تن حاضر بودند هژده تن جان بدادند و بیست و دو بیهوش شدند و ایشان را بر گردن نهادند و بخانه ها بردند و روزی در جامع مجلس می گفت و غلامی ترسا درآمد چنانکه کس ندانست که او ترسا است و گفت ایها الشیخ قول پیغامبر است اتقو فراسه المومن فانه ینظر بنور الله بپرهیزید از فراست مومن که او به نور خدای می نگرد جنید گفت قول آنست که مسلمان شوی و زنار ببری که وقت مسلمانی است و در حال مسلمان شد خلق غلو کردند چون مجلسی چند گفت ترک کرد و در خانه متواری شد هرچند درخواست کردند اجابت نکرد گفت مرا خوش میاید خود را هلاک نتوانم کرد بعد از آن به مدتی بر منبر شد و سخن آغاز کرد بی آنکه گفتند پس سوال کردند که در این چه حکمت بود گفت در حدیث یافتم که رسول علیه السلام فرموده است که در آخرالزمان زعیم قوم آنکس بود که بترین ایشان بود و ایشان را وعظ گوید و من خود را بترین خلق می دانم برای سخن پیغامبر علیه السلام می گویم تا سخن او را خلاف نکرده باشم

و یکی ازو پرسید که بدین درجه بچه رسیدی گفت بدانکه چهل سال در آن درجه به شب بر یک قدم مجاهده ایستاده بودم یعنی بر آستانه سری سقطی

نقلست که گفت یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز ده ندایی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربوده ایم تا با ما بمانی تو بازمی خواهی که با غیر مابمانی

نقلست که چون حسین منصور حلاج در غلبه حالت از عمروبن عثمان مکی تبراکرد پیش جنید آمد جنید گفت بچه آمده چنان نباید که با سهل تستری و عمروبن عثمان مکی کردی حسین گفت صحو و سکر دو صفت اند بنده را پیوسته بنده و از خداوند خود باوصاف وی فانی نشود جنید گفت ای ابن منصور خطا کردی در صحو و سکر از آن خلاف نیست که صحو عبارت است از صحت حال با حق و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید و من ای پسر منصور در کلام تو فضولی بسیار می بینم و عبارات بی معنی

نقلست که جنید گفت جوانی را دیدم در بادیه زیر درخت مغیلان گفتم چه نشانده است ترا گفت حالی داشتم اینجا کم شد ملازمت کرده ام تا باز یابم گفت به حج رفتم چون بازگشتم همچنان نشسته بود گفتم سبب ملازمت چیست گفت آنچه می جستم اینجا بازیافتم لاجرم این جا را ملازمت کردم جنید گفت ندانم که کدام حال شریفترا از آن دو حال ملازمت کردن در طلب حال یا ملازمت دریافت حال ...

... و صریع کل هوی صریع هوان

نقلست که یکبار رنجور شد گفت اللهم اشفنی هاتفی آواز داد که ای جنید میان بنده و خدای چه کار داری تو در میان میای و بدانچه فرموده اند مشغول باش و بر آنچه مبتلا کرده اند صبر کن ترا با ختیار چه کار

نقلست که یکبار بعیادت درویشی رفت درویش می نالید گفت از که می نالی درویش دم درکشید گفت این صبربا که می کنی درویش فریاد برآورد و گفت نه سامان نالیدن است و نه قوت صبر کردن

نقلست که یکبار جنید را پای درد کرد فاتحه خواند و بر پای دمید هاتفی آواز داد که شرم نداری که کلام مادر حق نفس خود صرف کنی

نقلست که یکبار چشمش درد کرد طبیب گفت اگر چشمت بکار است آب مرسان چون برفت وضو ساخت و نماز کرد و بخواب فرو شد چون بیدار شد چشمش نیک شده بود آوازی شنید که جنید در رضاء ما ترک چشم کرد اگر بدان عزم دوزخیانرا از ما بخواستی اجابت یافتی چون طبیب باز آمد چشم اونیک دید و گفت چه کردی گفت وضوء نماز طبیب ترسا بود در حال ایمان آورد گفت این علاج خالق است نه مخلوق و درد چشم مرا بود نه ترا طبیب تو بودی نه من

نقلست که بزرگی پیش جنید می آمد ابلیس را دید که از پیش او می گریخت چون در پیش جنید آمد او را دید گرم شده و خشم بروی پدید آمده و یکی را می رنجانید گفت یا شیخ من شنیده ام که ابلیس را بیشتر آن وقت دست بود بر فرزند آدم که در خشم شود تو این ساعت در خشمی و ابلیس رادیدم که از تو می گریخت جنید گفت نشنیده و ندانی که ما بخود در خشم نشویم بلکه بحق درخشم شویم لاجرم ابلیس هیچ وقت از ما چنان نگریزد که آن وقت خشم دیگران بحظ نفس خود بود واگرنه آن بودی که حق تعالی فرموده است که اعوذبالله من الشیطان الرجیم گویند من هرگز استعاذت نخواستمی ...

... نقل است که ابن شریح به مجلس جنید بگذشت گفتند آنچه جنید می گوید به علم باز می خواند گفت آن نمی دانم ولیکن این می دانم که سخن او را صوتی است که گویی حق می راند بر زبان او چنانکه

نقلست که جنید چون در توحید سخن گفتی هر بار بعبارت دیگر آغاز کردی که کس را فهم بدان فهم نرسید روزی شبلی در مجلس جنید گفت الله جنید گفت اگر خدای غایب است ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است واگر حاضر است در مشاهده حاضر نام او بردن ترک حرمت است

و روزی سخن می گفت یکی برخاست وگفت در سخن تو نمی رسم گفت طاقت هفتاد ساله زیر پای نه گفت نهادم و نمی رسم گفت سر زیر پای آرم اگر نرسی جرم از من دان ...

... نقلست که گفت اخلاص از حجامی آموختم وقتی به مکه بودم حجامی موی خواجه راست می کرد گفتم از برای خدای موی من توانی ستردن گفت توانم و چشم بر آب کرد و خواجه را رها کرد تمام ناشده و گفت برخیز که چون حدیث خدای آمد همه در باقی شد مرا بنشاند و بوسه بر سرم داد و مویم باز کرد پس کاغذی بمن داد در آنجا قراضه چندو گفت این را بحاجت خود صرف کن با خود نیت کردم که اول فتوحی که مرا باشد بجای او مروت کنم بسی برنیآمد که از بصره سرة زر برسید پیش او بردم گفت چیست گفت نیت کرده بودم که هر فتوحی را که اول بتو دهم این آمده است گفت ای مرد از خدای شرم نداری که مرا گفتی از برای خدای موی من باز کن پس مرا چیزی دهی کرا دیدی که از برای خدای کاری کرد و بر آن مزدی گرفت

و گفت وقتی در شبی به نماز مشغول بودم هرچند جهد کردم نفس من در یک سجده با من موافقت نکرد هیچ تفکر نیز نتوانستم کرد دلتنگ شدم و خواستم که از خانه بیرون آیم چون دربگشادم جوانی دیدم گلیمی پوشیده و بر در سرای سر درکشیده چون مرا دید گفت تا این ساعت در انتظار تو بودم گفتم پس تو بوده که مرا بی قرار کردی گفت آری مسیله مرا جواب ده چگویی در نفس که هرگز درد او داروی او گردد یا نه گفتم گردد چون مخالفت هواء خودکند چون این بگفتم به گریبان خود فرو نگریست و گفت ای نفس چندین بار از من همین جواب شنیدی اکنون از جنید بشنو برخاست و برفت و ندانستم که از کجا آمده بود و کجا شد

جنید گفت یونس چندان بگریست که نابینا شد و چندان در نماز باز ایستاد که پشتش دوتا شد ...

... نقل است که جنید مریدی داشت که مالی بسیار در راه شیخ ساخته بود و او را هیچ نمانده بود الا خانه گفت یا شیخ چه کنم گفت بفروش و زر بیار تا کارت انجام دهد برفت و بفروخت شیخ گفت آن زر در دجله انداز و برفت و در دجله انداخت و به خدمت شیخ شد او را براند و خود را بیگانه ساخت و گفت از من بازگرد هر چند می آمد میراند یعنی تا خودبینی نکند که من چندین زر در باخته ام تا آنگاه که راهش انجام گرفت

نقلست که جوانی را در مجلس جنید حالتی ظاهر شد توبه کرد و هرچه داشت بغارت داد و حق دیگران بداد و هزار دینار برداشت تا پیش جنید برد گفتند حضرت او حضرت دنیا نیست آن حضرت را آلوده نتوانی کرد بر لب دجله نشست و یک یک دینار آب در دجله میانداخت تا هیچ نماند برخاست و بخانقاه شد جنید چون او را بدید گفت قدمی که یکبار باید نهاد به هزار بار نهی برو که ما را نشایی ازدلت بر نیامد که به یکبار در آب انداختی در این راه نیز اگر همچنین آنچه کنی بحساب خواهی کرد بهیچ جای نرسی بازگرد و به بازار شو که حساب و صرفه دیدن در بازار راست آید

نقلست که مریدی را صورت بست که بدرجه کمال رسیدم و تنها بودن مرا بهتر بود در گوشه رفت و مدتی بنشست تا چنان شد که هر شب شتری بیاوردندی و گفتندی که ترا به بهشت می بریم و او بر آن شتر نشستی و می رفتی تا جایی رسیدی خوش و خرم و قومی با صورت زیبا و طعامها پاکیزه و آب روان و تا سحر آنجا بودی آنگاه به خواب درشدی خود را در صومعه خود یافتی تارعونت دروی ظاهر شد و پنداری عظیم در وی سر برزد و بدعوی پدید آمد و گفت مرا هر شبی به بهشت می برند این سخن بجنید رسید برخاست و به صومعه او شد او را دید باتکبری تمام حال پرسید همه با شیخ بگفت شیخ گفت امشب چون ترا آنجا برند سه بار بگوی لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم چون شب درآمد او را می بردند او بدل انکار شیخ می کرد چون بدان موضع رسید تجربه را گفت لاحول ولاقوة آن قوم به جملگی بخود شنیدند و برفتند و او خود را در مزبله یافت استخوان در پیش نهاده بر خطا خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست که مرید را تنها بودن زهر است

نقلست که جنید سخن می گفت مریدی نعره بزد شیخ او را از آن منع کرد و گفت اگر یک بار دیگر نعره زنی ترا مهجور گردانم پس شیخ باز سرسخن شد آن مرید خود را نگاه می داشت تا حال بجایی رسید که طاقتش نماند وهلاک شد برفتند او را دیدند میان دلق خاکستر شده

نقلست که از مریدی ترک ادبی مکر در وجود آمد سفر کرد و به مجلس شو نیزیه بنشست جنید را روزی گذر بانجا افتاد در وی نگریست آن مرید در حال از هیبت شیخ بیفتاد و سرش بشکست وخون روان شد از هر قطره نقش الله پدید می آمد جنید گفت جلوه گری می کنی یعنی به مقام ذکر رسیدم که همه کودکان با تو در ذکر برابرند مردمی باید که به مذکور رسد این سخن بر جان او آمد در حال وفات کرد دفن کردند بعد از مدتی که به خواب دیدند پرسیدند که چون یافتی خود را گفت سالهاء دراز است تامی روم اکنون بسر کفر خود رسیدم و کفر خود را می بینم و دین دور دور است این همه پنداشتها مکر بوده است

نقل است که جنید را در بصره مریدی بود در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد و در آینه نگاه کرد و روی خود سیاه دید متحیر شد و هر حیلت که کرد سود نداشت از شرم روی به کس ننمود تا سه روز برآمد باره باره آن سیاهی کم می شد ناگاه یکی در بزد گفت کیست گفت نامه آورده ام از جنید نامه برخواند نوشته بود که چرا در حضرت عزت با ادب نباشی سه شبانه روز است تا مرا گازری می باید کرد تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود

نقلست که جنید را مریدی بود مگر روزی نکته بروی گرفتند از خجالت برفت و بخانقاه نیامد تا یک روز جنید با اصحاب در بازار می گذشت نظرش بدان مرید افتاد مرید از شرم بگریخت جنید اصحاب را بازگردانید و گفت ما را مرغی از دام نفور شده است و بر عقب او برفت مرید بازنگریست شیخ را دید که می آمد گام گرم کرد و می رفت تا بجایی رسید که راه نبود روی بر دیوار نهاد از شرم ناگاه شیخ بدو رسید مرید گفت کجا میایی شیخ گفت جایی که مرید را پیشانی در دیوار آید شیخ آنجا بکار آید پس او را با خانقاه برد مرید بقدمهاء شیخ افتاد و استغفار کرد چون خلق آن حال بدیدند رقتی در خلق پدید آمد و بسیار کس توبه کردند ...

... نقلست که مریدی داشت که او را از همه عزیزتر می داشت دیگران را غیرت آمد شیخ بفراست بدانست گفت ادب و فهم او از همه زیادت است ما را نظر بر آنست امتحان کنیم تا شما را معلوم شود فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت هر مرید یکی را بردارید و جایی که کجا شما را نه بیند بکشید و بیارید همه برفتند و بکشتند و بازآمدند الا آن مرید مرغ زنده باز آورد شیخ پرسید که چرانکشتی گفت از آنکه شیخ فرموده بود که جایی باید که کس نبیند و من هرجا که می رفتم حق تعالی می دید شیخ گفت دیدید که فهم او چگونه است و از آن دیگران چگونه استغفار کردند

نقلست او را هشت مرید بود که از خواص او بودند که هر اندیشه که بودی ایشان را کفایت کردندی ایشان را در خاطر آمد که ما را بجهاد می باید رفتن دیگر روز جنید خادم را فرمود که ساختگی جهاد کن پس شیخ با آن هشت مرید به جهاد رفتند چون صف برکشیدند مبارزی از کفار در آمد و هر هشت را شهید کرد جنید گفت نگاه کردم در هوا نه هودج دیدم ایستاده روح هر یکی را که شهید می شد از مریدان در آن هودج می نهادند پس یک هودج تهی بماند من گفتم شاید که آن از آن من باشد در صف کارزار شدم آنمبارز که اصحاب را کشته بود در آمد و گفت ای ابوالقاسم آن هودج نهم از آن منست تو به بغداد بازرو و پیر قوم باش و ایمان بر من عرضه کن پس ملسمان شد و بهمان تیغ که ایشان را کشته بود هشت کافر دیگر را بکشت پس شهادت یافت جنید گفت جان او را نیز در آن هودج نهادند و ناپدید شدند

نقلست که جنید را گفتند سی سال است تا فلان کس سر از زانو برنگرفته است و طعام و شراب نخورده و جهندگان در وی افتاده و او را از آن خبر نه چگویی در چنین مرد که او در جمع جمع باشد یا نه گفت بشود انشاء الله تعالی ...

... و گفت هر که در موافقت به حقیقت رسیده باشد از آن ترسد که حظ او از خدای فوت شود به چیزی دیگر

و گفت مقامات به شواهد است هر کرا مشاهدت احوال است او رفیق است و هر کرا مشاهده صفات است او اسیر است که رنج اینجا رسد که خودی برجای بود در شبانروزی هزار بارش بباید مرد چون او فانی شد و شهود حق تعالی حاصل گشت امیر شد

و گفت سخن انبیاء خبر باشد از حضور و کلام صدیقان اشارت است از مشاهده ...

... و گفت هیچکس نیست که طلب صدق کند که نیابد و اگر همه نیابد بعضی بیابد

و گفت صادق روزی چهل بار از حالی به حالی بگردد و مرایی چهل سال بر یک حال بماند

و گفت علامت فقراء صادق آنست که سؤال نکنند و معارضه نکنند و اگر کسی با ایشان معارضه کند خاموش شوند ...

... و گفت فتوت آنست که با درویشان نقار نکنی و با توانگران معارضه نکنی

وگفت جوانمردی آنست که بار خود بر خلق ننهی و آنچه داری بذل کنی

و گفت تواضع آن است که تکبر نکنی بر اهل هر دو سرای که مستغنی باشی بحق ...

... سؤال کردند از تفکر گفت در این چند وجه است تفکری است در آیات خدای و علامتش آن بود که ازو معرفت زاید و تفکری است در آلاء و نعما خدای که ازو محبت زاید و تفکری است در وعده خدای و عذاب او ازو هیبت زاید و تفکری است در صفات نفس و در احسان کردن خدای با نفس ازو حبا زاید از خدای تعالی و اگر کسی گوید چرا از فکرت دروعده هیبت زاید گویم از اعتماد بر کرم خدای از خدای بگریزد و بمعصیت مشغول شود

سؤال کردند از تحقیق بنده درعبودیت گفت چون بنده جمله اشیاء را ملک خدای بیند و پدید آمدن جمله از خدای بیند و قیام جمله به خدای بیند و مرجع جمله بخدای بیند چنانکه خدای تبارک و تعالی فرموده است

فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیی والیه ترجعون و این همه اورا محقق بود بصفوت عبودیت رسیده بود

سؤال کردند از حقیقت مراقبت گفت حالتی است که مراقبت انتظار می کند آنچه از وقوع او ترسد لاجرم خلقی بود چنانکه کسی از شبیخون ترسد نخسبد قال الله تعالی فار تقب یعنی فانتظر

سؤال کردند از صادق و صدیق و صدق گفت صدق صفت صادق است و صادق آنست که چون او را بینی چنان بینی که شنوده باشی خبر او و چون معاینه بود بل که خبر او اگر یکبار بتو رسیده بود همه عمرش همچنان یابی و صدیق آنست که پیوسته بود صدق او در افعال و اقوال و احوال پرسیدند از اخلاص گفت فرض فی فرض و نقل فی نقل گفت اخلاص فریضه است در هرچه فریضه بود چون نماز و غیر آن و نماز که فریضه است فرض است در سنت باخلاص بودن و اخلاص بودن مغز نماز بود و نماز مغز سنت

و هم از اخلاص پرسیدند گفت فنا است از فعل خویش و برداشتن فعل خویش دیدن از بیش و گفت اخلاص آنست که بیرون آری خلق را از معامله خدای و نفس یعنی دعوی ربوبیت می کند ...

... گفتند بلای او چکار کند گفت بوته است که مرد را بالاید هر که درین بوته بالوده گشت هرگز او را بلا ننماید

سیوال کردند از شفقت بر خلق گفت شفقت بر آنست که بطوع بایشان دهی آنچه طلب می کنند و باری بر ایشان ننهی که طاقت آن ندارند و سخنی نگویی که ندانند

گفتند تنها بودن کی درست آید گفت وقتی که از نفس خویش عزلت گیری و آنچه ترادی نوشته اند امروز درس تو شود ...

... و گفت زلت عالم میل است از حلال به حرام و زلت زاهد میل است از بقا به فنا و زلت عارف میل است از کریم به کرامت

گفتند فرق میان دل مومن و منافع چیست گفت دل مومن در ساعتی هفتاد بار بگردد و دل منافع هفتاد سال بر یک حال بماند

نقلست که جنید را دیدند که می گفت یارب فرداء قیامت مرا نابینا انگیز گفتند این چه ادعاست گفت از آنکه تا کسی راکه ترا بیند او را نباید دید چون وفاتش نزدیک آمد گفت خوانرا بکشید و سفر بنهید تا به جمجمه دهن خوردن اصحاب جان بدهم چون کار تنگ در آمد گفت مرا وضو دهید مگر در وضو تخلیل فراموش کردند فرمود تا تخلیل بجای آوردند پس در سجود افتاد و می گریست گفتند ای سید طریقت با این طاعت و عبادت که از پیش فرستاده چه وقت سجوداست گفت هیچ وقت جنید محتاج تر ازین ساعت نیست و حالی قرآن خواندن آغاز کرد و می خواند مریدی گفت قرآن می خوانی گفت اولیتر از من بدین که خواهد بود که این ساعت صحیفه عمر من در خواهند نوردید و هفتاد ساله طاعت و عبادت خود را می بینم در هوا بیک موی آویخته و بادی برآمده و آنرا می جنباید نمی دانم که باد قطیعت است یا باد وصلت و بریک جانب صراط و بر یک جانب ملک الموت و قاضی که عدل صفت اوست میل نکند و راهی پیش من نهاده اند و نمی دانم که مرا به کدام راه خواهند برد پس قرآن ختم کرد و از سورة البقره و هفتاد آیت برخواند و کار تنگ درآمد و گفتند بگوی الله گفت فراموش نکرده ام پس در تسبیح انگشت عقد می کرد تا چهار انگشت عقد گرفت و انگشت مسبحه راگذاشت و گفت بسم الله الرحمن الرحیم و دید فراز کرد و جان بداد غسال بوقت غسل خواست تا آبی به چشم وی رساند هاتفی آواز داد که دست از دیده دوست ما بدار که چشمی که بنام ما بسته شد جز به لقاء ما باز نگردد پس خواست تا انگشت که عقد کرده بود باز کند آواز آمد که انگشتی که بنام عقد شد جز به قرمان ما بازگشاده نگردد و چون جنازه برداشتند کبوتری سفید بر گوشه جنازه نشست هر چند که می راندند نمی رفت تا آواز داد که خود را و مرا رنجه مدارید که چنگ من بمسمار عشق بر گوشه جنازه دوخته اند من از بهر آن نشسته ام شمارنج مبرید که امروز قالب او نصیب کروبیان است که اگر غوغاء شما نبودی کالبد او چون باز سفید در هوا با ما پریدی یکی او را بخواب دید گفت جواب منکر ونکیر چون دادی گفت چون آن دومقرب از درگاه عزت یا آن هیبت بیامدند و گفتند من ربک من در ایشان نگریستم و خندیدم و گفتم آن روز که پرسنده او بود از من که الست بربکم بودم که جواب دادم که بلی اکنون شما آمده اید که خدای تو کیست کسی که جواب سلطان داده باشد از غلام کی اندیشد هم امروز به زبان او می گویم الذی خلقنی فهو یهدین به حرمت از پیش من برفتند و گفتند او هنوز در سکر محبت است دیگری به خواب دید گفت کار خود را چون دیدی گفت کار غیر از آن بود که ما دانستیم که صد و اند هزار نقطه نبوت سرافکنده و خاموش اند ما نیز خاموش شدیم تا کار چگونه شود

جریری گفت جنید را به خواب دیدم و گفتم خدای با توچه کرد گفت رحمت کرد و آن همه اشارات و عبارات باد برد مگر آن دو رکعت نماز که در نیم شب کردم

نقلست که یک روز شبلی بر سر خاک جنید ایستاده بود یکی از وی مسیله پرسید جواب نداد و گفت انی لاستحیبه و التراب بیننا کما کنت استحیبه و هویرانی ...

عطار
 
۳۸۷۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عمرو بن عثمان مکی قدس الله روحه العزیز

 

... نقلست که حسین منصور حلاج را دید که چیزی می نوشت گفت چه می نویسی گفت که چیزی می نویسم که با قرآن مقابله کنم عمروبن عثمان او را دعابد کرد و از پیش خود مهجور کرد پیران گفتند هرچه بر حسن آمد از آن بلاها به سبب دعاء او بود

نقلست که روزی ترجمه گنج نامه بر کاغذی نوشته بود و در زیر سجاده نهاده بود و به طهارت رفته بود در متوضا خبر شد خادم را گفت تا آن جزء را بردارد چون خادم بیامد نیافت با شیخ گفت شیخ گفت بردند و رفت پس گفت آنکس که آن گنج نامه برد زود باشد که دستهایش ببرند و پایهایش ببرند و بردارش کنند و بسوزند و خاکسترش بر باد دهند او را بسر گنج می باید رسید او گنج نامه می دزدد و آن گنج نامه این بود که گفت آن وقت که جان در قالب آدم علیه السلام آمد جمله فرشتگان را سجود فرمود همه سر برخاک نهادند ابلیس گفت که من سجده نکنم و جان ببازم و سر ببینم که شاید که لعنت کنند و طاغی و فاسق و مرایی خوانند سجده نکرد تا سر آدمی را بدید و بدانست لاجرم به جز ابلیس هیچکس را بر سر آدمی وقوف نیست و کسی سر ابلیس ندانست مگر آدمی پس ابلیس بر سر آدمی وقوف یافت از آنکه سجده نکرد تا بدید که به سر دیدن مشغول بود و ابلیس از همه مردود بود که بر دیده او گنج نهاده بودند گفتند ما گنجی در خاک نهادیم و شرط گنج آن است که یک تن بیند اما سرش ببرند تا غمازی نکند پس ابلیس فریاد برآورد که اندرین مهلتم ده و مرا مکش و لیکن من مرد گنجم گنج بر دیده من نهاند و این دیده به سلامت نرود صمصام لا ابالی فرمود که انک من المنظرین و ترا مهلت دادیم و لیکن متهمت گردانیدیم تا اگر هلاک نکنیم متهم و دروغ زن باشی و هیچکس راست گوی نداند تاگویند کان من الجن فسق عن امر ربه او شیطان است راست از کجا گوید لاجرم ملعون است و مطرود و مخذولست و مجهول و ترجمه گنج نامه عمرو بن عثمان این بود و هم او در کتاب محبت گفته است که حق تعالی دلها را بیافرید بیش از جانها بهفت هزار سال و در روضه انس بداشت و سرها را پیش از دلها بیافرید بهفت هزار سال و در درجه وصل بداشت و هر روز سیصد و شصت نظر کرامت و کلمه محبت جانها را می شنوانید و سیصد و شصت لطیفه انس بر دلها ظاهر کرد و سیصد و شصت بار کشف جمال بر سر تجلی کرد تا جمله در کون نگاه کردند و از خود گرامین تر کس ندیدند زهوی و فخری در میان ایشان پدید آمد حق تعالی بدان بر ایشان امتحان کرد سر را در جان به زندان کرد و جان را در دل محبوس گردانید و دل را در تن بازداشت آنگاه عقل را در ایشان مرکب گردانید و انبیاء را فرستاد و فرمانها را بداد آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویای شدند حق تعالی نمازشان فرمود تا تن در نماز شد دل در محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت

نقلست که از حرم به عراق نامه نوشت به جنید و جریری و شبلی که بدانید شما که عزیزان و پیران عراقید هر که را زمین حجاز و جمال کعبه باید گویید لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس و هر که را بساط قرب و درگاه عزت باید گویید لم تکونوا بالغیه الا بشق الارواح و در آخر رنامه نوشت که این خطی است از عمروبن عثمان مکی و این پیران حجاز که همه با خوداند و در خوداند و برخوداند و اگر از شما کسی هست که همت بلند دارد گو درآی درین راه که در وی دو هزار کوه آتشین است و دوهزار دریا مغرق مهلک و اگر این پایگاه ندارید دعوی می کنید که به دعوی هیچ نمی دهند چون نامه به جنید رسید پیران عراق را جمع کرد و نامه بر ایشان خواند آنگاه جنید گفت بیایید و بگویید که از این کوهها چه خواسته است تا گفتند که از این کوهها مراد نیستی مرد است که تا مرد هزار بار نیست نشود و هزار بار هست نگردد بدرگاه عزت نرسد پس جنید گفت من از این دو هزار کوه آتشین یکی بیش بسر نبرده ام جریری گفت دولت ترا که آخر یکی بریدی که من هنوز سه قدم بیش نبریده ام شبلی بهای های بگریست و گفت خنک ترا ای جنید که یک کوه آتشین بریدی و خنک ترا که سه قدم بریدی که من هنوز گرد آن از دور ندیده ام

نقلست که چون عمروبن عثمان به صفاهان آمد جوانی به صحبت او پیوست پس آنجوان بیمار شد و مدتی رنج بکشید روزی جمعی به عیادت آمدند شیخ را اشارت کرد که قوال را بگوی تابیتی برگوید عمرو باقوال گفت این بیت برگوی ...

... و گفت بر تو باد که پرهیز کنی از تفکر کردن در چیزی از عظمت خدای یادر چیزی از صفات خدای که تفکر در خدای معصیت است و کفر

و گفت جمع آنست که حق تعالی خطاب کرد بندگان را در میثاق و تفرقه آنست که عبارت می کند ازو باوجود بهم و گفت عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد از آنکه او سر حق است نزدیک مؤمنان

و گفت اول مشاهده قربت است و معرفت بعلم الیقین و حقایق آن ...

عطار
 
۳۸۷۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوسعید خراز قدس الله روحه العزیز

 

آن پخته جهان قدس آن سوخته مقام انس آن قدوه طارم طریقت آن غرقه قلزم حقیقت آن معظم عالم اعزاز قطب وقت ابوسعید خراز رحمةالله علیه از مشایخ کبار و از قدماء ایشان بود و اشرافی عظیم داشت در ورع و ریاضت بغایت بود و به کرامت مخصوص و در حقایق و دقایق به کمال و در همه فن بر سر آمده بود و در مرید پروردن آیتی بود و او را لسان التصوف گفتند و این لقب از بهر آن دادند که درین امت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را در این علم او را چهارصد کتاب تصنیف است و در تجرید و انقطاع بی همتا بود و اصل او از بغداد بود و ذوالنون مصری را دیده بود و با بشروسری سقطی صحبت داشته بود و در طریقت مجتهد بود و ابتدای عبارت از حالت بقاء و فنای او کرد و طریقت خود را درین دو عبارت متضمن گردانید و در دقایق علوم بعضی از علماء ظاهر بروی انکار کردند و او را به کفر منسوب کردند به بعضی الفاظ که در تصانیف او دیدند و آن کتاب کتاب السرنام کرده بود معنی آن فهم نکردند یکی این بود که گفته بود ان عبدا رجع الی الله و تعلق بالله و سکن فی قرب الله قدنسی نفسه و ماسوی الله فلو قلت له من این أنت و این ترید لم یکن له جواب غیرالله گفت چون بنده به خدای رجوع کند و تعلق به خدا گیرد و در قرب خدای ساکن شود هم نفس خویش را هم ما سوی الله را فراموش کند اگر او را گویند تو از کجایی و چه خواهی او را هیچ جواب خوب تر از آن نباشد که گوید الله و در صفت این قوم که او می گوید که بعضی را از این قوم گویند که تو چه می خواهی گوید الله اگر چنان بود که اندامهاء اودر تن او به سخن آید همه گویند الله که اعضاء و مفاصل او برابر آمده بود از نورالله که مجذوبست دروی پس در قرب بغایتی رسد که هیچکس نتواند که در پیش او گوید الله از جهت آنکه آنجا هرچه رود از حقیقت رود بر حقیقت و از خدای رود بر خدای چون اینجا هیچ از الله بسر نیامده باشد چگونه کسی گوید الله جمله عقل عقلا اینجا رسد و در حیرت بماند تمام شد این سخن

و گفت سالها با صوفیان صحبت داشتم که هرگزمیان من و ایشان مخالفت نبود از آنکه هم با ایشان بودم و هم با خود

و گفت همه را مخیر کردند میان قرب و بعد من بعد را اختیار کردم که مرا طاقت قرب نبود چنانکه لقمان گفت مرا مخیر گردانیدند میان حکمت ونبوت من حکمت اختیار گردم که مرا طاقت بار نبوت نبود

و گفت شبی بخواب دیدم که دو فرشته از آسمان بیامدند و مرا گفتند صدق چیست گفتم الوفا بالعهود گفتند صدقت و هر دو بر آسمان رفتند ...

... و گفت وقتی نفسم مرا برآن داشت که از خدای چیزی خواهم هاتفی آواز داد که به جز خدای چیزی دیگر می خواهی لاجرم سخن اوست که گفت از خدای شرم دارم که برای روزی چیزی جمع کنم بعد از آن که او ضمان کرده است

و گفت وقتی در بادیه می رفتم گرسنگی غلبه کرد و نفس چیزی مطالبه کرد تا از خدای طعام خواهم گفتم طعام خواستن کار متوکلان نیست هیچ نگفتم چون نفس ناامید شد مکری دیگر ساخت گفت طعام نمی خواهی باری صبر خواه قصد کردم تا صبر خواهم عصمت حق مرا دریافت آوازی شنیدم که کسی می گوید که این دوست ما می گوید که ما بدو نزدیکیم و مقرر است که ما آنکس را که سوی ما آید ضایع نگذاریم تا از ما قوت صبر می خواهد و عجز و ضعف خویش پیش می آورد و پندارد که نه او ما را دیده است و نه ما او را یعنی به طعام خواستن محجوب گشتی از آنکه طعام غیر ما بود و بصبر خواستن هم محجوب می شدی که صبر هم غیر ماست

و گفت وقتی در بادیه شدم بی زاد مرا فاقه رسید چشم من بر منزل افتاد شاد شدم نفس گفت که سکونت یافتم سوگند خوردم که در آن منزل فرو نیایم گوری بکندم و در آنجا شدم آوازی شنیدم که ای مردمان در فلان منزل یکی از اولیاء خدای خود را بازداشته است د رمیان ریگ او را در یابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و به منزل بردند ...

... و گفت چون حق تعالی خواهد که دوست گیرد بنده را از بندگان خود در ذکر بروی گشاده گرداند پس هر که از ذکر لذت یافت در قرب بر او گشاده گرداند پس او را در سرای فردا نیت فرود آرد و محل جلال و عظمت بر وی مکشوف گرداند پس هرگاه که چشم او برجلال و عظمت او ابتدا باقی ماند او بی او در حفظ خدای افتد

و گفت اول مقامات اهل معرفت تحیر است با افتقار پس سرور است با اتصال پس فنا است با انتباه پس بقا است با انتظار و نرسد هیچ مخلوقی بالای این اگر کسی گوید پیغامبر صلی الله و علیه و علی آله و سلم نرسید گوییم رسید اما در خور خویش چنانکه همه را حق تعالی متجلی شود و ابوبکر رایک بار متجلی شد د رخور او و هر یکی را در خور آنکس

و گفت هر که گمان برد که بجهد بوصال حق رسد خود را در رنج بی نهایت افکند و هر که گمان برد که بی جهد بوی رسد خود را در تمناء بی نهایت افکند ...

عطار
 
۳۸۷۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالحسین نوری قدس الله روحه العزیز

 

آن مجذوب وحدت آن مسلوب عزت آن قبله انوار آن نقطه اسرار آن خویشتن کشته در درد دوری لطیف عالم ابوالحسین نوری رحمة الله علیه یگانه عهد و قدوه وقت و ظریف اهل محبت تصوف و شریف اهل محبت بود و ریاضاتی شگرفت و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فراستی صادق وعشقی به کمال و شوقی بی نهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت بر اهمیتی قاطعه است و حجتی لامعه و قاعده مذهبش آنست که تصوف را بر فقر تفضل نهد ومعاملتش موافق جنید است و از نوادر طریقت او یکی آنست که صحبت ایثار حرام داند ودر صحبت ایثار حق صاحب فرماید بر حق خویش و گوید صحبت با درویشان فریضه است وعزلت ناپسندیده و ایثار صاحب بر صاحب فریضه و او را نوری از آن گفتند که چون در شب تاریک سخن گفتی نور از دهان او بیرون آمدی چنانکه خانه روشن شدی و نیز از آن نوری گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبردادی ونیز گفتند که او را صومعه بود در صحرا که همه شب آنجا عبادت کردی و خلق آنجا به نظاره شدندی به شب نوری دیدند که می درخشیدی و از صومعه او به بالا برمی شدی و ابومحمد مغازلی گفت هیچکس ندیدم به عبادت نوری و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که بدکان می روم و نانی چند برداشتی و درراه صدقه کردی و در مسجد شدی و نماز کردی تا نماز پیشین پس بدکان آمدی اهل خانه پنداشتندی که به دکان چیزی خورده است و اهل دکان گمان بردندی که به خانه چیزی خورده است همچنین بیست سال بدین نوع معاملت کردی که کس بر احوال اومطلع نشد

نقل است که سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلایق کردم و ریاضات کشیدم راه به من گشاده نشد و با خود گفتم که چیزی می باید کرد که کار برآید و یا فرو شوم و از این نفس بر هم پس گفتم ای تن تو سالها بهواو مراد خودخوردی ودیدی و شنیدی و رفتی و گرفتی و خفتی و عیش کردی و شهوت راندی و این همه بر تو تاوان است اکنون در خانه رو تابندت برنهم و هرچه حقوق حق است در گردنت قلاده کنم اگر بر آن بمانی صاحب دولتی شوی و اگر نه باری در راه حق فرو شوی

و گفت در راه حق چنین کردم و من شنیده بودم که دلهاء این طایفه نازک بود هرچه ایشان بینند و شنوند سر آن بدانند و من در خود آن نمی دیدم گفتم قول انبیاء و اولیاء حق بود مگر من مجاهده برپا کردم و این خلل از من است که اینجا خلاف را راه نیست آنگه گفتم اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست بخود فرونگرستم آفت آن بود که نفس با دل من یکی شده بود چون نفس با دل یکی شود بلا آن بود که هرچه دل تابد نفس حظ خود از وی بستاند چون چنان دیدم دانستم که از آن بر جای می ماند که هرچه از درگاه بدل می رسد نفس حظ خود می ستاند بعد از آن هرچه نفس بدان بیاسودی گرد آن نه گشتمی و چنگ در چیزی دیگر زدمی مثلا اگر او را بانماز یا روزه یا با صدقه خوش بودی یا با خلوت یا با خلق در ساختن خلاف او کردمی تا آن همه را بیرون انداختم و گامها همه بریده گشت آنگاه اسرار در من پدید می آمد پس گفتم تو که ای گفت من در کان بی کامی ام و اکنون با مریدان بگوی که کان من کان بی کامی است و در من درکان نامرادی است آنگه بدجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم نروم تا ماهی درشست من نیفتد آخردر افتاد چون برکشیدم گفتم الحمدلله که کار من نیک آمد برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی پدید آمد گفت ای ابوالحسین آنکه ماهی افتاد اگر ماری بودی کرامت تو بودی لکن چو تودر میان آمدی فریب است نه کرامت که کرامت آنبود که تو در میان نباشی سبحان الله این آزادگان چه مردان بوده اند

نقلست که چون غلام خلیل بدشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت که جماعتی پدید آمده اند که سرود می گویند و رقص می کنند و کفریات می گویند و همه روز تماشا می کنند و در سردابها می روند پنهان و سخن می گویند این قومی اند از زنادقه اگر امیرالمومنین فرمان دهد به کشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این چیز از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم به ثوابی جزیل خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و بجای ارقام بنشست و گفت اول مرا به قتل آر طرب کنان و خندان سیاف گفت ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتاب زدگی کنند نوری گفت بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار می دارم و عزیزترین چیزها دردنیا زندگانی است می خواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نز ایثار کرده باشم با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستر ا زهزار سال آخرت ا زآنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه از انصاف وقدم صدق او تعجب آمد فرمود توقف کنید به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند قاضی گفت بی حجتی ایشان را منع نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود گفت از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواندداد پس گفت از بیست دینار چند زکوة باید داد شبلی گفت بیست و نیم دینار گفت این زکوة این چنین که نصب کرده است گفت صدیق اکبر رضی الله عنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بار نگرفت گفت این نیم دینار چیست که گفتی گفت غرامت را که آن بیست دینار چرا نگاه داشت تانیم دینارش بباید داد پس از نوری مسیله پرسید ا زفقه در حال جواب داد قاضی خجل شد آنگاه نوری گفت ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه به دوست و حرکت و سکون همه به دوست و همه زنده بدواند و پاینده به مشاهده او اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند جان از ایشان برآیدبدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند علم این بود نه آنکه تو پرسیدی قاضی متحیر شد و کس به خلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیق اند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست خلیفه ایشان را بخواند و گفت حاجت خواهید گفتند حاجت ما آنست که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مشرف گردانی و نه برد مهجور کنی که ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو است خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتی تمام روانه کرد

نقلست که نوری یک روز مردی را دید درنماز که با محاسن حرکتی می کرد گفت دست از محاسن حق بدار این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که او بدین سخن کافر شد او را پیش خلیفه بردند خلیفه گفت این سخن تو گفتی گفت بلی گفت چرا گفتی گفت بنده از آن کیست گفت از آن خدای گفت محاسن از آن که بود گفت از آن کسی که بنده آن او بودپس خلیفه گفت الحمدلله که خدای مرا از قتل او نگاه داشت ...

... نقلست که جوانی پای برهنه از اصفهان به عزم زیارت نوری بیرون آمد چون نزدیک رسیدنوری مریدی را فرمود تا یک فرسنگ راه بجاروب برفت وگفت که جوانی می آید که این حدیث بر وی تافته است چون برسید نوری گفت از کجا می آیی گفت از اصفهان و ملک اصفهان آن جوان را کوشکی وهزار دینار اسباب و کنیزکی به هزار دینار می داد که از آنجا مرو پس نوری گفت اگر ملک اصفهان تو را کوشکی و کنیزکی و هزار دینار می داد و هزار دینار اسباب دادی که از آنجا مرو و تو این طلب را با آن مقابله کردی جوان در حال فریاد برآورد که مرا مزن نوری گفت اگر حق تعالی هژده هزار عالم بر طبقی نهد و در پیش مریدی نهد و او در آن نگرد مسلمش نبود که حدیث خدای کند

نقلست که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می گریستند چون آنکس برفت نوری روی به یاران کرد و گفت دانستید که آن شخص که بود گفتند نه گفت ابلیس بود حکایت خدمات خود می کرد و افسانه روزگار خود می گفت و از درد فراق می نالید و چنانکه دیدید می گریست من نیز می گریستم جعفر خلدی گفت نوری در خلوت مناجات می کرد من گوش داشتم که تا چه می گوید گفت بار خدایا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده تواند به علم و قدرت و ارادت قدیم و اگر هر آینه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پرکنی و ایشان را به بهشت ببری جعفر گفت من متحیر شدم آنگاه به خواب دیدم که یکی بیامدی و گفتی که خدای فرموده است که ابوالحسین را بگوی که ما ترا بدان تعظیم و شفقت بخشیدم

نقلست که گفت شبی طواف گاه خالی یافتم طواف می کردم و هر بار که به حجرالاسود می رسیدم دعا می کردم و می گفتم اللهم ارزقنی حالا و صفة لا التغیر منه باری خدایا مرا حالی و صفتی روزی کن که از آن نگردم یک روز از میان کعبه آوازی شنیدم که یا ابوالحسین می خواهی که با ما برابری کنی ماییم که از صفت خود برنگردیم اما بندگان گردان داریم تا ربوبیت از عبودیت پیدا گردد ماییم که بر یک صفتیم صفت آدمی گردان است

شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که مویی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن تر بود ...

... نقلست که خادمه داشت زیتونه نام گفت روزی نان و شیر پیش نوری بردم و او آتش بدست گردانیده بود انگشتان او سیاه شده هم چنان ناشسته نان می خورد گفتم بی هنجار مردی است در حال زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمه جامه من برده و مرا پیش امیر بردند نوری بیامد و کس امیر را گفت او رامرنجان که جامه اینک می آرند نگاه کردند کنیزکی می آمد ورزمه جامه می آورد پس من خلاص یافتم شیخ مرا گفت دگرگویی که بی هنجار مردی است زیتونه گفت توبه کردم

نقلست که نوری می گذشت یکی را دید که بار افتاده و خرش مرده و او زار می گریست نوری پای بر خر زد و گفت برخیز چه جای خفتن است حالی بر خاست مردبار برنهاد و برفت

نقلست که نوری بیمار شد جنید به عیادت او آمد و گل و میوه آورد بعد از مدتی جنید بیمار شد نوری با اصحاب بعیادت آمد پس با یاران گفت که هر کس از این بیماری جنید چیزی برگیرید تا او صحت یابد گفتند برگرفتیم جنید حالی برخاست نوری گفت این نوبت که به عیادت آیی چنین آی نه چنان که گل و میوه آری ...

... و گفتند آدمی که مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت وقتی که از خدای فهم کند و اگر از خدای فهم نمی کند بلای او در عباد الله و بلاد الله عام بود

سیوال کردند از اشارت گفت اشارت مستغنی است از عبارت و یافتن اشارت بحق استغراق سرایر است از عبارت صدق

سیوال کردند از وجد گفت بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنگ است بلاغت ادیب از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجه وجد ...

عطار
 
۳۸۸۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بوعثمان حیری قدس الله روحه العزیز

 

آن حاضر اسرار طریقت آن ناظر انوار حقیقت آن ادب یافته عتبه عبودیت آن جگر سوخته جذبه ربوبیت آن سبق برده در مریدی و پیری قطب وقت عثمان حیری رحمة الله علیه از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود و رفیع قدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص بانواع کرامات و ریاضات و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم و طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهداو چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا بشام و عبدالله محمدرازی گفت جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازو بود و او با جنید و روبم و یوسف حسین و محمدفضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاد و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ ازدل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نیشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت پیوسته دلم چیزی از حقیقت می طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می بودم که جز این که عامه بر آنند چیزی دیگر هست و شریعت را اسراریست جز این ظاهر

نقلست که روزی به دبیرستان می رفت با چهار غلام یکی حبشی و یکی رومی و یکی کشمیری و یکی ترک و دواتی زرین در دست و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده بکاروانسرایی کهنه رسید و در نگریست خری دید پشت ریش کلاغ از جراحت او می کند و اور ا قوت آن نه که براند رحم آمدش غلام را گفت تو چرا با منی گفت تا هر اندیشه که بر خاطر تو بگذرد با آن یار تو باشیم در حال جبه خز بیرون کرد و بر دراز گوش پوشید و دستاری قصب بوی فرو بست در حال آن خر به زبان حال در حضرت عزت مناجاتی کرد بوعثمان هنوز به خانه نرسیده بود که واقعه مردان بوی فرو آمد چون شوریده به مجلس یحیی افتاد از سخن یحیی معاذ کار بروی گشاده شد از مادر و پدر ببرید و چندگاه درخدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع کرمانی برسیدند و حکایت شاه بازگفتند او را میلی عظیم بدیدن شاه کرمانی پدید آمد دستوری خواست و به کرمان شد به خدمت شاه شاه او را بار نداد گفت تو بارجاخو کرده و مقام یحیی رجاست کسی که پرورده رجا بود از وی سلوک نباید که بر جا تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجا یحیی را تحقیق است و ترا تقلید بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه او معتکف شد تا بار دادند در صحبت او بماندو فواید بسیاری گرفت تا شاه عزم نیشابور کرد به زیارت بوحفص عثمان با وی بیامد و شاه قبا می پوشید بوحفص شاه را استقبال کرد و ثنا گفت پس بوعثمان را همه همت صحبت بوحفص بود اما حشمت شاه او را از آن منع می کرد که چیزی گوید که شاه غیور بود بوعثمان ازخدای می خواست تا سببی سازد که بی آزار شاه پیش بوحفص بماند از آنکه کار بوحفص عظیم بلند می دید چون شاه عزم بازگشتن کرد بوعثمان هم برگ راه بساخت تاروزی بوحفص گفت با شاه به حکم انبساط این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است شاه روی به عثمان کرد و گفت اجابت کن شیخ را پس شاه برفت و بوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید تا ابوحفص در حق ابوعثمان

گفت که آن واعظ یعنی یحیی معاذ را او را به زیان آورد تا که به صلاح باز آید یعنی نخست آتشی بوده است کسی می بایست تا آن را زیادت کند و نبود ...

... و گفت نخواهم که دگر نزدیک من آیی هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او بازپس می رفتم گریان تا از چشم او غایب شدم ودر برابر او جایی ساختم و سوراخی بریدم و از آنجا او را می دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید ودختر بمن داد

و سخن اوست که چهل سال است تا خداوند مرا در هر حال که داشته است کاره نبوده ام و مرا از هیچ حال به حالی دیگر نقل نکرده است که من در آن حال ساخط بوده ام و دلیل برین سخن آنست که منکری بود او را به دعوت خواند بوعثمان برفت تا بدرسرای او گفت ای شکم خوار چیزی نیست بازگرد بوعثمان بازگشت چون باره بازآمد آوزا داد که ای شیخ یا پس بازگشت گفت نیکو جدی داری در چیزی خوردن کمتر است برو شیخ برفت دیگر بار بخواند باز آمد گفت سنگ بخور و الا بازگرد شیخ برفت دیگر همچنین تاسی بار او را می خواند و می راند شیخ می آمد و می رفت که تغیری در وی پدید نمی آمد بعد از آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید او شد و گفت تو چه مردی که سی بار ترا بخواری براندم یک ذره تغیر در تو پدید نیامد بوعثمان گفت این سهل کاریست کار سگان چنین باشد که چون برانی بروند و چون بخوانی بیایند و هیچ تغیر در ایشان پدید نیاید این پس کاری نبود که سگان با ما برابرند کار مردان کار دیگر است

نقلست که روزی می رفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آنکس را جفا گویند بوعثمان گفت هزار بار شکر می باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند

بوعمرو گفت در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هر جایی که او را می دیدم می گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مر او گفت ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شود اگر ترا باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء ترا به جان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این بگفت دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم

نقلست که جوانی قلاش می رفت ربابی در دست و سرمست ناگاه بوعثمان رادید موی در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید پنداشت که احتساب خواهد کرد بوعثمان از سر شفقت نزدیک او شد و گفت مترس که برادران همه یکی اند جوان چون آن بدید توبه کرد و مرید شیخ شد و عسلش فرمود و خرقه در وی پوشید و سربرآورد و گفت الهی من از آن خود کردم باقی ترا می باید کرد در ساعت واقعه مردان بوی فرو آمد چنانکه بوعثمان در آن واقعه متحیر شد نماز دیگر را ابوعثمان مغربی برسید بوعثمان حیری گفت ای شیخ در رشک می سوزم که هرچه ما بعمری دراز طمع می داشتیم رایگان بسر این جوان درافکندند که از معده اش بوی خمر می آید تا بدانی که کار خدای دارد نه خلق

نقلست که یکی از او پرسید که به زبان ذکر می گویم دل با آن یار نمی گردد گفت شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند

نقلست که مریدی پرسید که چگویی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید شیخ هیچ نگفت تا روزی در میان جمعی گفت از من مسیله چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند گو خواه ترسا میرخواه جهود ...

... و گفت صحبت با خدای به حسن ادب باید کرد و دوام هیبت و صحبت با رسول صلی الله و علیه و سلم به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیا به حرمت داشتن و خدمت کردن و صحبت با برادران بتازه رویی اگر در گناه نباشند و صحبت با جهال بدعا و رحمت کردن بر ایشان و گفت چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آن را کار فرماید نور آن به آخر عمر در دل او پدید آید ونفع آن بدو رسد و هرکه ازو آن سخن بشنود او را سود دارد و هر که چیزی شنود از علم ایشان و بدان کار نکند حکایتی بود که یاد گرفت روزی چند برآید فراموش شود

و گفت هر که را در ابتداء ارادت درست نبود بنده اور ا به روزگار نیفزاید الا ادبار

و گفت هرکه سنت را بر خود امیر کند حکمت گوید و هر که هوا را بر خود امیر کند بدعت گوید ...

عطار
 
 
۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۱۹۶
۶۵۵